رمان انعکاس یک قصاص به قلم NAZ-BANOW
زخمهایی را که مرهم ندارند چه باید کرد؟ اگر از آسمان بارانِ آتش بارید و زندگی آرام نازنین را شعلهور کرد و میلادش را سوزاند؛ اگر به دنبال مقصری به اسم سارا میگردد، باید تمام روزهای شیرین گذشته را از یاد ببرد و اگر انس گرفتهشدهی چیچک زندگیاش است، با آروینهای زندگیاش چه باید کرد...
با ما همراه باشید.
داستان یک زندگی آشفته....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۱۸ دقیقه
-نازی چرا اینقدر خودت رو اذیت میکنی؟
لحن رنجورش به من فهموند که حالم خیلی بده.
-نمیتونم فراموشش کنم ساغر، اون قلب من بود؛ ولی رفت. چهطوری بدون قلبم زندگی کنم؟
دستم رو فشار کوچیکی داد؛
-تو از اولشم میدونستی که اون دوست نداره؛ یعنی جز چشم خواهری به هیچ چشم دیگهای نگاهت نکرد.
نفسی تازه کرد و گفت:
-تو از اولشم اشتباهی وارد این بازی شدی، حالا ببین اونی که باختی تویی، اون که داره تو خوشی خودش غلط میزنه، تو چی؟ تو هم اینجا خودت رو توی ناراحتی خفه کردی!
-من میدونستم این بازی جای من نیست، جای میلاد و اون سارای نامرده؛ ولی گفتم شانسم رو امتحان کنم.
-چه شانسی نازنین؟ تو حتی بهش نگفتی که دوسش داری.
-چرا گفتم ساغر، بارها بهش گفتم، بارها؛ ولی اون نفهمید که نمیخوام برادرم باشه.
-به نظر من تو خودت رو داری بیخودی نابود میکنی زندگی خودت رو بکن.
-برای تو گفتن این حرف آسونه؛ چون هیچوقت عاشق نشدی.
از گفتن این حرف پشیمون شدم، نگاه ساغر به سمت شیشههای کافه کشیده شد که روبروی اون پارکی قرار داشت. قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و روی میز افتاد. با گفتن این حرف احساس خردشدن کردم. ساغر بدون گفتن هیچ حرفی بلند شد و از کافه بیرون رفت. میدونستم نباید دنبالش میرفتم و این رو هم میدونم که همه چی رو خراب کردم.
آهی کشیدم و به جای خالی ساغر نگاه کردم. دروغ گفتم؛ ساغر عاشق شده بود؛ ولی کسی که دوسش داشت تنهاش گذاشت، میدونم الان تو راه بهشت زهراست.
همونطور ثابت و بیحرکت روی صندلی چوبی کافه نشسته بودم و خیره به اطراف در و دیوار کافه رو از نظرم میگذروندم. انگار اولین باری بود که به اینجا میاومدم، فضایی بزرگ که همهی دیوارهاش رو متنهای ادبی، فلسفی، غمگین و چیزهای دیگه پر کرده بود.
میزهای دایرهایشکل کوچک که اکثرشون دو نفره یا چهارنفره بودند. در قسمت ورودی پیشخوان قرار داشت که جلوی میزش تابلوی کوچکی گذاشته و این متن روش نوشته شده بود:« لطفا با لبخند وارد و خارج شوید.»
با انگشتام روی میز ضرب گرفته و همزمان پای سمت چپم رو هم تکون میدادم. نمیدونم کجای کارم اشتباه بود که درگیر این بیتابی شده بودم. نگاهم مدام به گوشیم بود و منتظر زنگ میلاد بودم که مثل همیشه زنگ بزنه و حالم رو بپرسه؛ اما چه خیال پرتوقعی داشتم من، اون الان سرش گرم ساراست. آه سارا، سارا تو با من چیکار کردی؟! با این کارهاشون فقط حس انتقام و نفرت رو تو خودم پرورش میدادم. میدونم این بزرگترین ضربه به خودم هستش، باز همون پریشونی به سراغم اومده بود، سرعت تکوندادن پام بیشتر شد و همزمان گوشه لبم رو هم میجویدم. قلبم فشرده میشد و دوباره همون دلتنگی مزخرف به سراغم اومده بود. خدایا من بیمارم، بیمارِ میلادم، دیگه داشتم از تلفظ این اسم کفری میشدم. چشمام رو محکم بستم با خودم زمزمه کردم:
- آروم باش، آروم باش تو میتونی جلوی این اتفاقات محکم بایستی.
با ملودی ریتم آروم گوشیم نگاهم با اشتیاق به سمتش کشیده شد؛ ولی با دیدن اسمی که روی صفحه گوشی حک شده بود آه از نهام بلند شد:"mamani"
-جانم مامان؟
-سلام نازنین هیچ معلومه کجایی؟!
-منم خوبم تو چهطوری؟
-زبون نریز لطفا! میدونی الان عصبانیم، دیشب چرا یهویی بلند شدی رفتی؟
دیشب! بدترین روز زندگیم بود که مادرم دوباره یادآوری کرد.
-حالم یهو به هم خورد.
-من که شک دارم.
با کمی حرص گفتم:
-به چی شک داری مامان؟
-نمیدونم حالا وقتی دیدمت بهت میگم.
-خدارو شکر که الان یادت نیست به چی شک داری.
-کجایی الان اومدیم خونه دیدم دوباره نیستی؟
-دانشگاهم مامان، برای انتخاب واحد اومدم.
-باشه پس برای ناهار دیر نکن.
و بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد.
-خانم چی میل دارید؟
نگام به سمت گارسون کشیده شد. پسری جوون با چشمان یشمیرنگ انگار تازه یادش افتاده بود که اینجا مشتری هست.
-قهوه لطفا.
-شیرین یا تلخ؟
-شیرین
و بعد از یادداشت به سمت میز بعدی رفت. قد بلند داشت و هیکلی روفرم، چهارشونه بود با چهرهای مردانه و صورتی که سهتیغه بود.
نگاهم به میزی که چند متر اون طرفتر از من قرار گرفته بود کشیده شد. دختر و پسر جوونی که روی صندلیهای یک میز دونفره نشسته بودند و مدام به هم لبخند عاشقانه تحویل میدادند.
لبخندی زدم و قلبم فشرده شد، لبم رو گزیدم و نگاه تلخم رو از اونها گرفتم و من موندم و کاشهایی که یک عمر با خودم زمزمه میکردم. نفرین کردم میلادی رو که این دونفرههای عاشقانه روی صندلیهای چوبی رو از من گرفت.
«مانند هـیزمهـای مصـنوعی شومیـنه میسوزم؛ ولی پـایانی ندارم، درد یـعـنی هـمین!»
بعد از گذشت دقیقههایی که تو خودم غرق شده بودم و بدون خوردن اون قهوهی شیرین، از روی صندلی بلند شدم و بعد از دادن پول از کافه خارج شدم. به سمت دانشگاه حرکت کردم تا کارهای انتخاب واحدم رو انجام بدم.
***
-مامان عاطفه خواهش میکنم بس کن، داری اذیتم میکنی!
-اِ دخترهی چشمسفید من کجا دارم تو رو اذیت میکنم، تازگیا عجیب مشکوک شدی!
-ای خدا، یعنی چی مامان؟ از صبح داری یک سر میگی مشکوک میزنی آخه من کجام مشکوکه؟
-نمیدونم حالا به نتیجه رسیدم بهت میگم.
-یهجوری میگی به نتیجه برسم که انگار میخوای اتمی، چیزی کشف کنی!
-حالا هر چیزی، تو که همیشه میخواستیم بریم خونه نرگس اینا بال بال میزدی؟ حالا چیشد یهدفعه بهونه میاری حال ندارم و اینا؟
-نمیدونم مریضم، چرا درک نمیکنی؟
-تا یه بهونهی درست و حسابی دستم ندی قبول نمیکنم.
-چه خبره مادر و دختر خلوت کردین؟
برگشتم عقب و با نگاه خستهی بابا روبرو شدم؛ مثل همیشه شیکپوش بود.
از جام بلند شدم و بغلش کردم و سرم رو روی شونههای پهن و محکمش گذاشتم.
-خسته نباشی باباجون!
- قربون دختر گلم برم.
فاطمه
00خوب بود ولی خیلی گنگ تموم شد و شخصیت های داستان مشخص نشده که چی سده وچطور شده به نظرم الکی وقت گذاشتم
۳ ماه پیشسحر ۳۵
00خیلی مسخره بود
۱۰ ماه پیشپری
00آخرش خوب تموم نشد ومشخص نشد میلاد و سارا وآروین چی شدندنشدندو اون بالایی ها کیا بودن...کلا توصیه نمیکنم وقتتون و بزارین بخونین
۱ سال پیشنازیلا
10تا وسطای فصل دوم خوندم اما انقدر مسخره و دور از واقعیت بود ادامه ندادم.کاش روی رمانهایی که تو برنامه میذارین بیشتر نظارت داشته باشین، بعضی از رمان ها واقعا بی محتوا و دور از عقل هستن.
۲ سال پیشH
۱۸ ساله 10اصلا رمان جذابی نبود می توانست اینطوری تمام بشه که میلا زنده بود ولی یه طوری نوشت که اصلا غیر قابل درک بود و گنگ بود
۲ سال پیشایناز
۱۸ ساله 03ن نداره ک اگ داش اخر رمان میگفتن 🤣🤣🤣
۴ سال پیشایناز
۱۸ ساله 40میلاد و اروین و سارا کجا رفتن اخر داستان یکم چرت شد یهو یاشار از کحا پیداش شد شاپرک چی شد ؟؟؟؟؟؟ اولش خوب ولی اخرش ن
۴ سال پیشآنیل
35عالیہ یعنی به نظرم بهتر از اون رمانای کودکانه و چرت و پرتہ
۴ سال پیشفاطیما
۱۴ ساله 13آخ چه قدر سر این رمان گریه کردم بیچاره دخترع
۴ سال پیشنمیگم
32سلام هرکس نظری داردولی به نظرمن رمان خوبی بوداگرچهشایدپایانش جالب نبودچون معلوم نشدسه نقش اصلی یعنی ساراواروین میلاد چی شدند ولی درکل خوب بودممنون ازنویسنده
۴ سال پیشمحدثه
50سارا و میلاد و آروین کجا شدن 😑😑 آخرش ی جوری تموم کردین ک انگار با عجله داری مینویسی ک تموم شه😐
۴ سال پیشسورا
۲۳ ساله 81خیلی چرته😑
۴ سال پیشساغر
00رمان شما آیا جلد دوم داره
۴ سال پیشساعر
31میلاد و سارا چی شدن اصلا چطوری تموم شد یعنی چی آخه خواب دیده بود
۴ سال پیش
ناشناس
۳۰ ساله 00افتضاح