رمان دورگه خونآشام جادوگر به قلم Zahra.m
چرا من؟ چرا من باید دورگه باشم؟ اون هم دورگه چی؟ دورگه خونآشام-جادوگر! به هیچ جایی تعلق ندارم، نه سرزمین جادوگرها و نه سرزمین خونآشامها همش معلق و عذابآور همه به هم مشکوک هستند.
برای همه عجیبوغریبم به موجودی تبدیل شدم که حتی نمیدونم دقیقاً چی هست، چه قدرتهایی داره، چه ویژگیهایی داره.
فعلاً که سردرگمم، دلم میخواست کاش اصلاً به دنیا نیومده بودم، حتی نمیتونم عاشق بشم و کسی رو دوست داشته باشم، چون بهش آسیب میزنم.
هیچ راهنمایی ندارم باید خودم تنهایی از پس مشکلاتم بربیام.
آره... تنهایی.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۵۵ دقیقه
به دوروبرم نگاه کردم. کلی مرد، زن، پسربچه، دختربچه در حال جون دادن بودن. پوزخندی زدم و با چکمههای پاشنهبلندم از روی جنازههای این آدما رد شدم.
دارن: «نمیشناسمت جنا. نمیشناسمت.» و با چشمای اشکی از اون رستوران خارج شد. با ناز از کنار کرپسلی رد شدم و داشتم از رستوران بیرون میرفتم که یک خنجر چوبی محکم به کتفم برخورد کرد. جیغ کشیدم و کتفمو فشار دادم. به مسیر خنجر نگاه کردم یک مرد نقابدار. لعنتی! شکارچیها! چقدر زود رسیدن. خنجر رو از کتفم کشیدم بیرون درد طاقتفرسایی داشت؛ اما بدنم شروع به ترمیم زخم کرد، کمکم سرحال شدم. دندون نیشام رو نشون دادم و دویدم سمت کسی که اون خنجر رو طرفم پرت کرده بود. یک تیر سمتم پرت کرد اما جاخالی دادم. با دندونام چشماشو از حدقه درآوردم. فریاد گوشخراشی کشید. گلوشو پاره کردم و آخرین نفسشو کشید.
یکهو صدای اومد که آروم گفت: «جنا...؟!»
چرخیدم. «هیــع. ع... ع... عمهی من؟»
عمه ماریلا (Mariela): «جنا... تویی؟!»
«تو اینجا چیکار میکنی؟»
عمه ماریلا: «تو خونآشام شدی؟ نه... نه... نه»
«گورتو گم کن.»
عمه ماریلا: «جنا... تو پدرت رو فراموش کردی؟ تو... تو... خونآشام شدی؟ اینارو... اینارو تو کشتی؟! نــــه!»
«آره. خب که چی؟»
عمه ماریلا: «تو انسانیت تو خاموش کردی؟»
«چیز مزخرفی بود. منم بش گفتم " بایبای "»
عمه ماریلا بغض شو قورت داد و گفت: «جنا، من متأسفم.» و تیری سمت قلبم پرتاب کرد جاخالی دادم. سریع دویدم پشت سر عمه ماریلا ضربهای به گردنش زدم و بیهوش شد. سریع دهنمو تمیز کردم و از رستوران خارج شدم. کرپسلی و دارن سوار یک اتوبوس مسافرتی شدن و داشتن میرفتن. نامردا... دویدم سمت اتوبوس و خیلی سریع بهش رسیدم. محکم به بدنه اتوبوس ضربه زدم تا راننده وایستاد. ریلکس سوار اتوبوس شدم و با اجبار خودمو از پرداخت پول معاف کردم. رفتم و جفت کرپسلی نشستم. کرپسلی پوفی کشید و چشماشو بست. منم یک پوزخند زدم و سعی کردم بخوابم.
اما قبل خوابم به کرپسلی گفتم: «نگران نباش! دیگه قتلعامی توی کار نیست. فقط ما رو ببر به اون کوهستان اشباحی که گفتی. حوصلم سر رفته.»
کرپسلی: «برای راحت شدن از دستت حتماً به اونجا یک سر میزنیم.»
پوزخندی زدم و ساعدم رو روی چشمام گذاشتم.
فصل دوم
بالاخره فهمیدم یک دورگهام!
«میخوای بری مبارزه بکنی؟» این صدای کرپسلی بود. ما الان به کوهستان اشباح رسیدیم. البته بعد حرص دادن کرپسلی و خون خوردنهای بی وقفم بالاخره تصمیم گرفتم مردم بیگناه رو به خاطر درآوردن حرص کرپسلی نکشم. راههای دیگه ای هم هست و نقشههای بهتری رو برای کرپسلی سراغ دارم.
خلاصه داشتم میگفتم، هرکس که به خونآشام تبدیل میشد باید به کوهستان اشباح میاومد و آموزش رزمی میدید، هرچند که کرپسلی توی این مدت کوتاه خیلی چیزا یادم داده بود. الان زمان جشن بود. جشن قبل از شورا هرکس که تبدیل به خونآشام میشد باید به جلسه ی شورا میاومد تا صلاحیتش معلوم بشه. این شورا هر دوازده سال یکبار برگزار میشد. قبل از شورا جشنی برگزار میشد که خیلی وحشیانه بود و اصلاً شبیه جشن نبود. واقع توی این جشن همه میجنگیدن و دست و پای همدیگر رو قطع میکردن. خیلی افتضاح بود!
گرزهای تیغدار، شمشیرهای تیز و برنده، ستارههای نینجا، نیزههای دوسر و همه ترسناک و خطرناک بود، اینجا جای بچهها نبود. اگه هم کسی بهت پیشنهاد جنگ میداد باید حتماً قبول بکنی چون اگه قبول نکنی شهرتت بهعنوان یک ترسو خراب میشد.
برای همین من پشت کرپسلی قایم شده بودم و اصلاً نمیخواستم بجنگم ولی کرپسلی دست ازسرم برنمیداشت. همش میگفت " میخوای بری مبارزه کنی؟" یا " کِی مبارز رو شروع میکنی؟" اعصابم خورد شده بود. لابد اینم یکی از اون آزارهای مسخرش بود. من که هیچی بلد نبودم چطور بااینهمه افسر و ژنرال و آدمهای باتجربه میجنگیدم؟ من فقط زورم به آدما میرسه.
از پشت کرپسلی بیرون اومدم یک نوشیدنی غیرالکلی برداشتم و راه افتادم که به اتاقم برم و توی تابوت عزیزم دراز بکشم؛ اما از شانس بدم با یک خونآشام روبهرو شدم به قیافش و از روی تعداد زخماش که قابلشمارش نبودن فهمیدم خیلی با تجربست. اینم از شانس گند من. خواستم خیلی ریلکس راهم و بکشم برم که اون خونآشام گفت: «میای با من مبارزه بکنی؟»
ترسیدم، درواقع خودمو خیس کردم. باید بین مرگ و بیآبرویی یکی رو انتخاب میکردم. اگه به خاطر رو کم کردن کرپسلی نبود بیآبرویی رو انتخاب میکردم. ولی... نه! باید خودمو نشون بدم؛ اما ترس مانعم شد.
گفتم: «من هیچی بلد نیستم. امــم... خب تازه تبدیل شدم.»
ادامه داد: «میتونی یک امتحانی بکنی.»
کسایی که اطرافش بودن حرف شو تائید کردن. دیگه چارهای برام نمونده بود. پیشنهاد شو قبول کردم. یک لبخند ملیح زدم و همونطور که یک شمشیر برداشتم با دنیای عزیزم خداحافظی کردم. "بای بای عشقم "
کرپسلی بیشتر کار با شمشیر رو به هم آموزش داده بود. اون خونآشام هم به خاطر من یک شمشیر برداشت. قدش از من بلندتر بود و من تا سینش هم نمیرسیدم، دیگه کاملاً از مرگم مطمئن شدم با بدبختی راه افتادم سمت یکی از زمینهای شمشیربازی شروع کردیم به شمشیرزنی. همینطور که شمشیر میزدیم ازش پرسیدم: «اسمت چیه؟»
«گراور گریین(Grover Gryyn).»
«جنا جکسون((Jenna Jackson»
گراور به هم حملههای ریزی میکرد طوری که بهراحتی دفعشون میکردم معلوم بود داشت مراعات منو میکرد خوشم نمیاومد دیگه تا این حد باهام مثل بچهها رفتار کنه تند چرخیدم ضربهای به بازوش زدم بازوش زخم ریزی برداشت ولی بازم مطمئن بودم سوزش شدیدی داشت. گراور که انتظار همچین ضربهای نداشت شکِ و عصبانی شد، تندتند به هم حمله کرد. بهسختی ضربههاشو دفع میکردم و دستم از روی فشار زیاد درد گرفته بود، کمکم داشتم عصبانی میشدم. ایندفعه که ضربه زد جلوی ضرب شو گرفتم و فشار آوردم. شمشیرامون ضربدری رویهم قرار داشت. قطعاً قدرت گراور از من بیشتر بود با فشار شمشیر منو به عقب هل داد و ضربهی محکمی به زیر شمشیرم زد که باعث شد شمشیرم به هوا پرتاب بشه و من بیدفاع بشم. لگدی به شکمم زد طوری که پخش زمین شدم و بعد شمشیر رو زیر گلوم گذاشت. همه براش دست زدن و اونم با لبخندی پیروزمندانه سرشو تکون میداد. بعضیها هم با تأسف به من نگاه میکردن. خونم به جوش اومده بود. عصبانیت ذرهذره وجود مو به آتش میکشید. ناخودآگاه به شمشیر زل زدم و گفتم: "بیا توی دستم "
شمشیر خودشو با فشار از دست گراور بیرون کشید و در دستم قرار گرفت. با شمشیر ضربهای بهپای گراور زدم و وقتی گراور با حیرت عقب رفت بلند شدم شمشیر رو به طرفش نشونِ گرفتم. بدون اینکه بدونم دارم چیکار میکنم آروم دستمو از شمشیر جدا کردم ولی شمشیر به زمین نیفتاد و بلعکس در هوا معلق موند. همه ساکت فقط به ما نگاه میکردن شمشیرو با شدت به سمت گراور پرتاب کردم و گراور با ترس و حیرت جاخالی میداد.
کرپسلی از اون طرف سریع به طرفم اومد و تکونم داد و گفت: «جنا... جنا... به خودت بیا! کافیِ، بس کن!»
وقتی به خودم اومدم شمشیر چند ثانیه توی هوا معلق موند و بعد به زمین افتاد، به اطرافم نگاه کردم همه با ترس و حیرت به من نگاه میکردن. فقط به من، همهجا ساکت بود اصلاً از این وضعیت خوشم نمیاومد.
کرپسلی منو به اتاقم راهنمایی کرد و گفت: «تو برو بکپ با این خراب کاریات. منه بدبختم باید برم گند کاریات رو جمع کنم. تا میتونی فقط تو اتاقت بتمرگ.» و با عصبانیت تنهام گذاشت.
هیچی نگفتم و به سمت اتاقم به راه افتادم.
فردا که بیدار شدم دیدم دارن با نگرانی کنار تابوتم ایستاده.
چشمامو مالش دادم و بلند شدم روبه دارن گفتم: «چته؟ صورتت کجوکوله شده؟»
دارن گفت: «مسخره. کرپسلی با شاهزادههای اشباح در مورد دیروز یک جلسه تشکیل دادن. امکان داره تو رو بیرون بندازن.»
با وحشت نیم خیز شدم و گفتم: «چی...؟ چرا...؟ مگه من، خب اون دست خودم نبود. تقصیر من چیه؟!»
دارن: «نمیدونم. ولی میگن به خاطر امنیت بقیه تو باید بیرون بشی. اونا نمیدونن تو چه موجودی هستی و میترسن براشون یک خطر محسوب بشی.»
اعصابم خردشده بود. بغض گلو مو گرفته بود ولی گریه نکردم. در عوض با عصبانیت از تابوتم بیرون اومدم و فریاد زدم: «چی...؟ یعنی میگی اینهمه خونآشام قوی و نمیدونم چی... چی... ممکنه به دست من کشته بشن؟ یعنی اونا خودشونو انقدر بیعرضه فرض کردن؟»
دارن: «خب ببین جنا... اون خونآشامی که تو زخمیش کردی هیچکس نمیتونست شکستش بده تا حالا حتی یک بارم زمین نخورده بود همه از جنگیدن باهاش هراس داشتن اما تو خیلی راحت شکستش دادی، تو بهعلاوهی قدرتهای خونآشامیت قدرتهای دیگهای داری که هیچکس نمیدونه چین.»
«به جهنم.»
دندونام از عصبانیت میلرزیدن. شنل مشکیم رو پوشیدم و به سمت تالار گردهمایی خونآشاما راه افتادم. دارن دنبالم اومد و سعی میکرد منو منصرف کنه.
دارن: «ببین جنا تو الان عصبانی هستی، اگه بری اونجا و خدایی نکرده حرفی بزنی بیرون انداختنت ازاینجا حتمی میشه.»
تند به سمتش چرخیدم و گفتم: «اصلاً برام مهم نیست، تو هم انقدر دنبال من نیا. حوصله مگسهای مزاحمی مثل تو رو ندارم.» دارن از شوک حرفام سر جاش خشکش زد. حق داشت، من تا حالا تا این حد بهش بیاحترامی نکرده بودم ولی اون باید درک میکرد. من عصبانیم، اون هم از عصبانیت خونآشامی به جلوی در تالار گردهمایی رسیدم و چنان با لگد درو باز کردم که در از جاش کنده شد. شاهزادهها همراه با کرپسلی و ژنرال گاونر(Gavnr) از جاشون پریدن.»
کرپسلی غرید: «جنا... اینجا چیکار میکنی؟ این چه طرز وارد شدنِ؟»
فریاد زدم: «میخواید منو بیرون کنید؟ خب... باشه. بیرون کنید! مهم نیست. اصلاً مهم نیست! شما یک عده ترسویید. دارید از ترس میلرزید چون قویترین خونآشام کوهستان اشباح رو شکست دادم. اصلاً نیازی به اخراجم نیست. خودم میرم بیرون. دیگه تحمل نداشتم اجازه دادم اشکام بریزن. دویدم که از در تالار بیرون برم که کرپسلی باقدرت خونآشامیش دوید و جلو مو گرفت.
بازو مو گرفت و گفت: «جنا... درس هاتو یادت رفته؟ گریه ممنوع! فهمیدی؟!»
دستشو هل دادم و گفتم: «ولم کن. دیگه برام مهم نیست.»
شاهزاده پاریس(Prince Paris): «جنا جکسون.» آب دهنمو قورت دادم و چرخیدم روبه روی شاهزادهها قرار گرفتم.
شاهزاده مارچ((Prince marzo: «ما علاوه بر قدرتهای تو، دربارهی یک چیز دیگه همصحبت کردیم. اونم شاهزاده شدنِ کرپسلیه، پس تو باید به کرپسلی احترام بزاری و به حرفش گوش بدی.»
آروم گفتم: «چشم قربان.»
شاهزاده ونچا مارچ: «من این درخواست رو دادم. در ضمن تو به دلایلی که کرپسلی بهت میگه اخراج نمیشی.»
از خوشحالی لبخند گندهای زدم و گفتم: «خیلی ممنـــونم قربـــان (جون به جونم کنن عاشق کوهستان اشباحم)»
کرپسلی: «بسه جنا. بیا بریم به اتاقت، باهات کار دارم.»
با همون لبخنده گنده گفتم: «باشه و دنبالش راه افتادم.»
MAGI
۱۷ ساله 00عالی بود
۳ ماه پیشدیانا
00قلمش قوی نبود داستان آبکی بود
۴ ماه پیشل
00خیلی مزخرف بود کامل از روی هری پاتر کپی شده بود حداقل یکم خلاقیت به خرج میدادید
۴ ماه پیشمهسا
۲۵ ساله 00اولاش که خواندم خوب بود بعد یهو برام بی مزه شد و اینکه اگر کسی کتاب هری پاتر و حماسه دارن شأن را خونده باشه می فهمه که رسماً دوتاش را برداشتی مخلوط کردی با یک شخصیت اصلی جدیدگذاشتی سر جایش.🤦
۷ ماه پیشhasti
00بچگانه و اغراق آمیز بود و همچی خیلی زود اتفاق می افتاد و مشخص بود روی هر اپیزود فکر نشده و سر سری نوشته شده ..ب هرحال موفق باشی امیدوارم قلمت قوی تر بشه
۸ ماه پیشS
۱۴ ساله 10عالی بود پیشنهاد میکنم بخوندیش
۱۲ ماه پیشelena
۱۷ ساله 10مثل قصه هری باتر هس بعدش خیلی ابکی بود و شلوغ پلوغ یه جوریه جدیدا رمانای فانتزی نظرمو جلب کردن ک بارمان ستاره من شروع کردم ولی اینو خوندم پشیمون شدم ارزوی موفقیت برات دارم امیدوارم قلمت بهتر شه
۱ سال پیشدلسا
00عالیییی بود
۱ سال پیشSuryas
11یکی از بدترین و مزخرفترین قلم ها با افتخار اختصاص میگیره به قلم همین رمان. حیف اون وقتی که برای خوندن دوقسمت اولش گذاشتم که شاید بهتر بشه ولی دریغ...اصلا پیشنهاد نمیکنم.
۱ سال پیشمحمد مهدی خسروی
11عالی بود لطفاً بخونید
۱ سال پیشتارا
۱۶ ساله 63دورگه؟مثل اینکه ومپایر دایریز و ارجینالز دیدی و خیلی از کلاوس خوشت اومد هرچند اون گرگینه و ومپایر بود در کل یکم باید بهتر کنی رمان تو و به نظرم وقت تون رو هدر ندید برید ی رمان دیگه بخونید
۳ سال پیشGorbe
01وای دقیقا حق😭.
۱ سال پیشGorbe
01خب بعد از مدت ها دوباره این برنامه رو ریختم و اما... کاملا بچگانه بود و مشخصه که از سریال ........ ..... الگوبرداری شده. اگر ۱۱ سال سن دارید این رمان مخصوص شماست اما به بالاتر جذابیتی نداره.
۱ سال پیشجنا
01خود جنا اومد بهم گفت کارکترشو دوست نداشته قلم خوبی داری ولی خوب توصیف نمیکنی به جای یک اثر تازه خلق شده ،یک اثر قدیمی رو بازیابی و بروزرسانی کرده بودی، امیدوارم قلم سازندت به کمکت بیاد.
۱ سال پیشZeinab
10عین هو هری پاتر
۱ سال پیش
نازی
۱۹ ساله 00واقعا چرت بود ی جاهایی دلم میخواست شخصیت اصلی بمیره انگار بچه سیزده ساله نشسته نوشته ولی امیدوارم قلمت قوی تر بشه چون خلاقیتشو داری