رمان دوئل حقیقت (جلد دوم لرد سوداگران) به قلم tromprat
رمان دوئل حقیقت ،جلد دوم رمان لرد سوداگران هست.
داستان روایت گر زندگی دو پسر جوان شخصیت اول جلد لرد سوداگران(مرداس) است که به دنبال یافتن حقیقت زندگیشون هستن.
زندگی ای که بخاطر غفلت مرداس، پدرشون به دو جبهه ی مخالف تبدیل شده و این دو برادر برای دونستن حقیقت و رازهای پنهانی شون باید رو در روی زندگی هم قرار بگیرن، جدالی سخت برای سرفراز بیرون اومدن از این دوئل پیش رو دارن.
و موانعی رو که دشمنان و دوستان بر سر راهشون قرار میدن، قراره پشت سر بذارن.
حال باید دید بین جدال حقیقت و دروغ کدوم برنده نهایی هست؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۵۰ دقیقه
- همه چیز اون طوری که تو فکر میکنی نیست!
- پس چرا برای من نمیگی چی شده؟ چرا همسرت ما رو رها کرده؟
سکوت کرد. طبق معمول که نمی خواست حرف بزنه. عصبی از جام بلند شدم و جلوی طاقچه ایستادم
- اگر حق من نشنیدن حقیقته، پس بذار آزادانه قضاوت کنم.
بدون زدن هیچ حرف دیگه ای به سمت در رفتم. نمی تونستم بیشتر از این بمونم و تحمل کنم. راضیه خانم جلوم رو گرفت ؛ ولی من باید برمیگشتم پیش استاد.فقط اون من رو درک میکرد.
- کجا میری پسرم شام نخورده؟
- باید برگردم!
- آخه...
- شبتون خوش. مامان فردا هم میام!
انقدر ازم دلخور بود که هیچی نگفت. بدون هیچ حرف دیگه ای خارج شدم. راننده با سرعت حرکت میکرد. دلیلش رو نمی دونستم ؛ ولی خیلی خوب بود برای اعصاب بهم ریختم. نیاز داشتم خودم رانندگی کنم ؛ ولی حالا که اجازه اش رو نداشتم. همینم خوب بود. هوا تاریک و خنک بود شیشه رو پایین دادم و دستم رو بیرون بردم. به پرنده ای که ازادانه پرواز میکرد و بال میزد خیره شدم. کاش میشد منم آزاد و رها از این همه بند با مادرم میرفتم یه جای دور تا شاید دلیل اون همه شکاف عمیق گذشته رو بفهمم.
***
داریوش:
روی تاب سفید رنگ نشستم و به بید مجنون خیره شدم. آرامگاه خواهر کوچیکم اینجا بود؛ تنها مکانی که بهم آرامش زیادی میداد، همین جا بود. صدای داد پاشا پرده گوشم رو اذیت میکرد. همیشه مزاحم خلوتم میشد. کاش نمی اومد خونه!
- تو کدوم خیالی سیر میکنی داداش گلم؟
- خفه پاشا!
- اوه اوه. باز آمپول هاریت رو سر وقت نزدی؟
بلند شدم از جام. که سریع به سمت دیگه حوض دویید. دلت دنبال بازی میخواد خرس گند؟! نشونت میدم!سریع با گام های بلند خودم رو بهش رسوندم و از گردن گرفتمش. کوبیدمش به درخت کاج. صورتش از درد مچاله شد و سعی کرد کمی خودش رو عقب بکشه.
- آخ داریوش دستت بکشنه!
گوشمر و نزدیکش بردم و با آرامش زمزمه کردم:
- چی زر زدی؟!
- شکر خوردم. ولم کن ترو خدا!
- به قول بابا. خدا مرده!
- اه بسه دیگه گردنم ترکید. ول کن!
یه بار دیگه محکم کوبیدمش به دیوار بعد ولش کردم که آه و نالش بلند شد .خیره شدم بهش. که چشم هاش متوجهم شد.
- داریوش بعضی وقتا مثل یه جگوار نگاه میکنی!
- طعمه لذیذی هستی!
- خف...نشو
یکی از ابروهام رو تاب دادم. پاشا ازم فقط چند ماه کوچیک تر بود. به سمتش یورش بردم که سریع بلند شد و به
سمت خونه رفت. کنار باباش نشست و برام زبونش رو درآورد.
- زشته پاشا! زبونت رو بکن تو. داریوش با این چیزا تحریک نمیشه!
عمو پرهام با اینکه کور بود ؛ ولی انگار همه چیز رو میدید. حتی به عصا احتیاجی نداشت. اسطوره من تو استقامت بود؛ حتی بیشتر از بابا برام مهم بودن. آزاده خانم صدامون کرد که بریم شام بخوریم. پاشا با فاصله زیادی از کنارم رد شد و رفت تو خونه. عمو دستش رو روی شونم گذاشتم و نگهم داشت. سوالی برگشتم طرفشون.
- داریوش پسرم، میدونی که بابات تحت فشاره؛ کمی مراعات کن!
- ولی من دیگه بچه نیستم که رفتارش با من این طوریه!
- صبر داشته باش خبرای خوبی تو راهه.
- عمو...
- بیا بریم تو خونه بعدا برات تعریف میکنم.
وارد خونه شدیم. همه دور میز نشسته بودن و منتظر ما بودن. کنار ملیکا نشستم و رو به روی نگین. از نظرم دختر نچسبی بود. علاقه خاصی داشت سوهان روح باشه، درست مثل پاشا. برعکس ملیکا که دختر آرومی بود و شوخی و حتی خندهاش به جا بود. به ماهی تو بشقابم خیره شدم. حال بهم زن ترین غذا ماهی و میگو بود. خواستم از سر میز بلند شم که در خونه باز شد. بابا تو چارچوب در ظاهر شد صورتش داد میزد خستهاس. بیشتر موهاش سفید شده بود ؛ ولی هیچی برام درد آورتر از نگاهش نیست که تا عمق وجودم رو میسوزوند. سلام کوتاهی کرد و به سمت اتاقش رفت. هیچ وقت ندیدم تو خونه به جز عمو کسی بتونه بیشتر از یه کلمه باهاش حرف بزنه. دوباره همه مشغول خوردن غذا شدن. زندگی من و بابا درست مثل مرده ها بود. زامبی وار و از نظر من تکراری!هیچ کسم دخالت نمی کرد؛ یعنی حق دخالت نداشتن.
دست عمو که رو دستم قرار گرفت سرم چرخوندم و به چشم های بستهاش خیره شدم.
- داریوش .چرا چیزی نمی خوری؟
- گرسنه نیستم عمو!
رونیکا: داریوش.شامت رو بخور. این طوری از بین میری. من هر بار میبینمت هیچی نمیخوری. چطوری از پس تمرینات بابات برمیای!
به زن عمو نگاه کردم. نمی تونستم رو حرفشون حرف بزنم. همیشه برای من جای مادرم رو پر کردن. مادری که هیچ وقت کسی حق نداشت درموردش حرف بزنه. فقط تا وقتی خانم جون زنده بود، یه سری چیزا درموردشون شنیده بودم ؛ ولی یکی از آرزوهام بود که بتونم درمورد گذشته اطلاعاتی کسب کنم. این طور که عمو غیر مستقیم گفته بود، دشمنی پدرم با استادشون باعث دزدیدِ شدن مادرم و برادرم بود.
پاشا: داریوش پایه هستی با بروبچ استخر بریم؟
اومدم حرف بزنم که صدای خشک بابا از پشت سرم مانع جواب دادنم شد.
- نه!
دندونام رو با قدرت بهم فشار دادم. انگار من زندانیش بودم که حتی نمی ذاشت بیرون برم. خوبه همه فکر میکنن دخترا آزادی دارن. سرم و بالا آوردم و بهش خیره شدم. کوه آتشفشان درونم درحال انفجار بود که اخم هاش بیشتر گره خورد. انگار انتظار نداشت که بخوام جلوش وایسم و بخوام باهاش مخالفت کنم. نمیخواستم جلو جمع عصبی بشم و دعوا کنیم؛ ولی حرف بعدش حالم و بدتر کرد.
- من و تو در این مورد حرف زدیم داریوش!
عصبی از پشت میز بلند شدم. که صندلی با صدای بدی برگشت. دست هاش مشت شد و خیره بهم شد از اینکه
انقدر شبیهش بودم متنفرم. چشماش تیره و طوفانی شد. منم یه صبری داشتم و حدی نمی خواستم کوتاه بیام در مورد حق آزادیم
- آره تو حرفات رو زدی. منم گوش کردم و انگار باید تمام عمرم بگم چشم. من آزادم؛ سنم هم قانونیه تو نمیتونی برای زندگی من دیگه تصمیم بگیری!
بلند شد و میز رو دور زد. رو به روم ایستاد. نمی خواستم بترسم ؛ ولی قلبم تند و بی وقفه تو سینم میکوبید. می دونستم الان منفجر میشه چشماش رو خون گرفته بود. دستش که بالا اومد چشمام رو بستم ؛ ولی اتفاقی نیوفتاد. به آرومی لای پلکم و باز کردم و به دستش خیره شدم که تو هوا مونده بود.
عمو پرهام بین من و بابا ایستاده بود. انگار سطل آب یخ روی سرم ریختن. دلم نمی خواست جلو بقیه با بابا دعوا کنم؛ ولی داشتم زیاده روی میکردم. انگار نمی فهمیدم اگر من دعوا کنم، همه چیز برعکس تموم میشه. تجربه بهم ثابت کرده بود بابام اصلا منطق نداشت که بتونه درکم کنه.
عمو: مرداس بهتره بری بخوابی!
بابا عمیق به صورت عمو خیره بود. بعد با سرعت از خونه بیرون زد. سرم رو پایین انداختم . بی احترامی کرده بودم به پدری که تمام این سال ها هر کاری کرد تا من مثل مادر و سها آسیب نبینم. به آرومی برگشتم سمت راه پله. حتی روی نگاه کردن به عمو و بقیه رو نداشتم. زن عمو صدام کرد ؛ ولی صدای عمو مانعش شد. تو اتاقم رفتم و در رو قفل کردم. نیاز داشتم کمی تو خودم باشم. کاش میشد ماهم مثل بقیه زندگی عادی داشتیم ؛ ولی چرا هیچ وقت، هیچ ای کاشی به واقعیت تبدیل نمی شد.
به عکس عقد عمو نگاه کردم. این تنها عکسی بود که از مادرم داشتم. زن عمو میگفت اون موقع من و داداشم رو باردار بود. عکس سها رو در آوردم و کنارش گذاشتم. رو شکم خوابیدم و بهشون خیره شدم. شباهتشون خیلی بود. انگار عکس بچگیای مادر بود. فرشته کوچولو زیبایی بود. شاید اگر زنده بود، بابا انقدر تلخ نمی شد. هیچ عکسی از برادرم نداشتم؛ فقط میدونستم دزدیدنشون. در اتاقم یه دفعه باز شد. هول شدم و عکس از دستم افتاد.عمو کنارم رو تخت نشست و سینی غذا رو جلوم گذاشت.
- رونیکا گفت هیچی نخوردی، برات یه چیز دیگه آماده کرد.
به کباب نگاهی انداختم. میلی به خوردن غذا نداشتم. به جاش دلم میخواست خیلی چیزا رو از زبون عمو بدونم. بلند شد که به سمت در اتاق بره صداش زدم:
- عمو؟
فاطمه
00عااااااااااااااااااااااااالی بود از نظر من پایانش خوب بود هر دو فصل حرف نداشت دست مریزاد خانم نویسنده سال های زیادیه دارم رمان میخونم انقدر معمایی نخوندم تا حالا
۱ ماه پیشستایش
00به نظر خیلی جالب میشه اگه همه اینا خواب مرداس باشه تو ماشین بیدار شه ببینه پرهام واقعا رفیقشه و بعد برن تو اون خونه ببینن که واقعا داستان همون بوده که داداش پرهام گفت
۳ ماه پیشستایش
00خیلی خیلی قشنگ بود واقعا نویسندش ذهن عالی ای داشته اگه فصل سومم بنویسه عالی میشه چون واقعا لایق پرستیدو هست این رمان تو عمرم رمان به این قشنگی و البته پر رمز رازی نخونده بودم واقعا ایول داری نویسنده
۳ ماه پیشدخی لک
۱۷ ساله 00عالیییییییی بی نظیر بود شخصیت مرداس فوق العاده از نویسنده میخوام فصل سه رو هم بنویسه و مرداس هم باشه لصفا
۶ ماه پیشهانی
۲۲ ساله 00اه خوشم نیومد این رمان میتونست پایان قشنگی داشته باش متاسفم واسه نویسنده رمان
۶ ماه پیشمهدیه
00واقعا برای این نویسنده متاسفم با این پایان مزخرف مردم که مسخره شمانیستن این همه جلد یک ودو رو بخون بعد خیلی مسخره بگید که قصد ندارید ادامش بدید کار واقعا زشتیه
۷ ماه پیشکلثوم
۲۳ ساله 10ای بابا نویسنده این چ وضعشه رمان این قشنگیو تو ذوق زدی ک کاش اونجا گ خانواده دورهم جمع شدن ی جورقشنگی و با خوشی تمومش میکردی یا لاقل جلد سومشو بنویس با مایان خوشش
۸ ماه پیشگلی
۲۳ ساله 10رمانش خیلی هیجانی و جالب و دوراز تصورات خواننده بود فقط نویسنده جام عزیزت جلو سوم را طوری بنویس ک دشمنی پرهام ی سوء تفاهم باشه و مرداس و عزیزاشم بلاخره ب خوشبختی و آرامش برسن.البته با پرهام لطفا.
۸ ماه پیشهانی
۲۱ ساله 00جوری که همتون دو الی سه چهار سال پیش خوندید اینو)) ، پایان بازش هم که چی بگم ، سیگار شکلاتی - شکلات تلخ - اسپرسو ، مناسب کسایی که اینطوری اوکی آن با این نوع رمانا ' هرچند هیچی به لرد و فصل دومش نمیرسه
۹ ماه پیشtromprat
00واقعا جالبه که بعد از ۷سال میبینم هنوز کسانی هستن که کتابهای منودوست دارن ممنونم از همتون. لرد یه مجموعه کتاب۴فصلیه که من بخاطر بازنویسی کردن و حق کپی رایت ادامه اش ندادم
۱۰ ماه پیشyalda
۱۵ ساله 30هر لحظه یه چی جدید در میاد ازش ، هرچی رمان معمایی جنایی تا الان خوندین و بندازین کنار ، این لامصبببببببب دست هرچی معماییه از پشت بسته . مغزم ارور داد خدایی خیلیییییییی قشنگ بوددد 🥺🥺
۱ سال پیشA.a
00رمان خیلی قشنگی بود اما اخرش نا تموم موند
۱ سال پیشزهره
40حیف وقت و چشمای نازنینم. پایان باز دیگه چه رسمیه.مرداس انگار آب چشمه جاودانگی خورده ک اصلا نمیمیره یکم ب خواننده بها بده نویسنده عزیز قوووووودااا👊☯️
۱ سال پیشنازنین
۱۸ ساله 10بیمارستان الزهرا تو دبی؟😂
۱ سال پیش
باباتونم☠️?
00عاللللللللللللللللللللللیییییی من مشتاق جلد سومم❤️