رمان دختر شمالی به قلم فاطمه ایمانی
لاله دختری تحصیلکرده است که با پدربزرگش تویکی از روستاهای گیلان زندگی میکنه با گذشته وپدری که از هردوشون متنفره.در حالیکه منتظره نتایج کنکور ارشد هست با خواستگاریه نوید که یکی از اقوام دورشه روبرو میشه.نوید پسری معمولی اما با خصوصیات اخلاقی وروحی خاصیه والبته گذشته ای که هنوزم باهاش درگیره.که بااین ازدواج مسیر زندگی هردوتاشون عوض میشه.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۲۵ دقیقه
برخلاف میلم چای رابطرف مجید گرفتم واوبا نگاه کوتاهی که به چهره ناراحتم انداخت با تندی گفت:ممنون میل ندارم
بی آنکه نگاه دوباره ای به او بیندازم ازاو گذشتم وباسینی چای بیرون رفتم. زهراهنوز مشغول پذیرایی بود.مجیدبه خیالش میخواست بااینکار آزارم دهداما من باتعارف نکردن چای به شهلا که کنار اونشسته بود انتقامم را خیلی زودتر از تصورش گرفتم.
************************************************** ****
با رفتنم صدای اعتراض سیما خانوم وسرهنگ روزبهانی بلند شد .آنها میخواستند که من در جمع حضور داشته باشم.عمه بهجت به دنبالم آمد ومن برای بار دوم وارداتاق شدم.سیماخانوم برایم در کنار خود جا باز کرده بود .همه تلاشم این بود که به مجید وشهلا نگاهی نیندازم .نگاه خشمگینشان را بروی خودم احساس میکردم.دخترک ریزنقش وزیبایی کنار سیما خانوم نشسته بود وبا چشم های کنجکاو ومغرورش سرتاپایم را برانداز میکرد.حدس میزدم که همسر سعید باشد.
سیما خانوم گفت:بیا دختر گلم اینجا بشین
کنارش نشستم.شهلادرست روبرویم نشسته بود وبانفرت نگاهم میکرد.آقای میرزایی پدر مصطفی حرفهای جدی را پیش کشید وبه اصطلاح سراصل مطلب رفت.آنطور که لز حرفهای اوفهمیدم نوید خانه نداشت وماشینی را هم که زیرپایش بود سرهنگ خریده بود.بایکی ازدوستانش شریکی عکاسی بزرگی زده بود وخوشبختانه درآمد خوبی داشت هرچند تنها پنج ماهی میشد که ازشروع کارشان میگذشت باخودم گفتم(ببین آقا نوید جدا ازخوش تیپیت نه اخلاق داری ونه یه موقعیت درست وحسابی آخه من به چی توجواب مثبت بدم؟)
صدای آقای روزبهانی مرابه خود اورد _حاج آقا اگه اجازه بدین این دوتا جوون هم باهم کمی حرف بزنن .البته یه وقت آقامجید تصورنکنن قصدجسارت دارم.درحال حاضربزرگتر این جمع حاج آقاهستن وحق بزرگی به گردن همه دارن به خاطر همین ازشون اجازه میخوام
مجید باصدای نخراشیده و دلخوری گفت:اختیار دارین حرفتون کاملا بجا وسنجیده ست بنده هم تصمیم ایشونو به دیده منت می پذیرم
آقاجان نگاه کوتاهی به او انداخت وگفت:من حرفی ندارم هرطور مایلین.لاله جان اقانوید رو به اتاقتون راهنمایی کن
با اکراه از جایم بلند شدم توی دلم گفتم(من بااین تندیس غرور وخودخواهی آخه چه حرفی واسه گفتن دارم)
نوید بااشاره سرهنگ بلند شد.جلوتر از او براه افتادم.وارد هال شدیم دراتاقم درست روبروی دراتاق پذیرایی بود وآنهایی که درتیرس نگاهشان بودیم زیر چشمی به ماخیره بودند.لیلابه دنبالمان آمد وبعد از ورودمان به اتاق در را ازپشت برایمان بست.از اقدام بجایش راضی بودم خودم خودم خجالت میکشیدم چنین کاری را بکنم .نویدنگاه گذرایی به دورتا دور اتاق کوچکم انداخت.وسپس از پنجره به شالیزارهای طلایی چشم دوخت.هوا گرم ومرطوب بود امانسیم ملایم وخنکی میوزید وبعد از گرمای طاقت فرسای چند روزقبل واقعاعالی بود.
خودم راباگوشی همراهم مشغول کردم انگارنوید قصد نداشت حرفی بزند.پیامکی ازطرف نغمه دوست صمیمی ام رسیده بود.خوب میدانستم که اونیز مانند دیگران با نگرانی ماجرای خواستگاری رادنبال میکند
(سلام
چه خبر خانوم خانوما؟همه چی امن وامانه؟
بلاخره جواب بله رو دادی یانه؟)
نگاه کوتاهی به نوید انداختم انگار اصلا دراین دنیا نبود پوزخندی زدم وسریع جواب نغمه را دادم
(نترس بابا فعلا همه چی به خیر گذشته.اما چشم آب نمیخوره آقامجید به همین راحتی بیخیالم شه.
ازالان بگم جوابم منفیه.این پسره مثل ماست میمونه.الان پنچ دقیقه هست اومدیم تو اتاق دریغ از یه کلمه حرف که به زبون بیاره.فکر کنم باید براش تخم کفتر تجویز کنم تاطفلکی زبون باز کنه) نوید بی مقدمه گفت:میشه بریم یه جای دیگه احساس میکنم اینجا نمیتونم راحت صحبت کنم
به نشانه موافقت سرتکان دادم ودردیگر اتاقم را که رو به ایوان بود باز کردم واورا بطرف باغ راهنمایی کردم.در آنجا دور ازچشم بقیه بودیم.
نوید سربلند کرد و به درختان مرتفع باغ نگاهی انداخت _اینجا خیلی قشنگه
عکس العملی نشان ندادم وتنها نگاه پرسشگرم رابه چشمهایش دوختم.او کمی این پا وآن پا کرد وبلاخره به حرف آمد
_دلتون نمیخواد بدونین واسه چی اینجام؟.....اصلا چرا انتخابم شما بودین؟
لبخند تمسخرآمیزی روی لبم نشست
_انتخابتون؟... من بیشتر فکر میکنم شما به خواست خانواده تون اینجایین
یک تای ابرویش را بالا برد ومغرورانه نگاهم کرد
_یعنی من اینقدر پسر حرف گوش کنی هستم؟
_نمیدونم.اینو باید ازسیما خانوم وسرهنگ پرسید.امامطمئنم که خواستگاری ازمنو اونا بهتون پیشنهاد دادن
به درخت صنوبری تکیه داد وطلبکارانه سرتا پایم را برانداز کرد
_خب منکرش نمیشم...اونا پیشنهاد دادن منم قبول کردم
حتی لحن حرف زدنش هم خودخواهانه واز روی غرور بود.انگار داشت بازیردستش صحبت میکرد.این درست که فاصله طبقاتی به خاطرموقعیت شهرنشینی او بینمان وجود داشت ومن درنگاهش فقط یک دخترتحصیلکرده روستایی بودم اما این دلیل نمیشد که بخواهد خودرا خیلی بالاتر ازمن وخانواده ام وبادیدی تحقیرکننده ببیند.
نفسم رابا حرص بیرون دادم وبه لحن مسخره ای گفتم:پس مورد پسند قرار گرفتم وای چه سعادتی؟...اونوقت من این مرحمت شمارو مدیون کدوم ویژگی خوب شخصیتیم هستم؟
سبزچشمانش تیره شد _من قصد توهین یاجسارت نداشتم
سریع درمقابلش جبهه گرفتم _اما من از طرز حرف زدنتون اینطور برداشت کردم
_به خاطر برداشت اشتباهتون متاسفم ...اینطور صحبت کردن دست خودم نیست
کمی کوتاه آمدم _باشه سعی میکنم ندیده بگیرم...خب نمیخواین بگین چرا انتخابتون من بودم؟
ظاهرا هواخیلی گرم بود چرا که کتش را ازتن درآورد وشروع به قدم زدن کرد. به دنبالش راه افتادم یک سر وگردن از من بلند تر بود.درکل قد وقامت خوبی داشت.
_من آدم منزوی وگوشه گیری هستم.رک بگم زندگی رو واسه خودم خیلی سخت میگیرم.همه چیز برام مرز وحدوده داره.دست خودم نیست مثل کرم ابریشمی میمونم که توپیله ش اسیره...خودم اینطور زندگی کردنو دوست ندارم.دلم میخواد با خانواده م راحت باشم.بابرادرم شوخی کنم. به محبت مادرم بهتر پاسخ بدم.با پدرم مثل یه دوست حرف بزنم اما نمیشه.نمیتونم باهاشون مثل یه آدم معمولی رابطه برقرار کنم.ولی تومحیط بیرون وبا دوستام آدم دیگه ای هستم.خب کمی سخته باورش اما احساس میکنم بادوستام بیشتر از خونواده م راحتم واین منو عذاب میده ...وقتی تصمیم به ازدواج گرفتم بازم دنبال معیارایی بودم که باشخصیت خودم همخونی داشته باشه درواقع دنبال یکی مثل خودم میگشتم وحتی اونو انتخابم کرده بودم ومنکرش هم نمیشم که تواین انتخاب علاقه هم سهم داشت اما مامان این شمارو بهم پیشنهاد دادن ودر واقع حرف دل خودمو زدن.من به یه تغییر نیاز دارم ...این نویدی نیست که من میخوام باشم...
میان حرفش پریدم _اونوقت ازکجا میدونین با من میتونین اون نوید باشین؟
_شما دختر سرزنده ای وشادابی هستین.زندگی براتون مرزومحدوده نداره روابط اجتماعیتون بالاست.خیلی زود کوتاه نمیاین وجسارت دارین.منم دنبال چنین آدمی میگردم میخوام رفتارش وادارم کنه خود واقعیمو پیداکنم به خاطر همین پیشنهاد خانواده مو باوجود همه تفاوتهای فرهنگی واخلاقیمون قبول کردم.چون میدونم شریک زندگیم بایدیکی مثل شما باشه.
یک لحظه ایستادم وبه صورتش بادقت خیره شدم سوال بیهوده ای رولبم آمد
_پس هیچ علاقه ای درکار نیست؟
بااطمینان گفت:اما بوجود میاد...من اینو کاملا حس میکنم
پوزخندی بی اراده زدم_ اما من مثل شمافکر نمیکنم.شما بجای همسر به یک روانشناس احتیاج دارین البته از گفتن این حرف اصلا قصد جسارت ندارم
_میدونم وحرف شما هم کاملا درسته اما چه اشکالی داره روانشناسم همسرم باشه؟
نگاهش حتی یک ذره هم تغییر نکرد همانطور سرد ومغرور به چشمانم خیره بود.داشتم کنترلم را از دست میدادم _هیچ اشکالی نداره ...اما من قصد ازدواج ندارم
این جمله ناخواسته ازدهانم پرید واوبا زرنگی آن را درهوا قاپید وباتندی گفت:قصد ازدواج ندارین؟!...پس واسه چی مارو اینهمه راه تااینجا کشوندین؟!!!
نفس عمیقی کشیدم باید یکجوری حرفم را ماستمالی میکردم
_من منظورمو خوب نرسوندم ...در واقع جوابم به خواستگاری شما منفیه...ببینین من آدم خاصی نیستم معمولیم.ازشریک زندگیم انتظارات زیادی ندارم فقط میخوام مثل خودم باشه.بتونم باهاش حرفی واسه گفتن داشته باشم اما باشما...
سکوت کردم واو بقیه حرفم را ازنگاهم خواند وچیزی نگفت.
با هم از باغ خارج شدیم واز کنار نگاه متعجب زهرا گذاشتیم و وارد سالن پذیرایی شدیم .از او جدا شدم وکنار خاله شهربانو نشستم .نگاه گذرایی به جمع انداختم.به نظر جومتشنج می آمد.سرهنگ روزبهانی بانگرانی گفت:لاله جان پدرتون میگن شما به هیچ عنوان قصد ازدواج ندارین ومیخواین ادامه تحصیل بدین درسته؟
نا خودآگاه به آقاجان نگاه کردم واوبا اشاره ی چشم وابرو مجید را نشان دادسرم راپایین انداختم وباخشم دو دستم را مشت کردم.صدای پر نخوت وخودخواهانه اش سوهان اعصابم شد
_لاله دختر بااستعدادیه.واقعابی انصافیه اگه بخوایم چنین ظلمیو درحقش بکنیم.ازدواج دست وپای اونومی بنده .دخترم بایدحالا حالاها درس بخونه.اون فقط 23 سالشه
خونم به جوش آمده بودمجید خیلی خوب میدانست چه حرفی بزند که اعصابم را داغان کند.دایی که نگاه خشمگینم را دیده بود پادرمیانی کرد
_لاله جان نظرخودت چیه؟فکرمیکنم این وسط جواب تو همه مون رو ازسردرگمی نجات بده.
نفسم رادر سینه حبس کردم و به چشمان مجید که برق انتقام درآن میدرخشید خیره شدم.جوابم هرچه که بود برد با او میشد.آتش خشم تمام وجودم را می سوزاند.باید هرطور شده اورا سر جایش مینشاندم.نگاه کوتاهی به چهره ی نا امید ودلسرد نوید انداختم .انگار جوابم را ازقبل میدانست
_ اگه آقاجان راضی باشه من حرفی ندارم
صدای من مثل تیری بود که درتاریکی پرتاپ شد واز قضا درست به هدف خورد.مجید با چشمانی گردشده ودهانی باز به من نگاه میکرد.حاضر بودم به روح مادرم قسم بخورم که تایک دقیقه ی دیگر آنجا قیامت به پامیشود.مجید ازجایش نیم خیز شد.مطمئن بودم برای زدنم بلند میشود.صدای آقاجان مثل آب سردی بود که برسر همه ریخته شد
_مبارک باشه
نگار
00رفتار لاله مزخرف بود حال ادمو به هم میزد من نمی دونم چرا نویسنده ها میخوان تو داستانشون همش از این از خود گذشتگی های خرکی بنویسم بابا داستان به این قشنگی شروع شده خرابش نکنین دیگه
۲ ماه پیشازیتتخ
00عالی بود لذت بردم از خوندن این رومان
۵ ماه پیشهانیه
00قشنگترین رمانی بود که خوندم گیلان زیبامون به تصویر کشید و شروع و پایان زیبایی داشت جز اون دسته رمانهایی بود که میشد قشنگ واقعیتهای زندگی درک کرد😍❤️
۶ ماه پیشرها
00رمان خیلی خوب و آموزنده ای بود من رمان های خیلی زیادی خوندم ولی این رمان خیلی قشنگتر از اون رمان ها بود پیشنهاد میکنم حتما حتما این رمان و بخوانید 😍
۱۰ ماه پیشوحید
۲۱ ساله 00خیلی زیاد موافقم چون از زادگاهم رودسر نوشته راضیم ازش و برای همین شک کردم به این که اونم همشهریم باشه یا نه
۱ سال پیشوحید حجتی
۲۱ ساله 00شماره یا آدرس از خانم ایمانی میخواستم یه اتفاق شخصی هست که باید بهشون گفته بشه
۱ سال پیشزمانی
11سلام به همه عزیزان رمان بسیار زیباییه من خیلی دوست داشتم و از خوندنش لذت بردم حتما بخونیدش
۱ سال پیشAramesh
11خعلی عالی و قشنگ بود من چن بار این رمان رو خوندم و اصن تکراری نمیشه چون پر از آرامشه:)♡ پیشنهاد میکنم این رمان رو حتما بخونید
۱ سال پیشsajedeh
۱۵ ساله 11زیبا و دلنشین بود لذت بردم
۱ سال پیشحدیثه
11خیلی قشنگ بود.عالی
۲ سال پیشبرمودا
20واقعا روانشناسی خونده خودش بیشتر به روانشناس نیاز داره،
۲ سال پیشهدی
13مثل بقیه رمانا نبود خوب و غیر قابل پیش بینی
۲ سال پیشماهورا
۲۲ ساله 01بد نبود زیاد هیجانی هم نبود
۲ سال پیشزهرا
۲۳ ساله 11عالی بود
۲ سال پیش
غزل
۲۷ ساله 00بدک نبود هیجانی نداشت