رمان انقضای عشقمان(جلد اول) به قلم آلباتروس
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
سوت شروع زمانی زده میشه که آزمایش لیام چیزی رو اثبات میکنه که نباید بکنه! از تمام افراد خونوادهاش از جمله عشق بچگیش طرد میشه و با شخصی آشنا میشه که نباید بشه! حال تمام این نبایدها بعد هشت سال چهره واقعی خودشون رو نشون میدن. چهرهای که باعث میشه لیام و لیدا وارد ماجرایی که ریشهاش قدمت چندین ساله داره، بشن.
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
مقدمه:
خواستم مهر احساسم را به پاهایت زنم، نروی؛ ولی... .
گفتم تنهایم مگذار عشق.
گفتی تنهایی جوابت شد.
گفتم بی تو چه کنم یارا؟
گفتی بی غمت باش، زندگی!
پوزخندی برفت بر لبانم... زندگی؟!
من بیعشقت، مجنونم بدون لیلیش، فرهادم بدون شیرینش!
مگر بیعشق میشود زندگی کرد؟ زندگی ساخت؟
یکی از مردها با صدای زمختش گفت:
- تا دیر نشده حرف خانوم رو اجرا کنین.
یکیشون اسلحهاش رو سمت شیدا گرفت که شیدا، ماتم زده حرفهایی رو زیر لب زمزمه میکرد که شک داشتم خودش هم فهمیده باشه چی میگه.
ماشه رو کشید و شیدا با جیغ دستهاش رو سپر صورتش کرد؛ ولی تیر به جای اصابت با شیدا، به فرود برخورد کرد چون فرود دقیقاً سر صحنه خودش رو جلوی شیدا پرت کرد و تیر به سمت پهلوش اصابت کرد.
لیام داد زد.
- فرود!
اما فرود بیهوش شده بود. من ماتم زده به فرود نگاه میکردم و شیدا روی زمین نشست.
با گریه گفت:
- فرود، فرود چرا این کار رو کردی؟ فرود!
سمت مردها جیغ زد.
- حیوونهای آشغال!
مرد: ببند دهنت رو! الآن نوبت تو یکیه.
من و شیدا جیغ کشیدیم و چشم بستیم که صدای شلیک بلند شد. از خودم هیچ دردی احساس نکردم و زودی اولین نفر سمت لیام سر چرخوندم که دیدم اون هم کز کرده، حالش خوبه و فقط شیدا موند.
با بغض و هول و ولا سمت شیدا چرخیدم که نفسم آزاد شد. اون هم خدا رو شکر خوب بود. پس صدای شلیک واسه چی بود؟!
***
با غرغرهای شیدا، پوفی کشیدم و خوابآلود چشمهام رو باز کردم.
- همه اهل محل جمع شدن، اونوقت خانوم گرفته کپه نازنینش رو گذاشته.
پشت چشمی نازک کردم و با موهای افشون و پریشونم روی تختم نشستم. خمیازهای صدادار کشیدم و گفتم:
- خیلی خب تو هم. بابا دیشب تا سه شب داشتم قسمت آخر فیلمم رو میدیدم.
چشم غرهای رفت و گفت:
- خاله نسترن گفت بیدارت کنم. بیچاره اون که تو میخوای بشی عروسش!
کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت کوچیکم بلند شدم. سمت روشویی که بیرون از اتاقم بود رفتم و شیدا هم صداش رو پس کلهاش گذاشت و گفت:
- من میرم بیرون، بیایها!
حرفی نزدم و داخل روشویی شدم. مسواک و کارهای اولیه رو که انجام دادم، سمت کمد لباسهام رفتم که کشویی بود.
از داخل کشو لباسهام رو روی میز کمد که آینهای هم مقابلش به دیوار چسبیده بود و لوازم آرایشیم روش قرار داشت، گذاشتم.
لباس خوابم رو تعویض کردم و یک آرایش ملیح که اصلاً معلوم نمیشد آرایشی کرده باشم، روی صورتم نشوندم و با شالی که روی سرم انداختم، به حیاط رفتم.
بذارید از اول خودم و خونواده نازنینم رو معرفی کنم تا علامت سوال نشین.
من لیدا رحیمی پونزده سالم هست و تک فرزند بابا حامد و مامان نسرینم هستم. توی خونه بابابزرگ نعمانم که تنها ریشه خونوادمون هست، زندگی میکنیم. آخه بابا هم مثل من تک فرزند بوده و با از دست دادن پدر و مادرش با اصرارهای بابابزرگ به اینجا اومدیم. هرچند که بابابزرگ با ابهت و جذبهای که داشت کسی جرئت نمیکرد روی حرفاش حرفی بزنه!
مادربزرگ مادریم هم وقتی مامان بچه بوده، فوت کرد و ما تنها همین بابابزرگ نعمان رو داریم که خدا سایهاش رو کم نکنه.
خونه قدیمی؛ ولی با صفا و بزرگی داریم و فضای سبز توی حیاط، نمای خاص و دلپذیری بهمون القا میکنه.
کلاً بابابزرگ بچههاش رو دم پر خودش نگه داشته و حتی خاله نسترن و دایی نعیم هم توی همین محل زندگی میکنن و درکل بیشتر این محل رو خاندان یوسفی دربر گرفته.
خاله نسترن یک پسر داره که اسمش لیامه و البته که اسم بنده رو به فرمایش آقاجون، لیدا گذاشتن تا به اسم شازده پسر بخوره!
ما از همون وقتی که یک بند ناف بودیم، به اسم هم دراومده بودیم و لیام تنها دو سال ازم بزرگتره و اگه بین خودمون بمونه بنده کلی عاشق و دلباختهاش هستم!
شیدا هم بچه همین محله و ما پایین شهر مشهد زندگی میکنیم.
بابا بزرگ، دو مغازه داشت که یکیش رو عمو حسینعلی "پدر لیام" اداره میکنه و یکی دیگهاش رو دایی نعیم که تازه ازدواج کرده.
بابا؛ اما توی قهوه خونهای که سر محل هست، مشغول به کاره و صاحب قهوه خونهست.
وضع مالیمون نه خوبه و نه بد؛ ولی خیلی کم میشه به بالای شهر بریم.
خب این هم از معرفی و بریم سر اصل ماجرا!
روی بهارخواب مثل شاهزادهها به زنهای همسایه که چادرهاشون رو دور کمرشون سفت بسته بودن نگاه کردم. چهار_ پنج نفری سبزی پاک میکردن و دو نفر مشغول پاک کردن حبوبات بودن. لیام، فداش بشم با رفیقش فرود که اون هم بچه همین محل بود، دیگهای بزرگ رو داخل حیاط میآوردن. آخه قرار بود آش نذری بپزیم و واسه همین هم همسایهها دور هم جمع شدن تا یک آش جیگر پز درست کنن.
سمت شیدا که داشت به لیام و فرود میگفت کجا دیگها رو بذارن، رفتم و سلام_صبح بخیری خرجشون کردم که جواب گرفتم.
شیدا: لیدا بپر که زودی دیگها رو بشوریم.
- آره، خاک گرفتن.
لیام کمرش رو صاف کرد و گفت:
- با ما که کاری ندارین؟
بیاینکه نگاهش کنم، سمت دیگی رفتم و گفتم:
- نه جانم. فعلاً با شماها کاری نداریم.
شیدا به مسخرگی گفت:
- واسه بیگاری صداتون میزنیم.
لیام و فرود بیرون رفتن که ما خانومها موندیم. من و شیدا راحت آستینهای لباسمون رو بالا زدیم و دِ برو بسمالله.
تا بوی خوش مشام آش رشته به هوا بره، چند ساعتی زمان برد.
چون معمولاً ما کوچیکترها کار خاصی انجام نداده بودیم، بردن ظرف غذاها که واسه من، شیدا، لیام و فرود کسلکنندهترین کار محسوب میشد، به عهده ما بود.
لیام و فرود، ته محل رفتن و من و شیدا اون طرف دیگه به راه افتادیم. سینی گرد بزرگی دست شیدا بود و روش چند کاسه آش.
زنگ درها رو به صدا درمیآوردم و صاحب خونه تا میفهمید نذری آوردیم، کله پا دم در هجوم میآورد.
یک سینی رو تموم کردیم و سمت خونه میرفتیم که دیدیم لیام و فرود، دوباره یک سینی پر کردن و دارن از در خارج میشن.
شیدا متعجب گفت:
- اینها کی رفتن و تموم کردن؟!
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- من چه میدونم؟ گربههای تیز پان دیگه!
به دنبال حرفم زیر خنده زدیم که توجه لیام و فرود که فاصله زیادی باهامون نداشتن، جلب شد.
لیام: هرهر. وسط کوچه جای خندیدنه؟
- بتوچه!
شیدا: شما برو آشت رو ببر.
لیام چشم غرهای رفت و رو به فرود که معمولاً بچه ساکتی بود، علامت داد که حرکت کردن. اگه بین خودمون بمونه، از این غیرت بازیهاش دلم غنج میره!
شیدا وقتی نگاه خیره من رو نسبت به لیام دید، لامصب همون سینی بزرگ رو روی سرم کوبید که تا چند دقیقهای صدای زنگش توی گوشم بود و لابهلاش صدای شیدا اومد.
- خاک تو سرت! خوبه هنوز هیچی نشده و یک ماه دیگه نامزدیتونه، اون وقت تو... نچنچنچ، شوهر ذلیل!
دستم رو روی سرم کشیدم و نالیدم.
- دست که نیست، سمه! واسه همین همیشه در حال کوبوندنی.
با کف دستش روی کتفم زد که دستم بیحس شد و جیغ زدم.
- اون گرز رستم رو نکوب بهم!
شیدا از من که لاغر اندام و قد کشیدهای داشتم، کوتاهتر و همینطور زیادی تپل بود و هر وقت هم که شروع به کتک زدنم میکرد، جیغ و دادم هوا بود.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- ایش!
و سمت در مشکی خونهمون رفت و من هم با چشم غره اومدن از پشت سرش، وارد حیاط شدم.
وای! حیاط خیس و کثیف شده بود و چند تا از همسایهها مونده بودن و با مامان و خاله آش میخوردن که مامانهای شیدا و فرود هم عضوشون بودن.
سمت خانمها رفتیم و روی قالیچهای که زیر سایه درخت پهن کرده بودن، نشستیم و کاسه آشی برای خودمون برداشتیم.
خانومها مشغول غیبت و حرف زدن بودن و من و شیدا هم شروع به پر حرفی کردیم.
- چند روز دیگه ماه رمضونه، موندم چه جوری توی این هوای گرم درس و امتحانها رو پاس کنم؟
شیدا نالهای کرد.
- آخ راست میگیها! نچ حالا چیکار کنیم؟ من که از گشنگی میمیرم؛ ولی در هرحال دلم واسه ماه رمضون و روزه گرفتن تنگ شده!
لبخندی محو زدم.
- اوهوم، حال و هوای خوب و صمیمیای داره! مخصوصاً که هر شب اهل محل جمع میشن و دورهمی میگیریم.
- آره.
همونلحظه دوباره لیام و فرود اومدن و خیلی پررو پررو کنارمون نشستن که شیدا دستش رو توی هوا تکونی داد و گفت:
- هوی! اینجا خانومها حضور دارن، کورین؟
لیام: این همه بردیم و آوردیم نامحرم نبودیم، تا میخوایم بخوریم شدیم نامحرم؟
بعد رو به فرود کرد و گفت:
- دروغ میگم؟
فرود: الآن هیچی حالیم نیست. خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا کاسهها رو خالی نکنم، شیدا همون کاسه رو بده.
و به چند کاسه آشی که روی قالیچه بود، اشاره کرد. شیدا کاسه رو بهش داد و من هم برای لیام کاسه آشی دادم.
مراسم آشخوری که تموم شد، همسایهها یکییکی رفتن و البته که واسه خودشون یک قابلمه کوچیک همراه آورده بودن تا آش به خونهشون ببرن! مادر شیدا و مادر فرود، موندن تا به ما توی جمع کردن حیاطی که واویلا بود، کمک کنن.
مامانها دیگهای کوچیک و هر چی ظرف کثیف بود رو به گوشه حیاط فرستادن و خاله نسترن گفت:
- هی شما دو تا!
به لیام و فرود که داشتن زیر زیرکی از حیاط بیرون میرفتن، اشاره کرد و گفت:
- خوردن و جستن نیستها، بدویین بیاین ظرفها مال شماست. خاله جان لیدا؟ تو و شیدا هم حیاط رو بشورین.
- چشم خاله جون.
شیدا: الآن.
خاله سرش رو به معنای "باشه" تکون داد و لیام غر زد.
- ای بابا، مامان!
خاله چشم غرهای رفت و با علامت چشم بهش فهموند که بشینه ظرفها رو بشوره.
من و شیدا زیر زیرکی میخندیدیم که خاله هم لبخند شیرینی زد و با باقی خانمها، داخل خونه رفت.
لیام همچنان که آستینهای دستش رو بالا میزد، غر زد.
- موندم چرا پسر شدم؟!
- هوی! مگه بشور و بساب کار دخترهاست؟
شیدا: هه اینقدر میلونبونن و میخُسبن که زورشون میاد دو کف بزنن به اون ظرفها.
لیام چشم غره رفت و گفت:
- ذاتاً تا چشم کار میکنه، معلومه کی زیادی میخوره و میکپه.
و به هیکل شیدا اشاره زد که شیدا حرصی شده، جیغ خفهای کشید و لنگ کفش دمپایی قرمزش رو درآورد و سمت لیام پرت کرد؛ ولی لیام سریعاً نشست که لنگ کفش به فرود که مثل بت ایستاده بود، خورد و دادش در اومد.
- بابا چرا من رو میزنی؟!
شیدا: تقصیر این شد.
به لیام اشاره کرد و دوباره گفت:
- حالا کفشم رو بده.
لیام از پای ظرفها بلند شد و رو به فرود با مرموزی گفت:
- ندیها! این وحشی رو باید ادب کرد.
بعد نیشخندی زد و لنگ کفش شیدا رو توی کوچه با پاش شوت کرد. سمت شیدا چرخید و ابروهاش رو چند بار به بالا پرتاب کرد.
محکم زیر خنده زدم که شیدا چپچپ نگاهم کرد و غرولندکنان، سمت در رفت تا کفشش رو بیاره.
لیام: لیدا واقعاً تو با چه منطقی باهاش پیمان دوستی بستی؟
شیدا داخل حیاط شد و گفت:
- با همون منطقی که فرود رفیق تو شد.
و زبونش رو برای لیام دراز کرد.
سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم:
- بسه دیگه، زود باشین بجنبین تا مامانها پخپخمون نکردن.
با حرفم مشغول به کار شدیم. شیر آب که به دیوار وصل بود و نزدیک در حیاط بود برای همین لیام و فرود، همراه ظرف شستنشون توی دید جماعت بودن. آخه معمولاً در حیاط همیشه نیمه باز بود و لیام و فرود با هر کسی که رد میشد، تا میتونستن سرشون رو پایین میانداختن تا اون نفر رد بشه.
شیدا حیاط رو جارو میکرد و من به دنبال شیلنگ بزرگ توی زیرزمینی رفتم که زیر بهارخواب بود.
شیلنگ رو برداشتم و شیدا تقریباً حیاط رو جارو کشیده بود. سر شیلنگ رو به شیر آبی که کنار حوض بود، وصل کردم و شیر آب رو تا ته باز کردم. حالا نوبت آب پاشی و شستن بود.
لیام و فرود چون ظرفها کم بود، زود کارشون تموم شد و داشتن ظرفها رو جابهجا میکردن. نزدیکهای در خروجی بودم. فرود آخرین دست ظرفها رو به خونه برده بود و لیام پای شیر داشت ریزه خرده و پسموندههای غذا رو که زیر شیر آب جمع شده بود، با دستکش جمع میکرد و قیافهاش از چندشی توی هم رفته بود.
نگاهی خاص به شیدا که روی تخته نشسته بود، کردم. تا نگاهم رو دید، زودی تعبیرش کرد و لبخندی زد. سمت لیام برگشتم و انگشت شصتم رو روی دهانه شیلنگ گذاشتم که آب پرفشارتر بشه و فوری روی لیام گرفتم که دادش به هوا رفت و گفت:
- لیدا میکشمت!
من و شیدا زیر خنده زدیم و لیام سمتم خیز برداشت که دوباره شیلنگ رو سمتش گرفتم و اون فقط سعی داشت مانع آبها بشه و هر طرف که میرفت، من هم همون طرف شیلنگ رو به سمتش میگرفتم و یک جور زندانیم بود. در آخر مجبور شد پشتش رو بهم بکنه و من بعد اینکه حسابی خیس و لیچش کردم، بی خیالش شدم.
سمتم چرخید و با حرص نگاهم کرد که لبخند گل و گشادی تحویلش دادم. همون لحظه فرود به حیاط اومد و با دیدن لیام متعجب گفت:
- پریدی توی حوض؟!
لیام عصبی روش رو ازم من گرفت و گفت:
- کارمون تموم شده، بیا بریم لباسهام رو عوض کنم.
چپ چپ نگاهام کرد و گفت:
- تا بعدش بریم دنبال بچهها. امین اینها فوتبال داشتن.
فرود سرش رو تکونی داد و لیام لیچوک از حیاط بیرون رفت و فرود بعد خداحافظی از ما، به دنبالش رفت.
شیدا: آخ دلم یخ شد!
تکخندی زدم.
- ولی بیچاره گناه داشتها. دلم براش سوخت!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- لنگ لیام رو جمع کن، بیا خونه.
چون لیام قدش به باباش رفته و بلند بود، همیشه شیدا اون رو مسخره میکرد و من با زدن این حرفش، با خنده گفتم:
- اهم اهم.
شیدا خندید و دستش رو توی هوا واسهام تکون داد.
اون روز به خوبی و خوشی تموم شد و ماه رمضون با شمارش معکوس داشت، نزدیک و نزدیکتر میشد.
توی اوقات رمضون، افطاری همیشه خونه آقاجون مهمونی بود و سفره بزرگ افطاری، وسط حیاط پهن میشد و افطاری میکردیم. جمعه به جمعه نذری میدادیم و شبها به مسجد میرفتیم.
خیلی روزهای خوبی بود و حتی تشنگی و گرسنگیش هم لذت بخش بود.
امتحاناتمون دو روز مونده به عید تموم شد و من به خوبی تونستم امسال رو هم رد کنم. بعد ماه رمضون، آخرین شبش که دوشنبه بود، آقاجون دوباره گفت نذری درست کنیم و بالاخره ماه مبارک رمضون هم تموم شد.
روز عید و روزهای بعدش، فقط رفت و آمد و برو و بیا بود. خونه آقاجون شلوغ میشد و تو زمانهای خلوت و تنهاییمون فقط میشستیم، میسابیدیم و بعد تمام این شیرینیها و خستگیهای به همراهش، وقت به خریدهای عقد من و لیام رسید!
از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم و لیام هم هیجان زده بود. برخلاف تازه عروسها، اصلاً استرس نداشتم چون از کوچیکی با لیام بزرگ شده بودم و خجالت و شرم برای من واقعاً بیمعنی بود، وقتی هر دومون میدونستیم برای همیم!
خریدهای چند دست لباس و غیره انجام شد و فقط حلقهها مونده بود که قرار شد فردا با مامان و خاله و به اصرار من شیدا، به طلا فروشی بریم.
به حلقه ظریف و طلایی رنگ توی انگشتم نگاه کردم و رو به شیدا گفتم:
- چهطوره؟
با ذوق گفت:
- خیلی خوشگله! فقط ببین ستش رو هم دارن.
- معلومه که داره، پس این رو انتخاب کنم دیگه آره؟
- من که موافقم.
سمت مامان و خاله چرخیدم که داشتن با هم حرف میزدن و راجعبه حلقهها نظر میدادن.
- مامان؟
مامان چادرش رو تنظیم کرد و سمت من چرخید. حلقه رو از انگشتم بیرون آوردم و گفتم:
- این رو انتخاب کردم.
مامان و خاله نگاهی به هم انداختن و مامان، حلقه رو از دستم گرفت و دقیق نگاهی بهش انداخت.
خاله: مطمئنی خاله جان؟ همین رو میخوای؟
- بله خاله جون.
خاله مهربون و با لبخندی گفت:
- خوبه، پس مبارک باشه!
لبخندی محجوب زدم و سرم و زیر انداختم، کمی حس شرم بهم دست داد که شیدا زیرزیرکی خندید.
لیام چون میگفت سرش از انتخاب حلقه و فلان درنمیاد، همه چی رو به ما سپرد و ما بعد خرید حلقهها تاکسی گرفتیم و سمت خونه رفتیم.
لباس عقدیم رو که نباتی رنگ بود رو جلوی خودم گرفتم و روبهروی آینه ایستادم. از ذوق دماغم سوخت و چشمهام پر اشک شد. شیدا که باهام داخل اتاق بود، با دیدن لباس بغض کرده بغلم کرد و گفت:
- فدات بشم من. واسه من هم دعا کن!
زیر خنده زدم و گفتم:
- خب فرود هست دیگه.
چپچپ نگاهم کرد و گفت:
- اون؟! دکتری، مهندسی، نه این جوجه فکلی که اگه دستم بهش بخوره، پودر میشه.
دوباره خندیدم و گفتم:
- وای شیدا فقط واسهات دعا میکنم عاشق بشی. یک حس شیرین و قشنگیه!
و لباس نباتیم رو توی بغلم فشردم که شیدا زودی گفت:
- عه! چروک میشه، نکن.
زودی به خودم اومدم و به لباس دستی کشیدم. آروم لباس رو آویزون کردم و خیره به لباس، گفتم:
- خیلی خوشحالم شیدا. فردا که آزمایش بدیم، دیگه کارها تموم میشه و میمونه کارتهای دعوت و تمام!
پرشی آروم کردم و اینبار من توی بغل شیدا پریدم که شیدا تک خندی زد و با تمسخر گفت:
- خوبه همیشه ور دلته. اگه مثل بقیه عاشقها دوری میکشیدی چی؟
همچنان توی بغلش گفتم:
- میمردم! من طاقت اونها رو ندارم.
بعد مکثی دوباره شیدا رو فشاری دادم و با ذوق گفتم:
- خیلیخوشحالم.
شیدا هم خواهرانه بغلم کرد.
و اما هیچکس از فرداش خبری نداشت.
با صدای مامان که از توی سالن میاومد، لای یک چشمام رو باز کردم و چشمم که به ساعت گردم که روی عسلی بود افتاد، سریع سرجام نشستم. مامان، شاکی در اتاقم رو باز کرد و با دیدنم گفت:
- دختر چه قدر میخوابی؟ پاشو برو با لیام و خالهات برین آزمایشگاه تا شلوغ نشده. من امروز نمیرسم باهاتون بیام.
- باشه باشه، الآن آماده میشم.
چشم غرهای برام رفت و من خیلی زود دست و صورتم رو شستم و بعد لباسپوشیدن و... از خونه بیرون زدم که خاله از توی اتاق آقاجون بیرون اومد و همون طور که چادر مشکی طرح دارش رو روی سرش مرتب میکرد، گفت:
- صبح به خیر عزیزم، آمادهای؟
- سلام، صبح شما هم به خیر خاله جون. بله حاضرم.
لیام دم در بود و وقتی از در بیرون شدیم، با هم سلام احوالپرسی کردیم و سمت آزمایشگاه کوچیکی که دو_ سه کوچه با خونه آقاجون فاصله داشت، راه افتادیم.
نه ترسی از آمپول داشتم و نه هیچ اضطراب و دلشورهای، من خیلی وقت بود منتظر این روزها بودم و حال فقط و فقط شور و شوق داشتم، همین.
عوضش لیام خیلی از آمپول ترس داشت و تا خون رو میدید، عق میزد.
من با خاله وارد اتاقی شدیم و ازم خیلی زود خون گرفتن. آستینم رو پایین دادم و از تخت پایین اومدم، کمی اولش سر گیجه داشتم و چشمهام سیاهی میرفت.
خاله: لیدا جان مشکلی نداری؟
- نه خاله من خوبم. شما برین پیش لیام، فکر کنم اون حالش خوب نباشه.
خاله تکخندی زد و گفت:
- حتماً تا حالا پس افتاده.
لبخندی زدم و بعد اینکه خاله از اتاق خارج شد، اخمهام از شدت سرگیجهام توی هم رفت و با تکیه به دیوار، اتاق رو ترک کردم.
خاله به لیام کمک میکرد تا حرکت کنه و لیام با رنگی پریده کشونکشون، راه میاومد.
نگران سمتشون رفتم و گفتم:
- لیام خوبی؟
سرش رو به نفی به بالا پرتاب کرد که گفتم:
- خاله من میرم آبمیوهای چیزی بیارم.
خاله: نه تو پیش لیام روی صندلیها بشینین. من میرم یک آبانار میگیرم میام. تو هم خون دادی عزیزم.
با سر حرفش رو تایید کردم و خاله به لیام کمک کرد تا روی صندلی بشینه و من هم روی صندلی کناریش نشستم. چشمهاش رو بسته بود و به دیوار تکیه زده بود. هنوز آستین لباسش بالا زده و با دست دیگهاش پنبهای رو جای سوراخ آمپول نگه داشته بود.
- ول کن اون پنبه رو، خونش خشک شد.
قیافه لیام توی هم رفت و گفت:
- اسمش رو نیار! چند بار توی اتاق خواستم بالا بیارم که آخر سرم داد کشیدن و اون مایع قرمز رو ازم گرفتن.
- هوف بالاخره تموم شد. دیگه لازم نیست نگران آزمایش دادن باشی.
لیام نگاهم کرد و با ذوق بچهگونهای گفت:
- میگم یعنی قراره مثل همه زن و شوهر بشیم؟
خندیدم و با ذوق جواب دادم.
- آره!
لبخندش ماسید و گفت:
- یک کم حیا داشته باش دختر. نیشش تا میدون میر بازه.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- چرا باید خجالت بکشم؟ خوبه من رو میشناسی.
لبخند کجی زد. سرش رو با تاسفی تکون داد و گفت:
- خدا روزگار من رو با تو به خیر بگذرونه.
- ایش خیلی دلت هم بخواد. به خاطره تو کسی جرئت نمیکرد نزدیکم بشه، وگرنه خواستگار داشتم فت و فراوون!
لیام با اخم گفت:
- خیلی غلط میکنن نزدیکت بشن.
- خیلی خوب بابا، جوگیر نشو.
خاله با دو لیوان بزرگ آب انار سمتمون اومد که مشتاق لیوان رو از دستش گرفتم و با تشکری نی رو داخل دهنم بردم. ترشی آب انار سرحالم کرد و سر سمت لیام چرخوندم و گفتم:
- خوشمزهست نه؟!
لیام با چهره تو هم رفته از ترشی آب انار، سرش رو به تایید تکون داد و نیمجرعه، نیمجرعه آب انارش رو میخورد.
بعد اینکه حالمون بهتر شد، همراه خاله از آزمایشگاه خارج شدیم و جوابها برای چند روز دیگه آماده میشد.
چند روزی گذشت و قرار بود امروز عمو حسینعلی جوابهای آزمایشمون رو از آزمایشگاه بگیره. اینقدر اضطراب گرفته بودم که به شیدا پناه آوردم و سر صبحی به خونهشون رفتم. بیچاره شیدا خوابآلود پای حرفهام نشسته بود و با دهان نیمه باز و نشسته هی چرت میزد؛ ولی با جیغجیغ کردنهای من دوباره چشم باز میکرد و اجباراً گوش به حرفهام میسپرد.
ساعت حدودهای یازده بود که از خونه شیدا اینها خواستم برم.
- تو هم بیا دیگه.
- نه عزیزم نمیشه، کار دارم. خب تو چرا اینقدر استرس داری؟ بیخیالتر از تو که پیدا نمیشد. قوم و خویشین و مشکلی هم محض حرف پیدا نمیشه. نترس بابا، لیام اول و آخرش بیخ خودته.
- نمیدونم چرا از دیشب دلشوره دارم؛ ولی خب باشه من میرم.
- خبرم کنیها.
- باشهباشه، خداحافظ.
- خداحافظ.
با دو به سمت خونه دوییدم؛ اما ای کاش که هیچوقت نمیرسیدم!
جیغ زدم.
- عمو داری چیکار میکنی؟!
خاله و مامان گوشه حیاط گریه میکردن و بابا، عصبی پشتش رو به ما کرده و بود و آقاجون خیرهخیره به لیامی که زیر لگدهای عمو حسینعلی، غرق خون شده بود، نگاه میکرد و لیام... .
بیچاره از دماغ و دهنش خون بیرون میریخت و داد میزد و از جیغ من، عمو حسینعلی مکثی کرد و بابا به سمتم چرخید. ناگهان اخمهاش توی هم رفت و چنان بهم تشر زد که چهار دست و پا به طرف اتاقم دوییدم.
- گمشو برو اتاقت!
هیچکس جرئت نداشت نه حرفی بزنه و نه چیزی بگه، من هم که از ترس مثل چی! به سوراخ موشم پناه آوردم.
یعنی چی شده بود که عمو اینطوری کتکش میزد؟ نگرانش بودم و از لب پنجره که به حیاط دید داشت، نظارهگرشون بودم.
وقتی دیدم آقاجون صداش رو بالا برد و گفت:
- من دیگه نوهای به اسم لیام ندارم!
و عمو از گوش لیام گرفته و لگدی بهش زد که لیام تلوخوران تو کوچه افتاد، نتونستم بیشتر از این موندن رو تحمل کنم و با گریه به حیاط دوییدم.
- عمو عمو!
بابا خشمناک سمتم چرخید.
- مگه نگفتم اتاقت باش؟
- بابا، بابایی مگه لیام چیکار کرده؟ هان؟ چرا... چرا کتکش میزنین؟
صدای گریه و نالههای لیام، بد قلبم رو مچاله میکرد و به کل سوال خودم و بابام رو فراموش کردم.
لیام: بابا باور کن من کاری نکردم(سرفه) به جون... به جون مامان من... کا(سرفه) کاری نکردم!
عمو: خفهشو. حالا واسه من راه کج میری؟
لیام توی کوچه زار میزد و التماس میکرد و عمو دم در مثل میر غضب ایستاده بود. چند همسایه که مادر شیدا و مادر فرود هم بودن، تجمع یافتن و خاله با گریه گفت:
- حسینعلی! بذار بچهام بیاد تو، بعداً درموردش حرف میزنیم.
مادر فرود: عه آقا حسینعلی! اینجا چه خبره؟ خوبیت نداره این قدر یک بچه رو زد.
عمو فریاد زد.
- این بچهست؟ این؟! این اگه بچه بود که... لا اله الله!
مامان: حالا شاید جواب اشتباه شده.
بابا با اخم گفت:
- خانوم چیچی داری هی طرفدار یک همچین پسری میکنی؟ مگه ندیدی؟ آزمایش خودش بود. آخه یک پسربچه چرا باید کلامیدیا داشته باشه؟ یک همچین پسری رو باید زندهزنده کشت!
"بیماری نظیر ایدز که ج*ن*س*ی است و از راه تقابل ج*ن*س*ی، باکتریها جذب میشن."
اصلاً منظورشون رو نمیفهمیدم. یعنی چی که کلامیدیا؟ اصلاً اون چیچی هست؟
آقاجون با نفرت و غیظ که لابهلای حرفهاش غم هم مشهود بود، گفت:
- هیچکس دیگه حق نداره این مایه ننگ رو به خونهاش پناه بده، میره پیش همون کسی که... لاالهالله، لاالهالله. بندازش بیرون حسین علی!
خاله با گریه التماس کرد.
- بابا بچهام آخه کجا بره؟ جایی نداره. کجا بره آخه؟
آقاجون: نسترن یا من یا بچه ناخلفت. اگه ببینم رفتی پیشش دیگه به فرزندی قبولت ندارم!
عمو: غیر از اون، من اجازه نمیدم نعمانخان.
لیام: بابا!
عمو: زهرمار. برو گمشو تا نکشتمت!
لیام با پشت دست خون جاری شده از دماغش رو پاک کرد و دل شکسته به من نگاه کرد. همه زنهای همسایه به طرز عجیبی کنارهگیری میکردن و هیچ نزدیک لیام نمیشدن. فرود با غم به لیام نگاه کرد که مادرش ساعد دستش رو گرفت و با نفرت به لیام نگاه کرد. فرود هم با اکراه همراه مادرش رفت و کمکم باقی همسایهها هم پخش و پلا شدن؛ ولی پچپچهاشون هنوزه به گوش میرسید.
با گریه به لیام که بهم زل زده بود، نگاه میکردم. چرا آخه این اتفاق افتاده؟ وجه بدترش این بود که نمیتونستم براش کاری بکنم!
خاله: آخه بچهام مریضه. باید درمان بشه حسینعلی.
عمو: راه درمانش رو هم مایه ننگ بره از همون کسی که این درد رو واسهمون سوغاتی آورده بگیره.
عمو در رو محکم بست که لیام از پشت در شروع به داد و بی داد کرد که بیشتر و بیشتر قلبم مچاله میشد.
آقاجون همه رو به داخل خونه فراخوند و من با چشم غره بابا گریهکنان سمت اتاقم دوییدم و روی تخت شروع کردم به جیغ کشیدن و ضجه زدن.
نیم ساعتی که گذشت دیدم نه، خوب نمیشم و نیاز به یک هم درد دارم وگرنه میترکیدم.
- الو؟ الو شیدا؟
هقهقی کردم که شیدا با نگرانی و ترس گفت:
- سر و صدای چی بود لیدا؟ چی شده؟
- شیدا لیام رو... لیام رو از خونه انداختن بیرون.
- چرا؟! چرا آخه؟ اصلاً صبر کن خودم میام اونجا.
گوشی رو بیخداحافظی قطع کرد و من دوباره گریه کردن رو از سر گرفتم.
خیلی زود شیدا به خونه اومد و زودی هم خودش رو به اتاقم رسوند. نفسزنان و با صورتی گر گرفته نگاهم کرد که با گریه خودم رو توی بغلش انداختم.
- لیامم رفت. زدنش.
- آروم باش عزیزم، آرومباش. بیا بهم تعریف کن ببینم چی شده؟
روی تخت نشستیم و من اشکهام رو با سکسکه پاک کردم.
- اومدم خونه دیدم... دیدم دارن لیام بیچاره رو کتک میزنن. بعد بابا گفت که لیام، کلامی چیچی؟ یک چی بود! اَه یادم نمیاد. گفت اون رو داره و خیلی هم عصبی بود. آقاجون گفت دیگه به عنوان نوهاش قبولش نداره و خاله میگفت بچهام مریضه، باید درمان بشه.
با غصه و چشمهایی پر شده نگاهش کردم.
- شیدا من بدون لیام طاقت نمیارم.
شیدا با تاسف و ناراحتی نگاهم کرد. کمی بعد اخمهاش توی هم رفت و گفت:
- لیدا سعی کن به یاد بیاری بابات چی گفت. اسم اون بیماری کوفتی رو بگو تا تو گوگل بزنیم، ببینیم چه بلایی سرمون نازل شده.
اشکهام رو با پشت جفت دستهام پاک کردم و گفتم:
- راست میگیها. باید بدونم چی بوده که اینقدر عمو و بقیه رو عصبی کرده بود.
- خب؟
پوست لبم رو جوییدم و به مغزم فشار آوردم. کلمبیا؟ نچ نه بابا اون نبود. کلامیا؟ نه اینهم نبود. پوف بس چی بود؟ آهان یادم اومد!
- کلامیدیا، کلامیدیا!
- مطمئنی؟
- آرهآره، همین بود، بزن.
- خیلیخب پس یک دقیقه وایسا رمز گوشیم رو باز کنم.
با دستهای تپلش و ناخنهای لاکزدهاش، رمز گوشی رو باز کرد و توی گوگل اسم این کوفتی رو جستوجو کرد.
وقتی بالا اومد و خوندیم، خون به مغزم نرسید و هوایی برای نفس کشیدن نبود. سرم انگار گرما پخش میکرد که از درد و فشار جیغ کشیدم و شیدا که از بهت دراومده بود، خودش رو جلب من کرد و سعی داشت آرومم کنه.
طولی نکشید که مامان و خاله خودشون رو به اتاقم رسوندن. تا اونها رو دیدم، با گریه جیغ کشیدم.
- دروغهدروغهدروغه. لیام من این کار رو نمیکنه!
خاله با گریه به دیوار تکیه زده، سمت زمین سر خورد و مامان روی تخت کنارم نشست و سعی داشت آرومم کنه؛ اما من فقط گریه میکردم که شونههام میلرزید و شیدا بغض کرده نگاهمون میکرد.
حتی باورش هم برام سخت بود که لیام چنین کاری کرده باشه.
مامان: آروم باش عزیز مادر، آروم باش گل من.
خاله: آبجی چیکار کنم؟ بچهام. بچه بیچارهام!
شیدا: ممکنه از راه دیگه هم بهش مبتلا شده باشه.
خاله با زاری گفت: مگه گوش میدن؟ میگن کسی توی این محل چنین مریضی نداشته که کسی بهش مبتلا شده باشه. لیام هم که غیر این محل و قوم و خویشها کسی رو نمیشناسه. از توی اقوام هم چنین کسی رو نداریم
شیدا: ولی ممکنه احتمالش باشه.
خاله: خدا کنه دخترم، خداکنه.
با صدای تو دماغی شدهام و چشمهای پف کردهام، گفتم:
- حالا کجا رفت؟
خاله روی پاهاش کوبید که مامان گفت:
- معلوم نیست.
دوباره گریه و گریه. عجب مکافاتی سرمون اومده بود.
تا شب خاله و مامان هرچی التماس کردن سراغ لیام برن، مردها گوش ندادن و من ماتمزده داخل اتاقم خودم رو زندونی کرده بودم. در آخر خاله از هوش رفت که با کلی هول و ولا و آب قند به هوشش آوردن. برای شب خونه آقاجون موندن و مامان همراز خاله شد، همون طور که شیدا خواهرانه شب رو کنارم سپری کرد. هرچند تا دوی شب بیشتر نتوست تحمل کنه و روی زمین، پایین تختم که تشک و ملافه بود، به خواب رفت و من تا خود صبح چشم روی هم نذاشته بودم.
دو روزی میشد از لیام خبری نبود و حتی آقایون هم نگرانی از چهرهشون مشخص بود؛ ولی به خاطره غرورشون هم که شده، حرفی نمیزدن و خاله بیتوجه به همه صبح و شب به دنبال لیام میگشت و با عمو و آقاجون هم قهر بود.
شیدا صبح میاومد و نزدیکهای غروب که زیادی دلگیر میشد، اجباراً به خونه برمیگشت و من با دلی پر از غصه میموندم
تا شد که فرود بالاخره به خونه آقاجون اومد و من و شیدا که توی حیاط روی تخته چوبی نشسته بودیم، از دیدنش متعجب شدیم. آخه اون وقتهایی معمولاً میاومد اینجا که لیام هم باشه.
آه لیام. لیامم کجایی؟!
شیدا اخم کرده گفت:
- فرمایش؟
فرود نگاهی به پنجره سالن انداخت تا کسی از داخل خونه نظارهگرمون نباشه و مضطرب گفت:
- از لیام حرف دارم.
من و شیدا متعجب نگاهی به هم انداختیم و شیدا دوباره اخمو و شاکی گفت:
- چه حرفی؟ اصلاً با چه رویی؟
بی خیال سوال شیدا نگران گفتم:
- چی فرود؟ بگو!
لبهاش رو با زبون خیس کرد و گفت:
- میخواد تو رو ببینه.
از روی تخته پایین پریدم و روبهروی فرود ایستادم. اینبار من نگاهی به پنجرههای سالن انداختم و با مطمئن شدن از امنیتمون گفتم:
- کجاست؟!
شیدا: دیوونه شدی لیدا؟ نکنه میخوای بری؟
کمی دودل شدم که فرود گفت:
- حالش خوب نیست لیدا.
اخمهام توی هم رفت. حتماً حال خرابیش بابت اون بیماری کوفتی بود.
- چیکارم داره؟
فرود: نمیدونم؛ ولی میخواد باهات حرف بزنه.
با کمی مکث گفتم:
- باشه؛ اما الآن نمیتونم بیام. چند ساعت دیگه به یک بهونهای با شیدا از خونه میزنم بیرون. فقط بگو کجاست؟
فرود: توی پارک(...).
شیدا: واقعاً؟! نسترن جون بیچاره که کل شهر رو گشت، جناب توی همین پارک دم گوشیمون چتر کردن.
- هیس. بابا یواش متوجه میشن.
شیدا: انگار دزد رو میخوان دستگیر کنن.
فرود: بیگناهیش از جرم یک اعدامی هم سنگینتره.
شیدا: خوبه تو هم! هی سنگ رفیقت رو به سینه بزن.
فرود هیچی نگفت و من گفتم:
- خب حرف دیگهای هم هست؟
فرود: نه.
شیدا: پس یاالله.
فرود غمگین نگاهمون کرد و در آخر نگاهش رو از روی شیدا گرفته، به بیرون رفت.
روی تخته چوبی ولو شدم و گفتم:
- دلم خیلی تنگشه شیدا.
شیدا: یک وقت رفتی پیشش، خودت رو رسوا نکنیها! سرسنگین باش باهاش و اصلاً نشون ندی بیقرارش بودی، تا یک وقت فکر نکنه ما طرفشیم.
- شیدا چی داری میگی؟
- دارم میگم ممکنه حق با آقاجونت اینها باشه، باید هر احتمالی رو حدس زد.
اخمهام توی هم رفت.
- اصلاً هم اینطور نیست. لیام اهل این کارها نیست و عشقش به من مانع از این بیآبروییها میشه. حتماً از یک راه دیگهای این بیماری رو گرفته. اصلاً از کجا معلوم آزمایشش درست بوده باشه؟
- من که نمیگم گناه کاره که. میگم خودت نباش، یکم خودت رو بگیر، حله؟
غم زده گفتم:
- میخوام بغلش کنم و... .
حرصی ادامه دادم.
- بعدش اون موهاش رو از کلهاش بکنم و از گوشهاش آویزونش کنم!
- آه انشاءالله که حل میشه.
- انشاءالله!
به بهونه اینکه حال و هوام بهتر بشه، با شیدا از خونه بیرون زدیم. البته اینقدر اهالی خونه به هم ریخته بودن که زیاد هم واسهشون مهم نبود.
فرود راهنمامون بود و پشت سرش حرکت میکردیم. بچههای کوچیکی توی پارکِ کودک بازی میکردن و سروصداهاشون روی اعصابم بود.
بالاخره فرود گفت:
- همینجا باشین تا بیاد.
شیدا: مگه کجا رفته؟
فرود: بهش تک زدم، پیم داده دستشوییه.
پاشنه کفشم رو تیک دار روی زمین میکوبیدم و منتظر لیام بودم.
- سلام.
با صدای گوش نواز؛ ولی خستهاش به سمتش چرخیدیم و قیافه به هم ریخته و چشمهای پف کردهاش رو که معلوم بود از گریه به این ریخت دراومدن، دیدم.
بابغض اسمش رو صدا زدم که اون هم گرفته گفت:
- لیدا تو که باور نداری من... .
حرفش رو ادامه نداد و من با گریه گفتم:
- لیام میفهمی بیماریت اصلاً چیه؟ چهجوری بهش مبتلا میشی؟ لیام!
چشمهای لیام هم پر و خالی شد و سمتم اومد. گفت:
- به جون خودت که برام عزیزی قسم لیدا. من... من اونکار رو... آه حتی شرمم میاد بهش فکر کنم. باور کن من کاری نکردم لیدا. لااقل تو باورم داشته باش!
شیدا: آقاجون اینها خیلی از دستت شاکین. نسترن جون هم سراغت رو میگیره.
لیام داد زد.
- برام مهم نیستن، هیچ کدوم! (ملتمس) فقط... فقط تو لیدا باورم داشته باش، خواهش میکنم!
التماسش، لحن صداش همه و همه سستم کرده بود؛ اما یک چیزی اون ته مههای قلبم، هشدار میداد و احتمالی یک درصدی نشونم میداد.
- ثابت کن بهم.
خشکش زد و ناباور لب زد.
- چی؟!
سرد و جدی گفتم:
- بهم ثابت کن که تو اون کاره نیستی! (با گریه) بهم ثابت کن تمام اون ریش سفیدهای خونه و محل اشتباه میکنن. اون وقت... اون وقت خودم آقاجون و همه رو راضی میکنم تا برت گردونن و درمان بشی.
لیام با غمی که دلم رو به آتیش کشوند، گفت:
- بهم اعتماد نداری لیدا؟! منم لیام. لیدا چی داری میگی؟ آخه لامصب چه طوری ثابت کنم؟ نه جایی واسه موندن دارم، نه مرگی واسه مردن. تنها دل خوشیم این بود تو باورم داری.
حرفش زیادی سنگین بود و باعث شد از حرفی که زده بودم، پشیمون بشم؛ اما وقتی حتی یک صدم درصد هم شک داشته باشی، مثل سوزنی میمونه که توی بسترت گم شده باشه.
رو به شیدا کردم. تحمل غم نگاه لیام رو نداشتم.
- بهتره بریم تا دیر نشده.
شیدا که از قبل هی جلز و ولز داشت خودم رو سنگین بگیرم، اینجا با دیدن حال نزار لیام، وا رفته بود و غم زده اسمم رو صدا زد. اون غمی رو که مثل زالو خونم رو میخورد رو درک نمیکرد واسه همین با جیغ گفتم:
- میای یا نه؟
شیدا یکهای خورد و لیام متحیر گفت:
- میخوای بری لیدا؟!
از دست خودم حرصی بودم که نمیتونستم کاری برای لیام بکنم و متاسفانه این عصبانیت رو روی لیام خالی کردم. داد زدم.
- توقع نداری که بالا سرت شب رو صبح کنم؟ حالا هم که اومدم اینجا، کلی بهونه و دروغ تراشیدم... بیا بریم شیدا!
لیام بار دیگه صدام زد و من بیتوجه پشت به اون کردم که همون لحظه قطره اشکی از چشمم چکید. سریع از بچهها فاصله گرفتم که شیدا هلککنان دنبالم دویید.
همین که از خیابون رد شدیم و دیگه در دیدرس اونها قرار نداشتیم، دو خم شدم و با صدا شروع کردم به گریه کردن که شیدا شونههام رو گرفت و دلخور گفت:
- بابا من گفتم سنگین باش؛ ولی نه در حدی که لهش کنی. دلم براش کباب شد. چهطوری دلت اومد باهاش اونطوری حرف بزنی؟ بیچاره بهت پناه آورد!
جیغ زدم که توجه چند نفر جلب ما شد.
- بس کن، بس کن! خودم کم میکشم؟ به جونش که برام دنیاست نتونستم، تاب نیاوردم غم نگاهش رو ببینم و دم نزنم. مجبور بودم میفهمی؟ مجبور!
شیدا با نگرانی نگاهم کرد و سعی در آروم کردنم داشت. زیر گوشم زمزمهوار گفت:
- آروم باش عزیزم، آروم باش. اصلاً من غلط کردم، تو ببخش. درکت نکردم، ببخشید عزیزم، حالا آروم باش.
من رو از خودش جدا کرد و مهربون گفت:
- آقاجونت هرچی هم سخت باشه لیام نوهاشه و برش میگردونه. آقا حسینعلی هم هر چه قدر تو گوش لیام زده باشه، باز هم یک پدره. درضمن خاله نسترن و مادرت هم هر طور شده پیداش میکنن. تو نگران نباش قربونت بشم، باشه؟
سکسکهای کردم و گفتم:
- را... ست می... میگی؟
- آره، معلومه. این روزهام میگذره.
- خدا کنه چون من دیگه کم آوردم.
با شیدا کرخکنان به خونه برگشتیم و چون ظهر شده بود، شیدا هم از من خداحافظی کرد و تنهایی به اتاقم پناه آوردم.
اون روز هم گذشت و من چون لیام رو دیده بودم، بیشتر بیقراری میکردم و میخواستم الآن کنارش باشم. کاش هیچ وقت اون حرفها رو بهش نمیزدم. اَه لـعنت به منی که نمیدونم چی بگم و کی بگم؟!
با صدای جیغجیغ خاله از خواب پریدم. سر و صدا از توی حیاط بود و مستقیم نگاهم مثل همیشه روی ساعت افتاد. ده و نیم بود.
چون دیشب دیر وقت خوابیده بودم برای همین هم دیر از خواب بیدار شده بودم.
با همون سر و وضع آشفته از اتاقم بیرون شدم و خودم رو به حیاط رسوندم؛ ولی تا عمو حسینعلی رو دیدم، راه اومده رو برگشتم و دوباره به اتاقم رفتم. بعد لباس عوض کردن و کارهای صبحگاهی، دوباره به حیاط برگشتم.
خاله روی زمین وسط حیاط نشسته بود و مامان کنارش سعی داشت آرومش کنه. یک آقای غریبهای هم داخل حیاط بود و الباقی اهل خونه هم توی حیاط بودن.
خاله: دیدین؟ دیدین گفتم پسرم بیگناهه؟ بابا دیدی؟ حالا هی حکم بده!
جیغ زد.
- حسین علی الآن گل پسرم کجاست؟ هان؟ هان؟! حرف بزن دیگه. خوب داشتی پسرکم رو زیر پاهات له میکردی. حالا سرت رو انداختی پایین؟ آخ آبجی آخ! دیدی لیامم بیتقصیر بود؟ دیدی گل پسرم نا حق کتک خورد؟ بهش افترا زدن آبجی. همین شوهرت چهها که به پسرکم نگفت. چیه آقا حامد؟ دیگه داد نمیزنی؟ هوار نمیکشی؟ چی شد؟ ایخدا بچهام کو؟ لیامِ مادر کو؟
و شونههاش به لرزه افتاد که مامان رو به بابا و عمو داد زد.
- چی هی وایسادین زمین رو میخ میکشین؟ برین دنبالش دیگه! شرم بر شما که فقط بلدین زور بازو نشون بدین. حتی یک درصد هم احتمال ندادین بچه بیچاره بیگناه باشه؟
آقاجون با اخم گفت:
- خیلیخوب آروم باش دیگه دختر! الآن شوهرهاتون میرن لیام رو پیدا میکنن. این همه قشقرغ لازم نیست.
خاله: من تا لیامم رو سالم نبینم، آروم نمیشم بابا! حالا میخوای عاقم کنی یا نه... .
جیغ زد.
- ولی من بچهام رو میخوام!
عمو: باشهباشه خانوم آروم باش. جایی دوری نمیتونه بره که، توی همین محلهاست.
خاله طوری که با خودش زمزمه کنه نالید.
- لیامم شبها کجا میخوابیده؟ چند روزه گشنهست طفلکم!
خاله که نمیدونست فرود با لیام در ارتباطه و هرچی باشه شکمش خالی نیست. همین طور خبر هم نداشتن من هم باهاش در ارتباط بودم؛ ولی هیچ کدوم مهم نبود و باید میگفتم لیام کجاست.
- من میدونم لیام کجاست!
خاله با امید و الباقی متعجب نگاهم کردن که بیخیال نگاههاشون گفتم:
- تو پارک همین جاست.
خاله با هول و ولا گفت:
- خب... خب پس بریمبریمبریم.
عمو: شما همینجا باش خانوم، من میرم.
خاله عصبی بهش توپید.
- لازم نکرده! همین که خوب هوای پسرت رو داشتی، واسهمون کافیه. خودم میرم دنبال بچهام.
و زودی چادرش رو که خاکی شده بود رو روی سرش انداخت و از در بیرون رفت که عمو هم به دنبالش از در خارج شد.
مامان هم سراسیمه به خونه رفت تا چادرش رو برداره و به دنبالشون بره و تندی هم به حیاط اومد.
همزمان با اینکه سمت در میرفت، گفتم:
- مامان پس صبر کن من هم بیام.
بابا اخمو رو به من انگشت اشارهاش رو نشونم داد و گفت:
- شما باش، باید برام توضیح بدی خانوم!
لب گزیدم و به رفتن بابا که اون هم حیاط رو ترک کرد، نگاه کردم. قبل اینکه آقاجون حرفی بزنه و توبیخم کنه، زودی به داخل خونه رفتم تا به شیدا زنگ بزنم و خبرش کنم.
شاید حدود یک و نیم ساعت زمان برد تا در به صدا در اومد و من با دو سمت در دوییدم و در رو که باز کردم، لیام رو دیدم که خاله کنارش با گریه که حتماً از سر دلتنگی و شادی بود، زیرلب قربون صدقهاش میرفت و گاهی هم غر به حال آقایون سهلانگار میزد.
در رو تا ته باز کردم و کنار رفتم که داخل شدن و با غوغایی که شد، آقاجون از خونهاش بیرون اومد و با غرور؛ ولی دلتنگی و ندامتی اخفا نگاهش میکرد.
لیام اخم کرده و سرش پایین بود. لبخند گل و گشادی به لب داشتم و هنوز گیج بودم که چی شده که پی به بیگناهی لیام بردن.
آقاجون بود و غرورش! دستش رو دراز کرد که خاله با اون چشمهای سرخ و پف کردهاش لبخند کم رنگی زد و گفت:
- برو پسرم، برو. دست آقاجونت رو ببوس تا این قضیه تموم بشه.
لیام همونطور اخمو و سرافکنده سمت آقاجون رفت.
نه عمو حرفی میزد و نه بابا، حتی آقاجون هم با اون همه غرورش از سر شرم حرفی نزد. واقعاً این چند روز در حق لیام ظلم شده بود.
خوب بود دایی نعیم با زنش مدتی به خونه پدر زنش که اصفهان بود، رفته بود، وگرنه غیرت و تعصبی که اون داشت دیگه واویلا! نیازی به کتککاری عمو حسینعلی دیگه نبود، دایی درسته قورتش میداد!
همه توی سالن نشسته بودیم و خاله کنج دل پسرش نشسته بود و من چهار چشمی حواسم پی لیام بود که هنوز هم عبوس و توی فکر بود.
همه مشغول حرف زدن بودن و انگار نه انگار لیام این چند روزِ خونه نبود و چه بلاها سرش نیومده! شاید میخواستن زودتر از اون جو خفقان آور خلاص بشن.
لیام از جا برخاست که توجه همه جلبش شد. یک لحظه هم اخمهاش باز نمیشد.
- میخوام برم خونه، خستهام.
خاله: برو مادر برو، یک دوش هم بگیر و راحت بخواب.
لیام سر به زیر سرش رو تکونی داد و با اکراه خداحافظیای به جمع کرد. بعد رفتنش سریع از خونه بیرون زدم و به دنبالش دوییدم.
- لیام؟ لیام؟
لیام صبر کرد؛ ولی سمتم برنگشت. به سرعت قدمهام افزودم و نفسزنان رو به روش ایستادم. خیره نگاهاش کردم، نگاهی با کلی از آوای دلتنگی و عشق.
بیحوصله گفت:
- چیه لیدا؟
- از من دلخوری؟
اول دلخور و غم زده نگاهام کرد و سپس پوزخندی زد و گفت:
- نه؛ اما عوضش خیلی چیزها برام روشن شد.
- چی؟
دوباره پوزخندی زد و بدون جواب دادن به سوالم از حیاط بیرون شد.
سمت در چرخیدم و به جای خالیش نگاه کردم. دوباره راضیش میکردم. بد کردم و زمانی که بهم نیاز داشت، دلش رو شکستم؛ اما دوباره بازسازیش میکردم!
خاله و عمو هم چند ساعتی موندن و بعد با خداحافظی از خونه بیرون رفتن.
داخل اتاقم بودم و بالشت زیر سرم رو مرتب میکردم که در با ضرب باز شد.
- بابا!
اخمهاش داخل هم بودن و مامان پشت سرش وارد شد.
بابا: خب میشنویم لیدا خانوم؟
لب گزیدم و سر به زیر شدم که بابا توپید.
- جوابم رو بده لیدا. چرا بیخبر رفتی پیش لیام؟ هان؟!
با بغض گفتم:
- باب... بابا!
بابا: هیس! فقط جواب بده همین. چرا بدون اجازه ما لیام رو دیدی؟ مگه دیدنش رو قدغن نکرده بودم؟
مامان: وا حامد؟ حالا خوبه خواهرزاده بیچارهام بی گناه و پاک بود.
- راستی چی شد؟ به من هم بگین.
بابا چشمغره رفت.
- شما هنوز جوابم رو ندادی خانوم.
- عه بابا؟ از دید مثبتش نگاه کن. اگه من نمیدونستم که شما حالاحالاها باید دنبالش میگشتین. هوم؟
مامان: راست میگه بچهام. حالا خدا رو شکر همه چی ختم به خیر شد. باید فردا درمورد عقد و عروسی حرف بزنیم، خوبیت نداره اینقدر طول بکشه. هنوز اقوام نمیدونن چی پیش اومده و همین طور بیخبر بمونن بهتره.
بابا پوفی کشید و کلافه از اتاق خارج شد. مامان هم شب بخیری بهم گفت و من... .
توی دلم انگار ولوله بود! میخواستم از خوشحالی سوت بزنم. فردا تاریخ عقد رو مشخص میکردن و من و لیام برای همیشه مال هم میشدیم؛ ولی قبلش من یک وظیفه خیلی مهم داشتم. باید تا قبل اینکه فردا برسه، من دل لیام رو نرم کنم.
اصلاً تاب دل چرکین شده لیام رو نداشتم. دلم اون غم نگاهش رو نمیخواست واسه همین گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم که بعد چند بوق صدای زنی پیچید که اجباراً دوباره تماس رو گرفتم که مثل قبل جوابم رو نداد پس بهش پیام دادم.
- بیداری؟
- ...
- قهری دیگه؟
- ...
- لیام ببخشید!
- ...
- لیامم! من اشتباه کردم. باور کن واسه من هم سخت بود.
بالاخره جواب داد.
- سختتر از من؟
- سلام.
- علیک، حالا چرا پیم دادی؟ کاری داری؟ میخوام بخوابم. چند روزی که قشنگ توی آغوش پرمهر بعضیها بودم، اینقدر آرامش بهم داده شده که همیشه خوابآلود و خستهام!
کنایه حرفاش رو گرفتم.
- خودت رو بذار جای من. باور کن من بهت اعتماد دارم؛ ولی... .
- چرا ادامه نمیدی؟ ولی چی؟ شک کردی بهم دیگه نه؟
- ...
- عاشقها اعتماد دارن، از همدیگه مطمئنن. فکر کنم ما به اندازه کافی عاشق نیستیم!
اول از حرفش متعجب شدم و سپس با ترس تایپ کردم.
- لیام این چه حرفیه؟ باور کن من خیلی دوسِت دارم.
- ...
- لیام مامان اینها فردا میخوان درمورد تاریخ عقد و عروسی حرف بزنن، بیا تمومش کنیم دیگه.
جوابی نداد که آهی کشیدم و به پهلو چرخیدم. فردا هم باهاش حرف میزدم. اون حق داشت از من ناراحت باشه، خیلی.
صبحی به دستور آقاجون، خاله و عمو به اینجا اومدن تا در حضورش تاریخ رو معین کنن. بزرگترها توی سالن نشسته بودن و من پشت در گوش وایساده بودم و ناخن میجوییدم ببینم چی پیش میاد. خیلی استرس داشتم.
لیام هم نیومده بود و حتماً با فرود وقت میگذروند.
آقاجون: خب دیگه به نظرم زیادی وقت تلف کردیم. تا همین جاش هم صدای اقوام دراومده که چرا مراسم رو نمیگیریم. به نظرم هرچی زودتر انجام بشه بهتره.
عمو: حق با شماست نعمان خان. من حرفی ندارم، هر چی شما بگید.
بابا: من هم همین طور.
لب پایینم رو گزیدم و زیر زیرکی ذوق میکردم تا که صدای خاله اومد!
خاله: یک لحظه، یک لحظه. من مخالف این وصلتم!
خشکزده گوشم رو از در کندم و به در بسته نگاه کردم. چی چی؟!
عمو: نسترن چی داری میگی؟
خاله: شنیدین که، من با این وصلت اصلاً موافق نیستم.
مامان: وا نسترن! این دو بچه از اول هم مال هم بودن.
آقاجون: دلیل مخالفتت چیه نسترن؟ چی شد یک دفعه ساز مخالف زدی؟
خاله: معلوم نیست؟ همین آقا به پسرم افترا زد که... لا اله الله. حرفش هم شرم آوره. بعد من پسرم رو بدم دست کسایی که اصلاً بهش اعتماد ندارن؟
مامان: نسترن خودت هم خوب میدونی که حامد پشیمونه. در ضمن وقتی اون جواب رو دید، مرده و غیرتش دیگه. نا سلامتی میخواست دختر بده و توقع نداشتی با خوندن جواب اون برگه آروم باشه؟
خاله: واه واه آبجی؟ یعنی میخوای بگی اگه اون مردی نمیاومد و نمیگفت جوابها اشتباه شده، حالاحالاها باید پسرم تو کوچه خیابون میخوابید؟ این حرفت واقعاً بهم برخورد!
بابا: نسرین خانوم، من واقعاً شرمندهام بابت اون حرفها.
عمو بین حرف بابا گفت:
- حالا خدا رو شکر همه چی به خیر گذشت، بس کن نسترن، بذار نعمان خان تاریخ رو مشخص کنن. خوب نیست بیشتر از این تو دهن مردم حرف بذاریم.
خاله: اصلاً برام مهم نیست که مردم چیچی میخوان بگن. وقتی بچه بیچارهام توی پارک کز میکرد، مگه همین مردم کاری انجام دادن؟ هنوز کناره میگرفتن که یک دفعه خودشون به اون بیماری مبتلا نشن!
مامان: نسترن... .
خاله بین حرف مامان پرید.
- آبجی دخترت برام عزیزه درست؛ ولی باور کن دلم رضا نیست پسرم رو به کسایی بسپرم که اگه دو روز دیگه اتفاقی بیوفته، باز یقه پسرک بیچاره من رو بگیرن.
به گلوم چنگ زدم و برای اینکه رسوا نشم، فوری از در فاصله گرفتم و سمت خونه خودمون دوییدم و زودی خودم رو به اتاق رسوندم.
شماره شیدا رو گرفتم و اون بعد چند بوق جواب داد. بدون سلام احوالپرسی با هقهق گفتم:
- شیدا... شیدا!
ترسیده گفت:
- لیدا خوبی؟ چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟
- شیدا؟
- ای درد! بگو چی شده نصف جونم کردی.
- لیام... لیام... خاله مخالفه با ازدواجمون!
- یا خدا چرا؟!
- میگه به خاطره... او... اون آزمایش و حرف... حرفهای بابا دلخور شده و... راضی نیست لیام رو به من بده. شیدا من بی لیام میمیرم.
- آروم باش، آروم باش.
- چهطوری آخه؟ هان؟ چطو... ری؟! لیام رو از من میگیرن. حتی خودش هم باهام قهره.
- غلط کرده پسره احمق! لابد وقتی مامانش این حرف رو زد، بشکن زده و هیچی نگفته آره؟
- نچ، او... اون اصلاً نیومده.
- پوف میخوای بیای اینجا؟ باید باشم چون قراره شاهین از باشگاه بیاد، بچه گشنهست چیزی نداره بخوره. مامان هم نیست باید خونه باشم.
- نه، دلم میخواد فقط... گریه... کنم. مزاحمت نمیشم!
- آه.
- خدا...حافظ!
- خداحافظ.
گوشی رو گذاشتم روی عسلی و به شکم روی تخت دراز کشیدم و بنای گریه.
کسی موهام رو از روی صورتم کنار زد که آروم لای چشمهام رو باز کردم. مامان گرفته نگاهم میکرد و تا چشمهای بازم رو دید، لبخند تلخی زد. آب دهنم رو قورت دادم و با تکیه به دستهام روی تخت نشستم.
- مامان!
- جونم دختر قشنگم؟
- خاله مخالفه نه؟
لبخندش وسعت گرفت.
- بازهم گوش وایسادی؟
نالیدم.
- مامان بگو.
آهی کشید و بعد مکثی گفت:
- خواهرکم حق داره. ما با بچهاش بد کردیم. گرگ زمونه به دختر، پسری کاری نداره و فقط میدره.
به گریه افتادم و گفتم:
- پس مخالفه.
مامان ادامه داد.
- ولی ما هم خوب میدونستیم نسترن از روی احساسش حرف میزنه، واسه همین با کمی بگو مگو کردن راضیش کردیم از خر شیطون بیاد پایین.
لبخندی زدم و اشکهام رو پاک کردم.
- راست میگی مامان؟
- معلومه عزیز دل مامان. تازه خود نسرین هم همچین مخالف نبود، چون زودی کوتاه اومد، فقط خواست بگه شیر زن پشت پسرشه.
تکخندی زدم.
- وای مامان داشتم میمردم.
اخم مصنوعی کرد.
- دختر کمی باید ناز داشته باشه. اینطوری که تو میگی، یعنی ما رفتیم خواستگاری دیگه!
خندیدم و گفتم:
- مامان؟
- هوم؟
- لیام هنوز از من دلخوره، چیکار کنم؟
- آه باید دلش رو به دست بیاری.
خیره به چشمهام ادامه داد.
- دختر مامان میتونه نه؟
لبخندی زدم و سرم رو به تایید تکون دادم. بعد مکثی هیجان زده گفتم:
- حالا کی هست؟
- چی؟
سرم رو زیر انداختم و از پایین نگاهش کردم که خندید و گفت:
- آدم نمیشی تو. آه دو روز دیگه مراسم رو برپا میکنیم. بابات و حسین علی هم میخوان کارتها رو ردیف کنن.
توی فکر فرو رفتم و لب جوییدم. رفتنی شدم؟
مامان کمی موند و بعد از اتاق خارج شد. واسه شیدا دوباره زنگ زدم و گزارشها رو دادم که حرصی چند فحش حوالهام کرد چون دقش داده بودم و بعد باخنده از هم خداحافظی کردیم. این روزهام خیلی عجیب و غیر قابل پیشبینی شده بود. همین چندی پیش زار میزدم و حالا... .
شام رو که خوردیم، من به اتاقم رفتم و دوباره به لیام پیام دادم.
- سلام میخوام باهات حرف بزنم، گوشیت رو جواب بده لطفاً.
منتظر موندم که دیدم جوابی نیومد و مصرانه پای اصرارم موندم.
- لیام جواب بده دیگه. زنگ میزنم، خب؟
روی اسمش کلیک کردم و گوشی بوق خورد؛ ولی زود هم از دسترس خارج شد. عصبی شدم و پیام دادم.
- لج نکن دیگه لیام. هیچ میدونی پسفردا عقدمونه؟ میخوای هنوز قهر باشی؟
- ...
- بابا من که عذرخواهی کردم.
- ...
پوف اصلاً فدای سرم که جواب نمیدی، ایش.
روی تختم دراز کشیدم و راحت و آسوده به خواب رفتم؛ ولی گفته بودم که زندگیم این اواخر غیر قابل پیشبینی بود!
فردا صبحش خونه آقاجون اسم و نشون مهمونها رو روی پاکتها مینوشتیم و من از دیشب دیگه به لیام پیام ندادم. دیگه داشت زیادی مسخرهاش میکرد.
اون روز با گیر و دارهای ما گذشت و من یک بار هم لیام رو ندیدم. دلم هم براش تنگ شده بود؛ ولی باز هم نمیخواستم بهش پیامی بدم. پسره سه نقطه، مثل بچهها قهر میکنه. حالا خوبه قراره مرد زندگی من، این بشه! پوف.
اون شب آخرین شبی بود که من با آرامش و ذوق بچهگونه به خواب رفتم، چون... .
صبحی حدودهای نه بود که بیدار شدم. متعجب بودم. ساعت شروع مراسم چهار عصر بود پس چرا مامان بیدارم نکرده بود؟!
خوبه بهش گفتم من خواب میمونم، بیدارم کنیها.
زودی از تخت پایین پریدم و به روشویی رفتم. کارهای اولیه رو که انجام دادم، سمت سالن و سپس آشپزخونه رفتم که مامان رو اصلاً اونجاها ندیدم. لابد خونه آقاجونه دیگه.
وقت صبحانه خوردن نبود و باید میرفتم مامان رو صدا میزدم تا زودتر به آرایشگاه بریم. از این همه سهلانگاریهاش حرصی بودم.
به حیاط رفتم و سمت خونه آقاجون پا تند کردم. در سالن نیمه باز بود و واسه همین سرکی به داخل کشیدم. کسی نبود!
داخل رفتم و صدام رو بالا بردم.
مهسا
00موضوع جذابی داره می خوام ادامش رو بخونم