نقشی بر آب

به قلم گلنوش دهقانپور

تخیلی

در جهانی موازی شخص مرموزی به دنبال تثبیت قدرت خود است. قهرمانان قصه سعی می کنند با او مقابله کنند.


18
1,349 تعداد بازدید
0 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

مقدمه:
« ما با مردم مشکلی نداریم. گفته می شود که این جنبش ضد مردمیست. خیر. ما تنها با گله ها مشکل داریم و کسانیکه با هراس افکنی…» «ایام قبلی به ما این را تعلیم داد که مردم ما قلباٌ علم دارند که طالب چه اند و مهمتر از آن, برای نیل به مقصود باید چه کنند. صفوف جوانان در حاشیه ی این حوزه که برای ایثارگری حاضر شدند تا بقیه ی افراد…» «این جوانان چرا به جاهایی فرستاده می شوند که مشخص نیست پس از آن برایشان چه پیش می آید. پیشامد روز 9 آذر می توانست تصادفی باشد یا حتی دروغ. به افرادی که ما به نزدیکی منطقه فرستادیم اجازه ی نزدیکتر رفتن…» «ولی افرادی که آن روز اینجا نبودند و این هولناکی را ندیدند به خود حق می دهند با ارایه ی اباطیل جرات جوانان را بگیرند. این موانع را باید…» « واای, می شه خاموشش کنی؟ مثلاٌ اومدی کمک دست من باشی نه اینکه اعصابمو به هم بریزی.» شهرناز دست به کمر جلوی در نشیمن ایستاده بود. فرانک آهی کشید و رادیو را خاموش کرد. « خوب شد؟ من که ازت پرسیده بودم کمک می خوای. خودت گفتی نه» « خیلی اصرارم نکردی دیگه . سریع اومدی سر وقت این». چند لحظه همدیگر را نگاه کردند. فرانک با لبخند گفت «خب, کمک می خوای؟» «کارای خورد و ریز که زیاده ولی یه کار دیگه هست که خودم با این وضع نمی رسم انجامش بدم.» کمی مکث کرد. «برای روزبهه. می دونی, از وقتی باباش رفته خیلی بی قراری می کنه. » با بغض ادامه داد« خیلی باهاش صحبت کردم. به نظر خودمم کار درست همینه. بیشتر بچه های همسالشم دارن همین کارو می کنن و قرار گذاشتن که با هم برن به نیروهای داوطلب ملحق شن. بلاخره اینجور جاهاس که عیار آدم مشخص می شه. همیشه که نمی تونیم از دیگران توقع داشته باشیم. خودم نمی تونم لباس فرمشون رو بدوزم. تو می تونی زحمتشو بکشی؟ » شهرزاد با لبخند به فرانک چشم دوخته بود که از این اخبار ناگهانی کمی جا خورده بود《 روزبه می خواد بره داوطلب شه؟ آخه چرا؟ خیلی خطرناکه. هیچ معلوم نیست اونجا چه خبره. تو چطوری راضی شدی؟ 》 《چطور معلوم نیست. تو که رادبو داری تو خونه ت، مگه به حرفهای کیارش گوش ندادی؟ حتما انقدر که کانال عوض کردی حواست پرت شد. گفت که از افراد موثقی شنیده که اون جوونا ۹ آذر با رفتن تو محل جلوی انفجار دوباره رو گرفتن. اینهمه آدم از اونموقع تا الان با فدا کردن خودشون اجازه ندادن دوباره انفجاری پیش بیاد. بهداد… حالا می گی معلوم نیست چه خبره؟》صدای شهرزاد داشت بالا می رفت و فرانک سعی کرد کمی آرامتر صحبت کند 《اگه اینا درست باشه که حتما برای روزبه لباس می دوزم. منم به کیارش خیلی اعتماد داشتم ولی الان مطمئن نیستم. چرا به بقیه اجازه نمی دن نزدیک اونجا بشن؟》 《 واقعا توقع داری تو این وضعیت که هر لحظه ممکنه یه کار احمقانه باعث بشه جاهای دیگه هم منفجر شن اجازه بدن همه سرشون رو بندازن پایین و برن اونجا؟ تو اونایی که اجازه ی تو رفتن پیدا نکردن رو می شناسی؟》 《 از نزدیک راستش نه ولی تازه رادیوشون رو پیدا کردم و حرفهای بدی نمی زنن. فقط یه کم به این همه عجله برای فرستادن جوونترها به اونجا بدبینن. تو خودت فکر نمی کنی همه چیز خیلی سریع پیش رفت؟》 《 اینکه من و تو و فلان کسک چی فکر می کنیم خیلی مهم نیست. مهم اینه که…》صدای ضربه زدن کسی به در آمد. شهرزاد از جایش پرید《 حتما روزبهه. الان خودش بهتر همه چیزو برات توضیح می ده》 با عجله بلند شد و در را باز کرد. 《 سلام، چقدر دیر کردی.》 《 سلام، سمت خونه ی یکی از همسایه های جدید با بچه ها قرار داشتیم.》 《 همون زن و شوهر جوون که ماه پیش اومدن؟ راستی خاله فرانک هم اومده سر بزنه》 شهرزاد و روزبه در حین صحبت وارد نشیمن شدند. 《سلام》 《 سلام روزبه جان. خوبی》 《 بله، ممنون》 شهرزاد در حالیکه می نشست گفت《 خب، با همسایه های جدید کاری داشتین؟》 《 آره، چیز خیلی مهمی نبود.》 《که اینطور. همین الان داشتیم با خاله فرامک راجع به دوختن لباست حرف می زدیم.》روزبه گفت《 آها. اگه زحمتی نمی شه می تونین تا پسفردا آماده ش کنین؟ با چند تا از دوستام می خوایم بریم》 هردو به فرانک نگاه کردند که کم کم داشت معذب می شد《 خب روزبه جان، به مامانت هم داشتم می گفتم که این چیزایی که از اونجا می شنوبم یه کم ضد و نقیضه. نمی خوای صبر کنی تا همه چیز مشخصتر بشه؟ بعدش اگه بازم می خواستی حتما برات می دوزمش.》 روزبه خندید《 همه چیز مشخص شده خاله جون، فقط شما چون خیلی حوصله ی رادیو گوش دادن نداری در جریان نیستی. همه ی کساییکه ۹ آذر کنار استخر بودن با چشم خودشون دیدن که چی شد. یه هاله ی دود مثل انفجار اولی استخر داشت کنار گرگان درست می شد ولی همینکه دو نفر از دیده بانهای محل انفجار استخر پاشون رو تو ناحیه ی موجی گذاشتن اون هاله برطرف شد. بعد از اونم فقط به خاطر نیروهای داوطلبی که حاضر شدن دو تا دو تا برن اونجا دیگه هیچ هاله ی دودی تشکیل نشده. ازین مشخصتر می خواین بشه؟》 《 همین؟ اینو که منم از رادیوی کیارش شنیده بودم عزیزم. ولی اون دود یه جای دیگه بوده و اون دو نفر یه جای دیگه رفتن. هیچکس این دو تا رو همزمان نمی تونه دیده باشه و …》 《 چون نیازی به اینکه یه نفر ببینه نبوده. وقتی بیسیم دارن و با هم در تماس هستن. کیارش خودش پشت بیسیم گرگان بوده و گزارش داده و گفته دقیقا وقتی گفته شد اون دونفر رفتن تو ناحیه ی موجی هاله هم برطرف شد.الانم اگه کسی نره اونجا هرلحظه هرجایی ممکنه انفجار پیش بیاد.》 《 آخه اینکه دو تا چیز همزمان اتفاق افتادن دلیل نمی شه که یکی به خاطر اونیکی پیش اومده. در ثانی کیارش هم ممکنه اشتباه کرده باشه یا…》 فرانک کمی مکث کرد و روزبه با اخم گفت《 یا چی؟ دروغ بگه؟ اینا رو از کسی شنیدین یا به ذهن خودتون رسیده؟ 》 《 نه نگفتم دروغ می گه. فقط ممکنه اشتباهی پیش اومده باشه. خب من به کانال طهمورث هم گوش می دم چون حرفهای منطقی می زنه. ولی مگه مهمه کی این حرف رو بزنه وقتی حرف درستیه》 《 آها! خب همینه. بعله که مهمه. هیچ گربه ای همینجوری موش نمی گیره. اون مردک می خواست تو اون شلوغی بعد از انفجار اولی خزعبلات خودش رو به خورد مردم بده. حالا هم از این اتحادی که کیارش تونست به وجود بیاره می سوزه و با سفسطه کردن سعی می کنه کاری کنه بازم انفجاری بشه بلکه بتونه زهر خودشو بریزه. ولی کور خونده. شما هم انقدر ساده نباش که هر کی هر چی گفت قبول کنی》 کمی سکوت برقرار شد. شهرزاد با غرور لبخند می زد و فرانک نمی دانست چه بگوید《 همم. خب راستش من انقدر در جریان جزئیات نبودم. فقط تصادفی کانالشو پیدا کردم و به نظر معقول بود و...》روزبه حرفش را برید《 خب اگه به نظر معقول نباشه که نمی تونه آدمای از همه جا بیخبر رو به خودش جذب کنه.》 شهرزاد با لحنی که خیلی آرامتر شده بود گفت《 خودت رو ناراحت نکن عزیزم. منم می دونم که حوصله ی این صحبتها رو خیلی نداری برا همینم در جریان نیستی. حالا قول لباس رو برا کی ازت بگیریم؟》 فرانک هنوز متقاعد نشده بود ولی دلش نمی خواست بحث ادامه پیدا کند. 《 همم. گفتی برای پس فردا آماده بشه؟ اگه الانا شروع کنم فکر کنم تا پس فردا شب حاضر بشه.》 《دستت درد نکنه عزیزم. تو زحمت افتادی》 《 نه زحمتی نیست. خیله خب پس بهتره که برم خونه.》 فرانک از جا بلند شد و شهرزاد و روزبه تا دم در مشایعتش کردند. پس از خداحافظی فرانک راهی خانه شد.
دعوت:
خورشید داشت کم کم غروب می کرد و محله ی کوچک شلوغتر از همیشه بود. فرانک به محض پا گذاشتن در کوچه متوجه جمعیتی شد که رو به روی خانه ی همسایه ی سمت راست شهرزاد ایستاده بودند و بین خودشان به آرامی صحبت می کردند. فرانک کمی جلوتر رفت و صحنه ای که توجه همسایه ها را جلب کرده بود دید. زن جوانی در حال پاک کردن در خانه اش بود که با ماده ی لزجی پوشیده شده بود. فرانک از دور هما را شناخت. هما به تازگی به همراه شوهرش به این محله آمده بود و در بازار, زمانی که فرانک کیف پولش را جا گذاشته بود، با قرض دادن پول مانع از به وجود آمدن شرمساری عمومی برایش شده بود. فرانک به یاد آورد که شهرزاد با لحن سردی تعریف می کرد که زمانیکه برای خوشامدگویی زوج جوان کیکی به خانه شان برده بود و آنها را به مراسمی که برای گرامیداشت جمعی از مردان از جمله بهداد که به استخر رفته بودند دعوت کرده بود دعوتشان رد شده بود. فرانک از قبل تصمیم گرفته بود که پس از بیرون آمدن از خانه ی شهرزاد برای تشکر و پس دادن پول قرضی در بازار, به هما سری بزند ولی جمعیت جلوی خانه او را دچار تردید کرده بود. از طرفی دوست نداشت جلوی آنها به هما آشنایی دهد و از طرفی دل اینکه بدون کمک کردن از آنجا رد شود را نداشت. در این افکار بود و داشت همچنان آن صحنه را نگاه می کرد که ناگهان هما سرش را چرخاند و مستقیم نگاهش کرد. چند ثانیه همدیگر را نگاه کردند. فرانک نمی توانست چیزی که در آن نگاه بود را درک کند ولی هر چه بود موجب ناراحتی شدیدش شد طوری که نگاهش را دزدید و برگشت و از سمت چپ خانه ی شهرزاد که مسیر دورتری برایش بود, به خانه برگشت. در تمام مسیر مدام نگاه هما را به خاطر می آورد و سعی می کرد با مشغول کردن ذهنش به گفتگوی پیشین با شهرزاد و روزبه حواس خود را پرت کند ولی ان نگاه هر بار مثل یک قیچی رشته ی افکارش را پاره می کرد و باعث می شد برای فراموش کردنش سر تکان دهد. بلاخره به خانه رسید و با شتاب وسایل دوخت و دوز برای لباس روزبه را آماده کرد. یک لیوان چایی ریخت و سخت مشغول کار شد تا فکری به ذهنش راه نیابد ولی دست و دلش به کار نمی رفت. بلاخره تصمیم گرفت برای آرام کردن ذهنش به آن نگاه و چیزی که در آن بود فکر کند. "شاید ناراحتی بود. آره حتما از دستم ناراحت شده. امروز با اونروز تو بازار خیلی فرقی نداشت. اونجا هم صاحب مغازه و هم مشتریای دیگه خیلی ناراحت شده بودن ولی هما نذاشت کار به جای باریکی کشیده بشه. الانم حتما توقع داشت من یه کاری کنم." اینها را با خود فکر می کرد ولی راضی نمی شد. چیزی که در آن نگاه دیده بود خیلی به ناراحتی شباهت نداشت. نگاه صریح و مستقیمی بود بدون اثری از اخم و ناراحتی . حالت دعوت کننده ی ترکیب شده با کنجکاوی ای داشت. فرانک از محل کارش بلند شد و به سمت پنجره ای رفت که رو به کوچه ی خانه ی هما و شهرزاد بود. می دید که هنوز هم جمعیت قابل ملاحظه ای آنجا گرد آمده بودند ولی احتمالا به خاطر تاریکی تدریجی هوا کمی از تعدادشان کاسته شده بود. فرانک تصمیم گرفت پس از متفرق شدن کامل جمعیت به خانه ی هما برود و پول قرض گرفته شده را برگرداند. پس از این تصمیم, ذهنش آرامتر شد و توانست به کار روی لباس روزبه ادامه دهد. هر از چندگاهی هم از پنجره جلوی خانه ی هما را می پایید. تا اینکه بلاخره خلوت شد. فرانک چند دقیقه صبر کرد و بعد کمی پول در کیفش گذاشت و از خانه خارج شد. ناخودآگاه از مسیر سرپوشیده تری رفت تا در راه به همسایه ها برخورد نکند. جلوی خانه ی هما رسید و با اضطراب چند ضربه ی آرام به در زد. کمی بعد مرد جوان و خوش چهره ای با موهای مشکی بلند در را باز کرد. "بفرمایید" فرانک با صدای آرامی گفت "سلام. با هما کار داشتم" مرد جوان کنار رفت و چند لحظه بعد هما دم در پدیدار شد. "سلام." " سلام." کمی مکث کرد. نگاه هما همچنان برایش عادی نبود. با همان صدای آرام ادامه داد "می خواستم ازت بابت اون روز تو بازار تشکر کنم. و پولی لطف کردی و بهم قرض دادی هم آوردم" فرانک دستش را در کیف کرد تا پول را در بیاورد. هما با لبخند گفت " آها, خواهش می کنم. ببینم کسی خوابیده؟ " "چی؟" "برای چی پچ پچ می کنی؟" فرانک ناخودآگاه اطراف را نگاه کرد "همم. راستش خیلی دردسر دوست ندارم." هما با صدای عادی صحبت می کرد " خب, پول پس دادن کجاش دردسر داره؟" چند ثانیه به هم نگاه کردند. فرانک باز هم به آرامی گفت "ببین می دونم شما تازه اومدین. ولی اینجا خیلی کوچیکه و همه همدیگه رو می شناسن. " هما باز هم با صدای عادی گفت " این رو همون اول متوجه شده بودم. ولی نگفتی کجای پول پس دادن دردسر داره." " من تنها زندگی می کنم و برای این کارا وقت ندارم. فقط خواستم ازت تشکر کنم و اینم پس بدم" پول را که از کیفش درآورده بود به سمت هما گرفت. هما دستش را برای گرفتن پول دراز نکرد. در حالیکه همچنان لبخند می زد کمی سرش را کج کرد. فرانک کم کم داشت عصبانی می شد. باز هم به آهستگی گفت " چرا نمی گیریش؟" " بیا تو یه چایی بخوریم. بعدش ازت می گیرم." "خودت می دونی که نمی تونم بیام تو" "چرا؟ اینجا که خونه ی منه. منم دارم دعوتت می کنم بیای تو. چرا نمی تونی بیای؟" فرانک با ناراحتی نفس عمیقی کشید و پول را جلوی پای هما گذاشت. " خب من پولت رو گذاشتم اینجا. حالا اینکه برش داری یا نه رو خودت می دونی. خدافظ" و با عجله از سمت چپ به راه خانه رفت. کمی جلوتر سرش را برگرداند و دید که هما هنوز با لبخند دم در ایستاده و نگاهش می کند. وقتی نگاهشان تلاقی کرد هما داد زد " ممنون" فرانک با ناراحتی نفسش را محکم بیرون داد و بر شتاب گامهایش اضافه کرد. " چه بی ملاحظه. واقعا که. با خودش چی فکر می کنه. " در این افکار بود که نامش را شنید "خاله فرانک! خاله فرانک!" پیش از اینکه برگردد صدای روزبه را شناخته بود. به آهستگی برگشت "سلام روزبه جان" روزبه که داشت پشت سرش می دوید در نزدیکیش ایستاد. "سلام" با لحن شماتت گری ادامه داد" شما با اون خانومه چی کار داشتین؟" فرانک برای این لحن تند از طرف کسی که در دوران کودکی به مادرش برای حمام بردن و تمیز کردنش کمک کرده بود آماده نبود. پشت سر روزبه می دید که هما هنوز بیرون خانه ایستاده و با نگاهی که خیلی شبیه نگاه عصر بود به آنها می نگریست. فرانک با لحن رسمی ای که همیشه هنگام خشمگینی مفرط به کار می برد گفت " فکر نمی کنم این مساله به شما ربطی داشته باشه روزبه جان. بهتره برگردی خونه" روزبه با اخم نگاهش می کرد " اتفاقا خیلی هم به من مربوطه. اون خانومه و شوهرش برای مراسم بابام و بقیه نیومدن و هیچوقت هم برای ادای احترام پیش مجسمه هاشون گل نبردن. تا وقتی این کار رو نکردن کسی حق نداره بهشون روی خوش نشون بده.". "حق نداره؟ شما نمی تونی به من بگی حق چه کارهایی رو دارم یا ندارم روزبه جان" روزبه یک قدم جلوتر آمد. فرانک می دید که دستهایش را مشت کرده. نمی دانست کی قدش اینقدر بلند شده بود ولی الان یک سر و گردن از فرانک بلندتر بود. با لحنی که کمی تهدید در آن حس می شد گفت "چرا, من می تونم بهت بگم حق چه کارایی رو نداری." فرانک کمی عقب رقت.خشمش داشت جایش را به نگرانی و کمی ترس می داد که دستی شانه ی روزبه را گرفت "بهتره برگردی خونه بچه جون" شوهر هما در این فاصله از خانه بیرون آمده بود. روزبه با تندی دست مرد جوان را از شانه اش انداخت " تو کاری که بهت ربط نداره دخالت نکن. خودت برگرد خونه." مرد جوان دست روزبه را گرفت و به آرامی گفت " این خانم اومدن خونه ی ما, پس به من ربط داره." روزبه داشت تقلا می کرد که دستش را آزاد کند. فرانک مردد بود که به خانه برگردد یا نه. هما هنوز دم در خانه بود و آنها را نگاه می کرد. فرانک نفس عمیقی کشید و به طرف خانه ی هما برگشت. روزبه تلاش می کرد چیزی بگوید ولی مرد جوان با دستش جلوی دهان او را گرفته بود.نزدیکتر که شد هما باز لبخند زد "میای تو؟" فرانک آهی کشید پشت سرش صدای درگیری دو مرد را می شنید. با صدای عادی گفت: "آره, ممنون." و وارد شد.
رفتن:
هما در خانه را بست و فرانک را با اشاره ی دست به سمت نشیمن راهنمایی کرد. "بیا, اینجا بشین. چایی بنفش می خوری یا سبز؟" "هرکدوم که راحتتره." "جفتشون اماده ن, تعارف نکن" "باشه پس چایی بنفش." هما سری تکان داد و از نشیمن خارج شد. فرانک در این فرصت اتاق را برانداز کرد. اخرین باری که به این اتاق آمده بود مراسم به استخر رفتن تنها پسر خانم طهرانی بود. آن زمان به جای میز نهارخوری بزرگی که اکنون گوشه ی اتاق بود یک گلدان کاکتوس خیلی بزرگ گذاشته بودند که در جلوی آن دو خروس در قفس نگه داشته می شدند. افشین, پسر خانم طهرانی و دوستش بهزاد هرکدام یک خروس را گرفته و سر بریدند و با نگه داشتن گردن بریده بالای گلدان خونشان را در خاک گلدان ریختند. این مراسم نمادین باید پیش از فرستادن مردان جوان به استخر انجام می شد. دو خروس جای دو مرد را می گرفتند که با خون خود گیاه را زنده نگاه می داشتند. در آغاز گلهای دیگری در مراسم گذاشته می شد ولی همه پس از این مراسم پژمرده می شدند که صورت خوشی نداشت. رادیو کیارش از مردم خواسته بود برای ماندگاری احساس نمادین مراسم از کاکتوس استفاده کنند. بعد از رفتن افشین خانم طهرانی طبقه ی پایین را به مسافران اجاره می داد. افشین…یاد سر زدنهای گاه و بیگاهش به خانه و صحبتهایی که بعضا ساعتها طول می کشید افتاد. صحبتهایی که تا مدتها دلپذیر بودند ولی پس از انفجار رنگ و بوی دیگری گرفته بودند تا اینکه یک هفته پیش از رفتن افشین به تمامی قطع شدند. صدای باز شدن در فرانک را به زمان حال برگرداند. مرد جوان وارد خانه شد. "سلام" "سلام" سکوت ناراحتی حکمفرما شد" خب, فرصت نشده بود خودم رو معرفی کنم. من سیاوشم.شما؟" "فرانک.خوشوقتم." سیاوش روی صندلی کنار میز نهارخوری با یک صندلی فاصله از فرانک نشست. فرانک گفت "ببخشید که باعث دردسر شدم. روزبه چی شد؟" " جای نگرانی نیست." "شما نمی شناسینش. به این راحتیا از چیزی کوتاه نمیاد. می ره دوستاش رو خبر می کنه و دیگه نمی شه از دستشون راحت شد." "تا چند ساعت هیچ کاری قرار نیست بکنه" سیاوش لبخند زد. فرانک کمی نگران شد " اتفاقی که براش نیفتاده؟" "نه, خوابیده. طرفای صبح بیدار می شه" فرانک نفس راحتی کشید و پیش از آنکه بتواند باز هم چیزی بپرسد هما با سینی چای وارد شد. به سیاوش گفت"همه چیز خوب پیش رفت؟" "آره, تا صبح وقت داریم." "خوبه." سینی را زمین گذاشت و روی صندلی سمت دیگر میز رو به روی سیاوش و فرانک نشست." بقرمایین"کمی سکوت برقرار شد. هما رو به فرانک کرد " خب. این پسر روزبه رو از کجا می شناسی؟" "پسر بهترین دوستمه." "عجب, پس اینجا روابط دوستانه اینطوریه" "نه, باباش چند هفته پیش رفته بود استخر. فکر کنم شما هم به مراسم گرامیداشتش دعوت شده بودین." هما سر تکان داد. فرانک ادامه داد" از اونموقع خیلی روی این مسئله حساس شده. خودشم می خواد پس فردا بره استخر. شما هم که به اون مراسم نرفتین و انگار پیش مجسمه ها هم هیچوقت برای ادای احترام نرفتین ناراحتش کرده." هما و سیاوش نگاهی تبادل کردند و هما گفت " آره از تخم مرغهایی که به درمون زده بودن متوجه ناراحتیشون شده بودیم." "روزبه اون کارو کرده بود؟" هما سر نکان داد "ولی مسئله ی مهمی نیست. حالا که بحث ادای احترام شد, خودت زیاد اونجا می ری؟" فرانک گفت" تنهایی راستش نه ولی وقتی شهرناز و بقیه وقتی می رن سر راهشون می یان دنبالم و خیلی که اصرار می کنن باهاشون می رم." "حالا پرا تنهایی نه و چرا با اصرار بقیه می ری؟" "خب… نمی دونم. یه کم همه چی سریع پیش رفت. یکهو بهمون گفتن باید روزی دو تا مرد وارد منطقه ی موجی استخر بشن که انفجاری پیش نیاد. خب اینم هیچوقت اثبات نشد که لازمه.خیلی… نمی دونم…" فرانک کمی مکث کرد. هما گفت" جالبه. تو فقط رادیوی کیارش رو گوش می کنی؟" فرانک مردد بود ولی حس می کرد نیازی به احتیاط پیش این دو ندارد هرچه باشد او ساکن قدیمی این شهر بود و این دو تازه وارد بودند که کسی هم ازشان دل خوشی نداشت و اگر می خواستند حرفش را بازگو کنند کسی حرفشان را باور نمی کرد. "نه, تصادفی یک رادیوی دیگه پیدا کردم. اسمش رادیو طهمورثه" از گوشه ی چشم حس کرد سیاوش کمی تکان خورد و هما هم لحظه ای ابروهایش را بالا داد فرانک ادامه داد " چیزایی که می گه منطقی به نظر میاد در مورد اینکه معلوم نیست تو اون منطقه چه اتفاقی داره می افته و اینکه اصلا رفتن دو نفر واقعا جلوی انفجارها رو می گیره یا نه." فرانک به ترتیب هم و سیاوش را نگاه کرد که متفکرتر از پیش به نظر می رسیدند. کمی چای نوشید. هما پرسید "در مورد این رادیو به کسی از آشناهات چیزی گفتی؟" "آره با شهرزاد و روزبه که حرف می زدم صحبتش پیش اومد. روزبه انگار با این رادیو آشنا بود. می گفت که صاحبش می خواسته به کیارش رو دست بزنه و چون نتونسته ضدش حرف می زنه" سیاوش پوزخندی زد. هما به آرامی گفت" خب, از دید خودش بیراه هم نمی گه. طهمورث…" سیاوش سرفه ای کرد و با ابروی کمی بالا داده به هما نگاه کرد.هما مکثی کرد و بعد به فارانک گفت " خب, نمی دونم این چیزها اصلا برات جذابیتی داره یا نه. از این به بعد می خوای چی کار کنی؟" فرانک کمی به فکر فرو رفت "راستش خودمم نمی دونم. با این وضعی که با روزبه پیش اومد…" فرانک کمی سکوت کرد. هما گفت: "اگه بخوای اینجا بمونی لازم نیست چیز بیشتری بدونی. من و سیاوش امروز صبح از اینجا می ریم. اگه بخوای می تونی باهامون بیای." فرانک کمی جا خورد "می رین؟ یعنی کلا از طهران می رین؟ به کجا؟" اینبار سیاوش که تا اینجا بیشتر ساکت بود پاسخ داد "اگه نخوای باهامون بیای اینکه کجا می ریم مهم نیست. ولی می دونیم کجا قراره بریم. می خوای بیای؟" فرانک به فکر فرو رفت. از طهران می رفت؟ تا حالا از ری دورتر نرفته بود و آن هم تنها برای چند دوره ی دوخت و دوز که آنجا برگزار می شد. ولی ترک طهران به نظرش کاری نالازم و اضافی می آمد. در اینکه روزبه تمام تلاشش را برای وادار کردنش به عذرخواهی می کرد شکی نداشت. حتما باید لباسش را زودتر از موعد می دوخت و شاید لباسهای دوستانش را و چندین مرد جوان دیگر, ولی در نهایت اگر دیگر مقاومتی نمی کرد همه چیز به روال خود بر می گشت. ولی چه روالی؟ بلافاصله پس از رفتن اولین گروه مردهای جوان, فضای ده عوض شده بود. دورهمی با شهرزاد و بقیه ی دوستانش هم دیگر حس نزدیکی قبل را نداشت و بیشتر معذب کننده شده بود. و افشین دیگر به خانه اش نمی آمد. فرانک با شگفتی متوجه شد که مدتیست در زندگیش هیچ دلخوشی ای ندارد. بیشتر از اینکه تازه این را فهمیده بود شگفت زده شد. به هما و سیاوش نگاهی انداخت " اگه بخوام بیام باید جایی قرار بذاریم؟ " سیاوش گفت" نه, یه کم دیگه که هوا تاریکتر بشه از همینجا می ریم." "ولی من باید وسیله هامو بگیرم." "چه وسیله ای؟ می تونی لباسهای هما رو قرض بگیری. وسیله های دوخت و دوز و چیزای ضروری دیگه هم هست." "یک صندوق یادگاری قدیمی که تو خانواده مون همیشه بوده دارم. نمی تونم همینجوری ولشون کنم." "صندوق؟ جایی که می ریم نمی تونیم زیاد وسیله ببریم. فقط چیزهای ضروری همراهمون هست." "باشه. پس چند تا چیز کوچیک ازش می گیرم. و بر می گردم." " نمی شه. خونه ت خیلی وسط دهه و اگه بری و دوباره برگردی اینجا ممکنه کسی بو ببره و دنبالت بیاد. بنابراین اگه الان بری دیگه نمی تونیم ببریمت. پس خوب فکرات رو بکن." فرانک کمی فکر کرد. خوشحال بود که مهمترین یادگاری خانوادگی که گردن اویز مادرش بود را هیچوقت از خود جدا نمی کرد. و بقیه شان… نمی شد کاری کرد. سعی کرد با فکر برگشتن در آینده کمی دلش را خوش کند ولی دیگر از هیچ چیز مطمِن نبود. بالاخره با صدای بلند گفت" باشه. از همینجا هر وقت خواستین بریم." سیاوش سرش را چند بار تکان داد و هما لبخند زد.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این رمان ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودش رو برای این رمان ارسال میکنه.
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.