رمان داستان کوتاه رمینور به قلم پرستو مهاجر (پرستو عبدالهیان)
داستان درمورد ویولونی هست که مال پیرمردی به اسم سف الله هست که بهش عمو سیفی می گفتند. عموسیفی درخیابان ویولون می زنه ، یک روز که درخیابان اجرا داشته ناگهان می بینه رمینور یعنی ویولونش دزدیدن و ادامه ماجرا...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ دقیقه
دارم، آقای فروشنده گفت : بله چون باهم فاکتورنوشتیم ؛ دارم
اجازه بدید الان می دم خدمتتون… ایناهاش بفرمایید این هم
آدرس خدمت شما! عموسیفی آدرس ازآقای فروشنده گرفت
خواست که مغازه ترک کنه ، آقای فروشنده گفت : عموسیفی
صبرکنید لطفا ، راستش من یک آموزشگاه موسیقی دارم ولی
دنبال یک استاد با تجربه ویولون می گردم، اجرای شما را
دیدم، بسیارلذت بردم ، آیا موافق هستید که با من همکاری
کنید؟ قول می دم که پول خوبی پرداخت کنم ، خیالتون
تخت ، تخت . عموسیفی با خوشحالی گفت : شما به من خیلی
لطف دارید ، گفتم که استاد نیستم ! ولی باشه چشم راجب
پیشنهادتون فکرمی کنم ونتیجه روبهتون اعلام می کنم ، خب
اجازه مرخصی می فرمایید؟ آقای فروشنده! لبخندی زد وگفت :
اجازه ما هم دست شماست ، خدا پشت وپناهتون ، بسلامت .
عموسیفی وکمال بعد ازخداحافظی به سمت آدرسی که آقای
فروشنده داده بود رفتند، آدرس توی کوچه های پایین شهربود و
جایی که حیوان درآن جا زندگی نمی کرد ، چه برسه به آدمیزاد
کمال روبه عموسیفی کرد وگفت : عموجون بی خیال شو
ویولونت هم که پیدا شد بیا ازاین جا بریم ، آخه این جا هم
جا هست ما را آوردی ؟ بخدا می گیرنمون وبلایی سرمون
می آورند، این جا که جای ما نیست ، توروخدا بیا برگردیم
بریم . اَه بسه کمال ، چقدرغرمیدزنی ، اگرپیشمونی برگرد و
برو واینقدربه جون من نق نزن. خلاصه به آدرس مورد نظر
رسیدند ، خونه که نبود انگارخرابه ای بود که تمام دیوارهاش
منتظربودند هرلحظه که بریزه، عموسیفی نگاهی به ساختمون
کرد وناراحت شد اما حرفی نزد وزنگ دررا فشرد . پسر
بچه ای ازآن سمت درگفت : کیه ؟ کمال گفت : لطفا چند لحظه
بیاید دم در، پسربچه گفت : چند لحظه صبرکنید ، اومدم ، تا
پسراومد دربازکنه یهوع کمال پرید ویقه اش گرفت وبا شدت
عصبانیت داد زد وگفت : ای دزد بی وجود ، ای ناکس ، ای
خلافکارشارلاتان ، حالا کارت به جایی رسیده که توی روز
روشن دزدی می کنی ، ببرمت تحویل مامورکلانتری بدمت ؟
توخجالت نکشیدی با این سن ازالان دزدی می کنی ، پسربچه
که ازترس زبونش قفل شده بود ونگاهی به عموسیفی کرد و
نگاهی به کمال گفت : آقا تورا به خدا غلط کردم ، اشتباه
کردم ، تورا به مولا به من رحم کنید ، مجبورشدم دزدی کنم
بخدا من دزد نیستم ، آقا تورا به امام رضا قسم اشتباه کردم
منو ببخشید ، تورو جون هرکسی که دوست دارید ، آقا تو
را خدا، کمال گفت : خفشو ….. دزد مکار، ننه من غریبا
بازی درنیار، من امثال شماها رو خوب می شناسم ، خوب
بلدین که چجوری فیلم بازی کنید وادای گداهارو دربیارید ،
ولی کورخوندی توبا این سیاه بازیات عمرا بتونی من یکی و
فیلم کنی ، برو تیارتو جای دیگه بازی کن . یهوع عموسیفی
داد زد وگفت : کمال بسه تمومش کن .. اما آخه عموسیفی .
گفتم : تموم کن کمال ، ساکت باش .. باشه چشم عمو… عمو
سیفی جلوی پسربچه آمد وگفت : اسمت چیه پسرجون؟ پسر
بچه گفت : اسمم شهریاره ، اقا بخدا من دزد نیستم . بعد یهوع
شروع کرد به گریه کردن، عموسیفی دست نوازش روی سر
شهریارکشید وگفت : مرد که گریه نمی کنه ، خب آقا شهریار
به من بگو چرا ویولون را دزدیدی ؟ برای چی این کارکردی؟
شهریارگفت : بخدا آقا مجبورشدم ، آخه مادرم مریضه سرطان
داره ، وپدرم چند سالی هست که فوت شده . من تک پسر
خانوادم ، هرجا رفتم بهم کارندادند دکتر مادرم گفت : اگر
بهش مرفین تزریق نشه ، مادرت به زودی میمیره چاره ای
نداشتم ، تا آن روزتوی خیابان شما را دیدم وسوسه شدم
نمی خواستم دزدی کنم ،اما یهوع چهره مادرم اومد جلو چشمم
دیگه نفهمیدم چی شد ، بردم ویولون فروختم که بتونم برای
مادرم مرفین بخرم. آقا تورا بخدا به من رحم کنید ، شهریار
این حرفا رو می زد وگریه می کرد عموسیفی که اشکش
بانو
02خیلی مسخره بود اصلا خوشم نیومد
۱ سال پیشپری
10عالی و جذاب بود من واقعالذت بردم ممنون بخاطرهمچین رمان خوبتون🌸🌸🌷🌷
۱ سال پیشهما
۲۴ ساله 20چه داستان جالب و مهیجی دست نویسنده درد نکنه ،چقدر شیوه داستان نویسی شما برام جالبه لذت بردم.
۲ سال پیشرضا
20بسیار خوش تکنیک، عالی و قوی و تاثیرگذار، از نویسنده متشکرم.
۲ سال پیشالهه
20کوتاه وجالب
۲ سال پیشNeda yousefi
۱۳ ساله 20خوب بود موفق باشید
۲ سال پیشخاطره
۳۷ ساله 30داستان قشنگ و زیبایی داشت سپاس نویسنده محترم موفق باشی 🌸🌸🌸
۲ سال پیشثنا
01زیاد خوشم نیومد درسته داستان کوتاه بود اما خیلی اتفاقات تند و سریع می گذشت، مطلب به درستی ادا نمیشد ، به هر حال خسته نباشید
۲ سال پیش.....
24واوووو یعنی یک نویسنده با دو اسم؟ حمید درکی و پرستو مهاجر به به😂
۲ سال پیشاسرا
20حمیددرکی پرستودوتانویسنده هستن نه یکی
۲ سال پیشمارال
40چه قشنگ بود😍❤️چه مرد بزرگی بود عمو سیفی
۲ سال پیشفاطمه.م
۳۵ ساله 40سلام.قشنگ وآموزنده بود.عموسیفی درسته دنیاش کوچیک بودولی دلش خیلی بزرگ بود کاش همه دلاشون مثل دل عموسیفی بزرگ بود.ممنونم بابت داستانتون.🌹🌹🌹
۲ سال پیشتنها
60به عنوان یک داستان کوتاه خوب بود. وقتیم نمیبره.
۲ سال پیشاسرا
40عموسیفی واقعی نیست
۲ سال پیش
رحیمی
۴۵ ساله 00قشنگ آموزنده بود