رمان داستان کوتاه لباس عروس به قلم حمید درکی
داستان درمورد دختری به نام ناهید هست از بچگی علاقه به لباس عروس داشته وخیاط حرفه ای لباس عروسه. ناهید با پسری آشنا میشه قرار ازدواج میزارند درست وسط قول وقرارها ناهید احساس می کنه پاهاش حس ندارند به درخواست نامزدش دکتر می روند دکتر آزمایش می نویسه و درحین گرفتن جواب آزمایش ......
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ دقیقه
اوبه جمشید دلداری می داد وازاعتماد به نفس بالائی
برخورداربود. وبه معجزه اعتقاد فراوان داشت ومطمئن
بود تا با ورزش ورژیم غذائی گیاهخواری وموتیشین و
امید به درمان بیماری براثرپیشرفت های داروئی
پزشکی بتواند ازدام این بیماری بیرون رود وبه زندگی
شیرین وپرانگیزه ای برسد . اما ازدیگرسوء اگرنتواند
چه ؟ هرچند جمشید را ازدل وجان دوست می داشت اما
اخلاق وانسانیت حکم می کرد تا اورا ازحق داشتن یک
زندگی شاد وزیبا محروم نکند، آن دوبعد ازکلی حرف
زدن واشک ریختن ، مدتی را درکنارهم بسرعت بردند و
موافقت کردند تا یکی ، دوسال دیگرنیزصبرکنند تا نتیجه
درمان بیماری را ببینند ولی درمدت زمان بسیارکوتاهی
پاهای ناهید ازایستادن بازماند واورا به روی صندلی
چرخدارنشاند، دیگرازکسی پوشیده نماند که امید چندانی
به بهبودی ناهید نیست فقط بسته به روند پیشرفت بیماری
زمان ازقوانین عواطف درونی وعلاقه آن دوهرگز
تبعیت نمی کند وبا شتاب به راه خود ادامه می دهد .
جمشید دیگرنا امید شده بود وکمتربه ملاقات ناهید می آمد
وبلاخره بدون تماس تلفنی با یک تکه نامه به ناهید بر
خلاف معمول که همیشه اورا عزیزم خطاب می کرد
اینبارنوشت : خانم محترم ودوست عزیز برایتان از
خداوند متعال طلب شفای عاجل دارم . سپس بعد ازاین
عبارت کوتاه نوشت : جمشید . ودیگرهرگزسراغی از
ناهید نگرفت. ناهید که بسیاردلشکسته وافسرده، درحالیکه
با عوارض بیماری دست وپنجه نرم می کرد وزندگی را
با ملال وغصه ورنج پشت سرمی گذاشت بجززینب،
کم کم کلیه دوستانش وحتی فامیلش اورا ترک کردند و
ناهید پریشان دل ازنظرها پنهان ماند. تلاش زینب جهت
پرستاری وهدمی با اونتوانست ازروند پیشرفت بیماری
جلوگیری نماید، زینب ازروی سهل انگاری به او خبر
مراسم ازدواج جمشید با دخترعمویش را درهمان شب
داد که ناگهان وقتی تاثیرحرفش را بروی ناهید دید متوجه
اشتباه خود شد ناهید به سختی ساکت وسرد به گوشه ای
خیره شد وتا دقایقی طولانی هیچ سخن نگفت تا اینکه
روبه زینب کرد وازاو خواست اورا نزدیک به خیابان
محل مراسم جمشید که درخانه مجلل عمویش برگزار
می شد ببرد. هرچه زینب التماس کرد تا این فکر را از
ذهن ناهید دورسازد موفق نشد بلاخره تسلیم خواسته
ناهید شد واو را قسم داد تا هیچ عکس العملی نشان ندهد
وبا خوردن چند قرص آرامبخش ومفرح زاناکس به آنجا
بروند. ناهید قبول کرد وبا هم راهی آن محله که نزدیک
محل سکونت ناهید نیزبود رفتند ودرآن خنکای شب
به نزدیک محل چراغانی جشن رسیدند وسرد وخاموش
درحالیکه پتویی بروی پاهای ناهید انداخته بود. ایستادند.
ساعتی چند جمشید به همراه عروسش ازماشین پیاده
شدند وبعد ازاجرای مراسم وقربانی وذبح گوسفند داخل
خانه رفتند با دیدن لباس عروس منیژه به ناگهان ناهید
کنترل اعصابش را ازدست داد وفریاد زد: ببین زینب
ببین چطوردارم چوب می خورم وگریه کنان ادامه داد :
بخدا لباس عروسی که تنش بود رومن خودم دوختم، آخه
ازبین این همه لباس عروس باید امشب این لباس دست
دوختم تنش باشه، زینب چه خبره ؟ تو که نمازمی خونی
ازخدا بپرس چرا باید اینهمه منوزجربده ، لباس دست
دوخت من چجوری به دست اون رسیده زینب .…
زینب .... بعد گریه تلخی کرد، زینب هم ضمن آرام
کردن اوبا زحمت فراوان آرامبخش دیگری به اوخوراند
واو را به سرعت به خانه اش برد وتا سپیده صبح پیشش
ماند . ناهید بینائی خودش را نیزازدست داد و دیگربه
ام البنین
۱۶ ساله 02واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم و اولین رمانی بود که گریه کردم
۲ ماه پیشملینا
۱۴ ساله 02بهترین رمانی که خوندم و همچنین ددست نویسنده درد نکنه و شماهایی که میگید رمانه چرته حتی تواناییشو ندارید که به این داستان فکر کنید جدا ار این ها رمان جالبی بود بنظرم🫂🦋💋🥹
۲ ماه پیشیه بنده خدایی
۹۹ ساله 30خیلی چرت و پر بود
۳ ماه پیشسوگل
۱۴ ساله 02خوب بود
۶ ماه پیشsetayesh
12انقدر قلمش بده که انگار داری اخبار میخونی.و خیلی چرت و بی مفهوم بود و به قدری بد نوشته شده که حتی غمیگینتم نمیکنه
۶ ماه پیشمحمد حسین
03خیلی بی خود بود می توانست بند بند بنویسد اما این کار را نکرد
۶ ماه پیشM.m
03قشنگ و ناراحت کننده
۷ ماه پیشایلار
03افتضاح
۱۰ ماه پیشمینا
۲۸ ساله 40قلم نویسنده و نوع نگراش اصلا جذاب نبود
۱۱ ماه پیشااااا
۲۰ ساله 00بد نبود ولی نپسندیدم زیاد
۱ سال پیشنسیم
۲۸ ساله 30بسیار چرت و بی مفهوم
۱ سال پیشژیانا
۱۸ ساله 50خیلی چرت بود حیف وقتی که واسش گذاشتم🤮
۱ سال پیشسامیه
۱۶ ساله 30خیلی غم انگیز و بد
۱ سال پیشناشناس
20واقعا خیلی چرت بود کند زد تو اعصابم😫💔
۱ سال پیش
شبانه
۱۲ ساله 00کاش موسیقی هیچ وقت تموم نمیشد😭🥲