رمان بودنت هست به قلم طاهره.الف
خورشید یه دختر نوجوون روستاییه با یه زخم عمیق به دلش..
قصه، قصهی ازدواجش با حبیب، پزشک تهرانی هست که یه اتفاق شاید عجیب باعث آشنایی و پیوندشون میشه..
و یه روز، حبیب میره
و وقتی برمیگرده دیگه اون حبیب قبلی نیست ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۵۴ دقیقه
بلندتر از قبل می خندند. دبه ها سنگین اند و کوره راه هم گِلی و پر از سنگ و همین عرقِ کنار شقیقه شان را درآورده است. سقفِ اولین خانه ی پائین محله که از بین درختانِ کم برگِ راش نمایان می شود، غمی عجیب هم در دلِ خورشید شعله می کشد.
****
{{مو هایش را با حرص پشت گوش فرستاد و دست به کمر و معترض گفت: هــوی محمد خان! من روی سنگ وایستادم... نباید منو بگیری
محمد مغرورانه به او نگاه کرده و انگشت اشاره اش را به طرفِ نوکِ کوهی در دوردست گرفت: تو اونجام که وایستی من تو رو میگیرم...}}
آب دهانش را به زحمت فرو می دهد. خاطرات رژه می روند و آن حجمِ بزرگ دوباره به گلویش برمی گردد. خوب است که تا اینجا را دویده اند و صُراحی فکر می کند که نفس نفس زدنش هایش از خستگیست نه هجومِ ناجوانمردانه ی خاطرات! آخ محمد! محمد! یادش چنگ می زد به قلبِ او! حالا آن محمدی که می گفت نوک قله ی کوه هم که باشد، می آید و او را می گیرد کجاست؟! آن محمدی که خاله طلعت دو سالِ پیش خورشید را برایش خواستگاری کرده بود، حالا کجاست؟!
{{- خورشید! هــــا خورشید!
لبخند پهنی روی لب هایش شکل گرفت و سر به طرف حیاط چرخاند. دست از تماشای عاتکه خانوم که در حالِ خمیرگیری بود، برداشت و به طرف پله ها دوید.
صدای عاتکه خانوم نزدیک پله های ایوان متوقفش کرد: خورشید! تو دِ گَته کیجا وَکِتی... دِرگَ خَنی بیشی وَن تی سر روسِری دَبِسی... مَحَمَد همرَم نِوَن دشت بیشی یَـ (تو دیگه دختر بزرگی شدی... بیرون که میخوای بری باید روسری ببندی... همراه محمدم نباید صحرا بری ها)...}}
نیمچه لبخندی روی لبش می نشیند. هفت سال پیش چه می دانست که چرا مادرش مدام می گوید نباید با محمدِ تازه چوپان شده به صحرا برود! گوشه ی لبش را به دندان می گیرد. محمد همیشه ی خدا غیرتی و سر پائین بود. دوباره سینه اش تنگ می شود. آخ! حالا کجاست آن محمدی که حتی از پنج / شش سالگی هم قرار بود عروسش بشود؟! کجاست؟!
صدای ریخته شدن قطراتِ آب روی زمین توسط صُراحی، او را از افکار و خاطراتش بیرون می کشد. دبه ها را همان جا کنار دیوار کاهگلی می گذارد و به طرفِ درِ چوبی خانه قدم برمی دارد. کاش می شد هیچ وقت دیگر به اینجا نیاید همان طور که محمد رفت و دیگر برنگشت! صدای فِش و فِشِ جارویی که صُراحی به تنِ خاکیِ حیاط می کشد بلند می شود.
در چوبی را باز می کند و دست به چهارچوب، سر به طرف خواهرش می چرخاند: صُراحی! همه ی آبو حروم نکن... بعد کی میخواد بره از سر چشمه آب بیاره دوباره؟!
صُراحی یک دستش را پشت کمرش می گذارد و همانطور جارو می کشد: فتُ الله (فتح الله) مگه هر روز آب نمیاره؟! گمونم توی گالنم آب باشه هنوز
شانه بالا می اندازد و حرفی نمی زند. چارُق هایش را از پا بیرون می کشد و آرام واردِ خانه می شود. همان ابتدای ورودی، آشپزخانه قرار دارد که با نمد ها و پوستین های گوسفندانِ قربانی شده پوشانده شده است و یک پنجره ی کوچک هم دارد. یک کمد قدیمی و یک گازِ کپسولی که کناره هایش زنگ زده اند و یک چراغ زنبوری هم نهایتِ وسایلِ این آشپزخانه اند! کنارِ درِ ورودیِ سالنِ خانه هم یک نردبانِ چوبی کهنه راست ایستاده که راه رفتن به پشت بام است.
به طرف سالن قدم برمی دارد و صدا بلند می کند تا پیرزن بشنود: طِلَت خاله! طِلَت خاله!
وارد سالن می شود و چشم می چرخاند. طلعت خانوم را مشغولِ تمیز کردنِ قاب عکس پسرش می بیند. دوباره نفسش تنگ می شود! آرام به طرف او گام برمی دارد. پیرزن هنوز متوجه حضور او نشده است. سالن خانه بر خلاف آشپزخانه با یک فرش عنابیِ دوازده متری پوشیده شده است و سه / چهار پنجره ی بزرگِ خوش منظره دارد. پشتی های جِگری رنگ به دیوار هایش تکیه زده اند و در گوشه ای از سالن هم رختخواب ها مرتب روی هم چیده شده و رویشان هم با چادرشب پوشانده شده است.
کنار طلعت خانوم روی دو پا می نشیند و نفس می گیرد و کنارِ گوش چپش کمی بلند می گوید: طِلَت خاله!
پیرزن بالاخره سر بلند می کند و با چشمان ریز شده و قاب گرفته شده با عینک ته استکانی اش، به او خیره می شود.
کم کم لبخندِ مهربانی چروکِ دور لب هایش را بیشتر می کند: آ خورشید جان تویی؟!
بر خلاف چشمان پر آبش، لبخند می زند: آها خَل جان! سلام! (آره خاله جون!)
دستان چروکیده اش را پشت گردن او می برد و آرام سرش را به سمت خود می کشد و پیشانی اش را می ب*و*سد: سلام! آ می قَشِنگه عُروس! آ می گُلِ عُروس! (آی عروس قشنگم! آی عروس گلم!)
لب هایش شروع به لرزیدن می کنند. کاش این را نگوید! پسرِ او که دیگر برنمی گردد! کاش آتش به قلبِ شکسته اش نزند!
****
روی دو پا نشسته و کمر خم کرده است. با نوکِ شاخه ی خشکی ذغال ها و هیمه های در حال ذغال شدن را جا به جا می کند. بینی اش را بالا می کشد و برمی خیزد. فضای تاریک و نمورِ حمام پر از دود شده و چشمان خورشید را پر آب کرده است. البته به جز دود چیز دیگری هم هست که باعث پر آب شدنِ آن دو دایره ی سیاهِ ذغالی شده است؛ یادِ محمد! کنارِ دیگِ پر از آب، روی سکوی حمام می نشیند. تا داغ شدنِ آب، باید مواظب آتش باشد که یک وقت خاموش نشود.
{{آفتاب بی رحمانه می تابید. گوسفندانِ کسل در گوشه و کنار دشت دراز کشیده و مشغولِ نشخوار بودند. خورشید هم برای در امان ماندن از تابش بی رحمانه ی آفتاب در شکافِ صخره ای نشسته بود و بی حوصله به گوسفندان چشم دوخته بود. صدای پارس "سیاهه" و پشت بندش "مِلی" و دندان نشان دادن هایشان، باعث شد که از جا برخیزد و دنباله ی نگاه و تهدیدِ سگ ها را بگیرد. او را شناخت! هول کرده دستی به روسری اش کشید و "مِلی" و "سیاهه" را آرام کرد.
قلبش تندتر زدن را شروع کرده بود. تنش هم داغ شده بود اما نه از حرارت آفتاب! او این وقتِ روز، چرا در دشت بالایی و کنارِ گوسفندانش نبود؟! قدمی پیش گذاشت و نزدیک آمدنش را تماشا کرد. از وقتی پشتِ سیبیل هایش سبز شده بود، دیگر آن محمد قبلی نبود! نگاه می دزدید و سرش تقریباً در یقه ی لباسش فرو می رفت! خورشید هم دیگر آن دخترکِ شیطان نبود. خانومی شده بود برای خودش و یک جور هایی از همبازیِ بچگی اش خجالت می کشید!
نزدیک آمد و نیم نگاهی به خورشید انداخت: سلام!
خورشید دستانش را پشتِ کمرش قلاب کرد: سلام!
دستی به پشت گردنش کشید و بازدمش را آرام اما عمیق بیرون فرستاد: یه چی... یه چی خَنِم تِ رِ بُگوم(یه چی می خوام بهت بگم)
اخم کمرنگی روی پیشانی اش نشست. قلبش با سرعت نور کوبش گرفت و یک جور هایی به دلِ بی قرارش بد افتاد...}}
کفِ دو دستش را به صورتش می کشد. خوب است که طلعت خانوم چشمانش ضعیف است! و بد است که همه فکر می کنند او محمد را فراموش کرده و آمدن پیشِ طلعت خانوم خاطراتش را زنده نمی کند! چارُق هایش را به سرعت از پا درمی آورد و وارد خانه می شود. به سالن رفته و یک راست به سراغ صندوقچه ی چوبیِ لباس ها که کنار رختخواب ها قرار دارد می رود. طلعت خانوم پا هایش را دراز کرده و به پشتی تکیه داده است. پیرزن این روز ها ناخوش است! پیراهن بلندِ مشکی با گل های درشتِ قرمز و جگری و یک شلوارِ پارچه ای با گل های ریز از درون صندوقچه بیرون می کشد.
به کنار طلعت خانوم می رود و کنار گوش چپش بلند می گوید: خَل جان! آب گرم دَکِته.. وَرِس بیشیم(خاله جون! آب گرم شد... پاشو بریم)
لباس ها را روی ساعدش می اندازد و به پیرزن کمک می کند تا از جا برخیزد.
****
صحرا! صحرا! گویی خدا صحرا را برای خوب شدنِ حالِ آدم ها خلق کرده است! گوسفندان در دره ی پائینی مشغولِ چَرایند و خورشید به بالای بلندیِ کوه آمده تا سبک کند! کنارِ این علف های تازه درآمده ی سبزِ کمرنگ و گل های نحیفِ صورتی و زرد و شقایق های سرخِ بینشان، قدم می زند و روحش را سبک می کند از یادِ او! اینجا.. این بالا آدم حسِ پرنده بودن می کند. اینجایی که آفتاب زلال می تابد و برگِ سبزِ علف ها را می درخشاند.. آدم حس می کند استخوان هایش تو خالی و سبک اند و می تواند بال بزند!
نگاهش را میخِ آسمان نیلی می کند و چشمانش می سوزند. خاصیتِ آسمان است این سوزشِ دوست داشتنی! تکه تکه ابر های پنبه ای روی علف ها سایه می اندازند و اینجا، جایی نزدیکِ آسمان است! آفتاب درخشانتر و ابر ها نزدیکتر از هر جای دیگری هستند! شاید دست که دراز بکنی بتوانی یکی از آن پنبه ای ها را بگیری! خورشید با شَست و اشاره چشمِ راستش را قاب می گیرد و مثلِ یک دوربین به گوسفندان نگاه می کند. چشم چپش را می بندد و دوباره سر بلند می کند و به آبیِ بی پایان زل می زند.
محمد هم آن جاست، نه؟! جایی میان آن ابر های پنبه ای! هــــــــــــای محمـــــــــــد! مادرت دیروز خیلی بی قراریِ تو را می کرد! دستانش را از هم باز می کند و با گردن کج شده به ابرِ پنبه ایِ بزرگی خیره می شود. فریاد نمی زند اما...! هــــــــــــای محمــــــــــــد! پرنده بودن قشنگ است، نه؟! خوش بگذرد نامــــــــــــرد! می شنـــــــــوی؟! نامــــــــــــــــرد! نامـــــــــرد! فریاد نمی زند اما چشمانش دارند نامردیِ مردی را فریاد می زنند و به آسمان می فرستند!
دستانش را کنار تنش رها می کند. نامردِ آسمانی! روی دو پا می نشیند و به گل هایِ صورتی و زرد و تک و توک شقایق ها چشم می دوزد. این ها این قَدَر نحیف اند که آدم دلش نمی آید بچیدنشان! سرش را نزدیکِ گلِ شقایقی می برد. فقط بویِ علف می دهد! حواسش پرتِ گل های آبی کوچکی که روی زمین روئیده اند می شود. بهار همیشه زودتر از همه جا، به اینجا می آید. گل ها این را می گویند. این آبی های کوچک، هر کدامشان حتی از سر انگشتِ یک نوزاد هم کوچکترند!
صدای هاپ هاپِ "سیاهه" بلند می شود. برمی خیزد و با چشمانِ ریز شده به دره چشم می دوزد. نگاهش روی مردی که نزدیکی گله ایستاده و چشم می چرخاند برای پیدا کردن صاحبش، ثابت می ماند. شتابان به طرفِ دره گام برمی دارد. برای حفظِ تعادل دستانش را از هم باز نگه داشته و سریع و بی مکث قدم برمی دارد. در میان دویدن هایش نیم نگاهی هم به آن مرد می اندازد و از این فاصله او را می شناسد. اخمی روی پیشانی اش می نشیند و لحظه ای سکندری می خورد اما دستش را به شیبِ زمین گرفته و خودش را کنترل می کند. آرامتر از قبل گام برمی دارد؛ برای دیدنِ او که عجله ای ندارد!
فرهاد با دیدنِ او خودش پیش قدم شده و دره را بالا می رود و همانطور هم صدا بلند می کند: خورشیـــــــــد!
قلبش می لرزد. اینطور صدا زدن هایش بند دل آدم را پاره می کند! البته گویی فقط بندِ دلِ خورشید پاره می شود! جوابی نمی دهد. جایی میانِ دره و کوه به هم می رسند و هر دو از دویدن نفس نفس می زنند و دم های عمیق می گیرند.
فرهاد دستانش را به پهلو هایش گرفته و صورتش از شدت نفس نفس زدن ها جمع می شود: خورشید! سلام! اوجه چِرِ باشه بِی؟!(اونجا چرا رفته بودی؟!)
آب دهانش را فرو می دهد و شانه هایش را بالا می اندازد: سلام! هیچی... هَمی طه(همین طوری)
فرهاد کنارِ او رفته و روی زمین می نشیند و پا هایش را دراز می کند: تِنا ایجه هَنی یکی بییَ کی وَن تی داد بَرِسه؟!(تنها اینجا میای یکی بیاد کی باید به دادت برسه؟!)
شانه هایش را بالا انداخته و لبش را جمع می کند: اِسه خا فِلاً کسی نومَ... اگِرَم کسی بییَ سی یـَ و مِله ی هیسن خا(حالا که فعلاً کسی نیومده... اگرم بیاد سیاهه و مِلی هستن که)
خیلی دلش می خواهد بگوید واقعاً چه کسی به خودش زحمت می دهد و به این روستای دور افتاده با آن جاده ی داغانش می آید که او جوشِ الکی می زند؟! اما خب از قدِ درازش می ترسد! ساکت و سر به زیر با فاصله از او روی زمین می نشیند و پا هایش را درونِ شکمش جمع می کند.
فرهاد یک پایش را جمع کرده و ساعدش را روی زانویش می گذارد: خورشید؟!
نیم نگاهی به او می اندازد: بله؟!
فرهاد دستی به ریش و سبیلش می کشد و با صدای تحلیل رفته ای می گوید: تو مو رو نِخَنی؟!(تو منو نمیخوای؟!)
خورشید دستانش را دور پا هایش حلقه می کند و جوابی نمی دهد؛ یعنی جوابی ندارد که بدهد. بگوید نه و عصبانی بشود چه؟! کاش برای گرفتنِ جوابش به اینجا نمی آمد! اگر در خانه ی خودشان بودند، در چشمانش نگاه می کرد و یک کلام می گفت: نه! فرهاد رو برمی گرداند و حرصی لبش را می جود. از سکوتش می شود فهمید که جوابش چیست! شکش به یقین تبدیل می شود؛ دخترک احمق هنوز هم عاشقِ محمد است!
به ضرب از جا برمی خیزد که خورشید ترسیده، بیشتر در خود جمع می شود. رو به روی او می ایستد و خم می شود و چشمانِ سیاهِ خورشید درشتتر از همیشه و مظلوم می شوند.
فرهاد از لای دندان های چفت شده اش می غرد: محمد دِ زینده نییَ... فَهمِنی؟!(محمد دیگه زنده نیست... میفهمی؟!)
چشمانِ درشتش پر آب شده و نگاهش یک باره رنگ غم می گیرد. فرهاد پلک روی هم می گذارد. راست می ایستد و دستانش را در مو هایش فرو می برد.
عقب عقب گام برداشته و او را خطاب قرار می دهد: خورشید! خور..
پلک روی هم می گذارد. ادامه نمی دهد و دندان روی هم می ساید. قدم هایش را سرعت می بخشد و از خورشیدِ غمزده و گله اش دور می شود.
****
[[مقابل آینه ی قدی ایستاده و خودش را می بیند. دست در جیب روپوش سفیدش می کند و سر خم کرده و گوشیِ پزشکی را از دور گردنش برمی دارد. دوباره به خودش در آینه خیره می شود. چشمانش گرد می شوند. این واقعاً خودِ اوست؟! کمی جوانتر به نظر می آید. لباس هایش...! به روپوشِ سفید خود نگاه می کند و سپس با چشمانِ ریز شده به لباس هایش در آینه خیره می شود. چرا درون آینه لباسِ خاکیِ رزمنده ها را پوشیده و کلاه خُود بر سر دارد؟! به تصویرش در آینه خیره می ماند. انفجار! بهت زده و با وحشت همچنان به آینه خیره می ماند. از درونِ قایقِ شناور که منفجر شد به درون آب افتاد! عرق کنار شقیقه اش می نشیند. جنازه اش با لباس غواصی روی آب می آید. او که روپوش پزشکی تنش است! نه از آن لباس خاکی ها پوشیده بود! او که نفس می کشد. روی آب هم شناور نیست. دست دراز کرده و سطح آینه را لمس می کند. سطحش مواج شده و نور شدیدی از درونش ساطع می شود. چشم می بندد و به درون آینه کشیده می شود. نفس نفس می زند. باد خنک به صورتش می خورد و تیره ی پشتش می لرزد. چشمانش را آرام باز می کند و خودش را بالای بلندیِ کوهی می بیند.
- آقای دکتر!
به سمت صدا می چرخد. باز خودش و آن لباسِ خاکی و آن کلاه خُود...]]
الهام
۳۹ ساله 00من هم باهاش خندیدم هم عشق کردم هم گریه👌👏👏 عالی بود برای نسل الان و وضعیت کنونی جامعه کاش بخونن مثل تلنگر میمونه😔😭
۳ ماه پیششهلا
۴۰ ساله 00عالی عالی ،رمانی که خیلی به واقعیت نزدیک بود من اون زمان بچه بودم وکمی ازجنگ رو یادمه واقعا خیلی سخت بود و وحشتناک و زیاد بودند زنهای شجاع و صبور دست نویسنده ی عزیزدرد نکنه .
۵ ماه پیشالیتا۳۲
20عالی یه عاشقانه ناب تو۸سال دفاع مقدس واقعا همه مردمون بادل وجون پای وطنوناموسشون جنگیدن ولی الان وطنمونوزیرزیرکی میدن دست دشمن 😭خورشیدچقدربچه بودواسه این همه درد
۱۰ ماه پیشحنیفه۳۵ساله
00رمان خیلی قشنگی بودولی کاشکی آخرش خوب تموم میشد
۱ سال پیشفاطمه
۱۸ ساله 31رمان قشنگی بود درباره وضعیت الان و گوشه ای از هشت سال جنگ گفته بود واقعا رمان متفاوت وجالبیه حتما بخونیدش
۲ سال پیشناهید
۲۳ ساله 05خیلی مزخرف بود حیف وقتی که براش گذاشتم
۲ سال پیشهانا
۴۶ ساله 30رمان بسیار زیبا و تاثیر گذاری بود. گوشه کوچکی از واقعیت های هشت سال دفاع مقدس را روایت کرده، زنان و مردانی که جانشان را کف دستشان گرفتند و برای دفاع از***و میهو عاشقانه گذشتند از همه دنیا.
۲ سال پیشهانا
20میهن
۲ سال پیشGghhh
20عالی خیلی قشنگه
۲ سال پیشالهام
30عاشقانه ای زیبا و ناب👌💞
۲ سال پیشسارو
30خیلییی قشنگ بودددد مرسییی از نویسنده ☺️
۲ سال پیشن س
00عالی بود با این پایان غمگین بود ولی بسیار بسیار قوی و صحنه ها و گفتگو ها بسیار جذاب و قوی در معنای واقعی کلمه حال کنونی جامعه
۲ سال پیشالهه
41عالییییییییی آخرش خیلی گریه داره ولی بسیار زیبا
۳ سال پیشفاطمه. م
۳۲ ساله 384سلام.رمان متفاوت وزیبایی بود.آخرش غمگین بود.ممنونم.🌹🌹🌹
۴ سال پیشسارا
۲۴ ساله 91خوب بود
۴ سال پیش
فائژه
۲۶ ساله 00جالب ، متفاوت و دردناک بود .