رمان بن بست بهشت به قلم افسون امینیان
ژانر : #اجتماعی #عاشقانه
خلاصه :
قصه ی دختری است به نام شاداب خجسته که با سفارش یکی از اقوام پدری اش در یک شرکت مشغول به کار میشود.
و ماجراها و اتفاقات شرکت مسیر ارام زندگی او را دست خوش تغییر می کند و در این میان عشق را تجربه میکند.
پایانی خوش.
پاییز میرسد تا مرا مبتلا کند
با رنگهای تازه مرا آشنا کند
پاییز میرسد که همانند سال پیش خود را در دل قالیچه جا کند
او میرسد که بازهم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند
خش خش صدای پای خزان است ،یک نفر در را به روی حضرت پاییز وا کند. « علیرضا بدیع»
انوار خورشید خرامان خرامان خود را از لای پنجره ی فلزی به داخل کشاند و نرم نرمک روی دیوار نشست.
یک نور باریک و لاجون ، بعد هم زوایه دار از کنج دیوار خودرا به کاشی های چرک و لب پر رساند ، و روی زمین پهن شد.
سرمای اول صبح روی تار تار وجودش نشست و لرزشی هم میان تنش ...! بعد از یک شب بیداری دیگری ، زبانش را نرم روی لبهای خشک و قاچ شده اش کشید ونگاه ماتش را از کنج دیوار گرفت.
پتوی سربازی بوی کهنه گی و کثیفی اش بیداد می کرد و بوی بد آن مثل چسب به پرز های بینی اش چسبیده بود. آن را به کناری پس زدو تکه اش را به دیوار گچی اتاقک نه متری داد .
صدای قیژ قیژ تخت چوبی سکوت اتاقک را برهم زد و میان هیاهوی افکار پریشانش نشست.
چشم هایش روی کتانی های رنگ و رو رفته و زوار رفته اش ثابت شدکه با نخی سیاه رنگ محکم دوخته شده و رویه را با کوک های درشت به کف آن متصل کرده بود.
لبخندی روی لب هایش جان گرفت و قدری خم شد و دستی نوازش وار به روی کوک های درشت کشید ، پشت هرکوک ، دنیایی عشق و محبت خوابیده بود ....
شده بود حوایی که از بهشت رانده شده و حالا چشم به راه بود تا جفتش از گرد راه برسد و او را مانند شوالیه ایی نجات دهد
بغضی سر دلش سنگینی می کرد به بزرگی یک کوه .... . و مانند یک جلاد او را تا مرز اعدام نفس هایش می برد.
زانو هایش را خم کرد تا جفت سینه اش بالا کشاند و دستانش را دور آن حلقه زد و سر بر روی آن گذاشت و قطره اشکی سرگردان از گوشه ی چشمش قل خورد
و کج کج تا امتدادچانه اش آمدو عاقبت در گو دی گردنش محو و ناپدید شد.
حس سربازی را داشت که از جنگ بر گشته است ، همان قدر خسته و فرسوده ..... و غنیمت این جدال عشقی بود ناب ....!، عشقی که با تمام تارو پودش عجین شده بود.
نگاهش روی پارگی مانتواش نشست گویی آن هم از کازار برگشته که این چنین زار و نزار بود...!
میان آن همه بغض و کمبود نفس ، در آهنی اتاقک باز شد ، با صدای سرباز سر برداشت و نگاه سردش توی صورت پهن و آفتاب سوخته ، چشمان بادامی او
نشست .
سرباز لبهای کلفتش را از هم باز کرد و با صدایی ناسور تر از قیژ قیژ در آهنی گفت:
« خجسته... پاشو بیا بالاخره اومدن دنبالت....!»
چشم از چشمان ریز و بادامی سرباز گرفت و نمیدانست لهجه اش ریشه در کدام منطقه دارد ....؟
کش و قوسی به بدن کوفته اش دادباقدری تامل ازروی تخت بلند شدو دستی به مانتوی درب و داغونش کشید ، باگامهایی سست از اتاق بیرون آمد .
نمیدانست چند روز چشم به در انتظار این لحظه را می کشید ، می بایست خوشحال می بود ،اما حالا از هر هیجانی خالی بود ....
تهی مثل بادکنکی که در هوا سرگردان معلق می ماند...!
بوی نم را پشت در اتاق جا گذاشت و با گامهای لرزان پشت سر سر باز به راه افتاد .
هوهوی باد در سکوت بیابان می پیچید و گاهی صدایش ناله وار می شد و حتی از پشت در های بسته هم صدای ناله اش به گوش می رسید.
باز هم وارد اتاق افسر نگهبان شد همان مرد چاق و کم حوصله ایی که حرف حسابش هم نا حسابی بود ....!
آقا جون و شهاب با دیدنش به طرفه العینی از جایشان برخاستند و مثل مجسمه ایی بی حرف و کلامی به تماشا ایستادند ...نگاهش توی حلقه ی اشک چشمان آقاجون که میلرزید جا
ماند و نفس های خودش هم در سینه...!
اشکهایش بی اراده در چشم به هم زدنی توی یک خط صاف راه گونه اش را در پیش گرفت ، ممتد و یک نواخت ... لبهایش بی آوا روی هم تکانی نرم خورد و مثل ماهی که روی پاشویه
حوض افتاده باشد بی صدا گفت : « آقا جون....»
آقا جانش در سکوت فقط نگاه می کرد و چانه اش از بغض می لرزید....
شهاب پاپیش گذاشت و به آن همه هیجان غلبه کرد و قدری نزدیک تر شد و بغض مردانه اش را فرو داد و با صدایی پر خط و خش گفت : « شاداب....!»
و اشکهای او هم فرو ریخت....سپس دست پیش برد و او را به آغوش کشید و شاداب در اغوش برادرانه ی او گم شد....
آقا جانش با پشت دست اشکهایش را پس زد و با صدایی که همچنان میلرزید رو به افسر نگهبان شدو دعا هایش را ردیف کرد:
« جناب سروان خدا چیزی از بزرگی تون کم نکنه .... خدا بچه هاتون رو براتون نگه داره ....می تونم دیگه دخترم رو ببرم مدارکش رو هم که تقدیم کردم....»
دعا هایش تمام شد و حالا وقت ناله ونفرین هایش بود...
« خدا از باعث و بانیش نگذره .....!»
هنوز چند تایی از نفرین هایش مانده بود که شهاب به میان حرفش آمد و گفت:
« آقا جون .... دیر وقته بهتر راه بیافتیم وگرنه دیر میشه....»
برای آخرین بار نگاهش روی صورت گوشت آلود سروان میان سال نشست و برای آخرین میخواست سراغی از او بگیرد اما شرم حضور آقاجانش و شهاب مانع شد و سوالش پشت
لبهایش جا ماند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب همه چیز به پایان رسید ، گویی خوابی بوده که با طلوع خورشید پشت پلک شب جا مانده باشد... تمام قصه ی آدم و حوایش همین جا تمام شد و یقین داشت که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر هیچ چیز به روال سابق بر نخواهد گشت ....به یاد بهشتی افتاد که عاشق فرزند آدم شد و حال او را میان کش و قوس بازی روزگار گم کرده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبود....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو او چقدر دلش می خواست بازهم بر می گشت به همان بن بست بهشت....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم خواب مانده بود....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک لنگه جورابش را از زیر تخت پیدا کرد و لنگه ی بعدی را زیر فرش ....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را از زیر تخت بیرون کشید ، محکم به کشوی میز کنار تخت ،که مثل دهان اژدها باز مانده بود اصابت کرد و صدای آخ خفیفش میان دندانهایش جا ماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی خیال درد پیچیده در سرش برخاست ، موهای تاب دارش را شانه نکرده تابی داد با کلیپسی بالای سرش فرستاد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمقنعه اش را از زیر تلی لباس های تلنبار شده ی روی صندلی بیرون کشید بی توجه به چروک های ریز و درشتش، آن را روی سرش نشاند موهایش را زیر مقنعه ی مشکی اش پنهان کرد ...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش بند کیفش بود ، وقتی دکمه های مانتواش را یکی بعد از دیگری می بست ...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگویی شلختگی هایش را روی یک خط ممتد گذاشته بودند که پایانی نداشت ... شلختگی که شاخ و دم نداشت ....! لابد شلخته هم کسی بود خیلی شبیه او...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو بروی آینه ایستاد و دستی به چشم های پف دارش کشید....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی خیال آرایش و مقوله ایی از این دست قرتی بازی ها شد امروز به قدر کافی دیرکرده بود وقت بزک دوزک نداشت..!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز اگر تاخیر میخورد دیگر چیزی از حقوق مهیج و چشم گیرش باقی نمی ماند و مجبور بود تا پایان ماه در نقش مرتاض ظاهر می شد.... ،و قید خیلی چیزها را میزد و ساندویج سوسیس بندری یکی از آنها بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلا این قانون مزخرف را آقاجانش گذاشته بود که اگر شاغل شود و به سر کار برود دیگر از پول توجیبی ماهانه خبری نیست....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو او در یک محاسبه ی دو دو تا چهارتا استقلال را ترجیح داد و قید پول توجیبی چشم گیر آقا جانش را زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحال بود این شغل را به خاطر شلختگی هایش از دست بدهد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن هم بعد از آن همه التماس و قربان صدقه که خرج شهاب کرده بود تا آقاجانش را راضی کند ،و کرور کرور منتی که هوشنگ خان پسر عموی همه فن حریف آقا جانش برایش ردیف کرده بود ...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخرین نگاهش را به اتاق درهم و برهم و شلخته اش انداخت ونظافت آن را به آخر هفته موکل کرد ....و برای اطمینان در پشت سرش بست ....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا مبادا مامان زری به فکر تمیز کردن این بازار شام بیفتد ...و بعد از ظهر به محض ورودش سخنرانی دست به نقدش را برایش رو کند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در باب اینکه وقتی هم سن او بود نه تنها ازدواج کرده بود بلکه دوتا بچه قدو نیم قد به همسر دست گلش تقدیم کرده بود....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلا تقصیر این فیلم های مهیج هالیودی است که او را تا دیر وقت میخ خودش میکند ....! وگرنه راس ساعت ده مثل یک دختر خوب و وظیفه شناس میخوابید و صبح زود هم بیدار میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که ساعتش را دور مچش می بست... به دنبال موبایلش چشمی به اطراف چرخاند و وارد سالن پذیرایی شد به حالت دو به سمت جا کفشی کنج در ورودی آپارتمان رفت میخواست بپرسد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« مامان موبایل من رو ندیدی ....؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه لقمه ی مامان زری به همراه ساندویچ پرو پیمانش به سمتش روانه شد ... و سوالش را فراموش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتازه یادش آمده که به اهالی خانه سلام و صبح به خیر نگفته است....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلقمه ی پرو پیمان را از دست مامان زری اش گرفت و آن را به داخل کیفش سُر داد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلقمه کوچک تر را درسته در دهانش چپاند طعم پنیر و گردو زیر دندانهایش نشست و با همان دهان پر با کلماتی نا مفهوم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سلام مامان دیرم شده ... دستت درد نکنه....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس به سختی لقمه اش را جویده و نجویده فرو داد.... و از پس شانه های مامان زری که مثل ستونی روبرویش ایستاده بود گردن کشید و با صدایی رسا تر گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سلام آقا جون صبح به خیر.....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا جانش دل از لقمه ی نان و مربای پرو پیمانش نگرفت و آن را در دهان گذاشت و رویش هم چای شیرینش را با هورتی صدا دار سر کشید و به تکان سری اکتفا کرد ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما زرین خانوم غرغر کنان تابی به دامن چیت گلدارش داد و سلامش را بی پاسخ گذاشت و معترض گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« مگه ساعت کوک نکرده بودی .....؟از صداش من بیدار شدم ، آخه من نمی فهمم توی اون فیلم ها چی نشون میدن که تو رو تا ساعت دو نیمه شب بیدار نگه میداره ...!؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب توی اون فیلم ها خیلی چیز ها بود ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحس خوبی مثل هیجان که او عاشق آن بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگاهی هم یک عشق زیر پوستی همچون ریز و لطیف میان قهرمانان فیلم به این هیجان اضافه می شد....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو صحنه های رمانتیک آن که بعضا سر از مثبت هیجده در می آورد....! و آن هم خالی از لطف نبود...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلیپسش حریف آن همه حجم مو نشد و سرکشی کرد و باز شد و موهای فر فری اش از زیر مقنعه بیرون زد و تا کمرش پهن شد ....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآه از نهادش بر آمد.... توی این هاگیر واگیر که دیرش هم شده بود این موهای سرکش را کم داشت....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپر مقنعه اش را از پشت بالا داد و موهای پریشانش را داخل مانتویش هل داد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان زری این بار دیگر چشمانش گرد شد و در حالی لقمه ایی دیگر در دهان او می چپاند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« چند بار بهت بگم موهات رو همین جوری نفرست توی لباست ...!مانتوت از پشت پف میکنه و انگار قوز در آوردی....!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس دستهایش را در هوا تابی داد و اضافه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« همین کار ها رو می کنی که خواستگار شده جن و تو بسم الله .... دختر منیر خانوم ، همسایه ی کوچه پشتی رو میگم..... اون هم عروس شد »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلقمه ی دوم خیال پایین رفتن نداشت و جایی میان سینه اش جا مانده بود با دوضربه ی محکم به سینه اش آن را فرو داد .....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو برای اینکه بحث جذاب همشیگی مامان زری راکه حول خواستگار و عروسی می چرخید را قیچی کند نیم نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و بی توجه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه غرولند های مادرانه ی مامان زری هول و شتاب زده نامربوط گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« وای مامان.... دیرم شده ....!باشه، باشه..... دفعه ی دیگه آلان دیرم شده....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزرین خانوم منظورش را از دفعه ی دیگه نفهمید ....بی خیال چرندو پرند های او شد،قری به گردنش داد و دستی به موهایش کشید و با لحنی دلخور گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« عصر بعد از شرکت جایی نرو .....شهاب و ندا برای شام میان اینجا میخوام کوفته بار بگذارم و کنارش هم یه آش ماست... زود تر بیا کمک.... این کار رو که میتونی بکنی...؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخم شد و پاشنه ی کتانی هایش را بالا کشید ، قامت راست کرد با همان بی حواسی اش گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« باشه ...باشه زود میام....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس رو به آقا جانش که با زیر جامه ی راه راه محبوبش چهار زانو کنار سفره همچنان نشسته بود و دل از مربای آلبالو نمی کند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقا جون خداحافظ من رفتم ....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا جانش لقمه ی پرو پیمان کره و مربا را داخل دهانش فرو برد . با همان دهان پر در حالی که جملاتش را همراه لقمه میجوید و چندان مفهوم نبود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« صبر کن ....ماشین خودم تعمیر گاهه ....آلان عمو منصور میاد دنبالم با هم میرم مغازه ، تو رو هم تا جایی می رسونیم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچینی ریز به بینی اش داد و گوشه لبش نا محسوس قدری بالا رفت ....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحوصله ی عمو منصور و نصیحت های صبحگاهی اش را نداشت ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز سلامش به احوال پرسی نرسیده شمشیر از رو می بست و در باب این موضوع که زن مال خونه است و کار مال مرد.... داد سخن می داد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از سخنرانی غرایی رو به آقا جانش می کرد و بادی توی غبغبش می انداخت و می گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« منوچهر..... زود وا دادی ها .... ! این دختر آلان باید بچه هاشو بزرگ کنه نه اینکه صبح خروس خون برای چندر غاز بره سرکار...! با مردو نامرد سرو کله بزنه.....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن رو نگاه کن ندا رو فرستادم خونه ی بخت نگذاشتم سرش هوا بخوره و خیال کار کردن بزنه به سرش .... حالا خودش میدونه و شوهرش ...!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای مامان زری و بوی پرتقالی که زیر بینی اش پیچید ،عمو منصور و نطق غرایش را به گوشه ی ذهنش پرتاب شد .....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشتاب زده پرتقال را هم به داخل کیفش سُر داد و نگاهش به سمت آقاجانش چرخید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« مرسی آقاجون دیرم شده نمی تونم صبر کنم ،خودم میرم ، تا بعد خداحافظ....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزرین خانوم موبایل شاداب را از شارژ بیرون آورد و شتابان چند پله را به دنبالش روان شد ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای کوبیدن در آهنی آپارتمان توی راه پله پیچید و آه از نهاد زرین خانوم برآمد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاداب سر به هوایش باز هم موبایلش را جا گذاشته بود....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر آهنی سنگین آپارتمان را به هم کوبید ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن ماشین ون سبز رنگ اقای نوروزی که به قدر نفس کشیدنی سرکوچه ایستاد و بعد به راه افتاد ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابتدا قدمهای بلند ی برداشت و بعد گامهایش حالت دویدن به خود گرفت پا تند کرد...و دوان دوان خود را به سر خیابان رساند....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیان نگاههای خیره و گاه متعجب عابرین به دنبال ون سبز رنگ آقای نوروزی شروع به دویدن کرد و دستهایش را چیزی شبیه به بال بال زدن در هوا تکان داد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو تنها چیزی که از این بال بال زدن نصیبش شد فرو رفتن پایش دورن گودالی از آب بود و دیگر هیچ....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا که آقای نوروزی گاز ماشین را گرفت و تندو تیز مثل شوماخر از میان ماشین ها لایی کشید و رفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا اگر توی ماشین نشسته بود از حرکت حلزونی آن به خواب پادشاه هفتم هم می رسید...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای شروع یک روز عالی فقط باران پاییزی را کم داشت و چاله چوله های خیابان را که زیر رگبار پاییزی در دم پر آب شده بودند....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه این روز عالی ، اگر صف عریض و طویل مسافران چتر به دست را هم اضافه می کرد ،جا ماندن از آقای نوروزی را هم کنارش می گذاشت مجموعه ی خوشی هایش تکیمل می شد...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز این تلاش بیهوده با نفس های خسته وسط خیابان ایستادو باران شلاقی روی صورتش نشست ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا هر دم و بازدمش هاله ایی از بخار دور دهانش شکل می گرفت....و لحظه ایی بعد در هوا نیست و نابود می شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به کتانی های غرق آبش انداخت و نیم نگاهی هم به چاله ی پشت سرش و غرو لند کنان زیر لب با خودش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« چاله ی در به در شده تو دیگه وسط خیابون چه غلطی میکنی....!؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخسته از دویدن بی حاصلش دو دستش را روی زانو گذاشت ، حالتی مثل رکوع.... نفسی چاق کرد و دستی به صورت غرق آبش کشید ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچاره ایی نبود باید با تاکسی میرفت ...اما با دیدن صف مسافران ، قید آخرین تروال باقی مانده از حقوقش را زد و سر خم کرد و از کلمه ی جادویی استفاده کرد و به اولین تاکسی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقا دربست....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلمه ی جاودیی کار خودش را کرد ... تاکسی ، دردم جلوی پایش ایستاد و او مثل فاتحی جلوی نگاههای خیره خیره و منتظر سایر مسافران سوار ماشین شد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو تمام نفس های خسته اش را روی صندلی تاکسی هوار کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتروال درشتش تبدیل شد به سه تا اسکناس درب و داغون پنچ هزارتومانی و یک هزار تومانی که از وسط به دونیم شده بود وبا مهارت بوسیله ی چسب نواری به هم متصل شده بود ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباران بی وقت پاییزی گویی ماموریت داشت به استقبال او بیایید به هیکلش گند بزند و برود هنوز هم تمام لباسش خیس بود و حس میکرد نم کشیده است....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز همه بدتر موهای مجعدش که حجم آن چندین برابرشده بود ....و حتم داشت پف پشت مانتو اش را دوبرابر کرده است...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز تاکسی پیدا شد .... نفسی در هوای باران خورده ی شهر تازه کرد و لطافت بعد از باران خلق تنگش را تلطیف کرد ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه قدر سر خم کردنی کوتاه ، نگاهی به مانتو ی سرمه ایی اش انداخت ...گویی از ماراتون سخت در جاده ی گلی برمی گشت... و شلوار و کتانی هایش هم که دیگر گفتن نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی برای آقای رمضانی نگهبان خوش قلب و مهربان دم در تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه نظر او آقای رمضانی تنها فردی بود که در این شرکت، صادقانه کار میکرد...و از وقت کاریش هم اصلا نمی دزدید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانسان شریفی که با آن لهجه ی شیرینش همه را «بالام جان» صدا می زد،، پیرمرد خوش رویی که همیشه خدا بساط چاییش به راه بود و سماور نفتی اش غریبه و آشنا نمی شناخت....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو برج نگهبانی اش جایی درست گوشه ی حیاط ، کنار در ورودی توی یک اتاق چند متری نقلی و جمع و جور بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی کارتش را کشید .... آه پر حسرتی از سینه اش خارج شد ...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب به سلامتی رکورد این ماه هم شکسته شد و یقین داشت چهارتا تاخیری تاثیرش خودش را بر روی حقوق لاغر مردنی و لا جون او خواهد گذاشت....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیعنی تنها قانون شرکت که خوب و به جا انجام می شد همین قانون بود، که البته کارمندان لطف میکردند و در زمان غیبت دوستان عزیزشان کارت آنها را هم می کشیدند...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا مبادا خدایی نا کرده به حقوقشان خدشه ایی وارد شود....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهستی هم چند بار پیشنهاد داده بود، که این کار را برایش انجام دهد ، اما از آن جایی که اعتقاد شدیدی به نان حلال داشت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمخالف سرسخت این کار بود و بعد از کلی سخنرانی در باب نان حلال و مزایای آن.... هستی بینوا رسما به غلط کردن افتاد و عذر خواهی کرد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا قدمهای خسته و هن هن کنان وارد کریدور شد و بعد از آن هم سالن شرکت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانوم نعمتی پرونده به دست به سمت پله های طبقه ی دوم می رفت و با دیدن او ایستاد و چند قدم فاصله ی میانشان را پر کرد روبرویش قرار گرفت و درحالی که سعی داشت صدایش کوتاه باشد در قد و قواره ی یک گفتگوی دو نفره با همان چرب زبانی ذاتی اش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سلام خجسته جون ... صبحت به خیر تو سروی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irس ندیدمت ...!؟ »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند بی حس و حالی رو لبش نشست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سلام خانوم نعمتی صبح شما هم به خیر ....خواب موندم به ون آقای نوروزی نرسیدم....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«به این نوروزی ذلیل شده گفتم یکم صبر کن ها ،آلان پیداش میشه.... ولی یه گوشش شد در و اون یکی دروازه ....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانوم نعمتی دست از دلسوزی هایش برداشت و ادامه ی جمله اش را بی خیال شد و با سر به پرونده های دستش اشاره ایی کردو ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« دارم این پرونده هارو میبرم برای آقای رییس ... نمیدونی امروز چه گردو خاکی به پا کرد و چقدر عصبانی بود .... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را بیخ گوش شاداب برد و با احتیاط نگاهش را توی سالن خلوت چرخی داد وپچ پچ وار گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« با یه من عسل هم نمیشد خوردش ....راستی زیتون آوردم ... این دفعه اصلا تلخ نیست ... کارت سبک شد بیا ببر...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانوم نعمتی مسئول بایگانی شرکت و کارخانه بود و کنار شغل شریفش زیتون هم میفروخت ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز همه نوع با هسته و بی هسته ،حتی پروده اش که طرفدار زیادی داشت و از چند روز قبل باید سفارش میدادی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی هم با سلیقه بود و شیشه ها را به ردیف زیر میز میچید ... چیزی شبیه به فروشگاه....! یکی دوتا از آن ها برای نمونه روی میز می گذاشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی روی لبش جان گرفت .... این زن با این زبان چرب و نرمش زهرمار را هم به راحتی می فروخت زیتون که جای خود داشت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندش را جمع و جور کرد و دستی به مانتوی نم دارش که بد جوری به تنش چبیده بود ،کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« چشم میان ولی نه بین ساعت کاری ...ان شاالله آخر وقت یه سر میام پیشتون....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانوم نعمتی خیالش از فروش یک شیشه ی دیگر زیتون هایش راحت شد و لبخندی روی لب های باریکش نشاندو دندانهای کج ومعوجش را سخاوتمندانه به نمایش گذاشت در جواب او گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« پس منتظرتم دیر نکنی ها...آقایی که برام این زیتون ها میاره خیلی تعرفیش رو می کرد و میگفت درجه یکه واسه ی خودمم برداشتم .... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش به سمت ساعت مچی اش رفت و شتاب زده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اوخ اوخ دیر شد...! برم ،خانوم حقّی گفت آب دستت بگذار زمین و پرونده ها را بیار بالا... اون وقت واستادم با تو دل و قلوه رد و بدل می کنم...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را گفت و بی آنکه منتظر جواب شود به هیکل فربه اش تابی داد و قل قل کنان آن را به سمت بالا کشاند ....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم از خانوم نعمتی و قدمهای سنگینش گرفت به سمت آبدار خانه به راه افتاد ....و آقای ترّقی موبایل به دست از اتاقش خارج شد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بی آنکه متوجه ی او بشود به سمت حیاط شرکت به راه افتاد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش به سمت قد کوتاه و شکم بر آمده اش کشیده شد که همیشه خدا شکم قلی قلی اش از زیر کت تنگ و ترشش بیرون میزد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای ترّقی مسئول تنظیم قرار داد های فروش محصولات کارخانه بود .... البته نه تنها چیزی نمی فروخت بلکه با چرب زبانی هم میخرید....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبله همه چیز می خرید ....! خریدو فروشش هم اصلا ربطی به کار های شرکت نداشت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز ماشین گرفته تا ملک ، باغ و باغچه ، البته وسایل خانه هم جزء این خرید و فروش ها محسوب میشد ... ، درست مثل یک سمسار فقط خریدار بود و به نوعش هم کاری نداشت....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irظاهرا آقای ترّقی .... پله های ترّقی را پیدا کرده بود و در آمدش هم خیلی خوب بود ، این را از ماشین خارجی زیر پایش به راحتی می شد فهمید...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط دقیقا نمی دانست چیزهای که می خرد دقیقا به کدام بخت برگشته ایی می فروشد...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش او راتا بیرون سالن همراهی کرد .... و عاقبت شانه هایش را بی قید بالا انداخت .... قدمهایش به سمت آبدارخانه روان شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلابد باز هم لقمه ی چرب و نرمی به تورش خورده بود که قسم راست و دروغش را به هم می بافت و پشت سر هم ردیف می کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبدارخانه تحت قلمرو آقای رحمتی بود و از تمیزی برق میزد و کسی جرات نداشت حتی یه قطره چای بر روی سرامیک های سفید آشپزخانه بریزد و قوری چای وسماور برقی اش هم براه بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما برای او نه ... ! همیشه با قیافه ایی حق به جانب چشم هایش را در حدقه تاب میداد می گفت : « انتهای راه رو خارج از محدوده ی کاری منه چایی میخوای خودت بیا ببر..... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا که آقای رحمتی فکر می کرد شاداب خجسته حق دختر او را خورده و با قانون و تبصره ایی به نام پارتی بازی به جای دختر او در مسند منشی شرکت نشسته است ....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه همین خاطر از دید آقای رحمتی به خارج از محدوده پرتاب شده بود.... فنجان های چای خوش عطر و بویش نصیب او نمی شد...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو او مجبور بود هر روز صبح فلاسک چایی اش را زیر نگاههای غضب آلود و البته غیر دوستانه ی آقای رحمتی پُر کندو تا پایان وقت اداری جلوی چشم این مرد محترم نباشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخر وقت هم دوباره فلاسک چایش را بعد از شستن کنار سماور بگذارد و زود ، تند ، سریع از حیطه ی او دور شود....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوی عطر چای تازه دم در آبدارخانه غوغا می کرد و او مست این بو داخل شد و سلامی بلند داد و تنها تکانی سر ، همراه با چشم غره ایی جانانه نصیبش شد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم غره های آقای رحمتی را نادیده گرفت و زیر سیبلی رد کرد .....فلاکسش را برداشت و میخواست آن را پر کند که با صدای آقای رحمتی به سمت او چرخید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« چایی رو تازه دم کردم هنوز برای آقای رییس نبردم ها.... همش رو خالی نکنی توی فلاکست ....! آب جوش هم کم بریز تا آب دوباره جوش بیاد کلی طول میکشه....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجواب چشمش خفیف بود ، لبهایش بی صدا فقط تکان خورد .....هنوز چای قوری به سمت فلاکس سرازیر نشده بود که لیلی سرابی از گرد راه رسید....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلیلی سرابی دختر خوشگل و خوش پوش شرکت نه تنها مثل مانکن ها لباس میپوشید بلکه مثل آنها هم راه می رفت، مسئول بازار یابی محصولات کارخانه بود و حاضر نبود هیچ کس را کنار خوش داشته باشدو دلش میخواست مانند زیبایش تک تاز میدان باشد و بس...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلیلی از در داخل شد و با عشوه و صدایی کش دار گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقای رحمتی ... پس چی شد این چایی اول صبحت.... !؟ میدونی که من خونه صبحانه نمیخورم....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای رحمتی با دیدن لیلی به سرعت ازجایش بلند شد دستمال چهارخانه ی را که همیشه بند گردنش را میکرد برداشت و توی دستانش گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سلام خانوم سرابی شما چرا زحمت کشیدید اومدید..... آلان انجام وظیفه میکنم یه چایی تازه دم میارم خدمتتون....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلیلی با دیدن شاداب خوش خدمتی آقای رحمتی را نا دید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irه گرفت و نگاهش به سمت او چرخید ،یک تای ابروش بالا رفت و منتظر سلام شاداب ماند اما جز نگاههای خیره ی او چیزی عایدش نشد ... از این دختر از همان بدو ورودش خوشش نمی آمد و خوشحال بود که از قلمرو کاری خودش به بیرون پرتش کرده بود....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاقبت تاب نباورد وحرص بی احترامی و خیره سری شاداب را پشت نیش زبان هایش پنهان کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« به به .... ببین کی اینجاست....! مسئول امور بیخودی....!؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس با همان لحن کش دار و تحقیر آمیز به سمت آقای رحمتی چرخید و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقای رحمتی هنوز خجسته نیومده توی محدوده ی کاریتون ....!؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستهایش مشت شد می خواست جوابی دندان شکن و مرد افکنی نثارش کند اما نیما صبوری میان جمله های قطار شده ی ذهنی اش رسید و به ناچار ،ناخواسته مجبور به سکوت شد ..... سلامی کوتاه به او داد و به سمت قوری چرخید تا فلاسکش را هر چه زود تر پرکند و به اتاقش برود....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما صبوری پسر خوش تیپ خوش پوش و البته مجرد شرکت بود که هواخواهان بسیار داشت و عاشق سینه چاک هم بسیار ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر های شرکت برایش سرو دست می شکستندو لیلی سرابی در اول صف بود... !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دو زبان زنده ی دنیا آلمانی و انگلیسی تسلط کافی داشت وعلاوه بر ترجمه ی نامه ها و قرار داد های خارجی با آقای ترّقی همکار بود و در سفر های خارجی هم همراه تیم آقای رییس به عنوان مترجم راهی میشد...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقوری را سرجایش روی سماری که در حال قل قل کردن بود سوار کرد و تر و فرز ،فلاسک را زیر شیر سماور گرفت و بعد از ثانیه ایی کوتاه به همان مقدار آبجوش قناعت کرد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر فلاسک را بست و قبل از اینکه لیلی ناز و غمزه هایش را رو کند عزم رفتن کرد...اما وقتی نیما را ایستاده در چهار چوب در دید قدری تامل کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلیلی با دیدن نیما با آن کت جیر قهوه ایی اش که خواستنی تر از همیشه شده بود نگاهی خریدار به کت جدید او انداخت با لحنی اغوا کننده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سلام آقای صبوری .... صبح پاییزی تون به خیر.... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما از آستانه ی در قدری کنار تر ایستاد و بی آنکه شخص خاصی را مخاطب قرار دهد جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سلام .... صبح همگی به خیر ....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلیلی برای اینکه سر حرفی رابا نیما باز کند ..... با همان لحن کشدار به ماگ دستش اشاره کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« عجب ماگ گوگولی و نایسی .... لیوانتون رو عوض کردید....!؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما ماگش را روی میز آبدارخانه گذاشت ، بی آنکه به عشوه های زیر و درشت لیلی جوابی بدهد ، نگاهش به سمت آقای رحمتی چرخید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقای رحمتی ... لیوانم دیروز شکست لطفا از امروز برای من توی این ماگ چایی بیارید....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس بدون آن که به چراغ قرمز لیلی جوابی بدهد به سمت شاداب چرخید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« خانوم خجسته ... تایپ انگلیسی تون مثل تایپ فارسی تون خوبه... ؟ یکی دوتا قرارداد به زبان انگلیسیه خانوم حقّی سرشون شلوغه قرار شده بدم به شما تایپ کنید....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفلاسک را به دست چپش داد و با دست آزادش دستی به پر مقنعه اش کشید و جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بله آقای صبوری به ترو فرزی تایپ فارسی نیستم ولی از پسش بر میام....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما تشکر کوتاهی کرد و رو به آقای رحمتی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« رحمتی... چایی من یادت نره...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد هم از در خارج شد.... و لیلی هم مثل گربه ایی که به دنبال گوشت باشد به دنبالش عزم رفتن کرد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولی قبل از بیرون رفتن بدون آن که چشم از قامت بلند نیما صبوری بگیرد خطاب به آقای رحمتی گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«رحمتی مال منم بیار اتاقم... داغ داغ باشه ....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای رحمتی سینی مخصوص و فنجان شیک آقای رییس را روی میز گذاشت ورو به او شدسری از روی تاسف تکان داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« هی هی ... اگه نرگس من آلان این جا بود.... جای تو از آقای صبوری دستور میگرفت... هی بسوزی روزگار با این بد عهدیت...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا قدمهای بلند از آبدارخانه بیرون رفت ...تحمل این همه موج منفی ، آن هم سر صبح را نداشت.... و دلش قدری هوای تازه تر می خواست که مثبت باشد و بتواند مثبت بیاندیشد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا قدمهایی بلند فلاسک به دست به اتاقش رسید و چراغ را روشن کرد ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتاقی چند متری جمع و جوری که از نعمت پنجره محروم مانده بود و تنها روشنایی اش لامپ کم مصرفی سفید رنگی بود که بی قواره از سیم مشکی رنگی از سقف آویزان میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حقیقت اتاقش یک انباری بود که تغییر کاربری داده و حالادر نقش اتاق کار خصوصی او ایفای نقش می کرد...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو این را هم مدیون لیلی سرابی بود که مدام غر میزد و میگفت مسئول فروش و بازار یاب شرکت باید یک اتاق مستقل از خودش داشته باشد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو از آن جایی که هیچ عشوه و کرشمه ایی بلد نبود و لیلی سرابی در این مورد چند پله که هیچ فرسنگها از او جلوتر بود موفق شد آقای فراهانی معاون آقای رییس را مجاب کند تا شاداب خجسته را به این انباری شوت کند و خودش در آن اتاق دلباز با پنجره هایی عریض و طویل رو به شهر باقی بماند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو او چقدر متنفر بوداز اتاقی که بی شباهت به یک سلول انفرادی نبود...! بدون هیچ درز و روزنه ایی به بیرون ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو از انجایی که اعتقاد داشت به جز مرگ برای هر مشکلی راه حلیست.... یک بعد از ظهر جمعه بعد از برگشتن از خونه ی عمو منصور دست به کار شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با کمک میخ و چکش وچوبهای بلا استفاده ی گوشه ی پارکینگ آپارتمان یک چهار چوب مربعی ساده ساخت و به آن رنگ سفید زد و پشت آن یک منظره از کوچه باغی پر درخت که انتهایش در پیج گم میشد، با سلیقه پشت آن چسباند و با پارچه های اضافی پرده ی آشپزخانه شان یک پرده ساده آبی رنگ که گلهای ریز و سفیدی داشت هم برایش دوخت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو کنار ه های پرده را چینی ظریف داد و به دو طرف پنجره متصل کرد ... چنان که کوچه باغ از داخل قاب چوبی پنجره ی دست ساز به راحتی دیده می شد ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن را به دیوار تنگ و تاریک شرکت آویخت .... و هر بار با دیدن این کوچه باغ و دیوار های کاهگلی و درختان سر به فلک کشیده اش که دست و دل باز شاخه و برگش را سایبان کوچه باغ کرده بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپر از حس خوب می شد و تمام خستگی هایش یک جا دود میشدو به هوا میرفت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را از پنجره ی دست ساز و کوچه باغ دلخواهش گرفت و کتونی های خیسش را از پا بیرون کشید و آن را ایستاده به دیوار تکیه داد تا قدری خشک شود....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامپیوترش را روشن کرد و پشت میز نشست .... هنوز به بسم الله کارش نرسیده بود که هستی سراسیمه وارد اتاق شد و با دیدنش دستش را بند قفسه ی سینه اش کرد و بی آنکه سلام کند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«خدا رو شکر اومدی شاداب جان....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir]چشم هایش را قدری باریک کرد و به چشمان موربش انهنایی کوتاه دادو موشکافانه تر نگاهش را به سمت او روانه کرد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین هستی مارمولک را میشناخت و میدانست هر وقت این طور شاداب جان به نافش می بندد لابد طبق معمول خواسته ایی نامعقول دارد.....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو به قول مامان زری سلام هیچ گرگی بی طمع نیست ....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را از او گرفت و به صفحه ی مانیتورش که دریایی را نشان میداد چشم دوخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اولا سلام صبح به خیر ... دوما تند و سریع کارت رو بگو که خیلی کار دارم.... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهستی لبخند روی لبهایش کش آمد و در حالی که روی صندلی روبروی میز شاداب می نشست ، آرنج دستش را روی میز گذاشت کاملاروی میز خم شد و با لحنی چاپلوسانه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سلام به روی ماهت .... دیدم دیر کردی دلواپست شدم.... چندتا فیلم برات دانلود کردم از همون هایی که دوست داری عشقی و هیجان انگیز.... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز بالای مانیتورش نیم نگاهی به او انداخت و باز هم چشم هایش پی برنامه ی ورد که طبق معمول اطوار در می آورد کشیده شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«هستی قربونت برم حرف آخرت رو اول بزن .... چی میخوای این رو بگو....!؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهستی اوضاع را برای مطرح کردن خواسته اش نا مساعد دید سر حرف را به سمت دیگر چرخاند ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« وای شاداب نمیدونی توی این یک ساعتی که دیر رسیدی چه خبر ها که نبود....! آقای رییس شمشیر رو از رو بسته بود و حریف می طلبید و هوار هوار ها میکشد بیا و ببین.... میگفت من نمیفهم چرا هیچ کس توی این شرکت کارش رو درست انجام نمیده....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاداب نگاهش را از این همه هیجان هستی که با آب و تاب ماجراراتعریف میکرد گرفت.... و بالاخره موفق شد برنامه ی سرکش ورد این کامپیوتر قدیمی را باز کند....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« خب بابا بنده خدا حق داره این شرکت و کارخونه یکی از معروفترین شرکت ها توی صنف خودشه ولی توی این هشت ماهی که من این جا مشغول به کار شدم همش داره ضرر میده....! و علتش هم معلوم نیست....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهستی هیجانش خیال فرو کش کردن نداشت و با همان آب تاب اولیه ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« این بحث ها رو ولش کن.... توی این تایمی که آقای رییس اومده بود توی سالن پایین و برای همه شاخه شونه میکشیدو حریف میطلبید ... نبودی ببینی لیلی چه عشوه هایی خرج نیما صبوری می کرد و قربونش برم اون هم اصلا محلش نمیداد....نمیدونی از خوشی چقدر قند توی دلم زیر رو شد....!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحوصله ی لیلی سرابی را که در نقش مجنون به د
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنبال مجنونی سرگشته میگشت نداشت ... همین طور وراجی ها و پرچانگی های هستی مشیری را....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچینی به بینی اش داد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« هستی ترو خدا بس کن نشستی همش داری غیبت می کنی ... برو سرکارت بگذار منم به کارم برسم. هنوز نامه های تایپی دیروز مونده لیست حقوقی کارمندای شرکت رو هم باید برای آقای رییس تایپ کنم...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهستی حرفی تا پشت لبهایش آمده بود و مردد از گفتنش .... حرفهایش را مزه مزه کرد و عاقبت دل به دریا زد و در حالی که با ریشه ی شال آبی رنگش بازی میکردگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« شاداب جونم .. میدونم سرت شلوغه این حقّی ناجوانمرد هرچی نامه است میده تو تایپ کنی ... ولی میدونم به هستی خودت نه نمیگی...!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب این هم روشی برای خر کردن بود دیگر .... !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را از مانیتور گرفت و نگاهش تا امتداد نگاه او بالا آمد...پس اشتباه نمی کرد این همه پس و پیش شدن ها مقدمه ایی بود برای خانوم گرگه تا به هدفش برسد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتکه ایی از موی موج دارش را که پر پیچ وخم تا انتهایی چانه اش میرسید را به زیر مقنعه اش هول داد ...باید فکری هم برای موهای پریشان و سرگردان زیر مانتواش میکرد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیفش را پیش کشید ، زیپ آن را باز کرد ،سرخم کرد درحالی که خرت و پرت های کیفش را به امید پیدا کردن گیره ایی زیر رو میکردلبخندی کنج لبش نشست و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« هستی ....به اندازه کافی خر شدم حرفت رو بزن....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهستی این لبخند را مثل شکارچی ماهری شکار کرد و با همان لحن چابلوسانه اش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« دور از جون .....قربون دلت برم که مثل طلا می درخشه.... آلان از سیر تا پیازش رو برات میگم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو او میدانست این از «سیر تا پیاز » هستی یعنی کلی حرف و پشتش کلی ماجرا و دردسر....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهستی آب دهانش را سفت و محکم فرو داد ، جمله هایش را در ذهن پس و پیش کرد ...سرش را قدری نزدیک تر برد و چشمان گردش را باریک تر..... و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« شاداب جونم میدونی که امروز قرار بود برم مرخصی....!؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلیست حقوق کارمندان را پیش رویش باز کرد .... اسامی کارمندن براساس میزان حقوق دریافتی آنها نوشته شده بود ،اسم آقای ترقی در صدر بود و لیلی سرابی هم بعد از او قرار داشت و اسم خودش هم در انتهای جدول آخرین نفر بود.... پول توجیبی آقا جانش خیلی چرب و نرم تر از این حقوق شگفت انگیز بود....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلپ هایش را از هوا پر و خالی کرد و پوفی صدا دار در سکوت اتاق پیچید و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« خب بقیه اش....!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«بقیه اش ،دیگه دلم رو کباب کرده.... دیروز آقای فراهانی مرخصی بود و نشد برگه ی مرخصی رو بدم امضا کنه ....صبح به مامانم اینا گفتم تا شما ساک ها رو جمع و جور کنید منم میرم شرکت و برگه مرخصی رو امضا میکنم و جلدی برمیگردم .... اون وقت مرتیکه باد توی حنجره اش انداخته و با صدایی کلفتش میگه نمیشه آقای رییس دستور داده کار آموز جدید با شما کار کنه... بهش میگم اگه یه نفر رو جای خودم بگذارم چی برگه مرخصی رو امضا میکنید یا نه... ؟با یه پوزخند مسخره میگه ، شما نفر جایگزین رو پیدا کن منم برگه رو امضا می کنم....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاداب لیست حقوقی کارمندان را به کناری گذاشت و نگاهش در سکوت به سمت او سرازیر شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« شاداب جون به دادم برس ، آقای فراهانی بازم میخواد یه کارآموز دیگه رو وبال گردنم بکنه و چند ماه اسیر و گرفتار بشم...حالا مرخصی که به فنا میره به جهنم ،مسافرت نازنین مشهد رو بگو ....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس دستش را بی حوصله در هوا تابی داد و اضافه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« من اصلا نمی فههم چرا این خنگ و خول ها رو نمی فرسته خط تولید کارخونه بلکه یه چیزی هم یاد بگیرن....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین یکی نوبره بهاره ... !آقای فراهانی میگفت سفارش شده ی اقای رییسه و دستور داد که من کمکش کنم..... به خدا اون دوتا کار آموز قبلی کبابم کردند ... از کامپیوتر فقط فیس بوک بلد بودند و چت کردنش رو..... یه سره ،ور ور از دوست پسرهاشون در گوش هم پچ پچ میکردند.... فقط اومده بودند یه امضا پای ورقه ی کارآموزی کوفتیشون بخوره .... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهستی تندو فرز دلایلش را با منطق و بی منطق پشت سر هم ردیف میکرد و قسم و آیه هایش را هم کنارش میگذاشت....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب محبت های گاه و بی گاه هستی را نمیتوانست منکر شود .... ولی در این مدت هشت ماه هم به خوبی فهمیده بود هستی وقتی روی دنده ی خواستن چیزی می افتد تا به آن نمی رسید محال بود کوتاه بیاید ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو آن قدر زبون می ریخت و قربان صدقه ات میرفت تا عاقبت با کمال میل یه چیزی هم دستی روی خواسته اش میگذاشتی به او پس میدادی....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« هستی ترو خدا من فقط یه منشی ساده ام... و فقط کارهای تایپی رو انجام میدم.... بگذریم که در نقش آچار فرانسه شرکت هم کار میکنم و هرجا گیرو گوری باشه میان سراغ من....! فقط مونده جارو و تی کشیدن که اگه اون کار رو هم به من محول کنند مجموعه ی وظایفم تکمیله....! حالا بماند که هیچ کس هم، من رو این وسط آدم حساب نمیکنه...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم از چشمان خمار هستی که سعی داشت با خمار کردن چشم هایش او را تحت تاثیر قرار دهد گرفت و خنده هایش را با فشار لبهایش روی هم فرو داد و اضافه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« از اون گذشته خودت یه نگاه به این اتاق بنداز اینجا ، جا برای خودم هم نیست چه برسه یه نفر دیگه....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهستی بازی را برنده میپنداشت.... از جایش بلند شد و دستی به پشت مانتو اش کشیدتا چروکهایش را صاف کند و با چابلوسی گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« قربون آچار فرانسه ی خودم برم که ماهه .... به جون خودت از صبح به هرکی رو انداختم روم افتاد زمین ...! قرار نیست چیزی یادش بدی فقط باید با قسمتهای مختلف آشناش کنی و توضیح بدی هر بخش چه کاری انجام میده ... یه چند وقت این جاست بعد هم میره کارخونه ....به خدا راست میگم آقای فراهانی خودش گفت....به همین سادگی... دیدی اصلا هم سخت نیست...! »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس شالش را باز کردو دستی شانه وار به موهای لختش کشید و باز هم آن را روی سرش نشاند ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« ممنون که قبول کردی آلان میرم پیش آقای فراهانی و میگم کارآموز جدید رو بفرسته پیشت.... از سفر که برگشتم یه سوغاتی تپل ومُپل پیش من داری .... بهتر زود تر برم ظهر پرواز داریم....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو درحالی که به سمت در اتاق میرفت دستش را به علامت بای بای تکان داد و بوسی فرضی در هوا به سمت او پرتاب کرد و از در اتاق خارج شد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازهم لپ هایش را از حرص پر و خالی شد ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس های پر حرصش را با دم و بازدمی عمیق جا به جا کرد ...و چقدر دلش میخواست هستی را با این قربان صدقه رفتن های ناب و یونیکش به چندین فرسخ دور از کره خاکی پرتاب کرده ودر دم تبدیل به «نیستی اش » می کرد....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" فصل دوم "
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم در خیابانهای همیشه شلوغ شهر تهران چرخاند ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن هم به امید پیدا کردن جای پارکی ... ! نگاهش را از ماشین های قطار شده ی کنار خیایان گرفت و راهنما زد و به خیابان دیگر پیچید ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاقبت مجبور شد ماشین را یک خیابان بالاتر از ساختمان شرکت نگه دارد و به محض پیاده شدن پایش درون چاله ایی از گل و آب فرو رفت و کتانی های درب و داغوش خیس و پر آب شد و آنچنان که موقع راه رفتن ردی از خیسی .....از خود به جا میگذاشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناسزایی جانانه نثار کامران کرد ... سرمای بی وقت پاییزی لرزی میان تنش نشاند و باعث شد لبه ی کاپشن عاریه ایی اش را به هم نزدیک تر کند و با گامهای بلندبه سمت ساختمان شرکت به راه افتاد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای اینکه از همان بدو ورود زیاد توی چشم نباشد ترجیح داد به جای اتاق مدیر عامل یک راست به سراغ آقای فراهانی معاون شرکت برود ... !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز سد نگهبانی و پیرمرد خوش مشربش گذشت و وارد سالن گرد شرکت شد .....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر تمام اتاقها بسته و سالن با چند صندلی و یک میز روبرویش در سکوتی مطلق فرو رفته بود.... دکوراسیون سالن با چند سال پیش چندان تفاوتی نکرده و فقط صندلی هایش قدری کهنه تر شده بودند....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا قدمهای بلند به سمت طبقه ی دوم رفت و پشت میز منشی شرکت ایستاد و منتظر شد تا منشی چشم از صفحه ی مانیتور پیش رویش بردارد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانتظارش قدری طولانی شد....عاقبت مجبور شد با سرفه ای مصنوعی توجه او را به خود جلب کند ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنشی با سنگینی پلک های غرق ریملش را بلند کرد و از پشت عینک طبی اش ،نیم نگاهی خرجش کرد و چشم از کاپشن زوار در رفته او گرفت و همانطور که نگاهش میخ مانیتورش بود سرد و خشک با صدایی تو دماغی پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« امرتون....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحوصله ی منشی جماعت ....مخصوصا از نوع قرو اطواری اش ....که حسابی فیس و افاده و ناز و کرشمه خرج خلق الله ارباب رجوع می کردند نداشت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشید و نگاهش را به سمت دیگر چرخاند و روی در اتاقی که نوشته بود مدیر عامل ثابت شد ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقای فراهانی تشریف دارند...؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک حتی به خودش زحمت نداد تا چشم به چرخاند و به او نگاه کند .... وهمان طور که نگاهش به مانیتور چسبیده بود جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« استخدام نداریم .... به سلامت...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم هایش از این توهین آشکار در هم گره شد و خطی بین دو ابرویش جا خوش کرد .....اما چاره ایی جز سکوت نداشت.... نگاهش را با همان اخم های غلیظ به سمت دیگر کشاند و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« من کار آموز جدیدم....برای استخدام نیامدم....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک گویی عادت داشت از بالای عینک طبی اش به مخاطب نگاه کند ... چرا که باز هم این کار را تکرار کرد و با لحنی بی ادبانه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« من در جریان کار آموز جدید نیستم ... منتظز بنشیند تا بهشون اطلاع بدم....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی کنج لبش نشاند ....سری جنباند و بی حرف و کلامی به گوشه ی سالن رفت و روی صندلی به انتظار آقای فراهانی نشست ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردی که زیاد از او شنیده بود ولی این اولین بار بود که او را می دید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخرین نامه را تایپ کرد و نگاهش به سمت میز همیشه شلوغش کشیده شد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیان این همه کار فقط یک کار آموز را کم داشت که به لطف هستی به مجموعه ی خوشی هایش اضافه شد ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت میزش رفت و گلهای خشک شده را روانه ی سطل زباله کرد و خرده بیسکویت ها را از روی میز جمع کرد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب دامنه ی شلختگی هایش به شرکت و میز کارش هم نفوذ کرده بود .... خودکار های اضافی را داخل جا مدادی گذاشت و نامه های تایپی را هم مرتب کرد و با دستمال کاغذی میزش را هم از گرد و خاک پاک کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را در اتاق نه چندان دلبازش چرخی داد ... همه چیز مرتب شده بود ، از پشت میز ش بیرون آمد.... میخواست به داد موهای پریشان زیر مانتو اش برسد که صدای چند تقه ی در اتاق منصرفش کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه آنی پر مقنعه اش را پایین داد و صاف ایستاد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بفرمایید....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر به آهستگی باز شد و مردی بلند قامت با هیکلی نه چندان ورزشی اما پرو چهار شانه داخل شد ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش روی مرد پیش رویش ثابت ماند ... که منتظردر آستانه ی در نیمه بازا تاق ایستاده بود....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب اگر از کتانی های کهنه و گل آلودش فاکتور میگرفت و کاپشن زوار درفته اش را که رنگهایش مثل مشرق و مغرب با هم در تضاد بودند ندید می گرفت.... مرد پیش رویش با ریش و سیبل پر و مشکی خوابیده روی صورتش چندان هم بدک نبود ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش روی موهای صاف و مشکی او نشست که با ریش و سیبلش عجیب هماهنگی داشت و اخم پر رنگی میان دو ابروش چسبده و سردی خاصی به نگاهش بخشیده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیش از این دید زدن پسر مردم را صلاح ندید ... صدایش را قدری صاف کرد و پرسید: « سلام خوش آمدید امرتون....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد در نیمه باز اتاق را بست و داخل شد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را در فضای خفه و بدون پنجره ی اتاق چرخی داد و روی چهار چوب مربع شکلی با پرده ایی آبی رنگ که منظره ی کوچه باغی را نشان میداد ثابت شد .... چشم از آن گرفت و نگاهش به سمت دختر پیش رویش چرخید و مودبانه با صدایی مردانه پرو محکم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سلام ... من مسیح
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطلوعی هستم کار آموز جدید ...!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابرو هایش از تعجب انحنایی رو به بالا گرفت و چشمانش هم قدری گرد شد....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو کار آموز قبلی هستی هر دو دختر بودند و او انتظار یک جنس مونث را داشت ...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهستی اگر میدانست کار آموز جدید یک مرد خوش چهره و خوش قد و بالاست ... سفر به داخل کشور که هیچ .... اگر قرار بود به کره ی ماه هم سفر کند یقینا آن را هم لغو می کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسیح به آرامی قدمی پیش گذاشت ،اخمی میان دو ابرویش نشاند .... با صدایی پر و مردانه اش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« من با خانوم خجسته کار دارم آقای فراهانی به من گفتند بیام انتهای راهروی ....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاداب تعجب هایش را برای وقت دیگر گذاشت .... به میان حرف او آمد و دنباله ی حرف او گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقای طلوعی ... من شاداب خجسته هستم.... از آشنای تون خوشبختم ....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس برای اینکه بتواند جمله های بهتری پیدا کند به اندازه ی عمر یک نفس ذهنش را زیر و رو کرد ، دستانش را طبق عادت در هوا تاب داد و اضافه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« حقیقتش رو بخواهید شما قرار بود با خانوم مشیری مسئول آی تی شرکت همکاری کنید ولی ایشون مرخصی هستند ... من یه منشی ساده ام.... یه تایپیست.... نمیدونم میتونم کمکتون کنم یا نه ... ولی هر کمکی از دستم بر بیاد براتون انجام میدم...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسیح لبخندی نرم گوشه ی لبش نشاند... و به احترام این همه صداقت بی ادعا قدری سرش را خم کرد و چشم هایش به زیر افتاد وکوتاه و مختصر گفت: « به همچین.... از لطفتون ممنونم....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو نگاهش روی جوراب های گل گلی و بدون کفش شاداب نشست وچشم هایی متعجبش بی حرف تا امتداد نگاه او بالا آمد... شاداب متوجه ی نگاه های متعجب مسیح شده بود با خجالت کف یک پایش را روی پای دیگرش گذاشت و به آن فشار آورد .... قدری سر خم کرد ،نگاهی کوتاه به جوراب های گل منگولی اش انداخت و با لبخندی روی لبهایش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اینجوری نگام نکنید....! به خدا با کفش اومدم ....توی بارون خیس شد ، مجبور شدم درش بیارم تا خشک بشه...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس با سر به کتانی های خیس او اشاره کرد و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« درست مثل شما.....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسیح لبخند ی نرم کنج لبش نشست....سری به علامت تایید حرف او تکان داد... با این دختر ساده و بی تکلف که هیچ آرایشی روی صورتش نداشت ،خیلی راحت تر می توانست این دوران اجباری را سر کند ..و خوشحال بود ،قرو قنبیله های منشی طبقه ی بالا مثل یک مرض واگیردار به او هم سرایت نکرده و خود واقعی اش بود....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاداب به سمت کفش هایش رفت و مسیح چشمش به پشت مانتوی او افتاد که به طرز عجیبی بر آمده بود چیزی شبیه به قوز ....! شاداب خم شد و کفش های نم دارش را تر و فرز به پا کرد و سر بر داشت با دست به تک صندلی مقابل میزش اشاره زد و رو به مسیح گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقای طلوعی خواهش میکنم تشریف داشته باشید من چند دقیقه ی دیگه برمی گردم....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس کلیپش را از لبه ی میزش برداشت به سمت سرویس بهداشتی رفت تا به داد موهای سر گردان و پریشان زیر مانتو اش برسد که او را تا مرز کلافگی برده بودند....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهای پریشانش را تابی داد محکم بالای سرش بست تا مبادا باز هم خیال پریشان شدن به سرشان بزند.... با دست های مرطوبش دستی هم به مانتوی گِلی اش کشید و قدری پایین آن را پاک کرد ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی به اتاقش برگشت حس بهتری داشت ....با ورودش مسیح در حالی که چشمانش به زیر بود به احترامش از روی صندلی برخاست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب علاوه بر اسم با کلاسش که خیلی یونیک و کمیاب بود، مرد پیش رویش جنتلمن هم بود و از بخت و اقبال خوشش نگاههای نجیبی هم داشت و مثل آقای ترّقی پیچ چشمانش شل نبود و مدام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهرز نمی چرخید....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتاملش به قدر همان چند جمله ی ذهنی کوتاه بود .....میز را دور زد با دست به صندلی اشاره کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«لطفا بنشیند آقای طلو عی .... من رو شرمنده نکنید ...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسیح لبخندی کنج لبش نشاند و نگاهی گذرا به چهره ی شاداب انداخت، اما آن قدر طولانی نشد که چهره اش را آنالیز کند .... ولی از قوز پشت مانتو اش دیگر خبری نبود....!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاداب دستهایش را روی میز گذاشت و آنها را در هم قلاب کرد ، نگاهش را در اتاق چرخی کوتاه داد و ساده و راحت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقای طلوعی ... ببخشید این جا نه شوفاژ داره نه دریچه ی کولر ... زمستون هاش میشه زمهریر و تابستون هاش هم جهنم .... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی در هوا تکان داد و با لبخند ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« البته نگران نباشید ....!شما به جهنمش نمیرسید، ان شاالله تا اون موقع کار آموزی تون تموم شده ....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجمله اش به پایین نرسیده خم شد از زیر میز فلاسک چایی اش را بیرون کشید و لیوان یک بار مصرف شیک و فانتزی را هم از داخل کشوی میزش بیرون آورد ، درون آن چایی ریخت و پیش روی او گذاشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بفرمایید توی این سرمای زود رس پاییزی هیچی نمی تونه جای چایی را بگیره...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسیح چشم از قلبهای قرمز ریز و درشت لیوان یک بار مصرف گرفت آن را بر داشت بی توجه به قندون فانتزی که آن هم شبیه به قلب بود جرعه ایی از چایی اش را نوشید و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« تعجب میکنم این شرکت با این همه اسم و رسم آبدارچی نداره ... برای شما چایی بیاره....!؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاداب گره دستهایش را باز کرد ....به یاد عداوت بی دلیل آقای رحمتی افتاد و نفس هایش را جا به جا کرد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« چرا اتفاقا یه آبدارچی داره ....یه آقای بسیار محترم ، شریف و وظیفه شناس، آشپزخونه اش از تمیزی برق میزنه .... ولی ایشون اعتقاد داره که ته راهرو خارج از محدوه ی کاریش میشه و حاضر نیست این جا چایی بیاره ...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقندان قلبی شکل را به سمت او محترمانه هدایت کرد و دستهایش را همراه سرش تکان داد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آدمهارو نمیتونیم مطابق میل خودمون تغییر بدیم ... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسیح جرعه ایی دیگر از چای را باز هم بدون قند نوشید و تعجبش را همراه تلخی چای فرو داد .... بی خیال بحث چایی و آبدارچی شد ، سپس لیوان را روی میز گذاشت و لبهایش را روی هم کشید :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« خانوم خجسته ... نامه ی معرفی و کار آموزی دانشگاه پیش آقای مدیر عامله .... آقای فرجام به من خیلی لطف دارند و قرار شد من مدت کار آموزی با فعالیت های شرکت و کار خونه آشنا بشم همین طور با قرار دادها ، نامه ها.... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسی میان جمله های قطار وارش کشید و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«از بخش اداری گرفته تا وظایف کارمندان شرکت و کارگران کارخونه .... خلاصه اش می کنم میخوام با تمام زیر و بم شرکت و بعد هم کار خونه آشنا بشم...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاداب کنجکاو چشم از بینی او که بدون هیچ قوس وانهنایی در صورت مردانه اش خوش قواره بود گرفت .... مرد پیش با این ریش و سیل پرو پیمان خوابیده روی صورتش بیشتر شیبه به یک بازرس مخفی بود .... شاید هم یک جاسوس از شرکت رقیب و شاید هم هیچ کدام فقط یک کار آموز فرصت طلب و بسیار کوشا بود که دلش میخواست سر از هرچیزی در بیاورد.... بالحنی پر از شک و بد گمانی در حالی چشم هایش را باریک کرده بود پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقای طلوعی ... میشه بپرسم رشته ی تحصیلی تون چیه ....!؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسیح به آنی نگاهش بالا آمد و توی صورت شاداب نشست ... یک تای ابرویش را بالا داد و با زیرکی و لحنی چکشی جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« نگران نباشید آدم بی سوادی نیستم ....!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس بعد از تاملی کوتاه در حالی که چشمانش روی نگاههای او ثابت شده بود ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« حالا شما فکر کنید صنایع....!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم از صورت جدی و پر اخم او گرفت.... لحن سرد و کوبنده ی او تمام افکارش را در دم پر داد.... به جمله اوصاف مسیح طلوعی علاوه بر چشمان نجیب ، و جنتلمن بودن باید بی اعصابی را هم اضافه میکرد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحق با هستی بود کار آموز جدید برای خودش نوبر بهاری بود... « نوبر بهاری » که از بخت و اقبال او فصل پاییز نصیبش شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم هایش به آنی در هم رفت و دلخوری به جای چهره ی خندانش نشست.... ! برای اینکه دلخوری اش را پنهان کند نگاهش را به سمت صفحه ی مانیتورش برگرداند....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی صندلی اش جا به جا شد و دلش نیامد پاسخ چکشی او را بی جواب بگذارد و با لحنی پر کنایه جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقای مهندس آینده..... بهتره امروز با کار شرکت و کارخونه آشنا تون کنم .....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای مهندس آینده را چنان محکم و کشیده بیان کرد که مسیح متوجه ی دلخوری او شد اما اهمیت نداد و نگاهش به سمت نامه های تایپ شده ی روز میز برگشت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بله موافقم بهتره وقت تلف نکنیم.... هرچند توسط آقای فرجام تا حدودی با فعالیت های کارخونه و شرکت آشنا شدم ولی شما هم یه توضیح اجمالی داشته باشید بد نیست...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاداب حرص های انباشته شده در سینه اش را با نفسی محکم و پر صدا بیرون فرستاد . این نوبر بهار زیادی از خود متشکر بودو اعتماد به نفسش به طاق چسبیده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را تا امتداد صورت جدی او بالا کشاند و پشت سر هم بی وقفه شروع به توضیح دادن کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آفای طلوعی ... به دلایلی که من از اون بی خبرم دفتر کارخونه بسته شده و تمام فعالیت های کارخونه اعم از پرداخت حقوق کارگران و کار های اداری و فروش محصولات و غیره از طریق دفتر تهران انجام میشه...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسیح با اخم های چسیبده میان دو ابروش سری تکان داد و بی حواس گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بله در این مورد آقای فرجام صبحت کردند....! »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاداب با نوک انگشت اشاره اش انتهای ابرو اش را خاراند و گوشه ی لبش را به سمت بالا متمایل کرد و دردل چند ناسزای آبدار به روح و روان هستی فرستاد که نوبر بهارش را پیشکش او کرده بود و چند تا از همان آبدار هایش رابی زبانی خودش فرستاد ....! که «نه »در دهانش نمی چرخید .... !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسی از سر استیصال، پر حرارت بیرون داد و آخرین نامه را برداشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir