رمان بهتان به قلم شهره امیری
آتریسا، انقدر مغرور و سرد و بی تفاوته که حتی اسم احساسی رو که در برابر این مرد شکل می گیره نمی دونه! در حال کلنجار با خودش متوجه می شه که مردی که بهش علاقه داره، از جنس مخالف بیزاره...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۱۰ دقیقه
عصبی شدم. حالا دیگه علاوه بر چونه اش، لبهاش هم میلرزید.
- واقعا نیست؟
باز بی هیچ حرفی، خیره نگاهش کردم. با تفاوت حالت نگاهم. نگاهم، حالا عصبانی بود.
با بغض گفت:
- قسم میخورم. قسم میخورم نمیدونم. اومد پیش شما. یعنی نیومده؟
به سردی گفتم:
- نه.
چند بار، تند و عصبی پلک زد و با نگرانی، دوباره تکرار کرد:
- باهام شوخی نکن.
سردتر و بلند تر از قبل گفتم:
- من با تو شوخی ندارم.
لبهاش رو جمع کرد. دیگه طاقتم تموم شده بود. تمام توانم رو توی حنجره ام جمع کردم و داد زدم:
- زود باش. حرف بزن.
رزالین با صدای لرزونی رو به من گفت:
- برو به مادرت خبر بده.
با گنگی نگاهش کردم که با نگرانی جواب نگاهم رو داد. زیر لب گفتم:
- امیدوارم بمیری دیانا.
و بی اختیار، کیفم رو از روی دوشم برداشتم و روی زمین، جلوی پای رزالین انداختم و به سمتی که دیانا رفته بود دویدم. حتی صدای هیجان زده رزالین هم از پشت سرم، نتونست مانعم بشه.
با ناراحتی به دور و برم نگاه کردم. مثل قطره آبی بود که در دل زمین فرو رفته باشه، و پیدا کردنش، مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود. لعنتی بی فکر.
هر لحظه بیشتر از پیش، ابروهام درهم میشد. هیچ طوری نمیتونستم گره ابروهام رو از هم باز کنم. ماهیچه های صورتم منقبض شده بود.
دوباره به اطراف نگاه کردم. که با دیدن تجمع مردمی، کمی دورتر، حس کردم قلبم فرو ریخت.
ضربان قلبم، به سه برابر رسیده بود.
به سختی آب دهانم رو فرو دادم و به سمت اجتماع رفتم. با هر قدم که جلو میرفتم، قلبم بیشتر فشرده میشد. دستهام رو مشت کردم و با انرژی مضاعفی، ناخونهای نیمه بلندم رو به کف دستم فشردم. بیشتر و بیشتر.
جوری که کف دستم، به شدت به سوزش افتاد.
نفسهام رو عمیقتر کردم که از هیجانم کاسته بشه. تمام بدنم از استرس میلرزید. نمیدونم چرا. اما برای این دختر احمق، حسابی نگران بودم.
دندونهام رو محکم به هم فشار دادم. و کاملا پیش یه پسر از جمع ایستادم. دستم رو بالا بردم که کنارش بزنم، که با دیدن دیانا، ناخوداگاه، تمام وجودم یخ کرد.
همینطور مات، به روبروم، که صحنه ای از پارچه سفید بود خیره شده بودم که با صدای خنده بلند و دسته جمعی، به خودم اومدم.
پسری که جلوم، با تی شرت سفید سفید ایستاده بود رو کنار زدم و با تمام قوا داد زدم:
- دختره احمق بی فکر. هیچ میدونی چقدر دنبالت گشتم، چقدر نگرانت شدم؟
از شدت عصبانیت، تمام تنم داغ شده بود و نفسهام تند. سینه ام به سرعت بالا و پایین میرفت. دیانا بی توجه به عصبانیتم، به سمتم اومد و با لودگی گفت:
- عه. تویی؟ پس کجایی؟ هیچ میدونی چقدر دنبالت گشتم؟
عصبانیتم داشت به اوج خودش میرسید. این دختر، علاوه بر اینکه با بی توجهیش، حسابی ما رو نگران کرده بود، حالا هم داشت من رو مسخره میکرد.
دیگه کنترلم دست خودم نبود. دستم رو بالا بردم و با تمام قوا روی صورتش کوبیدم. دیانا هم که انتظار این سیلی پر زور رو نداشت، تعادلش رو از دست داد و به پشت روی زمین رها شد. و با ناباوری بهم زل زد.
دوباره با خشم به سمتش قدمی برداشتم که حس کردم دستی دور بازوم حلقه شد. و به شدت به عقب کشیده شدم. به سمت صاحب دستها برگشتم که دادی بزنم که پیش دستی کرد و گفت:
* اون سیلی برای چی بود؟ مگه اون چه کار کرده؟ She is so cool .
دیانا که از روی زمین بلند شده بود، با لحن مسخره ای، در ادامه حرف پسر گفت:
- she is گوگوری مگوری!!!
مثل همیشه، مثل همه این هفده سال، مثل هر وقت دیگه ای که به شدت عصبی میشدم، فارسی حرف زدن از یادم رفت. به زبان مادریم برگشتم و به شدت توپیدم:
- you. Shut the fuck up…! « تو یکی دهنت رو ببند! »
چشمهای دیانا و پسر تی شرت سفید، که هنوز بازوم رو محکم گرفته بود و فشار میداد که حمله نکنم، گرد شد. دیانا با ناراحتی گفت:
* مشکلت چیه؟ دیوونه شدی؟
داد زدم:
* مشکل من چیه؟ مشکل تو چیه؟ من یه ساعت تمام داشتم دنبالت میگشتم.
و با اخم نگاهش کردم که سرش رو پایین انداخت.
* من دیوونه نیستم. تنها دیوونه اینجا تویی. حتی برای یه لحظه از ذهنت عبور کرد که ممکنه نگرانت بشیم؟
سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد. توی چشماش، اشک حلقه بسته بود. زمزمه کرد:
* متاسفم.
پوزخندی زدم و آروم گفتم:
* کار خوبی انجام میدی. متاسف باش. شاید باعث بشه کمی سر عقل بیای.
دستش رو به طرفم دراز کرد که دستم رو توی دستش گذاشتم. با شرمندگی نگاهم کرد و دوباره گفت:
- واقعا متاسفم. نمیخواستم نگران بشی.
و به توریستا اشاره کرد و با لحن مسخره ای ادامه داد:
- اینا خاطرخواه شده بودن و نمیذاشتن بیام.
با گنگی پرسیدم:
- خاطرخواه؟
توضیح داد:
- عاشق.
معنی جمله اش را دیگه کامل درک میکردم. واقعا که اعتماد به نفس این دختر بالا بود. فکر میکرد همه عاشقش هستن. از این کارهای مضحکش حرصم گرفت و با تشر گفتم:
سوزی
430دلم یه رمانه عاشقانه خووووووب میخواد
۴ سال پیشاسطوره رو بخون ..?
114اسطوره رو بخون ..عالیه ..
۳ سال پیشفرزانه
۱۷ ساله 10قشنگ بود ولی چرا ادامه نداشت باید پارت دوم هم داشته باشه ک نداشت واقعا ناراحت شدم نداشت
۳ سال پیشماندگار
۱۹ ساله 12واقعا دوسش داشتم در کل رمان زیبا ومتفاوتی بود
۳ سال پیشهانیه
۴۵ ساله 00سرگرم کننده بود.
۳ سال پیشReza
201یه چیز خیل مسخره که متاسفانه نویسنده های ایرانی یاد گرفان اینهکه یا دختر داستان یا پسر داستان از جنس مخالف متنفرن دوست عزیز میشه از نامحرم فاصله گرفت ولی متنفر نه چرا بخاطر احساسیه که خدا داخل انسان ق
۴ سال پیشساغرم
11عالی بود اره قشنگ بود بااینکه من ار رمان های خارجی بد میاد خیلی بی ریا بود توش صمیمیت .محبت خیلی خوب احساس می شد.خسته نباشید
۴ سال پیشسحر
141به نظر من اگه پای عشق وسط باشه غرور هیچه غرور بد نیست برای یه دختر اما غرورش دربرابر نامحرم خوبه
۴ سال پیشیاس
130چرا تو اکثر رمان ها یکی از جنس مخالف بیزاره؟؟ واقعا برام سوال شده یا یکی ولش کرده یا ***دیدن بعد هم از همه جنس مخالف ها بیزار شده همه رمان ها که نباید مثل هم باشه اینجوری تکراری میشه😑😕
۴ سال پیشمهیا
00ببخشید کسی یه رمان خفن باحال سراغ نداره؟
۴ سال پیش.
8511چرا ت هر رمان یه نفر مغرورع حالم دیگ از کلمع مغرور بهم میخورع ☹
۴ سال پیشnarges
۱۵ ساله 00هنوز نخوندم ولی از خلاصه رمان معلومه خوبه
۴ سال پیشآیلین
300من هیییییچ از اون دختره دیانا خوشم نیومد خیلی تو کارا دخالت میکرد دختره پروووو رفت رشته دختره رو عوض کرد گفت من فقط میخواستم با هم باشیم خب اگه دوستش داشتی تو میرفتی رشته اون کلا رو مخ بود دیانا😑😐😒
۴ سال پیشریحان
۱۹ ساله 25بد نبود
۴ سال پیشѦ¥ηαz
39عالی خیلی خوب بود
۴ سال پیش
مرد هزار چهره
۲۳ ساله 00عالی