رمان عشق سر راهی به قلم asraid70 | A.Mohammadi|
اسرا دختری از جنس صبر ... دختری که با هر ضربه از زندگی قویتر میشه و بیشتر لج میکنه با خودش ...کارن پسری از جنس غرور ... پسری که از سختی فقط اسمش رو شنیده و همیشه زندگی به کامش بوده ... بر اثر یه تصمیم عجولانه این دو مجبور به زندگی با هم میشن ... یک زندگی پر از نفرت و یا شاید کمی هم عشق ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۱۱ دقیقه
_ سلام ... بفرمایید صبحانه
حالا اگه این تعارف نمیکرد من چیزی از گلوم پائین نمیرفت مثلا ؟! زیر لب تشکری کردم و روبروی کارن نشستم اونم خیلی بیخیال به خوردنش ادامه داد منم مثل خودش بیخیال نشستم و تا تونستم از خجالت شکمم در اومدم سرم رو که بالا گرفتم با نگاه متعجب کارن و چشمای خندون اون شخص مجهول مواجه شدم فکر کنم خودش فهمید که دلم میخواد بیشتر باهاش آشنا بشم چون پیش قدم شد و گفت
_ مثل اینکه بد نیست کمی با هم آشنا بشیم من محمد سام هستم اما دوستان بهم میگن سام مثل کارن بیست و هفت سالمه ، اوووم و دیگه ... آهان و دقیقا مثل کارن توی شرکت بابام کار میکنم حالا نوبت شماست بفرمایید ...
و با یه لبخند بهم زل زد با اینکه از نگاهش زیاد خوشم نمیاد اما چه کنیم که بدجور به دلم نشسته دیگه قید سهیل رو میزنم و سام رو میزارم توی اولویت خاستگاری ... منم مثل خودش لبخندی زدم و شروع کردم به معرفی خودم
_ منم اسرا هستم بیست سالمه ...
دیگه چیزی به ذهنم نرسید که بگم پس سکوت کردم که باز هم خودش سر صحبت رو باز کرد
_ خب اسرا خانوم درس میخونی ؟
_ نه متاسفانه
_ تا چقدر خوندی ؟
_ پیش دانشگاهی ، رشتم انسانی بود
_ خب چرا ادامه نمیدی ؟ برو دانشگاه
میخواستم بهش بگم نیازی نبود شما بگین خودم به فکرش بودم اما با یادآوری حرف فرهادی بزرگ بجاش گفتم
_ راجبش فکر نکردم
_ آها پس راجبش فکر کن خوشحال میشم بهت کمک کنم
و قبل از اینکه من چیزی بگم به ساعتش نگاه کرد و رو به کارن گفت
_ به فکر خودت نیستی به فکر من باش پاشو بریم شرکت که دیره ...
بعد هم زیر لب چیزایی گفت که من متوجه نشدم ، کارن خیلی سریع بلند شد و بعد از برداشتن سویچش از خونه خارج شد منم میخواستم برم توی اتاقم که چیزی جلوی صورتم قرار گرفت
_ این شمارمه داشته باش شاید نیازت شد
با چشمای متعجب بهش زل زدم که باز خودش گفت
_ بابا این کارن تعادل شخصیت نداره اگه اذیتت کرد بهم خبر بده نگفتم که بگیر باهام رفیق شو !!!
بدون هیچ حرفی شماره رو از دستش گرفتم و فقط سرم رو به معنای قبول تکون دادم ، همینطور که ازم دور میشد صداشو شنیدم
_ دیگه هم به هیچ پسری اونطوری زل نزن مخصوصا کارن ...
و از خونه خارج شد و منم بعد از جمع کردن وسایل آشپزخونه به سمت اتاقم رفتم و وسایلم رو طوری که دلم میخواست چیدم و در آخر لبخندی از سر رضایت روی لبم نشست باید برنامه ریزی میکردم تا مواقعی که کارن خونه نیست درس بخونم ... داشتم از خستگی جون میدادم تصمیم گرفتم برم توی حیاط و کمی قدم بزنم همین که دستگیره رو با دستم تکون دادم فهمیدم که جناب کارن خان در رو قفل کردن و همین باعث شد تا یه جیغ بلند بکشم میخواستم تلویزیون نگاه کنم که هر چی گشتم نتونستم کنترل رو پیدا کنم و مطمئن بودم اینم کار کارن بود چون دیشب خودم اونو گذاشته بودم روی میز اما حالا نیستش ... با یادآوری چیزی توی ذهنم اول خیلی عصبی شدم اما بعد باعث شد تا با صدای بلند بخندم دقیقا کارن داشت کارای سیمین رو تکرار میکرد انگار هر دو فرشتهی عذاب من بودن حالا که آقا کارن اینطور میخوان منم با روش خودم پیش میرم ... از بس حرصش میدم که از دستم دیوونه بشه ، خودمو خیلی ناگهانی روی مبل پرت کردم و چشامو بستم دلم واسه آرشا تنگ شده کاش حداقل برای بار آخر میتونستم ببینمش اما حیف ... دیگه حسرت خوردن کافیه الان که اینجام باید به فکر آینده باشم آیندهای که میتونه منو به اوج برسونه و یا شاید .... گوشیمو برداشتم و همین که روشنش کردم چشام برای چندمین بار گرد شد چند تا میس کال از سیمین داشتم و در آخر یه پیام با این مضمون
_ دخترهی ه*ر*ز*ه بالاخره کار خودتو کردی داداشت رو بیآبرو کردی دیگه نبینم سمت ما بیای وگرنه من میدونم با تو
داشتم به چشمام شک میکردم که نکنه دلش برام تنگ شده اما با خوندن این پیام لبخند تلخی گوشهی لبم نشست میخواستم برم سمت آشپزخونه و چیزی درست کنم که گوشیم زنگ خورد باید یه فکری هم به حال این میکردم
_ الو
_ اسرا حالت خوبه ؟ داداشت بلایی سرت نیاورد ؟
_ خوبم بابا چیزی نبود که ...
_ اسرا من فکرامو کردم به یه نتیجه رسیدم
_ خب خیر باشی میشنوم ...
_ میخوام بیام خاستگاریت
حس کردم هوا کم شده نفس کشیدن برام سخت بود لیوانی رو پر از آب کردم و یه نفس سر کشیدم
_ اسرا هستی ؟
_ ببین سهیل یه چیزی رو باید بهت بگم من ....
_ اسرا نکنه از من خوشت نمیاد ؟
_ نه باور کن موضوع این نیست اما سهیل باید بدونی من ازدواج کردم
چیزی نگفت فقط صدای نفسای عصبیش به گوشم میرسید بعد از چند لحظه خندید و گفت
_ دوربین مخفیه ؟
_ کاش دوربین مخفی بود
با این حرف بغض کردم منی که الان سه ساله گریه نکردم بخاطر زندگی بغض کردم بخاطر بخت سیاهم بغض کردم
_ با کی ؟
_ سهیل ...
_ اسرا دیوونم نکن دارم میپرسم با کی ؟
_ نمیشناسیش
_ چرا با من اینکارو کردی ؟ تو میدونستی من دوست دارم لعنتی ...
داشت داد میزد منم حالم بهتر از اون نبود لرزش دستام به وضوح معلوم بود
_ سهیل دیگه بهم زنگ نزن ... نمیخوام خیانت کنم ... خدافظ
_ صبر کن اسرا ....
دیگه به حرفاش توجهی نکردم و گوشی رو یه گوشه انداختم چقدر بده بغض داشته باشی اما نتونی گریه کنی احساس میکردم قلبم داره از جاش در میاد گوشیمو برداشتم و آهنگ مورد علاقمو پلی کردم
_تو زندونم به جرم بیگناهی
مهم نیست که ندارم تکیهگاهی
مهم نیست از غم تو چی کشیدم
خدا رو شکر شنیدم رو به راهی
اسیر ترسم و دلشوره دارم
یه لحظه بی تو امنیت ندارم
تموم زندگی من تویی تو
چرا واست اهمیت ندارم
کجا رفت شونههای مثل کوهت
رقیه
00ببخشید ولی مزخرفففف
۲ سال پیشسارا
۲۳ ساله 00کاملا سطح پایین بود
۲ سال پیشفاطی
۱۴ ساله 51رمان خوبی بود،اما اسرا نباید عاشق کارت می شد پسره رسما توی لجن فرو رفته اونوقت با اسرا هم ازدواج کرده باز هم بهش خیانت کرده من اگر جای اسرا بودم اصلا کارن رو قبول نمی کردم
۳ سال پیشسوفیا
۱۵ ساله 01رمان خوبی بود خیلی متفاوت بود ممنون نویسنده
۳ سال پیشفاطمه
۱۴ ساله 00رمان خوبی بود نویسنده خسته نباشی من همیشه برا رمان های که بهم حس خوب میده یا توش اشعار دل نشین داره تعریف میکنم ❤
۴ سال پیشM
۱۴ ساله 63رمان خوبی بود اما خیلی زود عاشق همدیگه شدن و زود به عشق هم اعتراف کردند و خیلی زود تموم شد و جای مسخره ای تموم شد آیا انداخته بودن دنبال نویسنده؟ 😐😑🙄🤔
۴ سال پیشدختر ناشناس
۱۲ ساله 30رمان خیلی خوبی بودولی اشتباه زیادداشت واخررمان جای مسخره ای تموم شد ولی کلا خوب بود ممنونم بابت رمان ازنویسنده عزیز ولی لطفا دقت کن چون انگار داری کتاب داستان برا بچه مینویسی قصد توهین نداشتم🙂 🙁💙
۴ سال پیشمدبا
۱۳ ساله 50ادامهٔ حرفم همش جا نشد سوما عاقد نصف شبی از کجا اوردن تازه عاقد تا برگهٔ آزمایشو نبینه عقد نمیکنه نویسنده جون وقتی میخوای یه چیزی بنویسی اول دربارش بدون
۴ سال پیشمدیا
۱۳ ساله 40خیلی افتضاح بود چون اشتباهای بزرگ همین اوله رمان داشت ولش کردم اول اینکه چرا سرگرد نزاشت دختره توضیح بده بعدشم اصن باید ازدواج میکردن بدون آزمایش؟
۴ سال پیشJanan
21عالی من که خوشم اومد دیگه شمارو نمیدونم از نویسنده هم ممنونم
۴ سال پیشJanan
۱۵ ساله 21عالی بود خیلی دوست داشتم خیلی قشنگ تموم شد پیشنهاد میکنم بخونید
۴ سال پیشلاله
۱۹ ساله 60من تازه شروع کردم به خواندن. وای دختره چقدر شیر برنجه😕.نه اشکی نه آهی همینجوری باهاش ازدواج کرد 🤦🏻 ♀️
۴ سال پیشکوثر
11خیلی عالی بود.❤❤😃
۴ سال پیشAmir
01عالی
۴ سال پیش
مریم عباسی
00بد نبود میتونست قلم قوی تری داشته باشه نویسنده عزیز