رمان بغض شب به قلم پروانه قدیمی
شنیدید می گویند تاریخ تکرار مکرراته؟! در این رمان ، این تکرار تاریخ ؛ زندگی مادر ودختری را نشانه میگیرد که هر کدام در مقطعی از زندگی اسیر دست تفاوت های فرهنگی می شوند . رمانی که در زمان حال سیر می کند اما در جایی از داستان زندگی مادر هم ورود پیدا میکند . رمانی که چهارچوبهای خاصی را نشان میدهد که اشخاصی که در بطن ماجرا هستند ، تلاش برای دور زدن این چهار چوب ها هستند . آیا این دور زدنها عاقبت خوشی دارد؟ با خوندن رمان می تونین یه داستان پرماجرا و پر افت و خیز را تجربه کنین .
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۵ ساعت و ۵۰ دقیقه
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه:
شنیدید می گویند تاریخ تکرار مکرراته؟!
در این رمان ، این تکرار تاریخ ؛ زندگی مادر ودختری را نشانه میگیرد که هر کدام در مقطعی از زندگی اسیر دست تفاوت های فرهنگی می شوند . رمانی که در زمان حال سیر می کند اما در جایی از داستان زندگی مادر هم ورود پیدا میکند . رمانی که چهارچوبهای خاصی را نشان میدهد که اشخاصی که در بطن ماجرا هستند ، تلاش برای دور زدن این چهار چوب ها هستند . آیا این دور زدنها عاقبت خوشی دارد؟
با خوندن رمان می تونین یه داستان پرماجرا و پر افت و خیز را تجربه کنین .
به نام خدا
بغض شب روایتی دلنشین و زیباست؛ از دخترانه های دخترک معصومی که در میان خانواده ای معمولی چشم به جهان گشوده است؛ و حال برای شادمانی تنها دارایی با ارزش زندگی اش – مادرش-و به دلخواه او در رشته ی دندانپزشکی در شهری دیگر به تحصیل مشغول می شود. در این میان در جشن ازدواج سیمین – دختر خاله اش – متوجه می شود؛ که اقوام دیگری نیز هستند که او از وجودشان بی اطلاع بوده است؛ و در این میان مردی پای در زندگی مهتاب می گذارد؛ که تمام آینده اش را دستخوش تغییر خواهد کرد. و بلاخره یک راز…
راز سر به مهر زندگی مادرش که در این میان زندگی اش را به چالش می کشد. رازی که مادرش را از کانون گرم خانواده طرد کرده است؛ و حالا… همین راز مسیر زندگی اش را دگرگون خواهد کرد … و او در میان طوفان حوادثی گرفتار می شود؛ که ساقه های نازک هستی اش را در هم می پیچند؛ و در این میان کسی هست … یک نفر که همیشه باید باشد تا …
فراز و نشیب زندگی مهتاب، دردها و اشک و لبخندهایش دستمایه ای است برای سطر، به سطر، نوشتار بغض شب.
بغض شب شکست؛
اشک شب چکید؛
و عشق قربانی شد؛
درد هم آغوشم شد؛
ناله همدمم شد؛
اشک مونسم شد؛
و تو، گم شدی در مه …
رفتی و ندیدی …
برسرگورآرزوهایم تلخ باریدم.
زمینی تبدار …
آسمانی بارانی …
وآتشی سوزان شدم.
(پروانه قدیمی)
نگاه پر از نگرانی اش را به صورت سیمین دوخت .دل توی دلش نبود. با خودش زمزمه کرد؛
- خدایا، چرا امروز دردِ مردم آزاری گریبان این دختر رو گرفته ست؟
با حرص به صورت بیخیال دخترخاله اش نگاه کرد؛ و غرید؛
- تو رو خدا سیمین. اون خیار وامونده رو ول کن؛ و بگو جواب کنکور چی شد؟ ای کاش خودم روزنامه می خریدم؛ و به امید دیوونه ای مثل تو نمی موندم.
سیمین ابروهایش را در هم کشید؛ و حق به جانب، خیارش را خرچ، خرچ، جوید؛
- من رو باش، که از اون سر شهر به خاطر توی بی چشم و رو اومدم اینجا. میتونستم همون پای تلفن خبر قبول نشدنت رو بدم. اما دلم نیومد؛ توی این موقعیت تنهات بذارم. خبر مرگم یه دختر خاله ی خُل و چل که بیشتر ندارم. اگه با شنیدن خبر سکته میکردی؛ خوب منِ بدبخت بی دختر خاله میشدم. خونت هم می افتاد گردنم!
مات و مبهوت، به حرفای صد من یه غاز سیمین گوش می کرد؛ و لب می گزید. تنش لمس شده بود؛ از استرس زیاد. خودش را لعنت می کرد؛ که بیشتر تلاش نکرده بود. در دل برای ناکامی اش در کنکور، به خودش ناسزا می داد.
با نا امیدی سرش را پایین انداخت؛ و انگشتهایش را در هم گره کرد. بغض کرده بود؛ و دلش میخواست گریه کند. دوسال تمام جان کنده، و درس خوانده بود. آخرش هم این شد. دلش برای مادر بیچاره اش میسوخت؛ که به قبولی او امید داشت .
بی اختیار اشک هایش سرازیر شدند. سیمین که غریبه نبود. هر چند غریبه هم بود؛ فرقی نمی کرد باز هم نمی توانست؛ این همه بغض را تحمل کند. صورتش را میان دستهایش پنهان کرد؛ و زار زد؛
- وای سیمین… چی کار کنم؟ آبروم پیش مامانم رفت. حالا دیگه با چه رویی سرم رو بالا بگیرم؟ طفلک مامان. این همه زحمتم رو کشید. دو سال درس خوندم. وای خدا…
همین که سرش را بالا آورد؛ یک لحظه متوجه شد؛ هر چه بیشتر گریه میکند؛ بر عمق لبخند سیمین افزوده می شود. چشم هایش را ریز کرد؛ و با چشم هایی مشکوک و به لبخند سیمین خیره شد. اصلا فراموش کرده بود؛ همین حالا داشت، گریه می کرد!
- صبر کن ببینم. تو چرا از گریه ی من خوشحالی؟
سیمین خندید؛
- چون اگه میدونستی قبول شدی؛ باز هم از خوشحالی همین جوری گریه می کردی؛ خانوم دکتر بعد از این!
سر جایش خشک شد. خانم دکتر؟ … خوشحالی؟ بهت زده به دهان سیمین خیره شده بود. چند لحظه گیج و منگ به سیمین نگاه کرد؛ و بعد ناگهان جیغ زد؛
- میکشمت. دیوونه ی مردم آزار. مُردم و زنده شدم. می مُردی درست خبر می دادی؟ وایسا سیمین. دستم بهت برسه مُردی…
سیمین از اتاق بیرون پرید؛ و مهتاب هم در حالی که تهدید می کرد؛ دنبالش افتاد. سیمین می خندید؛ و مهتاب با حرص هر چه می توانست؛ نثارش میکرد .
وقتی به سالن پذیرایی رسیدند؛ تازه متوجه سهیل و خاله سیما شد؛ که هر دو با لبخند، به دیوانه بازی آن دو نگاه می کردند. در جا خشک شد. از شدت خجالت قرمز شده بود.
آهی از ته دل کشید. خوب میدانست؛ سهیل، تا مدتها او و سیمین را برای این کارهایشان مسخره می کند. عجیب بود؛ که همیشه در جبهه ی مخالف دخترها قرار داشت؛ و با این که خودش در دانشگاه، ماهی چند دوست دختر عوض می کرد، اما بازهم، همیشه با شوخی و مسخره بازی دخترها را موجودی اضافی در دنیای مردانه میدانست .
آدم نمیدانست رفاقتش را باور کند؛ یا دشمنیش را … حکایت همان ضرب المثل بود؛ که دم خروس را باور کنم؟ یا قسم حضرت عباس را؟! صدای خاله سیما هردویشان را از مجسمه بودن بیرون آورد؛
- بیا ببینم. بیا بغل خودم. خاله به قربونت بره. خسته نباشی عزیزم . بلاخره تو یه عرضه ای نشون دادی؛ و نمردم و یه نفر توی بچه هامون رو خانم دکتر صدا زدم…
سهیل به شوخی اخمی کرد؛ و وسط حرف مادرش پرید؛
- اوه … مامان چرا شلوغش میکنی؟ بذار یه جوهر اسمش روی روزنامه خشک شه بعد. هنوز که اسمش رو توی دانشکده ننوشته؛ که هی به نافش خانم دکتر، خانم دکتر، می بندی! این رو چه به دکتری؟
مهتاب به حرص خوردنش خندید. خودش را با چند قدم به خاله اش رساند؛ و خودش را بغل خاله اش رها کرد. دستهایش را دور گردنش حلقه کرد؛ و بوسه ای روی گونه اش نشاند؛
- قربون خاله ی خوبم برم الهی. همین که شما خوشحالی یه دنیا می ارزه .بذار حسودها چشمهاشون در بیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش با سینی شربت از آشپزخانه ی کوچک گوشه ی حال بیرون آمد. سالن پذیرایی آن قدر کوچک بود؛ که از آشپزخانه هم بتواند همه ی حرف های آن ها را بشنود.کل ، طول و عرض خانه با چهار یاپنج قدم به انتها میرسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه ذوق زده ی مادرش به او خیره شد. سینی را روی میز گذاشت؛ و خود را به مهتاب رساند؛ و او را درآغوش فشرد. به زحمت جلوی سرازیر شدن اشکی که پشت پلک هایش جمع شده بود؛ را می گرفت. با صدایی که از بغض می لرزید؛ زیر گوشش زمزمه کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مهتاب جون، گل کاشتی دخترم. ممنون عزیزم. ممنون مادر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیل اخمی کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خاله اِنقدر لوسش نکن. فردا کسی دختر لوست رو نمیگیره ها. می مونه روی دستت. ببین هنوز هیچی نشده؛ چه چیزها که به من نمی گه. مامانم هم، که هر چی این جادوگر می گه؛ میخنده! لااقل شما پشت من باشین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا که عاشق خواهر زاده اش بود؛ خودش را از آغوش مهتاب بیرون کشید؛ و اخمی به دخترش کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی به سهیل گفتی مهتاب؟ زبون به دهن بگیر دختر. اگه همین سهیل خان نبود؛ تو چه جوری میتونستی ریاضی و زبانت رو برسونی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیل برای خود شیرینی از روی مبل بلند شد؛ و به سمت خاله اش رفت؛ و او را بغل کرد؛ و با عشوه و لحنی کاملا دخترانه، در حالی که حروف را می کشید؛ تند، تند، پلک زد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آ قربون دهنت خاله. برعکس خودت که گلی؛ دخترت خیلی خُله. ببین مثل بز وایساده، تا شما شربت تعارف کنی. انگار، نه انگار، دختر این خونه است. دختر هم دخترهای قدیم. والا! … بلا به دور. این هم شد دختر؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه زدند زیرخنده. همیشه ی خدا اخلاقش همین بود. با خنده و شوخی، همه چیز را به نفع خود تمام می کرد؛ و توانایی این را داشت؛ که هر جایی که وارد می شد؛ تمام افراد حاضر در جمع را به سمت خودش جذب کند. ذات شوخ و خندانی داشت؛ البته همراه با شیطنت های خاص پسرانه اش .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشربت ها را با دلقلک بازی، به همه تعارف کرد؛ و خودش هم مبل کناری مهتاب را اشغال کرد. نشست و لیوان شربت را برداشت؛ و آن را یک نفس سر کشید، و لب باز کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوب، ما که شربتمون رو خوردیم؛ و دو روز دیگه هم میایم شیرینی قبولی این ور پریده رو نوش جان می کنیم. اما می دونید خاله جان، از همین الان، عجیب دلم برای خلق الله میسوزه. خدا بهشون رحم کنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب به سمت مادرش برگشت؛ چشم های مادرش از شادی برق می زدند؛ و برای مهتاب این برق شادمانه به اندازه ی تمام دنیا ارزش داشت. با لبخندی که به ندرت روی صورت زیبایش نقش میبست؛ خندید؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وا … چرا خاله جون ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیل با شرارت تمام آهی کشید؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دَرِ اون دانشگاهی که به دختر شما مدرک بده؛ رو باید گِل گرفت! دلم برای اون مردم بدبخت و فلک زده ای می سوزه؛ که دندون های نازنینشون رو دست این اعجوبه بدن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوبا پررویی تمام با دستش به مهتاب اشاره کرد. بیتا به شوخی اخم کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سهیل خان از این حرفها نداشتیم ها …
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیما ادامه ی حرف خواهرش را گرفت؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- واقعا که. تو جای برادرشی. باید پشتش باشی. به جای این که بهش امید و انگیزه بدی؛ داری با این حرف ها نا امیدش میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه آنی اخم های سهیل درهم کشیده شد. سیمین که تا آن لحظه، ساکت به شیطنت های برادرش نگاه میکرد؛ لبخند زنان کنایه زد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی شد سهیل خان؟ پنچر شدی. باید باور کنی؛ دکتر شدن عرضه میخواد؛ که تو نداشتی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیل با حرص نگاهی به سیمین کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه این که خودت دکتر شدی؟ خوبه باز مثل تو نقاش نشدم. اون جوری که پاک آبروم جلوی دخترخاله ام می رفت. حالا می خوای؛ این خوشحالی الکی ات رو باور کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هه! تویی که داری دق می کنی. من خیلی هم خوشحالم برای مهتاب. بعد هم مهتاب برای من مثل خواهرم می مونه؛ کدوم خواهری از موفقیت خواهر دیگه اش خوشحال نمی شه هان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر یک لحظه چهره ی سهیل در هم کشیده شد؛ و شوخی و خنده ی دقایقی قبل جایش را به سکوت داد. سیما وقتی دید خواهر و برادر لحن کلامشان از حالت عادی خارج شده است. با تغیّر تشر زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بس کنید دیگه. بچه ها مثلا ما اومده بودیم تبریک بگیم؛ و بریم. نه این که شما دو تا به هم بپرید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعدهم رو به مهتاب کرد؛ و در حالی که بازویش را نوازش میکرد؛ با مهربانی تمام صورتش را بوسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بازهم میگم. خیلی خوشحالم کردی؛ خاله جون. تبریک می گم. باعث سرافرازی خواهرم شدی. انشالله روزی که مطبت رو افتتاح کنی؛ اولین بیمارت خودم میشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدا نکنه خاله جون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیما خندید؛ و با دست روی شانه اش زد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دختر نگفتم که میخوام بمیرم! با دندون درد هم، کسی بلایی سرش نمیاد. فقط از شر دندون پزشک های غریبه خلاص میشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت سهیل بدجور توی چشم می آمد. اِنقدر که همه ساکت شده بودند. صدای باز شدن در حیاط، بهانه ای بود؛ که سرهایشان را به سمت در چرخاند. از پذیرایی خانه خیلی راحت می شد؛ حیاط کوچک بیست متری را دید. با دیده شدن هیکل مردانه ی آقای حمیدی در چهارچوب درحیاط، سهیل از روی مبل بلند شد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بفرمایین صاحبش هم اومد. ما دیگه بریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای حمیدی با دیدن مهمان ها نتیجه ی کنکور را فهمیده بود. لبخند زنان وارد پذیرایی شد؛ و بعد از سلام و احوالپرسی با همه، رو به مهتاب کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب تبریک میگم دخترم. به سلامتی کجا قبول شدی؛ دختر بابا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب که اصلا یادش رفته بود؛ که دانشگاهی هم در کار است؛ برای چند لحظه مات دهان پدرش شد. اما تا آمد با خوشحالی دهان باز کند و … سیمین با خوشحالی پرید جلو؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دانشکده ی رشت قبول شده، عموجون. باورتون می شه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرنگ از صورت پدرش پرید؛ اما خیلی زود به خود مسلط شد. لبخند بی جانی زد؛ و با چند قدم به سمت دخترش رفت؛ و پدرانه او را در آغوش کشید؛ و سرش را بوسید؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باز هم تبریک میگم دخترم. خیلی خوشحالم کردی. انشاالله روزی بشه؛ تو رو توی لباس دکتری ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب در آغوش پدر ، نگاهش در نگاه خندان مادر گره خورده بود؛ این آرزوی همیشگی مادرش بود؛ و او تمام تلاشش را برای خوشحال کردن مادرش کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادری که با دل و جان در این دوسال کمکش کرده بود. از استراحت و آسایش خودش زده بود؛ تا دخترش در آرامش و آسایش درس بخواند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب از شادی او شاد می شد؛ و با غمش، غمگین؛ و این اولین مرتبه ای بود؛ که چشمهای مادرش را شادو براق میدید. مادر برایش والاترین واژه ی هستی، بعد از خدا بود. آنقدر که رضایت و خوشحالی مادرش برایش مهم بود؛ خواسته های خودش مهم نبودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از رفتن خاله و بچه هایش ، پدرش متفکر و با ابروهایی درهم، رو به روی تلویزیون نشسته بود. نگاهی بین مهتاب و مادرش رد و بدل شد. مادر بی توجه به حال و روز پدر پرسید؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شام حاضره بیارم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر با ناراحتی سری تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هر وقت خودتون خوردین؛ من هم می خورم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اشاره ای به مادر لب زد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پدرم از چی ناراحته ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا چشمهایش را باز و بسته کرد؛ و با اشاره به او فهماند؛ فعلاچیزی نگوید. صدای بلند تلوزیون مثل همیشه بیتا را آزار میداد. اما برعکس همیشه که اعتراض می کرد؛ هیچ نگفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار علی در عالم دیگری سیر می کرد. غم سنگینی شانه هایش را خم کرده بود. مهتاب، از این که خوشی قبولی دانشگاهش این گونه به دلش زهر شده بود ناراحت ، در فکر فرو رفته بود. یعنی چه چیزی پدر و مادرش را، این همه به هم ریخته بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن سر و صدای بشقاب و قاشق از آشپزخانه به خود آمد؛ و بلند شد؛ و به کمک مادرش رفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که ظرف ها را روی هم می چید تا سر سفره ببرد؛ به آرامی زیر گوش مادرش زمزمه کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مامان؟ بابا از چی ناراحت شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا بدون اینکه نگاهش کند؛ جواب داد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از این که شهرستان قبول شدی؛ ناراحته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگرمای زیادی به صورتش هجوم آورد؛ و استرس شدیدی دلش را زیر و رو کرد. با غصه لب زد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یعنی ممکنه نذاره برم؟ … وای مامان. اگه اجازه نده چه کار کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیس … آروم باش … تو می ری؛ و درست رو هم می خونی … راضی کردن بابات با من. تو نمی خواد غصه بخوری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه بابا خیلی ناراحته … فکر کنم؛ نمی دونم اما حس می کنم، بیشتر برای اینکه توی اون شهر قبول شدم ناراحت شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچ مشکلی نیست. تو نگران نباش. حالا برو سفره رو بنداز؛ تا من هم غذا رو بکشم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمی گفت؛ و با سفره و بشقابهای روی هم چیده شده؛ به پذیرایی برگشت؛ در همان حال، اندیشید؛ واقعا چرا نباید این خوشحالی کوچک در خانه اشان، به اندازه ی یک روز هم ادامه پیدا می کرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانه ای که همیشه ساکت بود. تنها کسی که در این خانه حرف می زد؛ خودش بود. شاید سکوت خانه را کمی بشکند. حتی، هر روز تمام کارهایی را که در مدسه می کرد؛ برای هر دویشان شرح می داد. با تمام جزییات!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما… مادرش تا زمانی که لازم به راهنمایی و تذکر نبود؛ حرف زیادی نمی زد؛ پدرش هم … کلا خانه اشان با خانه ی تمام اطرافیانش فرق داشت. با خودش فکر کرد؛ هر کسی احتیاج به سکوت و تنهایی داشته باشد؛ خانه ی ما بهترین جا برایش است! با صدای پدرش از جا پرید؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دختر بابا ، چرا توی فکری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را از روی سفره ی سفید،گرفت و به چشمهای قهوه ای و نگران پدرش خیره شد. لبخند نیمه جانی زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیزِ خاصی نیست؛ بابا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وقتی اومدم، خیلی شاد بودی؛ بابا. اما حالا …
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا آمدن مادرش نیم خیز شد؛ و ظرف خورشت را از دستش گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وقتی شما از خبر قبولی من خوشحال نشدین … دیگه خوشحالی من چه معنایی داره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلی جا خورد. تازه فهمید با اخلاقش چگونه شادی امروز تنها دخترش را به دلش زهر کرده است. خودش را به سمت مهتاب کشید و موهای بلند و لختش را نوازش کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کی گفته من خوشحال نشدم؛ دختر لوس بابا؟ من هم خوشحالم که دخترم برای خودش خانوم دکتری می شه … چند وقت بعد صداش می کنن خانم دکتر حمیدی …
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ناراحتی سرش را پایین انداخت؛ و بغض کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از رفتارتون کاملا مشخصه … انگار، نه انگار، که من این همه مدت تلاش کردم؛ تا شما رو خوشحال کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلی سر سفره نشست؛ و در حالی که برای خودش یک لیوان دوغ می ریخت؛ رو به همسرش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بین این همه شهر چرا اون شهر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مگه اون شهر چی عیبی داره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خودت می دونی؛ بیتا … پس خودت رو به اون راه نزن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بسه علی … دیگه، حوصله ی مرور حرفهای گذشته رو ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب ازحرفهای آنها هیچ چیز نمی فهمید … فقط از رفتارهایشان می دانست؛ با هم رابطه ی صمیمانه ای ندارند. بیشتر به هم احترام می گذاشتند؛ تا محبتی در میان باشد؛ و گاهی با بی تفاوتی موجب تعجب مهتاب می شدند. شاید تا وقتی بچه بود؛ زیاد تفاوت این رفتارها را درک نمی کرد. اما از وقتی بزرگ شده بود؛ با تعجب به این رفتارهای سرد پدر و مادرش خیره می شد…
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کنجکاوی سکوت را شکست؛ و رو به پدرش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بابا مگه اون شهر چشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلی با اخمهای درهم، سرش را به سمت مهتاب چرخاند؛ و لبخند کمرنگی زد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچی دخترم … فقط دوست نداشتم اِنقدر اَزمون دور باشی … دوری، سختی های زیادی داره . دلم نمی یاد، بخوای سختی بکشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا در سکوت غذایش را می خورد؛ و حرفی نمی زد. مهتاب هم، نگاهی به پدر و مادرش انداخت؛ و وقتی نتیجه ای نگرفت مشغول شد. با این که توی پَرش خورده بود؛ اما با اشتهایی باور نکردنی شامش را خورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن شب، تا نیمه های شب فکرش مشغول بود. رفتن به شهری غریب برایش غیراز هیجان، استرس هم داشت. این که بدون حضور مادر و پدرش چگونه بایدآنجا تنها زندگی کند؛ برایش به یک معضل تبدیل شده بود. حرف پدرش، تا حدودی هم او را هم ترسانده بود . مگر دوری از خانواده چه سختی هایی داشت؟ در این مورد بی نهایت بی تجربه بود. همین فکرها باعث شد؛ استرس به جانش بیفتد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید برای او که همه ی کارهایش را مادرش انجام می داد؛ مهمترین مسئله، جمع و جور کردن خودش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه فکرش رسید که ، باید در این مدت کوتاهی که باقی مانده است؛ کارهایش را به تنهایی انجام دهد؛ تا کمتر پیش هم اتاقی های دیگرش خرابکاری کند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتازه به این واقعیت دردناک پی برده بود؛ که فاجعه است، دختر باشی؛ و عرضه ی هیچ کاری را نداشته باشی. آنقدر به این موضوعات بی سر و ته فکر کرد؛ که بلاخره نفهمید، کی خوابش برد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح روز بعد، با صدای جا به جایی استکانها بیدار شد. از جا بلند شد؛ و به سمت پذیرایی رفت. پدرش در حال رفتن بود؛ اما قبل از اینکه از خانه خارج شود؛ با مهربانی رو به بیتا کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانوم …برنامه ای بچین؛ قبل از رفتن مهتاب، یه شب برای جشن قبولی اش خواهرت اینها رو دعوت کنیم. بلاخره که باید شیرینی قبولی اش رو بدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد از اتمام حرفش، با همان مهربانی خاص پدرانه، پیشانی دخترش را بوسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو نور چشم منی عزیزم … همیشه باعث افتخارم بودی. اما حالا من رو به اون بالا، بالاها، رسوندی … خدا رو شکر تلاشت بی ثمر نموند. خیلی خوشحالم کردی ؛ پس تو هم خوشحال باش بابا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما شانه های خمیده اش، از رنج پنهانی که در دلش لانه کرده بود؛ حکایت داشت. چرا مردها این همه تودار و مغرور هستند؟وقتی غم نگاهش از صد فرسخی هم خودش را نشان می دهد؛ چرا انکار می کند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از رفتن پدر، روبه مادرش کرد؛ و سوالی که ذهنش را از دیشب مشغول کرده بود؛ را پرسید؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مامان بابا از چی ناراحته؟… چرا از دیشب که اسم رشت رو شنید به هم ریخت؟ مگه خاطره ی بدی از اون شهر داره؛ که با شنیدن اسمش اِنقدر تو خودش رفت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا در حالی که ظرفهای خشک را در کابینت ها جاسازی می کرد؛ سری تکان داد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه؟ پس چرا هردوتون از دیشب اِنقدر ناراحتین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بسه مهتاب. برو به کارهات برس. اِنقدر هم من رو سین جیم نکن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه مامان …
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وقتی می گم بس کن؛ یعنی نمی خوام حرفی بشنوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانه هایش پایین افتاد. محال بود؛ بتواند از زیر زبان مادرش حرفی بیرون بکشد. مخصوصا حالا که خودش هم می گفت؛ نمی خواهد حرفی بزند. مثل همه ی این سالهایی که هر وقت سوالی پرسیده بود؛ گفته بود ” چیزهایی که به تو ربط داشته باشه؛ رو بهت می گیم” این حرف به این معنی بود که نباید چیزی بپرسد … همین پنهان کاری ها بیشتر او را عذاب می داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحس می کرد؛ در خانه ی خودش هم غریبه به حساب می آید. اما به خوبی فهمیده بود؛ هر چه هست به گذشته ی آنها ربط پیدا میکند. گذشته ای که مرور خاطره هایش برای هیچ یک از آنها راحت نبود. گذشته ای که، گویی به این زودی ها قرار نبود؛ رازهایش را فاش کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروز مهمانی فرا رسید. برای دیدن مهمانهای عزیزش لحظه شماری می کرد؛ و از شوق دیدارشان دل در سینه اش نمی گنجید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه نظر مهتاب از سیمین انرژی مثبت فوران می کرد. خیلی همدیگر را دوست داشتند.درست مانند دو خواهر. اما فاصله ی خانه هایشان آنقدر زیاد بود، که نمیتوانستند زود، به زود، همدیگر را ببینند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالبته از وقتی سیمین گواهینامه گرفت؛ و پدرش هم برایش ماشین خرید. هر وقت فرصت مناسبی می یافت؛ به سراغ مهتاب می آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگاهی هم اجازه می گرفتند؛ و با هم در خیابان های شهر دُور، دُور، می کردند. از وقتی سیمین ماشین خرید؛ روحیه ی مهتاب زمین تا آسمان تغییر کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب همیشه خود را محکوم به زندگی سرد وبی روحی می دانست. که هیچ نقشی در زمهریرش نداشت؛ حتی علتش را هم نمی دانست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما همنشینی با سیمین و سهیل، او را از این کسالت و یکنواختی بیرون آورده بود؛ و برایش یک هیجان مطلق به حساب می آمد. با این که فرهنگ های خانوادگی اشان زمین تا آسمان متفاوت بود؛ اما باهم تفاهم داشتند؛ و این تفاوتها باعث فاصله میانشان نمی شد…
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای بی حس و حال مادرش، او را از افکارش جدا کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مهتاب جون، همون لباسی رو که برات دوختم، بپوش. امشب، باید از خاله ات و خونواده اش خداحافظی هم بکنی. می خوام شیک باشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنون مامان … راستی، بابا دیگه چیزی نگفت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو نگران اون نباش … فقط به فکر درس و دانشگاه و روزهای آینده ات باش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز این که پدرش از ته دل خوشحال نبود؛ احساس بدی داشت. رضایت پدر و مادرش همیشه برایش ،ارجح تر از رضایت خودش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش آنقدر صبور و مظلوم بود؛ که دلش می خواست به هر نحوی که می تواند موجب شادمانی اش باشد؛ تا حتی اگر شده؛ برای چند لحظه، لبخند را روی لبهای خشکیده اش ببیند. لب هایی که طرح لبخند با آنها خیلی غریبه بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ورود خانواده ی خاله سیما، خانه ی همیشه ساکتشان را موجی از زندگی در برگرفت. انگار صدای پای شادمانی در خانه اشان پیچیده باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانواده ی سیما، خیلی شاد و سرحال بودند. حتی همسرش آقای امجد هم که مهتاب او را “عمو” صدا می زد؛ نسبت به پدرش خیلی شادتر و سرزنده تر بود. گاهی از اوقات حس می کرد؛ پدر و مادرش با طلسمی شیطانی، از شادی محروم شده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا یک نگاه کوتاه هر کسی می فهمید، که ماجرایی در پس ِچهره های در هم کشیده شده ی آنها، پنهان شده است. اما گویا به زبان هایشان قفلی زده شده بود؛ که حاضر نبودند پرده از رازشان بردارند؛ و زبان بگشایند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی وقتها مهتاب با دیدن طرز زندگی آن دو، از خود می پرسید؛ “واقعا چه چیزی آنها را زیریک سقف، و در کنار هم نگه داشته است.”
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از شام، سیما خواهر زاده اش را کنار خود نشاند؛ و با لبخندی که رضایت در آن موج میزد؛ رو به جمع کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب دیگه، حالا نوبت جایزه ی دختر خوشگلمه …
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروبه سیمین کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عزیزم کیف من رو بیار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین کیف سیما را از اتاق آورد؛ و آن را به سیما داد. صورت مهتاب از هیجان گُر گرفته بود. هم خجالت میکشید که بخاطر او به زحمت افتاده بودند؛ و هم از گرفتن جایزه ذوق زده بود. سیما لحظه ای به صورت معصوم مهتاب نگاه کرد؛ و بعد از داخل کیفش جعبه ای را بیرون کشید؛ و با لبخند زیبایی آن را به طرف مهتاب گرفت؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قابلت رو نداره؛ دخترم …مبارکت باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شرم سرش را پایان انداخت و تشکر کرد. بعد از خاله، مادرش هم به طرفش آمد؛ و جعبه ی کوچکی را به دستش داد؛ و گونه اش را بوسید. ذوقی که در چشمهایش بود؛ اشک به چشمهای مهتاب آورد. این هدیه برایش دنیایی ارزش داشت. چه می شد، اگر چشم های زیبای مادرش همیشه اینگونه می خندید؟ چشمهای زیبایش، اگر همیشه اینگونه می بود؛ بی شک زیباترین چشمهای دنیا میشد …
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کمال تعجب، متوجه شد؛ سهیل و سیمین هم جداگانه برایش کادو گرفته اند. سیمین با ذوق دستهایش را به هم کوبید؛ و تبریک گفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از تشکر از همه، با اصرار سیمین برای باز کردن هدیه ها؛ از کادوی خاله اش شروع کرد. با هیجان خاصی کاغذ کادوی دور جعبه را باز کرد. دل توی دلش نبود؛ و دعا میکرد چیزی که حدس میزند، از داخل جعبه بیرون بیاید. با باز شدن کاغذ، از ذوق چشمهایش برق زدند. بی اختیار دستهایش را دور گردن خاله اش حلقه کرد؛ و او را بوسید. گوشی زیبایی، درست شبیه گوشی سیمین، در دستهایش بود. گوشی قبلی خودش، خیلی ابتدایی بود. از همان نوکیاهایی که سال ها پیش به بازار آمده بودند؛ و دیگر کمتر کسی آنها را استفاده می کرد. واقعا این گوشی هدیه ی واقعا بی نظیری بود.با خجالت، از آقای امجد شوهر خاله اش، هم تشکر کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خاله واقعا به زحمت افتادین؟ چرا این همه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیما لبخندی نثارش کرد؛ و دستش را نوازش کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قابلت رو نداشت عزیزم. تو من رو به آرزوم رسوندی. کمترین کاری بود؛ که برات میتونستم انجام بدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را پایین گرفت؛ و محجوبانه بار دیگر تشکر کرد. با شوق به جعبه ی هدیه ی مادر و پدرش نگاه کرد. مشتاقانه دستش به سمت هدیه رفت؛ و با شوق کاغذ کادوی زیبای پر از قلب های ریز و درشت را از دور جعبه باز کرد. دهانش باز ماند. یک ساعت شیک و گران قیمت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چشم هایی نم گرفته، به آنها نگاه کرد. به سمت پدر و مادرش رفت؛ و هر دوی آنها را بوسید؛ و تشکر کرد. اشک در چشمهایش حلقه بسته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خوبی میدانست برای خانواده اش، تهیه ی چنین هدیه ی گرانقیمتی واقعا دشوار بوده است. مارک ساعت نشان می داد؛ چه قیمت نجومی ای برایش پرداخت شده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرش دبیر زبان بود؛ و با اینکه در موسسه ی زبان هم تدریس می کرد؛ اما زندگی متوسطی داشتند. از طرفی به زودی هم بازنشسته می شد. به همین دلیل، خریدن چنین هدیه ای، برایش تعجب آور بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتامل را جایز ندانست؛ برای این که بغضش سر باز نکند؛ به سرعت به جای اولش، کنار خاله باز گشت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحدس زدن هدیه ی سیمین اصلا کار سختی نبود. آخر سیمین جز مانتو و گاهی هم شلوار بلد نبود؛ هدیه ی دیگری بخرد. نصف بیشتر مانتوهای مهتاب را سیمین - به مناسبت های مختلف -خریده بود! از اندازه ی جعبه هم اینطور به نظر می رسید که اشتباه نمی کند. جعبه را باز کرد؛ و با دیدن مانتو و شلوار سرمه ای شیکی که بیشتر به کت و شلوار شبیه بود؛ لبخندی بر لبش نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از تشکر از سیمین، بلاخره آخرین هدیه یعنی هدیه ی سهیل را برداشت. جعبه ی زیبا و کوچک را برداشت؛ و با ظرافت کاغذ دورش را باز کرد. یک پلاک وان یکاد طلای سفید و زنجیر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگاهی قدرشناسانه از سهیل هم تشکر کرد. نگاه سهیل با برقی خاص در نگاهش گره خورد؛ که مهتاب مثل همیشه، به سادگی از کنار آن گذشت؛ و سرش را به سمت بقیه برگرداند. سهیل با شیطنت سر به سرش گذاشت؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ای بابا شانس ما رو ببین. از همه که تشکر کردی؛ یه ماچی هم ازشون کردی؛ به ما که رسید ته کشید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اینکه شوخی می کرد؛ اما اخم های علی فورا درهم رفت. سیما با تیزبینی همیشگی اش، اخم نشسته بر صورت علی را فورا دید؛ و رو به سهیل کرد؛ و با اخم توپید؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سردیت می کنه؛ شازده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سهیل، فکر کنم جوگیر شدی ها.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سیمین نگاه کرد؛ و سرش را تکان داد. دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد؛ و با شیطنت خاص خودش خندید؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ای بابا شوخی کردم. بچه که زدن نداره! چرا اِنقدر موضع می گیرین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه خندیدند. نگاه مهتاب روی پلاک وان یکاد خیره مانده بود. دور پلاک، نگین های ریزی کار شده بود، که زیبایی اش را دوچندان میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا به حال چنین هدیه ی خاصی از سهیل نگرفته بود. زنجیر را به دست خاله اش سپرد؛ تا آن را به گردنش بیاندازد. در حالی که سیما قفل زنجیر را می بست؛برای یک لحظه، سرش را بالا گرفت؛ و برقی از شادی را در چشمهای سهیل دید. خاله اش بعد از بستن قفل گردنبند، دستی به شانه اش زد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مبارک باشه؛ گل دختر. خیلی بهت می یاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواقعا سهیل، یکی از دوست داشتنی ترین کسانی بود؛ که در اطرافش داشت. او و سیمین بهترین دخترخاله و پسرخاله ی دنیا بودند. بعد از تشکری دوباره از سهیل، سرش را پایین انداخت؛ و با شرم ذاتی اش زمزمه کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از همه ممنونم. امشب همگی خیلی به زحمت افتادین. امیدوارم لیاقت این همه محبت رو داشته باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرش با افتخار نگاهش کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مطمئن باش؛ لیاقت بیشتر از اینها رو داری دخترم. تو باعث افتخار من و مادرت هستی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلاخره بعد از این که کمی همهمه ی جمع ساکت شد؛ و از ولوله ی قبلی خبری نبود. بیتا به آشپزخانه رفت؛ تا چای بعد از شام را بریز؛ و همراه با کیک کوچکی که به مناسبت قبولی مهتاب، تهیه کرده بود؛ بیاورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیما از سکوت جمع استفاده کرد؛ و موضوع مورد نظرش را پرسید؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا دختر خوشگلمون، قراره کجا ساکن بشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلی به خواهر زنش نگاه کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوابگاه، بهترین جاییه که می تونه بره. جای دیگه ای سراغ نداریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیما با دلخوری نگاهی به شوهر خواهرش کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مگه من می ذارم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد رو به شوهرش کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امجد، اون کلید رو بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا که با سینی چای در دست، تازه وارد پذیرایی شده بود. با دیدن کلید رنگش پرید. با استرس نگاهش بین خواهر و شوهرش رفت؛ و برگشت. لبهای خشکش را با زبان تر کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه. لازم نیست آبجی. خوابگاه هم راحت تره و هم امن تر. این جوری خیال ما هم راحته، که تنها نیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیما اخمی کرد؛ و کلید را به طرف خواهرش گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خودت رو لوس نکن. همه می دونن؛ رشته ی پزشکی سخته. توی خوابگاه موندن هم سخت ترش میکنه. این خونه هم سالهاست خالی مونده؛ و داره خاک می خوره. اونوقت این دختر بره خوابگاه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلی با ناراحتی سرش را پایین انداخت؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راضی به زحمت نیستیم؛ سیما خانوم. دخترم با شرایطی که داره سازگار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچ زحمتی نیست. تازه مهتاب دختر خودم هم هست. هر کاری کنم؛ برای دختر خودم کردم. در مورد سازگار بودنش هم حرفی نیست. اما دل من طاقت نداره؛ ببینم میون کسایی زندگی کنه؛ که نمیدونم پدرو مادرشون کی هستن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی آبجی… این جوری که نمیشه. لااقل اجاره ای …
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیما با ناراحتی و در حالی که ابروهایش در هم گره خورده بود. از جا برخاست؛ و رو به شوهرش کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امجد پاشو بریم؛ تا من یه چیزی به این خواهرم نگفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد هم رو به مهتاب کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عزیزم، دیروز فرستادم خونه رو تمیز کردن. هر چیزی هم لازم داشتی؛ کافیه فقط به خودم بگی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرش با صورتی که از ناراحتی سرخ شده بود؛ به آرامی زمزمه کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنون سیما خانوم. خودم هستم. هر کاری هم بلازم باشه؛ برای تک دخترم میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- می دونم؛ آقای حمیدی. من که جسارتی نکردم. اما مهتاب اِنقدر برام مهمه؛ که با سیمین خودم برام هیچ فرقی نداره. هر کاری هم براش انجام بدم، با جون و دل براش میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا که تازه به خودش آمده بود؛ با عجله به سمت آشپزخانه رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حالا بشین. دارم کیک قبولی مهتاب رو می یارم. چایی هم که سرد شد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلاخره، بعد از خوردن کیک و تعارف های آخر شب، میهمان ها رفتند؛ و باز هم، پدرش را ناراحت و ساکت دید. با اخم، سری تکان داد؛ و به اتاق خوابشان، که در نیم طبقه ی بالا و کنار اتاق مهتاب بود؛ رفت. مادرش در حال تعویض لباس بود، که در زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- می تونم بیام تو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر در حالی که آخرین دکمه ی لباسش را می بست؛ سر تکان داد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره عزیزم. بیا تو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر را باز کرد؛ و داخل شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مامان. چرا بابا اِنقدر زود ناراحت میشه؟ خاله که چیز بدی نگفت. یعنی منظور بدی نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- می دونم عزیزم. خودت که اخلاق پدرت رو می دونی. فکر میکنه خاله ات می خواد، دارا بودنش رو به رخ بکشه. خبر از دل مهربون خاله ات نداره. تو ناراحت نشو. برو بخواب که فردا باید چمدونت رو ببندیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بوسه ی مادر، تمام ناراحتی اش را فراموش کرد. فهمیده بود مادرش مهربانتر از همیشه با او برخورد می کند. گویی روح تازه ای در کالبد بی جان مادر دمیده شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروزهایی می شد؛ که حسرت چنین محبتی را از او را داشت. اما می دانست افسردگی مادرش در حدی بود؛ که داروهایش، او را روز به روز خواب آلوده تر و ساکت تر از قبل کند؛ و اجازه ی چنین رفتاری را به او ندهد. با تمام این دانسته ها، و خوشحال از آینده ای که پیش رو داشت؛ به اتاقش رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروزی که به سمت رشت حرکت کردند، از همان ابتدای مسیر دلش گرفت. برای اولین بار بود؛ که برای زندگی کردن در شهری دیگر، از شهرش خارج می شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحس غربت، از همان ابتدای مسیر قلبش را میفشرد. گویی تکه ای از قلبش را در آن شهر باقی گذاشته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای آهنگ قدیمی ای که در فضای ماشین طنین انداز شده بود؛ اشکش را سرازیر کرد. برای این که چشم های اشکبارش دیده نشوند؛ صورتش را به سمت پنجره گرداند؛ تا پدرش از توی آینه ی ماشین متوجه ی اشکهایش نشود. نمیخواست فکر کنند از تنهایی و غربت می ترسد . از خدا که پنهان نبود؛ واقعا از تنها بودن در شهری غریب هراسی در دلش افتاده بود که نگو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب گذشته، بعد از سالها فهمیده بود این شهر زادگاه مادرش است؛ که سالهاست پا در آن نگذاشته است. خیلی دلش میخواست؛ علت این نرفتن ها و تنهایی ها را بداند. اما غمی که در چشمهای مادرش لانه کرده بود؛ به او اجازه ی نبش قبر کردن گذشته ها ی مادرش را نمی داد. از صبح که توی ماشین نشسته بودند؛ و به سمت رشت می رفتند؛ حس می کرد مادرش استرس دارد؛ و نگرانی خاصی در عمق چشم هایش دیده می شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای پدراو را از افکاری که در آن غوطه ور بود؛ بیرون کشید؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا ساکتی دختر بابا ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب دهانش را به زحمت فرو داد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دارم به طبیعت اطراف نگاه میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه احساسی داری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدانست چه جوابی بدهد؛ وقتی خودش هم هنوز به احساس واقعیش واقف نشده بود. کمی دلهره چاشنی اشتیاق دیدن آن شهر، احساسش برایش کمی عجیب بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر چند انگار پدرش بو برده بود؛ که حال و روز چندان خوشی ندارد. از هراسی که در دلش ریشه کرده بود؛ دلشوره و تهوع گرفته بود. اولین بار بود، که میخواست از خانواده اش جدا بشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدنیای ناشناخته ی هزار رنگِ بیرون از کانون امن خانواده، برایش ترس آور بود. مخصوصا که دختر بودنش هم، برای این هراس ها مزید بر علت میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمیشه خانواده اش، همه جا و تمام زمانهایی که بیرون از خانه بود، حمایتش کرده بودند؛ و حالا قرار بود؛ در میان دریایی از آدمهای غریبه ها غوطه ور شود. در دل از خدا میخواست؛ که سالم به ساحل مقصود برسد. وقتی نگاه منتظر پدرش را در آینه شکار کرد؛ لبخند کمرنگی روی لبش جان گرفت؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کمی … فقط کمی، از محیطهای ناشناخته می ترسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش کمی سرش را به عقب چرخاند؛ و با دیدن صورت رنگ پریده ی دخترش، لبخند زد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ترس نداره؛ عزیزم. توی اون شهر هم با هموطنهای خودت زندگی می کنی. همه هم زبونت رو می فهمند. خارج از ایران که نمیری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرف مادرش به فکر فرو رفت. به راستی کسانی که دل از خانواده دل می کَنَند؛ و به خارج از کشور هجرت میکنند؛ با آن حجم عظیم غربت و بیگانگی چگونه تاب می آورند. به نظر مهتاب، تطبیق پیدا کردن با محیطهای تازه هم جزو یکی از خصلتهای آدمیست، که در وجود خودش اصلا وجود نداشت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دخترم هر وقت به مشکلی برخوردی؛ فوری تماس بگیر. من هم نتونم بیام؛ مادرت میاد. هر وقت هم دلتنگ شدی تماس بگیر. نذار این چیزها روی درس خوندنت تاثیر بد بذاره. توی اون شهر باید تمام همّ و غمت درست باشه؛ و بس .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش به عقب برگشت؛ و به چشمهای خیسش نگاه کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قربونت برم عزیزکم… دخترم، باید از همین الان یاد بگیری؛ که بدون ما چطوری توی اجتماع زندگی کنی. خود این دوری، برات یه تجربه ی ارزشمند می شه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرف های مادرش دروازه ی جدیدی را پیش روی زندگی اش باز می کرد. واقعا این دوری میتوانست برایش کسب یک تجربه ی ارزشمند باشد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالبته اگر عرضه ی خوب استفاده کردن، از این موقعیت را داشت؛ که خودش به این توانایی شک داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک ساعت دیگر گذشت؛ تا بلاخره وارد شهر رشت شدند. شهری سرسبز و زیبا. با دقت به خیابان ها و آدم های اطرافش نگاه می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجوانهای زیادی -سوار بر موتور-در حال تردد بودند. سرزندگی و شادابی را میتوانست؛ در صورتهای بشاششان ببیند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند خیابان را با پرس و جو رد کردند. چشم های مادرش با ولع خاصی خیابانهای شهر را نگاه می کرد. چنان محو تماشای بیرون شده بود؛ که وجود آنهارا فراموش کرده بود. گویی به زیارت شهر آمده بود؛ تا وجودش از این زیارت آرامش بگیرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلاخره ماشین روبروی در سفید رنگی ایستاد. نگاهش مدام در اطراف می چرخید . نسبت به محل جدید کنجکاو بود. دیوارهای سیمانی که با شاخه های پیچک های رونده به زیبایی پوشیده شده بودند؛ و گاه و بیگاه، گوشه ای از دیوارها را خزه های سبز پر کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسقف تمام خانه های آن منطقه شیروانی داشت؛ و چه منظره ی زیبایی را در دید ببینده قرار میداد. بوی رطوبت مشامش را پر می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این جا با گذشته خیلی فرق کرده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا افسوسی که در صدای مادرش نهفته بود؛ علامت سوال بزرگی در ذهنش نقش بست. گذشته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مامان مگه شما قبلا این جا بودین؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهای مادرش پر از اشک شد؛ و نگاه پدر به زمین چسبید. کلافه پوفی کشید؛ و به سمت صندوق عقب ماشین رفت؛ و آن را باز کرد؛ و چمدان ها را روی زمین گذاشت؛ و با ناراحتی چمدان را از پشت صندوق عقب بیرون کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیوارهای خونه که حاجت نمی دن. در رو باز کن، بریم تو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشکهای بیتا، بی اختیار، مانند مروارید روی گونه اش میغلطیدند؛ و نمی توانست خود را کنترل کند. ناراحتی اش به مهتاب سرایت کرد. با ناراحتی او را در آغوش گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چی شده مامان؟ دردت به جونم. نبینم گریه ات رو، چی شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش سریع با کف دست صورتش را پاک کرد؛ و نگاه زیر چشمی ای به پدرش کرد. پدرش با خشمی که به زحمت آن را کنترل می کرد، غرید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وقتی دخترت رو راهنمایی می کردی؛ این شهر رو انتخاب کنه. باید فکر اینجاش رو هم میکردی. حالا هم در، رو باز کن بریم تو. زشته اینجا بساط راه انداختی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطاقت نداشت؛ پدرش با مادر افسرده اش این گونه حرف بزند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بابا؟ مگه نمیبینی حال مامان خوب نیست؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا میبینم؛ و نمی دونم چرا این عذاب رو برای خودش می خره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر دلش گلایه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چرا من رو داخل آدم حساب نمیکنین؛ و چیزی نمی گین؟ که من هم بدونم علت این همه ناراحتی چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحس می کرد عادلانه نیست؛ چیزی به او نگویند. و ندانسته بیشتر از همه شاهد ناراحتی پدر و مادرش باشد. به امید شنیدن پاسخی از جانب مادرش، رو به او کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مامان، تو رو خدا شما بگو چی شده؟ چرا شما انقدر ناراحتی؟ چرا بابا انقدر عصبیه؟ آخه چی شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما نگاه خیره ی بیتا روی در خانه خشک شده بود؛ و حرفی نمی زد. علی با حرص دسته کلیدی که در دست بیتا بود؛ را از میان انگشت هایش بیرون کشید؛ و در حالی که زیر لب غُر می زد، به سمت در رفت و آن را باز کرد.و با چشم هایش، به مهتاب اشاره کرد داخل شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب، دست مادرش را گرفت؛ و آهسته از در ویلا داخل رفتند. سکوت مادرش عذاب آور بود؛ و او باید تا وقتی پدرش این گونه خشمگین بود؛ کنجکاوی هایش را در ذهنش نگاه می داشت؛ و زبان به دهان می گرفت؛ تا آتش خشمش زبانه نکشد؛ و دامنش را نگیرد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش با کنجکاوی در حیاط چرخید. مسیر زیبایی که با شن های ریز سفید پوشیده شده بود؛ تا ورودی ساختمان کشیده شده بود؛ و در اطرافش درخت های سرسبز پرتغال و نارنج به زیبایی فضا می افزود. در انتهای مسیر دو درخت تنومند گردو، سر به فلک کشیده بودند و شاخه هایشان سایه بر خانه ی زیبای روبرویش انداخته بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفضای آرام بخش و روح افزای خانه دلش را آرام کرد. اگر از شرجی بودن هوا می گذشت؛ همه چیز عالی بود. دیدن خانه ی زیبا و دلنشن لبخندی روی لب هایش آورد؛ و ذهنش را برای دقایقی از ناراحتی پدر و مادرش دور کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک هفته از اقامتشان در رشت گذشته بود. بعد از ثبت نام در دانشکده دندانپزشکی، و جاگیر شدنش، پدرش به تهران بازگشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما بیتا دلش راضی نشد؛ او را تنها رها کند. بعد از رفتن علی، اولین کاری که کرد؛ خرید لوازمی بود؛ که میدانست دخترش به آنها احتیاج پیدا می کند. بعد از پس و پیش کردن لوازم خانه، به فکر تنهایی دخترش افتاد. واقعا باید در این خانه ی بزرگ تنها می ماند؟ شاید باید خودش هم در کنار دخترش می ماند. بعد از این که از فکر هایش نتیجه ای نگرفت؛ یک روز عصر که در اتاق، در حال جا به جایی لباس های مهتاب بودند؛ رو به مهتاب کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مهتاب، می خوای من اینجا پیشت بمونم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب با چشمهایی گرد شده، به مادرش خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس کی مراقب بابا باشه؟ شما که می دونی زخم معده داره؛ و نمی تونه غذای بیرون رو بخوره. نه اصلا حرفش رو هم نزنین. من می تونم از پس کارهای خودم بر بیام .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس باید برای تنها بودنت یه فکری بکنیم. اون روز که رفتیم دانشکده، دیدم چند تا دختر در مورد همخونه گرفتن حرف می زدن. باید یکی رو پیدا کنیم؛ که قابل اعتماد باشه؛ و بیاد و با تو اینجا زندگی کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب پوفی کشید؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هر جور شما صلاح می دونین. بهتر از اینه که شما از بابا دور باشین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا نزدیکش ایستاد؛ همانطور به لباسهای داخل کمد خیره شده بود؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمی تونم از تو هم دور باشم. مطمئن باش؛ آخرهای هفته رو میام پیشت. بابات می تونه از پس خودش بربیاد؛ تو واجبتری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحس خوبی زیر پوستش دوید. اعتراف مادرش به مهم بودن او، برایش دلچسب و شیرین بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مامان، میشه بگی چی شد؛ که دیگه به زادگاهت برنگشتی؟ چرا من هیچ وقت از پدر و مادر شما، یا خونواده یا اقوام شما هیچی نشنیدم؛ یا کسی رو ندیدم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش آهی کشید؛ و همراه او روی لبه ی تخت نشست؛ و در حالی که موهای بلندش را نوازش می کرد؛ با ناراحتی زمزمه کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یه اشتباه، یه خطا، یه دیوونگی، باعث شد اونها رو برای همیشه از دست بدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغض راه نفسش را بند آورده بود. قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش چکید؛ و ادامه داد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ای کاش آدمها میتونستن آینده رو ببینن. یا اونقدر بصیرت داشتند؛ که راه درست و راه نادرست رو تشخیص بدن. نمی دونم چرا این ضرب المثل برای من صدق کرد؛ که ” خود کرده را تدبیر نیست. “
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب کلافه تکانی خورد؛ و روبروی مادرش روی زمین نشست؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مامان هنوز هم نمیخواین لب باز کنین؛ و بگین چی شده ؟ که شما این همه غمگین و افسرده هستین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشکی گرم، مهمان صورت پژمرده ی مادرش شد. با آهی کوتاه از کنار او برخاست؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الان حالم خوش نیست. اما کم، کم، برات تعریف میکنم. بذار خودم با خودم کنار بیام. من سالهاست، دارم توی بزرخ دست و پا میزنم. اما به موقعش برات تعریف می کنم؛ که تو از من سرنوشت من عبرت بگیری و دچار حال و روز من نشی. دوست ندارم این مثل “تاریخ دوباره تکرارمی شه ” در مورد زندگی تو درست در بیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتا با شانه هایی افتاده، از اتاق بیرون رفت؛ و مهتاب را سردرگم و با لباسهایی که روی تخت ریخته شده بودند؛ که مرتب شوند؛ تنها گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهی که از اعماق وجودش برآمد؛ غم سنگینی بر دل دخترک نشانده بود. به طوری که با تمام کنجکاوی اش، دوست نداشت با پرسیدن از گذشته، مادرش را غمگین تر و ناراحت تر از حالا ببیند. پوفی کشید، و اولین لباسی که کنار پایش بود، را برداشت و به سمت کمد رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اینکه روزهای گرم تابستان گذشته بود؛ ولی شرجی بودن و دمای بالای هوا، نفس کشیدن را برایش سخت می کرد؛ و از همه بدتر این بود، که انگار همیشه تنش خیس بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرطوبتی که روی لباسهایش نشسته بود؛ را دوست نداشت. از انتخاب این شهر به شدت پشیمان شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهم برای آب وهوایش، هم برای حال خراب مادر، و ناراحتی پدرش. اما هیچ گاه فکر نمی کرد؛ سالهای بعد سرنوشتش در این شهر شکل بگیرد. سرنوشتی که، حتی در خواب هم نمی دید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح زود، با صدای مادرش از خواب بیدار شد. توی جا غلتی زد؛ و به پهلو شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مهتاب جون، دیرت می شه مادر پاشو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن ساعت کنار تخت از جا پرید. با سرعت لباس پوشید؛ و از اتاق بیرون زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کجا؟ کجا؟ فکرش رو هم نکن که بدون صبحونه بذارم بری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای. نه مامان، خیلی دیر شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیرت نمی شه مهتاب جون. اینجا که تهران نیست؛ زود می رسی. تازه هوای پاک اینجا، تو رو خیلی زود گرسنه می کنه و اذیت می شی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه زور مادر، و با سرعت دو لقمه نان و کره و مربا را بلعید؛ و از خانه بیرون زد. برای یادگیری مسیر، قرار بود آن روز را به تنهایی با تاکسی رفت و آمد کند؛ تا مسیررا خوب یاد بگیرد. با اینکه با پدرش، سه بار آن مسیر را رفته بود؛ اما باز هم در انتخاب مسیرها تردید داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنروز با تمام شلوغی و ازدحام دانشجوهایی-که مانند او تازه وارد بودند - خوب گذشت. ظهر نشده بود؛ که تازه به حرف مادرش رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواقعا هم از گرسنگی در حال غش و ضعف بود. به بوفه ی دانشگاه رفت. با خرید شیر و کیک قصد داشت؛ از خجالت شکمش در بیاید. تازه پشت میزی قرار گرفته بود؛ که صدایی به آرامی او را مخاطب قرار داد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشید.جای کسی نیست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصاحب صدا، به صندلی روبروی او اشاره می کرد. سرش را رو به بالا تکان داد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
دخترک سبزه، و با نمک بدون تعارف روبرویش نشست؛ و دستش را روبروی او گرفت؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مریم سمایی هستم. توی کلاس دیدمت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را در دست فشرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوشبختم. من هم مهتاب حمیدی هستم. شما هم ترم اولی هستی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله. شما هم ترم اولی هستی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کدوم خوابگاه هستی؟ آخه بهت نمیخوره شمالی باشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب لبخندی زد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- درسته. از تهران اومدم. اما خوابگاه نگرفتم؛ خاله ام اینجا خونه داشت؛ داده دست من.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهای مریم تا انتها باز شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از تنهایی نمیترسی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب لبخندی زد؛ و گفت؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اتفاقا چرا. قراره تا یه همخونه ی مطمئن پیدا نکردم؛ مامانم پیشم بمونه. در ضمن، خوبی خونه اینه که، سیستم امنیتی بالایی داره. برای همین تا حدودی خیالم راحته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم کمی فکر کرد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شرایطی که باید همخونه ات داشته باشه؛ چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شرایط خاصی ندارم .جز این که اهل رفیق بازی نباشه؛ و مهمونی بازی راه نندازه. چون آرامشم برای درس خوندن به هم میخوره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خندید؛ و دستهایش را به هم کوبید؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جونمی، جون! اگر قبول داشته باشی؛ خودم حاضرم همخونه ات بشم. راستش توی خوابگاه، دو تا دختر توی اتاقم هستن؛ که خیلی جیغ، جیغو، و پر سر و صدا هستن. آدم از دستشون سرسام میگیره. انگار کار خدا بود، که بیام باهات حرف بزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره انگار خواست خدا بود. راستی نگفتی، اهل کجایی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من کرجی هستم. راستی، مامانت هم باید من رو ببینه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب خندید؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شک نکن. مامانم تا مطمئن نشه. آروم وقرار نمیگیره. مخصوصا که خیلی روی دخترهایی که روابط آزاد دارن حساسه. باید خودش تو رو ببینه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه. پس آدرس بده، بیام با مادر گرام حرف بزنم. باورت نمیشه، از صبح که توی کلاس دیدمت، مهرت به دلم نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنون. امیدوارم در کنار هم، روزهای خوبی داشته باشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم از پشت میز بلند شد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من هم امیدوارم. من برم یه چیزی بخرم؛ تا کلاس بعدی ام شروع نشده. تو چیزی نمی خوای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب سرش را به چپ و راست تکان داد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه. مرسی من خوردم. با اجازه ات من میرم توی محوطه، یه هوایی بخورم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کجا خانم؟آدرس ندادی که؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب با کف دست به پیشانیش زد؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخ. ببخشید. یادم رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتکه ای کاغذ از دفتر یادداشتش کند؛ و روی آن آدرس را نوشت؛ و رو به مریم گرفت؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امیدوارم اهل دوست پسر و …
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اصلا. خیالت راحت. آخه توی دانشکده ای که پُره از این همه حُور و پَری، کی به من سیاه سوخته نگاه میکنه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب خندید؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- در عوض جذاب و با نمکی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم با خوشحالی خندید؛ و دستی به بازوی مهتاب کوبید؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوبه آدم با یکی مثل تو دوست باشه. اعتماد به نفس آدم رو بالا میبری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب هم خندید؛ و بعد از خدا حافظی از هم جدا شدند. چون کلاس بعدی اش با استاد دیگری بود. خوشحال بود، که به این زودی توانسته بود؛ همخانه ی خوبی پیدا کند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز نظر او مریم دختر بی غل و غشی بود. نگاه معصومانه اش به مهتاب اطمینان میداد؛ در مورد او اشتباه نمیکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگاهی با دیدن بعضی چهره ها انسان احساس خوبی دارد. گویی انرژی مثبت، از طرف مقابلش دریافت میکند. چنین حسی را مهتاب در مورد مریم داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصر همان روز، مریم به دیدن مادرش آمد. بیتا بعد از دیدن مریم و پرس و جو از خانواده ی او و آدرس محل زندگی اش، از مریم خواست، تا دیداری هم با مادرش داشته باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم در عرض دو روز بعد از تماس با خانواده، و آمدن مادرش به آن شهر و آشنایی دو مادر با هم، به خانه ی مهتاب نقل مکان کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بلاخره بیتا، بعد از مدتی طولانی، با خیال راحت از انجام سفارش هایی که به دخترها کرده بود؛ آنها را ترک کرد؛ و به تهران باز گشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
آخرین امتحان پایان ترم را داده بود. از سردرد و چشم درد چشمهایش باز نمیشد. به آرامی در به سمت در ورودی دانشگاه می رفت؛ تا به خانه باز گردد. مریم دوان، دوان، خودش را به او رساند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مهتاب. صبر کن ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب ایستاد؛ و با چشمهایی که به زور باز میشد؛ نگاهش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بلیطی که گرفتی؛ برای چه ساعتیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهتاب با دو انگشت چشمهایش را ماساژ داد؛ و نالید؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ساعت یک بعد از ظهر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوبه. لااقل میتونیم یه ساندویچ بخوریم. بریم دیگه دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من نمیخورم. سرم درد میکنه؛ برای خودت بخر. من یه تخم مرغ میخورم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم با حرص دستش را کشید؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تا حالا چند بار تک خوری کردم؟ بریم زودتر یه چیزی بخوریم؛ تا به موقع برسیم ترمینال.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو با هم، راهی می شدند؛ تا بعد از تقریبا پنج ماه به خانه برگردند. هر چند که هر هفته مادر یکی از آنها به دیدنشان آمده بود؛ اما باز هم دلتنگ شهر و خانه هایشان بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از خوردن ناهار، با هم راهی ترمینال شدند. مهتاب وقتی روی صندلی خودش نشست؛ با گفتن ببخشیدی به مریم، سرش را به پنجره تکیه داد؛ و چشمهایش را بست. شب گذشته حتی یک ساعت هم نخوابیده بود. درست است، که ترم اول بود. اما خیلی جدی درس خوانده بود. نمیخواست همین اول کار، از خودش سستی نشان دهد؛ و همین باعث بی خوابیهای زیادی در شب های امتحانش شده بود؛ و خستگی مفرط به چشمهایش فشار وارد کرده بود. هنوز خیلی از حرکت اتوبوس نگذشته بود؛ که به خواب رفت…
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تکان های دستی روی بازویش، چشمهایش را باز کرد. به محض این که سرش را به سمت مریم برگرداند. آخی گفت؛ گردنش خشک شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی شده مریم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مهتاب جون، من دیگه باید پیاده بشم. رسیدیم کرج. خواستم قبل از پیاده شدن ازت خداحافظی کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم هایش را مالید؛ و صاف نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشید همسفر خوبی نبودم؛ همه اش خوابیدم! خیلی سرم درد می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عیب نداره دختر، سری بعد من هم تلافی میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو لبخند زدند؛ و از هم خداحافظی کردند. مریم پیاده شد؛ و مهتاب آنقدرچشم به اتوبان روبرویش دوخت؛ تا به مقصد رسید. خوشحال بود؛ و شادی زیر پوستش می دوید. دلش برای دیدن شهر و خانه اش تنگ شده بود. در این مدت، فقط یکبار پدرش را دیده بود؛ و دلش بی تاب دیدنش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع ساکش را گرفت؛ و با یکی از تاکسی های ترمینال به سمت خانه اشان حرکت کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
با دیدن چهره ی خندان سیمین، لبخندی روی لبش نقش بست. همین چند لحظه ی پیش در فکرش بود؛ و حالا مثل جن ظاهر شده بود. در را باز کرد؛ و رو به مادرش که با چشم هایی پرسشگر نگاهش می کرد؛ خندید؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سیمین اومده. نمی دونم از کجا فهمیده من اومدم. انگار بو می کشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امروز صبح که تو خواب بودی؛ خاله ات زنگ زد و حالت رو پرسید. من هم گفتم که تو برگشتی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه زود هم خودش رو رسوند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سیمینه دیگه. انتظار دیگه ای داشتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه از مادرش گرفت؛ و به استقبال دختر خاله ی دوست داشتنی اش رفت. دلش شدیدا تنگ بود. تا به حال این همه از هم دور نبودند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدنش بی اراده به سمتش پرواز کرد؛ و سیمین هم ذوق زنان در آغوشش کشید . با در آغوش گرفتن سیمین، گویا روحی تازه در جانش دمیده شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وای مهتاب، خیلی دلم تنگ شده بود. نمیدونم این مدت رو چه جوری تحمل کردم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصحرا
۳۰ ساله 00رمان خوبی بود اینافقط توغصه هاست هیچ مردی حاضرنمیشه باچنین شرایطی که میدونه دخترداره باهاش ازدواج کنه درواقعیت دخترا غرورتون رو حفظ کنیدبه مردهااعتماد نکنید...
۵ ماه پیشسحر
۶۰ ساله 00داستان قشنگی بود آخراش زیادی کشدار شد ولی درکل خوب بود خسته نباشی نویسنده عزیز
۶ ماه پیشصدف
۴۳ ساله 00بسیار عالی و زیبا نگاشته شده حتما بخونید ممنون از نویسنده عزیز
۱۰ ماه پیش۰۰۰
00قشنگ بود
۱۲ ماه پیشالهه
10بسیار زیبا وجذاب .خیلی اواسطش گریه کردم ولی پایان خوبی که داشت همه گریه هام رو جبران کرد خیلی خیلی عای بود
۲ سال پیشزهرا
13این اتفاقات فقط تو قصه ها هست هیچ مردی دختری که این اتفاق راس افتاده رو قبول نمی کنه حتی اگه از هر نظر بهترین باشه مگه اینکه مرده خودش مشکلی داشته باشه مثل معتادی عقب افتاده ای دخترا هیچ وقت گول نخوری
۲ سال پیشMaryam
۲۰ ساله 00میتونم بگم از بهترین رمان های ک خوندم بود .واقعا خیلی خوب بود خیلی چیزا توش رعایت شده بود و از همه مهم تر وقتی میخوندم ب شوق می اومدم ک بقیشو هم بخونم ..اینکه تمومش کردم ناراحتم😆
۲ سال پیش۳۰الیتا
01خوب بود فقط ای کاش شهیادقصر درنمیرفت بایدتاوان پس میداد علی هیچ گناهی نداشت وقتی زنش طردش کرده بیتا هم بیتقصیربود درس مهم رمان پلای پشت سرتونوخراب نکنید علی وبیتا هردوتاوان نادونی عشق زودگدرشون دیدن
۲ سال پیشهلی
۲۸ ساله 20خیلی عالییی بود بعداز مدت هایه رمان خوب خوندم دستت دردنکنه نویسنده گرام👍👍👍
۲ سال پیشتنها
۲۸ ساله 20عالی بود
۲ سال پیشاسرا
10عالیه بخونید
۲ سال پیشه
10پدر خانواده چه سختی دیده بود اون که ازدواج کرد
۲ سال پیشسارا
20تو این رمان نویسنده فقط سختی های مادره رو به رخ کشیده و دختر رمان هم فقط بفکر مادر بود درصورتی که پدر خانواده هم بدجور سختی دیده بود اخه فرق بین پدرو مادر منکه از این تبعیض خوشم نیومد
۲ سال پیشرویا
۳۵ ساله 10عالی بود بهترین رمانی بود ک تاحالا خوندم
۲ سال پیش
برزه
00خب بود