رمان باغ خون آشام به قلم تارا.ح
باغ متروکهی نزدیک کلبه.... مدت هاست کسی به اونجا سر نمی زنه. هرچی زمان بیشتری می گذره سارینا درباره اون باغ و افرادش کنجکاو تر می شه. تا اینکه بالاخره از بین حصار های اونجا عبور می کنه، ولی چی در پشت حصار های خار دار انتظارش و می کشه...؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۰ دقیقه
این یعنی یه روز دیگه هم باید این مکان رو تحمل کنم . در همین لحظه سورنا هم داخل شد. مگه کجا رفته بود؟
سوالی که تو ذهنم بود رو مامان به زبون آورد.
کجا بودی؟
شما خواب بودین . منم حوصلم سر رفت، برای همین بین درخت ها می گشتم.
بعد از صبحانه مامان برای قدم زدن رفت و منم دنبالش راه افتادم. همون طور که اون برگ درخت ها رو بررسی می کرد ، من پر چانگی می کردم.
مامان؟مامان؟
چیه؟
دیشب تو هم صدای جیغ رو شنیدی؟ مثل...
متوجه شدم اصلا به من گوش نمی کنه. زیر لب زمزمه کرد این درختا باز مرض گرفتن.
نالیدم مامان؟
سر جاش ایستاد .
هان ؟
واقعا؟ تو صدای جیغ نشنیدی؟
برگشت و به راهش ادامه داد.
این که میگی جیغ یه زن بود؟
چشمام برقی زد .
آره آره تو هم شنیدی؟
بی تفاوت گفت البته که نه . اون صدایی که میگی مال روباهه. احتمالا روباه قرمز . یه جایی خونده بودم . گفتم که کمتر رویاپردازی کن عزیزم.
دستش رو روی شانهم گذاشت و دو تیله مشکیش رو دلسوزانه به من دوخت.
سارینا می خوای بریم دکتر؟ تو دیگه داری زیاده روی می کنی؟ با اینکه پونزده سالته ولی عین بچه های دو ساله رفتار می کنی.
درحالی که خیلی عصبانی و دلخور بودم ،جواب دادم من حالم خوبه. فقط اینکه ترسیدم. نگران نباش.
نا مطمئن سر تکان داد.
خیلی خوب.
صدایی مثل زوزه باد از داخل باغ توجهم رو جلب کرد. به مادر نگاه کردم که ببینم اونم شنیده یا نه، ولی از من خیلی دور شده بود.
حسی من رو به اونجا می کشید و من حتی در برابر این احساس مقاومت نکردم. از زیر حصار تیغ دار محتاطانه رد شدم. موهام به خار های روی حصار گیر می کرد و مدام باید گره اونا رو باز می کردم . به هر سختی بود از زیر حصار ها و شاخ و برگ های آلوی قرمز به اون طرف خزیدم.
لباس هام رو تکون دادم. کمی جلوتر رفتم. داخل برخلاف اونطرف، کاملا ساکت بود. گاهی هم آواز پرنده ها در فضا طنین می انداخت.
هی؟سلام؟کسی اینجا نیست؟
جوابی نشنیدم.
ببخشید سرخود وارد باغچهی شما شدم.
بازم صدایی نیومد. جرئت پیدا کردم و تا قسمت های تاریک تر پیش رفتم. تا چشم کار می کرد، چمن و علف خشک بود، به جز درخت های گردو و بوته های گل که دور تا دور باغ رو محاصره کرده بودن.
اواسط باغ میله هایی قرار داشتن که پیچک های سمجی دورش پیچیده بودن . پیچک ها تا بالا رفته و سقفی بر اون محیط ساخته بودن،مثل راهنمای ورود به یه درگاه. هرچی به اونجا نزدیک تر می شدم، روشنایی کمتری می تابید.
چند قدم به جلو برداشتم که ناگهان صدای خرد شدن چوب ها اومد. آب دهانم رو به سختی قورت دادم. قلبم دیوانه وار می کوبید . تا به خودم بیام خرگوش ریزه ای از بین پام عبور کرد.
نفسم و دادم بیرون .
آه...فقط یه خرگوش کوچولو بود اما...اینجا که خرگوش نداشت...
صدای قدم هایی از پشت سرم اومد اما تا خواستم برگردم ، یه جسم تیز از دو طرف پای چپم رو شکافت.
سوزش عمیقی ابتدا در پا و بعد در بدنم پیچید و روی زمین سقوط کردم. تنها در لحظه آخر هیبت تار مردی رو دیدم و سپس تاریکی منو در برگرفت.
فصل سوم
ملاقات با کلاه پوش ها
تو یه جای تاریک گیر افتاده بودم. هرچقدر دست و پا می زدم نمی تونستم حرکت کنم. تا چشم کار می کرد سیاهی بود.
شخصی رو در نزدیکی خودم احساس می کردم ولی توان برگشتن نداشتم. بارها و بارها جیغ زدم ولی کسی به کمک نیومد. انگار فقط من بودم و اون سایه...
قطره های مایع خنکی روی صورتم فرود اومدن و ناگهان حجم زیادی از اون به بدنم هجوم آورد.
فریاد زدم و درجا نشستم. چهره کنجکاو سورنا در چند سانتی متری صورتم قرار داشت. نفس راحتی کشیدم . همش خواب بود.
سورنا ابرو در هم کشید.
چه خبرته؟ اینجا رو گذاشتی رو سرت.
دور برم رو از نظر گذروندم. چطور ممکنه؟ من تو باغ خودمون، دقیقا همون جایی که از مامان جدا شدم، رو زمین دراز کش بودم.
از موها و لباس هام آب می چکید اما اهمیت ندادم. بعد ها حسابش رو می رسم.
گفتم من...باغ...اونطرف...
چی میگی؟
تو منو آوردی اینجا؟
متعجب به من چشم دوخت.
حالت خوبه؟ سرت به جایی خورده؟ تو اینجا خواب بودی و پشت سر هم جیغ و داد راه انداخته بودی. منم با صدای تو اینجا کشیده شدم.
بعد هم بدون اینکه به من توجهی کنه ، برگشت به خونه .
از روی زمین بلند شدم و دستی به لباسام کشیدم. مادر کمی دورتر از من روی حصیر نشسته بود و ما رو برای ناهار صدا می زد.
با هیجان به او نزدیک شدم.
مامان؟مامان؟
در اثر دویدن نفس نفس می زدم.
سارینا! چی شده؟
من...من...اونجا...
آرتیست
۲۰ ساله 00رمان قشنگیه، ممنون از نویسندش که زحمت کشیده ولی میتونست مثل رمان های دیگه از + و - استفاده کنه که متوجه بشیم کی صحبت میکنه.
۸ ماه پیشآزاده | ناظر برنامه
عزیزم استفاده از این علائم برای دیالوگها از نظر داستان نویسی غلطه. هر رمانی استفاده کرده اشتباه بوده. مشخص بودن دیالوگها در یک اثر فقط به مهارت نویسنده بر میگرده💚
۲ ماه پیشفائزه
۲۶ ساله 00نصفه خوندم . سلیقه من نبود
۲ ماه پیشکم رشمه
00رمانش خوبه.ولی اول مکالمات هر شخصیت ی علامت میزاشتین که متوجه بشیم هرکدوم از جملات رو کدوم شخص بیان میکنه
۳ ماه پیشرویا
۲۴ ساله 00واقعا خیلی قشنگه ارزش خوندن داره کاش فصل دو هم داشته باشه
۴ ماه پیشهدا
۱۳ ساله 00من ازش خوشم اومد ولی خیلی کوتا بود یه شبه تموم شود و میتونست آخرش رو یکم بهتر بنویسه
۶ ماه پیشMahsa
۲۵ ساله 00جالب نبود
۷ ماه پیشناشناس
00به نظرم سارینا با نمک
۸ ماه پیشماریا
00همون قسمت اولش وارد باغ شد این خوب نبود اگه یک خورده از زندگی روزمرگی شخصیت اول توضیح داده میشد عالی بود
۹ ماه پیشمعصومه
۱۶ ساله 10رمان خیلی قشنگی بود ولی تکلیف ارژان چی شد ؟؟
۹ ماه پیشیاسی
00رواعصاب بود متنا دوباره نوشته شده بود حتما بایدویرایش بشه ودراخر بسیار اماتور ابتدایی بود
۱۱ ماه پیشسمیرا
۲۸ ساله 00رمان متفاوت و جالبی بود منتها خیلی پیچیده بود اگه یکم توضیحات یا دانای کل داشت بهترم میشد بازم ممنون از نویسنده💐
۱۲ ماه پیشفاطمه
۲۵ ساله 30همه چی قاطی بود بد بود
۱ سال پیشییلدیز
۱۸ ساله 00عالیبود
۱ سال پیشفاطمه
۳۲ ساله 70ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟ما حق نداریم وقتی از چیزی خوشمون نمیاد بی احترامی کنیم لااقل شخصیت خودتون رو پایین نیارین با اینکار. خیلی هم عالی بود چون واقعاً نوشتن رمانه تخیلی سختتره
۱ سال پیش
ناموصا نمیدونم کی به کیه یه علامت میزاشتی بهتر میشد