رمان آقای نازنین به قلم فاطمه.ن *Silver Sun*
دکتر مرصاد سهیلی زاده، استادیار دانشگاه تهران، دقیقا بر عکس اون چیزیه که تصورشو می کنید.
شخصیت غیر قابل پیشبینی، مرد لحظه ها و کسی که برای هر حرکتش برنامه ریزی می کنه.
ملاقات با یک نفر، کم کم تمام برنامه هاشو به هم می ریزه و معادلاتشو عوض می کنه و اونو وارد راهی جدید می کنه. یه یه شخصیت نو پیدا کنه.
یه شخصیت خوب
یه آقای خوب
یه آقای نازنین
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۹ دقیقه
- پای تلفن که نمی شه. ایمیلش کن برام. مطمئن شو ایمیلت مطمئنه.
- مال تو مطمئنه؟
- من یه هکرم، فقط ادبیات درس نمی دم مرد...
می خندد و می گوید:
- تو شیطون رو هم درس می دی.
با بی خیالی محض می گویم:
- آن چه خوبان همه دارند، من یک جا دارم.
تماس را که قطع می کنم بعد از خالی کردن محتویات بطری نوشیدنی در سینک ظرفشویی به طرف اتاقم می روم. هر بار کارم همین است. هر بار وقتی که از نوشیدن پشیمان می شوم این کار را می کنم. وارد اتاقم می شوم و لپ تاپ را از کیفش بیرون می آورم. بعد از روشن کردن و باز کردن صفحه ی یاهو، وارد ایمیلم می شوم. دقیقا سر ساعت فرستاده شده است. از هر ویژگی این به اصطلاح مشتری ها بدم بیاید می دانم همه وقت شناس هستند و می دانند زمان برایم مهم است. فایل ضمیمه شده را دانلود می کنم و ایمیل را می بندم. از روشن بودن فایروال قدرتمندی که خودم برنامه اش را نوشته ام، مطمئن می شوم و فایل پی دی اف را باز می کنم. عکس بزرگ اولین صفحه توجه م را جلب می کند. مردی حداکثر سی و یک ساله است؛ با چشمان سبز؛ دقیقا همرنگ چشمان خودم. در صفحه ی بعد مشخصاتش نوشته شده است. نامش دانیال رفیعیان است، سی ساله،متولد تهران.
به طرز آزاردهنده ای چهره اش آشنا به نظر می رسد. دوباره به صفحه ی اول برمی گردم و روی عکسش تمرکز می کنم. تک تک اعضای صورتش را می کاوم. این آشنا بودن چهره اش را دوست ندارم اما در آخر، به نتیجه می رسم. دانیال رفیعیان، جنایتکار نیست اما سالم و بی گناه هم نیست. در کاباره های لاس وگاس شهرت فراوان دارد؛ البته نه در برد های فراوان، بلکه در باخت های پیاپی و در مبالغ بالا. احتمالا حوصله ی عده ای را سر برده است. آوازه ی بدنامی اش را در همان لاس وگاس شنیده بودم. همان موقع که به دنبال آن کار لعنتی به آمریکا رفتم شناختمش. دو بار با او دیدار کردم و هر دو بار دیدم که کارش با اطرافیان به زد و خورد کشید. جنایتکار نیست اما بدنامی اش از هر جنایتی بدتر است. بدنامی از نظر من؛ جنایت نهان است و من از جنایت نهان متنفرم. دلیلم را یافته ام.
باید بدانم کجاست و چه می کند. به اطلاعات فایل که او هم اکنون در تهران است اکتفا نمی کنم. موبایلم را برمی دارم و تک تک به شماره ها و اسامی می نگرم تا به اسم دلخواهم می رسم. پنج روزی می شود که با او تماس نگرفته ام. روی اسمش ضربه می زنم و موبایل را به طرف گوشم می برم. می دانم که به محض این که چشمش به نام من بیفتد پاسخ می دهد. صدای بوق های منظم قطع می شود و کسی می گوید:
- مرصاد...
لبخند می زم. فرشاد صدای خاص خودش را دارد.
- منم خوشحالم صدات رو می شنوم.
می خندد:
- کمتر از یه هفته ست که با هم صحبت کردیم... دوباره کیسی داری؟
- آره، خط امنه؟
- مثل همیشه.
- می خوام ببینی دنیال رفیعیان الان کجاست؟
صدای پوزخندش را می شنوم:
- ندیده بهت می گم. تهرانه... دیروز هم یه گند دیگه بالا آورده و متواری شده ولی هنوز از تهران بیرون نرفته.
می گویم:
- آدرس همه ی ویلاها و خونه هاش و خونه های فامیل ها و بستگانش رو برام بفرست.
- موفق باشی... از شر این یارو خلاص بشی یه ملتی رو خوشحال می کنی.
می خندم و تماس را قطع می کنم. به خواب عمیقی نیاز دارم. لباسم را از تنم می کنم و روی جالباسی آویزان می کنم. وارد اتاق می شوم و خودم را روی تخت پرت می کنم. خواب یکی نعمت هاییست که همیشه به آن نیازمندم. چشمانم کم کم روی هم می روند و هوشیاری را از من می ربایند.
بیدار که می شوم نور خورشید از پرده ی توری اتاق که به سلیقه ی مهتاب خریداری شده، روی زمین افتاده. نگاهی به ساعت می کنم، هفت صبح است و روز تعطیل من. البته همه اش فرمالیته است؛ من واقعا روز تعطیلی ندارم. صدای معده ی گرسنه ام را که می شنوم از جا برمی خیزم و به طرف آشپزخانه می روم. دیشب از فرط خستگی شام نخوردم. قطعا صبحانه ی مفصلی خواهم داشت.
روی میز می نشینم و شروع به صرف صبحانه ام می کنم. این شاهانه ترین صبحانه ی عمرم است. وقتی که به طور کامل سیر می شوم ظرف ها را در کمال خونسردی همان جا روی سنگ اپن رها می کنم و از خانه بیرون می زنم. از اطلاعاتی که با چک کردن ایملیم درمیابم، دانیال در چند باشگاه رفت و آمد مستمر دارد. البته احتمال پیدا کردن او بعد از آخرین خرابکاری اش به اندازه ی پیدا کردن سوزنی در انبار کاه است اما سر زدن به آن باشگاه ها خالی از لطف نیست. چند مدتی ست که به دلیل بیماری ام هنرهای رزمی ام را به نمایش نگذاشته ام.
سوار ماشین می شوم و به طرف اولین باشگاهی که اسمش در لیست تبلتم به چشم می خورد می روم. سریع در کوچه ای نزدیک باشگاه مورد نظرم پارک می کنم و چند متری را تا باشگاه پیاده می روم. در اصلی را باز می کنم و وارد مجموعه می شوم. نگاه به مردی می کنم که داخل پشت در ایستاده است و او هم متقابلا سر تا پایم را زیر نظر می گیرد. از دامون ممنون می شوم که مجبورم کرد از پانزده سالگی کنگ فو کار کنم. هیکلم قانعش می کند که در افتادن با من عاقبت خوبی برایش ندارد. به طرف محل ثبت نام می روم. مردی که پشت میزی نشسته و به مانیتور مقابلش چشم دوخته است. نگاهش که به من می افتد می گوید:
- بفرمایید...!
- دانیال رفیعیان اینجا بوده؟
نگاهش که عوض می شود، تایید ناخودآگاه حرف من است.
- شما کی هستید؟
- من فقط می خوام بدونم دانیال توی یه هفته ی گذشته اینجا بوده یا نه؟
سرش را تکان می دهد:
- برو اونجا...
به پشت سرم اشاره می کند. لبم را می گزم و به طرف آن در می روم. دست روی دستگیره می گذارم و آن را به پایین می کشم،
با باز شدن در با چهره ی مردی رو به رو می شوم و می گویم:
- فکر نمی کنم تو دانیال باشی.
- نه نیستم.
نیشخندی می زنم. صدایش را شناخته ام:
- تو همونی هستی که بهم زنگ زدی.
لبخند می زند:
- آره خودمم...
مرد جوان است و مشخصا مغرور، درست مثل خودم. درکش می کنم و می گویم:
- خب...؟ پس دانیال اینجا بوده یا نه؟
- آره بوده.... دیروز ششصد میلیون تومن باخته و در رفته. دو نفر از بچه ها رو هم کشته.
ابرویی بالا می اندازم:
- دانیال رو می شناسم، آدم کش نبود...
سرش را تکان می دهد:
- من فکر می کنم آدمی که بدهکاره؛ هر کاری می کنه. می خوام دیگه برام دردسر درست نکنه.
- حله! تو صاحب کاری...! فقط وقتمو هدر دادی؛ اگه بهم می گفتی آخرین بار کجا بوده من یه قدم جلوتر بودم.
همانطور که دارم از او دور می شوم ادامه می دهم:
- اون پسره که پشت پیشخون نشسته داره GTA بازی می کنه، ولی تو نفهمیدی! من فهمیدم.
****
پیراهن چهارخانه ی مشکی سفیدم را از تن در میاورم، پیراهن مشکی مردانه ام را می پوشم و همان طور که داشتم دکمه هایش را می بندم می گویم:
- از سید سعید چه خبر؟
- هیچی.... زندگی عادیشو داره.
- تو به زندگی سید می گی زندگی عادی؟
- خب در مقایسه با زندگی تو زیادی عادیه...
آمنه
۳۹ ساله 00رمان زیبا و متفاوتی بود...معمایی، جنایی و عاشقانه...قسمت عاشقانه لش اغراق آمیز و دوراز باور نبود، بسیار دلنشین و گیرا
۳ هفته پیشfع
00خیلی زیبا بود، با اینکه رمان نویسنده هایی با قلم قوی رو خوندم ولی این رمانم به شدت برام جذاب بود، و ابکی بودن و تکراری بودن ایده و شلوغی های بی جای بیشتر رمانا رو نداشت... ممنون نویسنده جان خسته نباشی
۳ ماه پیشنور
00رمان بسیار خوبی بود مخصوصا از باهوشی شخصیت***سهیلی زاده اماجاداشت تا خیلی از تحولات طبیعی معنوی وروانی که معمولا بعد از تجربه نزدیک به مرگ اتفاق می افتد دراو بیفتد ولی نشد حتی قتلی هم بعدش بود.
۳ ماه پیشمنا
-12میخواستم یه چیزی به نویسنده بگم من یه کانال دارم تو روبیکا و میخوام رمان شما رو اونجا پارت گذاری کنم خواستم اجازه بگیرم چون بدون موافقت شما نمیشه اسم شما هم به عنوان نویسنده میزارم
۳ ماه پیشمنا
00سلام به نویسنده خسته نباشی بانو قلمت متفاوت و جذاب بود من عادت کرده بودم رمان های عاشقانه زیادی می خوندم ولی این خیلی متفاوت بود😃😍
۳ ماه پیشبرزه
00میتونست یه رمان پر هیجان و عالی باشه ولی با تاسف خیلی گیج و گنگ بود و واقعا از اواسط رمان خسته کننده. با اینکه دوست ندارم از این کلمه استفاده کنم ولی افتضاح بود
۴ ماه پیشدریا
00خوبه
۵ ماه پیشحدیثه ,
00هم موضوع رمان زیبا بود هم قلم نویسنده و داستان جوری پیش می رفت که آدم رو مشتاق تر به خواندن و دانستن پایان میکرد و بیشتر معمایی بود ژانر داستان
۷ ماه پیشMmm
45جالب نبود ،برای کسی که رمان اسطوره ،بانوی قصه و رمانهای بهاره حسنی و خونده ،خوندن این رمان های آبکی پیشنهاد نمیشه
۲ سال پیشمینو
۱۹ ساله 03سطح این رمان با رمان اسطوره از نظر من اصلا قابل قیاس نیست ، من خودم شخصا عاشق رمان اسطورم ولی بیا منصف باشیم پیچدگی و جذابیت وسطح قلم نویسنده این رمان کجا ، رمان اسطوره کجا🫠
۱ سال پیشسارا
00هیچ رمانی باهرسبکی اسطوره نمیشه
۹ ماه پیشناز
00سلام کسی اسم اون رمان که پسره موهاشو اولاش فرق باز میکرد یه دخترو میخاس بابای دختره بخاطر پول نمیدادش دخترشو و پسره هم خودشو عوض کرد دخاره فراموشی گرف دخترو دزدیدش بعد عاشق شدو میگید🥺
۱۱ ماه پیشسادات
00سلام رمان قشنگ که دوست داری یکسره بخونی تا ببینی آخرش چی میشه، دست نویسنده درد نکنه
۱۲ ماه پیشلیلی
21سلام،واقعا دست نویسنده محترم دردنکنه،یه رمان باقلم متفاوت..فقط یه نظر :یکم اسامی آدمای داستان نامتعارف بود نمیدونم چرابه دلم نمی نشست ولی درکل قلم نویسنده متفاوت ابتکاری وزیبا بود..دستمریزاد بانو
۱ سال پیشمینو
۱۹ ساله 00رمان فوق العاده ای بود شخصیت پردازی داستان جالب بود مخصوصا مرصاد اینکه توی هر شرایطی خونسردیش رو حفظ می کرد رو خیلی دوس داشتم.فقط آخر داستان و مرگ اسامه می تونست خیلی بهتر و هیجان انگیز تر باشه 🫠
۱ سال پیشنازی
۱۹ ساله 00واقعا قلم خوبی داشت و ذهن آدم رو قلقلک میکرد که سریع قسمت بعد را بخوایم از نظر من خوب بود
۱ سال پیش
ریحآنه
00قلم نویسنده قوی اما روند داستان خسته کننده بود🌹