رمان خون آشام ایرونی به قلم محمدرضا عباس زاده
طی ماجراهایی یک دختر ایرانی از مادری نامتعارف ! متولد می شود . به علت جهش ژنتیکی، نیاز به نوشیدن خون دارد . خون آشام در سطح شهر می چرخد و باعث حوادث ناگواری می شود دختر زیبای خون اشام، آبگین ، احساس می کند عاشق آردین جوان کارخانه دار تهرانی شده است و عشق میان او و آردین باعث ازدواج شان می شود ، آبگین حادثه ها و ماجراهای زیادی در گذشته داشته تا به این مرحله از زندگی اش رسیده است
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۳۵ دقیقه
آشنايي من با آردين همين جوري شروع شد.
آردين با عجله منو از روي زمين بلند کرد. آخ مامان داشتم مثِ خر کيف مي کردم. چه هيکل مردونه اي داشت! جوون باهوشي به نظر مي رسيد مي دونست موندن در اتوبان خطرناکه و هر لحظه ممکنه اتومبيلي با سرعت صد و سي چهل تا بياد و هر دومونو له کنه. منو روي صندلي عقب خوابوند و مات شد توصورت رنگ پريده من. يک پرايد، قيژ از بغل ما گذشت. يک اتوبوس ولوو در حال جلو اومدن بود و مرتب بوق مي زد. آردين بيچاره دست و پاش رو گم کرده بود، نمي دونست به من برسه يا از وسط اين اتوبان لعنتي در بره. گاو گيجه گرفته بود. آخرش به خودش اومد، تصميم نهايي رو گرفت و در عقب رو بست. پشت فرمان نشست و حرکت کرد. يک لامبورگيني زرد قناري، ويژ از کنارمون رد شد. تو دلم گفتم:
«شانس رو مي بيني! يه فراري اي، پرادوييم بهمون نخورد تا افتخار کنيم رفتيم زير فراري. حالا لامبورگيني مدل دو هزار و دوازده پيش کشمون.»
آردين سراسيمه توي شانه خاکي اتوبان پارک کرد و اومد سراغم. خيلي در هم بود. دستشو گذاشت رو سينم، ببينه قلبم مي زنه يا نه. تو دلم گفتم:
«اي جوانک بي ملاحظه سر به هوا! حالا اَد بايد بزني به يه خانم محترم و داغونش کني؟
سعي کردم نفس نکشم تا حالش رو خوب بگيرم. داشت شوک قلبي مي داد با دو دست. اي تو روح پدرت صلوات! حيف که تازه پنج شش ليتر خون تازه نوش جون کرده بودم، وگرنه مي پريدم به اون گردنت و حسابي، دلي از عزا در مي آوردم!»
نامرد بي همه چيز، بعدم با عجله و تند تند به من تنفس مصنوعي مي داد. تو دلم گفتم:
«خاک تو سر بي شعورت کنم! خو يه زنگ بزن اورژانس! مگه تو دکتري؟!»
ناله اي جگر خراش از حلقومم بيرون دادم.
-آخ سرم، واي کمرم! مامان جون!
آردين با خوشحالي گفت:
-واي! به هوش اومد! شکر خدا يه دوره هلال احمر رو گذروندم، وگرنه تا اورژانسيا بيان دختر مردم مرده بود!
تو دلم گفتم :
«بي شعور! اصلا تو غلط کردي دست به تن و بدن دختر نامحرم زدي، جوونم جووناي قديم، يه محرم و نامحرمي، حلال و حرومي سرشون مي شد! بعد هم اگر مثل يه الاغ هي پاتو رو گاز فشار نمي دادي که من به اين روز نمي افتادم، بعدش اگه يه خون آشام با عمر جاوداني نبودم که حالا تکه تکه شده بودم، بعدش شما مرداي نامرد منتظرين يه خانم خوشگل رو در حالت تصادف و عجز ببينيد و هي بهش کمک کنيد. خاک تو چشم همتون! واقعا که سزاوار اوني هستين که با چنگالاي تيزم تکه تکتون کنم. بعد هم مثل بعضي آدم خوراي قرن بيست و يکم، دل و روده هاتونو تميز کنم، گوشت هاي بدنتون رو با دقت از استخوون جدا کنم، کباب آدم –همون کباب بره -درست کنم و با فلفل و سبزي تازه به نيش بکشم.»
آردين با دستمال، تفاي روي صورتش رو تميز کرد. ديدم عجب خوش تيپه اين پسره! چه قدي! صورتش رو سه تيغه کرده بود. چشماي قهوه اي تيره داشت و جذابيتش هر دختري رو در جا سنگ مي کرد! به خودم فحش دادم چرا انقدر زود به هوش اومدم. خو دوره هلال احمر ديده، طفلکي راست مي گفت، تا اورژانسيا با اون آمبولانساي عهد بوقشون بيان، من مرده بودم. اين بود که پوفي کشيدم و دوباره از حال رفتم. آردين که در حال گرفتن شماره اورژانس بود، با ديدن سرم که دوباره يک ور شده و زبون درازم که از لاي لبام زده بود بيرون، گوشيشو پرت کرد رو زمين.
«آخ! همين جوري بذار باشه! چه آرامشي بهم ميده!»
دوباره شروع کرد به تنفس مصنوعي دادن. منم مثِ يابو کيف مي کردم! ديدم جوون مردم به عرق افتاده و حالاست که کله پا بشه. دوباره يه عطسه پرملات توي چش و چارش پروندم و به هوش اومدم.
آردين از خوشحالي پر در آورد. داد زد:
-واي! نمرده! دوباره به هوش اومد.
تو دلم گفتم:
«کثافت! يواش تر داد بزن! حالا به هوش اومدم که چي؟ انگار نيروي جاذبه زمين رو کشف کرده که داره مثِ شترعربيِ کف کرده، داد و هوار مي کشه.»
چشماي قرمز خون آشامي و مليحم رو ميخ کردم تو چشماي قهوه اي اون. مثل برق گرفته ها خشکش زد، مي دونستم چشماي آتشين من با اون مژه هاي بلند، چطوري دل و جيگر پسرا رو آتيش مي زنه و مثِ مار زنگي خوش خط و خال ميخشون مي کنه.
همين جور آردين مثِ يه مجسمه خشکش زده بود و چشم تو چشم من داشت. جاذبه عاشق کني چشم خون آشاما صد برابر دختراي عاديه. فکر کنم هورمون اکسي توسين خونش از صد درصدم زده بود بالا. زير لب گفتم:
-يا حضرت خضر نبي! حالاست که در جا سکته کنه!
پلکامو به هم زدم تا جوون بيچاره از اون حالت خشک شدگي بياد بيرون. آروم بلند شدم، نشستم. غر زدم:
-بچه قرتي زپرتي! تا يه ماشين قراضه انداختي زير پات، حالا بايد هي گازشو بگيري و مثِ بز اخفش سرتو بندازي پايين! نمي گي يه دختر خانم با شخصيت هوس کنه از وسط اتوبان رد بشه؟
آردين آب دهانشو قورت داد و گفت:
-شما سالمين شکر خدا! هرچي بگين حقمه. اصلا فحشم بدين، بزنين تو سرم. فقط ديگه از حال نرين.
«خاک تو سر احمق دختر ذليلت کنم! آخه نمي گي يه دختر خانم اگه با شخصيت باشه، اين موقع شب نبايد از وسط اتوبان رد بشه؟! اتوبانم جاي عبور و مرور عابر پياده س؟ شلغم جون براي به دست آوردن دل من حالا هي قانون شکني رو رواج بده! هي بگو از اتوبان رد شو!»
به زور لبخند آردين کشي زدم و گفتم:
-تموم بدنمو له کردين، فک کنم جاي قلب و ششم عوض شده! روده هام رفته تو کاسه سرم و مغزم اومده تو شکمم، با سرعت صد و سي چهل کيلومتر رفتي تو شکم نازک و لطيفم، حالا مي خواي سالمم باشم؟
-همين الان زنگ مي زنم اورژانس، يه چک آپ کامل ازتون مي کنن. خرج و مخارج بيمارستانتونم با من، راضي شدين؟
-پ ن پ زدي کل بدنمو ناقص کردي تا دارايي و بخشندگيتو نشونم بدي و منو کشته مرده خودت کني؟ اينا که وظيفته! يه چيزي بگو بهش بيارزه.
-چي کار کنم؟ شما هر کار بخواين مي کنم.
تو دلم گفتم:
«بذار يه هفته بگذره، دوباره گرسنم بشه، من اون خون قرمز خوشمزه و اکسي توسين دارتو بمکم. از شربت آلبالو هم خوشمزه تره!»
خودم رو جم و جور کردم. يارو داشت با چشماش منو مي خورد. گفتم:
-هيچ کاري نمي خواد بکني، فقط منو تا شهر برسون، ممنون ميشم.
-يعني حالتون خوبه؟ من که باور نمي کنم!
-فعلا که از تو بهترم!
-خاطرم جمع باشه؟ اون ضربه شديد بوده ها.
جيغ کشيدم:
-خودم مي دونم. از بس سوال کردي و حالمو پرسيدي، حوصلم سر رفت. مگه کور بودي! من پرت شدم رو سقف، اتومبيل شما تو شکمم نخورده که. يه خرده کمرم کوبيده شده، اونم خوب ميشه.
-مي خواي کمرتونو وارسي کنم؟ ببينم خون ريزي، چيزي نداشته باشه؟ کبود نشده باشه، خداي نکرده!
-شما غلط بکني به کمر دختر مردم نگاه کني! مگه دکتري؟ تازشم تا دکتر خانم نباشه، محاله بذارم کمرمو معاينه کنه. مگه شهر هرت؟
-منظوري نداشتم، فقط نگرانتون بودم.
-نترس. طوريم نشده. ما دخترا مثِ شما پسرا مافنگي نيستيم که تا دماغمون رو بگيرن جونمون در بره! هفت تا جون داريم. راه بيفت.
يارو پسره مات و مبهوت پشت رل نشست. منم اومدم صندلي جلو، کنار دستش. آخه من ماشين سواري خيلي دوست دارم. حرکت که کرد گفتم:
-من عاشق پژو دويست و ششم. شما هم اينو دوست دارين؟
-من، آره. منم عاشق پژو دويست و ششم، عين شما.
تو دلم گفتم:
«اي بميري، تا يه دختر خوش بر و رو ديدي، حالا هرچي بگه توام فوري تاييد مي کني. آي الاغين شما پسرا!»
بعد براي اين که مطمئن بشم گفتم:
.من خرم خيلي دوست دارم، عاشق خر سواريم.
آردينم فوري گفت:
-اتفاقا منم عاشق خرام. اصلا از بچگي با خر بزرگ شدم. ما تو دهات بوديم اولش. پدر بزرگم کوچ کرد اومد تو تهران، بعدش تو تهران پول پارو کرديم، من شدم صاحب يه کارخونه اتومبيل سازي، از پرورش خر رسيديم به ...
گفتم:
-پس شما از صفر شروع کردين.
عفت۴۰سال
00عالی بود
۳ ماه پیشسایه
1012شما باید به عقاید نویسنده احترام بگذارید من خودم یک نویسندهدام اما شما کار اشتباهی میکنید با قزاوت این نویسنده یک نویسنه به کاریکاتور های توی داستانش توهین یا تمسخر میکنه برای مثل خدا بود براشون🙏😊
۴ سال پیشسایه
812اگر بخوام مثال بزنم مثل این میمونه که شما یک نقاشی میکشی و به نقاشی خودت فحش میدی و بقیه میان میگن تو نباید به عروسکا فحش بدی کار بدی هست ازت انتظار..... شما نباید نویسنده رو زیر سوال ببرید شاید سعی
۴ سال پیشسایه
47داره که چیزی رو به ما بفهمونه اما ما به دریق از اون فقط به نقطه ی گذرایی نگاه میکنیم که کل اثر یک هنر مند رو زیر سوال میبره 😕 لطفا قزاوت نادرست نکنید🙏😕
۴ سال پیش.
292شما چطور نویسنده ای هستید که نمیدونید قضاوت چطور نوشته میشه؟؟؟؟؟؟؟؟
۳ سال پیشفاطمه سادات
۱۹ ساله 00من هم نویسنده ام و به نظرم به شخص تا وقتی از خودش و افکارش و از همه مهم تر طرز نوشتن و قلمش مطمئن نشده نباید دست به قلم بشه این رمان خیلی مشکلات داشت که اگه بخوای فنی برسیشون کنی توی ۲۰۰ حرف جا نمیشه
۳ ماه پیشفاطمه سادات
۱۹ ساله 10رمان بسیار چرت بود درکل داستان خوبی داشت و اگه نویسنده ی خوبی هم داشت رمان خیلی خیلی خوبی میشد ولی نویسنده به نظر یه پسر بچه ی ۱۴ ساله میاد الفاظ خوبی در رمان به کار نرفته بود و قلم نویسنده ضعیف بود
۳ ماه پیشاریکآ
00چرا اسماشون این مدلیه؟/
۴ ماه پیشیگانه
۱۵ ساله 30یکم بیش از حد مزه میریخت و کلا شخصیت خوناشام ها رو زیر سوال برد رفتار هیچ خوناشامی اینجوری نیس •فانتزیش هم زیاد بود نویسنده از جمله های دربیتی زیاد استفاده میکرد کلا الکی بودن با تشکر :)
۲ سال پیشdiyana
10اصلا رمان جالبی نبود
۵ ماه پیشالی
۱۷ ساله 10خیلی بد
۶ ماه پیشحزرا
00لطف کنید دیگه به هیچ بلوچ یا قوم طائفه ای توهین نکنید
۷ ماه پیشعزرا
00از اول تا آخر همش توهین باید بگم بلوچ ها اصلا هم اینجوری که این نویسنده گفته نیستن حتی یه درصد بعدشم طائفه نارویی اصلا اهل سرباز نیستن احمق رمان مینویسی چرا توهین میکنی از اول تا آخر درمورد بلوچ ها در
۷ ماه پیشعزرا
00خاک تو سر نویسنده این رمان کنم که از اول رمان تا آخرش شروع کرده به توهین کردن به قوم بلوچ آخه خاک تو سر بیشعورت کنن احمق با این رمانت از اول تا آخرش دروغه مردای بلوچ رو بی غیرت ظالم جلوه داده
۷ ماه پیشبلوچ
100ولا بلوچ ها اصلا همچین آدم های نیستن اونم آدم های که تو روستا زندگی میکنند لطفا اگه میخواید رمان بنویسید طایفه بلوچ باش درست دربارشون بگید من خودم بلوچم لطفا به بلوچ ها توهین نکنید واقعا متاسفم واسه
۲ سال پیشمحمد
۱۷ ساله 00شما به دل نگیر، بعضیا احترام سرشون نمیشه
۸ ماه پیشآرمی
۱۴ ساله 00اره دقیقا تو یکی از رمانا به اهالی کرمان توهین خیلی بدی کردن و من به عنوان یه کرمانی بهم برخورد چیزایی که لایق خودشون بود رو بار ما کرمانی ها کرده بود
۸ ماه پیشنگار
00وایییی جر و منی که بیشترشو رد کردم و اومدم تو نظرات مردم خوندم ازبلوچ ها فهمیدم چون من سه فصلشو رد کردم بدون خوندن وواقعن چرت بود از زمان حال رفت به گذشته یعنییییی چی لامصب سممم خالص بود خدایی نفهمیدم
۹ ماه پیشزهرا
00عالیه
۱۰ ماه پیشارامش
۳۸ ساله 00یه نکته دیگه اینکه آبگین ۱۲ سال توی گور مخفی بوده چه طور از تلنولژی اطلاع داشته و همه چیز رو بلد بود از مدل گوشی تا بمب و موشک .گلاب هم نمیتونسته با وجود اون روستای عقب افتاده به اون چیزی یاد داده باش
۱۱ ماه پیشارامش
۳۸ ساله 00سلام .خسته نیاشید میگم بهتون بابت رمان زیباتون.قسمت هایی که از خاطرات روستا تعریف میکرد و سختی ها خیلی جالب بود .اما تیکه کلام هاش خوب نبود مثل لا گورت کنم و...خیلی بهتر میشد اگر سنگین تر برخورد میکرد
۱۱ ماه پیش
فرشته
۳۸ ساله 00سلام آقای نویسنده وقتی در مورد قوم یا اقوام بلوچ چیزی نمیدونی چرا چیزای الکی می نویسی یه جوری از بلوچ نوشتی انگار غول دو سرن هیچ بلوچی دخترشو به پول وطلا نمیفروشه بلوچ بی غیرت نیست از ما غول ساختی جلو