رمان زویا به قلم دانیل استیل
این رمان زیبا روایت کننده داستان زندگی فردی عاشق است که برای رسیدن به عشق خودش همه کار می کند. او سختی های بسیار زیادی را در زندگی تحمل کرده تا بتواند پس از مدت ها به آن چه که می خواهد برسد. عشق یکی از مهم ترین ملاک هایی است که در زندگی می توانیم به آن توجه داشته باشیم، چیزی که شخصیت اصلی ما در این داستان به آن اعتقاد راسخ دارد و برای به دست آوردنش همه کار می کند.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۲۱ دقیقه
ژانر : #خارجی #عاشقانه
خلاصه:
ین رمان زیبا روایت کننده داستان زندگی فردی عاشق است که برای رسیدن به عشق خودش همه کار می کند. او سختی های بسیار زیادی را در زندگی تحمل کرده تا بتواند پس از مدت ها به آن چه که می خواهد برسد. عشق یکی از مهم ترین ملاک هایی است که در زندگی می توانیم به آن توجه داشته باشیم، چیزی که شخصیت اصلی ما در این داستان به آن اعتقاد راسخ دارد و برای به دست آوردنش همه کار می کند.
فصل اول
سن پیترز بورگ
بخش یک
زویا بار دیگر چشمهایش را بست کالسکه چون باد بر زمین یخ زده میلغزید ریزش آهسته برف بر گونه
هایش بوسه های ریز و مرطوب بر جای میگذاشت و مژگانش را مبدل به تور میکرد.به صدای زنگوله های
اسبها که در گوشش به مانند موسیقی بود گوش میداد.همه اینها صداهایی بودند که از کودکی به آنها
علاقه داشت.در هفده سالگی , احساس بزرگی میکرد , در واقع تقریبا یک زن شده بود با این همه هنوز
احساس میکرد دختر بچه ای بیش نیست.فئودور اسبهای سیاه زیبا را با تازیانه اش در میان برف هدایت
میکرد... هر چه تندتر.و آنگاه که چشمهایش را گشود , توانست دهکده خارج تزارسکو سلو را ببیند.با
خود لبخندی زد و با چشمهای نیمه باز سعی کرد دو کاخ مشابه پشت دهکده را ببیند.یکی ازدستکشهایش
را که آستر پوستی داشت کنار زد تا ببیند چه زمانی گذشته است.به مادر خود قول داده بود هنگام صرف
شام خانه باشد...و اگر مدت زیادی صحبت نکنند ,به موقع خانه خواهد رسید ...اما چطور ممکن بود زیاد
صحبت نکنند؟ماری عزیزترین دوستش بود تقریبا مثل یک خواهر.
فئودور سالخورده به او نگاهی کرد و لبخندی زد.زویا از هیجان خنده اش گرفت.روز عالی ای را پشت سر
گذاشته بود.همیشه از کلاس باله خود لذت میبرد و حتی حالا هم کفشهای باله اش روی صندلی کنار او
قرار داشت.رقصیدن برایش لذت خاصی داشت ,از کودکی تنها آرزویش رقصیدن بود , و گاهی محرمانه
به ماری آرزویش را به نجوا میگفت.آرزو داشت بیش از هر چیز فرار کند و به ماری اینسکی برود در آنجا
زندگی کند و شب و روز با باقی رقصندگان آموزش ببیند.این فکر باعث شد لبخندی بزند.رویایی بود که
حتی نمیتوانست آن را بازگو کند , آدمهای دنیای او در این هنر حرفه ای نمیشدند.لینک از پنج سالگی
میدانست که استعدادش را دارد و دست کم درسهایش پیش مادام ناستوفا این دلخوشی را میداد که چیزی
می آموزد که دوست دارد.ساعاتی که پیش مادام بود ,سخت کار میکرد , و همیشه تصور میکرد یک روز
فوکین ,استاد معروف رقص او را پیدا خواهد کرد.افکارش از باله به دوست دوران کودکی اش برگشت
کالسکه دهکده را پشت سر میگذاشت و به طرف دختر دایی اش ماری می رفت.پدر زویا , کنستانتین و
تزار پسر عمو بودند و مثل ماری، مادر زویا هم آلمانی بود. وجوه اشتراکشان بسیار بود، میلهایشان،
رازهاشان،رویاهاشان و دنیاهاشان جملگی به هم می مانست. در کودکی لذتها و وحشتهای مشترکی را با
هم تجربه کرده بودند و حال می بایست ماری را می دید با آنکه به مادرش قول داده بود این کار را نکند.
واقعاً احمقانه بود، چرا ماری را نبیند؟ به ملاقات باقی مریضها که نمی رفت، و ماری هم حالش کاملاً خوب
بود. تنها روز پیش برای زویا نامه ای فرستاده بود و در آن نوشته بود که بی اندازه ملول است چون
اطرافیانش هم مریض اند. و بیماری خطرناک نبود، فقط سرخجه بود.
روستائیان با عجله از سر راه کالسکه کنار می رفتند، و فئودور سر سه اسب سیاهی که کالسکه را می
کشیدند فریاد می زد. از جوانی در خدمت پدربزرگ زویا بود، و پیش از او پدرش نیز در خدمت این
خانواده. تنها به خاطر زویا حاضر بود خشم پدر و نارضایتی آرام مادرش را به جان بخرد، و زویا به او قول
داده بود که کسی چیزی نخواهد فهمید، و این حکایت هزاران بار تکرار شده بود. زویا تقریباً هر روز به
ملاقات بستگانش می رفت، حتی با آنکه پسر کوچک و ضعیف تزار و خواهران بزرگترش سرخجه
داشتند؟
الکسیس یگانه فرزند ذکور بود و همانطور که همه می دانستند، پسر بچّۀ تندرستی نبود. زویا، جوان
تندرست و قوی بود و علاوه بر این ها، بسیار بسیار زیبا. زیباترین کودکی بود که فئودور تاکنون دیده بود.
زن فئودور، لودمیلا، هنگام طفولیت زویا از او پرستاری کرده بود. لودمیلا سال گذشته در اثر ابتلا به تیفوئید
در گذشته بود که برایش غم فراوانی به همراه آورده بود خصوصاً چون فرزندی نداشتند. خانوادۀ فئودور
تنها، برای آنها کار می کرد.
نگهبان قزاق کنار راهبند به پیش آمد و فئودور به سرعت اسبهای خسته را متوقف کرد. ریزش برف سنگین
تر شده بود، دو نگهبان سوار بر اسب با کلاههای بلند پوستین و جامه های سبز برای دیدن انها با ظاهری
تهدید کننده به جلو آمدند. در تزارسکوسلو همه زویا را می شناختند. نگهبانان با خودنمایی تمام سلام
نظامی دادند و فئودور اسبها را دوباره به حرکت واداشت و به سرعت از عبادتگاه فدروفسکی گذشتند و به
طرف کاخ اسکندر رفتند. از میان کاخهای متعدد سلطنتی، کاخ اسکندر، تنها کاخ مورد علاقۀ ملکه بود. و
به ندرت از کاخ قشلاقی واقع در سن پیترزبورگ استفاده می شد، جز هنگام مجالس رقص و مراسم رسمی
هر سال در ماه مه به ویلای خود در ملک پترهوف می رفتند و پس از گذراندن تابستان در کشتی خود بنام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irستارۀ قطب و سپالا در لهستان، در ماه سپتامبر همیشه به کاخ لیوادیا می رفتند. زویا اکثر تابستانها را با آنها
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر آنجا بسر می برد و بعد به موسسۀ سمولنی که مدرسه اش بود برمی گشت. اما کاخ اسکندر نیز، کاخ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمورد علاقۀ او بود. زویا عاشق اتاق معروف ارغوانی رنگ ملکه بود و درخواست کرده بود اتاقش را با
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمان سایه روشن ارغوانی کنند. مادر زویا نمی دانست چرا زویا میل دارد اتاقش آن رنگ باشد و سال
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگذشته آرزوی او را براورده کرده بود. هر وقت ماری به آنجا می رفت با زویا در مورد رنگ اتاقش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشوخی می کرد و می گفت که اتاق، مادرش را به یاد می آورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالیکه دو پسر جوان اسبهای بی قرار را نگاه داشتد، فئودور از صندلی خود پائین آمد و دستش را بلند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد تا به زویا کمک کند. برف به شدت می بازید. روی پالتو پوست زویا قشری از برف نشسته بودو گونه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهایش از سوز سرما سرخ شده بود. با خود فکر کرد به اندازه ی کافی وقت خواهد داشت که فنجانی چای
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیش دوستش بنوشد. از آستان باشکوه کاخ اسکندر عبور کرد و فئودور با شتاب نزد استها برگشت. در
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصطبلها کاخ دوستان فراوانی داشت و همیشه لذت می برد که از شهر برای آنها خبر ببرد، خصوصاً زمانی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه به انتظار زویا، وفتی برای گفتگو داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو خدمتکار پالتو زوبا را گرفتند. زویا به آرامی کلاه بزرگ پوست سمور را از سر خود برداشت و موهای
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشرابی خود را که اغلب باعث می شد مردم بایستند و به آم تگاه کتتد، از بند کلاه رها کرد. اغلب تابستانها
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر لیوادبا موهایش را آبشاروار رها می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالکسیس، پرتزار، همیشه به شوخی موهای شرابیِ درخشانش را مسخره می کرد و هرگاه زویا را در
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآغوشش می گرفت، الکسیس با دستهای کوچک و ظریفش با ملایمت موهای شرابی اش را نوازش می
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکرد. زوبا برای الکسیس به مانند یک خواهر بود. زوبا دو هفته پیش از ماری به دنیا آمده بود، هم سن بودند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو خلق و خویی مشابه داشتند و به مانند دیگر خواهران، هر دو دائم ازالکسیس پرستاری کرده بودند. همه ی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی شناختند. » کوچولو « نزدیکان الکسیس را بنام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتی حالا که دوازده ساله بود، هنوز هم کوچولو خطابش می کردند.زویا اندیشناک حال او را از دو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدمتکار پرسید مسن تر سرش را تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوچولوی بیچاره، تمام تنش پر از جوش است و سخت سرفه می کد. آقای جیلیارد امروز تمام وقت در «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتار او نشسته است. علیاحضرت هم مشغول رسیدگی به دخترها هستند،الگا) Olga (، تاتیانا) Tatiana ( و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآناستازیا) Anastazia ( از برادرشان سرخجه را گرفته بودند. بیماری مسری سخنی بود. و به همین خاطر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبود که مادر زویا از او خواسته بود به آنجا نرود. اما ماری هیچبک از علائم بیماری را نداشت و در نامه اش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir»... زویای عزیز، به دیدنم بیا، فقط اگر مادرت اجازه بدند «. به زویا التماس کرده بود به دیدنش برود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالیکه موهابش را تکانی داد چشمهایش برق زد. لباس پشمی سنگینش را صاف کرد؟با پایان درس
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباله، لباس مدرسه اس را عوض مرده بود، با عجله در راهروی بی پایان به سوی در آشتایی که به طبقه ی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالا به اتاق خواب ساده ی ماری و آناستازیا راه می برد، حرکت کرد. در مسیر خود، به آرامی از کنار اتاق
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآجودان مخصوص تزار، پرنس مشچرسکی) Meshchersky ( که همیشه در آن مشغول کار بود،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگذشت. آجودان متوجه او نشد. با چکمه های سنگین خود، بی صدا از پله ها بالا رفت و یک لحظه بعد،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.» بله «: در اتاق خواب را زد. صدای آسنایی گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا انگستان کشیده و زیبا، دستگیره را چرخاند. یک طره موی شرابی پیش از او از لای در گذشت. دوست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دختر دائی اش را دید با وقار کنار پنجره ایستاده بود. برقی در چشم های درشت آبی رنگ ماری درخشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شتاب جلو آمد تا سلام کند، زویا وارد اتاق شد و دست هایش را گشود تا او را در آغوش بگیرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir»! ماشکا، عاشق من، آمدم نجاتت بدهم «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدا را شکر! فکر می کردم دیگر از خستگی بمیرم. همه در اینجا بیمارند. حتی آنای بیچاره هم دیروز به «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرخچه مبتلا شد. در اتاق های مجاور آپارتمان مامان بستری است و مامان اصرار می ورزد که خودش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمراقب همۀ آنها باشد. تمام روز برای آنها سوپ و چای می برد و وقتی بچه ها می خوابند، به مردها رسیدگی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزویا در حالی که می خندید »... می کند، به نظر می رسد در اینجا به جای یک بیمارستان، دو بیمارستان داریم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی به موهای نرم خود کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاخ کاترین را که مجاور کاخ اسکندر بود، در ابتدای جنگ بیمارستان کرده بودند، و ملکه بطور
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخستگی ناپذیر با لباس صلیب سرخ خود در آنجا کار می کرد و از دخترهای خود نیز انتظار داشت این کار
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر اصلاً تحمل ندارم! می ترسیدم « . را انجام دهند. از میان دخترها، ماری به این کار علاقه ای نداشت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو زن جوان دست در دست هم ». نیایی و اگر مامان بفهمد از تو خواستم به اینجا بیایی سخت عصبانی شود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه آن سوی اتاق رفتند و در کنار آتش نشستند. اتاق مشترک او و آناستازیا بسیار ساده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه مانند بقیه خواهرهایشان، تخت فلزی ساده، ملافه های سفید و یک میز تحریر کوچک داشتند. روی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشومینه یک ردیف منظم تخم مرغ عید پاک بود که هر کدام با ظرافت تمام تزیین شده بود. ماری سال به
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسال آنها را نگاه می داشت. دوستان و خواهرانش آنها را درست کرده بودند و به او هدیه داده بودند،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتخم مرغ ها یا از جنس مرمر سبز بودند یا از جنس چوب. و روی برخی از آنها کنده کاری های زیبایی دیده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی شد. بعضی هاشان هم با سنگ تزیین شده بودند. ماری همان طور که به دارایی اندک خود علاقه داشت،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین تخم مرغ های را هم سخت دوست داشت. اتاق بچه ها تجمل اتاق های والدینشان و دیگر اتاق های کاخ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرا نداشت. روی یکی از دو صندلی اتاق یک شال گلدوزی شدۀ زیبا قرار داشت که دوست عزیز مادرش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنا ویروبوا برایش درست کرده بود. این همان خانمی بود که هنگام ورود زویا، ماری نام او را برده بود. و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا، پاداش دوستی این خانم ابتلا به سرخچه بود. دو دختر لبخندی زدند و احساس کردند چون بیمار
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنشده اند، برتر از دیگرانند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزویا با علاقه فراوان به ماری نگاه کرد. اندام کوچکش در لباس خاکستری »؟ اما تو حالت خوب است «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشمی و سنگینی که برای گرم ماندن در راه پوشیده بود، کوچکتر به نظر می رسید. کوچکتر و ظریفتر از
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماری بود، اگر چه ماری زیباترین عضو خانواده به شمار می آمد. ماری چشم های آبی شگفت انگیز و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجذابیت پدرش را به ارث برده بود و بیشتر از خواهرهایش به جواهرات و لباس های زیبا علاقه داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلاقه ای که با زویا در میان می گذاشت. ساعت ها از لباس های زیبایی که دیده بودند، صحبت می
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکردند و هرگاه ماری به دیدن زویا می رفت جواهرات و کلاه های مادر زویا را بر قامت خود امتحان می
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه شهر رفتن از برنامه » . خوبم... فقط مامان می گوید که این یکشنبه نمی توانم با خاله اُلگا به شهر بروم «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهای مورد علاقه اش بود. هر یکشنبه خالۀ آنها، دوشس کبیر، اُلگا الکساندروفنا، همۀ آنها را به شهر می برد،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو برای ناهار پیش مادربزرگشان در کاخ آنیتچکوف، و بعد به دیدار چند تن از دوستانشان می رفتند، امّا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچون خواهر هایش بیمار بودند، برنامۀ یکشنبه تغییر کرده بود. زویا با شنیدن این خبر ناراحت شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی ترسیدم این اتّفاق بیافتد. نمی دانی چقدر دوست داشتم لباس شب جدیدم را نشانت بدهم. مامان «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر بزرگ خود زویا، اِوجینیا پتروفنا اُسوپوف ، زن خارق ». بزرگ آن را از پاریس برایم سفارش داده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالعاده ای بود. ظریف و باوقار بود و هنوز در سن هشتاد و یک سالگی چشم های تابان زمردینش می
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرخشید. همه به اصرار می گفتند زویا دقیقاً شبیه اوست. مادر زویا بالا بلند و با وقار و شکننده بود، زنی با
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهای بور روشن و چشم های آبی. از آن زن هایی که انسان می خواهد در برابر دنیای وحشی از او
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحافظت کند و پدر زویا همیشه همین کار را می کرد. با او به مانند کودکی ظریف و شکننده رفتار می
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان بزرگ رایم لباس شب صورتی رنگی از جنس اطلس « . کرد، نه به مانند رفتارش با دختر خودآرایش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل بچه ها در » ! خریده که همه جای آن مرواریدهای ریز دوخته شده. دوست داشتم آن را می دیدی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمورد لباس هایشان صحبت می کردند و ماری از شادی دست هایش را بهم می زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبر ندارم آن را ببینم! تا هفتۀ دیگر همه حتماً خوب می شوند. بعد همه خواهیم آمد. قول می دهم! و در «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir» . ضمن، برای آن اتاق ارغوانی رنگ مسخره ات یک نقّاشی خواهم کشید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو دختر خندیدند و جویی، سگ بچّه ها، وارد » ! به اتاق من توهین نکن! تقریباً به زیبایی اتاق مادر توست «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتاق شد و با انرژی و مهربانی دور زویا شروع به جست و خیز کرد. زویا دست هایش را کنار آتش گرم می
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکرد، و برای ماری از دخترهای مدرسه اش تعریف می کرد. ماری عاشق شنیدن داستان های او بود، چون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدائم تنها بود و جز برادر و خواهرهایش کسی را نداشت. پییر جیلیارد معلّم آنها بود و آقای گیبز به آنها
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگلیسی درس می داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنشسته. یک هفته » کوچولو « دست کم حالا کلاس نداریم. آقای جیلیارد سرش شلوغ است و دائم پیش «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو دختر دوباره خندیدند، و ماری با مهربانی به بافتن » . هم می شود که آقای گیبز می ترسد سرخجه بگیرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهای قرمز زویا مشغول شد. تفریحی بود که از زمان کودکی داشتند، همیشه هنگامی که از سن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیترزبورگ و مردمی که می شناختند صحبت و غیبت می کردند، موهای یکدیگر را می بافتند، اگرچه از
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزمان شروع جنگ، موضوع صحبت آنها کمتر شده بود. حتی والدین زویا مثل سابق زیاد مهمانی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی دادند,که باعث رنجش و حسرت زویا بود.زویا علاقه داشت در مهمانی ها با مردهایی که لباس رسمی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شکوه بر تن داشتند صحبت کند و لباسهای شب و جواهرات زیبای خانم ها را تماشا کند.این مهمانی ها
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباعث می شد داستان های تازه ای برای ماری و خواهرهایش بگویید:از عشوه گری ها,زیبایی ها و زشتی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهای خانم ها,از این که چه کسی تماشایی ترین گردنبند الماس را بر گردن دارد.دنیایی که هیچ جای دیگر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوجود نداشت,دنیای روسیه سلطنتی.و زویا همیشه با خوشحالی در مرکز آن زندگی کرده بود,و همانند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر و مادربزرگش لقب کنتس را یدک می کشید.با نسبتی که از سوی پدر با تزار داشتند,زویا و خانواده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاش از شأن و تجملی بر خوردار بودند که تنها متعلق به اشراف بود.خانه اش نمونه ی کوچکتری از کاخ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنیتچکوف بود,و همبازی هایش کسانی بودند که تاریخ را می ساختند,اما این همه برای او عادی و طبیعی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی نمود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))انگار جویی خیلی سرحال است((سگی را که مشغول بازی بود تماشا میکرد.))توله سگها چطورند؟((
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماری لبخندی محرمانه زد,و شانه های ظریفش را تکان داد.))بسیار ملوسند,آه,صبر کن.....((گیس بافته
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشده ی بلندی را که درست کرده بود رها کرد و از میز تحریر چیزی را که تقریبا فراموش کرده بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآورد.زویا بلافاصله تصور کرد که نامه ای است از یکی از دوستانشان, یا عکس الکسیس یا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواهرهایش.همیشه ماری هنگام ملاقاتشان چیزی برای نشان دادن داشت,اما این بار شیشه ی کوچکی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیرون آورد و با افتخار تقدیم دوستش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))این چیست؟((
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))یک چیز عالی.... همه اش هم برای تو!((به آرامی گونه ی زویا را بوسید و زویا سرش را روی شیشه ی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوچک خم کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))آه,ماشکا!هوم؟....آره!((با بو کشیدن شک خود را بر طرف کرد.عطر))لیلاس(( بود,بهترین عطر مورد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلاقه ی ماری,و ماهها بود زویا به آن چشم داشت))از کجا گرفتی؟((
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))لیلی آن را از پاریس برایم آورد.فکر کردم اگه به تو بدهم خوشحال می شوی هنوز به اندازه ی کافی از
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیشه ای که مادرم به من داد دارم.((زویا چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید,شاد و بی گناه بود.لذت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهای ساده و بی آلایش....توله سگها,عطر.....و در تابستان ها,پیاده روی های طولانی در مزارع خوش بوی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلیوادیا....ویا بازی های روی عرشه ی کشتی سلطنتی که از خلیج های باریک عبور می کرد.زندگی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرشاری بود,حتی حقیقت جنگ بر آن اثری نکرده بود,اگر چه گاهی از جنگ صحبت می کردند.همیشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس از آنکه ماری یک روز را به درمان مجروحین در کاخ مجاور می گذراند ناراحت می شد,به نظرش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناعادلانه و وحشیانه بود که انسانها مجروح و مفلوج شوند....و بمیرند....اما وحشیانه تر از بیماری های پیوسته
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتهدید کننده ی برادرش نبودند.هموفیلی او اغلب موضوع صحبت های جدی و محرمانه ی آنها بود.تقریبا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیچ کس جز نزدیکان ماهیت دقیق بیماری او را نمی دانستند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))الکسیس خوب است,مگر نه؟منظورم این است که....سرخجه که باعث نمی شود...((چشم های زویا پر از
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگرانی بود.در شیشه ی عطر مورد علاقه اش را کنار گذاشته بود و حال از الکسیس حرف می زدند.اما
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهره ی ماری به او قوت قلب داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))فکر نمی کنم سرخجه برایش ضرری داشته باشد.مامان میگوید که اُلگا از او مریض تر است؛ اُلگا از آنها
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهار سال بزرگتر بود,و آدمی بسیار جدی و بیش از حد نیز خجالتی بود,ولی زویا و ماری و دو خواهر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر خجالتی نبودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))امروز در کلاس باله به من خوش گذشت,آرزو میکنم بتوانم با این درسها کار با ارزشی انجام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدهم.((زویا آهی کشید و ماری زنگ زد تا برایشان چایی بیاورند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماری خندید.قبلاً این حرفها را شنیده بود و آرزو های دوست عزیزش را میدانست.))مثلاً دوست داری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیاقیلوف پیدایت کند؟((
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو دختر خندیدند,اما وقتی زویا صحبت می کرد روشنایی عمیقی در چشمهایش ظاهر می شد.همه چیز
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزویا عمیق بود.چشمهایش,موهایش,حرکت دادن دستهایش,حرکت کردنش,وحتی در آغوش گرفتن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوستش چشمگیر و ظریف بود.پر از نیرو و زندگی و هیجان.معنی اسمش زندگی بود,و اسم مناسبی بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای دختری که می رفت تا به آرامی شکوفا شود.))راست می گویم....و مادام ناستوفا میگوید باله ی من
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبسیار عالی است.((ماری دوباره خندید,نگاهشان به هم گره خورد.هر دو راجع به یک چیز فکر می
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکردند.....راجع به ماتیلدا کچسینسکا بالرینی که پیش از ازدواج تزار با الکساندرا,معشوقه ی او
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبود.....موضوعی کاملاً ممنوع بود,که فقط می توانستند در شب های تاریک تابستانی و دور از اغیار در
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمورد آن نجوا کنند.زویا روزی در این خصوص با مادرش صحبت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکرده بود و کنتس سخت عصبانی شده بود و زویا را از تکرار آن منع کرده بود ، و تاکید فراوان که این
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموضوع مناسبی برای یک دختر جوان نیست . ولی وقتی زویا دوباره از آن حرف زده بود مادربزرگش زیاد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسخت گیری نکرد ، و با لحن جالبی گفته بود که آن زن ، رقصنده ی بسیار با استعدادی بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسالها بود که زویا از این رویا صحبت » ؟ آیا هنوز رویایت این است که فرار کنی و به ماری اینکی بروی «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنکرده بود ، اما ماری او را خوب می شناخت . آن قدر خوب می شناخت که می دانست زویا چه زمان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشوخی می کند و چه زمان به گونه ای جدی از رویاهایش می گوید . همچنین می دانست که برای زویا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین رویایی ناممکن بود . از نظر او زویا روزی ازدواج می کند و بچه دار می شود ، و مثل مادرش باوقار
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتار می کند ،و هرگز در آن مدرسه معروف ، زندگی نخواهد کرد . اما دوست داشت که از چنین رویایی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصحبت کنند . و در این بعداز ظهر ماه بهمن ماه ، که چای می خوردند و سگ کوچک را در حال بازی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتماشا می کردند ، رویاهای خود را بازگو می کردند . به رغم سرخجه مسری خانواده سلطنتی ، در آن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظه زندگی راحت به نظر می رسید . در کنار زویا ، ماری می توانست برای مدتی مشکلات و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسئولیتهایش را فراموش کند . دعا می کرد که یک روز مثل زویا آزاد باشد . خوب می دانست که یک
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروز والدینش مردی را برای ازدواج انتخاب خواهند کرد . لیکن ابتدا باید این کار را برای دو خواهر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبزرگترش می کردند . در حالی که به آتش خیره شده بود فکر کرد آیا هرگز شوهر آینده اش را دوست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای زویا ملایم بود . آتش صدا می کرد وبیرون بارش » ؟ به چه چیز فکر می کردی « . خواهد داشت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« . برف ادامه داشت . هوا تاریک شده بود و زویا فراموش کرده بود که باید برای شام به خانه برگردد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاغلب وقتی ماری نمیخندید قیافه اش جدی میشد . چشمهای » . ماشکا ؟ . چه قدر قیافه ات جدی شده بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآبی اش جدی و گرم و مهربان بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو به آرامی به دوستش لبخند زد . هر دو تقریبا هجده ساله » ... نمیدانم ... به چیزهای احمقانه فکر می کنم «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشتم فکر می کردم در آینده با چه « ... بودند ، و تازه به ازدواج فکر می کردند ... شاید بعد از جنگ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن بعضی وقت ها به آن فکر می کنم . « . همیشه به زویا حقیقت را می گفت » کسی ازدواج خواهیم کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان بزرگ می گوید دیگر وقت آن است که به ازدواج فکر کنی . فکر می کند پرنس ارلوف مرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآیا تا به حال کسی را دیده ای که «. و بعد ناگهان خندید و موهای بافته شده اش باز شد » ... مناسبی است
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir» ؟ فکر کنی شاید او شوهر من شود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنه زیاد . اول الگا و تاتیانا باید ازدواج کنند . و تاتیانا آن قدر خشک و عبوس است که حتی نمی توانم «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتصور کنم بخواهد ازدواج کند ؛ از میان آنها ، تاتیانا با مادرشان نزدیکی خاصی داشت و ماری می توانست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir» . به راحتی تصور کند که هرگز از آغوش خانواده جدا نخواهد شد . ولی بچه دار شدن خوب است
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir» ؟ چند تا بچه می خواهی « : زویا با شوخی پرسید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدقیقا به اندازه ی اعضای خانواده اش ، که همیشه مناسب می دانست . زویا با اطمینان » . دستکم پنج تا «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir» . من شش تا می خواهم . سه تا پسر و سه تا دختر « : کامل گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو خم » ! حتما می خواهی همه ی آنها موهای قرمز داشته باشند « ! ماری خندید و با دوستش شوخی کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه » . حقیقتا بهترین و عزیزترین دوست من هستی « . شد روی میز و گونه های دوستش را نوازش کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمیشه دعا می کنم که « . یکدیگر نگاه کردند و زویا دستهایش را گرفت و بوسه ای کودکانه بر آن زد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir» . خواهر خود من بشوی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزویا تنها یک برادر بزرگتر از خود داشت که بیرحمانه با او شوخی می کرد ، خصوصا در مورد موهای
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقرمز براقش . موهای برادرش ، مثل پدرشان تیره بود ، چشمهایش مثل زویا سبز ، همچنین نیرو و وقار
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرشان را به ارث برده بود . بیست و سه سال داشت و پنج سال و نیم از خواهرش بزرگتر بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir» ؟ حال نیکولای چطور است «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل همیشه بدجنس است . اما مامان خیلی خوشحال است که در اینجا عضو پروبراژنسکی است و در «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو » . جبهه های نبرد نیست . مامن بزرگ هم می گوید که فقط اینجا مانده تا به مهمانی ها برود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدند و آن لحظه ناشادی گذشت . در باز شد و خانم بلند بالایی و به آرامی وارد شد ، و قبل از آنکه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنها متوجه اش شوند ، لحظه های آنها را تماشا کرد . گربه ی خاکستری رنگ بزرگی هم در پی او وارد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتاق شد و در کنار او به تماشای آنها مشغول شد . ملکه الکساندرا تازه از اتاق بیمارها که در آنجا به مراقبت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملکه سالها قبل به سرخجه مبتلا شده » . عصر بخیر دخترها « . از سه دخترش مشغول بود ، خارج شده بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبود و می دانست خطری متوجه او نیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))خاله! همه خوب هستند؟((
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزویا را در آغوش گرفت و با لبخندی خسته آهی کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))در واقع چندان خوب نیستند. گویا آنای بیچاره حالش از همه بدتر است.((
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز دوست عزیز خود، آنا ویرویوفا حرف می زد. آنا و لیلیِ دهن نزدیکترین دوستان او بودند. ))و تو،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوچولو؟ حالت چطور است؟((
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))خوبم، متشکرم.(( و مثل همیشه گونه هایش سرخ شد. از سرخ شدن بیزار بود خصوصا چون موهای قرمز
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشت. همیشه تابستانها در لیوادیا یا هنگام سفر با کشتی پوستش از نور خورشید سرخ می شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))تعجب می کنم مادرت اجازه داد امروز به دیدن ما بیایی.(( ملکه می دانست که مادرش سخت از بیماری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسری می ترسد. زویا دوباره سرخ شد و بدون آنکه اعتراف بکند ملکه فهمید زویا بی اجازه آمده است و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگشت خود را به تهدید تکان داد. ))هان! فهمیدم! بی اجازه آمده ای به مادرت چه می گویی؟ امروز کجا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوده ای؟((
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزویا گناهکارانه خندید، و به مادر ماری اعتراف کرد که نقشه کشیده به مادر خود بگوید. ))بیش از حد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمعمول در کلاس باله ماندم، و با مادام ناستوفا سخت کار کرده ام.((
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir)) بله فهمیدم. ولی خوب نیست دخترهای همسن شما چنین دروغهایی بگویند، چه می شود کرد نمی توان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشما دو تا را از یکدیگر دور نگاه داشت.(( و بعد متوجه دختر خودش شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))عزیزم، هدیه زویا را به او داده ای؟(( ملکه به آن دو لبخند زد. معمولا مبادی آداب بود، اما گویی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخستگی، او را گرمتر و حساس تر کرده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))بله!(( زویا بلافاصله با خوشحال ی جواب داد و به شیشه ))لیلاس(( روی میز اشاره کرد ))بهترین عطر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمورد علاقه من است!(( ملکه با نگاهی پرسشگر به ماری نگاه کرد، و دخترش خندید و به سرعت از اتاق
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخارج شد. زویا هم با مادر او به صحبت نشست.))حال دائی نیکولاس چطور است؟((
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))خوب است، گر چه اصلا او را ندیده ام. مرد بیچاره از جبهه برای استراحت به خانه آمد، و در عوض
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخود را میان سرخجه در محاصره دید.(( هر دو خندیدند. ماری دوباره برگشت. و در بغل خود چیزی لای
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپتو داشت. صدای کوچک و عجیبی بلند شد، چیزی شبیه صدای پرنده، و یک لحظه بعد، یک صورت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسفید و قهوه ای ظاهر شد، که گوشهای بلند نرم و چشمهای براق عمیقی داشت. یکی از توله سگ ها بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))آه، چقدر بامزه است! هفته هاست که هیچکدام از آنها را ندیده ام!(( زویا دستهایش را بلند کرد و توله
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسگ سر و صدایی کرد و انگشتهای زویا لیسید. ماری با افتخار گفت ))دختر است و اسمش ساوا است(( و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چشمهای هیجان انگیز به زویا نگاه کرد. ))من و مامان می خواهیم آن را به تو بدهیم(( و در حالیکه زویا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب به او نگاه می کرد. سگ را به زویا داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))برای من؟.. خدای من... به...(( نزدیک بود بگوید ))به مادرم چه بگویم؟((. ولی نمی خواست هدیه را
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس بدهد در نتیجه بلافاصله حرفش را قطع کرد، اما ملکه منظورش را به وضوح فهمید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))وای، خدای من... زویا، مادرت از سگ خوشش نمی آید، این طور نیست؟ یام رفته بود. حتما از دست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن عصبانی می شود.((
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))نه!... نه!... به هیچ وجه.(( با خوشحالی دروغ گفت، و سگ را در آغوش گرفت، ساوا دماغ و لپ و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایش را لیسید و زویا سرش را کنار کشید قبل از آن که بتواند موهایش را بجود. ))آه، زیباست! آیا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواقعا مال من است؟(( ))عزیزم، اگر آن را با خود ببری، خدمت بزرگی به من کرده ای.(( ملکه آهی و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندان در یکی از دو صندلی اتاق فرو رفت. به نظر خسته می رسید، و زویا متوجه شد که لباس صلیب
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرخ خود را بر تن دارد و نمی دانست لباس را برای مراقبت از بچه ها و دوست خودش بر تن کرده یا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینکه آن روز در بیمارستان نیز کار کرده. احساس سختگیرانه ای در مورد کار کردن در بیمارستان داشت،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو همیشه اصرار داشت دخترهایش هم در بیمارستان کار کننند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))مامان، چای میل دارید؟((
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))بله، زیاد، متشکرم، ماشکا.(( ماری زنگ زد و خدمتکار بلافاصله آمد، می دانست ملکه پیش آنهاست. و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز این رو یک فنجان و یک قوری چای تازه به همراه خود آورد. ماری چای ریخت، و دو زن به او ملحق
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشدند. ))متشکرم، عزیزم.(( و بعد رو کرد به دخترعموی شوهرش. ))زویا، حال مادربزرگت چطور است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماههاست که ندیدمش. سخت مشغول بوده ام. گویی دیگر وقت ندارم به سن پیترزبورگ بروم.((
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))متشکرم خاله، حالش خوب است.((
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر و مادرت چطورند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))خوبند. مامان همیشه نگران است که نیکولای را به جبهه بفرستند. بابا می گوید خیلی عصبی می شود.((
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه چیز ناتالیا اسُوپوف را عصبی می کرد، بی اندازه ضعیف بود، و شوهرش تمام بوالهوسی ها و رفتارهای
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو را تاب می آورد.ملکه بارها خصوصا به ماری گفته بود که فکر می کند درست نیست که دائما به او
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرسیدگی کنند. اما دست کم زویا هرگز خودنمایی نمی کرد؛ بیروح و دلمرده نبود و برعکس سرشار از
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزندگی بود. اصلا اثری از پژمردگی در او دیده نمی شد. الکساندرا همیشه تصویری از مادر زویا را در ذهن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشت که با لباس سفید ابریشمی و مرواریدهای چشمگیرش، با پوست سفید و موهای بور و نگاهی وحشت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآمیز، به گونه ای که گوئی زندگی را وحشت انگیز می بیند، روی صندلی نشسته. در ابتدای جنگ، از مادر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزویا خواسته بود که در کارهای صلیب سرخ به او کمک کند، و ناتالیا گفته بود که اصلا تحمل چنین
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاری را ندارد. استوار زیستن در او نبود. اما ملکه از صحبت در مورد آن خودداری کرد و تنها سرش را
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))وقتی به خانه رسیدی سلام مرا به او برسان.(( با شنیدن این حرف، زویا از پنجره به بیرون نگاه کرد. هوا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتاریک شده بود. از جایش پرید و با وحشت به ساعتش نگاه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))آه! باید به خانه برگردم! مامان دیگر دادش در آمده است!((
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir))باید هم دادش در آید!(( ملکه خندید و انگشت خود را تکان داد و ایستاد. ))تو نباید به مادرت دروغ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبگویی! می دانم اگر بفهمد به اینجا آمده ای عصبانی خواهد شد. تا به حال سرخجه گرفته ای؟((
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزویا خندید. ))نه، نگرفته ام، و حالا هم نخواهم گرفت و اگر مبتلا شوم...((
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خنده ای دیگر شانه هایش را تکان داد و ماشکا لبخند زد. یکی از چیزهایی که ماری خوشش می آمد،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشجاعت و بی خیالی زویا بود. در طول سال ها با یکدیگر زیاد به دردسر افتاده بودند، اما کارهای خطرناک
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو مخرب نمی کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دوی آن ها را بوسید و از »... حالا تو را به خانه می فرستم و بر می گردم پیش بچه ها، و آنای بیچاره «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتاق خارج شد؛ ماری توله سگ را از مخفیگاهش به بیرون کشید و دوباره آن را لای پتو گذاشت و به زویا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir»! ساوا را فراموش نکن «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره به یکدیگر نگاه کردند و چشم های زویا پر از اشتیاق بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir»؟ واقعاً مال من است «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمال توست. همیشه مال تو بوده ولی می خواستم غافلگیرت کنم . در راه زیر پالتویت نگاهش دار تا گرم «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط هفت هفته اش بود و در کریسمس به دنیا آمده بود. زویا وقتی اولین بار در روز کریسمس که ». بماند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرت عصبانی خواهد «. برای شام به دیدار تزار آمده بودند آن را دیده بود. بی اندازه هیجان زده شده بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir»؟ شد،نه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماری خندید، زویا هم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبله ، اما به او خواهم گفت که اگر آن را بر گردانیم مادرت ناراحت می شود و می دانی که مامان دوست «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir». ندارد ملکه را ناراحت کند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترها هر دو خندیدند، بعد ماری به دنبال زویا به طبقه پایین آمد و کمک کرد تا پالتویش را بپوشد و در
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست دیگرش توله سگ را در پتو نگاه داشت. کلاه پوست سمور را دوباره سرش کرد و دو دختر یکدیگر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرا در آغوش گرفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir»! مواظب خودت باش و مریض نشو «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیشه عطر را به زویا داد و زویا با دستکش آن را گرفت . خدمتکار گفت »! قصد ندارم مریض شوم «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفئودور حاضر است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir»! یکی دو روز دیگر بر می گردم... قول می دهم ... و متشکرم «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزویا را در آغوش گرفت و زویا با عجله بیرون رفت و به طرف کالسکه و فئودور گام بر داشت. گونه ها و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبینی فئودور قرمز بود زویا فهمید که همراه دوستانش در اصطبل ها لبی تر کرده است. اما مسئله ای نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای گرم ماندن در راه به آن احتیاج داشت. فئودور کمکش کرد تا روی صندلی بنشیند و خوشحال بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه برف بند آمده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما می دانست که غیرممکن است ». فئودور ، باید عجله کنیم... اگر دیر کنیم مامان عصبانی می شود «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسروقت به خانه برسد.می دانست وقتی می رسد همه سر میز شام نشسته اند .... و سگ !... بلند خندید ،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای تازیانه در سرمای شب طنین انداخت و کالسکه به دنبال سه اسب سیاه پرتحرک به حرکت در آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک لحظه بعد از دروازه ها گذشتند و قزاق های سواره را پشت سر خود گذاشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبخش دو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفئودور کالسکه را در خیابان نوسکی پروسیکت هدایت می کرد، زویا توله سگ را در آغوش گرفته بود و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلاش می کرد خود را آرام کند و نومیدانه برای مادرش بهانه هایی می تراشید. می دانست که چون فئودور
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمراهش است، نگران امنیت او نمی شود، اما مطمئناً خشمگین می شود که دیر به خانه برگشته و توله سگی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرا هم با خود آورده است. می دانست که نمی بایست از همان لحظه ورود توله سگ را نشان دهد. در
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفونتاکا به سرعت به طرف چپ پیچیدند، گویا اسب ها می دانستند که تقریباً به خانه رسیده اند و میل
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشتند به اصطبل های خود برگردند. اسب ها ناحیه را خوب می شناختند و فئودور آن ها را رها کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظاتی بعد فئودور به زویا کمک کرد تا پیاده شود و زویا ناگهان توله پیچیده شده در پتو را از زیر پالتو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخود بیرون کشید و با نگاهی پر از التماس در دست های فئودور نهاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواهش می کنم، فئودور... این را ملکه به من داده.. اسمش ساوا است. ببرش به آشپزخانه و به گالینا بده . «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعداً خودم به دنبالش به طبقه پایین می آیم. چشم های کودکی وحشت زده را داشت و فئودور بلند خندید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سرش را تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir». خانم، به خاطر این کار، کُنتس سرم را می بُرد ! شاید هم که سر شما را ببُرد «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا همیشه وساطت می کرد، همیشه مهربان بود، مرد خوبی بود و دخترش او را »... می دانم... اما شاید بابا «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت از هفت گذشته بود و هنوز می بایست قبل از ». فئودور ، زود باش... باید عجله کنم «. می پرستید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحضور در ناهار خوری لباسش را عوض کند. فئودور توله را از او گرفت، با شتاب از پله های مرمری کاخ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوچک و بسیار زیبایشان بالا رفت.خانه هم روسی به نظر می رسید، هم فرانسوی و پدربزرگش آن را برای
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعروسی خود ساخته بود. مادربزرگش اکنون در ساختمانی در انتهای حیاط ، که پارک کوچکی هم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنداشت زندگی می کرد اما زویا وقت نداشت به او فکر کند. باید عجله می کرد. به سرعت وارد خانه شد،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلاهش را برداشت و پالتویش را به خدمتگزاری کهآنجا ایستاده بود داد و از پله اصلی به طرف اتاق
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوابش دوید. اما صدای آشنایی را پشت سر خود شنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir»؟ ایست!کیست «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینجا چکار می «. با زمزمه ای خشمگین به طرف برادر برگشت که پایین پله ها ایستاده بود »! ساکت باش «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر لباس نظامی اش چه خوش قیافه و بلند قامت بود. زویا میدانست که بیشتر دوستهایش در مدرسه »؟ کنی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمولنی از دیدن او کیف می کنند اما حالا زویا توجهی به این حرف ها نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالبته به پرسیدن نیازی نداشت می دانست کجاست »؟ مامان کجاست «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir»؟ توی ناهارخوری است، فکر می کردی کجا باشد؟خودت کجا بوده ای «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir». دیر کردم «. می بایست لباسش را عوض می کرد و برادرش وقتش را گرفته بود » بیرون، باید عجله کنم «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهتر است همین طوری بروی. اگه از این «. خندید و چشمهایش که به چشم های زویا می مانست برقی زد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir». دیرتر وارد شوی مامان عصبانی تر می شود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir»؟ مگر مامان چیزی گفته «: زویا لحظه ای مکث کرد و به برادرش نگاه کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیش از آنچه زویا فکر ». هنوز نه، تازه رسیده ام . برو لباست را عوض کن. من حواسشان را پرت می کنم «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی کرد دوستش داشت و برای دوستانش از این خواهر کوچک تعریف ها می کرد. سال ها بود که تمام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوستانش به نوعی به زویا دلبستگی داشتند . اما اگر به فکر اغوایش می افتادند آنها را می کشت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.دختر کوچک زیبایی بود،اما هنوز از زیبایی خود خبر نداشت.روزی با شاهزاده ای ازدواج می کرد،یا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستکم با کسی همشان پدرشان.پدرشان کنت،وسرهنگ بود.مردی که احترام و تحسین دیگران را بر می
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگیخت.به زویا گفت:"جانور کوچک،برو.عجله کن"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزویا به طرف اطاقش دوید،و ده دقیقه بعد با لباسی ابریشمین و نیلی که یقه آن توری بود از پله ها پائین
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآمد.ازاین لباس بیزار بود اما می دانست مادرش همیشه میل دارد این لباس را بپوشد.لباس بسیار مناسب و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجوان پسندی بود،لزومی نداشت بیش از این مادرش را ناراحت کند.غیرممکن بود که بدون جلب توجه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد ناهارخوری شود،و همین که متین و بی آرایش و آرام وارد اتاق شد برادرش از جایی که میان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگشان ومادرشان نشسته بود لبخندی شیطنت آمیز زد.کنتس با لباس اطلسی خاکستریش و با گردنبند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیبایش که ازمروارید سیاه و الماس بود سخت رنگ پریده بود.سرش را به آرامی بلند کرد انگار
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایش تقریبا همرنگ لباسش شده بود.با ناراحتی به تنها دختر خود نگاه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"زویا"هرگز صدایش را بلند نمی کرد ولی به راحتی نارضایی در چشمهایش دیده می شد.زویا با اطمینان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه چشمهای مادرش نگاه کرد،با عجله جلو رفت تا گونه های سردش را ببوسد و نگاهی پرتنش به پدر و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگ خود افکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"مامان بی اندازه عذر می خواهم...معطل شدم...امروز در کلاس باله...باید به دیدن یکی از دوستانم هم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیرفتم...معذرت می خواهم...من"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"دقیقا بگو کجا بودی؟"صدای مادرش سرد بود.دیگران تماشاگر بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"من...باید می رفتم...من"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناتالیا مستقیما به چشمهای او نگاه می کرد.زویا سعی می کرد موهای خود را صاف کند.معلوم بود که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباعجله موهایش را شانه کرده است."می خواهم حقیقت را بدانم.به تزارسکوسلو رفتی؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"من..."فایده ای نداشت مادرش بسیار خونسرد،زیبا،رعب انگیز و دقیق بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفت"بله مامان"و احساس کرد به هفت سالگی اش بازگشته است."معذرت می خواهم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"احمق"چشمهای بیروح ناتالیا برق زد و با ناراحتی شوهرش را نگاه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"کنسانتین سن صریحا گفته بودم که این کار را نکند.تمام بچه ها در آنجا سرخچه دارند،و حالا زویا هم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irممکن است مبتلا شده باشد.کارتو،لاقیدانه و نافرمانی مطلق بود"زویا با حالتی عصبی به پدرش نگاه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکرد.چشمهای او مثل چشمهای زویا با نوری زمردی می درخشید.به زحمت توانست جلوی خنده خود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرابگیرد.همانقدر که همسرش را دوست داشت،دخترش را هم دوست داشت.این بار نیکولای وساطت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکرد،که امری غیر عادی بود،اما قیافه زویا آنقدر پرشان بود که دلسوزی نیکولای را برانگیخته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"مامان شاید از زویا دعوت کردند و زویا احساس کرد که رد کردن آن دور از نزاکت است؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولی گذشته از فضائل دیگر،زویا امین بود،هنگامی که مادرش در آرامش منتظر بود خدمتکارهاغذا را
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان، من خودم خواستم به آنجا بروم. تقصیر نمن بود، نه تقصیر آنها. ماری بسیار تنها « : بیاورند، زویا گفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir» . بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir» . زویا، کارت بسیار احمقانه بود. بعد از شام در مورد آن صحبت می کنیم «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را به طرف بشقابش کج کرد، و دیگران بدون او به صحبت خود ادامه دادند. ولی لحظه ». بله، مامان «
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irای بعد که سرش را بلند کرد و نگاهش به نگاه مادربزرگ افتاد لبخند دلنشینی زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" سلام ، مامان بزرگ. خاله الکساندرا گفت به شما سلام برسانم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر زویا پرسید " حالش خوب است؟ " مادرش هنوز خاموش بود و آشکارا نارضایی اش را به زویا نشان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر بزرگش به جای او جواب داد " هرگاه به بیماران رسیدگی کند حالش خوب میشود. الکساندرا زن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعجیبی است. خودش از تمام بیماری های ممکن رنج میبرد ، ولی هنگامی که شخصی بیمارتر از خودش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه او احتیاج پیدا کند ، بی درنگ آماده میشود. " کنتس مسن به حالت کنایه به عروس خود نگاه کرد و با
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir