ایرج مرد خانواده است . مردی که دنیاش رو از یک چهارچوب خاص میبینه . چهارچوبی از افکار و باورهای خودش که شدیدا به درستیشون اعتقاد داره .ایرج یک مرد پا به سن گذاشته ی شدیدا سنتی و تا حدودی مذهبیه . یک اتفاق و یک دیدار زندگیش رو دستخوش تغییری شگرف میکنه. ایرج عاشق میشه!! و حالا اینکه این عشق چگونه زندگی خودش و اطرافیانش رو تغییر میده باید دید...پایان خوش

ژانر : عاشقانه، اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۸ دقیقه

مطالعه آنلاین وقتی پدرم عاشق شد
نویسنده : الف

تعداد صفحات : 585

ژانر : #عاشقانه #اجتماعی

خلاصه رمان :

ایرج مرد خانواده است . مردی که دنیاش رو از یک چهارچوب خاص میبینه . چهارچوبی از افکار و باورهای خودش که شدیدا به درستیشون اعتقاد داره .ایرج یک مرد پا به سن گذاشته ی شدیدا سنتی و تا حدودی مذهبیه . یک اتفاق و یک دیدار زندگیش رو دستخوش تغییری شگرف میکنه. ایرج عاشق میشه!! و حالا اینکه این عشق چگونه زندگی خودش و اطرافیانش رو تغییر میده باید دید...پایان خوش

مقدمه:

دل استــ دیگر خسته میشود …

بی حوصله میشــود …

از روزگار از آدمـــــــها از خــودشـــــ

از این قابــها , از اثباتــ , از تـــــوضیــح

از کلماتــــی که رابـــطه ها را به گند میکشـــد

---

با خوشحالی قدم هایم را تند کردم تا به خانه برسم. می دانستم که از شدت خوشحالی چشمهایم برق میزند. کم چیزی نبود. من، ته تغاری آقا ایرج قصاب ، کار پیدا کرده بودم. اینکه بابا از خر عزیز شیطان پیاده شده و به من اجازه داده بود که شاغل شوم با فتح اورست برایم برابر بود. از حالا چه خوابها که برای پولهایم نمی دیدم. طولی نکشید که درخانه جلوی چشمم ظاهر شد. ر بزرگ فلزی به رنگ سبز که حکم در پارکینگ خانه را نیز داشت.

کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط خانه شدم. بالای سرم سایه بانی از جنس ایرانیت بود که پناهگاهی برای ماشین بابا به حساب می آمد و بعد از آن حیاط کوچکمان بود با دو باغچه زیبا و پرگلش. درخت انگور و پیچ امین الدوله اش .پیچ امین الدوله تا روی ایرانیت ها کشیده شده بود و قسمتی از شاخه های آن به حیاط همسایه وارد شده بود . من عاشق این پیچک بودم. با وجود تمام کثیف کاری هایش ، که مجبورم میکرد روزی چند بار حیاط را جارو بزنم . نفس عمیقی کشیدم ، تا بوی خوشش را به مشام بکشم . سپس پا تند کردم و به سمت ساختمان دویدم . هنوز وارد ساختمان نشده به قول فرنگ صدایم را سرم انداختم:

-مامان...مامان ...مامان!!

مامان به سرعت جلوی درگاه آشپزخانه ظاهر شد. قیافه اش نشان میداد ترسیده است

-سلام!

-علیک . چیه دختر! چته هوار هوار میکنی؟! زهره ام آب شد.

با ذوق دور او که هنوز مشغول خشک کردن دستش با دستمال بود ، چرخیده و صورتش را ب*و*سیدم

-وای مامان بالاخره شد ...بالاخره شد.

-چی شد؟! دهه!! اینقدر نچرخ سرگیجه گرفتم

-کارم جور شد. کار پیدا کردم.

به طرفة العینی اخمهایش در هم رفت:

-برا همین صداتو بلند کردی؟! انگار چی شده!

تمام ذوق و شوقم انگار دود شد و به هوا رفت. با کمی اخم عقب کشیدم و به او نگریستم:

-خب کار پیدا کردم . اونم توی روز آخری که آقا جون مهلت داده بود.

پشتش را به من کرد و داخل آشپزخانه شد:

-من نمیدونم نونت نبود، آبت نبود؟ سر کار رفتنت چی بود؟ دختر رو چه به کار کردن آخه! بابات که همه چیز سر سفره اش هست!

-راست میگید،سر سفره اش هست!

پوف کلافه ای کشیدم. بدون شک دنیای من و مادرم از هم جدا بود. اصلا دنیای مادرم با همه ما فرق میکرد . نه با فرنگ میجوشید و نه حتی با آرش عزیز دردانه اش! کیف و چادرم را گوشه ای پرت کردم و چشم غره اش را به جان خریدم. داخل آشپزخانه شدم تا لیوانی آب بخورم و عصبانیتم را قورت دهم .

-دختر وقتی پاش رو...

-مامان خواهش میکنم شروع نکن!

-راست میگید من باید خفه بشم. نظر من کی مهم بوده؟!

باید تا قبل از آمدن بابا آرامش میکردم وگرنه بعید نبود هر چه رشته ام را پنبه کند. هر چند در خانه ما بیشتر مواقع مردسالاری بود و حتی گاهی بابا به عمد کارهایش را بر خلاف خواسته مامان پیش می برد! به اپن آشپرخانه تکیه دادم و سعی کردم آرام بمانم.

-قربونت برم کی گفته خفه بشی هان؟ تو که میدونی برای چی می خوام کار کنم چرا عذابم میدی؟

نچی کرد و شروع کرد به خورد کردن سیب زمینی های کنار دستش.

-بخدا خسته شدم از بس برای هر چیزی کلی منتش رو کشیدم. برای آقاجون همیشه فقط نوروز وقت لباس نو خریدنه. البته به استثنای آقا زاده. لباس زیر میخوام. هزار تا کوفت و زهرمار دخترونه میخوام. بخدا مامان خسته شدم از افکار پوسیده اش. از اینکه تو دست دختراش پول نذاره و گر و گر پای تک پسرش پول بریز و بپاش کنه! یادته یک مانتو رو از اول دبیرستان تا آخرش پوشیدم. نه از نداری بابام ، بلکه به خاطر اینکه آقاجونم زورش میاد واسه دخترش پول خرج کنه! میخوام دستم بره توی جیب خودم تا دیگه منتش رو نکشم.

بغضم را فرو دادم. مامان به سمتم چرخید . چشمان او هم نم اشک داشت.

-من کم از خرج خونه براتون زدم؟

-مامان!!

-آخه مگه شرطش رو نشنیدی!! گفت بهت جهاز نمیده. مگه دوزار سی شاهی که میگیری کفاف میده!

پوزخند صداداری زدم.

-اگه میخواد مثل فرنگ بهم جهاز بده همون بهتر که نده . حداقل میگم خودش شرط کرده. خواهرم مثل بدبخت بیچاره ها شوهر کرد که چی؟؟ دنده ی آقای دوماد نرم ، خودش جون بکنه وسیله بخره. به بابای من چه ارتباطی داره وسیله برا عیش ایشون بخره!!

مامان آه عمیقی کشید و لب فرو بست. هنوز هم عروسی فرنگ برایش غصه به همراه داشت.

- چرا آه میکشی مامان؟ عوضش برای تک پسرشون شهر رو مهمون کردند. خونه خریدند. ماشین انداختن زیر پاش!

-حالا این کارت چی هست؟

ذوق زده از اینکه دیگر پاپیچم نمی شود از عوض کردن بحث استقبال کردم.

-وای مامان جاش معرکه است. بالاخره اون همه کلاس آشپزی و شیرینی پزی به کارم خورد.

سیب زمینی را داخل آب نمک انداخت. حواسم را جمع کردم که سوتی ندهم نباید می فهمید صاحب کارم کیست!

-خب؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یک شیرینی فرشی بزرگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-فروشنده شدی؟ مگه آقات نگفت فروشندگی نه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه..توی آشپزخونه اش استخدام شدم. یک ماه آزمایشی تا بعد بشم کمک شیرینی پز. خیالتون راحت هیچ مردی توی آشپزخونه نیست. صاحب کارمم خانمه. دو تا آقای فروشنده داریم که شوهر دو تا از شیرینی پزان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسی از سر آسودگی کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آقات باید کارت رو تایید کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم پوزخند رو لبم نشست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-والا تا اونجا که من میدونم آقاجونم براش مهم نیست من چه قبرستونی میرم چه برسه به اینکه بخواد بیاد محیط کارمو ببینه. همینقدر که آسه برم و بیام و دم غروب خونه باشم براش کافیه! اگه نذاشت برم دانشگاهم فقط به خاطر آرش خیرندیده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پشت داداش و بابات درست حرف بزن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلافه از آشپزخانه بیرون آمدم . چادر و کیفم را برداشتم و به سمت اتاقم رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-روتون نشدتنها بگید پشت سر داداشم؟! آقاجونم رو چسبونید پشتش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هما!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اتاق را محکم بهم کوبیدم. پر حرص خودم را روی زمین رها کردم. همیشه آرش ، عزیزتر بود و همیشه عزیزتر هم خواهد ماند. مگر همین پدرم نبود که گفته بود یک موی پسر بالای دار می ارزد به صد تا دختر پاک و نجیب ؟ مامان که همیشه برایش آرش جایگاه خاص خودش را داشت. اشک را که دم چشمم آمده بود پس زدم. هر چند آرش گاهی هم به درد میخورد. مثلا همین الان چون زیبا همسرش میخواست سرکار برود ، کاری کرد که بابا ، با سرکار رفتن من موافقت کند تا راه برای زیبا باز شود. وگرنه بابا، با دخالتهایش زندگیشان را جهنم میکرد . حالا چه حربه ای بهتر از همای فلک زده ، که پتک شود به سر او که اگر کار برای دختر عار است ، چرا هما سر کار برود و زیبا نرود و بابا را به جای خودش و همسرش ، به جان من بیاندازد که چرا ه*و*س کردم شاغل شوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برخواستم و شروع به تعویض لباسهایم کردم. از فکر به قنادی بزرگ ماسیس غرق لذت شدم. ماسیس!! لحظه اولی که دیدمش حتی توجه ای به اسمش هم نکرده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار فرنگ نشسته بودم و سبزی پاک میکردم . جمعه بود و همه دور هم جمع بودیم. هرچند مثل همیشه ناصر شوهر فرنگ دیرتر از همه می آمد و هنوز آرش هم نیامده بود. فرنگ کسل به نظر می رسید. از وقتی آمده بود توی خود بود. کنار گوشش زمزمه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو چه فکری هستی آبجی خانم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرنگ شیرینی کنار دستش را داخل دهانش گذاشت . لبهایش جمع شد و با لذت شیرینی را فرو داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرنگ: چه شیرینی هاش خوش مزه است. مال شیرینی پزی شماست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با افتخار سری به تایید تکان دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پس چی!! هم شیرینی هاش عالیه هم خودش خوشگل و بزرگه. هم کارکناش خوبند. هنوزم باورم نمیشه آقاجون رضایت داد. یک لحظه فکر کن، اومد قنادی و با خاله سدا هم حرف زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرنگ: آره مامان که گفت شاخ هام در اومد. بس که نسبت به ما بی توجهه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیم نگاهی به بابا انداخت که شش دنگ حواسش به اخبار تلویزیون بود. با صورت سبزه و آن ابروهای پر و قامت محکم و بلند زیادی برازنده شغل قصابی بود . و به همان اندازه که لایق کارش بود، بی احساس بود و تند و تیز . صدای فرنگ مرا از آنالیز کردن بابا فارغ کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از این خاله جان سِدا(seda) بگو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایم را آرام کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یک خانم پیر ارمنیه. موهاشم مثل برف سفیده. مالک اونجاست. میگن قبل از مرگ پسرش و قبل از انقلاب خودش شیرینی می پخته. اونایی که از شیرینی هاش خوردن میگن کارش عالیه. اصلا ارامنه شیرینی پزهای قابلیند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش به سمت ظرف شیرینی رفت و دوباره در دهانش گذاشت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اینقدر نخور . دیابت میگیری ها.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چکارش داری. بذار بخوره. الان هر چی داره و نداره رو بچه اش میکشه. بخور مادر بذار جون بگیری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هینی از نزدیکی مامان کشیدم. نگاهی به اوانداختم تا بفهمم از قضیه ارمنی بودن سدا خبر دارد یا نه که با دیدن ظاهر آرامش خیالم راحت شد. با اینکه تمام کارمندان و شیرینی پزهای خاله سدا مسلمان بودند و او فقط مالک و صاحب کار به حساب می آمد ولی با حساسیت های مامان می دانستم خوشش نخواهد آمد من برای زنی ارمنی کار کنم. البته از رضایت بابا هم تعجب کردم ولی خب، کارهای عجیب و غریب بابا کم نبود .ولی کنار آمدن مامان با این مساله از محالات بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.فرنگ شیرینی بعدی را هم برداشت . داشت زیادی شیرینی میخورد و مرا نگران کرده بود. من از مامایی چیزی نمی دانستم ولی با تجربه بارداری زیبا، فکر میکردم وضعیت خواهرم طبیعی نیست که دهمین شیرینی را اینقدر راحت در دهان میگذارد. شخص پرخوری نبود و اتفاقا در طول بارداریش خوراکش از همیشه کمتر شده بود . سرم را کنار گوشش بردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جا برای غذا هم بذار آبجی خانم. می ترسم با این همه شیرینی که امروز خوردی. کلوچه به جای بچه تحویل بدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرنگ پوزخندی زد و چیزی نگفت. می دانستم که از حرفم ناراحت نمی شود. مشکلش چیز دیگری بود. آه عمیقی کشیدم. غم داخل چشم های خواهرم دلم را به درد می آورد. ناصر شوهرش، از وقتی فهمیده بود ، بعد از شش سال باردار است خون به دلش کرده بود. ناصر از بچه ها بیزار بود. ولی هیچکس حرف فرنگ را نمی پذیرفت و فکر میکردند مشکلی دارند که باردار نشده است. او نیز دست به کار شد و عاقب همان شد که می ترسید. ناصر زندگیش را سیاه کرده بود. بیچاره فرنگ که برای فرار از محیط خانه و دیکتاتوری های بابا، تن به ازدواج با اولین و نامناسب ترین خواستگارش داده بود. فرنگ دستم را کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بریم اتاقت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سبزی پاک شده را برداشتم و سفره حاوی آ*ش*غ*ا*لهایش را در هم پیچیدم و روی سبد گذاشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بذار اینا رو بذارم آشپزخونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار در آشپزخانه ایستاد و منتظر ماند تا کار من تمام شود. دستهایم را شستم و از آشپزخانه خارج شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مامان فعلا با من کاری نداری؟ می خوام مدل جدید از فرنگ یاد بگیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان نگاهی به ما انداخت و مثل همیشه اخمهایش در هم رفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-همین جا یاد بگیر. مگه من نامحرمم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مامان جان خواهش میکنم شروع نکن. آخه اون بساط رو بکشم اینجا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چکارشون داری خانم؟! بذار به کارشون برسن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دخالت بابا مامان به همان چشم غره رضایت داد و ما سریع به اتاقم رفتیم. کنار هم نشسته و به پشتی تکیه دادیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوش به حالت. کاش منم عقل تو رو داشتم و شوهر نمیکردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی رو شکم کوچکش کشیدم. انگار نه انگار هفت ماهه بود. شکمش کوچک و سفت بود و بیضوی. خودش هم رنگ و رویش نزار بود و از همیشه لاغرتر به نظر می رسید. ضربه ای زیر دستم احساس کردم و لبخند روی لبانم نقش بست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به خاطر این فینقیلی این حرف رو نزن. منم کم به خاطر رد کردن خواستگار حرف نشنیدم. براش اسم انتخاب کردید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مامانش میگه بذارید نصرت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-وا توی دوره زمونه هوتن و آریا بذارید نصرت ؟ اونم روی پسر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی بگم. میگه به ناصر بیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بیخود . اینکار رو نکنیا!! بچه ات بعدا نفرینت میکنه با این اسمش . حالا میگفت بذار نادر یک چیزی. نصرتم شد اسم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مگه دست منه. نوه اول پسریشونه. تازه پسرم هست . میگن حقشونه. ناصر هم چیزی نمیگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-والا اسم عمه هاش که لیلا و ترنج و رضوانه. اسم عموشم که کامرانه. این وسط سلیقه اشون برا تو گل کرده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرنگ دستی رو شکمش کشید و جایش را راحت کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-منو ول کن. از سدا بگو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فهمیدم دوست ندارد بحث را ادامه دهم. از غم او من هم می رنجیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چرا به سدا علاقه مند شدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از بیکاری بهتره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بذار برم بساط خیاطی رو بیارم. الاناست که سرو کله زیبا هم پیدا بشه. با وجود ماهان دیگه نمیشه کاری کرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفتم و کاغذهای الگو و مداد و پاکن خیاطی ام را جلوی رویش گذاشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرما . تو الگو جدید رو بکش. منم برات غیبت میکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاغذ الگو را جلو کشید و کمی جابجا شد تا راحت بتواند روی کاغذ خم شود. ناراحتیش خم به ابرویم آرود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چرا بازم میری کلاس؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از نشستن توی خونه بهتره. هر چند دیگه نمیکشم. فکر کنم نرم دیگه. قرار شد تو حرف بزنیا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نرم و سریع مشغول کشیدن الگوی جدید شد . همانطور که به رسم خطوط می نگریستم ، افکارم به پرواز در آمد من از خیاطی متنفر بودم. به اصرار مامان و برای تنها نبودن فرنگ به کلاس خیاطی می رفتم که از دو هفته قبل و شروع کارم در قنادی ، آن را رها کردم. خوش بختانه بابا هم از خیاطی خوشش نمی آمد و یکی از شروطش برای کار کردنم این بود که دور خیاطی را خط بکشم. اعتقاد داشت خیاطی کردن کار زنان بیچاره است. هر چند این تصور بسیار نادرست بود و من را می رنجاند ولی برای منی که از خیاطی، آن هم به عنوان یک شغل بیزار بودم ، ریسمانی بود برای رهایی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در عوض مادرم از کلاسهای آشپزی ای که می رفتم دل خوشی نداشت. از نظر او هر چه در خانه و کنار او یاد میگرفتم کافی بود .میگفت مثل فرنگ همانقدر که شکم شوهر آینده ام را پر کنم کافی است و نیازی به این قرتی بازیها نیست! ولی من با هزار ترفند و التماس موفق شدم نظر بابا را جلب کنم و رضایت بگیرم. ابتدا از روی برنامه های آشپزی تلویزیون غذاهای جدید پختم و به قولی با شکم بابا راه آمدم و بعد رفته رفته راضیش کردم که به کلاس بروم. بابا هم که دید به نفع خودش است قبول کرد. بخصوص که با گوشتهایی که به خانه می آرود غذاهای خوبی درست میکردم. این کلاس رفتن حسن دیگری هم داشت و آن آشنا شدن من و زیبا با هم بود . زیبایی که به سرعت در دل مادرم جا باز کرد و شد عروس خانه ما. هر چند خود آرش نیز از او خوشش آمده بود و بروز نمی داد. حالا هم که از صدقه سر همان کلاسها در شیرینی پزی مشغول شده بود. چرا که مدرک شیرینی پزیم را با بهترین نمره گرفته بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای فرنگ افکارم را پاره کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب این هم از این. حالا تو بگو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از چی بگم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از محیط کارت . از خاله سدا. از همه چیز.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-محیط کارم خیلی راحته. شش تا شیرینی پز و شش تا کمک شیرینی پز داره. همه خانم. یکی از کمک ها داره میره برای زایمان و بعدش دیگه نمیاد. منو میخوان به جای اون بگیرن. چهار نفرم توی فروشگاهند که دو تا شون شوهر شیرینی پزان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب؟! چطوری استخدامت کردن؟ نگفته بودی دنبال کار توی قنادی هستی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خیلی اتفاقی شد. یا به قول مامان خداخواهی . داشتم دست از پا درازتر بر میگشتم که دیدم روی شیشه قنادی زده به یک کمک شیرینی پز خانم نیازمندیم. منم گفتم بسم الله و رفتم داخل. فکر نمیکردم قبولم کنند. اما اونقدر خوب برخورد کردند که مات موندم. باور کن وقتی خاله سدا ازم خواستن شیرینی بپزم قالب تهی کردم. اما خب وقتی جو رو دیدم آروم شدم و شروع کردم به پخت شیرینی و کیک . خدا رو شکر که راضی بودند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چرا شیرینی پز نشدی؟ تو که کارت خوبه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاغذ الگو را تا کردم و به پشتی تکیه دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کجای کاری خواهر من؟ کو تا من بشم شیرینی پز! من کی شیرینی هام به این خوبی میشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پاهایش را کمی دراز کرد و به رخت خواب لم داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-گفتی خاله سدا هم شیرینی میپخته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هوم. اما الان فقط نظارت میکنه. همین. میگن برای مهمونای خصوصیش توی خونه شیرینی میپزه. قهوه هاشم عالیه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-شوهرش چی؟ اونم میاد قنادی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه.من شوهرش رو تا حالا ندیدم. راستش برامم مهم نبوده ببینم. راستی گفتم اسم پسرش روی شیرینی پزیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه نگفتی! اسم همون پسرش که مرده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره. اسم همون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حالا این ماسیس یعنی چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آرارات!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اسم کوه آرارات تو زبان ارمنیه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هوم. مثل ما که اسم بچه هامون الوند و البرزه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره. دقیقا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفم تمام نشده بود که صدای قربان صدقه های بابا بلند شد. فهمیدن آنکه ماهان از راه آمده است دشوار نبود. جانشین قَدَر آرش. عزیز دردانه بابا. هر چند ماهان آنقدر شیرین بود که نگذارد طعم تلخ حسادت در دهانت ته نشین شود. در اتاق ناگهانی باز شد و قامت کوچکش در قاب در جای گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام عمه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهان با آن قدمهای ریز بامزه که شبیه دویدن بچه اردک ها بود به سمتم دوید و یک دو سه گویان خودش را در آغوشم رها کرد. ب*و*سه محکمی روی گونه اش کاشتم و او را محکم به خودم فشردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام خوشگل عمه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آیی. اوخ شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی فشار دستانم را کم کردم تا تقلاهایش کم شود. صورتم را پیش بردم تا مرا بب*و*سد و او با زرنگی لپش را جلو میکشید و به خنده ام می انداخت. در تمام مدت فرنگ با لبخند به ما مینگریست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پس من چی عمه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرنگ این را گفت و برای ماهان آغوش گشود. پسرک باهوش که جایش را خوب میدید ، خودش را محکم به من فشرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-شیچمت بوف شده. نیام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهای من وفرنگ بالا پرید و زیرخنده زدیم. بچه های دو ساله حالا با ما فرق داشتند. پر مدعاتر و زبل تر بودند. شاید به دلیل توجه پدرها و مادرها بود . شاید رسانه ها و شاید به قول معلم زیستمان، حاصل جهش ژن ها بودند. هر چه بود من یکی تصمیم نداشتم با این ابر بچه ها کل بیاندازم چون بی شک کلماتشان آچمزم می کرد. فرنگ با خنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-والا این بچه ها نسل به نسل بدتر میشن. چه زبونی داره وروجک!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهان که از خنده ما خوشش آمده بود زبانش را در آورد و با همان زبان بیرون آمده گفت زبون و باعث شد بار دیگر خنده ما بلند شود. بعد هم بازی چشم و گوش و دهن شروع شد. یکی یکی دست روی اعضای صورت ما می گذاشت و میگفت . چیه و ما باید جواب می دادیم. در اتاق باز شد و زیبا داخل آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلامش را پاسخ گفتیم و کنارمان نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوب بچه من اسباب تفریحتون شده ها!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیبا زن خوبی بود. برادرم دوستش داشت و هوای زندگیش را داشت ولی کمی حسود بود و زبانش هم گاهی زیادی بی پروا بود. نه من و نه فرنگ اهل خواهرشوهر بازی نبودیم اما گاهی زیبا بدجنسی میکرد و ما مجبور به واکنش میشدیم. بدیش این بود وقتی، اعتراض میکردم مادرم میگفت خودت پاش رو به خونه باز کردی که البته حق هم داشت . جالب این جا بود که برادر قلدر ما که هیچ جوره زیر بار حرف ما نمی رفت و هی مرد بودنش را به رخ می کشید ، عجیب تحت سلطه زیبا بود. به هر حال رابطه ما با زیبا معمولی بود نه گرم وصمیمی ، نه تلخ و مغرضانه. ابرویی بالا انداختم و صورت ماهان را ب*و*سیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بالاخره باید تلافی فحش هایی که در آینده به سمتمون می فرسته بشه دیگه!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرنگ و زیبا به حرفم خندیدند . فرنگ کمی جابه جا شد تا بلند شود. من هم ماهان را به آغوش کشیدم و برخواستم زیبا هم پشت سرمان روان شد. با ورود به سالن پذیرایی ، من به سمت آرش رفتم. فرنگ از دور سلامی کرد و با زیبا به آشپزخانه رفتند. آرش از نظر قیافه سیبی بود از وسط نصف با پدرم انار جوانی های بابا روبرویمان بود. همان ابهت مردانه و شانه های فراخ. همان چشمان تیز و نگاههای سنگین و حتی همان لب و دهان پهن و مردانه . اما از نظر اخلاق بیشتر شبیه مادرم بود. به همان میزان زودرنج و غرغرو . و از نظر قد هم به خانواده مادری کشیده بود و کوتاه بود. چیزی که پدرم را می آزرد چرا که قد بلند او به دخترهایش رسیده بود و سر پسرش بی کلاه مانده بود. اما چهره ی ما نه به پدر کشیده بود و نه به مادر. من شبیه خاله مادرم بودم که هرگز ندیده بودمش و فرنگ شبیه مادربزرگ مادریم که فقط از او عکسهایی به یادگار مانده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام داداش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام ته تغاری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم و با ماهان کنارش نشستم. فرنگ و آرش تقریبا همسن بودند. فرنگ فروردینی بود و آرش اسفند همان سال به دنیا آمده بود. برعکس این دو زایمان زیادی نزدیک، بین من و خواهر و برادرم سه سال فاصله بود و حالا که آن دو 26 ساله بودند، من 23 را تمام میکردم. بعد از تولد من، مادرم دچار بیماری شد و دیگر قادر به بچه دار شدن نبود وگرنه بعید نمی دانستم جمعیت ما بیشتر از این هم بشود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چه خبر از کارت؟ محیطش خوبه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره آقاجونم دیدش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا کمی جابه جا شد و در بحث دخالت کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره. صاحب کارش حواسش جمعه. تو چه خبر؟ شنیدم قطعات کم شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ما که نمایندگی داریم ، ولی آره. بخصوص قطعات ماشینای خارجی کم شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-صد بار بهت گفتم اینکار عاقبت نداره. کو گوش شنوا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-والا آقاجون فعلا که خوب میگذره و منم راضی هستم. تازه مشکلی هم بود قصابی هست دیگه!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به پررویی آرش پوزخندی زدم. چه خودش را هم صاحب قصابی می دید!! آرش ازهمان نوجوانی عاشق کارهای فنی بود. دلش میخواست تایستانهایش را به جای قصابی که همیشه بوی خون می داد ، در تعمیرگاه ماشین ها سپری کند . ولی بابا کسر شانش میشد و نمی گذاشت. تا اینکه موقع انتخاب رشته ی دبیرستان بالاخره زورش چربید و مکانیکی خواند. با اتمام درسش نیز به سربازی رفت . بعد از آن هم با زرنگی ذاتیش توانست در یک نمایندگی ماشین های ایران خودرو کار پیدا کند و حالا خودش و البته با پشتیبانی پولهای بابا ، یک نمایندگی تعمیر ایران خودرو داشت. چرا که باز هم برای پدرم کسر شان بود که پسرش زیر دست بماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهان را که تقلا میکرد تا پایین برود رها کردم تا به سراغ پدرش برود. آرش ، ماهان را که از پاهایش آویزان شده بود بلند کرد و روی پای بابا گذاشت. پوزخند دیگری روی لبم شکل گرفت. بابا جعبه ای از کشوی کنار مبل خارج کرد و به دست ماهان داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببین بابابزرگ برات چی خریده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهان با ذوق خندید: تولد...تولد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره بابا جون تولده!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیازی به بازکردن جعبه نبود تا از محتوایش باخبر شوم. بابا برای یک بچه دو ساله تبلت هدیه گرفته بود و من هنوز اجازه داشتن یک تلفن همراه را نداشتم!! اخمهایم در هم شد و از جایم بلند شدم تا به کمک مامان بروم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هما!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مکثی کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله آقاجون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بیا بابا، این گوشی پیشت باشه. دیرو زود شد نیازت میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب به سمت بابا برگشتم. یک گوشی تاچ صورتی رنگ دستش بود. بابا از این سلیقه ها نداشت؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خطش رو فردا برو به نامت بزنند. با هادی حرف زدم. برو پیشش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمهایم به سرعت در هم رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نمیشد خودتون درستش کنید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه میگه سنت قانونیه. نمیدونم گفت نمیشه دیگه . کپی شناسنامه و کارت ملیم ببر. برات اعتباری گرفتم که حواست به مقدار حرف زدنت باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تشکری کردم و گوشی را گرفتم. اگر بحث رفتم به موبایل فروشی نبود ، حتما از شدت شادی ، غش میکردم. عجیب بود که بابا از این ناپرهیزی ها کرده بود. هم زیبا و هم فرنگ تلفن تاچ داشتند. آرش نیز که تلفنش همیشه آخرین برند بازار بود و به قولی گوشی باز بود. بابا تلفن نوکیای ساده ای داشت و فقط من و مامان تلفن نداشتیم. آن هم به این دلیل که مامان همیشه در خانه بود و من به عنوان یک دختر دلیلی نداشت تلفن داشته باشم! و گاهی فقدان آن بسیار برایم آزاردهنده مینمود. ومن قصد داشتم حالا دیگر به پول پدرم وابسته نیستم که با اولین حقوق برای خودم یک گوشی تهیه کنم. بنابراین حسابی زیر و روی گوشی های بازار را در این دو هفته در آورده بودم . گوشی را برانداز کردم .با اینکه متوجه شدم گوشی مرحمتی گران نیست و در نوع خودش جز ارزانترین هاست ولی برایم به اندازه آخرین مدل گوشی ارزش داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوبه حالا سکته نکنی دختر! یک تک بزن ببینم شمارت چنده ته تغاری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرش چه می فهمید از احساس من. بی توجه به تکه ای که انداخته بود ، به سرعت گوشی را روشن کردم . صفحه که بالا آمد به لیست تماسش رفتم و شماره آش را وارد کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به به چه شماره رندیه! ببین حسن تلفن نداشتن همینه. شماره ها رو حفظی. با این گوشی تنبل میشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم به او بی توجهی کردم و با ذوق به چشمان بابا نگریستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ممنون آقاجون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا لبخندی زد و چیزی نگفت. برایم کارش عجیب بود. تا به حال سابقه نداشت برای دخترانش هدیه ای بخرد. همیشه خرج خوراک و پوشاکمان برایمان کافی بود و سایر چیزها زواید به شمار می رفت. همیشه محبتهایش را به روش خودش خرج میکرد . پدر بود و همیشه پناه ، ولی گاهی سخت گیری هایش ، بدخرجی هایش، تند و تیز بودنش ،خش می انداخت بر صافی زلال آیینه دلش. بخصوص وقتی مادرم را می رنجاند. بخصوص وقتی دستش سنگین میشد و بر پیکر نحیف مادرم فرود می آمد. آن لحظه بود که تمام حرمتهایی که برایش قایل بودم دود میشد و به هوا می رفت. به تبع از مادرم همیشه احترامش را داشتم ولی خدایم خوب می دانست که این احترام گاهی اوقات ظاهر فریبی ای بیش نیست. حالا با این اوصاف و با وجود اینکه حتی گفته بود باید جهاز آینده ام را ، خودم تهیه کنم، گرفتن این هدیه ، کم از شق القمر نداشت و برایم مثل دیدن معجزه حضرت موسی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

افکار منفی را پس زدم و با ذوق به سمت آشپزخانه رفتم تا هدیه را به مادر ، خواهر و زن برادرم نشان دهم. خدا را چه دیدی شاید سر پدرم به سنگ خورده بود و می خواست قدری

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهربان تر باشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عصر هنگام بود و خسته از یک روز نسبتا شلوغ کاری به خانه بازمیگشتم. قبل از رفتن به خانه باید به موبایل فروشی می رفتم و سند خطم را به نامم میزدم. خسته راه موبایل فروشی هادی را در پیش گرفتم. هادی پسر بزرگ دوست بابا بود. تنها دوست پدرم که خانواده اش را کامل می شناختیم و تقریبا و خیلی محدود با هم رفت و آمد داشتیم. در عروسی دخترانش شرکت کرده بودیم. هادی وردست و تقریبا همه کاره سوپرگوشت پدرش بود. به قول فرنگ ، قصابی مدل جدید پدرش را اداره میکرد. اگر لباسهای بابا با همه مراقبتهای مامان همیشه بوی گوشت تازه میداد ، لابد آنها بوی مرغ و ماهی هم می دادند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سال قبل ، بعد از عروسی خواهرش هدیه ، مادر هادی برای خواستگاری من پیش قدم شد . همه از این خواستگاری راضی بودند جز من. پا در یک کفش کردم که من شوهر قصاب نمی خواهم. بابا رنجید. مامان ناله اش بلند شد. آرش دو هفته قهر کرد و فقط فرنگ درکم کرد. با این حال حرف من یک کلام بود. هر کسی جز یک قصاب!! هرچند خبر داشتم که هادی مغازه کوچک موبایل فروشی را با دوستش شریک شده است و بطور کامل به پدرش وابسته نیست ولی او باز هم قصاب بود و بیشتر روز را در سوپر گوشت پدرش می گذراند و مغازه را دوستش اداره میکرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از آن ماجرا تا آنجا که میتوانستم از دیدن آنها طفره می رفتم و حتی بابا هم دیگر دوستش را به خانه نیاورد. حالا قرار بود بعد از یکسال او را ببینم . مغازه اش سرراست بود و در مسیر هرروزه ام . کوچک بود ولی نمی توانستم خودم را گول بزنم که بد است چون ظاهر جالبی داشت و مشتری را جذب میکرد . جلوی مغازه ایستادم و از شیشه به داخل مغازه نگاه انداختم. مشغول صحبت کردن با دوستش بود . کمی این پا و آن پا کردم. به شانسم لعنت فرستادم. دلم نمیخواست داخل مغازه اش شوم. این همه موبایل فروشی در این شهر بود چرا اینجا؟! بابا چه فکری کرده بود؟ چادرم را سفت کردم. با به یاد آوردن اینکه بابا همیشه عادت داشت از آشنا جنس بخرد ، آهی کشیدم. اندیشیدم ، چه کسی از هادی آشناتر!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم را داخل مغازه چرخاندم. هنوز داشت با دوستش حرف میزد. لحظه ای انگار سنگینی نگاهم را حس کرد که به سمتم چرخید. برای پنهان کردن خودم دیر شده بود. باید داخل می رفتم. بسم اللهی گفتم و با اخمهای در هم وارد معازه کوچکشان شدم. نگاه هادی رویم سنگینی میکرد. نگاه دوستش بین من و او در رفت و آمد بود. ابروهای دوستش بالا پرید و مشتی به بازوی هادی زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من برم داداش. برم زودتر این چک روبدم به صاحبش و بیام. هستی که؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره هستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هادی این را گفت و نگاهش را به دوستش دوخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-برو و زود بیا. می دونی که ؟ باید برم قصابی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوستش زیر خنده زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-قصابی؟ از کی تا حالا ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفش را خورد. من هم جای او بودم با دیدن اخم هادی حرفم را میخوردم. به سرعت با او خداحافظی کرد و رفت. میدانستم چرا هادی گفت قصابی. میخواست لج من را در بیاورد! با خروج دوستش سرم را پایین انداختم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی خشک و جدی پاسخ داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام بفرمایید امرتون؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در دلم برایش دهن کجی کردم. یعنی نمی دانست کارم چیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پدرم پنج شنبه از اینجا سیمکارت خریدند اومدم برای کارهای ثبت نامش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مدارک رو آوردید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفتم و مدارک را روی میزش گذاشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پدرتون برای فعال کردنش خیلی عجله داشت. مدارک هم همراهشون نبود. این شد که به نام خودم فعالش کردم. الان باید تغییر مالک بخوره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمهایم در هم رفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یعنی دست دومه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه خانم. فقط به دلیل تعجیل پدر شما به نام من سند خورده . وگرنه جلوی خود پدرتون پین کدش رو توی دفتر مخابراتی باز کردم و توی گوشی شما وارد کردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم را محکم بیرون دادم. پس چرا بابا گفته بود سنم قانونی است و خودم باید اقدام کنم؟ چرا حرفهای بابا فرق داشت و حرفی از مالکیت او نزد؟ نگاهم را به پیراهن اتو کشیده اش دوختم. تن صدایش پایین آمد و نا دانسته جواب سوالم را داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بهشون گفتم که چون سن شما قانونیه سند باید به نام خودتون باشه و اگه به نامشون زده بشه باید منتقل بشه. برای همین ترجیح دادند که سند به نام من باشه تا مشکل مراجعه مجدد نداشته باشن. البته عجله فردی که همراهشون بود هم بی تاثیر نبود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیخیال دروغی که به پدرم گفته بود شم چون می دانستم به راحتی پدرم میتوانست سیم کارت را به نام خودش بخرد و اصلا هیچ گاه به نام من نزند! سن پایین و بالا هم فرقی نداشت!تنها چیزی که در گوشم زنگ میخورد جمله آخرش بود . شخصی همراهش بود؟ چه کسی؟ کاش می توانستم سوالم را از او بپرسم. اصلا منظورش از بازگویی این موضوع چه بود؟ برای لحظه ای به صورتش چشم دوختم که با دیدن نگاه نافذش پشیمان شدم و دوباره از او نگاه گرفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حالا باید چکار کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هیچی فقط این فرم رو برای انتقال مالک پر کنید و امضا بزنید . مدارکتون رو بذارید اینجا و برید. خودم آشنا دارم و فردا کارهاش رو انجام میدم. به هر حال یک عمر نون و نمک پدرتون رو خوردیم . البته شنیدم شاغل شدید و خودتونم صبح وقت ندارید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله وقتم پره. از طرف پدرم تشکر میکنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دندانهایم را از خشم بر هم ساییدم . مردک پررو مسخره ام میکرد!به جهنم که به خاطر پدرم کاری انجام میدهی. اصلا وظیفه ات هست! به سرعت فرمی را که به سمتم گرفته بود، گرفته و پر کردم و به او بازگرداندم . اخمهایم بیش از این در هم فرو نمی رفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-امر دیگه ای نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-عرضی نیست. فردا عصر سندش آماده است . به پدر سلام برسونید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سرعت از مغازه خارج شدم . از فکر اینکه فردا هم باید قیافه نحسش را ببینم خون خونم را میخورد. لحظه ای با به یاد آوردن نگاهش تنم لرزید. هادی قد بلند بود و چهارشانه و هیکل پری داشت. موهای فر مشکی و چشمانی که وقتی به رویت زوم میشد نمی توانستی نفس بکشی! شاید یکی از علتهایی که قاطعانه ردش کردم همین بود، من از او می ترسیدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

---

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار فر ایستاده بودم و به شوخی های شیرینی پزها می خندیدم. این جمع دوازده سیزده نفره ، به کل روحیه مرا عوض کرده بود. برایم جالب بود که نگاهم نیز در حال تغییر بود . وقتی در جمع بزرگتر از خودم وارد شدم ابتدا احساس غریبی میکردم ولی وقتی با آنها صمیمی تر شدم فهمیدم که وارد چه دنیای بزرگی شده ام . حتی این روزها حس و حالم عجیب است. حس میکنم بدون گذراندن روزهای عمرم بالغ میشوم. عاقل میشوم و رشد میکنم. تجربیات این زنها مثل سوهان روحم را صیقل میدهد. نمی دانم همه اینگونه اند و یا روح من تشنه جذب این تجربیات است، هر چه هست روزی هزار مرتبه خدا را شکر میکنم که با همسالانم همکار نیستم و در گروه جوانترین فرد هستم. چرا که اگر با جوانترها هم صحبت بودم، بی شک نه این سخنان نغز و ناب و پخته بود و نه اوقات خوش. من با همسالانم همزبان و راحت نبودم. از دوستی های خیابانی وحشت داشتم. از آرایش چیزی نمی دانستم . از درس و دانشگاه بی خبر بودم. دنیایم محدود به چهاردیواری خانه مان بود و پدر و مادری با افکاری قدیمی. پس چیزی برای عرضه نداشتم. مشکلی که همیشه در کلاسها داشتم فرار از گروههای دوستی بود . من در این جمع بزرگانه، آرامشی داشتم که در تمام دوران عمرم آن را حس نکرده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم بین همکارانم چرخید . ما شیفتی کار میکردیم. یک شیفت از هشت صبح تا دو بعد از ظهر و شیفت بعدی از دو تا هشت شب . در هر شیفت هم سه شیرینی پز و سه کمک شیرنی پز کار میکردند. البته در این یک ماه کار آموزی من هر روز از هشت صبح تا چهار بعد از ظهر می ماندم. نگاهم به نگاه خندان طوبا گره خورد. چشمکی برایم زد و نگاهش را گرفت . در میان این دوازده نفر هشت نفر توجه مرا به خود جلب کرده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اولین آنها ، بزرگترین عضو گروه بشری خانم بود. زن ریز نقش و مرموزی که شیرینی های ترش همتا نداشت. مرموز بود چون کم سخن میگفت و همیشه حواسش همه جا بود. هیچ کس از زندگیش چیزی نمی دانست. زهره دستیارش دختر شیرینی بود. در آستانه سی سالگی و همو بود که قرار بود جایش را به من بدهد. چون باردار بود و پا به ماه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الهام هم برایم عجیب بود . پنجاه سال را داشت. یک فرد کاملا معمولی هم از نظر رفتار و هم از نظر ظاهر ولی شیرینی های خشکش محشر بود. بخصوص شیرینی زبانش حرف نداشت و از طرفی همیشه خیلی عجیب با من برخورد میکرد. انگار از قبل مرا می شناسد . پیر دختر بود و تنها و م*س*تاجر سدا بود . شوخی هایش کمی زیادی بی پروا بود. ثریا کمک او بود. زنی در آستانه چهل سالگی . آرام بود و ساکت. مهربان بود و خونگرم. دو پسر معلول ذهنی داشت. شوهرش ترکش کرده بود و خودش گلیمش را از آب بیرون میکشید. در تمام مدتی که سر کار بود. پسرها پیش خواه*ر*زاده اش بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از آنها مهناز برایم جالب بود. او هم میانسال مینمود. هیچ وقت از سن و سالش نمیگفت. اهل شوخی بود. چاق و سفید و بور بود . ترک زبان بود و بعد از ازدواجش به شهر ما آمده بود. یک عروس داشت و در شرف شوهر دادن دختر 19 ساله اش بود. دستیار و کمک مهناز شمع محفل ما بود. طوطی ! اسمش به واقع برازنده اش بود. همو بود که تمام این اطلاعات را در دو هفته اول به من داده بود. سبزه چهره و لوند بود. پر سرو صدا و زود جوش. خوش و سر و زبان و تا حدودی چاپلوس . ولی قیافه دلنشینی نداشت. چشمانی ریزی داشت و با ابروهایی که مدل شیطانی اصلاحش کرده بود. برق خاصی در چشمانش بود که باعث میشد نتوانم با او صمیمی شوم. به قول زهره ما آخر نفهیمیدم شوهر دارد یا ندارد!! اگر سخت گیری های خاله سدا نبود، شاید حرفهایی هم پشتش در می آمد. هر چه بود من ماندنم را مدیون او بودم! چرا که زبان چرب و نرم او پدرم را راضی کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفر جالب بعدی ، شهلا بود. یک زن کر و لال که حرف نمیزد ولی با حرکاتش تو را از خنده روده بر میکرد. او هم دریچه ای جدید به رویم گشوده بود. همراهی با یک شخص معلول هیچ وقت در ذهنم نمی گنجید . من همیشه فکر میکردم افرادی مثل شهلا باید کنج خانه هایشان بمانند ، نه اینکه وارد جامعه شوند و در سن چهل و چند سالگی بشوند مقام دوم قنادی به این بزرگی و دست راست زنی مثل سدا!! هنوز نفهمیده ام چرا آنها این همه به هم نزدیکند ولی شاید این حس کنجکاویم به زودی معما را برایم حل کند. دستیار شهلا هم در نوع خودش جالب بود . سمیه دختر شهلا بود و همیشه به زبان ناشنواها با او صحبت میکرد. سمیه نزدیک ترین سن را به من داشت . بیست و پنج ساله و به تازگی ازدواج کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشم که کشیده شد. دردی تا مغز سرم رسوخ کرد . لهجه بامزه سدا در گوشم پیچید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حواست کجاست دختر؟! شیرینی سوخت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ترس به سمت فر چرخیدم و بازش کردم و بدون دستکش به سینی دست زدم که به طور خودکار دستهایم به عقب کشیده شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اوف سوختم. سوختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همانطور که دستهایم را تکان تکان میدادند با چشمانی که از اشک سرخ شده بود به سمتش چرخیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اینکه نسوخته خاله سدا!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-د همین دیگه!! حواست نیست وگرنه قبل از سوختن دستت میگفتی بو نمیاد!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تازه فهمیدم بد سوتی داده ام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببخشید!! خب هولم کردید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای خنده ریز شیرینی پزها می آمد. دستم را هی باد میزدم. بشری به سمت جعبه کمکهای اولیه رفت. بقیه فقط نگاه میکردند. انقدر سوختگی دست دیده بودند که فورا نترسند و واهمه نداشته باشند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببین توی این یک ماه اینها رو هم از کارشون باز کردی!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دست به شیرینی پزها اشاره کرد. چشمانم از تعجب گرد شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من؟ به من چه ارتباطی داره. خودشون دوست دارند برام حرف بزنند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه به قیافه مچاله شده ام خندیدند. دست دردناکم را در دهانم کردم تا بزاق دهانم التیامش دهد. خاله صدا چشم غره ای نثارم کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قبلا همیشه همه یه کاری داشتند که انجام بدند، اما حالا انگار الان وقت زیاد میارن که با حرف زدن پرش میکنند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیشم خود بخود باز شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب لابد من زرنگم کارا کم شده خاله جان سدا!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست خاله به عادت معمولش به سمت گوشم رفت که مهناز دخالت کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خاله الان ایام پرکاریمون نیست. سرمون خلوته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم را محکم بیرون فرستادم. با این عادت خاله سدا که دایم گوشم را میکشید بعید نبود درازگوش شوم! البته بدیش این بود فقط با من این رفتار را داشت که آن هم شاید به دلیل سن و سال کمترم بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب خب ، طرفداری نکنید. این خودش دو متر زبان دارد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغض کردم. دستم هنوز تیر میکشید. بشری با آرامش کنارم ایستاد و دستم را در دست گرفت و لایه ای پماد روی آن کشید. از درد چشم بستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببین ، بی احتیاط هم هستی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با همان بغض بی اراده بر زبانم جاری شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حالا اینا یعنی..دیگه نیام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جمع که در حال پچ پچ بود به یکباره ساکت شد و نگاهشان روی ما نشست. خاله سدا به عصای چوب گردویش تکیه داد. لبخند کجی روی لبش نقش بست . چشمهایش برق میزد. به زهره نگریست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-زهره از فردا میره. خواستم بهت بگم قرداد که نوشتیم دیگه از این خبرا نیست. مثل بقیه باید توی کارت جدی باشی نه دائم صدای خنده ات تا اونطرف بیاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ذوق دستم را از دست بشری کشیدم و صورت سدا را ب*و*سیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-وای مرسی مرسی ..قول میدم. البته نکه نخندما..آروم میخندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جمع زیر خنده زد و صدایشان بلند شد. سدا لبخند بیرنگی زد و زمزمه کرد: توبه گرگ مرگه!! و بلندتر ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بیا اون ور تا قراردات رو امضا کنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جواب تبریکات دوستان جدیدم را دادم و بی توجه به درد دستم ، به سرعت به دنبال سدا وارد فروشگاه شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از قنادی خارج شدم. ساعت 2 بعد از ظهر بود و آفتاب تند و تیز مرداد ماه کلافه ام کرده بود. دو ماه بود که جانشین زهره شده و حسابی از در کارم جا افتاده بودم . این روزها سرمان شلوغ بود. مجبور بودم بیشتر در قنادی بمانم . اعیاد شعبانیه و جشن ها از یک طرف و حجم عظیم عقد و عروسی های قبل از ماه رمضان از طرف دیگر، باعث شده بود کارمان خیلی زیاد شود و حتی روزی چندین بار پخت داشته باشیم. همین موضوع ایجاب میکرد که بیشتر مواقع اضافه کار بایستم. امروز خوشبختانه سرمان خلوت تر بود و سفارشات کمتر و بعد از تقریبا دو هفته می خواستم سر ساعت به خانه بروم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را حایل صورتم کردم تا چشمانم را از اشعه خورشید محافظت کنم. با دیدن ماشین بابا چشمانم از تعجب گرد شد. خودش هم داخل ماشین نشسته بود. مگر نباید الان در خانه می بود؟ به سمت ماشینش حرکت کردم. حواسش جای دیگری بود و صورتش از همیشه شکوفا تر به نظر می رسید انگار چیزی شادش کرده بود. از داخل ماشین صدای آرام آهنگ شادی می آمد. این هم یک مورد دیگر برای تعجب من. به پنجره ماشین ضربه زدم. متوجه ام شد. سرش را به سمتم چرخاند ابتدا تعجب کرد بعد ناگهان چیزی در صورتش تغییر کرد انگار ترسیده یا نگران شده باشد. به ثانیه نکشید که صورتش حالت آشنای همیشگی را گرفت و شیشه را پایین داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام آقاجون. اینجا چکار میکنید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام. زود تعطیل شدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره امروز کارمون کمتر بود. نگفتید اینجا چه کار میکنید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب..این ورا کار داشتم...اومدم دنبال تو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهایم از تعجب بالا پرید او که نمی دانست کار من کی تمام می شود! این چندمین باری بود که این حوالی دیده بودمش و هر بار بهانه بدتری می آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دستتون درد نکنه توی این گرما اومدید دنبالم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا دستش را به سمت دستگیره در آورد. عقب کشیدم چون متوجه شدم میخواهد در ماشین را باز کند. پیاده شد و روبرویم ایستاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سوار شو تا من برم آب بخرم. مردم از گرما.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از لحن ناراضی و شاکیش جا خوردم. مگر من مجبورش کرده بودم که دنبالم بیاید؟ وارد سوپری شد. سایه ای به او نزدیک شد. چشم ریز کردم ولی چیزی ندیدم احتمالا توهم زده بودم. در ماشین را باز کردم و نشستم. ضبط ماشین دلبرم دلبر میخواند. ابروهایم بالا پرید. بابا و این آهنگ ها!! لب گزیدم. خنده ام گرفته بود چشم مامان جان روشن! البته بابا عاشق آهنگ های قدیمی بود. بخصوص آهنگ های قبل از انقلابی . زن و مرد هم نداشت. اما این آهنگ ها عجیب بود. چون معمولا از این تیپ آهنگ ها خوشش نمی آمد. البته همان هایی را که دوست داشت هم به خاطر مامان که جنجال به پا میکرد کم گوش میداد و یا یواشکی به سراغشان میرفت. به قولی دنبال دردسر نبود گرنه چندان هم نارایتی مامان برایش مهم نبود. عدم تناسب فرهنگی یعنی ازدواج مادر و پدر من! مادرم تم شدیدا مذهبی داشت و پدرم از مسلمانی فقط نماز و روزه را میشناخت!! آهنگ عوض شد ولی بابا هنوز نیامده بود. به ساعت مچیم نگریستم. یک آب معدنی خریدن ربع ساعت زمان نیاز داشت؟ بالاخره بابا از سوپری بیرون آمد و سوار ماشین شد. هر چه در دستهایش نگریستم بطری آبی ندیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نخریدید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آب دیگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب صبر کن بریم خونه. ده دقیقه تحمل کن بچه که نیستی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و ماشین را روشن کرد. از تعجب چشمهایم گرد شد. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. من آب میخواستم؟ یعنی بابا فراموش کرده بود که برای چه داخل سوپری رفته است. یک لحظه ترسیدم. قلبم شروع به تند زدن کرد. نکند بابا آلزایمر گرفته بود؟ یعنی راه خانه را گم می کرد و سمت من می آمد. شک نداشتم که بیمار است وگرنه چه دلیلی داشت که فراموش کند برای چه داخل سوپری شده است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مگه نگفتید تشنه اید و رفتید سوپری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمهایش در هم رفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی؟ من گفتم؟! اشتباه فهمیدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از تعجب دهانم باز ماند. پس اگر برای آب نرفته بود چرا ربع ساعت در سوپری مانده بود؟ بعد هم دست خالی بیرون آمده بود. اخمهای درهمش مانع سوال پرسیدن میشد. در سکوت تا خانه رانندگی کرد. ترسی موذی به جانم افتاده بود. جلوی خانه ترمز زد و مرا پیاده کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به مادرت بگو شب دیر میام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سرعت دنده عقب گرفت و از کوچه خارج شد. کلید را در دستم مشت کردم. دستم می لرزید . بر دل سیاه شیطان لعنت! بسم اللهی گفتم و در خانه را باز کردم. حیاط سرسبز هم در این هوای داغ بدشکل شده بود . گلهایش پیر بودند و شادابی نداشتند. به سرعت خودم را به ساختمان رساندم. با باز کردن در خنکای باد کولر بر جانم نشست. چادر و مقنعه از سر کشیدم و داخل خانه شدم. هنوز دو قدم بیشتر نرفته بودم که انگار پایم به زمین چسبید. صدای گریه می آمد. صدای ونگ ونگ نوزاد و صدای گریه بی تاب مادرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدا از سمت اتاقم بود . وسایلم را گوشه سالن رها کردم و به سرعت خودم را به اتاقم رساندم. با دیدن منظره روبرویم به معنای واقعی ترسیدم و زبانم از کار افتاد. فرنگ، خواهر عزیز تر از جانم خونین و مالین داخل اتاق افتاده بود و حتی نای ناله کردن هم نداشت. پای چشمش کبود بود. پوستش زخم بود. بدنش کبود بود و پای چپش در همان نگاه اول ورم کرده و ناجور به نظر می رسید. کنارش نوزاد ضعیف و بیست روزه اش خوابیده بود و مثل بچه گربه ای ناله میکرد. مادر بی توجه به بچه ، دستمالی را در دستان لرزانش گرفته بود و بر پیکر بی حال فرنگ می گذاشت و اشک می ریخت و ناله میکرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خدا لعنتش کنه...خدا لعنتشون کنه...ببین با تن دختر برگ گلم چه معامله کرده. الهی دستت قلم بشه. الهی خودت و خونواده ات به زمین گرم بخورید و بلند نشید...الهی خیر از زندگیتون نبینید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار در رها شدم. صدای افتادنم توجه مادرم را جلب کرد. نگاه فرنگ مثل مرده ای فقط روی گوشه ای از دیوار زوم شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چ چی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مویه مادر اوج گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بیا ببین از خدا بی خبر چی کار کرده با خواهرت. بیا ببین تن مثل برگ گلش رو چکار کرده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ک کی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کی؟ شوهر خیر ندیده اش. ناصر از خدا بیخبر. ببین زده زن زائو رو لت و پار کرده. ای به زمین گرم بخوری نامرد. دستت قلم بشه به حق علی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی پایش کوبید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-الهی مادرت به عزات بشینه !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه فرنگ همچنان مات بود. ترس برم داشت . او هیچ گاه ساکت نمی ماند تا مادرم هر چه میخواهد بگوید. با ترس جلو کشیدم. از جلو وضعیت زخمهایش بدتر بود. مگر با چه او را زده بود که اینچنین زخمها لا باز کرده بود؟؟ بار اول نبود که ناصر نشان میداد که از مردانگی فقط نشان دادن زور بازو را بلد است. اما بار اول بود که چنین پیکر فرنگ را آش و لاش کرده بود. اشک در چشمم حلقه زد. با دیدن زخم باز و اثرش فهمیدم چه بلایی بر سرش آمده. جای قلاب کمربند بر صورت زیبایش مانده بود. نامرد با سگگ کمربند به جانش افتاده بود. قلبم از غم تیر کشد. کنارش نشستم و دستش را در دست گرفتم. چهره اش از درد در هم فرو رفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-فرنگ..خوبی آباجی؟ فرنگ؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تکانش دادم. بالاخره چشمانش از آن نقطه لعنتی دل کند و به صورت خیس از اشک من چسبید. پوزخندی بر لبان متورمش شکل گرفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی شد عزیزم. چرا آخه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لب هایش به زور باز شد و ناله ای کرد. حرفهایش نامفهوم بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوابیده بود...بچه..گریه...داشتم لباس میش...کتکش زد...بچه...رفتم. جلو...زد..منو زد...از خونه...بیرون ..با بچه...بدون چادر..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشکی از گوشه چشمش چکید و همان حرف نامفهوم را هم قطع کرد. مادرم بلند بلند می گریست. خدا لعنت کند مردهایی را که دستشان بر پیکر زنهایشان شلاق میشد و دم از مردانگی میزدند. صورتش را در آغوش گرفتم و گریستم. به حال تنهایی او. به حال مادرم که کم این چیزها را تجربه نکرده بود. به حال خواهری که پدرش اعتقاد داشت، این دست بزن نشان از مردانگی دامادش است. گریستم به حال زن برادری که می دانستم چند باری تن او هم میزبان تاخت و تازهای برادرم شده است. خدا لعنتشان کند. از مردها بیزار بودم. از زن بودن بیزار بودم از قانونی که حمایتشان میکرد بیزار بودم از دادگاهی که حکم به صبوری میداد بیزار بودم. از همه بیزار بودم. اشک ریختم و اشک ریختم ولی سبک که نمیشدم هیچ هی سنگین و سنگین تر میشدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای نق نق بچه که بلندتر شد، به خودم آمدم . خیس شدن لباس فرنگ را حس کردم. فرنگ صورتش را از من دزدی . صورتش از اشک خیس خیس بود. سر فرنگ را روی زمین گذاشتم و به سمت نوزاد چرخیدم. بچه ای که بیست روزه بود ولی هنوز نه اسم داشت و نه شناسنامه. بچه ای که پدرش او را نمیخواست. خدایا اگر اینها دیوانه نیستند پس دیوانه کیست؟ چرا ما زنها همیشه محکوم بودیم. فرنگ تا قبل از بارداریش هدف طعنه ها بود که چرا باردار نمی شود. نازاست و اجاقش کور است ..مرد زندگیش دلش پناه و پشت میخواهد و او ناتوان و عقیم است و حالا. همان آدمها تیشه به ریشه اش میزدند که غلط کرد بی رضایت شوهرش بچه دار شد. زن بی اذن شوهر نباید آب بخورد چه رسد به زایمان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوزادش را به آغوش کشیدم. کمی آرام شد و دوباره گریستن گربه وارش را از سر گرفت . در ده روزی که فرنگ خانه ما بود حتی یک نفر از قوم شوهرش به عیادتش نیامد. روز اول هم با توپ و تشرهای بابا و از ترس قانون ، ناصر حاضر شد به بیمارستان برود و کارهای ترخیص را انجام دهد و بعد از آن یک بار هم به دیدن همسر و فرزندش نیامد و حالا این مصیبت پیش رویمان بود. وقتی افسار زندگیت به دست خاله زنک ها بیافتد جز این انتظاری نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوزاد رنجور در دستانم می لرزید و حس بدی را در جانم تزریق میکرد. نوزادان شیرین نیستند؟ پس چرا ماهان شیرین بود؟ شاید این بچه به دلیل ظاهر رنجور و وزن اندکش ، به دل نمی نشست. دو کیلو و چهارصد گرم. در دست که می گرفتی انگار کرمی دست و پا دار است. مورمورم میشد ب*غ*لش کنم. پوست صورتش چروک بود و چشمان روشن پدرش را به ارث برده بود. دهانش را بی تابانه میچرخاند و با همان صدای گربه ایش ونگ میزد. رو به فرنگ کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-گشنه اشه. بدم شیرش بدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان رو ترش کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بیخود. نیست خیلی بچه اش جون داره! همین مونده شیر قهر و غضب بخوره. بده ببرمش آب قندش بدم. تو زخمای خواهرت رو تمیز کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرنگ هیچ اعتراضی نکرد. حتی به نوزاد رنگ و رو پریده توجه ای هم نشان نداد. در آن ده روز هم که خانه ما بود به زور به بچه شیر می داد. از بچه اش فراری بود. در واقع لغتی که از آن می ترسیدم واقعیت را بهتر نشان میداد. فرنگ از نوزادش بیزار بود! قلبم از غم خواهرم فشرده شد. نگاهم روی صورت درب و داغانش نشست. اما با وجود بیزاریش در دفاع از نوزادش به این روز افتاده بود. مادر بود و انگار دفاع از فرزند با سلول سلولش عجین شده بود. باز بغض در گلویم چمبره زد و اشک مهمان چشمهایم شد. پس مگر ناصر پدر نبود؟ پس چرا او هیچ احساسی نداشت؟ پدر ماهم چنین بود؟ یادم به بابا و پریشانیش افتاد. نکند وضع فرنگ را دیده بود و اینچنین پریشان بود؟ نه..اگر بود...آهنگ شادش چه بود؟! لبهای به خنده بازش چه؟باز هم ترس بر من چیره شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مامان، بابا فرنگ رو دید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه...اونم معلوم نیست کدوم قبرستونیه! ظهر نیومد خونه گفت کار داره. ای خدا که من چقدر بدبختم! گلیم منو خواهرت رو سیاه بافتند. سیاه. بخت تو مثل ما نشه ایشالا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و نوزاد را از دستم گرفت و برخواست. نتوانستم به او بگویم بابا شب هم دیر می آید. نتوانستم بگویم کار او ول چرخیدن اطراف محل کار من است و بی دلیل به سوپری سر زدن! چیزی در سرم می پیچید و صدا می داد. چیزی که آوای خوش آهنگی نداشت. چیز عجیبی که از آن فقط دلهره و اضطراب را درک می کردم و ترجمه اش را نمی دانستم. به قول مامان دلم شور میزد. بد هم شور میزد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنج اتاقم نشسته بودم و از حرص دندان روی هم می ساییدم. اینطرف عالیه خانم نشسته بود و با فرنگ حرف میزد و در سالن بابا با ناصر و پدرش شور گرفته بود. تنم از استرس می لرزید. تنها نگاهی که با دیدن وضعبت فرنگ به معنای واقعی گرفته شد نگاه پدر شوهرش بود. ناصر اصلا داخل اتاق نشد و عالیه خانم هم اصلا به زخمها نگاه نمیکرد و مدام نصیحت میکرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بخدا دوستت داره دخترم. خاطرت رو میخواد. پسر من محبتش تند و تیزه. نگاه به هارت و پورتش نکن دلش قد گنجیشکه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-داشت..بچه رو میکشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین!! حرف فرنگ از اول تا حالا همین بود. تن کبود و وضع بد خودش چیزی نبود!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نگو این حرفو خدا غضبش میگیره. خودش میگه داشته ساکتش میکرده تو رسیدی . بس که این بچه لاجونه لا دست باباش انگار داشته خفه میشده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشک از گوشه چشمان فرنگ سرخورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-فرنگیس جان بچسب به زندگیت مادر. هوای شوهرتو داشته باش تا مهر این بچه ام به دلش بیوفته. جون بگیره به آقون باقون بیوفته ، میشه نور چشمی باباش. مردا همشون از زق و زوق بچه فراریند. اینا رو من نباید بهت بگم. حرف مادرونه است ولی تو هم دخترمی!! سعی کن بخوابونیش وقتی میاد یا وقتی خوابه . مطمئن باش بچه جون که گرفت ، بزررگتر که شد می بینی بیشتر از تو خاطرش رو میخواد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرنگ از بس انگشتهایش را محکم در هم فشرده بود سفید شده بود و این زن هنوز یاوه سرایی میکرد. عالیه خانم دست دردناک فرنگ را در دست گرفت. نگاهش روی نوزاد نحیف کنار دستش بود. در واقع از وقتی آمده بود بیشتر از خواهرم حواسش به نوزادش بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببین خودتم لاجون شدی؟ هیچی ندادن بهت بخوری؟ کاش اومده بودی خونه خودم. خب پسره حق داره رم کرده دیگه!! بیشتر بخودت برس.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر ناراحت از نیش و کنایه ها بلند شد و بیرون رفت . ته همه حرفهای عالیه ما و فرنگ مقصر بودیم و خودش و پسرش بیگ*ن*ا*ه!! عالیه خانم هم کمی دیگر ماند و بعد او هم مثل مامان به جمع داخل سالن پیوست. بغض گلویم ر ا می فشرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دلم میخواد بدونم اگر این بلا سر ترنج میومد بازم همین حرفا رو میزد؟ یا قضیه فرق میکرد؟ پس شازده پسرش چی که مثل وحشیا افتاده به جون تو و د بزن!؟ میگه کاری با بچه نداشته قبول ، تو رو چرا لت و پار کرده! این دوست داشتنه؟! چرا حرف نزدی فرنگ؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرنگ با انگشتش دست کوچک و نحیف نوزاد خوابش را نوازش میکرد و فقط میگریست. کلافه صورتش را به سمت خودم چرخاندم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خیلی دیوونه ای اگه نری طول درمان بگیری. باید حق این شازده رو بزاری کف دستش. این کتکا دیه داره! به حرفشون گوش ندیا!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زد و بالاخره جوابم را داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو هیچی نمیدونی..هیچی..هنوز خامی...این کارا رو بکنم که چی بشه؟ یا مجبورم برگردم توی همون چهاردیواری و وضع بشه بدتر. یا نه بیاد و طلاقم بده و برگردم همین خونه. اینجایی که ازش فرار کردم و هیچ کس طالب برگشتنم نیست ..مادرم راست میره چپ میاد میگه طلاق نگیریا!! بابامم که نگاهم نمیکنه مبادا عذاب وجدان بگیره و شورا تشکیل داده رضایت بگیره و منو برگردونه سر زندگیم! .نه خواهر من...دنیا به قشنگی ای که تو نگاه میکنی نیست...اگر از خونه بیرونم نکرده بود محال بود بیام اینجا..محال بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پتوی نازک روی نوزادش را جابه جا کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کاش مرده بود..کاش بمیره!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و شروع کرد به هق هق کردن. گیج بودم. دردش چقدر بود که آرزوی مرگ نوزادش را داشت. آن هم فرنگی که همان اوایل بارداری به هیچ وجه حاضر به سقط نشده بود!! نمی توانستم خودم را جای او بگذارم. من فرنگ نبودم. طاقت این مشکلات را نداشتم . شاید از همان اول بچه را میکشتم و یا نه با وجود تمام حرفها بچه دار نمیشدم!! هر چه بوددر یک مورد حق با فرنگ بود. فرنگ راست میگفت، طلاق وضعش را بدتر میکرد که بهتر نمیکرد. بخصوص با خانواده سنتی ما. بخصوص که فرنگ نه هنری نداشت و نه استقلال مالی . نگاهم روی صورت زردرنگ نوزادش نشست. سرنوشت این پسر چه میشد؟ به چشمهایش نگریستم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یعنی میخوای برگردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این را گفت و پای گچ گرفته اش را جابه جا کرد و به کمک دیوار برخواست. دیروز هر چه منتظر بابا ماندیم نیامد. مامان آرش را خبر کرد و او با دیدن وضع فرنگ ، بی درنگ او را به بیمارستان رساند. بماند که چه مصیبتی کشیدند و نزدیک بود پای آرش گیر بیافتد. بیمارستان پلیس خبر کرده بود و اگر فرنگ رضایت نداده بود کار بیخ پیدا میکرد. آرش بعد از بیمارستان به سراغ ناصر رفته بود و یک دعوای جانانه با او کرده بود! هر چند قد و قامت ناصر از آرش سرتر بود و او هم حسابی از خجالتش در آمده بود. اصلا برای همین امشب از آرش خبری نبود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمک فرنگ کردم تا وسایلش را جمع کند. تازه چادرش را پوشیده بود که قامت بابا در چهارچوب در پیدا شد. با دیدن فرنگ آماده ، لبخند بر لبش نشست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آفرین بابا. میدونستم عاقلی. این دعواها نمک زندگیه. مواظب خودت و بچه ات باش. ناصر قول داده دیگه از این غلطا نکنه. تو هم بهش گیر نده. مثل مادرتون نباش که وقتی آدم عصبانیه دم به دمش میده! تو عاقلی باباجان . من ازت بیشتر انتظار دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرنگ پوزخندی زد و با نگاه به من فهماند که حرفهای بابا را تحویل بگیرم. بعد سرش را زیر انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چشم آقاجون ببخشید که مایه ی زحمت شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا ناصر را صدا کرد. کمی طول کشید تا ناصر کنار در ظاهر شد. دلم میخواست با دستهای خودم خفه اش میکردم. هر چه می نگریستم ذره ای پشیمانی در ظاهرش نبود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-برو کمکش کن ناصر. آشتی کنید و برگردید سرزندگیتون. یادت نره قول دادی مرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناصر چیزی نگفت و فقط به نوزاد در پتو پیچیده مینگریست. به اشاره بابا با نوزاد از اتاق خارج شدم . کمتر از 5 دقیقه بعد ، فرنگ به کمک ناصر از اتاق خارج شد . باز هم پدرها از ناصر قول گرفتند و مادرها فرنگ را نصیحت کردند و غایله تمام شد. با خروج مهمان ها از خانه ، مامان با عصبانیت داخل اتاق شد و در را محکم بست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چته زن. افسار پاره کردی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنم لرزید . یا خدایی گفتم و کنار کشیدم. همیشه موقع دعواهایشان تنم مثل بید می لرزید. دعا دعا میکردم مامان ساکت بماند و جواب ندهد ولی زهی خیال باطل! در اتاق به همان شتاب باز شد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اون خره افسار داره نه من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کم ازش نداری! هر چند حیف خر! اگه درست زندگی کردن یاد دخترت داده بودی این شکلی بر نمی گشت خونه باباش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اون وقت توچی؟ هان! تو سری خوردن رو تو یادشون دادی . اگه مثل شیر پشتش بودی و از همون اول افسار همجنست رو کشیده بودی م*ر*ت*ی*ک*ه غلط میکرد دست رو دخترت بلند کنه! اما نه...تو خودت عین همونی! مثل همون دستت ه*ر*زه و زن برات فقط کنیزه و اسباب عیش و نوش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست بابا بالا آمد . جیغ خفیفی کشیدم. مامان در خودش مچاله شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خفه میشی یا خودم خفه ات کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ها بیا بزن. خجالت نکش پات لب گوره و هنوز مثل حی..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ضربه بابا که در دهانش فرود آمد ساکت شد. دستم سرد بود و تنم مثل بید می لرزید. اشکها بی اجازه می باریدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو رو خدا بس کنید. تو رو هر کی می پرستید بس کنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودم را میانشان حایل کردم. تمام بدنم می لرزید. مامان هق میزد اما زبانش از کار نمی افتاد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببین شکایت روباه رو آوردن پیش گرگ!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینبار ضربه بابا روی صورت من فرود آمد چون خودم را فداییش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببرش تو اتاق تا نکشتمش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لرزان لرزان داخل اتاق شدم و مامان را کشیدم. مامان هنوز بد و بیراه میگفت. دمپایی بابا به سمتش نشانه رفت و این بار ساکت شد. در اتاق را بستم و هر کدام گوشه ای نشستیم و به حال و روزمان زار زدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدا را شکر این روزها آرامش نسبی در خانه برقرار بود. به جز غر غرهای همیشگی مامان و بدبینی های جدیدش همه چیز خوب بود. ناصر هم به قولش عمل کرده بود و زندگی فرنگ کمی آرامتر شده بود. قرار بود روز نیمه شعبان ، جشن نام گذاری بگیرند و نوزاد یکماهه را نامگذاری کنند. من هم میخواستم با اجازه سدا ، از آشپزخانه استفاده کنم و خودم شیرینی ها را بپزم. برای همین این روزها کمی زیادی باج میدادم و سر کار ، از انجام هیچ کاری فروگذاری نمیکردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار یخچال شیرینی ها ایستاده بودم و مشتری ها را ، راه می انداختم. داخل آشپزخانه کارم تمام شده بود و خاله از من خواسته بود کمک فروشنده ها کنم. وای که اگر بابا می فهمید حسابم با کرام الکاتبین بود. به قول طوطی ، زیادی زرنگ بودن این دردسرها را هم داشت. شده بودم دستیار تمام شیرینی پزها. هر کس هر جا کار کم می آورد صدایش بلند میشد و مرا صدا میکرد. حالا هم که سدا کار جدید به من محول کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پف کلافه ای کشیدم و مشتری بد خلق را راه انداختم. خودش هم نمی دانست چه میخواهد. شیرینی تر یا خشک! مربایی یا مغز دار. کلافه ام کرده بود. آخرش هم یک کیلو نان خامه ای گرفت و رفت! با رفتن او نفس آسوده ای کشیدم. هنوز کاملا آرام نشده بودم که مشتری بعدی رسید. :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببخشید خانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همانطور که دیس شیرینی ها را جابه جا میکردم جوابش را دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-شما با همه مشتری هاتون نامهربونید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم بالا آمد. در نگاه اول صورت سه تیغه شده اش به چشم می آمد. ادکلن تند و تیزی زده بود که با وجود شلوغی فروشگاه و بوی شیرینی ها ، مشخصا به مشام می رسید . لباس اسپرتی پوشیده بود و در حالیکه یک دست در جیب داشت ، من را برانداز میکرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببخشید با منید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زد و دستش را از جیبش خارج کرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من بجز شما کس دیگه ای رو نمی بینم. آدم وقتی باهاش صحبت میکنند باید توی چشم طرف مقابلش نگاه کنه. درست مثل حالا که منو نگاه میکنید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمهایم در هم رفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-امرتون آقا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یک کیلو از شیرنی های خوشمزه اتون میخوام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم اخمهایم را باز کنم وگرنه سدا سرم را جدا میکرد. من را چه به فروشندگی؟! مطمئن بودم دیگر هیچ وقت این کار را به من واگذار نمیکرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از کدوم شیرینی میخواید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هر کدوم خوشمزه تره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم. از آنجا که من کنار ویترین شیرینی های تر ایستاده و او هم جلویش ایستاده بود ، پس احتمالا شیرینی تر میخواست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ناپلئونی های ما عالیند. دسرها هم خیلی خوشمزه و تازه هستند. رولت ها هم خیلی لذیذند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی داخل موهای پرکلاغیش کشید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خودتون چی دوست دارید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خودم تکرار کردم آرام باش. آرام باش. مطئنا من اصلا برای فروشندگی آفریده نشده بودم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من شیرینی دوست ندارم. بفرمایید چه شیرینی بذارم براتون وگرنه بذارید کار بقیه رو راه بندازم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به یخچال تکیه داد. نگاهش مورمورم میکرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-شیرینی پزی که شیرینی دوست نداره! چه جالب!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من فروشنده ام آقا لطفا سفارشتون رو بگید . من کار دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نفرمایید . من تمام فروشنده ها رو میشناسم. شما مال آشپزخونه ای!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای لهجه دار و کشیده سدا بود که باعث شد مرد جوان تکیه از یخچال بگیرد و به سمتش بازگردد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام خاله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام. مزاحم بچه ها نشو . می بینی که ، سرمون شلوغه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-داشتم با عضو جدید آشنا میشدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حرف نباشه. راه بیوفت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد جوان برایم چشمکی زد و دنبال سدا راه افتاد. فکر کنم چشمهایم از فرط تعجب گشادتر از این نمی شد. این دیگر که بود؟ آقای کافیان. شوهر سمیه کنارم آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سام زیادی شیطونه . بشری خانم گفت برید آشپزخونه. من اینجا هستم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حالا این سام کی هست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-همه کاره اینجا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی؟ پس خاله چکاره است؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بعد از خاله اون همه کاره است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تا حالا ندیده بودمش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواست جوابم را بدهد که مشتری کنارمان ایستاد و به جای من با مشتری همکلام شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام خیلی خوش اومدید. بفرمایید امرتون؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با آمدن مشتری مجبور شدم کافیان را تنها بگذارم و به آشپزخانه بازگردم، در حالی که ذهنم پیش سام جا مانده بود.بشری مرا فراخواندتا رولتهای سرد شده را برش بزنیم . دسرهای سرد شده را داخل دیسها چیدیم و شیرینی بعدی به همین نحو آماده شد. فروشنده ها به سرعت سینی های خالی را برمیگرداند و سینیهای آماده شده را می بردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خاله باید برای این روزها ، نیروی کمکی بگیره. هم ما خسته ایم هم بچه های فروشگاه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.