رمان پیانولا به قلم مرجان فریدی
بگذار دستانت به آرامی نوازشم کنند. نُت به نُت تنم را در آغوش بگیرند و تمام مرا بنوازند. من برای تا ابد نوازش شدن به دست تو کلاویهات میشوم. به شرط آن که، تو نوازندهام باشی. مثل کلاویههای پیانو سیاه بود، سیاه. مثل کلاویههای پیانو، سفید بود، سفید. نُت به نُت، من او را از بر بودم و او مرا، من بدون او یک پیانوی بیصدا بودم و او بدون من، بدون من… او همیشه بود، حتی بدون من حتی بدون من. خزان، دختری که سالها روزگارش جنس پاییز بود، روحش زرد و مچاله و جسمش مانند برگهای زخمی و خش خورده. خو گرفته در عمارتی که سالهاست بویی از زندگی نبردهاست. فقط خودش بود و یک پیانو، تا این که او آمد، آمد تا بر خزان ببارد یا شاید هم بتازد! آمد تا خزانش را سبز کند و یا…
این رمان به صورت آنلاین در حال انتشار است و به مرور قرار داده میشود. شما میتوانید برای خواندن این رمان روی دکمه زیر کلیک کنید تا به صفحه مخصوص رمان منتقل شوید