درمورد دختری به اسم نگین که بعد رسیدن به عشقش مشکلاتی براش به وجود میاد...


11
467 تعداد بازدید
2 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

اگرفکرمیکنی زندگی سخته وتوباید منتظرقسمت های راحتش بیشنی هیچوقت به اون نمیرسی؛
چون درواقع قسمت های راحت زندگی چیزی نیست که از قبل ساخته باشه؛ بلکه توهستی که با تلاشت سختی هاشو به راحتی تبدیل میکنی.


تو آینه خودمونگاه میکنم امشب سهبل میاد خواستگاریم بلاخره همونطور شد
که میخواستیم.به لباسم نکاهی میندازم کت و شلوارکرم باکفش سفید موهامم
موج دار ریختمویه تل سفید گذاشتم رو موهام آرایش ملایمی هم کردم
همه چی آمادس.نگار-آبجی بدو بیا مهمونا اومدن..دروباز کردم و آروم
از پله ها اومدم پایین.به همه سلام کردم وهمراه نگار رفتیم آشپزخونه ومنتظر
شدیم تامامان دستور آوردن چایی روصادر کنه..نگار-آبجی چه حسی داری؟
-من که نمیتونم توصیفش کنم انشالله قسمت توبشه تا حسش کنی
-من که مثل تو شانس ندارم پسر چشم آبی و خوشگل بیاد خواستگاریم
-هووی پررو قشنگ دیدتو زدی الان باید به فکر درس ودانشگات باشی
مامان صدام زدو منم چایی ریختم به نگار گفتم شیرینی هارو بیاره
اول به پدرو مادر سهیل تعارف کردم وبرادرشو خانمش بعد رسیدم به سهیل
-دستت طلا این چایی خوردن داره-نوش جان..بعد به خانواده خودم تعارف
کردم و پیش داداش کوچکترم نیما نشستم.حسین آقا(پدرسهیل) -احمد آقا (پدرم)
چندباری که بانگین جان برخوردداشتم باخودم گفتم چه دخترفهمیده ایه ماشالله به
پدرومادرش باتربیتشون.. لبخندی زدمو سرموانداختم پایین. پدر-لطف دارین
مادرسهیل-خب الان اگه شما اجازه بدین این دوتاهم برن حرفاشونو بزنن
پدر-دخترم آقاسهیل و راهنمایی کن.بلندشدم از جام و سهیل هم پشت سرم اومد

وارد اتاق شدیم ودروبستم رفتم روتختم نشستم وسهیل روی صندلی کامپیوتر

نشست سهیل-خب ماکه حرفی نداریم خندیدم -میگم نگین فردا بریم گروه خون
عقدهم بزاریم دوروز دیگه شنبه چطوره؟-چقد باعجله خرید چی میشه؟-نمیخام

دیگه ازمن دور باشی تحملشو ندارم فردا بعدازظهرمیریم خرید رفتی پایین بگیاا
-باشه میگم -دوستت دارم خوشحالم قراره خانومم بشی -منم خیلی خوشحالم عزیزم

بهتره بریم پایین..بلندشدیم اومدیم پایین..احسان (برادرسهیل)-خب الان باید بگم
زنداداش؟ -بله داداش .همه دست زدنوتبریک گفتن .احسان-زنداداش شیرینی

رو دوربده که الان خوردن داره-چشم..بعدازدوردادن شیرینی نشستم وشهین جون
حلقه ای آورد گذاشت تو دستم تشکرکردمو منو بوسید همه دست زدن ..سهیل هی

چشم وابرومیومد که بگم قرارعقدوبزاریم ولی زشت بودهچی نگفتم خداروشکر
شهین جون بحثوکشید وسط -خب حالا که جواب همتون مثبته بهتره زودتر یه عقد

بگیریم بعدش جشن هم بگیریم این دوتاجوون همومیخان صلاح نیس تاخیربندازیم
سهیل نیشش تابناگوش باز شد‌.نیما-آقاسهیل شما خیلی هولیا آبجی ما که فرار نمیکنه

اصلا توخونه زنجیرش میکنیم بخاطرشما یه وقت درنره خوبه‌‌؟ سهیل خجالت کشید
زدم توپهلوی نیما یه چشم غره هم رفتم و همه خندیدن..بابا-والا هرچی خودتون
میدونین انجام بدین..حسین آقا-زندگی این دوتاس بزارین خودشون تصمیم بگیرن
دخترم عقدوکی بزاریم؟-دوروز دیگه روز شنبه ..نیما-آقاسهیل ببخشید خاهرما
ازشما بدتره مثل اینکه شماروهم باید ببندیم همه خندیدنو دوباره چشم غره ای رفتم پسره پررو ..حسین آقا-هرچی صلاح میدونین ما اماده ایم .پس جشنو بزاریم هفته بعد همه موافقت کردیم
خانواده سهیل رفتن خونشون .برادرشوهرم خیلی خوب بود ولی زنش انگار لبخنداش مصنوعی بود بیخیال..-مامان کاری نداری برم بخابم فردا بریم گروه خون و خرید-نه مادر برو شب بخیر
لباساموعوض کردمومسواک زذم رفتم روتخت بشمار سه خوابیدم...-نگین جان
نگیین مادر پاشو سهیل دم درمنتظرته-برای چی؟هچی اومد سلام کنه بره؛مگه
نمیخاستی بری گروه خون؟.سریع پاشدم و گفتم چرا زودتربیدارم نکردین-پاشو
شوخی کردم زنگ زد به گوشیت جواب ندادی به خونه زنگ زد که آماده باشی
پاشدم و مانتو سبز و شلوار لی آبی روپوشیدم یه شال سبز هم گذاشتم روسرم
رفتم پایین که زنگ خونه رو زدن سهیل بود-مامان من رفتم خداحافظ-خدانکهدار
رفتم تو ماشین نشستم-سلام سهیل جونم خوبی خوشی؟دیشب از ذوق رسیدن به
یار خوب خوابیدی؟یاتاصبح تو هنگ بودی؟-سلام عزیزم نترس تا رسیدم.خونه
غش کردم تورو که زنجیر کردن درنری-مرض..رسیدیم به آزمایشگاه وایستادیم
نوبتمون شد رفتیم خون دادیم اومدیم بیرون بعدش رفتیم کبابی جگر زدیم بربدن
-نگین الان بریم حلقه بگیریم؟-آره بریم سریع رفتیمو بعدکمی گشتن یه انگشتر
ساده که روش نگین کوچولو میخورد گرفتیم برا سهیلم ساده گرفتم
-میگم بیا یکم خریدارو الان کنیم مثلا لباس تورو لباس من بیشترع بعدازظهر
-ای نامرد باشه برای سهیل هم لباس خریدیم و ناهار هم رستوران رفتیم
-وای سهیل هلاک شدم-به رسیدنمون نمی ارزه؟-حاظرم تا شب سرپاباشم
-نگین قلبمی تو-قربوونت برم برو استراحت کن باز بعدازظهر بیا دنبالم
-تنهایی بریم؟-آره بیشتر خوش میگذرع-باشه بای عشقم-بسلامت..رفتم درو
باز کردم.طبق معمول باباونیما خونه نبودن..نگار-سلام آبجی خوبی؟خرید
رفتین؟-حلقه ولباس سهیلوخریدیم بعدازظهربرای من..یهو نگار گریه کرد
بغلش کردم-چیشد خواهری؟-نگین داری میری دلم تنگ میشه..بااینکه منم
دست کمی نداشتم ازش ولی گفتم-بروبابا مگه میخام برم جنگ برنگردم؟
فعلاکه فقط عقده کوتاعروسی.مامان-خیلی خب آبغوره نگیرین برین از
دستتون خلاص شم..منونگار-ماماااان.خندیدو سه تایی بغل کردیم همو
-من هلاک شدم برم استراحت کنم نگار بیا بالا گپ بزنیم..رفتیم اتاق
و من درازکشیدم-نگین به دوستات نگفتیا باز ناراحت میشن..-آخ آره
راسی مامان به فامیلا گفت؟-مامان میگه عقد جای آدمای حسودنیست
فکررفتم راست میگه عموم خوبه ولی زنش کاری کرد موقع تقسیم ارث
دوتابرادروجداکرد عمه که راهش دوره خاله و دایی نداریم هعیییی بهتره
به رفیقام بگم..گوشی برداشتم به شیرین و نسرین زنگ زدم اونام بعد فحش
وغرغر گفتن میایم..-میگم نگار زنداداش میاد به نظرت؟-نمیدونم دیروز مامان
براش زنگ زد-نیما خیلی کله شقه سارا گناه داره امیدوارم بیاد-انشالله
یکمی گپ زدیم که خوابمون گرفت دوتایی روتخت خابیدیم که گوشیم زنک خورد
سهیل بود-جانم؟-خانمی آماده شو راسی نگارو هم بیارکمکت میکنه خوبه-باشه پس
فعلا....-نگارر نگار خواهری پاشو آق دومادهوای خواهرزنشو بیشتر داره
-چیشده؟-میگه نگارو همرات بیار ببریم بهش بستنی و شکلات بدیم خربشه
زن مارو ولکنه بره..نگاربااین حرف خابش پریدو بالش گرفت منو زد
انقد جیغ زدم نیمااومد اونم هردوتای مارو میزد دیگ خسته شدیم وتوسط مامان
آتش بس اعلام شد.مامان-خدای مننن زن میگیرن شوهرمیکنن هم آدم نمیشن
خندیدیمو آماده شدیم و بعدخداحافظی از نیماومامان رفتیم پایین..بعد یک مین
سهیل اومد سوار ماشین شدیم و سلام کردیم-سلام بربانوی من ملکه ی قلبم
وسلام برخواهرعزیزم نگارزیبا..نگارخندیدومن گفتم-مزه نریز تا کمترخرج کنم
این خبرا نیست-کارت من دراختیار شمااا-کارت خالی دیگه؟خندید..آهنگ شادی زدمو
تا پاساژ حرفی نزدیم..-خب شمابرین تامن پارک کنم بیام رفتیم توپاساژ تاسهیل بیاد.نگار-وای نگین اون لباسوو
یه پیراهن حریر بلند که بالاتنش خیلی زیباکارشده ولی پایین ساده و شاین بود
-خیلی عاالی تو بروشالشو بگیر من میرم پرو خوبه زودانتخاب کردیااا
حوصله گشتن ندارم اصلا همین که ازیه چیز خوشم بیادسریع میخرم.پوشیدم اندازم بوو کفش هم برام اورد پوشیدم سریع دراوردم رفتم بیرون.سهیل-اع من ندیدمشااا-اشکال نداره میشه سورپرایز
پس چی میگن زن نگیرین وگرنه کل پاساژای شهروبایدهرروز بگردین
-عزیزم زن گیرت نیومد بگو فرشته
-قربون فرشته ام برم
نگار-قربون صدقتون تموم شد بریم.راسی نوبت آرایشگاه هم پیش خواهررفیقم گرفتم-اره اون کارش عالیه
.....
توآینه به خودم نگاه کردم خیلی بامزه شده بودم آرایش ملایم دخترونه به درخاست خودم با موهای بازموج دار
آرایشگر-خب اقا دوماد اومدن عروس خانوم بیا عزیزم..رفتم بیرون سهیل دسته گلو داد به منو پیشونیموبوسید
رفتیم آتلیه عکس گرفتیم و بعد رفتیم
محضر طرف ما فقط خودمون و رفیقابودن
طرف سهیل هم خانوادشو داداش زنداداش و رفیقاهمراه خانومشون
نشستیم وعاقد شروع کرد
سرکارخانوم نگین رحمانی بنده وکیلم شماروبه عقددائم سهیل صالحی بامهریه 12سکه تمام بهارو 12شاخه گل رزبایک جلدکلام الله دربیاورم؟ بعد سه بار گل
بیارو گلاب ببر از ته دلم بله رو گفتم
سهیل دستمو بوسید و حلقه روگذاشت تو دستم..کم کم همه تبریک گفتنو پدرگفت تورستوران ناهار مهمون من..منو سهیل سریع رفتیم بعد تعویض لباس بعدش رفتیم رستوران ..
مامان-دخترم سهیل جان خسته امروز صبح زودهردوتا بیداربودید بریداستراحت کنین.پاشدم و شب بخیر گفتم سهیلم اومد همرام.روتخت دراز کشیدیم-نگین قلبم امروز بهترین روز زندگیمه خدا تورو به من داد-سهیل من خیلی خوشبختم که تو کنارمی قول بده تااآخرش باهام باشی و دوستم داشته باشی-دوستت دارم بعدش لباشو گذاشت رولبام منم همراهیش کردم....
-نگین خانومی پاشو..نگیین.نگینمم
-بلهه؟-پاشو تنبل پاشو ببینم کجا ببرمت ماه عسل؟-بیخیال بابا وسط درسودانشگاه ماه عسل چیه-واقعا نریم؟
-نه.-پس بریم کارخونمونو نشونت بدم-موافقم-بلاخره یه روزی بایدبگردونیش
-وا سهیل این چه حرفیه توهستی داداش احسان هست زنش افسانه بزرگتره از من. اونوقت من چرا؟-تو میتونی عزیزم
اگه بخای میتونی تونگاه آقاجون به تو
یه حسیه که به بقیه نداره-من نمیخام باخودشیرینی جایی روبگیرم که باعث دلخوری کسی بشم-منم از زن خودشیرین خوشم نمیاد ایناروبیخیال بپوش بریم.. بعد خوردن صبحانه راهیی کارخونه شدیم. همه سهیلو میدیدن سر خم میکردنو به منم میگفتن خانم مهندس
رسیدیم به دفترکارآقاجون. احسان-سلام زنداداش خوبی؟-اع سلام داداش خوبی؟ افسانه جون خوبن؟ -شکر چخبر ازاینورا؟ -دوست داشتم کارخونه رو ببینم سهیل لطف کرداوردمنو.. آقاجون-خیلی خوش اومدی هرچی باشه عضو ماشدی-سلام آقاجون خوبی؟ -ممنون بیاتو دخترم رفتم داخلو دروبست سهیل صداش دراومد-آقاجون منو احسانم بچتونیماا -برین تانکفتم نکهبان ننداختنتون بیرون خندیدمو آقاجون زنگ زد چایی بیارن-خب دخترم به کارخونه خودت خوش اومدی -ممنونم.-درسو چکار میکنی؟-من آخرین سال دانشجوییمه دیگه کم کم باید به فکرگشتن کار باشم-مکه من مردم عروسم دنبال کارباشه-خدانکنه انشالله سایتون روسرمون بمونه-دخترم بهتره کار شوهرتو بدونیو پا به پاش باهم زندگیتونو بسازین تو دختر قوی هستی ازپس همه چی برمیای من این کارخونه رو زمانی ساختم که دست تنها بودم تااینکه باپدر افسانه عروسم آشنا شدم برای اینکه دست تنها نباشم اونو شریک خودم کردم فعلا نصف کارخونه رو اون بادختروپسرش میگردونن ولی اسم کل کارخونه به نام منه شاید تواین راه افسانه رقابت کنه باهات ولی بدون من پشتتم دخترم-واقعا نمیدونستم شریکن. ممنون شما لطف دارین به من.. دروزدن و یه آقایی چای و شیرینی آورد
ورفت.منم بعد خوردن چای و شیرینیم عزم رفتن کردم توراه افسانه وداداشس فرهادودیدم سلام کردمو جوابمودادن افسانه-چخبر؟ شمااینجا؟-اومدم یه سرکارخونه روببینم. فرهاد-بله دیگه بلاخره باید بدونین شوهرتون کجاکارمیکنه دیگه. داشت تیکه مینداخت-نه اومدم کارخونمون (تاکیدی)رو ببینم الانم دارم میرم بلاخره شاید روزی باهم همکار شدیم. بااجازه افسانه رو بوسیدم و اومدم پسره ی یالغوز.. چون سهیل سرش شلوغ بود نگفتم بهش خودم تاکسی گرفتم رفتم خونه...-سلام براهالی منزل خوبین؟
مامان-سلام دخترم بیا ناهارآمادس منتظرت بودیم-نگارونیما کجان؟-نیما سرکاره نگاراتاق درس میخونه-میگم مامان نیما نمیخادبره پیش زنش؟ همیشه اینجاست یاساراروهم بیاره اینجا-چمیدونم دخترم زبونم مودراورد توهم زنگ بزن به سارافکرنکنه کسیونداره
-باشه فعلا برم نگارو بیارم پایین گشنم شد. رفتم بالا درزدم رفتم داخل۰نگار-سلام آبجی اومدی؟ کارخونه خوب بود؟
-آره عالی تو چه میکنی؟
-دارم درسمو میخونم هنگیدم صب تاالان
-خب عزیز من یکم استراحت کن بیا پایین گشنمه یکمم بادوستات باش
-باشه قراره جمعه بریم کو-خوش بگذره
رفتیم پایین مامان زرشک پلوبامرغ درست کرده بود خوردیمو ومن رفتم بخابم نگارم بزرور خابوندم صب تاشب درس میخونه.. باصدای گوشیم بیدارشدم
اووه نازنین بود.-سلام-سلام برتوای خابالو-خوبی نازی جون؟ چخبرا؟
-شوهرکردی دیگه فراموش شدم گفتم یادآوری کنم رفیقی هم داری
-توهمیشه تو قلبمی رفیق قدیمی.. عمو و زنعمو خوبن؟
-خوبن شکرخانواده تو خوبن؟ نگار چکارمیکنه؟
-همه خوبن. این دخترهم خودشوخفه کردبادرس بزور میبرمش ناهاروشام
-ای بابا خیلی ارومه مثل دخترای این زمونه نیس
-آره. توچخبر؟
-دوتاخبر دارم یکیش که خوشحالت میکنه حتما
-خبرای خوب تو برامنم خوبه چیشد؟
-داریم اثاث کشی میکنیم
-این خبرخوبته؟ فوقش یه استان ازمن دورترمیشی
-دیوونه کار بابا جورشدداریم میایم تهرااااان.. از خوشحال خاستم جیغ بکشم
-بگوو جون نگییین؟ -جون توو
-خبر بعدی-اونو ازنزدیک بهت میگم اینجانمیتونم..-خب کی میااای؟ -ماه بعداونجاییم. بعدکلی حرف زدنورفع دلتنگی قطع کردم. داشتم به نازنین فکرمیکردم دوست دوران دبیرستان بالای ۷سال رفیقیم باباش وضعش خوب بود ورشکست شد سه سالی هست رفتن مشهد الان تونستن روپاشون وایسن دارن میان اینجا تک دختره بیچاره اونجارفیقی نداشت.. رفتم پایین خبروبدم به مامان دیدم نیما وباباهم خونه ان
-وا من چندساعت خابیدم شما خونه این؟
خندیدن.. نیما-آبجی توفقط کارخونه رو دیدی انقدخسته شدی اگه کارکنی اونجا دیگ اصحاب کهفومیذاری توجیبت
-خاموووش.. راستییی بابای نازنین تونست بدهکاریاروبده دارن میان تهران
باباـواقعاا؟ سعید بیچاره تو بدوضعی بود خداروشکر خانوم اومدن دعوتشون کن
مامان-حتما.. نیما-نگار خابه یادرس؟ برم بالاوای به حالش داره درس میخونه
بعد پنج مین دیدم نگارجیغ کنان روکول نیما اومدن پایین اومدن نشستن جمعمون جمع بود فقط زنداشم کم بود-میگم نیما
ازخرشیطون بیا پایین-من که سوار نگار نشدم؟
نگار زد پس کلش
-تکلیف سارااین وسط چیه؟ بخدا تنهایی سخته
-شروع نکنین من کارامو برسم بعد میرم اصلا آخرهفته میرم پییشش
مامان-من زنگ میزنم بهش بیاد پیش ما
-خجالتش میاد نمیاد-خودم میرم دنبالش
یکمی فیلم دیدیمورفتیم الویه ای که مادراماده کردو خوردیم بعد شام هم فیلم دیدیدم وتخمه شکوندیم ساعت۱۱شب بود همه رفتن من بودم و بیخابی
به سهیل اس دادم سلام کجایی؟ حوصلم سررفت خابم نمیبره. بعدیک مین گفت بپوش دارم میام. رفتم حاظرشدم بعدده مین اومد دم در باهم رفتیم بام.. سهیل -نگین میگم بیا عروسیمونو زودتر بگیریم نذاشتی جشن عقد بگیریم که
-بیخیال خرج الکیه ولی سرعروسی جبران میکنم عروسی مفصل باشه
-به آقاجون میگم تو هم به پدرمادرت بگو آخرماه عروسی بگیریم
-دوست صمیمیم آخرماه میاد میشه بعداومدنش بگیریم؟
-باشه تاپایان ماه بعد باید خانم خونم باشی سال بعدهم مامان بچم بشی
-سهییییل؟بیخیال شو ماخودمون بچه ایم
-رواین موضوع من کوتاه نمیام اگه منودوست داری باید سال دیگه مامان بشی
-اگه دختر بود من انتخاب میکنم پسربود تو-باشه.. ساعت ۲شد ومنورسوند خونه
یکماه بعد
نازنین-واای نگین واقعا خوشگل شدی
آرایشگر-نگین مجلس شد.. واقعا خوب شدم باکلی تغییر
سهیل اومددنبالمورفتیم باغ عروس برای عکاسی فیلمبردارولکن نبود
بعدازتموم شدن کارش رفتیم سوار ماشین شدیم که بریم تالار
-وای سهیل خسته شدمم
-یه امشبو تحمل کن خونه رفتیم خسته گیت درمیره بعدیه چشمک زدو منم زدم توکلش
-خیلی بی ادبی تو
رسیدیم به تالار سهیل دروباز کردبرام همه صف کشیدن و جیغ میکشیدن ماهم ازبینشون ردشدیم و به جایگاه رفتیم
رفیقا اومدن پیشمون
شیرین-مثل پیرمردپیرزن نشینین بیاین پایین
ماهم رفتیم پایین و کلی رقصیدیم یه آهنک تانگو گذاشتن منو سهیل تنها برقصییم
دستمو دورشونشگذاشتم سهیلم دستشوگذاشت روکمرم
-خانمی عاشقتم شبیه فرشته ها شدی
از ته قلب احساس خوشبختی کردم رسیدیم به این قسمت از آهنگ باهاش همخونی کردم
تاروزی که قلبم هنوز میزنه
تاوقتی که.جونی توی این تنه
توروزای خوب توروزای بد
همیشه باهاتم قســم میخورم
همیشه باهاتم قسم میخورم
توی لحظه هاتم قسم میخور
آخرای آهنگ چرخیدم افتادم رودستش و سهیل لبمو بوسید همه جیغ کشیدن دست زدن برامون رفتیم سرجامون نستیم دنبال نازنین میگشتم دیدم کنار فرهاد وایستاده تعجب کردم چجورم لبخند میزنه حواسم باشه بپرسم ازش. بعداز سرو شام وکلی بزن برقص همه رفتن و شیرین ونسرین و نازنین باخانانوادم موندن برا عروس کشون که بامخالفت سهیل مواجه شدن گفتن خطرناکه و این چیزا..دیدم خاهرم امشب کلا بغض کرده بود الان داره گریه میکنه بغلش کردم-نگار خاهری سفرقندهارنمیرم که خوبه توی تهرانم اینجور آبغوره گرفتی خارج میرفتم دیگه هچی
نیما-نگار بیخیال بزار این بره خونه حرف حرف این بود میره من میشم رییس
نگار-صدرحمت به این ازدست تو یه روزه دق میکنم
-خدانکنه
مامانمو بغل کردم بعدش رفتم بغل محکم ترین تکیه گاهم پدر.
خداحافظی کردیم و رفتیم خونه
جلوی آینه وایستادم زیپ از پشت بود نتونستم.
-سهییل بیا زیپو بازکن خسته شدم
-ای به چشم بانو انشالله همیشه زیپ بازکنی باشه
-پررووو..اومد باز کردو تاخاستم فرار کنم بغلم کردو لباشو گذاشت رو لبم وبغلم کردانداخت روتخت و خودش افتاد روم......
بااحساس نورچشاموباز کردم دیدم سهیل پیشم خابه بلندشدم کمرم تیر کشید صداشودرنیاوردم (درکل تحمل دردم بالاس) رفتم حموم و صبحانه آماده کردم دیدم سهیلم اومد گفت نگین امروز بایدبرم شرکت چندروز بخاطر عروسی کارعقب افتاده دارم-باشه منم به دانشگام میرسم روزا میکذشتن و ماکنارهم خوشبخت تر میشدیم وتونستم دانشگاهمو تموم کنم و توی شرکت مشغول بشم و خوشبختیمون کاملترشد وقتی فهمیدم باردارم....
سه سال بعد
-شیرین بدووو بیا همه اومدن
امروز تولد دوسالگی پسرمون آرشامه
همه جمعیم -خوب خیلی خوش اومدین
سهیل آرشاموبیارمیخام کیک بیارم
احسان-بیا بغل عمووووو
آرشام دویید رفت کلا عموشوخیلی دوست داره بیچاره افسانه هم بچه دار نمیشه.نگار دوربین عکاسی آورد ازهممون فیلم گرفت خیلی خوش گذشت
وقت کادو که شد همه اسباب بازی گرفتن بچم خیلی ذوق کرد فداش بشم
کم کم همه رفتنو آرشامم باخرسی که نازنین براش خرید خابش برد منو سهیل
روکاناپه نشسته بودیم
-سهیل؟
-جانم؟
-میگم خیلی میترسم چن روزه استرس ولم نمیکنه
-چرا چیزی شده؟
-شنیدی میگن خنده از ته دل بعدش یه اتفاق بد میفته منم این حسو دارم چون خیلی احساس خوشبختی میکنم
بغلم کردو موهامونوازش کرد
-این چه حرفیه هرکی خوشحاله و خوشبخته ینی بعدش بدبخت میشه؟
بیخودفکرای بد به دلت راه نده الانم بریم بخابیم فرداهردوتا باید بریم کارخونه خانم مهندسس
لبخندزدمو باهم رفتیم تابخابیم ولی هچی از دلشوره ام کم نکرد یه حسی بهم میگه خبرای بدی میشنوم..
-سهیل آرشاموهم بیدارکن ببریم مهد مامان خسته گناه داره
کمی بعد اومدن و راهی شرکت شدیم توراه آرشامو که خاب آلودبودو تحویل مهد دادیم و رفتیم.
رفتم دفترکار آقاجون قرارشد امروز محموله جدید بیارن ومن نظارت کنم روش
- سلام آقاجون خوبی؟
-سلام دخترم صبح بخیر آرشام خوبه؟
-خوبه مرسی.بارجدید نرسید؟
-تانیم ساعت دیگه میرسه
یکمی هم بااحسان حرف.زدم تا یکی ازکارگرا اومدگفت بارهاروآوردن
رفتم پایین آقاجون بررسی امروزو گفت من انجام بدم منم تمام سعیمو کردم وبعدازاطمینان وسالم بودن محموله امضازدموگفتن خالیش کنن.آقاجون گفت آفرین دخترم و احسان هم تشویقم کرد
گوشیم زنگ خورد مادرم بود-جانم مامان؟مامانم داشت گریه میکرد هول شدم-مامان خوبی؟چیزی شده؟-نگین بیابیمارستان-چیشد مامان؟-بابات...دیگه نفهمیدم چی گفت سریع دوییدم سهیل پشت سرم دویید-نگین چی شده؟-بابام بابام بیمارستانه باید برم-وایستا میرسونمت ماشینواوردوباهم رفتیم
تموم راه فقط گریه کردم-عزیزم انشالله چیزی نیس
راه بیمارستان تقریبا دوربود نیم ساعت طول کشید بااین ترافیک رسیدیم.. دویدم رفتم داخل ازایستگاه پرستاری پرسیدم گفت بالا هستن منم رفتم بالا وقتی رسیدم دیدم همه دارن گریه میکنن
رفتم طرف مامان-چیشده مامان؟باباچیشده؟چرا گریه میکنی؟
هچی نگفت رفتم طرف نیما-بگووونیما چیشده؟نگین دادوبیدادراه میندازم
نیماگریه کرد-آبجی بابا سکته کرد
خیلی ناراحت شدم-خب الان حالش چطوره؟خوبه؟میتونم برم داخل؟
نگار-آبجی باباتموم کردبعدش زد زیرگریه
سرم گیج رفتو هچی نفهمیدم
نمیدونم چقدطول کشید
چشاموواکردم دیدم همه مشکی پوشیدن بالا سرم هستن پس ایناخواب نبود
یهوشروع کردم به گریه
-دیدی سهیییل دیدی گفتم دلشوره هام الکی نییست وای باباااااا خداا چراباباموبردیی..هرکارمیکردن آروم نمیشدم و خودمو میزدم پرستاراومد آرامبخش تزریق کردو کم کم خابم برد
با حس نوازش سرم بیدارشدم سهیلوبالاسرم دیدم
-سلام نگینم خوبی؟خابالوی خودم
-ساعت چنده؟
-ظهرشده
-سهیل باباامو میخام.میخام ببینمش
-بردنش سردخونه فردا تشیع کنن
بلندشدمو گفت کجاا-بابامو ببینم-فردا میبینیش نذاشت برم
یکمی بعدسرمم تموم شد
من شدم مرده متحرک هچی نمیگفتم
بیست روز گذشت بزوردهنم غذامیکردن تانمیرم خانواده عموم اومدن ادای دلسوزارو درآوردن همون روزحقشونوگذاشتم کف دستشون.زن عمواومدبغلم کنه هلش دادم گفتم بابام آرزوش بود باداداشش رفتوآمدکنه همیشه دل تنگ برادرش بود الان ادای مهربونارودرنیار مامانم بزورمنو ساکت کردمنم به حرمت عموم هچی نکفتم بعدش دیگه خاموش شدم تاامروز که چهل روزگذشت هچکس نتونست منو بخندونه یا مثل قبل باشم.مثل همیشه تواتاقم بودم یهو یکی دراتاقمو زدآروم گفتم بفرمایید دیدم آقاجون اومده داخل سلام کردمو اومد پیشم نشست
-اومدم حالتوبپرسم میبینم بازم توخودت
داغ خانواده سخته ماهم توکوچیکی پدرمادرمونو ازدست دادیم سخته ولی شتری درخونه همه میشینه.دخترم ازتوانتظار نداشتم اینجوربرخورد کنی بااین موضوع
-آقاجون من خیلی وابستش بودم برام سخته بخام به خودم بیام نمیتونم یعنی
-یادمه اومدیم خاستگاریت پدرت چقدرازتوتعریف میکرد نگات که میکردافتخارمیکرد منم واقعا از تلاش وکوششت خوشم میاد میخام یه خواهشی ازت کنم امیدوارم روی منو زمین نندازی
-این چه حرفیه امرکنین شما
-اولا منوپدرخودت بدون..بدون که همیشه پشتتم نه این که عروسمی نه تودخترمی دوما فردامیای شرکت چون دست تنهام ازوقتی نیستی کارام سخت تر شدعادت کردم به تو
-اما آخه
-میای دیگه؟فکرکن پدرت ازت خاسته
-باشه میام..پیشونیمو بوسید منوبرد پایین
همه تعجب کردن مامانمو دیدم چقدشکسته شده ازخودم بدم اومد بغلش کردم بیچاره ازیه طرف داغ شوهریه طرف بچه هاش هوففف.اون شبم گذشتو من برگشتم کارخونه روزها همینطور میگذشت کم کم داشتیم کنارمیومدیم ولی جای خالیش بدجور دلمونوبه درد میاورد
یه روز مرخصی داشتم توخونه مشغول تمیزکاری خونه بودم گوشیم زنگ خورد
سهیل بود-جانم؟-نگین آقاجون حالش زیاد خوب نیست بزور فرستادم بیاد پیشت اگه بره خونه مامان سوال پیجش میکنه بدترمیشه
-چیشده مگه؟اتفاقی افتاده؟
-چی بگم دوستش شریکش نارو زد بهش
پدر افسانه اختلاس کرده خاسته دربره گیرش انداختیم الانم دارن میبرنش کلانتری
-ای باباا چه آدمیه ازاولشم معلوم بود آب زیرکاهه.افسانه وفرهادکجان؟
-همراش دارن میرن انگار من اختلاس کردم..سرم شلوغه مواظب باباباش
-باشه برو.
بعد نیم ساعت آیفون به صدادراومد دیدم آقاجونه دکمه رو زدم
-سلام آقاجون خوبین؟خوش اومدی بفرمایید
بیچاره رنگ به رونداشت
-سلام دخترم مزاحم شدم
-این چه حرفیه خونه خودتونه الان چای میارم
-یه مسکنم بیار-چشم
بفرماایید.-ممنونم
آقاجون بدتوفکربود نمیدونستم ازکجاشروع کنم چی بگم
-آقاجون اگه خسته ای برواستراحت کن من ناهارمیپذم صداتون میکنم
-بااین کاری که شهرام کرد من خاب به چشام نمیاد میگن نباید به کسی اعتمادکرد تاین حد؟رفیق صمیمی مثل برادرت؟
-آقاجون دنیا همینه به هرکی خوبی کنی وظیفه میدونه این روزگار آدم از بچش خیری نمیبینه البته دورازجون خیلیا چه برسه به غریبه هرچند دوست ولی شما از پسش برمیاین مطمئنم
-پدر عروسمه
-معذرت میخام که اینو میگم حقو بایدگرفت چه پدرعروس باشه چه برادر شمابرای کارخونه زحمت کشیدین و لطف کردین ایشونو شریک خودتون کردین پس جای هیچ دودلی نیس
-راست میگی دخترم سهیل رفت دنبال کار شکایت
ناهارو آماده کردمو سعی کردم آقاجونو ازاون حال دربیارم
-دخترم آرشام کجاست؟
-داداشم اومد دنبالش بردتش پیش مامانم که من به کارام برسم شما استراحت کنین الاناس سهیلم بیاد خونه
آقاجون رفت بالا منم روکاناپه دراز کشیدم.ساعت شش بود سهیل اومد
-سلام خسته نباشی چیشد؟
-سلام آقاجون کجاست؟بگوبیادپایین
رفتم بالا درزدم-بله؟
-آقاجون سهیل اومد گفت تشریف بیارین پایین.-باشه اومدم
رفتم چای وشیرینی بردم توهال
آقاجون-سهیل شکایت تاکجا پیش رفت.
-آقاجون پروندش سنگینه تا پس فرداباید وایسیم حکمش چی میشه..وکیل گفت شاید ابد بخوره
-هی روزگار ببین هم خودشو بدبخت کردهم مارو من میرم خونه تااخرکه نمیشه بمونم اینجا
-زنگ میزنم مامان و آقااحسانشونم شام بیان
-نه دخترم افسانه الان عصبیه نمیاد من میرم خونه
هرچی تعارف کردیم آقاجون نموند ورفت من هم شام آماده کردمو باسهیل خوردیم..
-میگم سهیل بریم.دنبال آرشام؟
-چه کاریه شب بیاریم صب ببریم الان بمونه.-پس یه زنگ میزنم به مامان
زنگ زدم حال همروپرسیدم خبروهم بهشون دادم کلی ناراحت شدن وگفتن آرشام پیش مامیمونه خداحافظی کردم
-نگین خانومی ببخشید که وقت نمیکنم ببرمت بیرون الانم که عموشهرام اینکاروکرده کارماسختتر میشه
رفتم پیشش نشستمودستسو گرفتم
-سهیل من وقتی زنت شدم به خودم قول دادم پابه پات راه بیام من برای گردش شوهرنکردم که الان ناراحت بشم من کارمودوست دارم انشالله بعدازگذراین مشکلات خانوادگی میریم.
اما دریغ ازاینکه سرنوشت چیزدیگه ای برامون رقم میزنه.
روزهاگذشت و ماتونستیم برگردیم مثل قبل ولی افسانه سرسنگینه یه روز مشغول کاربودیم افسانه باعصبانیت اومدداخل دفتر
-راحت شدین خیالتون راحت شد؟
دیگه راحت شدین؟حالا کارخونه نوش جونتون
-آروم باش چیزی شده؟
-آره شده خودت بی پدرشدی چرامن نشم؟
-این چه حرفیه میزنی چه ربطی داره مگه بابای من اختلاس کرده؟
-بابام سرطان داره داره میمیره لعنتیا بیاین یه کاری کنین ببرنش بیمارستان
آقاجون و سهیل پشت درشنیدن اومدن داخل بعد سریع رفتن.
یکساعت بعدزنگ زدم به سهیل
-الو سهیل چیشده؟-دیرشده الان بایدعمل بشه دکتراامیدواری نمیدن
ناراحت شدم بخاطرمریضیش آرزوی سلامتی کردموگوشیو قطع کردم
بیچاره احسان نمیدونه طرف پدرش باشه یاافسانه ماتکلیفمون مشخصه
متاسفانه پدرافسانه فوت کرد ومراسمی هم گرفتیم براش فقط فرهادوافسانه عصبین ماهم بخاطرنشکستن حرمت ها نزدیکشون نشدیم ولی همه میدونن که مامقصرنیستیم
آقاجونم بیچاره حال وروزش خوب نیست.
-سهیل آقاجون بهترنیست بریم؟شایدچیژی بگن باعث دلخوری بشه
سهیل-ببین نگین بیماری و فوت ایشون به مامربوط نیس هیچ بهونه ای هم ندارن چیزی بگن..راستی رفتیم خونه آرشاموآماده کن امشب ببریمش پارک
-آره بچه بیچاره چندوقته خونست فقط
-سال دیگه باید بره مهد دوست پیدامیکنه خوبه
هعیی ازبس سرمون مشغول بود بزرگ شدن آرشامونفهمیدیم
آرشام-وااای آخ جوووون پارکک
میگم مامانیی میشه خاله نگارم ببریم؟
-چراعزیزم؟
-چندروزه ناراحته ببریمش بازی کنه
یکمی فکرکردم چرا بایدناراحت باشه حتما بخاطر فوت باباست.
-باشه مامانی میریم دنبال خاله نگار
آرشام باذوق بالاپرید و سهیل دستشو گرفتو رفتیم دنبال نگار
زنگ و زدم نیما جواب داد
-ای بابا شوهرت کردیم بری چرا هردیقه میای مزاحم میشی یاخودتی یا بچت بیخیال ماشو جان ناموست بزاررییس بازیمو کنم نمیدونی چقد کیف میده..-اه نیما بسه بازکن این درو
-محکم نبند نروووو.-مسخره
رفتم داخل-سلام برهمه
مامان-سلام دخترم نیما-چی میخای؟
-اوه تادیروز میخاستی آب بخوری اجازه میگرفتی ازمن الان چیشد؟قلدر شدی؟
نبود من بهت ساخته
خندید گفتم نگارکجاست؟-بالا
رفتم بالادرزدم-بفرما-سلام برآبجی کوچیکه بلندشد بغلم کرد-وای چه عجب دیدیمت تورو
-راست میگی سرم خیلی شلوغه خودت میدونی که-آره چیشد الان اومدی؟
-خاستیم آرشاموببریم پارک گفت حتماخاله نگارباشه بپوش بریم-آخه..
-ببین درسته ازاین خونه رفتم ونیما رییست شد ولی شیر پیربشه باز شیره
بدو بریم-خخخ باشه
آماده شدو رفتیم-میگم نیمااذیت نمیکنه که؟
-نه ولی داریم عمه میشیم
-جووون من؟نامردا چرازودترنگفتین
-چندروز پیش فهمیدیم حالت خوب نبودودرگیر بودی نگفتیم بهت
سوارماشین شدیم وبعدسلام احوال پرسی سهیل و نگار وذوق کردنای آرشام به سوی پارک حرکت کردیم
-راسی سهیل دارم عمه میشم
-اعع بسلامتی پس خودتو برای فحشاآماده کن جای توبودم گریه میکرذم
نگار-آره بابا فکرکن کاری نکنی فحش بخوری خخخخ ولی دختره بچش خودو
-قربونش بره عمه
دیدم آرشام توخودش رفته
-چیشدمادر؟خوشحال نشدی دختردایی داری؟ -نه
-چراعزیزم؟
-خب من قدیمی میشم کسی منودوست نداره بعدزدزیرگریه نگار بغلش کردوگفت-قربونت برم هچکی جای تورونمیگیره تو روخیلی خیلی دوست دارم
-راس میگییی؟-آررره
سهیل-خب رسیدیمممم بپرین پایین
ارشام-هورااااا
پیاده شدیم و منونگار سمت نیمکت رفتیم نشستین سهیل آرشاموبرد سواروسیله ها کنه
-خب چخبر؟-هچی بیخبر
-شنیدم چندوقته ناراحتی برای چی؟
تعجب کرد-کی گفته؟-خب دیگه گفتم نباشم هم ازهمه چی خبردارم
-هچی یکم اعصابم خورده بابا نیست مامان هم میریزه تو خودش چندروزه بیحاله میگم برودکترسهل انگاری میکنه
نیماهم که زن حاملشو تنها گذاشته دنبال کارشه
-چی بگم والا قسمت وسرنوشتمون این بوده. من سرم شلوغه حتما بزور مامانو ببرش. نیماهم فردابه سارا زنگ میزنم بیادخونه مامان تنها نباشه خودش مامانش راهش دوره گناه داره
میگم چندوقته از رفیقا دور شدم دلم میخادببینمشون
-خب یه وقت سرت شلوغ نیس دعوت کن منم میام کمکت
--آره باید اینکارو بکنم مخصوصا نازنین بیچاره اومده تهران باهم باشیم
اونجا بود بیشتر در ارتباط بودیم
یکمی حرف زدیم سهیل اومد گفت بریم تو راه برگشت بستنی گرفتیم و بعدش نگارو رسوندیم خونه. ماهم رفتیم خونه خودمون
-خب آقا آرشام بخابه فردابره مهد
-مامان نمیشه دیگه نرین سرکاربیشتر پیش هم باشیم؟
نازش کردم-عزیزم توکه بهت بدنمیگذره رفیق پیداکردی تابعدازظهر بازی میکنی بعدشم که مارو میبینی
-آره دلم میخاد بیشتر پیش بابا باشم
پیش بابا بیشترخوش میگذره تامهد
سهیل که اومده بود تواتاق شنیدحرفشو
-باباقربونت بره قول میدم تندتند کاراموبکنم بعد سه تایی بریم سفر باشه؟
-آخجوون میشه مادرجون و آقاجون و عزیزو ببریم؟ تازه عمواحسان هم ببریم
-باشه همرو میبریم.. کجابریم حالا؟
-جنگل که توش آب داشته باشه بازی کنم
بوسیدش و-چشمممم الان بخاب دیروقته
بعدخابیدن آرشام رفتیم تواتاقمون
-نگین بیابغلم که چندوقته وظایفتوفراموش کردی.. خندیدم رفتم بغلش محکم بغلم کرد
-آخیشش مورفین منی تو هروقت خستم بغلت آروم میکنه منو
-سهیل تاتو آرشام هستین هیچ کاری خستم نمیکنه فقط پیشم بمون باشه؟
-نوکرتم من اگه منظورت به جداییه کیوبهترازتو پیداکنم اخه؟ کی پابه پای من بدون خستگی میاد اگه به مردنه که..
دستموگذاشتم رولبش
-هیسسس نشنوم دیگه خدابابامو گرفت توروهم ازم بگیره نابود میشم بگیر بخاااب
منو بوسید وتوبغلش فشارداد...
-خانم رحمانی شرکت... گفتن برای مشارکت بهتر باید ازنزدیک برین برای مصاحبه
-باشه بهشون بگو زمانو مشخص کنن
-چشم
خداکنه آقاجون نگه تنهایی برم رفتم به دفتر دیدم احسانو سهیل وآقاجون نشستن
-سلام برهمگی خسته نباشین
جوابمودادن
-میگم آقاجون شعبانی گفت از اصفهان زنگ زدن گفتن برای مشارکت بایدحضوری بیاین
-خب سهیل منو توبریم شرکتشونوازنزدیکم میبینیم خوبه احسان جان تومیای؟
-نه پدر افسانه تنهاس نمیتونم
-باشه زنگ میزنم فرداحرکت میکنیم.
رفتیم خونه و آرشام فهمید باباش میخاد بره مسافرت
آرشام-باباداری میای برام بایدسوغاتی بخری
-چشممم آرشاموبوسید اومدبغلم کرد
-مواظب خودتون باشین رسیدی زنگ بزن
-چشم توهم مواظب گل پسریم باش
بعدش رفت آرشام ناراحت بود ولی تانیما زنگ زد که بره استخرفراموش کرد فرداصبح رسیدن قرارشد شب حرکت کنن بیان..
-سلام سهیل جان خوبی؟ اوکی شد.؟ -سلام خانومی تقریبا میشه گفت آره قرارشد روزای دیگه بیان شرکت ما
-بسلامتی.. کی میاین؟
-کم کم حرکت میکنیم
-مواظب خودت باش زنک نمیزنم حواست پرت نشه
-توهم همینطورچشم خدانگهدار..
دیگه شب شده بود ازوقتی سهیل رفت اومدیم خونه مادرم الانم آرشام داره با نگار حرف میزنه مغزخاهرموخورد
راستی عشق عمه به دنیا اومد اسمشم عسل بهش میگم عسل عمه کپ نیماا
گوشیم زنگ خوردشماره سهیل بود
-بله؟ صدای غریبه بود
-سلام شمابا صاحب موبایل نسبتی دارین؟
-بله خانومشم چیشده؟
-متاسفانه ایشون تصادف کردنو الان بیمارستان.... هستن
گوشی ازدستم افتاد وخودم افتادم پایین
نگارومامان رسیدن بهم
نگار-اجی چیشده حالت خوبه؟
مامان-کی بودزنک زد؟
سریع پاشدم مانتوموپوشیدم دوییدن دنبالم
میگفتن کجا-سهیل تصادف کرد نگارهمرام اومد رفتیم بیمارستان
مسیرش طولانی بودیکم رسیدیم دوییدم
رفتم ایستگاه پرستاری
-خانم ببخشید شوهرم کجابستریه؟
-اسم. وفامیل؟ سهیل صالحی
-آی سی یو طبقه بالا
دوییدیم رفتیم بالا دیدم احسان وافسانه زودتررسیدن
-سلام چیشده؟ سهیل چیشدآقاجون چیشد؟
احسان-تصادف شدید بوده رفتن کما
احساس ضعف توپاهام داشتم دکترش ازاتاق اومدبیرون رفتم پیشش
-سلام دکتر چیشد همسرمو پدرشوهرم چطورن؟ سرشوتکون داد
-متاسفم دخترم امیدواری نمیتونم بدم حالشون وخیمه ضریب هوش هم پایینه
دعاکنین بعدشم رفت سرم گیج رفت دیگه نفهمیدم
با صدای گریه بیدارشدم دیدم نگارداره گریه میکنه
-چیشده؟ چرا گریه میکنی؟هچی نمیگفت
-نگار بگوووو
-آجی حالشون بدشد.. سریع ازدستم سرم ودراوردم به صدازدنای نگارتوجهی نکردم رفتم پشت شیشه آی سی یو دیدم به سهیل دارن شک میدادن
حالم بد بود خیلی تمام وجودم چشم شده بود ببینم اون خط لعنتی حرکت میکنه یانه
یعدچنددقیقه تلاش صدای جیغ دستگاه بودکه شنیده میشد بعدروصورت عشقم پارچه سفیدانداختن رودوزانو افتادم و برا بدبختیم گریه کردم نگار اومدبغلم کرد
-آبجی متاسفم ولی پدرسهیلم فوت کرد
صدای گریم شدید شد صدای احسانو شنیدم داشت گریه میکرد پدرو برادرشو صدا میزد و افسانه دلداریش میداد کی فکرشو میکرد یه شبه بدبخت شیم
دیگه جونی رو تنم نموند خدا پدرمو بردی بس نبود؟ چرا تکیه گاهمو بردی چرا بابای بچمو بردی حالا من به آرشام چی بگم خدااااا
پرستارا جنازه عشقمو آقاجونو بردن سردخونه نگار هم به نیما و مامان خبر داد. صدای گریه مادرشوهرم اومد پاشدم رفتم بغلش کلی گریه کردیم و گله کرد از زندگیش هم شوهرش و هم بچشو ازدست داد احسانم اومد پیش ما حال هممون خراب بود
دوستم نسرین چون نزدیک بود خونشون به بیمارستان سریع خودشو رسوند
گفتن بریم خونه تا برای فردا تشیع کنیم عزیزامونو.. توی راه برگشت فرهادو هم دیدم و تسلیت گفت بهمون
ماشین نیما سوار شدم بقیه هم رفتن خونه خودشون توراه گریه میکردم و نیماهم حالش گرفته بود
-نیما من به آرشام چی بگم؟
-نمیدونم ابجی خودمم نمیدونم پوفف این چه بدبختی بود
دیگه حرفی نزدیم و کمی بعد رسیدیم خونه مادرم تا صدای درو شنید دویید بیرون و منو بغل کرد وکلی گریه کرد
-آرشام کجاست؟
-بچم بهونه تورو داشت خابوندمش تازه گفت صبح حتما بابا برام سوغاتی میاره
بااین حرف دوباره زدم زیر گریه
نگار-مامان حال نگین بده بیخیال آبجی بریم تو اتاق
منو نگار رفتیم بالا رفتم بالاسر بچم موهاشو بوسیدم- بمیرم برات که بااین سن بی پدر شدی یاد بابای خودم افتادم و آهی کشیدم و رفتم بیرون تا بیدارش نکنم
رفتم تو تراس به بقیه گفتم میخام تنهاباشم رفتن
یاد مهربونی های سهیل و آقاجون میفتم قلبم درد میگیره بیچاره آقاجون بعد فوت پدرم خیلی محبت میکرد بهم
بمیرم برای سهیلم میخاستیم بعد کم ترشدن کار سه تایی بریم سفر هعییی
چه زود تموم میشه روزای خوشی
کاش قدر باهم بودنو همه بدونن درکنارکار روزهای خوبی روباهم بگذرونن تا مثل من حسرت این روزای ازدست رفته رو نخورن
بزور نیما خابیدم تاصبح جونی داشته باشم ولی کو خاب نمیشد یاد سهیل میفتادم...
مامان-نگین مادر حاظری؟ احسان رفت جنازه هارو تحویل بگیره
-اومدم
همه آماده بودیم. نیما آرشامو برد مهد کودک قبل اینکه بیدار بشم تا حال روزمو نبینه نپرسه نمیدونیم چجوری بهش بگیم
احسان به گوشیم زنگ زد
-الو بله؟
-سلام زنداداش همه چی آمادس بیاین آرامگاه
-سلام باشه خداحافظ
همه رفتیم و جایی که قبروکندن نشستیم مادرشوهرم قلبش باطری داره و حالش خوب نیس نباید میومد ولی دلش طاقت نیاوردو اومد رفتم پیشش نشستم
دیدم عزیزامونو آوردن حالم دست خودم نبود ففط جیغ میکشیدم نگار و نیما نتونستن آرومم کنن دیگه گلو برام نموند و بیهوش شدم
بعداز بهوش اومدنم دیدم خونه بودم و آرشام بالا سرم داره گریه میکنه تا دید بهوش اومدم پرید بغلم
-باباااام کجااست؟ من بابامو میخام
نمیدونستم برای کی و چی گریه کنم
نیما بزور آرشامو ازم دور کرد
نگار اومد پیشم-آبجی انقد خودتو اذیت نکن میدونم سخته ولی با گریه هچکدوم برنمیگردن مگه اینهمه برای باباگریه کردی و غذا نخوردی برگشت؟
-نگار اگه آرشام نبود من هم زنده نبودم کم دردی نیست.. راستی حال مادرشوهرم چطوره؟
دیدم ساکت شد هچی نمیگه
-نگار تروخدا تو سکوت نکن هروقت ساکت میشی ینی طرف مرده
-چی بگم سکته کرده احتمالا میمیره
-نـــه ای بابااا الان بیمارستانه؟ وایسا زنگ بزنم به احسان بعد سه تابوق برداشت
-الو سلام داداش خوبی؟
-سلام شما خوبی؟بهتر شدی؟
-بدنیستم..حال مادر چطوره؟شنیدم حالش بد شده؟
-مادرسکته کرده خطرناک بود ولی رد شد میگن فردا مرخصه
-خدارشکر..بیام پیشتون؟کمکی چیزی؟
-نه توخودت گرفتاری ممنون مواظب خودت و آرشام باش
-باشه خدانگهدار
-نه حالش خوبه فردا مرخص میشه
-باشه بیا بریم یه چیزی بخوریم نگو اشتها ندارم که مثل اوندفعه باهات راه نمیایم.بعدش دستمو کشوند برد پایین راستش دفعه قبل به خودم قول دادم هراتفاقی افتاد خودمو ضعیف نشون ندم دختراول خانوادم الانم مادر شدم باید بخاطر بچمم شده قوی باشم..
یکسال از اون ماجرای تلخ میگذره
تواین یکسال اتفاقای زیادی نیفتاد فقط مادرشوهرم طاقت دوری عزیزاشو نداشتو رفت پیششون. منم اومدم خونه خودم نیما هم رفت خونه خودش و قرار شد قدر خانوادشو بدونه.عسل عمه تولدش بود ولی بخاطر شرایط من نگرفتن اصرارمنم فایده نداشت.خاهری هم مشغول دانشگاست
امروز نسرین و شیرین میان پیشم
دارم عصرونه کیک میپزم درحال کارم به اتفاقاتی که پیش اومده فکر میکنم
توکارخونه یه چیزی میلنگه احسان باهام سرسنگین تره.بدهکارا طلبشونو میخان
کیکو گذاشتم تو فر. یکمی بعد صدای زنگ در اومد رفتم ایفونو زدم کمی بعد درخونرو زدن دروباز کردم
-به سلام مهمونای گرام خوش امدید
نسرین-سلام عزیزم خوبی؟
شیرین-به نگین خودم چی پختی برامون
-گمشو بیا به چایی بخور برو پرووو
خندیدو اومد نشست
-تومیدونی تا یه شکم سیر نخوردم نمیرم اول برو یه چیز بیار بخوریم
چیکارکنم پرروعه دیگه
یکم آجیل ریختم بردم توی پذیرایی
-بیا نسرین جون نوش جونت.اینم براتو کوفت کن
-خیلی بیتربیتی
نسرین-آرشام کجاست؟
-خونه مادرمه به عسل وابسته شد اکثرا میره اونجا
-آها که اینجور خب دیگه چخبرا؟کارخونه درچه حاله؟احسان و افسانه درچه حالن؟
-نمیدونم چی بگم اوضاع یکم درهمه
حس میکنم یکی داره نظم کارخونه رو بهم میزنه.طلبکارا هم طلبشونو میخان
مخصوصا این آقای جمشیدی دوست نیما
پدرشم بیماری قلبی داره هرسری میاد دنبال پول سری قبل هم آبروریزی کرد توحیاط آرشام ترسید زنگ زد به احسان اونم اومد پنجا تمن چک داد.موندم چکارکنم
نسرین-ای بابااا تا سهیل زنده بود خیالشون از بابت پولاشون جمع بود حالا یه زن بیوه گیرآوردن..چی بگم
شیرین-راستی ارث میراث به کجا کشید
-من قدم برنداشتم ولی احسان سرد شد باهام جدیدا انگارمنو یه موجود اضافی میبینه توکارخونه.ولی با آرشام خوبه
نسرین-چه بخاد چه نخاد تو هم مالک اون شرکتی آرشام هنوز بچس توباید بمونی اونجا تازشم آقاجون به تو بیشتر اعتماد داره تا اونا
شیرین-آقا بیخیااال یه روز اومدیم خوش باشیم
-راس میگه وایسین برم چای و کیک بیارم
شیرین-بروو که خبری درراه است..
سریع رفتمو چای ریختم باکیک اوردم
-خب خبرت چیست شیرین جان؟
-موضوع عشق است و عاشقی و دیوانگی
نسرین-نـــــــه
شیرین-آررره
-اون بدبخت کــیه؟
-فامیل همونی که غیبتشو کردی
ساکت شدیم و باچشای ریز نکاش کردم
-کـی؟
-فرهاد
منو نسرین-چـــــــی؟
-نخودچی.چیه تعجب داره؟اسم حیوون وحشی توی جنگل های گیلان که نبردم
نسرین-آمازون نه گیلان
من مات نگاش کردم
شیرین-هوی چته به ما نمیاد عشق و عاشقی؟نکنه از ذوقه؟
چی میگفتم ینی میدونست بابای فرهاد اختلاس کرد؟ شاید بدونه اگه ندونه چی باید بگم؟نکنه ناراحت بشه
شیرین-هوووووی کجایی؟
-هیچجا..ینی من چرا نفهمیدم تاالان؟چرازودترنگفتی
-یادته قبل عروسیت گفتم دوتا خبردارم یکیش اثاث کشی یکی دیگه گفتم حضوری میگم؟
یکم فکر کردم
-اع آرهه بعدش شب عروسیمون توبافرهادو دیدم چه جور میخندیدین وقت نشد دیگه بپرسم ازت
-آره قراره هفته بعدبیان خواستگاری
نسرین هم موضوع اختلاسو میدونست هچی نگفت شیرین هم کلی از فرهادو نحوه اشناهیشون گفت خیلی خوشحال بود که بهم میرسن.یکمی موندنو رفتن
من هم آماده شدم که برم خونه مامانم که
که آرشاموبعد شام بیارم خونه.آماده شدم و حرکت کردم بعد نیم ساعت رسیدم در زدم آرشام درو باز کرد پرید بغلم
-مامان بیاا ببین عسل یاد گرفته میگه عمه.من بهش یاد دادم تازه به من میگه آشا
-ای قربون هردوتون برم
رفتیم داخل به همه سلام کردم و عسلو بوسیدم
-سلام عسل عمه چطوری وروجک؟
خندید و من مردم براش
نیما-یکم ماروهم تحویل بگیرآبجی
-بروبابا همین که سلام میکنم بهت خداروشکر کن
-از شانسه دیگه
مامان-خب چخبر نسرین و شیرین خوب بودن؟
-آره..یاد شیرین افتادم موضوعو گفتم بهشون یکم ناراحت شدن
سارا-میگم اگه یه روزی ازت بپرسن چی میگی؟
-راستشو میگم چون تو زندگیش تاثیر داره تازه شایدم گفتن بهش و این قبول کرد
مامان-انشالله که خیره
-نگار کجاست؟
نیما-درس
-پس برم بیارمش پایین..شام چی داریم؟
نیما-به عشق تو کباب میخام درست کنم
-به کشتنمون نده..بعدش رفتم پیش نگار بزور آوردمش پایین..اون شب سعی کردم از غم هام فاصله بگیرم و کنار خانوادم خوش باشم.هرچند مصنوعی..
-خانم رحمانی لطفا اینجارو امضا بفرمایید
-چی هست؟
-محموله اومده باید رییس اینجا امضا بزنه اوردم خدمتتون
-باشه بدین به من
احسان-اون برگه رو امضانزن
-چی؟
-آقای کریمی مگه نگفتی رییس؟
کریمی-بله آقا
-پس چرا آوردی اینجا؟
کریمی-خب آقا تاالان برگه هارو خانم رحمانی امضا میکردن
احسان-ایشون رییس اینجا نیستن حتی هیچ سمتی ندارن
-چی داری میگی؟
احسان-کریمی بیرون
-این کارا یعنی چی؟تتاالان من رومحموله ها نظارت داشتم الان چیشده؟
احسان-باید بگم متاسفم که شما وارث آقاجون حساب نمیشی
-یعنی چی؟
-ینی طبق قانون پسرزودتراز پدر بمیره ارثی تعلق نمیگیره میخای با وکیلم ثابت کنم تو دادگاه؟
مات فقط نگاش کردم اینو کجای دلم بزارم کیفمو برداشتم سریع ازونجا زدم بیرون مستقیم رفتم پیش نسرین
-بله؟
-بازکن منم نگین
درباز شد رفتم داخل نسرین اومد بیرون -چیشده یهویی اومدی؟الان نباید شرکت باشی؟ بغلش کردمو ویکم بی صدا گریه کردم
-داری گریه میکنی؟چیشده؟اصا بیا داخل ببینم..رفتیم داخل نسرینم رفت برام شربت آورد
-باز چیشده؟ یکمی از شربتو خوردم قضیه روبراش تعریف کردم تعجب کرد
-به این قضیه فکرنکردیم حالا مطمئنی شوهرت زودتر مرد؟تو که فقط بالاسر سهیل بودی
-میگه مدرک دارم
-دیدی مدرکو؟
-نه ولی گفته ده دقیقه زودتر فوت شده
یکمی فکر کرد و گفت
-میگم نگین نمیخام بهت امیدواری بدم ولی امکان دستکاری تو پرونده هم وجود داره بیا فردا اول بریم بیمارستان
بعدش منو به عنوان وکیل معرفی کن من تلاشمو میکنم.تازه افسانه کینه ی پدرشو داره هنوز
-نمیدونم هرکاری میکنی بکن
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    00

    این میشه برگرفته ازسریال

    ۲ ساعت پیش
  • خوب

    ۱۸ ساله 00

    خوب

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.