رمان نوتریکا جلد دوم به قلم سروناز روحی (sun daughter) - خورشید.ر
ژانر : #عاشقانه #پلیسی
خلاصه :
داستان راجع به پسر کوچیک و دختر کوچیک یک خانواده است که با یک سری اتفاقات زندگی همه ی اعضا کمی دستخوش تغییراتی می شود...
مقدمه :
زندگی آدم ها به نفس کشیدن خلاصه نمیشه !
زندگی آدم ها به خوردن و نوشیدن و خوابیدن خلاصه نمیشه !
زندگی آدم ها به درس خوندن و کارکردن خلاصه نمیشه !
زندگی آدم ها به بغض و غم و غصه خلاصه نمیشه !
زندگی آدم ها به شادی و خنده و لبخند خلاصه نمیشه !
زندگی آدم ها به مرگ خلاصه نمیشه!
حتی … زندگی آدم ها به عشق هم خلاصه نمیشه !
خلاصه ی زندگی آدم ها فقط و فقط زندگی کردنه …!
" قسمت اول : بازگشت "
دو زانو به زمین افتاد... گریه میکرد.... نباید میگریست.. باید توکل میکرد... حالا وقت این کارها نبود... باید امید می داشت....
با تمام وجودش فریاد کشید: خدایــــــا.... هنوز امیدی هست؟
و انعکاس صدایش در فضا پیچید... انگار خدا جواب داد: هـــســــت... هـــســــت ... هـــســــت ...
دلش میخواست زار بزند.
زیر لب نام خدا را تکرار میکرد... نمیدانست چقدر گذشت که دیگر متوجه چیزی نشد.
پلکهایش بهم چسبیده بود. سخت انها را از هم گشود. هوا گرگ و میش بود. کمرش خشک شده بود. ویبره ی موبایلش را حس میکرد.
به سختی نیم خیز شد. روی زمین پر از سنگ خوابش برده بود. دست در جیبش فرو برد.
موبایلش را در اورد. با اینکه زنگش لحظات پیش قطع شده بود اما باز هم می لرزید و زنگ میخورد شخص پشت خط ول کن نبود. نگاهی به شما ره انداخت. نوید بود. ریجکت و سپس خاموش کرد.
زانوهایش را در اغوش کشید.چانه اش را روی انها فشرد... چشمهایش می سوخت. بغض هم داشت. تمام لباسش خاکی بود.چرا همه چیز بهم ریخت.
درست وقتی قرار بود همه چیز خوب پیش رود همه چیز همان لحظه فرو ریخت.درست مثل یک بازی کودکانه که ساعتها وقت صرفش میکردی تا تمامش کنی اما درست در لحظات اخر می سوختی... درست وقتی که فکر میکردی برنده ای اما بازنده میشدی.
چشمهایش را روی هم فشار داد. سرش به دوران افتاده بود. ساعت از شش صبح گذشته بود.ستاره ها هنوز در اسمان خود نمایی میکردند.
هوا نسبتا خنک بود.نفس عمیقی کشید.باز به اسمان خیره شد. چه حکمتی بود که همه برای اجابت به بالا خیره میشدند؟! مگر نه اینکه خدا نزدیک بود... نه انقدر دور... لبهایش خشک بود. به اسمان نگاه میکرد. توقع زیادی نداشت که خدا از نگاهش حرف دلش را بفهمد.
خدا بزرگ بود. مهربان بود... بخشنده بود. حاجت روا هم بود ... خدا...
دهانش به تلخی میزد... شقیقه هایش را می فشرد و هنوز در دل زمزمه وار التماس میکرد.
حتی هنوز نگفته بود که چقدر دوستش دارد... کاش به اندازه ی شنیدن همین یک جمله ...
داشت خفه میشد. از بغض و ناراحتی... یا شاید عجز از ندانستن. کاش پزشک بود... حداقل درکش بیشتر می بود!
هوا روشن و روشن تر میشد. صدای پرندگان یکباره درا مدند. نور خورشید چشمش را میزد. تا به حال طلوع افتاب را ندیده بود.
با رخوت از جا برخاست. بار دیگر به اسمان خیره شد... راهی را پیش گرفت. خارج شهر بود.
حتی یادش نمی امد که چطور به اینجا رسیده است... کنار اتوبان خسته قدم بر میداشت. حتی رغبتی هم به گرفتن تاکسی نداشت. راه میرفت و فکر میکرد.
چه فکری هم نمیدانست...خسته و دل مرده... شاید هم نا امید... نمی دانست...
تاکسی زردی به خاطر او سرعتش را کم کرد.
او هم دیگر نای راه رفتن نداشت.
زمزمه کرد: بیمارستان...
راننده متعجب از سر و وضع خاکی و اشفته اش سری تکان داد و منتظر ماند تا سوار شود.تا رسیدن به مقصد چشمهایش را بسته بود. اخرین تصویر خون آلود طوطیا از ذهنش پاک نمیشد.
حساب کرد. پیاده شد. در محوطه ارام قدم بر می داشت. از اخباری که قرار بود بشنود هراس داشت... ممکن بود ناچیز امیدش ناامید شود؟!
صدای نوید را شنید: نوتریکا؟
نوتریکا به سمتش چرخید.
نوید نفس اسوده ای کشید وگفت: هیچ معلومه از دیروز تا به حال کجایی؟
نوتریکا خسته نگاهش میکرد.
نوید مضطرب بازویش را کشید وگفت: حالت خوبه؟
نوتریکا به چشمان او خیره شد.
نوید نگاهش را فهمید. هرکس دیگری هم جای او بود معنی ان نگاه خاکستری مشوش را درک میکرد.
اهی کشید وگفت: فرقی نکرده...
نوتریکا یک لحظه چشمهایش را بست... واژه ی سوالی چرا در ذهنش فریاد میشد.چرا بهتر نشده بود؟!از خدا طلب داشت. یک طوطیای سالم را طلب داشت.
نوید دستش را روی شانه ی او گذاشت وگفت: مامان خیلی نگرانت بود...
نوتریکا در سکوت همراه با او راه می امد.
نوید به او که از اشفتگی چهره اش نزار بود خیره شد. شاید در باورش نمی گنجید که نوتریکا نسبت به طوطیا حسی داشته باشد.حسی که انقدر عمیق باشد که نوتریکا را به این حال و روز بیندازد؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید دستش را گرفت وگفت: نوتریکا از این طرف...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا گیج به او نگاه کرد... یک لحظه یادش رفت که کی به بیمارستان رسیده است. هنوز فکر میکرد در کنار اتوبان راه می رود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید مقابلش ایستاد وپرسید: خوبی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا حرفی نزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید کلافه گفت: یه چیزی بگو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا بغضش را فرو خورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید ارام او را به سمت نیمکتی که در مسیرشان قرار داشت هدایت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا را انجا نشاند و خودش به سوی دیگری رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارنجش را قائم به زانویش تکیه داد و به اسفالت خیره شد. مورچه ی کوچکی یک خرده نان را با خود می برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا به تلاش او خیره شده بود... قامتی مقابلش پدیدار شد. سرش را بالا گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرش بود که رو به رویش ایستاده بود. با نگرانی به او می نگریست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا زمزمه کرد: سلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید نفسش را پوف کرد وبا حرص گفت: از دیروز تا به حال کدوم قبرستونی بودی؟ کم مصیبت داریم؟ شدی قوز با لا قوز؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا دفاعی نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید کنارش نشست و سیگاری از جیبش در اورد و اتش زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا به رو به رو نگاه می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدانست چقدر گذشت... دیگر زمان را هم گم کرده بود... نوید به سمتشان امد.رو به پدر ش گفت: به مامان و خاله گفتین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید سری تکان داد و رو به نوتریکا متحکم گفت: بلند شو بریم خونه... مادرت نگرانته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا واکنشی نشان نداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید به او خیره شد. چهره اش در ماندگی را به وضوح به نمایش گذاشته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را روی شانه اش فشر د وگفت: خوب میشه.... نگران نباش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه پدرش خیره شد. قاطع گفته بود خوب می شود. به پدرش اعتماد داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این حال به اهستگی گفت: من میمونم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید نفس راحتی کشید .حد اقل یک حرفی به زبان اورده بود که او بشنود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید قدرت مخالفت نداشت. همه مانند هم به یک اندازه گرفته و خسته بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید به خانه بازگشت. نوید و نوتریکا ماندند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا از جا برخاست و نوید هم به دنبالش.... مسیر ساختمان بیمارستان را پیش گرفته بود. حتی منتظر اسانسور هم نماند. نوید سرگردان دنبال برادر سردرگمش میرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا وارد بخش مراقبت های ویژه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستاری جلو امد... با اخم گفت: اینجا ملاقات ممنوعه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا بی اهمیت به اخطار او راه اتاق طوطیا را پیش گرفت. پرستار صدا زد: اقای محترم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید خواهش کرد تا یک لحظه اجازه ی دیدار را صادرکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستار با تشر گفت: باید گان بپوشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید لبخند سپاسگزارانه ای نثارش کرد و نوتریکا را صدا زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستار تند گفت: کمتر از یک دقیقه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا به تکان سر اکتفا کرد. از این که میتوانست او را از نزدیک ببیند حس خوبی داشت...لباس سبزی که به تن داشت بوی بتادین میداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد اتاق شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتاق سرد و خوف انگیزی که صدای بوق بوقش کلافه کننده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطوطیا محصور در میان سیم و لوله گم بود. کنار تخت ایستاد. یک دستش در گچ بود و به دست دیگر سرم وصل بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش کامل در بانداژ سفید قرار داشت. لوله ی باریکی در بینی اش فرو رفته بود و دهانش دور لوله ی کلفت تری حلقه شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیدش به خاطر هجوم اشک تار شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت دستش را نوازش میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش زد: طوطی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاسخی نشنید. صدای نفس هایش بلند بود. صدای ضربان قلبش یک بوق ناهنجار بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخفه نالید: طوطیا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم سکوتی که از جانب طوطیا به اندامش رعشه وارد میکرد. اگر همیشه در سکوت بماند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستاری تذکر داد: وقت تمام است...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه ارا می خم شد تا او را ببوسد. وسط راه منصرف شد. باز هم میخواست سواستفاده کند؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستار باز صدا کرد و ناچارا از اتاق خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید کنارش نشسته بود. نوتریکا به رو به رو مینگریست اما در واقع نقطه ی نامعلومی را می کاویید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید اهسته توضیح داد: نیما و طلا نمیدونن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا به نوید خیره شد. عجیب بود... چرا نمی دانستند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید : نخواستیم ماه عسلشون خراب بشه... ای شالا تا اون موقع طوطیا هم حالش خوب شده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا تنها یک اه کوتاه کشید. با احساس سرگیجه سرش را به دیوار تکیه داد. نوید با مریم حرف میزد. متوجه او نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا چشمهایش را بست ... خسته بود. چرا بیدار نمی شد؟! دلش به اندازه ی یک دنیا برایش بی تاب بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار نه انگار که یک شبانه روز با او حرف نزده بود... انگار سالها بود که صدایش را نشنیده بود... مدتها بود که از او بی خبر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدایا ... کاش رفیق نیمه راه نباشد... کاش حالا که او اهل بود نا اهلی نکند... کاش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir************************
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir************************
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir************************
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-برادرشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه فکر کنم نامزدشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بچه است که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمیدونم... اما برادرش نیست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خیلی شبیه همن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شایدم به قول تو برادرش باشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تمام این دو هفته اینجا بوده... تو حیاط خوابیده ... صبح به صبح اومده ملاقاتش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-موندنش که دردی دوا نمیکنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حینی که چیزی در پرونده ی بیماری یاد داشت میکرد گفت: طفلک دختره... میگن خونریزی مغزی کرده نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمقنعه اش را مرتب کرد و در پاسخ به سوال همکارش گفت: دکتر سلامت میگفت یه بار ایست قلبی داده... طفلک هجده نوزده سال بیشتر نداره....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خدا کنه بهوش بیاد... خانواده ی پر جمعیتی ان... از کی اسیر بیمارستانن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اره واقعا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا مقابل استیشن پرستاری ایستاد وگفت: ببخشید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستار سرش را از پرونده بیرون اورد و به او خیره شد. چه حلالزاده بود... همین الان داشتند راجع به او صحبت میکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زد وگفت: بله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا تک سرفه ای کرد وگفت: نیومدن ملافه هاشو عوض کنن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستار اخمی کرد وگفت: جدی؟ و رو به همکارش گفت: خانم رضایی کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-امروز رضایی کشیک نیست ... و رو به نوتریکا گفت: الان ترتیبشو میدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا لبخند محوی به علامت تشکر زد و از انجا فاصله گرفت. در محوطه نشسته بود و سیگار دود میکرد. پدرش را دید که با گام های تندی به سمتش می امد. دیگر مهم نبود جلوی او سیگار بکشد یا نه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید بی توجه به جسم باریکی که در دستش بود و از ان دود بلند میشد گفت: بیا برات نهار اوردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا خسته به پدرش خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید چشمهایش را بست و باز کرد . در این شرایط خیلی نمیتوانست عصبانی شود. دو هفته ی تمام در بیمارستان مانده بود. حتی جلال و سیما هم به خانه ماندن رضایت داده بودند اما پسرش هنوز...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید دستش را روی شانه ی او فشرد وگفت: نوتریکا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا پک اخر را به سیگارش زد. دودش را پس از مکثی از بینی بیرون فرستاد. سیگارش را زیر پا انداخت و با پنجه با حرص ان را له کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید پرسید: بیا بریم خونه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا: طوطیا هنوز بهوش نیومده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید با ملایمت گفت: دو هفته است شب و روز اینجایی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا مات به پدرش خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید از نگاهش ترسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا زمزمه کرد: دو هفته...؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید دستش را در موهایش فرو برد و گفت: ببین چقدر ریش در اوردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا با بغض گفت: فقط دو هفته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید نفس عمیقی کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا به پدرش نگاه کرد. یعنی همه ی این مدت تنها دو هفته بود؟ در باورش بیشتر می پنداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید اهسته گفت: بیا یه سر بریم خونه... برو حموم... یه دستی به سر و روت بکش... لباساتو عوض کن... یه کم بخواب... بعد دو باره بیا اینجا... هان؟ خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا بی حواس گفت: بابا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید: جانم بابا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا بی رمق نالید: فقط دو هفته گذشته ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید نفسش را فوت کرد و گفت: اره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا با کف دست پیشانی اش را فشرد وگفت: من فکر میکردم بیشتر باشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید دستش را روی کمر نوتریکا گذاشت وگفت: بیا یه سر بریم خونه... بعد برگرد... خوب؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا فرصت ابراز مخالفت نداشت .چراکه جاوید دستش را گرفت و بلندش کرد. تا به خودش بجنبد کنار پدرش در اتومبیل بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید تقریبا با سرعت می راند. نگران بود نوتریکا پشیمان شود. وضع خانه از این رو به ان رو شده بود... طفلک طوطیا... برادرش و سیما یک طرف... سیمین و قلبش یک طرف... طلا و نیمایی که هنوز نمیدانستند و هر بار با بهانه های واهی طلا را دست به سر میکردند تا نخواهد با طوطیایی که قادر به تکلم نیست حرف بزند یک طرف... به نیم رخ زرد و بیمار گونه ی نوتریکا خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوضع او از بقیه وخیم تر بود. از سَر و سِرّ ِ روابط و احساسش با طوطیا کم اگاه نبود. قرار بود در یک فرصت مناسب با جلال مطرح کند. مسلما انها هم مخالفتی نداشتند... این اتفاق اخر... همه چیز به یکباره در هم ریخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنبی خان در را باز کرد. با دیدن نوتریکا با خوشحالی جلو امد وگفت: اقا کوچیک... خوبی بابا جون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا به ارامی از ماشین پیاده شد. زورکی واژه ی سلام را به لب راند. جاوید سوئیچ را به نبی داد وگفت: ماشین و پارک کن... و کنار نوتریکا که ارام گام بر میداشت راه افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا در باغ روی تاب نشسته بود و فکر میکرد. با دیدن اندام خمیده ی برادرش فورا از جا بر خاست و به سمتش رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا حتی حضورش را حس نکرد. گیج مسیری را پیش گرفته بود و سلانه سلانه قدم بر میداشت . حتی نمی دانست مقصدش کجاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا رو به پدرش سلام کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید با محبت دستی به موهایش کشید وگفت: مادرت کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا: خونه... خوابیده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید سری به علامت تایید تکان داد و به همراه دختر و پسرش واردخانه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید بازوی نوتریکا را گرفت و او را کمک کرد تا پله ها را بالا برود... امیدوار بود دوش اب گرم او را کمی سر حال بیاورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به نیوشا گفت: یه غذای ساده درست کن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا به اشپزخانه رفت. بهتر بود بی بی کبری را فرا میخواند . مسلما خودش از عهده اش به تنهایی بر نمی امد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه ساعت نگاهی انداخت... سه بعد از ظهر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی بی از اشپزخانه صدا زد: نیوشا... مادر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا از جا بلند شد و به سمت بی بی رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی بی کبری اهسته گفت: غذا یخ کرد... بکشم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا با کمی تامل گفت: بدین من میبرم بالا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی بی کبری اه عمیقی کشید و سینی را به دستش داد. نیوشا به ارامی پله ها را بالا می رفت. در اتاقش باز بود. جاوید روی تخت نشسته بود و سرش را میان دستش گرفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا : بابا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید سرش را بلند کرد و به دخترش نگاه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا متعجب پرسید: پس نوتریکا کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با صدای ریزش اب به در حمام خیره شد. یعنی از ان وقت در حمام بود؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمستاصل به پدرش نگاه کرد. جاوید نگرانی را از نگاهش خواند. خودش هم متوجه گذشت زمان نشده بود. با هول چند تقه به در حمام نواخت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای ضعیف نوتریکا امد که گفت: الان میام... باعث شد هر دو نفس راحتی بکشند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا سینی را روی میز گذاشت و با خمیازه ی بلند بالایی گوشه ای نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید با لبخند به دخترش خیره شد. تمام دیشب را بالای سر مادرش بیدار مانده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا محبت گفت: برو یه کم بخواب...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا اهی کشید و با رخوت از جا برخاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه طبقه ی پایین رفت تا به بی بی بگوید کاری نیست و میتواند به برود. نوید در اشپزخانه مشغول صرف نهار بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا احساس حضور نیوشا لبخندی به رویش پاشید وگفت: سلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا به تکان سر اکتفا کرد. رو به بی بی حرفش را ادا کرد و یک لیوان اب برای خودش ریخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید:مامان خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی بی جای نیوشا پاسخ داد: اره مادر... خیلی بهتره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید سری تکان داد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی بی از نیوشا پرسید: اقا کوچیک غذاشو خورد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید متعجب پرسید: مگه خونه است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا نگاهی به نوید انداخت و رو به بی بی گفت: نه هنوز حمومه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی بی اهی کشید و زیر لب زمزمه کرد: خدا طوطی خانم و شفا بده... و الهی امینی گفت و از اشپزخانه رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید از جایش بلند شد و گفت: کی اومد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا: با بابا برگشته...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید سری تکان داد و حینی که میخواست پله ها را بالا برود گفت: فردا نیما اینا برمیگردن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا به نوید خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاهسته گفت:چه زود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید سری تکان داد و گفت: به نیما گفتم چی شده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا با چشمهای گرد شده او را می نگریست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید اهش را فرو خورد و گفت: برو یه کم بخواب... چشمات باز نمیشن دیگه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا روی مبلی نشست و گفت: هر دفعه میخوابم خواب تصادف طوطیـــــ... ا رو... و بغض خفه ای مانع از اتمام جمله اش شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید ناچارا ان چند پله ای که بالا رفته بود را پایین امد و دستش را روی شانه ی خواهرش گذاشت وگفت: حالش خوب میشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا با صورت خیس به او نگاه کرد و گفت: پس کی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید لبش را گزید و گفت: دعا کن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با لبخند تلخی ادامه داد: برو تو اتاق من بخواب...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا حرفی نزد... و نوید مصرانه گفت: مگه همیشه دوست نداشتی یه بارم شده اونجا بخوابی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا تلخ خندی زد و با سستی از جا بلند شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید به طبقه ی بالا رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید پشت در حمام ایستاده بود. بعد از سلام اهسته گفت: چطوری راضی شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید بی رمق زمزمه کرد: تو حال خودش نیست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید نفسش را فوت کرد. نوتریکا از حمام خارج شد. تی شرتش به خاطر خیسی موهایش نم دار بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید حوله ی کوچکی به دستش داد و گفت: موهاتو خشک کن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید با لحنی که سعی داشت پر انرژی باشد گفت: به به برادر کوچیکه.. حال شما؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا به نوید خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه جای اینکه حوله را از پدرش بگیرد سرش را با کف دست فشرد وگفت: سلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید با ملایمت او را روی تخت نشاند وگفت: چطوری؟ کم پیدایی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا بی اهمیت به سوالش زمزمه کرد: باید برم بیمارستان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید: اونجا مراقبش هستن نوتریکا... و خواست حرف دیگری بزند که گوشی موبایلش زنگ خورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اتاق خارج شد و پاسخ داد: جانم نیما؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا گیج به نوید خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید سینی را روی زانویش گذاشت وگفت:بیا یه چیزی بخور... میدونی چند وقته درست و حسابی غذا نخوردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا باز سرش را محکم فشرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید پرسید: چی شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا با صدای خش داری گفت: سرم داره میترکه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید از کمدش کیف داروهایش را در اورد و یک ارام بخش به خوردش داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمجبورش کرد دراز بکشد... هنوز در اتاقش بود و به عکس جمع خانوادگی شان نگاه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا اهسته نام طوطیا را ناله میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید نگاهش کرد. لبه ی تخت نشست وپرسید : چیه؟ چیزی میخوای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا پاسخی نداد. چشمهایش نیمه باز مانده بود. نوید مستاصل نمیدانست چرا پیشانی اش خیس از عرق است اما از سرما می لرزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپتویی رویش انداخت و گفت: چه به روز خودت داری میاری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا ناله کرد: سردمه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید از اتاق بیرون رفت تا پدرش را صدا کند. دست تنها نمی توانست کاری از پیش ببرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت از ده شب گذشته بود. سیمین بالای سرش نشسته بود و دستمال خیس روی پیشانی سوزانش میگذاشت. تبش قطع نمی شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید و جلال هر دو مقابل تلویزیون نشسته بودند. فقط روشن بود وگرنه کسی حال تماشای ان را نداشت. نوید سرگرم پرونده های شرکتشان بود. با نبود نیما حجم کارها به دوش خودش وماهان بود. هرچند به نفعش شده بود کمتر فکر وخیال میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیوشا با انگشتانش بازی میکرد. تمایلی هم به تماشای سریال مورد علاقه اش نداشت. سیما در بیمارستان مانده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلال با لحن خسته ای پرسید: پس فردا دادگاه است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید به تکان سری اکتفا کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید به پدر و عمویش خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید ادامه داد: احتمالا براش زندان می برن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلال زمزمه وار گفت: پسره ی کثافت... ببین چطوری... و نتوانست ادامه اش دهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید فکر کرد اگر به جای طوطیا نوتریکا روی تخت خوابیده بود... لبش را گزید مسلما بدنش با توجه به بیماری اش این همه مقاومت نمیکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباید از طوطیا ممنون می بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرام راننده بود... به جرم سوءقصد به نوتریکا و تصادف عمدی بازداشت بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبلا از نیما چیزهایی در باره ی انها شنیده بود. اما فکر نمیکرد انها تا این حد جدی برخورد کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدا خدا میکرد طوطیا زودتر بهوش بیاید. انگار رنگ مرگ به در و دیوار خانه ی دو برادر پاشیده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفردا را چه میکردند؟ با بازگشت نیما وطلا ناله سرایی ها از سر اغاز میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر بلایی به سر طوطیا بیاید... نوتریکا همین گونه هم حال و روز درستی نداشت. از برادر ش در تعجب بود که اینقدر احساساتی و شکننده باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینقدر نگران کسی که تا دیروز گمان هم نمیکرد تا این حد برایش مهم باشد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا یی که او می شناخت با کسی که این چنین در طبقه ی بالا در تب یک علاقه میسوخت خیلی فرق داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر برایش مسلم شده بود که اگر طوطیا حالش بهبود نیابد... نوتریکا هم... لبش را گزید. بهتر بود اینقدر به افکار پریشانش مجال ندهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاهی کشید وباز سرش را در پرونده ها فرو برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما با صدای قدم های مادرش ناچارا به سوی پله ها نگاه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین خسته با ظرف ابی که در دستش بود اهسته پایین می امد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید فورا پرسید: حالش چطوره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین بی رمق جواب داد: بهتره... تبش پایین اومد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزمزمه ی خدا را شکر...فضا را پر کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلال رو به برادرش گفت: دادگاه فردا چی؟؟؟ با این حال و روزش که نمیتونه بیاد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید اهسته گفت: فردا به جهرمی میگم یه فکری بکنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید به ساعت خیره شد... پس از خداحافظی از جلال به اتاق نوتریکا رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا رنگی پریده و چشمهایی که در میان دو حلقه ی کبود بسته بودند چهره اش را دردمند نشان می داد. لبه ی تختش نشست و دستش را به دست گرفت. مثل کوره می سوخت. نفسش را فوت کرد نوسان تبش ازار دهنده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپزشکش هم گفته بود عصبی است و ربطی به جسم و احتمالا عفونت ندارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا رخوت از جا بلند شد تا بدون جلب توجه یک ظرف اب خنک و دستمال فراهم کند. امیدوار بود سیمین متوجه نشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت از هفت صبح گذشته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز بالای سرش بیدار بود و پیشانی عرق نشسته اش را نم دار میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام شب را بر بالینش بیدار بود و مداوم تلاش میکرد دمای بدنش را پایین بیاورد. نوید به ارامی در اتاق را گشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید به او خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید تک سرفه ای کرد وگفت: عمو جلال پایین منتظرتونه... بابا دیشب نخوابیدید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید اهسته گفت: هنوز تب داره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید موهایش را بالا داد و بی توجه به صحبت پدرش گفت: نیما وطلا عصر میرسن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید سری تکان داد و از جا بلند شد. با جدیت گفت: اگه حالش بدتر شد زنگ بزن دکترش بیاد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید سری تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو جاوید برای تعویض لباسش به طبقه ی پایین رفت. خیلی زودتر از انچه که فکرش را بکنند به مقصد رسیدند. جهرمی پایین پله ها منتظرشان بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا هم وارد شدند. راهروی دادگاه شلوغ و پر سر و صدا بود... ساعت هشت و نیم وقت داشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو برادر به سر و ته راهرو مینگریستند. همهمه و شلوغی ذهن را سردرگم می ساخت. مردی انها را به اتاقی راهنمایی کرد. جهرمی صبر کرد تا دو برادر وارد اتاق شوند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس از دقایقی مرد میان سالی وارد شد و پشت میزی نشست. لحظاتی بعد سربازی شهرام را به جایگاه مخصوص نشاند.شهنام هم خیلی وقت بود که در اتاق حضور داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمدت زمانی گذشت تا جلسه رسمی اغاز شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرام با دستهایی دستبند زده روی صندلی نشسته بود و قاضی دستی به محاصنش کشید و رو به او پرسید: اقای شهرام سرمدی به چه علتی قصد جان اقای نوتریکا نیکنام و داشتید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرام دندان قروچه ای کرد و به برادرش شهنام خیر ه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتاق کوچکی بود... جاوید و جلال به همراه وکیلشان اقای جهرمی کنار هم نشسته بودند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرام با صدایی که از ان حرص می بارید برای بار هزارم توضیح داد: خواهرم به خاطر اون پسره ی نسناس خودکشی کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید سرش را باتاسف تکان داد ومدام نفس عمیق کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقاضی هوومی گفت و رو به او پرسید: خواهرتون چند سالش بود؟ چطور دست به چنین کاری زد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرام سر به زیر با صدای بغض داری گفت: هجده سالش نشده بود... میخواست کنکور بده ... چه ارزوهایی ک ... ه...ن ..ن...نداشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقاضی عینکش را روی چشمش گذاشت و رو به جاوید گفت: اقای نیکنام... پسرشما هم به دادگاه احضار شده بودن... ولی ایشون... و در سکوت منتظر پاسخ جاوید شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید تک سرفه ای کرد وگفت: حال مساعدی نداشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقاضی اخمی کرد وگفت:چرا؟ایشون هم در تصادف صدمه دیدن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید:خیر.. در تصادف دختر برادرم خودشو سپر پسرم کرد.... وگرنه با توجه به بیماریش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقاضی میان کلامش امد وگفت: چه بیماری ای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید اب دهانش را فرو داد وگفت: پسرم هموفیلی داره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقاضی سری تکان داد و با ز منتظر به جاوید چشم دوخت.. نگاهش نشان از ان داشت که هنوز جوابش را نگرفته است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید ادامه داد: وضع روحی نا به سامانی داشتن و ضمن اینکه کسالت جسمی هم مزید بر علت شد که نتونن بیان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقاضی عینکش را روی بینی عقب و جلو کرد وگفت: حتما مستحضر هستید که اقای سرمدی هم از شما با عنوان تعدی به مرحومه شیده سرمدی شکایت کردن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجهرمی رو به قاضی گفت: بله... و جناب نوتریکا نیکنام با قید سند ازاد هستن... در پرونده قید شده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقاضی سری تکان داد و رو به شهرام گفت: شکایت شما دلایل محکمه پسندی هم داره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرام با غیظ گفت: من مطمئنم اون پسره ی بی پدر ومادر یه بلایی سر خواهرم اورده که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سکوت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقاضی ابرویش را بالا داد وپرسید: قبل از دفن کالبد شکافی هم انجام شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرام سرش را به علامت منفی تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجهرمی اجازه خواست و قاضی با تکان سر اجازه را صادر کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجهرمی رو به قاضی گفت: اگر تمایل داشته باشید و البته اجازه ی نبش قبر و صادر فرمایید قطعا به قطعیت میرسید که اقای نوتریکا نیکنام هرگز به مرحومه سرمدی تعرض نکردن... و متوفی بر اثر یک جنون ادواری دست به چنین عملی زدن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرام با حرص نیم خیز شد وفریاد زد: کثافتهای بی همه چیز... نمیذارم خواهر رحمت شده ی منو از تو گور دربیارین ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسربازی بازویش را کشید ومجبورش کرد سر جایش بنشیند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقاضی رو به کنار دستی اش گفت: برای دوازده روز دیگه وقت میدم... لطفاتمامی خواندگان شرکت کنن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس نفس عمیقی کشید و با چکشش روی میز اهسته ضربه ای نواخت و گفت: ختم جلسه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید و جلال به همراه جهرمی از اتاق خارج شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرام و شهنام در راهرو بودند. سربازی بازوی شهرام و محکم گرفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرام تا چشمش به جاوید افتاد غرید: مطمئن باش یک روز به عمرم مونده باشی اون پسر لعنت شده ی حروم زادتون نفله میکنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید خواست جوابش را بدهد که جهرمی بازویش را کشید وگفت: اروم باشید اقای نیکنام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید دندان هایش را روی هم می سایید. کفری از دست جهرمی گفت: اون چه حرفی بود که زدی؟ اگه نبش قبر بشه و نوتریکا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجهرمی میان کلامش امد وگفت:نوتریکا به من اطمینان خاطر داد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوپس از صحبت کوتاهی خداحافظی کرد و رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلال با تند ی به برادرش گفت:هنوزم بهش اعتماد نداری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید به برادرش خیره شد. از او شرمسار بود... دخترش مدتها در بستر بود و فقط نفس میکشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلال دستش را روی شانه ی او گذاشت و فشرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید: میری بیمارستان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلال سرش را تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید زمزمه کرد: منم میام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلال تلخ خندی زد و با هم به سوی درخروجی حرکت کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*************************
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید با حرص گفت: تو حالت خوب نیست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا اهمیتی نمیداد که او چه میگفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید بازویش را کشید وگفت:نوتریکا ...کجا داری میری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا: دارم میرم دانشگاه... امروز اخرین امتحانمه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوید ماتش برد نمیدانست که در تمام این مدت با این احوال روحی به دانشگاه هم میرود. قدرت ابراز مخالفتش سلب شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که با لحن ملایمی سعی داشت مجابش کند تا او را برساند باز هم با مخالفت او رو به رو شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گفتن جمله ای که به خداحافظی اش چسباند از اتاق خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir--مگه بچه ننه ام... خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیج و منگ با ان ظاهر پریشان و لباس های ژولیده در محوطه ی دانشگاه به سوی مسیر نامعلومی پیش میرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان او را دید و به همراه حامد به سمتش رفتند. در طول امتحانات یکبار هم فرصت دیدار و صحبت برایشان پیش نیامده بود.و حالا اخرین امتحان بود ....هوای تیر ماه گرم و مردادی بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان بازویش را کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا ایستاد و با چشمهای خسته و نگاه بی فروغی به او خیره شد. یک لحظه به ذهنش فشار اورد که ایا اورا می شناسد یا نه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان مقابلش ایستاد. با دهان باز نگاهش میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد اهسته گفت: پسر... چرا این شکلی شدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا خسته اهی کشید وگفت: سلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد و احسان در جریان تصادف طوطیا بودند ... اما چهره ی نزار نوتریکا در باورشان نمی گنجید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد سعی کرد بشاش لبخندی بزند. در همان حال گفت: بریم اونجا بشینیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا حوصله ی مخالفت نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان ساکت بود و فکر میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا موهای ژولیده اش را عقب فرستاد و پرسید: امتحان خوب بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد خوشحال از اینکه او شروع کننده ی بحث است. لبخندی زد وگفت: بدک نبود... تو چطور؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا به ساعتش خیره بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان سوال حامد را پرسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا گیج به او خیره شد و گفت:چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان از حالتش جا خورد. نوتریکا زیر لب زمزمه کرد : الان وقت تعویض ملافه هاشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد گفت:هان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا از جا بلند شد وگفت: من باید برم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان نگران از حال و اوضاع درهم و خراب روحی او گفت: میرسونمت....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا سری تکان داد و از حامد خداحافظی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما حامد همچنان دنبالشا ن می امد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواقعا یادش رفته بود احسا ن و حامد هم خانه هستند و هر دو با ماشین احسان رفت وامد میکنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا حتی متوجه حضور حامد هم نبود... چیزهایی زیر لب زمزمه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد و احسان متعجب به هم خیره شدند اما چیزی نگفتند. وقتی به مقصد رسیدند. تصمیم گرفتند تا انها هم سری به او بزنند. هرچه که بود در عروسی نیما او را دیده بودند و هر دو از طوطیا به عنوان یک دختر خوش برخورد و مهربان یاد کرده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا مسیر را تند قدم برمیداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستارها دیگر او را می شناختند... کسی که صبح و روز وشب برایش معنی نداشت. هر لحظه چه اجازه ی ملاقات داشت چه نداشت در انجا بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حیاط... در راهرو... پشت شیشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحامد و احسان از پشت شیشه به پیکر طوطیا خیره شده بودند. به هر حال تاثر بر انگیز بود که یک دختر جوان در یک تصادف به این حال و روز بیفتد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجزییات ماجرا را نمی دانستند. همین را هم از غیبت های نوتریکا در روزهای اخر کلاس از تماس به منزل وصحبت های خواهرش نیوشا جویا شده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو در دل برای شفای زودتر طوطیا دعا کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر وقت رفتن بود اما با صدای جیغ و فریاد های یک نفر سر جایشان میخکوب شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطلا و نیما و به همراه سیما و جلال در راهرو بودند و طلا چنان زار میزد و میگریست که انگار با جسد خواهرش رو به رو شده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا انگار نمی نشنید. پیشانی اش را به شیشه چسبانده بود و به طوطیا خیره می نگریست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطلا بعد از کلی گریه و مویه در میان دستهای نیما از هوش رفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستاری به انها تذکر داد فوراراهرو را خلوت کنند. اما نیما حضور داشت... سیما و جلال همراه دخترشان که دو پرستار به کمکش شتافته بودند ماندند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما نیما داشت به پسر لاغر و پریشان و اشفته ای نگاه میکرد که به شیشه چسبیده بود و لبهایش ارام تکان میخورد. از کلافگی موهای خودش را کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحسان وحامد به او سلام کردند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما با لبخند تصنعی جوابشان را داد و ان دو راحت می توانستند نوتریکا را به دست برادرش بسپارند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز نوتریکا خداحافظی کردند و رفتند. نیما کنارش ایستاد وگفت: نوتریکا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبار اول نشنید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما با ز صدا زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا به سختی به سمتش چرخید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما دستش را روی شانه اش گذاشت وگفت: خوبی داداش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا به طوطیا خیره شد. جوابی نداد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما نفسش را فوت کرد. به طوطیا نگریست... چقدر دلش برای این دختر دوست داشتنی و شیرین تنگ شده بود. برای لحنش... صحبتهایش... مهربانی و شیطنت هایش....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاهسته با لحنی دلداری دهنده گفت: طوطیا خوب میشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو نگاهش را خیره به طوطیا دوخت... کمی بعد با نفس های عمیق نوتریکا به سمت او چرخید. به ارامی یک قطره اشک از چشمش فرود امد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیشانی اش را به رسم این مدت به شیشه چسبانده بود بی انکه چشم و نگاه از او برگیرد ارام اشک میریخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما باز شانه اش را فشرد وگفت: نوتریکا... حالش خوب میشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس از مکث و سکوتی طولانی از جانب نوتریکا به زحمت لبهایش را به حرکت در اورد و با صدای خسته و از ته چاهی گفت: نه... دیگه خوب نمیشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما مات گفت: توکل کن به خدا... اون خوب میشه... طوطیا حالش خوب میشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوتریکا با سر انگشت اشاره روی شیشه یک خط صاف کشید و زیر لب گفت: طوطیا مرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو قبل از انکه نیما از بهت خط سبز وصافی که در روی نمایشگر ضربان قلب در بیاید متوجه نقش زمین شدن نوتریکا شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***************
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***************
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداهای درهم و برهمی باعث شد سعی کند تا پلکهایش را باز کند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیما با گریه نالید: طوطیا... مادر... چشماتو باز کن قربونت برم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطوطیا به سختی پلکهای بهم چسبیده اش را از هم گشود... همه جا سیاه بود. صداها را انگار از زیر اب می شنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخسته بود... ناله ی خفه ای از گلویش بلند شد. درد داشت. حس کرد چشمهایش خیس اشک است. اما همه جا سیاه بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستاری گفت: اجازه بدید استراحت کنه... الحمد الله بهوش اومده... و تخت به حرکت در امد. برای انجام ازمایش ها او را از بخش مراقبت های ویژه خارج کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیما و طلا گریه میکردند . جاوید زمزمه وار ذکر میگفت و جلال هنوز سرش را از روی سجده به زمین بلند نکرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین صلوات می فرستاد. کاری هم به گریه ی خواهر و خواهر زاده اش نداشت.واقعا لازم بود... بعد از یک ماه نیاز به این تخلیه ی روانی داشتند. چقدر پا قدم طلا خوب بود که بعد از سه روز از امدنش طوطیا بهوش امد. اگر می دانستند قطعا زودتر ا ز او میخواستند که از ماه عسلش دست بکشد و برگردد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط دل نگران نوتریکا بود... او هم با توجه به ایست قلبی اخر طوطیا دچار شوک شده بود و هنوز بهوش نیامده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیدوار بود اتفاقی نیفتد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا رخوت از جابلند شد.میخواست سری به پسرش بزند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایش بسته بود و صورت رنگ پریده اش در میان انبوه ریش در حصار بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما لبخندی به روی مادرش پاشید وگفت: دکترش همین الان پیش پای شما رفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین لبه ی تخت نشست وگفت: اون حالش خوب شد ... این یکی و کجای دلم بذارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما خندید و گفت: فکر کنم یه عروسی در پیشه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیمین خندید وگفت: گمون کنم... از مجنونم مجنون تره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیما خندید و نفس راحتی کشید. به هر حال تازه داماد بود و نمیخواست مردم و فامیل و اشنا این اتفاق تلخ و ناخوشایند را یمن یا نحسی عروسیشان نسبت دهند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که با ارامش دم و بازدم میکرد به برادرش خیره شد. خنده اش گرفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir