داستان در مورد یه پسر معمولی هست که تصور میکنه حقش از زندگی بیشتر از چیزیه که نصیبش شده در سایه زندگی کرده و یه قدم از بقیه عقب تره… این داستان راهی رو مطرح میکنه که راوی برای جبران نداشته هاش سراغش میره و البته که شیوه ی زندگی انسان و اشتباهات گذشته اش هیچوقت ناپدید نمیشن و ممکنه جایی که نباید گریبانگیر بشن.

ژانر : عاشقانه، اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۱۴ دقیقه

مطالعه آنلاین کوچ
نویسنده : مهسا زهیری

ژانر : #عاشقانه #اجتماعی‎

خلاصه :

داستان در مورد یه پسر معمولی هست که تصور میکنه حقش از زندگی بیشتر از چیزیه که نصیبش شده

در سایه زندگی کرده و یه قدم از بقیه عقب تره… این داستان راهی رو مطرح میکنه که راوی برای جبران نداشته هاش سراغش میره و البته که شیوه ی زندگی انسان و اشتباهات گذشته اش هیچوقت ناپدید نمیشن و ممکنه جایی که نباید گریبانگیر بشن.

آخرين بسته ي کرم پودر رو هم از کارتني که جلوش زانو زده بودم، برداشتم و توي قفسه هاي پشتم گذاشتم. هنوز بالاي پيشخون ايستاده بود و سخنراني مي کرد. دقيقاً بالاي سرم. من هم خودم رو به نشنيدن زده بودم. اين بار فرشاد سرش رو از ضلع ديگه ي پيشخوني که به شکل اِل بود، کج کرد و پرسيد: چي شد؟ مُردي به سلامتي؟

بد فرم منتظرشون گذاشته بودم. خوشيختانه پشت ديواره پنهان بودم و فاطمه خنده ام رو نمي ديد. وگرنه ديگه ازم حساب نمي برد. صداي نازک فاطمه دوباره به گوشم خورد: بيا بالا، يه نفسي بگير!

فرشاد: آمبولانس خبر کنم داداش؟

فاطمه: دو ساعته دارم صحبت مي کنم. اصلاً شنيدي؟

فرشاد: فاطمه خانوم خودش از خداشه برگرده خونه...

کارتن رو با دست به عقب هل دادم که جا براي بالا کشيدن هيکلم باز بشه. فرشاد ادامه داد: ديروز خودش مي گفت «چه شکري خوردم»... بي ادبي نباشه.

فاطمه: خواهش مي کنم.

مثل اينکه فرشاد قصد لال شدن نداشت. اضافه کرد: اين وسط که جا ميندازه، لنگش از اون سر مي زنه بيرون. انگار...

بلند گفتم: فرشاد!

و قدم رو راست کردم که موقع بلند شدن لبه ي فلزي پيشخون به شونه ام گير کرد و با صدا لرزيد. هر دو زير خنده زدند. روي جاي ضرب رو ماليدم و با عصبانيت به فاطمه نگاه کردم. خنده اش رو جمع کرد و شالش رو جلوتر کشيد. با اينکه فرشاد از بچگي با من رفيق بود و ديگه غريبه به حساب نمي اومد ولي هنوز هم فرشاد بود! با اخم گفتم: شنيدم خواهر من!

فرشاد: الحمد الله از گوش هات مطمئن شديم.

فاطمه: خب، چي ميگي؟

- چي رو چي ميگم؟

- من دست خالي نميرم. قول دادم اين دفعه ديگه راضيت کنم برگردي.

- حالا چرا يهو مهم شدم؟

جوري با دلخوري نگاه کرد که حرف تو دهنم ماسيد. با لحن ناراحتي گفت: عادل جان! از کي تا حالا واسه آبجيت مهم نبودي؟

نفسم رو فوت کردم و روم رو برگردوندم. فرشاد حواسش اين طرف بود. گفتم: برو ببين سيد چيپس پياز نياورده.

دهنش رو يه وري کج کرد و از مغازه بيرون زد. به طرف فاطمه نگاه کردم و گفتم: ديدم چقدر طرف من رو گرفتي!

- من زياد از سميرا خوشم نمياد.

- مگه قرار بود تو خوشت بياد؟

خنده اش گرفت و گفت: دخترخالمه، باشه... دختر خوبيه، باشه... ولي اينکه زن تو بشه يه چيز جداست!

پوزخند زدم و گفتم: ولي اگه زن اون يکي داداشت بشه عيبي نداره!!

به چشم هاي هم زل زديم. باز بحث کهنه ي اين سه ماه رو وسط کشيده بوديم. سه ماهي که دوره ي نامزدي برادرم بود و من رو از خونه دور کرده بود. هر بار همون حرف هاي هميشگي، بدون نتيجه. سر تکون دادم و گفتم: من سه ماهه تو اين مغازه مي خوابم، چرا امروز يادت افتاده که قفل کني رو من؟

- سه ماهه داري همه رو دق ميدي. ناسلامتي هفته ي ديگه عروسي برادرته. دلت مياد نباشي؟ جواب بقيه رو چي ميدي؟ علي که اصلاً خبر نداشت بيچاره.

- آره فقط جناب عالي خبر داشتي که ريدي!

باز صورتش دلخور شد و گفت: به جون يه دونه دخترم، به مامان التماس کردم که حرف سميرا رو واسه علي وسط نکشه. علي اصرار مي کرد.

ياد سميرا افتادم. حق داشت اصرار کنه. اگر موقعيت زندگي من هم رو به راه بود نمي ذاشتم از دستم در بره. خودم زودتر يه کاري مي کردم ولي حالا دير شده بود. به دست هام روي پيشخون نگاه کردم. اين اواخر همه کاري کرده بودم که پول دستم رو بگيره. از مسافرکشي تا خريد و فروش جنس عمده... ولي کاسبي کساد بود. نه کار درست و حسابي، نه خونه، نه... با صداي فاطمه سرم رو بلند کردم: سميرا شايد به درد علي بخوره اما تو لياقتت بيشتر از اين حرف هاست.

پوزخند زدم. مثلاً مي خواست از تلخي باخت من کم کنه. ادامه داد: چقدر مي خواي مغازه رو بهانه کني؟ همه تو خونه فهميدن يه خبريه!

- بذار بفهمن!

- ديوونه شدي؟ مامان همين جوريش هم حرص و جوش تو رو مي خوره.

- آقاجون چي؟ اصلاً مي پرسه مرده است يا زنده؟

- همه چي رو قاطي نکن.

- برو خونه، الان مشتري مياد...

- اين دفعه ديگه قرار نيست من رو بپيچوني! مامان شام مهمون داره، تو هم بايد بياي.

روي شيشه ي بينمون خم شدم و گفتم: بس کن فاطمه.

ناغافل از بازوم نيشگون گرفت و گفت: تا کتک نخوري آدم نميشي، نه؟

درد گرفت ولي از حالت چشم هاش خنديدم و گفتم: نترسيد، عروسي رو ميام. نميذارم براتون حرف در بيارن!

چشم هاش رو ريز کرد و بعد از چند ثانيه سکوت گفت: مثلاً مي خواي بگي عاشق سميرا بودي؟

- ايرادي داره؟

دستش رو به کمرش زد و بي برو برگرد گفت: آخه تو که يه دختر دست نخورده تو کل اين محل نذاشتي!

با گيجي نگاهش کردم. هيچوقت انقدر بي رودربايستي حرف نمي زديم. قبل از اينکه مجبور بشم از سميرا براش بگم، روي اين حرف ها رو نداشتيم. به خصوص که ده سالي مي شد که ازدواج کرده بود. وقتي علي حرف سميرا رو وسط کشيد بايد يه کاري مي کردم که جلوش رو بگيره و قضيه بزرگ نشه اما فاطمه من رو جدي نگرفت. هيچکس تو تمام عمرم من رو جدي نگرفته بود. با لبخند سر تکون دادم و گفتم: اون ها تفريحي بودند.

- خيلي بي شخصيتي!

- انتظار داشتي چي بگم خو؟

- تو واسه من با علي فرق داري... داداشي تو بايد بري دنبال دختري که خودش تو رو بخواد. به خدا اينطوري خوشبخت ميشي. دخترهايي که تو رو جذب مي کنند...

مکث کرد و بعد ادامه داد: ببخشيد... ولي آدم نيستند!

با انگشت شست چونه ام رو خاروندم و گفتم: باشه تو راست ميگي. حالا ميري خونه ات؟ فرشاد يه لنگه پا منتظره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از پشت شيشه ها به فرشاد نگاهي کرد و گفت: من دارم جدي حرف مي زنم. اگه يکي...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- با اين کار و زندگيم؟ با اين فوق ديپلمم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دختري که خودش بياد طرفت، با همه چيزت ميسازه. توقع زياد نداره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهام بالا رفت و فاطمه دور شد. روي يکي از صندلي هاي رو به روم نشست و گفت: کمرم شکست، لج نکن ديگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خيلي جدي گفتم: همين مونده که وايسم ببينم کي من رو نشون مي کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند خنديد و با ديدن اخم من، صداش رو پايين آورد. گفتم: دو روز ديگه هم بيان خواستگاريم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره خنديد و اينبار بلند گفتم: آروم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بي حرکت موند. ادامه دادم: بلند شو برو خونه ات. امشب هم داداش مهندست رو ببر مهموني!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شد و با ناراحتي گفت: چته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شوهرم هم تا حالا سرم داد نزده!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شوهرت غلط مي کنه سرت داد بزنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز ناراحت بود. کيفش رو از شيشه ي پيشخون برداشت و روي شونه انداخت. پشيمون شده بودم. گفتم: يه چيزي واسه خودت بردار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لازم ندارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لوس نشو بردار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به جنس هاي اطراف اشاره کردم. از انواع لوازم آرايش گرفته تا عروسک و شال و عطر و همه چيز. مي دونست نمي تونه حرف من رو زمين بذاره. به برچسب قيمت رژهاي روي شيشه نگاه کرد و يکي از ارزون ترين ها رو برداشت. واقعاً انقدر اوضاعم داغون شده بود؟ از دلسوزي اين و اون خسته شده بودم. رژ رو گرفتم و همون رنگ رو از گرون ترين ها بهش دادم. گفت لازم نداره ولي من پس نگرفتم. موقع بيرون رفتن هنوز دلخور بود. صداش زدم. ايستاد. گفتم: شب ميام. خوبه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند بزرگي تحويلم داد. رژ رو تکون داد و گفت: مرسي داداش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداي زنگ گوشي تو کوچه ي ساکت و تاريک پيچيد. شماره ي فاطمه رو با fa-z ذخيره کرده بودم. گوشيم دست خيلي ها مي چرخيد. ريجکت کردم. دوباره زنگ خورد. جواب دادم: دم درم بابا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و کليد رو توي در انداختم. گفت: باشه. منتظريم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در رو باز کردم. روي بالکن جلوي خونه ايستاده بود. پگاه از پشتش دويد و به سمتم اومد. تقريباً شش سالش بود و موهاي بلندش تو هوا پريشون شده بود. دو هفته اي مي شد که نديده بودمش. مثل پر بلندش کردم و عروسکي که از مغازه براش آورده بودم رو بهش دادم. عروسک رو به خودش چسبوند و رو به فاطمه گفت: ببين عادل چي داده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لپش رو گاز گرفتم و از پله ها بالا رفتم. فاطمه گفت: دايي!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و رو به من اضافه کرد: چرا هر دفعه يه چيزي براش مياري؟ رامبد کمه، تو هم اضافه شدي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پگاه با اخم لگدي به سمت فاطمه انداخت که با حساب قد من آروم به بازوش خورد. گفتم: به بچه چکار داري؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پگاه: راست ميگه. به بچه چکار داري؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فاطمه: تشکر کردي؟ بگو «مرسي دايي».

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پگاه: مرسي عادل!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روي زمين گذاشتمش و گفتم: خواهش مي کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف ورودي خونه دويد و م*س*تقيم به سمت طبقه ي اول پيچيد که درش داخل راهروي کوچيکي باز مي شد که پوشيده از موکت بود. پله هاي طبقه ي دوم کنار همين راهرو بود. به کفش ها نگاه کردم و گفتم: چه خبره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فقط خودمونيم و خانواده ي رامبد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بايد حدس مي زدم. وقتي سر کوچه از جلوي درشون رد مي شدم، برقشون خاموش بود. گفتم: اوه اوه. پس يه دعوا تو راهه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنديد و گفت: نه ديگه. خيلي وقته آقاچون به پدرشوهرم گير نداده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آقاجون و گير ندادن؟! جوک ميگي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با هم به سمت ورودي رفتيم و من به طرف پله هاي طبقه ي دوم کج کردم. همزمان گفتم: ميرم دوش بگيرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زود بيا. کارت دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مشکوک نگاهش کردم و گفتم: چکار؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفي نزد ولي مي دونستم به حرف هاي امروزش مربوط ميشه و قراره دوباره مخ بخوره. ظاهراً نتونسته بودم بهش بفهمونم پاش رو از زندگي شخصي من بيرون بکشه. مامان طبق معمول اتاق هاي من رو تميز و مرتب کرده بود. سه ماه مي شد که اينجا نمي خوابيدم اما گاهي براي بردن وسيله يا حموم سر مي زدم. هميشه که از خونه ي رفيق ها و حموم باشگاه نمي شد استفاده کرد. تو خونه اومدن ديگه اعصابم رو به هم مي ريخت. اتاق کناري مال علي بود و حالا که نامزد داشت حتماً مزاحم نمي خواست. هرچند که ديگه خودم هم خسته شده بودم. مشکل از خودم بود. آقاجون هم حق داشت با اين وضعيت کار و زندگيم بعد از 32 سال، بهم تيکه بندازه. ديگه جزئي از زندگيم شده بود که سرکوفت علي رو بخورم. فقط يه سال از من بزرگ تر بود و همه چيز داشت. من فقط يه مغازه ي اجاره اي و يه 206 قسطي داشتم. هنوز طبقه ي دوم خونه ي پدري زندگي مي کردم. چرا سميرا بايد من رو به علي ترجيح مي داد؟ مگه مغز خر خورده بود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

يه دوش پنج دقيقه اي گرفتم و بيرون زدم. ده دقيقه هم به سشوار سرسري و لباس پوشيدن گذشت. حوصله ي پايين رفتن نداشتم. بين موهام دست کشيدم. بلند شده بود. بايد يه سر به آرايشگاه خليل مي زدم. پله ها رو دو تا يکي پريدم و روي پله هاي آخر سرعتم رو کمتر کردم. الان بايد بعد از سه ماه سميرا رو مي ديدم. چجوري رفتار مي کردم؟ من توي بي خيالي و ناديده گرفتن دخترها استاد بودم اما سميرا با بقيه فرق داشت. نداشت؟ جلوي در باز مکث کردم. از داخل صداي حرف زدن مي اومد. چرا مثل ترسوها اينجا ايستاده بودم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد خونه شدم و يه راست به سمت آشپزخونه رفتم که از پذيرايي ديد نداشت. مامان داشت بيرون مي اومد. با ديدن من ذوق کرد و قدم هاي تند برداشت. اين سه ماه هر طرف مي چرخيدم به طور کاملاً تصادفي!! جلوم ظاهر مي شد. به خصوص که مغازه ام تو خيابون خودمون بود. مامان حتي زمانبندي باشگاه من رو هم مي دونست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلام کردم و خم شدم که ماچم کنه تا خيالش راحت بشه. مي دونستم همه متوجه شدند که کار زياد و مغازه فقط بهانه هاي من براي خونه نيومدنه ولي مامان به روم نياورد و گفت: بچه ام هلاک شد انقدر تو اون مغازه موند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار به نفع همه بود که کسي به اين بهانه ها شک نداشته باشه. لبخند زدم. روي شونه ام دست کشيد و ادامه داد: بسه مادر. کار که هميشه هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شب که مغازه باز نيست! کم از خودت کار بکش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چشم. تا مي بندم ديروقت ميشه، نمي ارزه بيام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا خوبه سر خيابوني!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداي بلند آقاجون اومد و مامان بازوم رو به طرف پذيرايي کشيد و گفت: بيا بريم تا آقاجونت کسي رو فراري نداده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخند زدم و همراهش رفتم. همه روي کاناپه هاي قهوه اي پذيرايي نشسته بودند. موقع خريدنشون آقاجون دو بار دعوا راه انداخت که شکل سنتي خونه رو به هم نزنيم ولي حالا بيشتر از همه خودش روشون مي نشست. الان هم دقيقاً به من زل زده بود. اگر حالت غمگين به خودم مي گرفتم يعني اون برنده شده بود. يعني شب به مامان مي گفت «اين پسر درست بشو نيست». اما من نبايد همچين اجازه اي مي دادم. لبخند بزرگي زدم و با همه سلام و احوالپرسي کردم. آقا فرامرز مثل هميشه محکم با هر دو دستش دستم رو فشرد. عادت خوبي نبود ولي به طرف دلگرمي مي داد. پگاه داشت از سر و کول رامبد بالا مي رفت. فقط تونست برام سر تکون بده. سميرا کنار علي نشسته بود ولي من فقط به علي سلام کردم و دست دادم. بعد هم بين فاطمه و رامبد نشستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گفتگو ها دوباره به روال قبل برگشت. آقاجون به روي مبارک نياورد که من وارد خونه شدم. در عوض با علي مشغول صحبت شد. براي من هم اهميتي نداشت. وسط حرفش رو به رامبد گفتم: چه خبر از آموزشگاه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقاجون که صحبتش قطع شده بود، روش رو برگردوند. رامبد جواب داد: هيچي، واسه تابستون مي خوام چند تا رشته ي جديد اضافه کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه بازسازي تموم شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خيلي وقته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پگاه دو زانو روي پاهاي رامبد بلند شد و عروسک رو تو صورتش تکون داد. با خنده گفت: چشم هاش رو ببين بابا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رامبد صورتش رو عقب کشيد و سرسري گفت: آره بابايي. خيلي قشنگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پگاه دوباره نشست و رامبد رو به من ادامه داد: همون موقع که شما درگير کاسبي بودي! تموم شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط مونده بود که رامبد هم يه طعنه اي بزنه. خنديدم و سر تکون دادم. همه ساکت شده بودند و اين طرف رو نگاه مي کردند. نگاهم رو بين جمع چرخوندم. منتظر بودند توضيح بدم؟! خنده ام بيشتر شد. دوباره همه مشغول گفتگوي خودشون شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فاطمه از کنارم گفت: خوبي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب گفتم: قراره بد باشم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه امشب زياد مي خندي!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز خنده ام گرفت. يه خيار از پيش دستي رامبد کش رفتم و گفتم: من هر کاري کنم يه حرفي پشتش هست؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه گفتم شايد خودت زودتر خبردار شدي که کبکت خروس مي خونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خيار رو نرسيده به دهنم نگه داشتم و گفتم: از چي خبردار بشم؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چاقو رو از ظرف خودش برداشت و گفت: بده واسه داداشم پوست بکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خيار رو بهش دادم و گفتم: تو هنوز گير حرف هاي امروز ظهري؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مشغول پوست کندن شد و گفت: خب ديگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رامبد به سمت فاطمه خم شد و به حرف اومد: خيار من بودها خانوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فاطمه لبخندي زد و جواب داد: نصفش رو ميدم به تو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پگاه گوشي رامبد رو روي پاهاش انداخت. عروسکش رو دوباره از عسلي برداشت و به سمت من اومد. بلندش کردم که روي پاهام بشينه. صداي جمع مثل ويز ويز پخش مي شد. حرف هاي مختلف از اتفاقات مختلف. گاهي صداي آقاجون بلندتر از بقيه به گوش مي رسيد. هنوز به سمت سميرا نگاه نکرده بودم. علي خبر نداشت ولي سميرا که مي دونست. م*س*تقيم نگفته بودم اما مطمئن بودم که بهش فهموندم. معلوم بود که هيچ اهميتي براش نداشته. حتي سعي نکرد بهم توضيحي بده، فقط خودش رو به نفهمي زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پگاه خودش رو بالا کشيد و به گردنم آويزون شد. دست توي جيب جلوي پيراهنم کرد و گفت: گوشي بده عادل.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخه گوشي به اون بزرگي تو جيب پيراهن اندامي جا مي شد؟ يقه ي کنار رفته ي پيراهنم رو جلو کشيدم و نگاه کوتاهي به سميرا انداختم که به من نگاه مي کرد. عقد کرده ي داداشم بود. کارت هاي عروسي رو هم تا حالا پخش کرده بودند. پگاه دست توي جيب شلوار جين تنگم کرده بود و نمي تونست گوشي رو بيرون بکشه. با غرغر بالا پايين پريد و گفت: گوشي بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زلزله کم مونده بود دکمه ي شلوارم رو باز کنه و زار و زندگيمون رو...! محکم گرفتمش که بيشتر از اين ابهت ما رو جلوي سميرا زير سوال نبره. نيم خيز شدم و گوشي رو بيرون کشيدم و به دستش دادم. فاطمه دو نصفه ي نمک زده ي خيار رو به طرفمون گرفت. يکي رو من برداشتم، يکي رو پگاه. راميد گفت: من چي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فاطمه چشم هاش رو براش درشت کرد و يه خيار ديگه برداشت. حواسم رو به حرف هاي بقيه دادم که دوباره سمت سميرا نگاه نکنم. مامان داشت درباره ي مسئله اي حرف مي زد که هر از گاهي مجبور بود صداش رو پايين بياره تا مردها نشنوند. پگاه از روي پاهام پريد و با گوشي و عروسک به سمت حياط رفت. صداي آقاجون دوباره بلندتر بقيه شد: کار که بيفته دست زن جماعت همين هم عواقبشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوش هام رو تيز کردم. صورت آقا فرامرز مثل هر باري که با آقاجون دهن به دهن مي شدند، عصبي شده بود. به تلوزيون روش اشاره کرد و گفت: حالا خوبه 90 در صد اون جماعت مردند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به صفحه ي تلوزيون نگاه کردم. برنامه اي درباره ي يکي از مذاکرات بي نتيجه ي هسته اي پخش مي شد و دوربين روي صورت «اشتون» بود. به رامبد نگاه کردم که يکي از ابروهاش رو برام بالا انداخت و با لبخند رو به همه گفت: زن و مرد نداره که.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا فرامرز: به پدر خانومت بگو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقاجون: مگه نمي بينيد يه مملکت رو سر مي دوونه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رامبد: تقصير اون نيست پدر جان. بايد به توافق برسند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقاجون: خب برسند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا فرامز: منتظر فتواي آيت الله بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با چونه به آقاجون اشاره کرد. پدرم رو با لباس آخوندي تصور کردم. به نصيحت کردن هاش مي اومد. رامبد اعتراض کرد: بابا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقاجون مثل تمام چيزهايي که باب ميلش نبود، اين حرف رو هم نشنيده گرفت و گفت: اميرعلي، بابا... اون تلوزيون رو خاموش کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فاطمه زودتر کنترل رو برداشت و همزمان با خاموش کردن تلوزيون از مامان پرسيد: آخر کسي نفهميد دليل واقعيش چي بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمي دونستم درباره ي چي حرف مي زنه. حواسمون به حرف هاي آقاجون بود و وسط بحث افتاده بوديم. مامان با لحن خاله زنکي مخصوص خودش جواب داد: خودشون که نميگن ولي کيه که ندونه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با گيجي پرسيدم: چي شده مگه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز همه به سمت من نگاه کردند. به پيراهن سرمه ايم دست کشيدم و با صداي شوخ گفتم: باز ماست ريختم رو لباسم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند نفر خنديدند و جو ملايم تر شد. مادر رامبد با خنده زيرچشمي به مامان نگاه کرد. احتمالاً بحث زيادي زنونه بوده و من نبايد مي پرسيدم. مامان گفت: دعواي م*س*تأجر هاي آقا صالح رو ميگيم. تو نبودي، پريشب... مثل اينکه زنه... زنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اوکي، اوکي، از اون بحث هاي مورد علاقه ي من نبود. آقاجون تک سرفه اي کرد که مامان ادامه نده ولي صداي زنونه اي ناديده اش گرفت و گفت: اينجوري درست نيست زن عمو... ما که تو دل مردم نيستيم. چرا تهمت بزنيم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اين بار نوبت خواهر رامبد بود که همه به طرفش زل بزنيم. تعجب کردم که وارد بحث شده. هر بار ديده بودمش، مثل هنرپيشه هاي فيلم صامت يه گوشه ساکت مي نشست. کلا همه جا اينويزيبل بود. حالا تو همچين گفتگويي افتاده بود؟!! خنده دارترين نکته اين بود که مامان من رو «زن عمو» صدا زد. فکر برادر بودن آقاجون و آقا فرامرز هم براي خودش جوکي بود. به هر حال چه حقي داشت که به مامان هماي من توهين کنه؟ سميرا جوابش رو داد: خانومي که کار ناشايستي مي کنه بايد نگران برملا شدنش هم باشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از لفظ «کار ناشايست» لبخند زدم و سمت فاطمه چرخيدم که ابروش رو خيلي تيز بالا انداخته بود و به سميرا نگاه مي کرد. مي دونستم الانه که جوابش رو بده. زياد طول نکشيد که گفت: سميرا جون حرف «تهمت» بود نه «کار ناشايست»!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و رو به خواهرشوهرش ادامه داد: البته مامان هما از قول همسايه ها ميگه رکسان جون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوري که فقط فاطمه بشنوه گفتم: يکي به ميخ، يکي به تخته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زد. دختره از رو نرفت و دوباره بحث رو کش داد: مي دونم فاطي...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با سرفه ي مصلحتي آقاجون سريع تصحيح کرد: فاطمه جون... خيانت فقط پيمان شکني نيست. از دروغ و فريب گرفته تا کارهاي خطرناک تر همراهشه. نميشه به هر کسي نسبت داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو به سميرا اضافه کرد: اگر هم واقعيت باشه، به من و شما ربطي نداره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با نگاهي به جمع با لحن ملايم تري گفت: من و شماي نوعي البته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سميرا که واضح بود بهش برخورده نگاه پر از اخمي روونه ي علي کرد که کنارش نشسته بود. علي جمله اي زمزمه کرد و دستش رو دور شونه اش انداخت. اگر من به جاي علي بودم، اين حرکتم آقاجون رو برزخ مي کرد ولي واسه اميرعلي عزيزش اشکالي نداشت. با صداي فاطمه که آروم اسمم رو صدا مي زد به خودم اومدم، نگاهم رو ازشون گرفتم و م*س*تقيم روي پيش دستي رامبد انداختم. ظرفش رو عقب کشيد و گفت: چي از جون ميوه هاي من مي خواي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خنده به پشتش ضربه اي زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چه خود رامبد، چه آقا فرامرز حرف دختره رو قطع نکرده بودند. گاهي به زندگيشون حسوديم مي شد. هر کس اجازه داشت هر کاري دوست داره بکنه. همون لحظه صداي آقاجون اومد که به سمت صندلي من خم شده بود. چي از جونم مي خواست؟ گفت: اميرعادل! نظر تو چيه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گيج نگاهش کردم. ادامه داد: درباره ي خيانت مي گفتن... از تجربه هات بگو بابا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

يه لحظه فکر کردم که ممکنه در مورد حس من به سميرا بدونه ولي اين کارها کار هميشه ي آقاجون بود و من هم گذشته ي پاکي نداشتم. فکر مي کرد با اين نيش و کنايه ها مي تونه سر به راهم کنه. لبخند زدم و رو به نگاه هاي منتظر گفتم: من حرف هاي ايشون رو قبول ندارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بي خيالي بهترين راه بود تا جلوي ضايع شدن خودم رو بگيرم. آقاجون دوباره گفت: تو کلاً هيچي رو قبول نداري!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان و فاطمه هم زمان آقاجون رو صدا کردند که ديگه ادامه نده. هميشه اوني که جلوي آقاجون دلش رو به دريا مي زد و خطش رو نمي خوند، من بودم. حتي چند باري هم توي اين ده سال خويش و قومي و بيست سال همسايگي جلوي همين خانواده ترور شده بودم. لبخند من بزرگ تر شد و گفتم: اگه منظورتون اينه که من همزمان چند تا دوست دختر داشتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رامبد دستش رو جلوي صورتش گرفت و فاطمه ضربه اي به پايه ي صندليم زد. آقا فرامرز هم بر و بر به ما نگاه مي کرد. جمله ام رو تموم کردم: به نظر من بهتره به يه نفر دروغ بگي و با همه باشي، تا با يه نفر باشي و به همه دروغ بگي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خب، من که مثل علي برّه نبودم که جلوي آقاجون سرم رو بلند نکنم. خودش هم مي دونست که من حرف نمي خورم. يه عمر از هر کاري که من مي کردم متنفر بود، نصف اون کارها رو هم من به خاطر در آوردن حرصش مي کردم. يکي از دسته گل هام شهرتم توي محل به دختر بازي بود. پسر حاج آقا زند... دوباره صداي دختره سکوت جمع رو شکست: دروغ حالت دوم واسه چيه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جدي؟!! وسط چنگ و دندون نشون دادن من و آقاجون نرخ تعيين مي کرد؟! جواب دادم: مجبوري به همه بگي با اون يه نفر خوشبختي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رامبد به داد صورت عصباني و سرخ شده ي آقاجون رسيد و بلند گفت: پگاه الان اون برنامه اي که تو دوست داري پخش ميشه... بدو بيا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان هنوز غمگين نگاهم مي کرد. سرم رو چرخوندم. سميرا بعد از دو ثانيه مکث روش رو به سمت علي برگردوند. فاطمه تلوزيون رو روشن کرد و من هم نفسم رو بيرون فرستادم. ظاهراً تموم شده بود اما مي دونستم پس لرزه هاش ادامه داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بيست دقيقه بعد فاطمه از داخل آشپزخونه صدام زد. بحث اقتصادي آموزشگاه رو با رامبد نصفه ول کردم و رفتم. حتماً مي خواست نصيحتم کنه. جلوي کابينت ها مشغول ماست ريختن بود و اون دختره هم داشت بهش کمک مي کرد. گفتم: چي شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فاطمه: ديس هاي مامان رو از بالاي کابينت بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: اون پشت چارپايه بود که!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فاطمه: من مي ترسم روش برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواهرشوهرش گفت: من نمي ترسم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درسته که هيکل درشتي داشتم و قدم بلند بود ولي ديگه قرار نبود جاي چارپايه ازم استفاده کنند! به سمت کابينت ها رفتم و در حاليکه ديس ها رو يکي يکي برمي داشتم گفتم: چرا امروز يه جوري شدي؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو به دختره گفت: رکسانا ظرف ها رو از عادل مي گيري؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختره به طرف من اومد اما من ديس ها رو روي کابينت گذاشتم و به فاطمه گفتم: ديگه چيزي نمي خواي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا چه عجله اي داري؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنديدم و با تعجب نگاهش کردم. مي خواست جلوي غريبه ها نصيحت هاي تو مغازه رو تکرار کنه؟! کاسه ها رو ول کرد و رو به خواهر رامبد گفت: مي خوام به يکي که دوستش داره معرفيش کنم، اين آقا داداش هي طفره ميره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تاسف سر تکون دادم و به طرف در آشپزخونه رفتم که ادامه داد: الان هم داره در ميره... مي بيني...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خنده راه رفته رو برگشتم. انقدر با دخترهاي رنگ و وارنگ گشته بودم که روم بشه هر حرفي رو جلوي هر کي بزنم. اين دختره که عددي نبود. گفتم: من مي خوام خودم انتخاب کنم، هر وقت آمادگي داشتم. دختري که خودش بياد دنبالم که به درد من نمي خوره!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و رو به دختره که مشغول دستمال کشيدن روي ظرف ها بود و با دقت گوش مي داد گفتم: اشتباه مي کنم خانوم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوابي نداد. اصلاً سرش رو بلند نکرد. فاطمه دوباره گفت: چرا زود قضاوت مي کني؟ تو که هنوز باهاش آشنا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بسه فاطمه... اين خواهر ما کمر بسته که ترشيده هاي فاميل رو بفرسته خونه ي بخت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحنم شوخ بود ولي هيچ کدوم نخنديدند. در عوض دختره دستمال رو کنار ديس ها انداخت و با گفتن «ببخشيد!»، سريع از آشپزخونه بيرون رفت. به فاطمه زل زدم که حرفي نمي زد. عاقبت گفتم: اين همون دختره بود. نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عمداً امروز کليد کردي شب اينجا باشم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببين خواهر من... اين دختره بيست ساله تو اين محله، اگر من مي خواستمش که تا الان ترتيبش رو داده بودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عادل!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ديگه واسه من از اين لقمه ها نگير.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواستم به طرف در برم که مچم رو گرفت و گفت: معلومه که رکسانا دختري نيست که چشم امثال تو رو بگيره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مچم رو ول کرد. اين نگاهش رو اصلاً دوست نداشتم. گفتم: ببين فاطمه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت کابينت ها چرخيد و گفت: برو بيرون، کار دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخرين چيزي که بعد از اين اعصاب خردي لازم داشتم اين بود که آقاجون رو توي مسير ببينم که نگه ام داره و بپرسه: تو اين سه ماه سرت کدوم آخوري بند بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مرسي. من هم دلم براتون تنگ شده بود!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- رفته بودي دنبال يللي تللي؟ نميگي مادر مريضم چشمش به دره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سفر قندهار که نبودم... مغازه همين ب*غ*له، همه تون هم روزي 10 بار من رو چک مي کرديد!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لب هاش لرزيد که حرفي بزنه اما ساکت موند. بعد گفت: جون به جونت کنند بي مسئوليتي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از حرف هاي بي ربطش پوزخند زدم و به سمت طبقه ي دوم رفتم. با اين اتفاق ها ديگه نه مي خواستم کنارشون شام بخورم، نه مي تونستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن بعد از کلي اين پا و اون پا کردن و استخاره، يکي از کيف هاي صنايع دستي رو بلند کرد و گفت: اين رو مي برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کيف رو از دستش گرفتم و گفتم: تو کدوم کاغذ بپيچم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به کاغذهاي سمت چپم نگاه کرد و گفت: اون سرمه ايه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاغذ رو بيرون کشيدم و کيف رو پيچيدم. کمتر از 15 ثانيه. ديگه داشتم رکورد سرعت مي زدم. زن با لبخند گل و گشادي پول رو داد. گفتم: قابلي نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خواهش مي کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بقيه ي پول رو برگردوندم. وقتي بيرون رفت فرشاد با نيش باز نگاهم مي کرد. گفتم: چيه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دقت کردي وقتي نيستي فروش کمتره؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنديدم و گفتم: حاجيت جذابه ديگه... حرفي هست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنديد و گفت: خب... بقيه اش چي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جذابيت که بقيه نداره!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بنال!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آهان... مي گفتم... هيچي ديگه گيج و خل شدم، نمي دونم چه گهي بخورم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چهار ماهه ميگم تکليف خودت رو روشن کن. چرا تو گوشت نميره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هر کاري مي تونستم کردم. الان پاي خانواده ام وسطه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- يه چيزي بپرسم پاچه نميگيري؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بستگي داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مطمئني از وقتي علي حرف سميرا رو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سميرا خانوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همون... حرفش رو وسط کشيد، يهو ازش خوشت نيومد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چي مي خواي بفهموني؟ پاشم بيام اون ور؟... پاشم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنديد و گفت: مطمئني واسه تلافي سر آقاجانت دنبال اون دختر نيستي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه ربطي داره؟!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه با خواسته ي علي موافقت کرد، رفت خواستگاري،...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرشاد هميشه من رو به فکر مينداخت. حرف هاش با عقل جور در مي اومد. از اول دبيرستان با هم رفيق بوديم. خل بازي هاي من رو تحمل کرده بود و در عوض مشاور خوبي براي من بود. شونه بالا انداختم. نه، من سميرا رو از بچگي دوست داشتم. طرفش نمي رفتم که مثل دخترهاي ديگه برام تکراري نشه. هميشه به فکر آينده مون بودم. وقتي علي جلو اومد فهميدم که دير کردم. معلوم بود که آقاجون علي رو به من ترجيح مي داد. دو تا زن ديگه وارد مغازه شدند... چند تا قيمت گرفتند و رفتند. فرشاد دوباره حرف رو پيش کشيد: اگر واقعاً طرف رو دوست داري يه کاري کن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چکار؟ عروسي داداشم رو به هم بزنم؟! زن عقديشه!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بعد چي؟ همه ي فاميل و خانواده لعنتم مي کنند... تازه اگر من رو قبول کنه!! چرا فوق ليسانس کامپيوتر رو که تو «داده گستر» کار مي کنه و همه چي داره، رد کنه و بچسبه به من؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همه چي که پول نيست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اين رو ما بي پول ها ميگيم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بايد رک و راست حرفت رو بهش مي گفتي... رفتي غير م*س*تقيم يه چيزي پروندي، طرف فکر کرده داري لاس مي زني! شتر سواري که دولا دولا نميشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هنوز هم دير نشده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخند زدم و تاکيد کردم: زن عقديشه... برم سراغ دست خورده ي داداشم؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند خنديد و سر تکون داد. بعد گفت: ديدي ميگم دوستش نداري... اينجور عشق و عاشقي ها کافي نيست، دو ماه ديگه يادت ميره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اخم نگاهش کردم. چرا همه فکر مي کردند جدي نيستم؟ ديگه حرفي نزد. روي صندلي لم دادم و از شيشه ي ويترين به بيرون خيره شدم. سه روز ديگه مراسم عروسي بود و اينکه سميرا حتي به حرف هاي آخرم فکر هم نکرده بود، اذيتم مي کرد. خيلي وقت بود که تو نخش بودم. ممکن بود که فراموشش کنم؟ شايد بهتر بود دنبال دختري بگردم که خيلي شبيه اون باشه. با همون چشم هاي درشت مشکي، همون بيني کوچيک که وقتي بچه بوديم محکم مي کشيدمش... اين اينجا چکار مي کرد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمم بيشتر شد. همراه دو تا دختر ديگه که هيچ کدوم رو نمي شناختم، از کوچه پيچيدند سمت خيابون. مسير هميشگيش بود ولي با اتفاق اون شب توي آشپزخونه، اگر من جاش بودم که راهم رو عوض مي کردم! صداي فرشاد اومد: به چي زل زدي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هيچي. همون دختره که خواهرم مي خواست بندازه تو ب*غ*ل من.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آروم خنديد و گفت: حالا چرا لپ هات قرمز شده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوري نگاهش کردم که فهميد تو مود شوخي و خزبازي نيستم. خنده اش رو جمع کرد. اي بابا!! داشتند نزديک مي شدند. سر رسيد جلوي دستم رو باز کردم و به عکس هاش زل زدم. از جلوي در رد شدند. سر رسيد رو بستم. همون لحظه يکي شون گفت: اون شاله چه خوش رنگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حرص چشم هام رو بستم و به فرشاد گفتم: اين ها با تو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشتند وارد مغازه مي شدند. گوشي بيسيم رو برداشتم و گفتم «تا کي لازم داري؟». دخترها درست رو به روي من ايستاده بودند ولي خواهر رامبد داخل نيومده بود. انگار نه انگار که گوشي دستمه! با اشاره ي سر فرشاد رو نشونشون دادم و تو گوشي گفتم «درسته... باشه، سعي ام رو مي کنم». فرشاد گفت: بفرماييد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترها به سمتش رفتند و يکي شون گفت: رکسانا کجا موندي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدايي از بيرون جواب داد: دارم با موبايل صحبت مي کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خيالم راحت شد که نمياد داخل و تو گوشي گفتم «امر ديگه نيست آقا؟». فرشاد لبخند مي زد و تاي شال ها رو باز مي کرد. رو به من گفت: سلام برسون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خنده گفتم «فرشاد هم سلام مي رسونه». بعد خدافظي کردم و گوشي رو سر جاش گذاشتم. يکي از دختر ها در حال امتحان کردن شال روي سرش گفت: بيا ديگه رکسان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرشاد آينه رو براش تنظيم کرد. دختره وارد مغازه شد و بدون نگاه کردن به من م*س*تقيم به سمت پيشخون فرشاد گوله کرد. به دوستش گفت: خوبه، بگير... من عجله دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا واسه من کلاس ميذاشت؟!! دختره ي سياه سوخته... به سمت در رفتم و گفتم: فرشاد ده دقيقه ديگه ميام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بيرون رفتم و جوري مشغول قدم زدن شدم که دقيقاً از شيشه هاي نبش کوچه ديد داشته باشه. دو سه روزي مي شد که فاطمه بهم زنگ نزده بود، حتي يه بار ريجکت هم کرده بود. مي خواستم اين سري به جاي منت کشي، دست پيش رو بگيرم. موبايلم رو بيرون آوردم و شماره اش رو گرفتم. تو شيشه ي ماشينم نگاه کردم و جلوي موهام رو بالا دادم. جواب داد: بله؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موها رو ول کردم و گفتم: اين دختره هر روز تو مغازه ي من چکار داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از چند ثانيه سکوت گفت: عوض معذرت خواهيته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کار تو غلط بود، نه من.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترها با يه نايلون از مغازه بيرون اومدند و فاطمه گفت: باشه، بهش ميگم داداش من بي ظرفيته، نرو مغازه اش. خوبه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عصباني شدم ولي حق داشت. حرفي نزدم. دوباره سکوت شد و بعد فاطمه گفت: به خدا عقل نداري عادل! من ده ساله باهاشون زندگي کردم... تحصيل کرده، خوش اخلاق، خونه دار، خوشگل،...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوشگل؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کاري به علي ندارم ولي تو اگه فکر مي کني من ميذارم دست هر کسي رو بگيري، کور خوندي!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرما... اختيار ما که دست همه هست، تو هم روش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شوخي نمي کنم. قبل از اينکه خودش بهم بفهمونه هم من واسه تو در نظر داشتمش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمي خواستم بخندم ولي خنده ام گرفت و به مسيري که رفته بودند نگاه کردم. کمي با فاصله از دو نفر ديگه راه مي رفت. با خنده گفتم: چي بهت گفته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنديد و گفت: هيچي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند تا مشتري وارد مغازه شد. گفتم: من ديگه برم. کاري نداري؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه... حواست به آقاجون باشه، علي داره ميره حساس شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من جلو چشمش نباشم مشکلي نداره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به کارت برس، خدافظ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چاکرم. خدافظ

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قطع کردم و دوباره به انتهاي خيابون نگاه کردم. کسي نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خونه بيش از حد شل*خ*ته بود و من از ديشب سرگردون دور خودم مي چرخيدم. امروز مغازه رو به فرشاد سپرده بودم. قرار بود شب ببنده و بياد سالن عروسي. جرآت نداشتم از پله ها پايين برم. فقط سر و صداي مامان و آقاجون شنيده مي شد ولي مي دونستم فاطمه هم هست. يکي دو بار توي اين چند ساعت سراغم اومده بود که مطمئن بشه اوضاع رو به راهه. از روي صندلي بلند شدم. بايد يه کاري مي کردم. امروز آخرين روزي بود که شانس به هم زدن اين مراسم رو داشتم. دو ساعت بود که به اتاق خالي علي خيره شده بودم. دو روز پيش همه ي وسايلش رو به خونه ي خودش برده بود. حالا اين طبقه کامل مال من بود ولي من سميرا رو مي خواستم. فرشاد گفته بود بايد تلاشم رو بکنم ولي من از هيچي مطمئن نبودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم از در اتاق برداشتم و از پله ها پايين رفتم. طبقه ي پايين از چند ساعت پيش هم به هم ريخته تر بود. آقاجون با لباس راحتي روي کاناپه نشسته بود و دست هاش رو روي هم فشار مي داد. وقتي عصبي مي شد اينطوري مي کرد. اصلاً متوجه اومدن من نشد. مامان به طرفم اومد و گفت: نمي دونم چرا دلم مثل سير و سرکه مي جوشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکرم به سمت جشن امشب رفت و گفتم: عروسي فاطمه هم همين رو مي گفتي!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه. اين بار فرق داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زبونم نمي چرخيد ولي به زور گفتم: خاله اينا چيزي لازم ندارند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه... از صبح بيست دفعه زنگ زديم. اميرعلي اونجاست که سميرا رو ببره آرايشگاه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حوصله ي شنيدن برنامه هاشون رو نداشتم. گفتم: فاطمه کو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اتاق اشاره کرد. در رو باز کردم و همزمان صداش زدم ولي کسي که جلوم داشت مي خنديد فاطمه نبود، روسري هم نداشت!! اين اينجا چکار مي کرد؟! سرم رو پايين انداختم و گفتم: ياالله... فاطمه يه لحظه بيا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در رو تا نيمه بستم و پشت کردم. آهسته از مامان پرسيدم: چرا نگفتي تنها نيست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از فکر بيرون اومد و گفت: چي؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گيج تر از اين حرف ها بود. ناسلامتي شب قرار بود بره عروسي پسرش. گفتم: هيچي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در کامل باز شد و دست من رو هم که روي دستگيره بود، با خودش کشيد. چرخيدم و فاطمه رو توي چارچوب ديدم. شال مشکي دور شونه هاش انداخته بود که يقه ي باز لباس شبش رو بپوشونه. آروم گفتم: يه دقيقه آسايش نداريم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به داخل اتاق اشاره زدم که دختره توي ديد نبود. با چشم و ابروش برام خط و نشون کشيد که ساکت باشه و گفت: کاري داشتي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره. يه چيزي دست علي دارم... آرايشگاه سميرا کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب گفت: علي بذاردش مياد خونه، ناهار مي خوره، بعد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وسط حرفش پريدم: دير ميشه، آدرس بده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ساعت نگاه کرد. 10:40 بود. گفت: تا حالا که گذاشته... الان مي رسه خونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدام رو پايين آوردم و گفتم: آدرس بده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم هاش رو ريز کرد و گفت: از علي بگير!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد محکم در رو تو روم بست که از فحش بدتر بود. آقاجون گفت: چه خبرتونه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بي توجه به سمت مامان که انتهاي پذيرايي قدم ميزد رفتم و گفتم: مگه فاطمه نميره همون آرايشگاه عروس؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه. ميره پيش عاطفه خانوم، خيابون بالايي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بله. مي دونستم کجاست، دو تا از دوست دخترهام کارآموز اونجا بودند. مامان ادامه داد: الان رامبد مياد دنبالشون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا با سميرا نرفت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ناتاشا دور بود... اوه... ونک.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زدم و گفتم: مرسي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چي مرسي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دارم يه سر ميرم بيرون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو خليل، موهات رو هم مرتب کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر تکون دادم. اگر رفتني در کار باشه... ياد داخل اتاق افتادم و دوباره پرسيدم: دختر خسروي چرا اينجا پلاسه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان با تعجب گفت: هميشه با فاطمه مياد!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جدي؟ پس چرا من نمي ديدمش! خجالت نمي کشيد که هنوز هم وقتي من هستم، بياد! شونه بالا انداختم و موقع بيرون رفتن از در آقاجون داد زد: زود بيا با هم بريم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ماشين ببريد، شايد دير کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واسه عوض کردن لباس بالا رفتم و وقتي با تيشرت و جين برگشتم، دختره پايين پله ها ايستاده بود. دور و بر رو نگاه کردم. خبري از فاطمه نبود. بدم نمي اومد دردم رو سر اين خالي کنم ولي شيطون رو لعنت کردم و با اخم از جلوش رد شدم. دنبالم به حياط اومد. اين دختر خجالت سرش نمي شد؟ گفت: مي دونم چرا مي خواييد بريد آرايشگاه عروس.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ديگه واقعاً عصبانيم کرده بود. برگشتم و خواستم چيزي بگم که ادامه داد: زن برادرتون قبول نمي کنه، شما هم تا آخر عمر پشيمون ميشيد که بهش گفتيد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اين از من و زندگيم چي مي دونست که حکم صادر مي کرد. اصلاً به چه حقي مي دونست من قراره چکار کنم!! سعي کردم خونسرد بمونم. هر چي نباشه خواهر رامبد بود. گفتم: به فاطمه بگيد ديگه حق نداره درباره ي زندگي شخصي من با ديگران حرف بزنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فاطي چيزي به من نگفته. لازم نبود بگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عصبانيتم بيشتر شد و گفتم: پس با فضولي خودتون متوجه شديد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لب هاش رو باز کرد که حرفي بزنه ولي ساکت موند. بعد از دو ثانيه به حرف اومد: من به صلاحتون گفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهتر بود قال قضيه ي خودمون رو مي کندم که بعداً شر نشه. اضافه کردم: هر چي تو مغز شما ميگذره... که من نه مي دونم، نه مي خوام بدونم... همين جا بايد تمومش کنيد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منتظر بودم به کل منکر بشه يا يه اعتراضي کنه تا من چهار تا تيکه ي ديگه هم بهش بندازم اما هنوز به من خيره بود و حرفي نمي زد. لحنم خيلي بد بود ولي بايد اميدش رو از من بر مي داشت. با اين قدي که به بازوي من هم نمي رسيد و اين صورت معمولي که از بي حسي زياد فرق بين شادي و غمش رو نمي شد فهميد، به درد من نمي خورد. صداي بوق ماشين از کوچه اومد. بدون هيچ حرفي سرش رو پايين انداخت و سمت در حياط رفت. فاطمه هم با عجله از ساختمون بيرون اومد و به من گفت: رامبده. فعلاً.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تمام مدتي که خليل روي موهام کار مي کرد به اين فکر مي کردم که بايد با سميرا حرف بزنم يا نه. در حق علي نامردي بود. تازه اگر سميرا با من مي موند و زير همه چي مي زد. احتمالش کم بود ولي من که نمي تونستم دست روي دست بذارم و هيچ کاري نکنم. سه ماه صبر کرده بودم و از يادم نرفته بود. تا کي؟ با ضربه ي محکمي به شونه ام، نزديک بود بيفتم روي سراميک ها که خليل نگه ام داشت و رو به مهدي که از توي آينه مي خنديد، با لهجه ي ترکي گفت: برو اون ور، کار من رو خراب نکن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خنده گفتم: دور وايسا خليل داره آزمايش هسته اي مي کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خليل توي آينه چپ چپ نگاهم کرد و تشر زد: وول نخور!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بد اخلاق بود ولي هر کي از اين محل رفته بود هم موقع اصلاح بر مي گشت همين جا. ديگه به اخلاقش عادت کرده بوديم. با اينکه سن پدرمون رو داشت، هر مدلي که ازش مي خواستيم برامون در مي آورد. مهدي روي يکي از صندلي ها نشست. اين وقت روز خيلي خلوت بود. گفت: خليل زود باش، داماد يکي ديگه است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شلوغ بکني ميندازمت ته صف ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به صندلي هاي خالي نگاه کرد. گفتم: تو چيکار داري الان مهدي؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شب عروسي دعوتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کدوم مادر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خليل: زبون به دهن بگير!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کي تو رو دعوت کرده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- يه جاکـِ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خليل: لا اله الا الله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- يه بنده خدايي که عروسي داداشش بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شونه هام از خنده مي لرزيد. خوشم مي اومد يه کم سر به سر خليل بذارم. از بچگي عادتمون بود. مهدي دوباره گفت: ابروهاش رو دست نزني.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من: اوني که ابرو نخ مي کنه، رخ ميده شمايي...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهدي صداش رو نازک کرد و با لحن زنونه گفت: آقا مگه خودت خانواده نداري؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر دو مي خنديديم. خليل تيغ رو روي ميز انداخت و سشوار رو روشن کرد که صدامون به هم نرسه. اما ما به کارمون ادامه داديم... حداقل چند دقيقه اي از فکر و خيال بيرون اومده بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتي کارم تموم شد، نمي خواستم برم خونه. حوصله ي حاضر شدن هم نداشتم. پشت فرمون نشستم و م*س*تقيم رفتم به آرايشگاهي که مامان اسمش رو برده بود. جايي بود که همه مي شناختند و با دو بار پرس و جو پيدا مي شد. به تابلوي بزرگ تجاريش زل زده بودم و تکليفم با خودم روشن نبود. گوشيم رو بيرون آوردم و روي شماره ي سميرا مکث کردم. حداقل بايد حرفم رو مي زدم. بايد تلاشم رو مي کردم. صفحه ي گوشي خاموش شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره unlock کردم. بهش مي گفتم، رد مي کرد، دختره هم گفته بود پشيمون ميشم... ولي دختره به خاطر خودش مي گفت. صفحه دوباره خاموش شد. روي فرمون ضرب گرفتم. اگر قبول هم مي کرد، بعد چي؟ با اين وضعيتم نمي تونستم خوشبختش کنم. بعد از چند ماه پشيمون مي شد. تازه اينطوري همه ي خانواده و حتي خاله رو با خودم دشمن مي کردم. ارزشش رو داشت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شماره ي فرشاد رو گرفتم و طبق معمول سلام و احوالپرسي رو فاکتور گرفتم و گفتم: مي خوام با سميرا حرف بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از سکوت کوتاهي گفت: پس چرا به من زنگ زدي؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مي خواي من منصرفت کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جمله اش سوالي نبود. حرفي نزدم. خودش گفت: زنگ بزن به آخري... کي بود؟... بهاره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون رو که 4 ماهه پيچوندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو ببينش تا کار دست خودت و علي ندادي... خوشگل هم بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قطع کردم. نگاهم دوباره به سمت تابلوي آرايشگاه کشيده شد. يه بار هم که من به يکي فقط واسه خوش گذروني فکر نمي کردم، کسي نمي خواست بفهمه. اون دختره از کجا فهميده بود؟ اگر انقدر تابلو بودم پس سميرا هم حتماً مي دونست و به روش نياورده بود... اون به به روش نياورده بود، من اينجا چه غلطي مي کردم!! ماشين رو روشن کردم و از پارک در اومدم. ساعت يک بعد از ظهر بود که دم در رسيدم. ماشين رو تو حياط نبردم. بايد دوباره ساکم رو مي بستم و مي رفتم. هيچ کس نمي فهميد که من تو مجلس نيستم. هيچ کس اهميتي نمي داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خونه هنوز شل*خ*ته بود ولي خيلي ساکت. آرامش وحشتناکي داشت. يه راست به طبقه ي خودم رفتم و رو تخت ولو شدم. من که به فاطمه گفته بودم، چرا مامان رو پشيمون نکرد؟ چرا با علي حرف نزد. حتي اون هم علي رو به من ترجيح داده بود. از کشوهاي کنار تخت، بسته ي مچاله ي سيگار رو بيرون آوردم و يه نخ بين لب هام گذاشتم. بعد بلند شدم و در و پنجره رو بستم که بوش پايين نره و آقاجون رو نياره بالا... ولي... روشن نکردم. تو ترک هشت ماهه بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند ساعت بعد مثل بچه ي آدم ماشين رو توي پارکينگ سالن عروسي پارک کردم. خودم هم مي دونستم که قرار نيست کاري بکنم. سميرا از دستم پريده بود، با ساک بستن که چيزي حل نمي شد! آخرهاي تير بوديم و هوا هنوز تاريک نشده بود. نگاهي به آينه ي بالا انداختم. موهاي جلوم بلندتر از اطراف و کج ريخته بود. خيلي مظلوم نشونم مي داد. دوباره فرستادمشون بالا. ته ريش پرفسوري داشتم که عجيب به فوق ديپلم بهداشتم مي اومد!! روي کراوات طلايي دست کشيدم. داشت خفه ام مي کرد ولي چون آقاجون دوست نداشت، زده بودم. شلش کردم... شل تر... کت و شلوار و پيراهن قهوه ايم رو فاطمه سفارش داده بود. حقش بود که از لجش اسپورت بپوشم. پياده شدم و همون لحظه صداي دايي مادرم اومد: عادل خان الان رسيدي؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از مهمون هاي عادي هم ديرتر اومده بودم. با خنده ي مصنوعي گفتم: نه. کار پيش اومده بود، رفتم انجام بدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روب*و*سي کرديم و با هم مسير نسبتاً طولاني رو قدم زديم. خانوم ها جلوتر از ما مي رفتند. همزمان با ماشين عروس رسيديم. سرعتم رو بيشتر کردم که جلوي در باشم. رامبد با موبايل صحبت مي کرد. وقتي بهش رسيدم داشت مي گفت: همين الان اومد... مي خواي حرف بزني باهاش؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد خدافظي کرد و زير گوشم گفت: کجا بودي تا حالا؟ چرا گوشيت خاموشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو ترافيک گير کرده بودم. فاطمه بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره. از بس سراغت رو گرفت گوشيم داغ کرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زدم. با چند نفر که رد مي شدند دست داديم و خوشامد گفتيم. از ماشين عروس پياده شده بودند و به طرف زنونه مي رفتند. رامبد مي خواست بره و باهاشون خوش و بش کنه. دم در سالن خيلي شلوغ بود. نگاهم کرد و گفت: بيا ديگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الان ميام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رفت. من همون جا موندم و به شنل سفيد سميرا خيره شدم. همه چيز تموم شده بود و علي داشت مي خنديد.عقب عقب رفتم و از جمعيت جدا شدم. صداي فرشاد از بين همهمه به گوشم خورد: کجا بودي تو؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم رو بلند کردم. کنارم ايستاده بود. گفتم: خونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کراواتم رو سفت کرد و گفت: مشغول صفا دادن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما من خنده ام نيومد. باز گفت: بيا تو بشين، ديگه همه اومدن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو برو... ميام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کراواتم رو دوباره شل کردم. فرشاد هم رفت. همه رفتند. اما من موندم. از کل مجلس سر جمع نيم ساعت هم داخل سالن نبودم. همين قدر که صورت خوشحال و راضي آقاجون رو کنار شوهرخاله ام ديدم و تعارف هاي صد تا يه غاز با ملت رد و بدل کردم. همين بيرون از همه جا بهتر بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آسمون تهران ستاره نداشت ولي ماه امشب کامل بود. رامبد براي چهارمين بار بيرون اومد و اين بار با اخم گفت: چي شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مغازه ات رو دزد زده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تصادف کردي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا مثل بدبخت ها اينجا وايسادي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخند زدم. دوباره گفت: چهل بار اومدم دنبالت! چرا نمياي تو؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چي شده که تو و فاطمه به من نميگيد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هيچي، من از ديشب معده درد عصبي دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب دو تا قرص بنداز بالا! علي هي مي پرسه کجايي. گفت بهت بگم نوبت تو شد اين کارت رو جبران مي کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهش بگو همين حالاش هم جبران کرده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مطمئني فقط معده اته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنديدم. خنديد. دستش رو روي شونه ام گذاشت و گفت: حيف که فاطمه مي خواد سورپرايزت کنه، وگرنه بهت مي گفتم چه آشي برات پختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم هام رو ريز کردم و گفتم: چه آشي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايد از جريان خواهرش خبر داشت. عجب گيري افتاده بودم. حرفي نزدم. رامبد گره کراواتم رو سفت کرد و با لحن پدرانه گفت: نوبت تو هم ميشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا خوبه چهل سالش هم نشده بود. سرم رو کج کردم و گفتم: خواهرته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله؟!!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون خواهر تو نيست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به پشت سرش چرخيد و گفت: آهان... آره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

يه مانتوي کوتاه روي پيراهن مجلسيش پوشيده بود و دکمه هاش هم باز بود. شالش نصف موهاي فر شده اش رو هم نمي پوشوند. داشت با موبايل صحبت مي کرد. رامبد هم مثل هميشه عين خيالش نبود. دختره داشت مي رفت. گفتم: تاريکه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که تا ته اش رو بخونه ولي مثل چوب خشک به من نگاه کرد و گفت: من ديگه ميرم تو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختره توي تاريکي گم شد و رامبد رفت. ببين خواهرمون رو دست چه سيب زميني اي سپرده بوديم! به سمت ورودي سالن رفتم ولي جلو در پشيمون شدم. هم تاريک بود، هم خلوت. من که سيب زميني نبودم. کراوات لعنتي رو شل کردم و به طرف پارکينگ ماشين ها رفتم. سرعتم رو بيشتر کردم. 20 ثانيه بعد بهش رسيدم و گفتم: صبر کن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ترس پريد. وقتي سمتم برگشت اخم داشت. دوباره گفتم: کجا سرت رو انداختي پايين؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به راهش ادامه داد و حرفي نزد. من هم واسه گل گفتن و شنيدن نيومده بودم. فقط مي خواستم آخر مجلس ما شر درست نشه. ده متر جلو تر ايستاد و گفت: چرا دنبال من راه افتاديد؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما شب و راه خلوت حاليت نيست؟ با اين لباس!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه اينجا بيابونه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهي به سر تا پاش انداختم. چشم هام روي چاک باز جلوي پيراهنش ثابت موند و گفتم: از بيابون بدتره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بلاتکليفي به اطراف و ساعتش نگاه کرد و دوباره راه افتاد. وقتي به ماشينشون رسيديم کتم رو در آوردم و کمي دور تر قدم زدم. بر خلاف تصور من سوار نشد که بره. روي صندلي کنار راننده نشسته بود و دنبال چيزي توي داشبورد مي گشت. سرش رو از شيشه ي باز بيرون آورد و گفت: طول مي کشه... شما بريد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به در ماشين نزديک تر شدم و گفتم: زود باشيد، من علاف شما نيستم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهاي کلفت و کوتاهش بالا رفت و گفت: من خواستم تشريف بياريد واسه اسکورت؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعدم رو روي سقف گذاشتم. روي شيشه خم شدم و گفتم: اگر نمي خواستيد، وسط مجلس از زنونه بيرون نمي زديد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چي؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بعد نمي اومديد دنبال ِ... اون چيزي که چه مي دونم... بهانه کرديد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نايلوني رو بلند کرد و گفت: قرص هاي مادرم منظورتونه؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفي براي گفتن نداشتم. کمي تا قسمتي ضايع شده بودم... چند لحظه به هم خيره مونديم. بعد نگاهش پايين تر اومد، پايين تر. عقب رفتم و کراوات بي صاحاب رو سفت کردم. بدون هيچ حرفي پياده شد، قفل کرد و جلوتر از من راه افتاد. احتمالاً مي دونست من چقدر يه دنده ام! سمتم برنگشت ولي صداش رو شنيدم: خودم ميرم. شما بفرماييد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من هم دارم مي فرمايم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بحث با شما مثل تو گوش خر ياسين خوندنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ضرب المثل بدتر از اين نبود که انتخاب کنه؟ جوري که بشنوه گفتم: چيه؟ مزاحم کارتون شدم!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در جا متوقف شد. قبل از اينکه بهش بخورم، ايستادم. چرخيد و گفت: کارمون؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بي خيالي شونه و ابروم رو همزمان بالا انداختم. حرفي نزد و فقط قدم هاش رو تند تر کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زود تر از چيزي که فکر مي کردم داشتيم از مهمون ها خدافظي مي کرديم و به اصرار فاطمه قرار بود واسه بدرقه ي ماشين عروس بريم. براي اينکه بهش نشون بدم حالم خوبه، قبول کرده بودم. تحمل تاسف خوردن و ترحمش برام سخت تر بود تا اينکه فکر کنه احساسم به سميرا مثل بقيه ي دخترهاي زندگيم گذرا بوده. از بس دست داده بودم، انگشت هام تاب برداشته بود! کنار پسر عمو هام پنهان شده بودم که باز فاطمه نياد گوشم رو به حرف بگيره. نگاهم از آقاجون به مامان و برعکس گردش مي کرد. اگر من جاي علي بودم هم همينقدر خوشحالي مي کردند؟ مامان آره ولي آقاجون هيچوقت انقدر خوشرو و خوش اخلاق با همه حرف نزده بود!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جمعيت داشت پراکنده مي شد. فقط خودي ها مونده بودند. به خواست آقاجون قرار نبود هيچ جور جشني تو خونه برگذار بشه. فاطمه چشمش سمت من بود. شالش کامل تا روي پيشونيش اومده بود ولي باز هم به خاطر مردهاي دورم نمي اومد اين طرف. مي دونست خوشم نمياد. عاقبت طاقت نياورد و اسمم رو صدا زد. به طرفش رفتم. با هيجان گفت: الان علي راه ميفته، ماشينت کو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آوردمش نزديک تر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد رو به پسرعمو هام گفتم: بچه ها اگه مياييد دنبالشون، بريد سر و ته کنيد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند نفري دست تکون دادند و از پله هاي سالن پايين اومدند. با فاطمه سمت خانواده رفتيم. مامان نزديکم اومد و خودش رو بالا کشيد. خم شدم. ماچم کرد و آروم گفت: ايشالا دومادي تو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زير خنده زدم. رامبد به طرفمون اومد و گفت: بابا مامان عذرخواهي کردند. نمي تونند بيان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقاجون سر تکون داد. کت و شلوار طرح قديمي طوسي به تن داشت و خيلي به خودش رسيده بود. فاطمه با هيجان بيشتر گفت: فيلمبردار رفت. بريم پيش علي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه به طرف ماشين عروس رفتند و مامان هم من رو هل داد. سراغ علي که پياده شده بود رفتم. سريع پرسيد: چرا نيستي امروز؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همين دور و بر بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- با آقاجون حرفت شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواستم بگم «خوشبخت بشيد» ولي زبونم نچرخيد. حتي تبريک هم نگفته بودم. هرچند که من و علي از اين لفظ قلم ها نداشتيم! با بقيه هم دست داد. دست هام رو توي جيب شلوارم گذاشتم و کمي خم شدم که از پنجره ي راننده داخل ماشين رو نگاه کنم. سميرا از پنجره ي بازش با مادرش حرف مي زد و متوجه من که اين طرف ماشين بودم، نبود. خاله از همون فاصله خنديد و گفت: ايشالا عروسي تو عادل خان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنديدم و گفتم: خاله امشب سه بار گفتي.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تا سه نشه، بازي نشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سه تا زن بگيرم يعني؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله خنديد و سميرا که چرخيده بود، به چشم هام خيره شد. خيلي خوب شده بود. با لبخند گفت: چرا کراواتت رو اينجوري بستي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوبه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بيا جلو برات درست کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمي خواد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز بهم خيره بود. يه در صد هم به فکرش خطور نمي کرد که امروز واسه پشيمون کردنش رفته بودم دم آرايشگاه. گفت: خوبي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Az

    ۲۰ ساله 00

    سلام کامل این رمان رو میتونید توی رمان گرام بخونید من خودم خیلی کنجکاو بودم که حتما تا اخررمان رو بخونم

    ۲ ماه پیش
  • مریم

    ۳۱ ساله 00

    سلام ممنونم لذت بردم بعدازمدتت هایه رمان زیباوعالی خوندم خسته نباشید

    ۵ ماه پیش
  • شیدا

    00

    بقیش کو پس چرا فقط ۱۶ قسمته؟ نصف نیمس چرا😐😐

    ۷ ماه پیش
  • هانا

    ۳۱ ساله 10

    واقعا رمان عالی بود من بشدت لذت بردم از خوندنش.متن عالی و مشکلات روز جامعه. ممنون از خانم ظهیری.

    ۱۱ ماه پیش
  • سحر ۳۵

    00

    خوب بود

    ۱ سال پیش
  • عسل

    10

    خوب بود دوست داستم شخصیت عادل رو

    ۱ سال پیش
  • رخساره

    ۳۴ ساله 00

    حتما بخونید عالی بود لذت بردم. ملموس قالب درک نثرش عالی

    ۱ سال پیش
  • ناهید

    ۳۹ ساله 10

    متوسط بود،نویسنده عزیز قلمتون روان و رو به رشد.

    ۱ سال پیش
  • ماریا

    ۳۶ ساله 00

    دوس داشتم قشنگ بود ممنون از نویسنده عزیز

    ۱ سال پیش
  • فاطمه زهرا

    00

    داستان خوبی بود واقعا یکی از دردهای جامعه رو نشون داد واینکه زندگی با قمار به هیچ جا نمیرسه و به نظر من برد و باخت آخرش اصلا مهم نبود

    ۲ سال پیش
  • رز

    00

    به نویسنده توانمندش تبریک میگم ...عالی بود...یه کار بی نقص....

    ۲ سال پیش
  • الهه

    10

    داستانش قشنگ وسرگرم کننده بود فقط کاش آخرش معلوم میشد میبره یا نه

    ۲ سال پیش
  • Shaghayegh

    30

    همه ی رمانای خانم زهیری عالی ان...بی نظیر بود😍

    ۲ سال پیش
  • مریم

    10

    دهنت سرویس نویسنده چرا آخرش اینجوری تموم شد 😐

    ۲ سال پیش
  • سپیده

    ۳۰ ساله 21

    خیلی هم خوب. حتما بخونیدش. ممنونم نویسنده عزیز

    ۲ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.