رمان خواهر خوانده به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
نیهان دختری ۱۷ساله، به خاطر اینکه ناپدریش میخواد اونو بفروشه، مجبور میشه از خونه فرار کنه... و در طی اتفاقاتی با حسام پسری تنها که خانوادهاش رو از دست داده و عشقی یکطرفه به خواهرخواندهاش هستی دارد, آشنا می شود. آشنایی حسام و نیهان سرآغاز ماجراهایی می شود که ...
ژانر : عاشقانه، اجتماعی، همخونه ای
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۳۳ دقیقه
ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #همخونه ای
خلاصه :
نیهان دختری ۱۷ساله، به خاطر اینکه ناپدریش میخواد اونو بفروشه، مجبور میشه از خونه فرار کنه... و در طی اتفاقاتی با حسام پسری تنها که خانوادهاش رو از دست داده و عشقی یکطرفه به خواهرخواندهاش هستی دارد, آشنا می شود.
آشنایی حسام و نیهان سرآغاز ماجراهایی می شود که ...
توجه :
جلد دوم این رمان به نام مهجور عشق در بخش آنلاین در حال پارت گذاری میباشد
تنها بودم و آواره
نشستی بر قلبم چه شاهانه
به عشقت اوج گرفتم
پر زدم از آن ویرانه
شدم شیدای چشمانت
با خود شدم بیگانه
جز تو مرا راهی نیست
بمان کنار این دیوانه
آخرین روزهای پاییز بود و زمستان در راه... هوا سرد و شیشه های ماشین عرق کرده بود. حسام پشت فرمان ماشین، به انتظار سبز شدن چراغ راهنما نشسته و چشم به دختربچه هایی داشت که بین ماشین ها در گردش بودند. یکی فال می فروخت و یکی گُل، دیگری اسپند دود می کرد و گاهی شیشه ی ماشینی را با لُنگ پاک می کرد. دختر بچه ای هفت، هشت ساله که از شدت سرما گونه ها و بینی اش سرخ شده بود، نزدیک ماشین آمد. موهایش آشفته از کناره های روسریِ رنگ و رو رفته اش بیرون ریخته بود و لبخند به لب داشت. با انگشت های ظریفش به شیشه ی ماشین زد و گل های رز قرمز را بالا گرفت: « آقا گل نمی خوای؟ بخر واسه خانومت ببر خوشحالش کن»
حسام از شیرین زبانی دخترک لبخند روی لبش نشست، شیشه را پایین داد و گفت:
- چه گل های خوشگلی، چه دختر خوشگلی! اما من که خانوم ندارم.
دخترک با همان لحن شیرین و پر از شیطنت لب باز کرد:
- نامزد چی نداری؟ مامان که داری؟ اصلا یه نفر هست که دوسش داشته باشی دیگه مگه نه؟!
حسام دسته گل را از دخترک گرفت، با تلخندی گفت:
- نه نامزد دارم، نه مامان... اما آره، یه نفر هست که خیلی دوسش دارم.
بدون پرسیدن قیمت شاخه گل ها، تراول پنجاهی را به دختربچه داد. چراغ سبز شد و حسام حرکت کرد؛ صدای دخترک بلند شد: «آقا بقیه ی پولت...»
حسام دستش را از پنجره بیرون برد و تکان داد. گلها را روی صندلی کنارش گذاشت و صورت زیبای هستی مقابل چشم هایش نقش بست. دختری که سال ها عشقش را در دل پرورانده بود و شهامت برملا کردنش را نداشت. این عشق از همان ابتدا همراه با غمی بزرگ در دلش جوانه زد. چطور به دادفر که سال ها برایش پدری کرده بود می گفت دلباخته ی تنها دخترش شده! دختری که همه او را خواهرخوانده اش می دانستند.
درب فلزی و قهوه ای رنگ را با ریموت باز کرد و وارد حیاط شد، دسته گل را از روی صندلی برداشت و بی اختیار لبخند روی لبش نشست. هستی جلوی درگاه خانه به استقبال آمده بود. از ماشین پیاده شد که هستی با دیدن گل ها، صدایش را کمی بالا برد و گفت:
- بازم همه ی گلای دخترک گل فروش رو خریدی؟
حسام همانطور که سمت در ورودی می رفت با لبخند جواب داد:
- مگه بده این همه گل واست گرفتم؟
جلوی در رسید و هستی گل ها را گرفت، بویید و همراه با نفسی که بیرون می داد گفت:
- نه، حداقل بهتر از وقتایی هست که کلی فال می خری! ولی ای کاش یه نفر سر چهارراه پاستیل می فروخت تو یه روز پاستیل می خریدی واسم.
همراه هم وارد ساختمان شدند، حسام پا روی پله گذاشت و لب باز کرد:
- پاستیلم می خرم...
هستی در واحدشان را باز کرد و اخم ظریفی بین ابروهای باریک و کشیده اش نشست و پرسید:
- کجا میری؟ مامان گفت ناهار بیای پایین، بابا هم امروز هست بیا دور هم باشیم.
حسام سر جنباند و جواب داد:
- باشه، برم بالا کیفم رو بذارم، یه آبی به سر و صورتم بزنم میام.
هستی قدمی جلو برداشت، کیف حسام را از دستش گرفت و مصرانه گفت:
- بیا دیگه! بعد از ناهارم می شه کیفت رو با خودت ببری، پایینم آب هست دستاتو بشوری. بهونه الکی نیار!
صدای شریفه از داخل خانه بلند شد:
- چی می گین به هم یه ساعته؟! بیاین غذا از دهن افتاد.
هستی یک تای ابرویش را بالا انداخت و شیطنت وار گفت:
- اینم از مامان... حالا جرأت داری برو بالا!
حسام تک خنده ای کرد و ناچار پشت سر هستی قدم برداشت و به دنبالش وارد خانه شد. شریفه خانوم و آقای دادفر پشت میز غذاخوری نشسته و منتظر بودند. سلام کرد و حینی که کتش را روی جالباسی جلوی در می گذاشت، گفت:
- به زحمت افتادین شریفه خانوم، ممنون.
شریفه لبخند زد و چین گوشه ی چشم هایش بیشتر شد، عینکش را کمی بالا داد و گفت:
- چه مزاحمتی پسرم! دلم تنگ شده بود واست. خیلی وقته نیومدی پایین دور هم باشیم.
آقای دادفر همانطور که برای خودش غذا می کشید رو به حسام خطاب کرد:
- تو که می دونی شریفه چقدر دوستت داره، پس خودت حواست باشه و زودتر بیا بهش سر بزن.
حسام دست روی چشم گذاشت و با لبخند جواب داد:«به روی چشم»
در سکوت مشغول غذا خوردن بودند، دادفر کمی آب داخل لیوان ریخت و چند جرعه نوشید، لیوان را روی میز گذاشت و رو به هستی گفت:
- هستی! تو پسر مهندس امیری رو دیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهستی لقمه اش را قورت داد و سر تکان داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره، می آم شرکت گاهی می بینمش. چطور؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مهندس می گفت اگر اجازه بدیم بیان واسه امر خیر... برای آرش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرف دادفر مثل پتک بر سرش فرود آمد، قلبش هُری فرو ریخت. قاشق و چنگال در دستش فشرده شد و زیرچشمی هستی را پایید. با نفسی حبس شده منتظر جوابش بود. لحظه ای سکوت شد و هستی نگاهی گذرا به پدر و مادرش انداخت. لب باز کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من قبلا گفتم، الان آمادگی ازدواج ندارم. نه پسر مهندس امیری نه هیچکسِ دیگه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام آرام نفسش را بیرون داد، گوشه ی چشمش از لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت، چین خورد. مشغول غذا خوردن شد. شریفه اما اخم ظریفی کرد و رو به هستی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیگه بیست و پنج سالت شده هستی! نمی شه ندیده و نشناخته خواستگار رد کرد. کم کم باید به خواستگارات فکر کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک با کلافگی سر تکان داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو رو خدا دوباره شروع نکنید! قبلا خیلی راجع به این موضوع حرف زدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام لقمه ی آخر را در دهان گذاشت و از جا بلند شد. بیشتر از این ماندن را جایز نمی دانست، همین قدر که متوجه جواب منفی هستی شد برایش کافی بود. رو به شریفه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنون شریفه خانوم، خیلی خوشمزه بود. فعلا با اجازه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشریفه متوجه رفتن مصلحتی حسام شد و بدون اصراری برای ماندن گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نوش جونت پسرم، خسته ای برو استراحت کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنه گفتن های بی دلیلِ هستی به خواستگارها برایش جای دلگرمی بود. شاید فقط شاید این علاقه دو طرفه بود. کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد، کت چرمی و کیفش را کنار مبل گذاشت و همان جا نشست. به مبل تکیه زد و پلک بر هم گذاشت؛ صدای هستی در گوشش می پیچید« الان آمادگی ازدواج ندارم» باید شهامت حرف زدن با دادفر را می داشت، باید حرف دلش را می زد... قبل از اینکه دیر شود! صدای زنگ موبایل رشته ی افکارش را پاره کرد. شماره ی مهراد بود، دوست و رفیق دوران دانشجویی تا به الان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتماس را وصل کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای بم و آمیخته به مزاح مهراد در گوشش پیچید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الو سلام جناب دکتر به دادم برس... دندون درد اَمونم رو بریده، بیام واسم بکِشی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند روی لبش نشست و جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جناب به جای دندون، زبونت رو باید کِشید! می ذاری منم حرف بزنم یا نه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما حرف بزن دکترجون... کیه که گوش بده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتک خنده ای کرد و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا بگو غرض از مزاحمتت چی بوده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچی... دلتنگی! تو که معرفت نداری یه زنگ بزنی، من گفتم زنگ بزنم ببینم مُرده ای یا زنده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپنجه میان موهایش کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- زنده ام شکر خدا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امشب می آی بریم دربند؟ بقیه بچه ها هم هستن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی حوصله جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه حس و حال تفریح ندارم. می خوام خونه باشم خسته ام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای زنگ خانه بلند شد، حسام از جا بلند شد و سمت در رفت. از چشمی در نگاهی انداخت و هستی را دید. مهراد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بابا پاشو شب جمعه ای بریم بیرون، چپیدی تو خونه که چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام دستش سمت دستگیره رفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه مهراد جان، تو برو خوش بگذره. مهمون دارم، بعد بهت زنگ می زنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی توجه به پرحرفی های مهراد، تماس را قطع کرد و در را گشود. هستی سر کج کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مزاحم که نیستم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام لبخند زد و قدمی عقب برداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه مراحمی، بیا داخل...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد خانه شد و سمت کاناپه رفت. نگاهی به اطراف انداخت. روی مبل ها پیراهن، کت و کیف بود. روی عسلی هم چند فنجان خالی و میز غذاخوری هم پر بود از بشقاب ها و ظرف های کثیف. هستی سر تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب چرا نمی ذاری مهتاج خانوم بیاد بالا رو هم تمیز کنه؟! خودت که صبح تا شب مطبی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام تند تند پیراهن ها و لوازم روی مبل ها را برداشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الان تازه اومدم خونه وقت نشد. یه ساعت بیشتر وقتم رو نمی گیره، هر شب مرتب می کنم خونه رو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-می دونم اما خب خسته ای، بسپار به مهتاج خانوم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام حینی که تقلا داشت کمی خانه را مرتب کند، فنجان ها را سمت آشپزخانه برد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مهم نیست، قهوه می خوری یا چای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-قهوه، مثل همیشه تلخ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظه ای بعد، حسام با دو فنجان قهوه برگشت و مقابل هستی نشست. نگاهش کشیده شد سمت هستی، موهای لخت و مشکی اش آزادانه از کنار شال سفید بیرون ریخته و زیبایی صورتش را بیشتر به رخ می کشید. اما نگاهش پر از حرف بود و غم داشت. فنجان قهوه را مقابلش گرفت و لب گشود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی شده هستی؟ به نظر ناراحتی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسش را بیرو داد و فنجان را گرفت، با شست لبه ی فنجان کشید و زیر لب گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیزی نیست، دلم گرفته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- می خوای بریم بیرون؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی از قهوه خورد و سر تکان داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه، حوصله ندارم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام اما قانع نشد و باز پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کاری ازم بر می آد؟ بگو شاید کمکت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین بار هستی به چشم هایش خیره شد، بی مقدمه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حسام! تو چرا ازدواج نمی کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند لحظه نگاهش کرد، گیج و گنگ در ذهنش دنبال جواب می گشت. شانه بالا انداخت و مردد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب... خب درس می خوندم، الانم که زیاد نمی گذره مطب زدم. حالا تا رو به راه بشم بعد شاید به ازدواج هم فکر کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفنجان را روی میز گذاشت و انگشت هایش را به هم قفل کرد، نگاهش روی صورت حسام چرخید و با استیصال گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هربار که خواستگار می آد، مامان و بابا خیلی پا پیچم می شن. خسته شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشک و دودلی وجود حسام را گرفته بود، دلیل حرف های هستی را می خواست... واضح و روشن، بی پرده! تردید را کنار گذاشت و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو چرا خواستگاراتو رد می کنی؟ می دونم اینکه می گی آمادگی نداری بهانه اس، پای کسی در میونه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهشان به هم قفل بود، هستی میان گفتن و نگفتن حرف دلش این پا و آن پا می کرد. بغض در گلویش نشسته و حریری از اشک چشم هایش را پوشاند. چانه اش لرزید و لب گشود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حسام، من... من عاشق کسی هستم که اصلا منو نمی بینه، اما... اما من به خودم گفتم یا اون یا هیچکس!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام گنگ و مبهم نگاهش می کرد، نفس در سینه اش حبس شده و منتظر شنیدن بود، شنیدن اسم کسی که هستی از عشق به او حرف می زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حسام من... من...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را به زمین دوخت و با صدایی که به سختی شنیده می شد ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من عاشق مهرادم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای شکستن قلبش را می شنید، بغض راه گلویش را سد کرده و حس خفگی داشت. دست هایش طوری مشت شده و فشرده می شدند که ناخن ها در گوشت دستش فرو رفته بود. توان حرف زدن نداشت و فکش منقبض شده بود. هستی بی خبر از آشفتگی حسام، نگاهش به زمین بود و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کمکم کن حسام... مامان و بابا خیلی منو تحت فشار گذاشتن واسه ازدواج، منم دلم پیش مهراده... خیلی وقته، از همون اولین دیدارها، از وقتی با تو گاهی می اومد این خونه. اما هیچوقت از نگاه مهراد چیزی نفهمیدم... هیچوقت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغضش را به سختی قورت داد، لب فشرد تا به خود مسلط شود و صدایش نلرزد. نفسش را سنگین بیرون فرستاد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تلاشمو می کنم هستی، یه جوری از زبون مهراد حرف می کِشم. تو غصه نخور!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهستی میان گریه، لبخند زد و دست روی گونه هایش کشید. قدرشناسانه لب باز کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنونم حسام، واقعا ازت ممنونم... کمک خیلی بزرگی بهم می کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا همان لبخند، جرعه ای از قهوه را نوشید و باز به حسام چشم دوخت. حسام لبخندی محو و تظاهری روی لب داشت و قلبش به تلاطم افتاده بود. هستی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حسام من هیچوقت بعد از همایون به کسی داداش نگفتم، همیشه می گفتم داداشِ من همایونه و تمام. می دونی که؛ همایون برادر دو قلوی منه که تو هفت سالگی از دست دادمش. اما الان ... الان باید بگم تو واسم جای همایون رو پُر کردی. من تو رو به اندازه ی همایون دوست دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلخندی زد و جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوشحالم منو برادر خودت می دونی، و خوشحال می شم که بتونم کاری واست انجام بدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزبانش یاری نمی کرد تا بگوید من هم تو را مثل خواهر دوست دارم، نه! خواهر نبود. عشق بود، عشقی که سالها در قلبش جای گرفته و پرورش یافته بود. هستی فنجان را روی میز گذاشت و از جا برخاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من می رم پایین، بازم ممنون که به حرفام گوش دادی و می خوای کمکم کنی. هیچوقت این لطفت رو فراموش نمی کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهستی خوشحال و آسوده خاطر از آنجا رفت و حسام را در برزخ احساساتش تنها گذاشت. لب هایش لرزید و چشمه ی اشکش جوشید. قطره های گرم اشک تند و پی در پی روی گونه می غلتید و قلبش فشرده می شد. صدای هستی در گوشش می پیچید و داداش گفتن هایش چون نیش عقرب تا مغز استخوانش را می سوزاند. از جا برخاست، تمام تنش گُر گرفته و داغ بود... پنجره را گشود و باد سرد و سوزناک چون خُرده های شیشه، پوست داغ و خیس از اشکش را می خراشید. نفس حبس شده در سینه اش را بیرون داد. با خود زمزمه کرد:« با خودت چی فکر کردی حسام؟! که تک دختر مهندس دادفر به تویی که حتی واسه مادرت ارزشی نداشتی و رهات کرده فکر می کنه؟! که حاضره باهات ازدواج کنه و به همه بگه شوهرم رو بابام از گوشه ی خیابون جمع کرد و آورد به اینجا رسوند؟ معلومه که باعث ننگش هستم. چرا نباید به مهراد که پدر و مادر تحصیلکرده و با اصالتی داره فکر کنه؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار که دیوارهای خانه به هم نزدیک و نزدیک تر می شدند، حس خفگی داشت. کتش را از روی جالباسی چنگ زد و از خانه بیرون رفت. به پاگرد پله که رسید قدم آهسته کرد تا مبادا صدای قدم هایش را کسی بشنود، مبادا با هستی رو به رو شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباران آهسته و نرم شروع به باریدن کرد، زیر باران قدم می زد و موها، صورت و شانه هایش خیس و خیس تر می شد. تمام خاطراتش از کودکی تا به حال را مرور کرد، و بعد تک تک خاطرات را در دلش به آتش کشید و خاکستر کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعشق هستی را از دلش بیرون می راند و نفرت از مادرش را شعله ور می کرد، مادری که باعث تمام دردهایش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از ساعت ها گَز کردن کوچه و خیابان، با پاهایی که از شدت سرما و خستگی ذق ذق می کرد به خانه برگشت. روی کاناپه دراز کشید و مچ پای راست را روی پای دیگر گرداند. ساعد روی پیشانی گذاشته و پلک ها را بست. خسته بود؛ خسته از فکرهای پریشان و در هم، بی نتیجه و بی فایده. طولی نکشید که خواب مهمان چشم هایش شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای پی در پی زنگ خانه، حسام را از خواب پراند. با اولین تکانی که خورد، صورتش از درد مچاله شد. تمام تنش گرفته و گردنش مثل تکه چوبی خشک بود، با هر تکان خوردن، تیر می کشید. شب را روی کاناپه به صبح رسانده بود و ساعت نقره ای دیوارکوب، هفت صبح را نشان می داد. باز هم صدای زنگ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه زحمت از جا برخاست و با رخوت سمت در رفت. از چشمی در نگاهی انداخت و با دیدن مهراد متعجب شد. در را باز کرد، مهراد مثل همیشه شاد و سرحال، بلافاصله گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه عجب درو باز کردی بابا...! بکش کنار حلیم سرد شد. چرا لباس تنته؟ اومدی یا می خوای بری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش کشیده شد سمت ظرف کوچکی از حلیم که در دست های مهراد بود، کنار رفت و مهراد وارد شد. لبخندی کمرنگ روی لب هایش نشست، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- علیک سلام، تو خواب نداری سر صبح جمعه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد ظرف حلیم را روی میز غذاخوری گذاشت و بدون اینکه جواب سلامی بدهد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- منو باش اول صبحی رفتم حلیم گرفتم بیام با رفیقم بخورم. لیاقت نداری تو... کجا می خوای بری حالا؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام در را بست و دستش سمت دکمه های پیراهنش رفت، همان طور که دکمه ها را باز می کرد جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جایی نمی رفتم، دیشب تا حالا با همین لباسا خوابیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد بشقاب و قاشق آورد و غرولند کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیشب می گم بیا بریم دربند نمی آی بعد خودت تنها تنها می ری گشت و گذار! بی معرفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام سمت اتاقش می رفت و صدایش را کمی بالا برد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا کی واست در رو باز کرد اومدی بالا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد قاشق اول حلیم را جلوی دهان برد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پشت در که رسیدم، هنوز زنگ رو نزده بودم که هستی در رو باز کرد. می خواست بره بیرون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز قلبش با شنیدن اسم هستی لرزید، با خود فکر کرد« حتما هستی هم با دیدن مهراد همین حالی که من دارم رو تجربه می کنه. حتما اونم دست و پاشو گم می کنه، قلبش تند می زنه و ...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای مهراد رشته ی افکارش را پاره کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چکار می کنی حسام؟ بیا حلیم از دهن افتاد پسر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلباس عوض کرد و به آشپزخانه رفت. صندلی چوبی را عقب کشید و نشست. با لبخند کجی پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیشب خوش گذشت؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد با دستمال کاغذی گوشه ی لبش را تمیز کرد، سر تکان داد و جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ای بابا، خوش گذشت اما چه فایده! آخر شب مامان خانوم از دماغم در آورد. منم باید مثل تو خونه مستقل داشته باشم. سی ساله شدم آ اما هنوزم شب که دیر برم خونه بابا غرولند می کنه مامانم همون موقع شب می خواد زنم بده. کلافه شدم به قرآن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام ریز خندید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب چرا ازدواج نمی کنی؟ شرایطت که خوبه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شرایط من بله اما دختری که می خوام نه! والا این دخترایی که مامان معرفی می کنه و خودم دور و برم می بینم هیچ کدوم رو نمی پسندم. خودت می دونی منظورم چیه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام بی حرف صبحانه اش را می خورد که مهراد پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببینم حالا خودت چرا ازدواج نمی کنی؟ یه دختر خوب مثل هستی که نزدیکت هست، خانوادشم که تو رو اینقدر دوس دارن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- منظورت از خوب چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هم اینکه باباش پولداره و مطمئنی واسه پول نمی خوادت. بعدم با این همه ثروت باز سادگی و نجابت خودش رو داره، دخترایی با شرایط هستی غرق آرایش و عمل زیبایی ان. از رابطه ها هم که هیچی نگم بهتره. اینجوری کم پیدا می شه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام سعی داشت بی تفاوت باشد اما نمی شد، مهراد سادگی و نجابت هستی را دیده بود اما خودش با او بزرگ شده و مهربانی و ذات پاکش را بارها در دل ستوده بود. بر خلاف میلش لب باز کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره تو راست می گی. هستی خیلی خوبه اما اون خواهر خونده ی منه، بین من و هستی حسی به جز این نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد سر تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیوونه ای به خدا، خواهر خونده کدومه! من جای تو بودم معطل نمی کردم می رفتم خواستگاری، تا الان همیشه فکر می کردم حتما خودت هم همین تصمیم رو داری. می دونستم پای تو وسط نیست زودتر خودم رو از گیر دادنای مامان خلاص می کردم. کی بهتر از هستی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه حسام خیره ماند، نفس در سینه اش سنگینی می کرد و قلبش تند می تپید. صحبت از هستی بود و چقدر راحت عشقش را پیشکش کرد به رفیق. اشتهایش کور شد و بی میل ظرف غذا را پس زد و از جا بلند شد. زیر لب آهسته گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنون، خوشمزه بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا نخوردی پس؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمت کاناپه رفت و کوتاه جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سیر شدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخون خونش را می خورد و در خود می جوشید، بر عکس همیشه که از آمدن مهراد خوشحال بود و ساعت ها به خوشی و خنده سپری می شد حالا برای رفتنش لحظه شماری می کرد. مهراد بهترین رفیقش، رقیب او بود و برگ برنده هم دستش. خاری شده بود در چشم حسام و نفسش را تنگ کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلوزیون را روشن کرد و بی هدف شبکه ها را عوض می کرد. اخم هایش بی اختیار در هم می رفت و باز با بیرون دادن نفَسش گره از پیشانی باز می کرد. این خانه دیگر جای ماندن نبود، باید می رفت، می رفت جایی که خاطره ای از هستی آنجا نباشد، صدای قدم ها، خنده ها و شیرین سخنی هایش را نشنود. رفت و آمدش را نبیند. امشب، همین امشب باید با دادفر صحبت می کرد و از صبح شنبه به فکر پیدا کردن خانه ای دور از اینجا و مستقل می بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزمان به کندی می گذشت، حضور مهراد این بار برایش طولانی و کسل کننده بود. مهراد هم متوجه بی حوصلگی و سکوت حسام شده و زیاد نماند. ساعتی بعد خداحافظی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنار پنجره، روی صندلی راک نشسته بود. دلش هوای تازه می خواست، پنجره را کمی باز گذاشت و هوای سرد وارد اتاق شد. فنجان گرم قهوه را میان دست های سردش گرفته و طعم تلخ آن را مزمزه می کرد. صدای زنگ خانه به گوش رسید؛ همیشه این زنگ زدن ها دلش را هُری فرو می ریخت که ای کاش هستی باشد اما حالا اضطراب وجودش را فرا می گرفت. گریزان بود از هستی و تمام آنچه که دخترک را به یادش می آورد. دل آشوب از جا برخاست و فنجان را روی عسلی گذاشت، دستی میان موهای مجعدش کشید و سمت در رفت. از چشمی در که نگاه کرد صورت تکیده ی مهتاج خانوم را دید. روسری سُرمه ای رنگش را زیر گلو سنجاق زده و با چشم های فرورفته و مشکی اش به در خیره و منتظر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر را باز کرد، مهتاج لبخندی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام آقا حسام، خوبید؟ آقا و هستی خانوم می خوان برن پیست، گفتن بهتون بگم شما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز حرفش کامل نشده بود که حسام لب گشود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه مهتاج خانوم، بهشون بگید من سرم درد می کنه. همراهشون نمی رم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرف در دهان مهتاج ، خشک شد و سر کج کرد، آهسته لب زد: باشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام زیر لب با اجازه ای گفت و در را بست. صدای تلق تلق کفش های مهتاج که از پله پایین می رفت در راهرو پیچید. حسام به اتاق برگشت، حالا دیگر حتی میل به نوشیدن قهوه هم نداشت. این خانه با تمام بزرگی و زیبایی اش، چقدر برای حسام زشت و غیرقابل تحمل بود. هر لحظه تمایلش به رفتن از این خانه بیشتر می شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازم هم صدای زنگ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنکند هستی باشد، نکند اصرار کند برای رفتن به پیست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوفی کشید و از جا برخاست. این بار بدون نگاه کردن به چشمی، در را باز کرد. دادفر پشت در ایستاده بود. صورت مهربانش متبسم و بوی عطر سردش در فضا پیچیده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام لبخند نرمی زد و آهسته سلام گفت. با احترام قدمی عقب برداشت و از جلوی در کنار رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بفرمایید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدادفر دستی به محاسن جو گندمی اش کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مزاحم نباشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابرو بالا انداخت و جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه، خواهش می کنم مراحمید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای دادفر وارد خانه شد و حسام در را بست. دادفر رو به حسام گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مهتاج خانوم گفت ناخوش احوالی، اومدم حالت رو بپرسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمت کاناپه می رفتند و حسام لب از لب برداشت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه، یعنی سر دردم... چیز مهمی نیست استراحت کنم خوب می شم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدادفر روی مبل لمید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگر نیاز به دکتر داری زنگ بزنم دکتر شفیعی بی آد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه ، نه، ممنون ... فقط نیاز به استراحت دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمت آشپزخانه می رفت که دادفر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا بشین پسرم، چیزی نمی خواد بیاری. اومدم حالت رو بپرسم و برم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام در ستیز با دلش بود تا حرفش را واگویه کند. لب فشرد و اضطرابش را کنترل کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه اجازه بدین یه چای بیارم. باهاتون حرف دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتعلل نکرد و وارد آشپزخانه شد، چای ساز را روشن کرد. لحظه ای بعد با سینی کوچک طلایی رنگ و فنجان های داغ چای وارد پذیرایی شد. سینی را روی میز گذاشت و کنار دادفر با فاصله ای اندک نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدادفر کمی سمت حسام متمایل شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنون پسرم، خب ... مشتاقم بشنوم چی می خواستی بگی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش را از دادفر گرفت و آهسته جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من... راستش من... تصمیم دارم از اینجا برم. تا الان هم خیلی بهتون زحمت دادم. اما وقتش رسیده برم و زندگی مستقلی داشته باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدادفر تکیه از مبل گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه زحمتی پسرم؟ هر کاری بوده به هر جا رسیدی از تلاش خودت بوده. الانم زندگی مستقل داری، داری جدا زندگی می کنی. کجا می خوای بری خودت رو آواره کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من به شما خیلی مدیونم و محبت های شما و شریفه خانوم رو هیچوقت فراموش نمی کنم . اما خواهش می کنم اجازه بدین از اینجا برم و رو پای خودم وایسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهای پهن و زمخت دادفر گره خورد و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کسی حرفی زده ناراحتت کرده؟ اتفاقی افتاده حسام؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه، نه اصلا... فقط حس می کنم وقتش رسیده برم زندگی مستقلی شروع کنم. البته قبلا هم گفتم اما الان تصمیمم جدی تره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدادفر با بی میلی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی بگم! نمی خوام مانعت بشم اما می دونم شریفه ناراحت می شه. می دونی که اون تو رو جایگزین همایونش کرده و همون اندازه دوستت داره و واسش عزیزی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام فنجان چای را مقابل دادفر گذاشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جای دوری که نمی رم. زود به زود هم بهتون سر می زنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدادفر نفسی سنگین از سینه اش بیرون داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کاش حداقل ازدواج می کردی و بعد از اینجا می رفتی. منو شریفه آرزوی دامادیت رو داریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز نیشی به قلب حسام فرو رفت و احساسش زخم برداشت. دستش فشرده شد و جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من فعلا نمی تونم ازدواج کنم، اصلا بهش فکر نمی کنم. شاید به خاطر مادری که داشتم به یه زن نمی تونم اعتماد کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاوقات دادفر تلخ شده بود و رفتن حسام را نمی خواست اما مجبور بود به این تصمیم حسام احترام بگذارد. از جا برخاست و حسام گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چایی نخوردین هنوز! کجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر جنباند و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میل ندارم ممنون. باشه، بر خلاف میلم بهت اجازه می دم بری و زندگی مستقلی تجربه کنی. هر جا باشی من و شریفه به یادت هستیم و برات آرزوی موفقیت می کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلخوری دادفر را در نگاهش می دید اما چاره ای نداشت، اینجا ماندن عذابش می داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدانه های برف همراه با باد سردی که می وزید رقص کنان پایین می آمدند و می نشستند روی درختان عریان، دیوارها و زمین... لایه ی نازکی از برف روی زمین نشسته و آرام آرام شهر سفید پوش می شد. ماشین حسام جلوی بنگاه املاک متوقف شد. به دنبال خانه ای نقلی و کوچک در نزدیکی مطب بود. از ماشین پیاده شد و از شدت سوز و سرما کمی سرش را داخل یقه ی کاپشن فرو برد. آهسته و با احتیاط روی سنگفرش پوشیده از برف پا گذاشت و وارد بنگاه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای پاکدل با هیکل فربه و تنومندش به صندلی تکیه زده و برگه هایی در دست داشت. با دیدن حسام، کمی عینکش را بالا زد و نیمخیز شد، دستش را سمت حسام گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به به ، سلام آقای دکتر ... خوش اومدی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام دستش را به گرمی فشرد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام آقای پاکدل، خسته نباشید. ممنون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی صندلی مقابل میز نشست و پاکدل با لبخند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- احیانا مطب رو که نمی خواین عوض کنید؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام سر تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه، نه... اتفاقا یه خونه ی تمیز و نقلی و البته مبله باشه بهتره. نزدیک به مطب می خوام. هر چه نزدیکتر بهتر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاکدل ابرو بالا انداخت و لب باز کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ای به چَشم. همین الان چند مورد رو معرفی می کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدفتری را گشود و دقیق نگاهی انداخت. چند لحظه بعد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یه خونه دویست متری، ویلایی و مبله، دو خوابه ....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام بی حوصله تر از آن بود که بخواهد خانه به خانه بگردد و وارسی کند. پس اولین موردی که معرفی کرد را بی هیچ شرط و شروطی پذیرفت. صحبت پاکدل را ناتمام گذاشت و میان حرفش دوید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همین خوبه آقای پاکدل. امشب می تونم وسیله بیارم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرف در دهانش ماسید و متعجب حسام را نگاه کرد، با لبخند نرمی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقای دکتر نمی خواین خونه رو از نزدیک ببینید بعد قولنامه کنیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه من شما رو قبول دارم، دفعه ی اول که نیست می آم پیشتون. همونطور که مطب خوبی معرفی کردین حتما خونه هم موردی نداره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاکدل سر کج کرد و آهسته جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- لطف داری ، باشه هرطور صلاح می دونی. پس بعداز ظهر ساعت سه تشریف بیارید قولنامه رو امضا کنید. از همون لحظه به بعد هم کلید دارید و می توید وسیله ببرید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام از جا برخاست و با تشکری کوتاه خداحافظی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت چراغ قرمز ایستاده بود، دوباره دخترکان گلفروش و فال فروش. با صورت هایی سرخ و یخ زده! دوباره کودکی اش پیش چشمانش نقش بست. وقتی که با لُنگ مرطوب، شیشه ی ماشین لوکسی را تمیز می کرد به امید پولی ناچیز و در عوض فحش و ناسزا بود که می شنید یا گاهی پس گردنی و اُردنگی. کمتر پیش می آمد پولی نصیبش شود. حالا دلش می خواست تمام گل ها و فال ها را بخرد اما برای چه کسی؟ کجا می برد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیشه ی ماشین را کمی پایین کشید، بی آنکه چیزی بخرد چند اسکناس به دخترک گلفروش داد و با سبز شدن چراغ حرکت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد خانه شد، چیزی مثل سوهان روحش را می خراشید. با هر نگاه به گوشه و کنار خانه خاطراتش زنده می شد. چه خیال خامی بود داماد خانواده ی دادفر شدن. به خیالش اگر تلاش می کرد، دکتر می شد و ثروتمند، گذشته اش از یادها می رفت. می شد هم شأن و هم تراز خانواده ی دادفر. اما نه، گذشته چون سایه دنبالش بود و از او جدا نمی شد. کاسه ی چشمانش از اشک پر شد و با نفرتی بیش از پیش نسبت به مادرش، کارتن خالی را کف اتاق انداخت و با حرص کتاب ها را از قفسه برداشت و داخل کارتن می گذاشت. زمان زیادی لازم نبود برای جمع کردن دو قفسه ی کتاب و یک چمدان لباس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه ساعت نگاه انداخت، چرا زمان اینقدر کُند می گذرد؟! چرا ساعت سه نمی شود تا برود، برود و خلاص شود از این جهنم. باز صدای زنگ، باز کوبش قلبش، باز ترس از دیدن دوباره ی هستی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر را باز کرد، هستی... چشم های سیاهش، لبخند زیبایش، فشرده شدن قلب و حبس شدن نفس در سینه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام، خوبی حسام؟ ماشینت رو تو حیاط دیدم تعجب کردم. چرا مطب نرفتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا زبان کمی لب زیرینش را تَر کرد و جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امروز تعطیل کردم، یه خونه اجاره کردم امشب می رم. از فردا می رم مطب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه هستی غمگین شد و آهسته لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امشب؟ می ری؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه از هستی می گرفت، نباید نم چشم هایش را می دید! لب می فشرد و لرزش صدایش را پنهان می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره، زودتر برم بهتره... مطب رو نمی شه زیاد تعطیل گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهستی تکیه اش را به چهارچوب در زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهت عادت کرده بودیم، کاش نمی رفتی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعادت...! فقط یک عادت! در برابر این همه دلبستگی و عشق...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلخندی زد و جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آدمیزاد به هر شرایطی عادت می کنه، به بودنم عادت کردین؛ به نبودنمم عادت می کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت نزدیک سه بعدازظهر بود. کارتن ها را یک به یک از پله پایین برد؛ صندوق و صندلی عقب را پر از کارتن و وسایل کرد. شریفه خانوم میان چهارچوب در ایستاده و دستش را ستون تن کرده، به در تکیه زده بود. با نگاهی غمبار، رفتن حسام را تماشا می کرد. حسامی که برایش جای خالی همایونِ پرپر شده اش را پُر کرده بود. هستی دست ها را در هم گره زده و با اخم ظریفی کنار مادر ایستاده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخرین کارتن را هم داخل ماشین گذاشت و سمت شریفه برگشت. برف نرم نرم می بارید و گونه ها و بینی شریفه از سرما و بغضی که نگه داشته بود سرخ شده و چشمانش را حریری از اشک پوشانده بود. دستش را از در جدا کرد و صاف ایستاد. حسام خم شد تا دستش را ببوسد اما شریفه قدمی عقب برداشت. سر بالا گرفت و چشم در چشم هم دوختند. صدای شریفه می لرزید و لب باز کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به طبقه ی بالا و وسایلش دست نمی زنم. اونجا واسه تو می مونه تا ابد. هر وقت خواستی برگرد، قدمت روی چشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام آهسته پلک زد و زیر لب چَشم گفت. تاب نگاه کردن به چشم های مهربان و غمگین شریفه را نداشت. با خداحافظی کوتاهی سمت ماشین رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباد سردی می وزید و دانه های سرگردان برف را به این سو و آن سو می کشاند، هر وزشِ باد، لرز به تن می انداخت. آسمان زودتر از هر شبِ دیگر رو به تاریکی می رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام ماشین را جلوی در پارک کرد و وارد حیاط خانه ی جدیدش شد. خانه ای که یک پنجم از خانه ی بزرگ دادفر هم نمی شد. نگاهی به حیاط خانه انداخت. باغچه ای کوچک با بوته های گل خشکیده که از برف سفید پوش شده بود گوشه ای از حیاط به چشم می خورد و شیر آب و حوضچه ای سنگی کنار باغچه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکارتن ها را آهسته و با احتیاط داخل خانه برد و گوشه ای از سالن گذاشت. کمی خانه را وارسی کرد... در راهروی سمت راست، دو اتاق خواب کنار یکدیگر، سرویس حمام و دسشویی هم مقابلشان. سالن با دو فرش دوازده متری کرم رنگ و مبلمان قهوه ای چیده شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی کاناپه لم داد، خانه غرق در سکوت بود و دلگیر. تنها تیک تاک ساعت دیواری به گوش می رسید. چند لحظه ای چشم فرو بست و در سکوت گذراند. شکمش از شدت گرسنگی مالِش می رفت و قار و قور می کرد. ناهار نخورده و چیزی تا وقت شام نمانده بود. به طور حتم یخچال باید خالی باشد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناچار از جا برخاست تا برای خرید خوراکی و شام از خانه بیرون برود. سوار ماشین شد و حرکت کرد. سرمای هوا مردم را به خانه ها کشانده و خیابان خلوت بود. مقابل سوپرمارکتی متوقف شد و هنوز در ماشین را باز نکرده بود که درِ دیگر ماشین باز شد و دختری جوان داخل ماشین نشست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام متعجب نگاهش کرد و قبل از اینکه فرصت حرف زدن داشته باشد، دخترک دستپاچه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برو... برو... زود راه بیوفت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر تکان داد و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کجا برم؟ کی هستی تو؟! برو پایین ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک ناچار چاقوی جیبی اش را مقابل صورت حسام گرفت و تهدیدوار لب باز کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهت می گم برو... حالیته؟! می زنم آ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام چینی به دماغش انداخت و با اخم تشر زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برو بابا یه الف بچه منو از چاقو می ترسونه... بذار جیبت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفش هنوز تمام نشده بود که در ماشین باز شد. دستی مردانه و قدرتمند، پشت یقه ی دخترک را گرفت و بیرون کشیدش. بیشتر از چند ثانیه طول نکشید که دو پسر جوان، دخترک را به باد کتک گرفته و روی زمین می کشاندند. حسام با چشم های گرد شده از تعجب، مات و مبهوت نگاه کرد. به خودش آمد و از ماشین پیاده شد؛ پشیمان از اینکه ای کاش حرکت کرده بود سمت دو پسر دوید. نهیب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولش کنید! چرا می زنیدش؟ ولش کن ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیقه ی کاپشن یکی از پسرها را کشید و درگیر شدند. دو پسر رهگذر دیگر هم مداخله کردند. میان درگیری ها و کتک کاری، فقط لحظه ای چشمش به دخترک افتاد که دست روی شکم داشت و با صورتی جمع شده از درد... خمیده خمیده قدم بر می داشت. حسام همراه با مشتی که به صورت پسر زد به عقب هُلش داد. سمت دخترک دوید و بازویش را چنگ زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برو تو ماشین...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو نشستند و قبل از اینکه پسرها از درگیری خلاص شوند، حرکت کرد. حینی که با سرعت رانندگی می کرد، نیم نگاهی به دخترک انداخت که سرش را کمی بالا برده و با دستمال خون های بینی اش را تمیز می کرد. دور تر که شدند از سرعت ماشین کم کرد که دختر نالید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نگه دار پیاده می شم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام با دلسوزی نگاهی انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کجا با این حال و روزت؟ بریم درمانگاهی جایی؟ یا بگو برسونمت خونتون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک اما با لحنی خشن جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- لازم نکرده! می خواستی زودتر راه بیوفتی که اینجوری کتک نخورم، حالا هم نمی خواد دلت بسوزه... بکش کنار ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگره ای بین ابروهای حسام افتاد و با کنایه لب باز کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدم نه؟! خوبه به خاطر تو کتک خوردم آ... می گم خونت کجاست؟ بگو برسونمت اینجا ماشین گیرت نمی آد تو این برف!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر با همان لحن تند، تشر زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خونه کجا بود عمو؟ بهت می گم بکش کنار!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینبار حسام عصبانی شد و پا روی ترمز گذاشت، با کلافگی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به جهنم... برو پایین، اصلا به من چه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر ماشین را باز کرد و بلافاصله پیاده شد. از ماشین فاصله گرفت و با قدم های کوتاه و لرزان دور شد. بیشتر از سه چهار متر نرفته بود که درد در تمام بدنش پیچید، دست روی دلش گذاشت و زانوهایش خم شد. روی برف های خیس و سرد زانو زد و در خود جمع شد. جای مُشت هایی که خورده بود تیر می کشید و درد می گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام هنوز نرفته بود. از آینه نگاهش می کرد؛ شلوار جین کهنه و رنگ و رو رفته، مانتویی قهوه ای که به زحمت تا زانوهایش می رسید و سویشرتی که اصلا مناسب این شب برفی و سرد نبود. دلش به رحم آمد و باز گذشته ی تاریک خودش مقابل چشمانش نقش بست و طعم تلخ فقر یادآورش شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک روی زانو نشسته بود که حسام از ماشین پیاده شد. نزدیکش رفت و با دلجویی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا لج می کنی خب؟ من که می گم بیا ببرمت درمانگاهی جایی... یا برسونمت خونتون. تو این سرما با این حال کجا می خوای بری آخه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک با درد نفس می کشید، اما مقاومت می کرد و دوباره روی پا، مقابل حسام ایستاد. نی نی چشم هایش می لرزید و حسام را پشت پرده ی نازک اشک، تار می دید. با لحنی تلخ جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جای خاصی نمی خوام برم، پشت شمشادهای پارک، ساختمون نیمه ساز و مخروبه واسه خوابم کافیه. یه سوراخ موش واسه خواب پیدا می کنم، پس فکر من نباش و برو رد کارت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام پای رفتن نداشت، دخترک سن و سالی نداشت، شاید هجده سالش هم نمی شد. وجدانش اجازه نمی داد در این هوای سرد، با آن دردی که داشت تنهایش بگذارد. تنها جایی که به ذهنش رسید را به زبان آورد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب بیا بریم خونه ی من!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه تند و تیزش را به چشم های حسام دوخت، ابروهایش در هم گره خورد و نهیب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی فکر کردی پیش خودت؟! گفتم خونه ندارم، نگفتم هرزه ام که... بچه پررو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا قهر قدم برداشت و چند قدمی نرفته بود که حسام پوزخندی زد و کمی صدایش را بالا برد، به طعنه لب باز کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هه! تو واسه من یه الف بچه ای، من رو چه به تو جوجه...؟ اعتماد به نفست منو کُشته، اصلا برو هر جا دوست داری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین بار بی خیال شد و سمت ماشین برگشت، صدایش را می شنید که با حرص می گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جوجه خودتی... فکر کردی کی هستی مَردک؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی تفاوت به حرفهایش قدم بر می داشت، هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که دختر سریع تر از او سمت ماشین آمد. حسام چشم درشت کرد و متعجب نگاهش کرد که با التماس گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جون ننت بشین بریم، ماشین پلیس داره می آد... این دفعه رو مرگ من بشین تا دیر نشده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو نشستند، حسام استارت ماشین را نزده بود که نور قرمز چراغ گردان پلیس داخل ماشین افتاد و پلیس کنارشان متوقف شد. دختر با صدایی آهسته گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نوکرتم به مولا، لو ندی با مروّت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام شیشه را پایین کشید و مأمور پلیس با اخم ظریفی، سر کج کرد و داخل ماشین را نگاهی انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مشکلی پیش اومده آقا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام سر تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتاریکی مانع از دیده شدن صورت آشفته ی دختر بود، پلیس با ارتیاب نگاهش کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مدارک لطفا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام کیف مدارک را از داشبورد برداشت و تحویل داد، چند لحظه بعد پلیس کیف را تحویل داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مشکلی نیست آقای دکتر، لطفا حرکت کنید توقف ممنوعه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام با لبخندی تصنعی سر تکان داد و کیف را گرفت، بلافاصله حرکت کرد. لبخند محوی روی لب هایش نشست و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اسمت چیه جیغ جیغو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک نفس حبس شده اش را بیرون داد و لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نیهان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیهان کمی سمت حسام متمایل شد و پهلویش تیر کشید، کمی حالت تهوع داشت اما بروز نداد و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببینم خداوکیلی دکتری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دندونپزشکم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند کمرنگی زد و یک تای ابرویش را بالا داد، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هنوزم سر حرفت هستی؟ که منو ببری خونه ات؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام چشم ریز کرد و با نگاهی موشکافانه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیه نظرت عوض شد؟ دکترا کبریت بی خطرن؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک پشت چشمی نازک کرد و با غرولند جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نخیرم... گفتم دکتری، تحصیلکرده ای، شعور داری خو بیام باهات!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام با تک خنده ای لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی پررویی! آره سر حرفم هستم، شعورم دارم نترس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خو پس راهتو کج کن همون خیابون که بودم، کوله پشتیم موقع فرار افتاد. ببینم اگه هست بردارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام زیر لب باشه ای گفت و دور برگردان را دور زد. زیرچشمی حرکات دختر را می پایید. دستش روی شکمش مشت می شد و گاهی پلک می فشرد. نگران پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چته تو؟ مطمئنی نیاز به دکتر نیست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیهان سر جنباند و زیر لب آهسته گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوبم. نگه دار همین جا بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنار کشید و متوقف شد. نیهان از ماشین پیاده شد و لا به لای شمشادها را می گشت. لحظه ای بعد کوله پشتی کهنه و خاکستری رنگ را از بین شمشادهای خشکیده و پر از برف بیرون کشید. همان طور که برف هایش را می تکاند سمت ماشین آمد و در را باز کرد. اطراف را نگاهی گذرا انداخت و نشست. حسام با تردید نگاهی به کوله پشتی انداخت و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو کوله پشتی چی داری؟ چرا از پلیس فرار می کنی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیهان متوجه شک حسام شد و اخم غلیظی کرد، با تندی جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو کوله پشتی یه دست لباس دارم و چهار تا خرت و پرت! فرارم از پلیس هیچ ربطی به این کوله نداره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوله را سمت حسام گرفت و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا نیگاش کن دلت آروم بگیره، بعدم از پلیس فرار می کنم چون گیرشون بیافتم یا می فرستنم بهزیستی یا خونه ننه ام که هر دو جا واس من عینهو جهنمه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه حسام به رو به رو بود و با جدیت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خونه چرا جهنم باشه؟ چرا فرار کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیهان سرش را به شیشه ی ماشین تکیه زد و آب دهانش را قورت داد. سرگیجه داشت و احساس ضعف شدید... بی رمق لب باز کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شوهرش اذیتم می کرد، نمی خوام دیگه برگردم خونه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام با اخم ظریفی پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شوهر کی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک چینی به دماغش انداخت و بی حوصله گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گیجی آ دکتر... شوهر ننه ام دیگه !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام متوجه بی حالی اش شد و سکوت کرد. خودش هم گرسنه و خسته بود، ذهنش پر از سوال بود اما نه خودش و نه نیهان نای حرف زدن نداشتند. مقابل سوپر مارکت نگه داشت و پیاده شد، اشاره کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو هم بیا، هر چی لازم داری بردار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیهان دلش می خواست همان جا بماند و بخوابد اما لحظه ای فکر کرد شاید دکتر خاطرش جمع نباشد. در را باز کرد و پیاده شد، باز هم لرز به تنش افتاد و به سختی قد راست کرد و قدم برداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد سوپر مارکت شدند، نگاهش بین قفسه ها می چرخید و دلش ضعف می رفت برای خوراکی ها. درد دلش بیشتر شد و نگاهش تیره و تار... سیاهی همه جا را گرفت و دیگر هیچ چیزی نفهمید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای زمین افتادن نیهان ، حسام به پشت سرش نگاه کرد. نیهان بین قفسه ها، بی جان و رنگ پریده روی زمین افتاده بود. سراسیمه سمتش دوید و صدا می زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نیهان... نیهان... صدامو می شنوی؟ نیهان چشماتو باز کن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیچ حرکتی نمی کرد، چند مشتری و فروشنده هم توجهشان جلب شده بود. زمزمه ها شروع شد و هر کس حرفی می زد. حسام بی توجه به سوال ها و حرف هایشان دست برد زیر زانوها و سر دخترک، در آغوشش کشید و با قدم هایی تند سمت ماشین رفت. در آن هوای سرد، دانه های عرق روی پیشانی حسام نشسته بود. اضطراب داشت و قلبش به شدت می تپید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر عقب را باز کرد و نیهان را روی صندلی گذاشت. با دست های لرزان پشت فرمان نشست و راه افتاد. هر از گاهی نیهان را صدا می زد اما فایده ای نداشت. با یک دست فرمان را گرفته بود و با دست دیگر شماره ی مهراد را گرفت. بعد از چند بوق جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جانم حسام؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستپاچه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الو مهراد، این رفیقت تو بیمارستان دکتر بود، آهان شهروز بود اسمش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد گیج و گنگ جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خب، آره شهروز... چی شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببین من یه مریض دارم دختره، می خوام ببرم بیمارستان حالش خوب نیست. زنگ بزن هماهنگ کن برم پیشش نمی خوام پای پلیس بیاد وسط!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد با سردرگمی پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی می گی حسام؟ مگه دختره چی شده؟ تصادف کردی؟ کجایی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام با کلافگی سر تکان داد و با غیظ لب باز کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه، نه، تصادف نکردم! مهراد وقت ندارم هماهنگ می کنی یا زنگ بزنم حامد؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه بابا! بذار ببینم اصلا شیفتش هست یا نه، الان خبر می دم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام حین رانندگی زیر لب به خودش بد و بیراه می گفت و خود را سرزنش می کرد: « همه اش تقصیر منه، منه احمق! اگر همون لحظه که گفت راه بیوفت، می رفتم اینطوری کتک نمی خورد... خدایا خودت کمک کن، چیزیش نشده باشه! چجوری خودم رو ببخشم؟ بهم پناه آورده بود...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای زنگ گوشی بلند شد، بلافاصله گوشی را برداشت و وصل کرد. دستپاچه پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الو مهراد... چی شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هماهنگ کردم خیالت راحت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنون داداش، جبران می کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهراد به طعنه و شوخی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو که اهل این برنامه ها نبودی حسام. دختر، تو ، این وقت شب؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کلافگی نفسش را بیرون داد و غرولند کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولمون کن تو رو خدا مهراد، بعد توضیح می دم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنتظر جواب نماند و تماس را قطع کرد. وارد محوطه ی بیمارستان شد، شتابزده و آشفته از نگهبان و پرستار کمک خواست. نیهان را روی برانکارد گذاشتند و با قدم هایی بلند تا ورودی اورژانس دنبالشان رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهروز را ورودی اورژانس دید، ابروهای بور و کم پشتش را در هم تنیده و با اخم نیهان را نگاهی گذرا انداخت. نیهان را بردند و شهروز مقابل حسام ایستاد، پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه اتفاقی واسش افتاده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام نوک زبان را به لب های خشکیده اش کشید و جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کتک خورده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهروز با نگاه پرسشگر و پر از ظن خود نگاهی انداخت و وارد اورژانس شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام بی قرار بود و مدام پشت در قدم می زد، پنجه میان موهایش می برد و تا روی گردن می کشید. دقایق به کندی می گذشت. گاه روی صندلی می نشست و با پا روی زمین ضرب می گرفت، گاه قدم می زد و لب به دندان می گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلاخره انتظارش سر رسید و شهروز از بخش بیرون آمد. نگاه نگرانش را به چشم های سبز رنگ شهروز دوخت و منتظر بود حرف بزند. شهروز با نوک انگشت، عینک را روی بینی عقابی اش کمی بالا برد و لب باز کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گفتی کتک خورده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسام سر جنباند و تأیید کرد، شهروز نفسش را بیرون داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اما انگار شکنجه شده تا کتک خوردن! تنش خیلی کبوده، روی پهلوهاش جای سوختگی سیگاره، یه زخم عمیق هم روی بازوش هست که زیاد ازش نمی گذره و جای بخیه هنوز تازه اس!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir