نازکترین حریر نوازش به قلم ر . اکبری
داستان دختری به نام سالومه که بعد از فوت پدر و مادرش به خواست پدرش پیش خانواده پدری بر میگرده اما رفتار عمه ها و دختر عمه و پسر عمه هاش با اون خیلی بده چون اون و مادرش رو مقصر از دست دادن برادرشون میدونن. سالومه تو این خانواده که هیچ علاقه ای به اون ندارن زندگی میکنه و عاشق پسر عمه اش سالار میشه پسری که هیچ کس حق نداره رو حرفش حرف بزنه و ماجرای اصلی از اینجا آغاز میشه…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۳۱ دقیقه
_ با من بحث نکن ، دیگه حق نداری حتی یکبار ... اسم پدر و مادرت رو توی این خونه بیاری . تو حالا نوه ی حاج غلام و فروغ الزمان هستی و نام فامیل تو قوامه دختر ؟
_ بله !
دست روی موهایش کشید و گفت :
_ می تونی بری !
پشت در اتاقم نشستم و چشمانم را روی هم گذاشتم ، در مقابل چشمانم پهنای سربی رنگ رودخانه شکل گرفت ، موجهای رقصان و پر برق ، همهمه ی سنگین آب و صدای بچه ها که کنار آب بازی می کردند ، چیزی ، کسی در ذهنم فریاد کشید ... تموم شد ، تموم شد ، همه چیز تموم شد .
اشک تمام صورتم را خیس کرد ، کسی در را می کوبید ، کنار رفتم و گوهر خانم را مقابل در دیدم ، سلام کردم و صورتم را پاک کردم . گرم و مهربان پاسخم را داد ، متعجب نگاهش کردم وگفتم :
_ شما اولین نفری هستین که پاسخ سلام منو درست دادین !
خندید و نگاهم کرد . در را پشت سرش بست و نزدیک آمد ، صدای مهربانش گوشم را پر کرد :
ناراحت نباش همه چیز درست میشه !
خندیدم و روی صندلی کنار دیوار نشستم ، گفت :
_ وقتی می خندی خیلی خوشگل میشی خانومی !
کمی سکوت کرد و دوباره ادامه داد :
_ هزار ماشا الله ، چشم بد دور ، فکر نمی کردم دختر آقا فرید این همه خوشگل و خانوم باشه
_ شما پدرم و می شناختین ؟
سرش را تکان داد . گل از کلم شکفت و خندیدم و چشم به دهان گوهر خانم دوختم . لب باز کرد :
_ چی میگی دختر ، خودم بزرگش کردم . وقتی اومدم توی خونه فروغ و زمان ، هیمن عمه فخری تازه رفته بود خونه بخت و آقا فرشید خدا رحمتش کنه بود و پدرت ، دو تا نوجوان بودند . فرشید خان که رفت پدرت تنها پسر فامیل و تنها پسر حاجی شد ، همه دورش می گشتن . دخترا چشمشون دنبال پدرت بود ...
_ اما چشم بابا فقط دنبال مادرم بود !
خندید و گفت : مادرت با اون چشما و اون بر و رو هر کسی رو دیوانه می کرد ، تو هم به اون رفتی ، همون چشم های قشنگ و پوست سفید و همون گونه های صورتی ... خدا نگه دارت باشه و خوشبختت کنه !
خواستم حرفی بزنم که گفت :
_ حالا دیگه برو بخواب ، چیزی احتیاج داشتی اون کلید رو بزن به خونه من وصل ، صبح می آم بیدارت می کنم !
_ شب بخیر !
خندید و از اتاق خارج شد . آن شب از خستگی و افکار در همی که داشتم خیلی زود خوابم برد و نفهمیدم چه وقت صبح شد !
با صدای گنجشکان چشم باز کردم و سر حال از یک خواب شیرین ، بلند شدم . از بالای بهارخواب حیاط دیدنی بود ، هوای خنک و عطر سنگین گیاهان حیاط را پر کرده بود ، نفس کشیدم و لبخند زدم و بعد بی سر و صدا از اتاق خارج شدم و به حیاط رفتم . انگار همه اهل خانه در خواب بودند . پا برهنه وارد باغچه شدم و بین درختان قدم زدم ، عطر گل ها لذت بخش بود . وقتی خورشید کم کم پهنای زمین را پر کرد به ساختمان برگشتم ، گوهر خانم با دیدنم گفت :
_ اگه خانم یا آقا می دیدنت چی؟
_ سلام صبح بخیر !
خندید و گفت : سلام عزیزم . بیا برو تو مثل گل ها رنگی و قشنگ شدی . لا حول و لا ...
دعایی زیر لب زمزمه کرد و به من فوت کرد ، خندیدم و از او دور شدم . صدایش را شنیدم :
_ لباس عوض کن و مرتب بیا برای صبحانه
_ چشم !
سر میز تنها من بودم و عمه فخری که اخم آلود نشسته بود . صبحشان را با اخم آغاز میکردند . صبحانه را با اشتها خوردم و از اینکه هنوز سالار را ندیده بودم خوشحال بودم . وقتی تمام شد به عمه نگاه کردم ، چهره ی عمه فکور و پر غم بود
_ عمه جون ؟
سر بلند کرد و نگاهم کرد. گفتم :
_ شما از اینکه من اینجام ناراحتین ؟
حرفی نزد و دوباره سرش را پایین انداخت
_ سارا خانم رفتن ؟
لب باز کرد :
_ بله دیشب رفتن . دخترا هفته ای یکبار می ان ، اخر هر هفته ، تا آخر هفته ما تنها هستیم . من ، سالار و تو غ ماهی یک یا دوبار هم خواهرم و بقیه می ان
از پشت میز بلند شد و نگاهش را به من دوخت و گفت :
_ تا وقت ناهار می تونی هر کاری دوست داری انجام بدی ، کتابخونه همین کنار ، اگه می خوای کتاب بخون فقط سر وصدا نکن !
و به سمت آشپرخانه رفت . زندگی کسل کننده ای در پیش رو داشتم ، هنوز ننشسته بودم که عمه از آشپزخانه بیرون امد و به سمت اتاق خودش رفت . به آشپرخانه رفتم ، بهترین کار این بود که گوهر خانم را تماشا کنم و با او حرف بزنم . پر حوصله و با وسواس کار میکرد . از سکوت خسته شدم و گفتم :
_ یعنی تمام روز بشینم و به در و دیوار نگاه کنم ؟
پرسید :
_ اونجا که بودی چه کار میکردی ؟
_ خوب خیلی کار ، اونجا اصلا حوصله آدم سر نمی رفت و کار زیاد بود ، یه عالمه دوست داشتم . تازه وقتی پدر و مادرم بودن که اصلا احساس تنهایی نمی کردم . وقتی مدرسه می رفتیم که هیچ بعدش هم می رفتیم لب رودخانه و کلی اونجا بازی میکردیم و یه عالمه کار دیگه ، مثلا گلدوزی ، خیاطی ، آشپزی و کارای دیگه ! درسم تموم شد شروع کردم واسه دانشگاه خوندن ، نصف روز هم به بچه ها درس می دادم
گوهر نگاهم کرد و خندید :
_ پس خانم معلم هم بودی ؟
_ خوب اونجا زیاد معلم نمی اومد ، منم با رای مردم انتخاب شدم ، شدم خانم معلم ! بابا فرید کلی سر به سرم می ذاشت !
گوهر سینی صبحانه ای را آماده می کرد ، گفتم :
_ واسه آقا سالار ؟
خندید و جواب داد :
_ نه واسه پسرم میلاد ! باید ببرم اونطرف
_ می دین من ببرم ؟
کمی مکث کرد و بعد سینی را به طرم گرفت ، گفتم :
_ من بلدم چطور با بچه ها رفتار کنم !
و از او دور شدم . گوهر انگار میخواست حرفی بزند اما من دیگر از انجا خارج شده بودم . انتهای حیاط تقریبا پشت ساختمان یک خانه ی سیمانی کوچک بود ، با یک در ### . در باز بود ، وارد شدم و به یک راهروی باریک رسیدم . بلند گفتم :
_ اهای صاحب خونه !
هیچ جوابی نیامد ! اتاقی سمت چپ قرار داشت و درش نیمه باز بود ، ایستادم و گفتم :
_ کسی اینجا نیست !
یاسمن
۲۸ ساله 00رمان فوق العاده وبااحساس خاصی همراهه من ۲۰باربیشترخوندم
۲ ماه پیشسارگل
۲۱ ساله 10نویسنده آخه این چه اسمیه برا دختره گذاشتی یه اسم بهتر نبود سالومه دیگه چیه تا این اسمو دیدم نخاندم
۵ ماه پیشفاطمه
40چرا دختره شخصیت خودش رو می آورد پایین و از پسره بت ساخت؟ آدم چرا باید انقدر حقیر کنه خودشو؟ هر چیزی حدی داره، این همه رسمی حرف زدن فقط خواننده رو خسته میکنه! از یک تا ده ۲ نمره میدم! حیف وقتی که گذاشت
۷ ماه پیشسلام
00سلام. ممنون از برنامه خوبتون لطفا رمان های جدید و بیشتر کنید متشکر
۸ ماه پیشزی زی
۳۲ ساله 20رمان خوبی بود دوسش داشتم واقعا حس سرد و گرم و به آدم منتقل میکرد دوستداشتی بود ارزش داره بخونید
۸ ماه پیشرضا
10۵۰ امتیاز
۱۰ ماه پیشناهید
۳۹ ساله 30موضوع نووجالبی داشت قلمشم خوب بودولی حال وهوای رمان ازلحاظ عواطف وعاشقانه هاخیلی خشک وسرد وبیروح بودبیشتردیالوگها هم خیلی جدی ورسمی بود،نویسنده عزیز به امیدخواندن رمانهای بهترازشما قلمتون روان🙏
۱۰ ماه پیشمریم
20رمان متفاوتی بود نمیگم عالی بود اما خوب بود یه چیز دیگه زیاد چایی میخوردن چای خور بودن اونم از نوع درجه یکش😀😊
۱۱ ماه پیشMozhgan
۳۴ ساله 00خیلی خیلی کند پیش رفت و بدون هیچ جاذبه و شاخ و برگی که بتونه داستان رو،جذاب کنه پیش رفت، اما دو فصل آخر یکم میشه گفت عاشقانه بود نه خیلی،رمانی نبود که بخوام دوباره بخونمش واقعا برام جذاب نبود،ممنون
۱۱ ماه پیشـــــــ
40کتابی حرف زدنشون خیلی رو مخ بود بیش از حد با هم رسمی حرف میزدند همین خواننده رو خسته میکرد اگه یه نکاتی رعایت میشد داستان جالبی در میومد.
۱۱ ماه پیشfati
40رمان قشنگی بود پیشنهاد می کنم بخونید
۱۱ ماه پیشمرضیه
10خیلی کتابی بود عاشقانه خیلی خیلی کمی داشت یکم حوصله سربربود
۱۱ ماه پیشمریم
۳۰ ساله 10عاااالی مخصوصا اخرش
۱۱ ماه پیشSamaneh
11واقعا چرت بود این چ قلمی اخه بخدا ی ذره دوست باشین بل نوشتار خودتون شاید اگر نویسنده بهتر می نوشت به دل مینشست واقعا حیف از وقتم😔
۱ سال پیش
Sogand
00من کتابشو خوندم:|||