رمان بوسه ی تقدیر به قلم فریده شجاعی
با صدای مهماندار هواپیما از عالمی که در آن غرق بودم بیرون آمدم . مهماندار اعلام کرد که هواپیما هم اینک در فرودگاه بین المللی مهرآباد به زمین نشسته است . من که تشنه دیدن خاک وطنم بودم چشمانم را گشودم و بوی شهر را با تمام وجود استنشاق کردم.از پنجره هواپیما به بیرون نگاه کردم . حز سیاهی و چراغ های باند فرودگاه چیزی ندیدم . آسمان تیره و سیاه بود و هیچ ستاره ای در سیاهی ظلمانی آن کورسو نمیزد . احساس میکردم قلب من نیز به همان سیاهی آسمان بی ستاره شهرم است.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۲۳ دقیقه
صبر كردم تا مسافراني كه هركدام مشتاقي براي ديدار داشتند زودتر از من پياده شوند سپس در حالي كه كيف كوچك دستي ام را بر مي داشتم با سستي از جا بلند شدم و به عنوان آخرين مسافر از در هواپيما بيرون آمدم . لحظه اي در پلكان هواپيما ايستادم و ريه هايم را از هوايي كه سالها به آن عادت كرده و با آن بزرگ شده بودم پر كردم و با كشيدن نفس عميقي پلكان را يكي يكي تا به آخر طي كردم و پا روي آسفالت خاكستري شهرم گذاشتم.
با اينكه فقط دو سال و نه ماه بود كه از ايران دور بودم اما حس مي كردم سالها از ديدن آن محروم بودم.
به هيچ يك از افراد خانواده ام ساعت ورودم را اطلاع نداده بودم و فقط گفته بودم ممكن است بيايم.اين را ميدانستم هم اكنون هيچ كس در محوطه منتظرم نيست و مي بايست مسافت فرودگاه تا منزل را به تنهايي طي كنم.
از قسمت بار چمدان كوچك سفري ام را كه داخل آن فقط چند دست لباس بود تحويل گرفتم و تازه به ياد آوردم كه هيچ سوغاتي براي خانواده ام نخريده ام.نفس عميقي كشيدم و با خود فكر كردم كه مثلا چه سوغاتي بايد براي آنان مياوردم. كوله بارو پر از درد غربت است آيا همين كافي نيست؟ اما به هر حال توقع خانواده ام را مي دانستم و با اينكه شوقي براي ديدن كسي نداشتم اما دلم نمي خواست كه فكر كنند كه به يادشان نبودم و براي خريده هديه خست به خرج داده ام . با وجودي كه چمدانم سنگين نبود اما براي حمل آن دچار زحمت شده بودم و حس مي كردم قدرتي براي بلند كردن آن ندارم.
وقتي از سالن ترانزيت فرودگاه بيرون آمدم نگاهي به اطاف انداختم با وجودي كه مي دانستم استقبال كننده اي ندارم اما ناخوداگاه به اطراف نگاه مي كردم.
شايد انتظار داشتم چهره يا لبخند آشنايي را ببينم . مسافراني را ميديدم كه در ميان آغوش باز مستقبلانشان گم مي شوند . صداي خنده و خوش آمد گويي از هر طرفم شنيده مي شد . كلماتي مانند « خوش آمدي» « دلم برايت يك ذره شده بود»«قربون قدمت»«فدات بشم»... چنان به دلم مي نشست كه نا خود اگاه لبخندي لبانم را گشود. نميدانم به چه چيز لبخند مي زدم شايد به شيريني اين كلمات قشنگ و محبت آميز و يا شايد از اينكه پس از مدتها صداي آشناي وطنم را مي شنيدم.هنوز پا از در سالن بيرون نگذاشته بودم كه باز هم به ياد خانواده ام و تهيه نكردن سوغات براي آنان افتادم. پس از مكثي كوتاه به طرف فروشگاهي واقع در گوشه اي از سالن به راه افتادم و در همان حال به ايجاد كنندگان چنين فروشگاهي رحمت فرستادم كه كار امثال مرا كه فراموش كرده بودند به فروشگاه هاي خارج از كشور سري بزنند راحت كرده بودند.
حوصله خريد و سليقه به خرج دادن را نداشتم اما تنها چيري كه به ياد داشتم فراموش نكردن خريد كادويي براي پسر عموي پزشكم نيما بود گويي فراموش نكردن كاده براي نيما از همان نوجواني در ذهن من مانده بود.هر وقت كه مي خواستم كادويي بخرم به ياد او مي افتادم . از بين تمام سوغاتها تنها چيزي كه خودم آن را انتخاب كردم كادوي نيما بود و آن فندكي سربي رنگ به شكل تفنگ بود كه از لوله آن آتش بيرون مي زد و بعد از خاموش شدن آهنگي به شكل مارش حمله مي زد. با وجودي كه مي دانستم نيما هيچ گاه سيگار نمي كشد اما نمي دانم چرا براي او فندك انتخاب كردم شايد دانستن اينكه او به لوازم لوكس و فانتزي علاقه زيادي دارد و همچنين زيبايي فندك مرا ترغيب به خريد آن نمود .
خريد باقي هديه ها را به عهده فروشنده گذاشتم و از او خواستم لوازم لوكس و زيبايي به سليقه خودش انتخاب كند فقط نام تك تك اعضاي خانواده خودم و عمويم را به اضافه سن و سالشان به فروشنده دادم و روي صندلي داخل مغازه نشستم تا او با نوشتم نام هر كس روي هديه اش آنها را آماده كند . در همان حال فكر مي كردم كه مبادا نام كسي را جا انداخته باشم.در آن بين به ياد عمويم افتادم كه هم اينك در بيمارستان بستري بود و دليل آمدن من به ايران ديدن او در لحظه هاي آخر زندگي اش بود.نمي دانستم بايستي براي او هم چيزي بخرمكه حكم يادگار داشته باشد يا نه. ناخوداگاه از اينكه او در حال گذراندن لحظه هاي پاياني عمرش مي باشد و من در فكر كادويي براي او هستم لبخندي تلخ بر لبانم نشست. زير لب زمزمه كردم بهترين كادو براي او حضورم در ايران است . بله بدون شك براي ديدن او و به خواست خود او بي ايران آمده بودم اما در حقيقت آمده بودم تا ديگر بر نگردم . با به ياد آوردن عمو احساس سنگيني در قلبم بود او در آستانه مرگ بود اما من هنوز نتوانسته بودم او را ببخشم.
حدود سه سال بو كه او را نديده بودم اما چهره اش به وضوح پيش چشمانم بود . شايد چهره او بيش از چهره شكسته پدرم به حاطرم مانده بود . حتي طنين كلام او و همچنين لحن قاطع و بي گذشتش پس از گذشت سي و سه ماه هنوز در گوشم زنگ مي زد و من مطمئنم دليل آن حرفهايي بود كه در دل خطاب به او مي گفتم به او كه باعث شده بود تا در اوج جواني اين چنين غمگين و از دنيا دلگير باشم .
صداي فروشنده مرا از دنيايي كه گاهي در آن غرق مي شدم بيرون آورد.
" خانم كادو ها آماده است."
از اينكه فروشنده به اين سرعت كار را انجام داده بود با تعجب به او نگاه كردم اما با ديدن ساعتي كه بالاي سر او بود متوجه شدم سه ربع ساعت گذشته و من غرق در تفكر بودم.
از فروشنده تشكر كردم . بسته ها را به اضافه تعدادي كادو براي كساني كه در حال حاضر فراموششان كرده بودم در بسته اي پيچيده و شاگردش را صدا كرد تا آن ها را تا خودروييكه قرار بود مرا به منزل برساند بياورد.
پس از حساب كردن پول كادوها به همراه شاگرد مغازه از محوطه خارج شدم . نمي دانستم براي گرفتن خودرو بايد به كدام سمت بروم كه شاگرد مغازه مشكلم را آسان كرد و از تاكسي سرويس فرودگاه برايم خودرويي كرايه كرد انعامي به عنوان تشكر به او دادم و سوار شدم.نشاني منزل پدرم را به راننده دادم. خودرو حركت كرد و من نيز سرم را به صندلي عقب تكيه دادم و چشمانم را بستم.
ساعت از سه صبح گذشته بود كه تاكسي جلوي در منزل ايستاد.راننده كمك كرد و چمدان كوچك و بسته كادو ها را از خودرو خارج كرد من نيز مانند خوابگردي با ناباوري پياده شدم . چند لحظه به در منزل خيابان آشنايمان نگاه كردم و سپس با دستي لرزان زنگ در را فشردم.
پس از لحظه اي مكث بار ديگر انگشتم را پرتوان تر به زنگ در فشردم و انعكاس صداي آن را با تمام وجود در قلبم حس كردم طولي نكشيد كه صداي دو رگه و خواب آلود پوريا را شنيدم كه گفت:" كيه؟"
و من با صدايي آرام كه هيجان درونم را در پس احساس غريبي پنهان كرده بود گفتم:" منم نگين پوري جان در را باز كن."
بر عكس صداي بي روح من پوريا با صدايي گرم و پر احساس اما دو رگه فرياد زد :" نگين ؟! خودتي؟!" و بعد صداي باز شدن در به گوشم رسيد.
صداي قيژ قيژ در تداعي كننده روز هاي خوشي بود كه در اين خانه داشتم. حساب راننده را پرداختم و منتظر پوريا شدم تا براي كمكم بيايد.
صداي در راهروي منزل كه با سر و صدا باز شد و متعاقب آن صداي بلند پوريا كه مرا به نام مي خواند شنيده مي شد . با وجود روشن بودن لامپ سر در منزل فضاي حياط تاريك به نظر مي رسيد اما من در همان تاريكي اندام كشيده و بلند برادرم را ديدم كه فاصله بين راهرو تا حياط را با دو طي مي كرد. از همين فاصله تشخيص دادم سه سالي كه او را نديده بودم خيلي كشيده تر و بلند تر شده بود و من حس غريبي نسبت به او احساس كردم.
وقتي پوريا جلوي در رسيد تاكسي حركت كرده بود و من در زير نور لامپ سر در حياط چهره جوان و اندام بلند برادرم را مي ديدم كه در عرض همين مدت براي خود مردي شده بود. پوريا نگاهي به تاكسي فرودگاه انداخت و بعد به اطراف نگاه كرد و سپس در حالي كه آغوشش را برايم مي گشود با حالتي ناباورانه گفت:" نگين عزيزم خوش آمدي . چرا بي خبر؟ چرا تنها؟"
لبخندي به او زدم و با وجودي كه مي دانستم او برادرم مي باشد احساس كردم براي رفتن به آغوشش خجالت مي كشم. اما در يك لحظه ترديد را كنار گذاشتم و خود را در آغوشش انداختم. متوجه شدم احساس خته و مهار كرده ام كم كم بيدار مي شوند.با به مشام كشيدن بوي تن برادرم اشك در چشمانم حلقه زد . در همان لحظه احساس كردم در اين مدت كم دلم خيلي برايش تنگ شده.پوريا در حالي كه دستش را محكم دور شانه ام حلقه زده بود با يك دست خم شد و چمدانم را از روي زمين بلند كرد ومرا به داخل منزل هدايت كرد .به او اشاره كردم علاوه بر چمدان بسته ديگري هم روي سكوي كنار در منزل دارم . وقتي به داخل منزل رفتيم پوريا را زير نور لامپهاي لوستر داخل هال ديدم اندامش بلندو قوي شده بود و ته ريشي كه روي صورتش بود نشان ميداد هم اكنون براي خود مردي شده است .با اشتياق به تغييراتي كه او در اين مدت كرده بود نگاه ميكردم گويي او نيز به تغييراتي كه در من به وجود آمده بود نگاه ميكرد زيرا با لبخند به من چشم دوخته بود .ازاين كه هردو به يك چيز فكر ميكرديم لبخندي زدم .وخطاب به او گفتم :"خيلي تغيير كردهام ؟"همچنان لبخند برلب داشت سرش را تكان داد.وگفت:"نه از لحظهاي كه ازخونمون رفتيتا الان كه دوباره مي بينمت حتي يك سر سوزن عوض نشده ايۀ"
به او گفتم:"در عوض تو اين مدت خيلي تغيير كرده اي ."
پوریا لبخندی زد و گفت:"پس خبر نداری سربازیم که تموم بشه دیگه یواش یواش باید برای برادرت دست بالا کنی."
از اینکه آنقدر رک حرف می زد لبخندی زدم لحن او مرا یاد پردیس خواهرم انداخت . دلم برای او یک ذره شده بود . خیلی چیزها بود که باید از پوریا می پرسیدم اما هجوم افکار به مغزم مجال صحبت نمی داد به دنبال پوریا که برای درست کردن چای به آشپزخانه رفته بود روان شدم و در همان حال گفتم:" پوری جان من میل به خوردن چیزی ندارم فقط بیا بشین می خواهم برایم صحبت کنی سه سال است که صدایت را نشنیده ام."
پوریا بعد از گذاشتن کتری روی گاز به طرفم آمد و من و او پشت میز نشستیم. به پوریا نگاه می کردم اما نمی دانستم از چه باید از او بپرسم.پوریا دستانم را گرفت. بر خلاف دست ها او که گرم و قوی و پر احساس به نظر می رسید دستان من سرد و بی حس بودند. شاید پوریا هم این را احساس کرد زیرا دستانم را بین دستانش را گرفت و با غصه به من نگاه کرد و گفت:"نگین چرا قبل از آمدن خبر ندادی به دنبالت بیام؟"
شانه هایم را بالا انداختم اما چیزی برای گفتن نداشتم.به یاد پدر و مادر افتادم و از حال آن دو جویا شدم.پوریا گفت که پدر بیمارستان پیش عموست و مادر نیز برای دلگرمی زن عمو منزل آنان است. به پوریا نگاه کردم و گفتم:"عمو هنوز..."
پوریا درک کرد و در حالی که سرش را با تاسف تکان میداد گفت:"نه اما دکترها از زنده ماندنشقطع امید کرده اند و گفته اند امروز یا فردا تمام خواهد کرد . برای همین نمی توانم به منزل زن عمو زنگ بزنم تا آمدنت را به مادر اطلاع دهم چون آنها هر لحظه منتظر تلفنی از بیمارستان هستند."
سرم را تکان دادم و گفتم :" متوجه ام خب از پردیس و پریچهر چه خبر؟"
پوریا که با صدای کتری از جا بلند شده بود تا چای دم کند گفت:"خبر پری را دارم خوب است منزلش با ما زیاد فاصله ندارد . اما پردیس را چند وقتیست که ندیده ام اما مامان می گفت به او هم تلفن کرده و فکر می کنم همین امروز با سروش به تهران بیایند."
پوریا سکوت کرد و بعد از دم کردن چای گفت:"دلم برای عمو خیلی می سوزد بنده خدا خیلی زجر کشید مرد خوبی بود."
بدون اینکه حرفی بزنم برخاستم و گفتم که می خواهم به اتاق سابقم بروم و چند ساعت استراحت کنم .
پوریا گفت:"نگین برایت چای دم کردم!"
به کتری نگاه کردم و گفتم:"باشد صبح می خورم."
پوریا به ساعتش نگاه کرد و گفت:"چیزی به صبح نمانده."
لبخندی زدم و گفتم:"بیشتر از چای به خواب احتیاج دارم ." و از آشپز خانه خارج شدم . هیچ چیز در منزلمان فرق نکرده بود حتی اسباب و اثاثیه از سه سال پیش که من ایران را ترک کرده بودم همانی بود که قبلا بود.
چشمانم را بستم تا مسیر را چشم بسته طی کنم و همان طور که یکی یکی بالا می رفتم پلکان را می شمردم یک دو سه ... چهارده پنج قدم بلند سمت راست حالا دستگیره در اتاقم . جلوی در ایستادم و بعد آهسته چشمانم را باز کردم . در آستانه در بدون اینکه لامپی روشن کنم تمام گوشه های اتاقم را دیدم بی هیچ تغییری در ساختار و شکل آ هنوز تختم همان گوشه سمت چپ بود و هنوز میز تحریر کتابخانه امدست نزده سر جایش بود.
هنوز هوا تاریک بود اما من احتیاجی ندیدم تا چراغ اتاقم را روشن کنم.لامپهای حیاط فضا را روشن کرده بود و اتاقم روشن به نظر می رسید.آنقدر با گوشه و کنار آنجا آشنا بودم که با چشم بسته نیز می توانستم تک تک لوازم را پیدا کنم . آرام در رابستم و در همان حال حس کردم از زمان خارج شده ام و به گذشته برگشتم . در طول سه سال خواب اتافقم را بارها و بارها دیده بودم و در آن لحظه احساس می کردمخوابم تعبیر شده است اما با این تفاوتکه در خواب همیشگی ام خودم را نگین نوزده ساله میدیدم اما اکنون چیزی نمانده بود تا پا به بیست و دو سالگی بگذارم.
خسته بودم اما خوابم نمی آمد بدنم کوفته بود اما حال دوش گرفتن را هم نداشتم . ناخوداگاه چشمم به کتابخانه ام افتاد و برای باز کردن آن وسوسه شدم و مثل همیشه کلید کتابخانه رویش نبود و من به خوبی میدانستم که آن را کجا باید پیدا کنم . مانند شب گردی در خواب به سنت کتابخانه ام رفتم و کلید آن را پیدا کردم و در آن را باز کردم .
کتابهای درسی سال آخرم درست مانند همان زمانی که خودم چیده بودمشان به ردیف بودند.
کتابهام را یکی یکی به دست می گرفتم و پس از ورق زدن سر جایشان می گذاشتم . در همان حال چشمم به دتر خاطراتم افتاد جلد مشکی دفتر به نظره به سیاهی قلب تیره ام آمد با دستانی که قدرت آنها را احساس نمیکردم دفتر را از بین کتابها بیرون کشیدم و آن را ورق زدم.
روزی که این دفتر را گرفت با خودم عهد کردم تا آخرین برگ آن را بنویسم اما حالا میدیدم که هنوز نیم بیشتر آن سفید است و عجیب بود که من باقی سرگذشتم را روی همان ورق های سفید دفتر می خواندم. برای نوشتن وسوسه شدم.از کنار کتابخانه ام بلند شدم و به طرف تختم رفتم و روی آن نشستم .در همان فضای نیمه تاریک اتاق در صفحه اول چشمم به دو بیت شعری که دست خط دوستم بیتا بود افتاد و بدون اینکه به آن نگاه کنم چشمانم را بستم و با صدای آرامی از حفظ خواندم :
« ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شدو آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند کان را خبری شد خبری باز نیامد»
و همچنان به دفترم چشم دوخته بودم بدون اینکه حتی خطی ار آن را بخوانم خاطراتم کم کم جان گرفتند و مانند فیلمی در پرده سینما پیش چشمانم ظاهر شدند
روي مبل اتاق پذيرايي منزلمان نشسته بودم و به نقطه نامعلومي چشم دوخته بودم کاري نبود که انجام دهم و به خاطر همين احساس مي کردم خيلي کلافه و سر در گم هستم .
ساعت ده و نيم شب بود و هيچ کس در منزل نبود . همه براي استقبال از پيروز به فرودگاه رفته بودند و من در اين فکر بودم که آيا آنها به فرودگاه رسيده اند يا نه. وقتي از بهت خارج شدم نگاهي به ساعت انداختم هنوز يک ربع از رفتن خانواده ان نمي گذشت با اين حال همين مدت کوتاه برايم به اندازه چند ساعت گذشته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبراي اينکه کاري انجام دهم از جا بلند شدم و گشتي در منزل زدم. ابتدا به آشپزخانه رفتم تا از جور بودن وسايل دود کردن اسپند مطمئن شوم نگاهي به اسپند دود کن چيني انداختم و با صداي بلندي گفتم :" مثلا اين خيلي کار داشت که حتما يکي بايد مي ماند تا فقط آن را به برق بزند؟" و بعد با حرص نفس عميقي کشيدمو از آشپز خانه بيرون رفتم. در همين حال به ياد دفتر خاطراتم افتادم و با خوشحالي فکر کردم که الان بهترين وقت براي بيرون آوردن آن است تا به دور از چشمان کنجکاو خواهرم پرديس بتوانم چند خطي در آن بنويسم . خيلي وقت بود که سراغي از دفترم نگرفته بودم يعني از وقتي که امتحانات خردادماه شروع شده بود و تا الان که بيست و ششم تير ماه بود يعني تقريبا يک ماه و بيست و سه چهار روز.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبراي آوردن دفتر خاطراتم به طرف حياط رفتم. تمام چراغ هاي حياط روشن بودند . نماي درختان پر برگ باغچه زير نور لامپ هاي رنگين حياط منظره زيبايي به وجود آورده بود . نگاهي به زير زمين منزل انداختم با اينکه مي دانستم چيز ترسناکي در آن وجود ندارد اما از رفتن به طرف آنجا احساس ترس کردم . در يک لحظه تصميم گرفتم که از خير آوردن دفتر خاطراتم از داخل انباري منزل بگذرم اما شوق ديدن دفتر بيش از آن بود که حتي احساس ترس از تاريکي هم بتواند منصرفم کند. مي دانستم يک چنين فرصتي خيلي کم پيش مي آيد و نبايد آن را از دست بدهم يعني دست کم تا زماني که پرديس ازدواج نکرده بايد همينطور مخفيانه دفترم را بنويسم چون فقط کافي بود که دست پرديس به دفترم برسد آنوقت ديگر ميشدم بنده زر خريد دست و پا بسته او.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبراي اينکه بر احساس ترسم غلبه کنم تمام چراغهاي زير زمين را از ذاخل حياط روشن کردم و با صداي بلند شروع کرد با خودم صحبت کردن درست مثل اينکه کسي همراهم باشد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خدا بگم چي کارت کنه پرديس که با وجود داشتن اتاقي به آن بزرگي بايد دفترم را از ترس تو توي شصت تا سوراخ قايم کنم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتي به داخل زير زمين رفتم احساس کردم آن طور هم که فکر مي کردم نمي ترسم اما بدون لحظه اي تاخير در انباري را باز کردم و از بين جعبه ها بسته کوچکي که داخل مشمايي مشکي بود بيرون آوردم و بعد به سرعت از داخل انباري بيرون آمدم و به طرف پله ها دويدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.در همان لحظه ترس به سراغم آمد و احساس كردم كسي از پشت سر مي خواهد مرا بگيرد و با همين احساس با وحشت پله هاي زير زمين را دو تا يكي طي كردم و بدون اينكه چراغهاي زير زمين را خاموش كنم به طرف داخل خانه دويدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتي در حال را بستم نفس عميقي كشيدم.با و جودي كه داخل منزل هم تنها بودم اما احساس ترس نميكردم نگاهي به دور و اطراف انداختم و بعد به طرف مبلهاي راحتي هال رفتم و روي آنها نشستم و دفتر را باز كردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر صفحه نخست دفتر چشمم به دو بيت شعر افتاد كه تز دوستم بيتا خواسته بودمتا آن را براي افتتاح دفترم با خطي خوش بنويسد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمانطور كه به خط كشيده و زيباي بيتا نگاه ميكردم در فكر او بودم و با خود گفتم فردا با او تماس ميگيرم .سپس با كشيدن آهي دفترم را ورق زدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر آن چيز خاصي در رابطه با خودم وجود نداشت تمام اتفاقات روز مره اي بود كه اغلب در هر دفتر خاطراتي نوشته مي شد. اما چيزي كه باعث ميشد آن را از چشمان كنجكاو خواهرم پرديس پنهان كنم جرياني بود كه فكرم را به خود مشغول كرده بود و آن جريان دوستي دوستي بيتا با جواني بود كه به تازگي با او آشنا شده بود و من كم و بيش در جريان آشنايي آن دو بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدفترم را ورق زدم و به صفحه اي رسيدم كه بيتا با هيجان برايم تعريف كرده بود كه با جواني به نام سام آشنا شده است. يك شب هنگامي كه از سر كلاس تقويتي زبان بر مي گشته چند جوان علاف مزاحمش مي شوند اما در اين حين مرد جواني سر ميرسد و جلوي آنان در مي آيد و بعد بيتا را به منزلشان مي رساند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبيتا برايم تعريف كرده بود كه سام در شركتي كه در همان خياباني كه او به موسسه زبان مي رود به عنوان حسابدار مشغول به كار مي باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن سام را نديده بودم اما بيتا مي گفت كه او پسري سبزه رو و ميانه قد و لاغر اندام است اما خيلي جذاب و تو دل برواست.من فقط يك بار كه به خانه بيتا رفته بودم تا با هم درس بخوانيم صداي سام را از پشت تلفن شنيده بودم زيرا بيتا تلفن را روي آيفون گذاشته بود تا من بتوانم صدايش را بشنوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغرق در خواندن دفتر خاطراتم بودم كه صداي تلفن به خود آمدم به ساعت نگاه كردم و ديدم نيم ساعت از رفتن خانواده ام به فرودگاه گذشته است.از جا بلند شدم و به طرف تلفن رفتم و گوشي را برداشتم صداي بوق آزاد تلفن نشان مي داد كه ممكن است خط روي خط افتاده باشد. گوشي را گذاشتم و و سر جايم برگشتم . دفتر را به دست گرفتم اما ديگر مشغول به خواندن نشدم شروع كردم به نوشتن خاطرات مهمي كه در اين مدت برايم اتفاق افتاده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنوشتم:در مدتي كه فرصت نوشتن نداشتم آن هم به دليل امتحانات و جريانات بعد از آن حالا فرصتي پيدا كرده ام تا اتفاقاتي كه در اين مدت پيش آمده را بنويسم . اول اينكه بيتا هنوز با سام دوست است و از قرار معلوم بعد از تعطيلات قرار است با خانواده اش براي خواستگاري از بيتا به منزلشان برود اما تا ديروز كه با بيتا تماس داشتم هنوز خبري نشده بود.راستي تا يادم نرفته مينا خواهر بيتا هم با شوهرش آشتي كرده است و سر زندگي اش برگشته و اين را ديروز بيتا با خوشحالي برايم گفت . ترس اوفقط اين بود كه مبادا موقعي كه سام و خانواده اش براي خواستگاري از او به منزلشان مي آيند مينا هنوز با مازيار قهر باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما خبر خيلي مهم و قابل توجه اي كه به قول پرديس خانواده پدري ام را چون زلزله اي زيرو رو كرده اين است كه قرار است پيروز از سوئد برگردد. البته نميدانم اين بازگشت دائمي است يا موقتي اما به هر حال اين خبر براي خانواده بزرگ ما خيلي تكان دهنده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهتر است از اول ماجرا شروع كنم . وقتي پيروز طي تلفني به عمويم گفت كه به زودي قرار است به ايران برگردد شور و غوغايي در خانواده بزرگ پدري ام برپا شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه به تكاپو افتادند و اين تلاش براي اين بود كه خود را براي ورود پيروز آماده كنند.من او را به ياد نداشتم چون زماني كه به خارج رفت شش سال داشتم و هنوز در شور بچگي ام بودم.از قيافه او تنها چيزي كه به ياد دارم چشمانش بود كه فكر ميكنم چيزي به رنگ سبز و يا طوسي بود البته درست رنگ آن را به ياد ندارم چون شايد در عالم بچگي هنوز نمي توانستم رنگ ها را درست تشخيص دهم ولي از رفتن او خاطره ي پررنگي در ذهن داشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپيروز نوه ي عمه بزرگم بود كه حدود پانزده سال پيش براي تحصيل به خارج از كشور رفته بود.اما اينكه چرا آمدن پيروز شور و هيجان تازه اي به زندگي مان بخشيده بود خود شرخ مفصلي دارد.ابتدا به شرح اصل و نصب خانوادگي مان مي پردازم . براي معرفي خانواده بزرگ پدري ام كه گاهي اوقات خودم را هم گيج مي كند بايد به شجره نامه خانوادگي مان رجوع كنمو از پدرپدر بزرگم بنويسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر پدربزرگم اهل كردستان و يكي از خانهاي آن زمان بوده است كه در زمان آخرين شاه قاجار صاحب خدم خشم فراواني بوده. ,و همچنين مالك چند ده و آبادي بوده و علاوه بر آن داراي ثروت زيادي از جمله زمين و ملك فراواني بوده كه از تمام اين ملك و آبادي ها يك سوم آن بعد از تقسيم اراضي به تنها پسرش طهماسب خان كه پدربزرگم بود و همچنين تنها دخترش گهرناز خاتون به ارث رسيد.پدر بزرگم نيز با وجود داشتن دو همسر و هفت فرزند كه دو تاي آنها قبل از پدربزرگم فوت كردندآنقدر زمين و ملك داشت كه تا چند پشت آنها نيز بتوانند زندگي راحتي داشته باشند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانواده پدري من خانواده اي بزرگ و پر جمعيت بودند كه سه برادر و دوخواهر تشكيل ميشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعموي بزرگم قادر كه سالها پيش به رحمت خدا رفته است داراي دو پسر به نام هاي ايرج و اميد و دو دختر به نام هاي ناهيد و نرگس مي باشد. دو دختر و يكي از پسر هايش ازدواج كرده اند و آخرين پسرش اميد هم اكنون بيست و چهار سال سن دارد و در سنندج مشغول تحصيل مي باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدومين عمويم ناصر داراي چهار دختر و دو پسر مي باشدكه از چهار دخترش فقط يلدا دخر بزرگش ازدواج كرده بود و سه دختر ديگرش به ترتيب ياسمين بيست و يك سال و نيشا هجده سال و نوشين شانزده سال و دو پسرش نيما بيست و هفت سال و نويد بيست و سه سال دارند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنادر كه پدر من مي باشد سومين پسر خانواده است و داراي سه دختر و يك پسر مي باشد كه خواهرانم پريچهر بيست سال و پرديس نوزده سال و من نيز هفده سال و برادرم پوريا چهارده سال دارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو عمه ام هردو در كردستان زندگي مي كنندعمه بزرگم سوزه يك دختر به نام ساره داشت. متاسفانه به همراه شوهرش در مسافرت ماه عسلشان در تصادفي در گذشته بودند.عمه ديگرم سولان فقط دو پسر دارد كه سينا ازدواج كرده و داراي يك پسر چهار ساله است و سروش نيز يك سال پيش با دختري ازدواج كرده و بعد از هفت هشت ماه از همسرش جدا شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو ناصر و بعد از آن پدرم در زمان نوجواني براي تحصيل و كار به تهران مي آيند و ازدواج ميكنند . عموي بزرگم كه در آن زمان يكي از ثروتمندان شهر خودش بوده از برادرانش مي خواهد تا به كردستان برگردند و در ملك پدريشان در كنار او زندگي كنند اما اصرار او بي نتيجه بوده و پدر و عمو ناصر كه در آن موقع تازه به طور مشترك مغازه اي در بازار خريداري كرده بودند حاضر نشدند دست از كار و زندگي خود بكشند و در تهران ماندگار مي شوند. عمو قادر پس از اينكه از آمدن آنها نا اميد مي شود سهم ارث خواهران و برادرانش را مي دهد تا برادرانش با سرمايه كلاني كه سهمشان بود موقعيت شغلي خود را تثبيت كنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه كوچكم سولان در سنندج ودر نزديكي منزل عمو قادرم داراي خانه و زندگي مرفهي است و گاهي براي ديدن عمو و پدرم به تهران مي آيد . اما عمه بزرگم در شهر كوچك و خوش آب و هوايي به نام بلبلان آباد ساكن است و تا جايي كه به ياد دارم به علت ناراحتي قلبي و كهولت سن به تهران پا نگذاشه است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما پيروز كه تنها بازمانده نسل عمه بزرگ پدر بود تا زماني كه به سن قانوني برسد تحت كفالت عموي بزرگم و مادربزرگش يعني گهرناز خاتون بوده كه او هم سرگذشت جالبي دارد كه خيلي دوست دارم آن را هم بنويسم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه بزرگ پدرم گهر ناز خاتون آنطور كه مي گفتند زن زيبا و دلربايي بوده كه يكي از شاهزاده هاي دوران قاجار خاطرخواه او شده و با وجود سه همسر و هشت فرزند با او ازدواج مي كند . گهرناز با ازدواج با اتابك خان سوگلي و گل سرسبد زن هاي او مي شود به خصوص با آوردن پسري به نام پولاد اين عزت و قرب به اوج خود ميرسد اما اين باعث نمي شود گهرناز با غرور و خود خواهي كه كه اكثر زنان آن دوره داشتند در پي بيرون كردن حريفانش يعني همسران قبلي اتابك خان بودند از ميدان شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاينطور كه مي گفتند گهرناز با وجود سن كمي كه داشته خيلي عاقل و زيرك بوده و با داشتن عقل و تدبير سعي در برقراري مساوات بين خود و ديگر همسران اتابك خان داشته و اين خود علت تشديد علاقه اتابك خان نسبت به او مي شد و باز اينطور كه مي گفتند اتابك خان بدون اجازه همسر زيبا و جوانش حتي آب هم نمي خورده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از مرگ اتابك خان ثروت عظيم او بين همسران و فرزندانش تقسيم شد و سهم گهرناز و پولاد با وجودي كه نيمي از سهم الارث خودش را به زنان ديگر بخشيد ثروتي افسانه اي شد كه بيشتر آن ملك و زمين و آبادي بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگهرناز يكي از زنان ثروتمند عصر خود به شمار مي رفت زيرا علاوه بر سهم ارث پدري اش ثروت كلاني نيز از همسرش انابك خان به او رسيده بود و به خاطر همين خواستگاران فراواني داشت . اما او با وجودي كه بعد از مرگ اتابك خان هنوز خيلي جوان بود و از طرفي خواهان زياد داشت ازدواج نكرد و تمام هم و تلاشش را براي تربيت تنها فرزندش پولاد نمود و زماني كه او دوره دبيرستانرا در تهران تمام كرداو را براي ادامه تحصيل به خارج فرستاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپولاد پس از اتمام تحصيل و و گرفتن دكترا در سن سي و هشت سالگي در فرنگ با زني اهل بلژيك آشنا مي شود و حاصل اين ازدواج پسري به نام پيروز بود كه پس از به دنيا آمدن پيروز پولاد از همسرش جدا شد و به همراه پسرش به ايران باز مي گردد و گهرناز در تدارك گرفتن همسري ايراني براي او بوده كه اجل مهلت اين كار را به پولاد نمي دهد و او طي حادثه اي در مي گذرد و در اين بين پيروز تنها وارث ثروت كلان پولاد مي شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزماني كه پولاد در گذشت پيروز هشت ساله بود . بعد از آن سرپرستي او به مادربزرگش گهرناز مي رسد كه او نيز از هيچ تلاشي براي تربيت پيروز فروگذاري نكرده بود . دو سال بعد از اينكه پيروز مدرك ديپلمش را مي گيرد او را براي ادامه تحصيل به خارج مي فرستد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پيروز چيزي به خاطر ندارم فقط به ياد دارم در آن زمان من و نيشا و نوشين تا آخر كه او را بدرقه مي كرديم به شكل و شمايلش خنديديم همين خنده باعث شد كه هر سه نفرمان موقع بازگشت يكي يك پس گردني بخوريم زيرا صداي كركر خنده مان از صداي هق هق مادر و زن عمو ها و عمه ها بلند تر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از مرگ گهرناز كه دو سال پس از رفتن پيروز به خارج بود و همچنين مرگ عموي بزرگم كه فاصله اي با مرگ عمه بزرگش نداشت اختيار نصف بيشتر ثروت او به دست پدر و عمويم مي افتد كه قرار بر اين مي شود كه آنها تا زماني كه پيروز به سني برسد كه بتواند با سرمايه اش كار كند با آن تجارت كنندو سود حاصل را به حساب او در يكي از از بانكهاي معتبر خارج از كشور بگذارند.كسي نميدانست ارزش اين ثروت چه قدر است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو اما حالا بعد از بعد از پانزده سال قرار است او به ايران بازگردد و همين انگيزه اي بود براي تحولي عظيم در خانواده پدري ام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرست اواخر ماه خرداد بود و من تازه آخرين امحانم را داده بودم كه خبر آمدن او را شنيدم . موقعي كه بعد از دادن آخرين امتحانم به تنهايي از مدرسه به خانه برگشتم در اين فكر بودم كه امسال هم رتبه اول كلاس را براي خودم به دست آورده ام و از اين بابت خيلي خوشحال بودم و تمام تلاشم به اين جهت بود تا براي شركت در كنكور آن هم در رشته پزشكي كه تنها آرزويم بود بتوانم رتبه به دست بياورم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرايم جاي خوشحالي بود كه پشتكارم در درس زبانزد تمام فاميل بود و وقتي از گوشه و كنار مي شنيدم كه ديگرن مي گفتند نگين مغز فعال فاميل است با غرور به خود مي باليدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما حيف كه نيشا دختر عمويم كه از هركس ديگر در فاميل با من صميمي بود و تقريبا هم سن بوديم بعد از گرفتن سيكل ترك تحصيل كردو براي يادگيري آرايشگري به يك آموزشگاه رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن روز تنها به منزل برگشتم زيرا نوشين چند روزي بود كه تعطيل شده بود وقتي به منزل رسيدم همين كه از در وارد شدم بيشتر اسباب و اثاثيه را گوشه حياط ديدم.يك لحظه به فكرم رسيد كه نكند پدر منزل را فروخته و ما در تدارك اسباب كشي هستيم ولي اين از واقعيت خيلي دور بود زيرا با وحودي كه سرم به درس و مدرسه گرم بود اما ميفهميدم كه پدر قصد فروش منزل را ندارد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حال فكر كردن بودم و در ذهنم حدس هايي ميزدم كه پرديس را ديدم كه با جعبه اي در دست از در ساختمان وارد حياط شد و با ديدن من گفت:"بدو نگين خوب اومدي بيا كمك كن."به طرف او رفتم و گيج به او نگاه كردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"پرديس چه خبره؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"خبر خير."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"بابا خونه رو فروخته؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"برو بابا دلت خوشه خبر نداري؟قراره زلزله بياد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا وحشت به او نگاه كردم و گفتم:"زلزله؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس كه مي خواست به داخل برود خنديد و گفت:"آره جونم زلزله."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحشت تمام وجودم را در بر گرفته بود و در اين فكر بودم كه اگر قرار است زلزله بيايد پس چرا اسباب و اثاثيه را جمع مي كنند ؟ نگاهي به اثاثيه انداختم تمام اسباب هاي حياط شامل خرده ريز هاي قديمي و خرت و پرت هايي بود كه شايد ارزش زيادي هم نداشت و من در تعجب بودم كه اينها چه چيزهايي هستند كه آنقدر مهم هستند كه مادر مي خواهد زير آوار نماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر خيالاتم سر مي كردم كه صداي پرديس را شنيدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"نگين چته خشك شدي بيا ديگه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه او نگاه كردم و به دنبالش روان شدم.وضعيت خانه دست كمي از بيرون آن نداشت همه جا به هم ريخته و شلوغ بود و من براي پيدا كردن جايي كه بتوانم لباسهايم را عوض كنم اين طرف و آن طرف ميرفتم و در همان حال فكر كردم كه حتما زلزله آمده كه منزل را به صورت ريخت و پاش كرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر را ديدم كه از پلكان طبقه بالا مي آيد. با ديدن من گفت:"نگين جان آمدي مادر ؟ چه خوب شد خيلي به كمكت احتياج داريم,بدو لباست را عوض كن بيا كه خيلي كار داريم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلو رفتم و سلام كردم و پرسيدم :" مامان راست راستي قرار است زلزله بيايد؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر لپش را به دندان گرفت و گفت:"زشته دختر اين حرف عيبه."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"مامان پرديس گفت"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر سرش را تكان داد و با لحن سرزنش باري گفت:"مي خواد از اين بزرگتر بشه تا بدو خوب رو بفهمه؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد به دنبال كارش رفت و مرا در بهت و حيرت گذاشت. نمي دانستم مخاطب مادر من بودم يا پرديس ولي از نگاه چپ چپ پرديس به خودم فهميدم كه چه كسي مخاطب مادر است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس با اخم از من رو برگرداند و با حرص گفت:"بي خود ميگن تو مغز متفكري به نظر من كه يك احمق مغز خر خورده بيش نيستي."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاك گيج شده بودم . هيچ كس حرف درستي نميزد تا من هم بفهمم چه خبر شده است . در اين حين صداي پوريا را شنيدم كه مادر را صدا مي كرد. با عجله به طرف حياط رفتم و او را صدا زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" پوريا.پوريا"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوريا با ديدن من سرش را تكان داد و خنديد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" پوريا جون كجايي داداش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"چيه بازم مي خواي برات خريد كنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" نه داداشي . مي خوام بهم بگي چه خبر شده؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوريا وقتي فهميد من از چيزي خبر ندارم اول خودش را لوس كرد اما مثل خيلي از اوقات زود جريان را لو داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"قراره خونه رو رنگ بزنيم و دكور را عوض كنيم"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"براي چي؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"آخه مثل اينكه قراره عمه بابا بياد تهران"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه پوريا نگاه كردم و فكر كردم شوخي مي كند عمه پدرم ده سال بود كه فوت كرده بود و تا كنون استخوان هايش نيز خاك شده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه پوريا گفتم:"برو بي مزه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما پوريا با جديت به من نگاه كرد و گفت:" به خدا راست ميگم."و همين باعث شد تا مطمئن شوم كه او شوخي نميكند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" منظورت عمه سوزه است يا سولان؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اونا هم قراره بيان چون وقتي امروز صبح بابا به خونه زنگ زد مامان گفت حتما عمه ها هم ميان"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" كي مي خواد بياد ؟ ار كجا؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" از خارج"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتازه متوجه شدم منظور پوريا از عمه بابا نوه اوست نه خود خدابيامرزش. با تعجب گفتم:"واي پوري راست ميگي؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را تكان دادو من با حيرت فكر كردم كه اين خبر مي تواند اتفاق بزرگي در خانواده پدري ام باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن روز پدر خيلي زود به منزل آمد.و در پي خرده فرمايشهاي مادر به دنبال بنا و نقاش و گچ كار و غيره رفت و من و پرديس و پريچهر و حتي پوريا مثل يك كارگر تمام خرده ريز ها را به حياط منتقل كرديم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهميشه از خانه تكاني عيدي كه مادر انجام ميداد وحشت داشتم و حالاآرزو مي كردم كه اي كاش چند تا خانه تكاني با هم انجام ميداديم اما اينجور تو خاك و خوله وول نمي خورديم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن دليل كار مادر را نميدانستم اما از پرديس شنيدم كه پيروز قرار است براي ازدواج به ايران بيايد و عمو و پدر سعي مي كنند اين طعمه لذيذ را به طرف خود بكشند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوشبختانه يا بدبختانه خواهرم پرديس خيلي رك گوست و بعضي اوقات اگر سر كيف باشد و مرا به چشم دشمنش نگاه نكند از حرفهايش مي توانم سر از خيلي چيز ها در بياورم اما واي به زماني كه عنق است آن وقت كه به قول مادر با يك من عسل هم نمي شود او را قورت داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمان شب پرديس به من گفت كه ثلثي از ثروت افسانه اي پيروز در دست پدر و عمو است و آنها با ثروت او تجارت هنگفت مي كنند و نيم ديگر آن به صورت ملك و زمين است و مقداري از آن هم در بانكهاي خارج از كشور است و سود سرشاري به آن تعلق مي گيرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمي دانم پرديس از كجا اين اطلاعات را به دست آورده بود ولي با اخلاقي كه او داشتبعيد نبود براي به دست آوردن آنها مخفيانه مخفيانه به صحبتهاي پدر و مادر گوش كرده باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا من نيز مي دانستم پيروز به ايران مي آيد تا همسري اختيار كند و پدر و عمو در اين فكر هستند كه هر كدام دختر خود را كانديد اين ازدواج كنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراستش خوذم هم در اين فكر بودم كه آيا پيروز هم خواهان ازدواج با خواهران يا دختر عموهاي دم بختم مي باشديا نه؟اما از قرار معلوم آن طور كه از گفته هاي پدر فهميدم پيروز به او گفته بود كه قصد دارد همسري ايراني اختيار كند چون زنان ايراني در وفا و وقار كم نظيرند.حالا نمي دانم اين فكر از كجا به مغزش خطور كرده بود كه زنان ايراني وفادارترين زنان دنيا هستند.به قول پرديس بي شك او همه نوع زن را امتحان كرده و بعد به چنين نتيجه اي رسيده است!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما اين روز ها حال خواهرم پريچهر و از طرفي ياسمن و نيشا طور ديگر است . با اينكه بخت نيشا خيلي كم تر از ان دو است اما از خودش شنيدم كه مي گفت پدرش گفته اگر پيروز هر كدام از دختر هايم را بخواهد كاري به رسم و رسومات ندارم كه اول بايد دختر بزرگ را سرو سامان دادو بعد دختر كوچك را ندارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمطمئن بودم پدر نيز همين عقيده را دارد.من آرزو مي كنم تا دست كم يكي از خواهرانم زودتر ازدواج كند تا من از هم اتاق شدن با پرديس نجات پيدا كنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا كه سر درد و درلم باز شده بهتر است بنويسم كه با وجودي كه منزلمان داراي پنج اتاق خواب است اما مادر يكي از اتاقها را براي مهمان نگاه داشته است .تمام اعضاي خانواده داراي به جز من و پرديس اتاقهاي مجزايي دارند و همين باعث شده كه پرديس مرا مزاحم و اضافه بداند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپريچهر كه دختر ارشد خانواده مي باشد و داراي اتاق مجزايي است كه هر جايي ميرود در اتاقش را ميبندد و خيالش راحت است پوريا نيز چون پسر مي باشد حتما مي بايس داراي اتاق خواب مجزايي باشد و در اين بين فقط من و پرديس هستيم كه بايد يكديگر را تحمل كنيم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن حاضر بودم مثل ساراكورو زير يك اتاق شيرواني زندگي كنم و يا دس كم با پوريا اتاق مشتركي داشتم اما با پرديس توي يك قصر زندگي نكنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس هميشه حامل خبر است با اينكه مادر بارها به او گفته است كه اين كار خوبي نيست و ممكن است بعدها در زندگي دچار مشكل شود اما گوشش بدهكار اين حرفها نيست و هميشه كار خودش را ميكند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از رنگكاري منزل نوبت به تغيير دكوراسيون مبلها و وسايل رسيد ,كه پدر از هيچ تلاشي براي اين كار فروگذاري نكرد.خانه درسا مثل منزل نو عروس ها زيبا و تميز شده بود و در اين بين ما نيز بي نصيب نمانديم و صفايي به اتاقهايمان داديم از جمله اينكه پدر براي من و پرديس كتابخانه اي مجزا خريد كه قفل و بند داشت و اين بيش از هر چيز باعث خوشحالي من بود چون ديگر مي توانستم وسايلم را درون آن بگذارم و با خيال راحت درش را قفل كنم . البته نه هر چيزي چون پرديس به هر چه قفل و بند حساس است و تا ته توي قضيه را در نياورد دست بردار نيست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمي دانم چرا اما برايم آرزو شده بود كه پرديس زودتر از پريچهر ازدواج كند و لااقل من يكي از شرش خلاص شوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواهر بزرگم پريچهر خواهان زياد دارد حال اين خواهان يه به خاطر موقعيت خانوادگي مان است و يا به خاطر خود او ديگر خدا عالم تر است.اما تا جايي كه مي دانم پدر روي دخترانش حساس است و به قول خودش تا دامادي كه در شان و منزلتشان پيدا نكند شوهرشان نميدهد. و راستي كه تا به حال از هيچ تلاشي براي راحتي ما فروگذاري نكرده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالبته چند تا خواستگار نيز براي پرديس قد علم كرده بودند كه بنده خداها حسابي مسخره او شدند.گاهي اوقات فكر ميكنم پرديس به كدام يك از اعضاي خانواده مان رفته است ,او خيلي زيبا و در عين حال خيلي متكبر و خود خواه است و همچنين ماجرا جوست و مادر هميشه مي گويد كه نگران آينده اوست. پرديس چشمان سبز و همچنين پوست سفيدش را از مادر به ارث برده است و قد بلند و اندام درشتش را از پدر گرفته است و به قول پدر يكي از كردهاي دبش است كه اين حرف پدر باعث عصبانيت او كه خود را تهراني اصيل ميداند ميشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما پريچهر خواهر بزرگم دختري آرام و محجوب است و از نظر شكل و قيافه نسخه كاملي از پدر مي باشد چشمان مشكي و درشت و ابرواني پرپشت كه ميدان اگر آنها را اصلاح كند خيلي زيبا مي شود پوستي سبزه و قدي بلند از ديگر خصوصيات اوست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن نيز كه سومين دختر خانواده ام خصوصياتي متفاوت از ديگر خواهران دارم. با وجودي كه قد بلند آن دو را ندارم اما سفيدي پوستم به مادر رفته است و سياهي چشمان و مويم را از پدر به ارث برده ام ,گاهي اوقات پرديس با حرص به مادر مي گويد شما و پدر سر نگين پارتي بازي كرده ايد و از هر چيز خوبي كه داشتيد به او داده ايد. من به خوبي ميدانم پرديس رنگ سبز چشمانش را دوست ندارد همچنين از قد بلند و اندام درشتش خوشش نمي آيد تنها چيزي كه مي دانم دوست دارد رنگ سفيد و شيشه اي پوستش مي باشد كه واقعا هم زيباست.با اينكه در كل پرديس دختري زيباست اما به چيزي قانع نيست و م خواهد هر چيز خوبي از آن او باشد . گاهي اوقات حرفهايي ميزند كه من فكر مي كنم سلامت عقلي اش نقصان دارد. اما با اين حال نفوذ زيادي روي خانواده مان دارد و با همان اخلاق قلدري اش به من و پوريا و گاهي پريچهر فرمان مي دهد و بعضي اوقات آنقدر ترشرو و بد اخلاق ميشود كه هميشه آرزو ميكنم كه او زودتر از پريچهر ازدواج كند تا من و پوريا نفس راحتي بكشيم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل اينكه از پرديس خيلي بد گويي كردم. نمي دانم چرا هر كاري مي كنم باز هم قلمم به سمت غيبت كردن از پرديس كشيده ميشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه هر صورت منزلمان با كمك چند كارگري كه براي كمك به مادر آورده بود خيلي زود آماده شد و همه منتظر آن بودند كه پيروز با يك تلفن ورود خودش را اعلام كند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاقبت آن روز رسيد و پيروز با گرفتن تماس تلفني با عمو ناصرم روز ورودش را به او گفت. تلفن پيروز مانند بمبي در منزل منفجر شد ,پريچهر با وجودي كه به كلاس خياطي مي رفت و مي توانست براي خود لباس بدوزد اما چند دست لباس قشنگ آماده خريد و مخفيانه و دور از چشم مادر يكي دو رديف از ابروان پر پشتش را برداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس هم براي اينكه از او عقب نماند خرج چند دست لباس را بر گردن پدر گذاشت و در اين بين باز هم سر من بي كلاه ماند,زيرا كسي فكر نمي كرد بين دو خواهر زيبا و بلند قدم من نيز بتوانم عرضه اندام كنم.البته خودم نيز نه چنين حوصله اي دارم و نه اصلا فكرش را مي كنم ,من ترجيح مي دهم خودم را كنار بكشم و منتظر بمانم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالبته نا گفته نماند وضعيت در خانه عمو نيز دست كمي از مال ما ندارد, ياسمين با اينكه قرار بود با اميد پسر عمو قادرم كه او نيز دانشجوي سال آخر مهندسي الكترونيك است ازدواج كند اما گويا چنين قراري با آمدن نام پيروز به خودي خود لغو شده است. او بيشتر از همه تلاش مي كند تا برنده اين مسابقه باشد.البته نيشا و بعد نوشين خيلي زيباتر از ياسمين هستند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irياسمين دختر كوتاه قد اما سفيد روييست كه چهره اش به زن عمويم رفته و در كل قيافه اش چنگي به دل نمي زند اما خيلي خيلي مهربان و خوش زبان است به خاطر همين خواستگارانش كم نيستند . اما نيشا و نوشين هردو به خانواده پدري ام رفته اند و هردو بلند قد و سبزه رو و جذاب هستند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر براي ورود پيروز با عمه هايم در كردستان تماس گرفت و به آنها روز ورود او را اطلاع داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامروز از صبح همه در التهاب بودندو خود را براي امشب كه قرار است پيروز بيايد آماده كرده اند اول قرار شد همه با هم به به فرودگاه برويم اما بعد مادر گفت كه بهتر است يكي از ما دختران در منزل بمانيم تا وقتي پيروز خواست احيانا به منزل پسر دايي نادرش بيايد كسي باشد تا اسپندي روي آتش بگذارد. و من مي دانستم بدون شك آن يك نفر من خواهم بود زيرا پريچهر كه حتما بايد مي رفت و پرديس هم اگر نمي رفت ممكن بود زمين به زمان نيز دوخته شود و پوريا نيز سواي تمام اين برنامه ها بود . بنابر اين خودم داوطلبانه خواستار ماندن در خانه شدم و فكر مي كنم با اين كار خودم را هم بي ارزش نكردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز نوشتن دست كشيدم چون احساس مي كردم دستم درد گرفته است با اين حال فكر كردم زياد خوب ننوشته ام و كمي بي پروا نوشته ام و دفترم حالت سياسي به خود گرفته و اين به خاطر بد گويي از پرديس و بقيه در دفترم بود.در يك لحظه از ذهنم گذشت بعضي چيز هايي كه در دفترم نو شته ام را خط بزنم يا پاره كنم اما زنگ تلفن باعث شد از جا بلند شوم و به طرف آن برم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشي را برداشتم:"بله بفرماييد"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداي نا آشنايي گفت:"منزل آقاي فروغي؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بله بفرماييد"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداي خيلي خودماني گفت:"خدا را شكر بالاخره يكي پيدا شد"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز حرفش چيزي سر در نياوردم و گفتم:"شما؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدا كه معلوم بود خيلي سر حال است گفت:"و اما شما؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمي كردم و در يك لحظه فكر كردم كه ممكن است مزاحمي تماس گرفته باشد و مي خواستم گوشي را بگذارم كه به ياد آوردم او نام و فاميلي پدر را گفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از لحظه اي مكث گفتم:" من دختر ايشان هستم ,امري هست بفرماييد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدا با سر حالي گفت :" ميشه بفرماييد كدام دخترشان؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز حرص دندانهايم را به هم فشردم و در همان حال زير لب گفتم :"مسخره."اما مثل اينكه صدايم به گوش طرف رسيده بود زيرا گفت :" بامن بوديد؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دستپاچگي گفتم:"آقا اگر با پدرم كار داريد ايشان تشريف ندارند شما لطف كنيد بعد تماس بگيريد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدا گفت:" خير خانم بنده فعلا با پدرتان كار ندارم اما اگر شما افتخار آشنايي بديد مي توانيم..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اينكه بگذارم شخص پشت گوشي صحبتش را ادامه دهد گوشي تلفن را گذاشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز قدمي از تلفن دور نشده بودم كه زنگ تلفن دوباره به صدا در آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"بفرماييد"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز همان صدا را شنيدم كه گفت:"براي چي قطع كردي؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم:" آقا اگر شما كمي تربيت داشتيد مزاحمت ايجاد نمي كرديد ."و بعد با حرص گوشي تلفن را گذاشتم. در همان حال غكر كردم كه خدا نكند كه آشنا باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتي براي بار سوم زنگ تلفن به صدا در آمد گوشي را بر نداشتم و سعي كردم آن را نشنيده بگيرم اما زنگ تلفن اعصابم را خرد كرده بود و مي خواستم سيم را از تلفن بكشم اما فكر كردم ممكن است پدر و مادر تماس بگيرند و بعد نگران شوند . چون ديدم مزاحم دست بردار نيست تلفن را برداشتم تا چيزي به او بگويم كه به تندي گفت:" بابا دختر دايي نادر قطع نكن. باور كن نه بي تربيتم نه مزاحم . من پيروز بهزاد فرزند پولاد بهزاد ,نوه عمه آقاي نادر فروغي پدر شما هستم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنيدن نام پيروز خونم خشك شد و با لكنت گفتم:"ب...ب...بله آقا پيروز ؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" تو که منو کشتی آره پیروز من الان میدان هفت تیر هستم اما بقیه راه را بلد نیستم می خواستم ببینم چطور باید به راننده نشانی بدم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا منگی گفتم:"چرا اونجا ؟ شما الان باید فرودگاه باشید؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" ببخشید اگه ناراحتید بنده بر می گردم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتوجه شدم حرف جالبی نزده ام و در پی اصلاح حرفم گفتم:" منظورم اینه که پدر و عمویم و بقیه برای استقبال از شما به فرودگاه رفته اند."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بله بنده بعد از تماس با منزل دایی ناصر متوجه شدم اما حالا شما لطف می کنید نشانی بدهید یا اینکه بنده به فکر رفتن به هتل باشم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز فکر اینکه اگر پیروز به هتل برود پدر دمار از روزگارم در می آورد هول شدم و گفتم:"بله بله یادداشت کنید."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" شما بفرمایید من به ذهن می سپارم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا و جودی که نشانی منزل را حفظ بودم اما در آن لحظه آنقدر هول شدم که اسم خیابانمان به کلی از یادم رفته بود و سکوت پیروز می رساند که منتظر است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای پیروز مرا به خود آورد:" دوشیزه فروغی من منتظرم ؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بله اما... راستش را بخواهید نشانی را فراموش کرده ام."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خنده پیروز به گوشم رسید:" من که پانزده سال در ایران نبودم اما از فرودگاه تا میدان هفت تیر با نشانی که از قبل تو ذهنم مانده بود آمده ام تعجب می کنم شما چطور ..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همان حال حرفش را قطع کردم و نام خیابان و شماره پلاک منزل را که به یادم آمده بود را به او دادم و او با خنده از من خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد.صدای پیروز خیلی گرم و دلنشین بود صدای او را با یکی دو عکسی که پیروز تقریبا دو سال پیش به همراه نامه ای برای پسر عمویم نیما فرستاده بود در ذهنم مقایسه کردم . عکسهایی که پیروز برای نیما فرستاده بود با آن پیروز لاغر و دراز و موهای روشن فرفری زمین تا آسمان تفاوت داشت. در یکی از عکسها پیروز در کنار مجسمه برهنه زنی ایستاده بود و چهره اش زیاد مشخص نبود اما بازوان برجسته و گردن کلفتش نشان می داد که اندامش دیگر آن لاغری سالهای جوانی را ندارد و در یک عکس دیگر که کنار بندری بود چهره اش مشحص تر بود. برخلاف موهای فرفری پرپشتی که او هنگام رفتن داشت جلوی موهایش ریخته بود و پیشانی اش را بلند تر کرده بود اما با وجود این به قول پردیس کچل خوش قیافه ای بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از گذاشتن گوشی تلفن با ترس به این فکر افتادم که ای کاش پدر و یا کسی زنگ می زد و من به آنها بگویم که پیروز تا چند دقیقه دیگر به منزلمان می رسد از فکر دیدن او آن هم به تنهایی وحشت تمام وجودم را گرفت . به خصوص که به یاد حرف پردیس افتادم که می گفت پیروز بعد از چند سالی که در خارج زندگی کرده ممکن است تمام تعصبات را به کنار گذاشته باشد و در وهله ی اول دیدار با دختران فامیل دست بدهد و حتی آنان را ببوسد . این در دل من وحشتی ایجاد کرده بود و شاید هم یکی از دلایل که باعث شد من به فرودگاه نروم همین بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر این فکر بودم که چه باید بکنم و چطور خودم را پنهان کنم تا مبادا پیروز دست به عمل ناشایستی بزند و از طرفی می دانستم که پدر به هیچ وجه راضی نیست که تا آمدن آنها از فرودگاه نوه عمه عزیز و ارزشمندش را پشت در نگهدارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی دانم چه مدت در این فکر بودم که زنگ در به صدا در آمد و من با وحشت جیغ کوتاهی کشیدم و بعد با هراس به اطراف نگاه کردم و پس از چند لحظه به ناچار برای باز کردن در به طرف حیاط رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمدتی پشت در حیاط ایستادم تا قلبم کمی آرام شود و بعد با کشیدن چند نفس عمیق در را باز کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر وهله اول چشمم به خودرو سفید رنگی با نشان فرودگاه خورد و بعد پیروز را دیدم که مشغول گرفتن چمدان هایش از راننده بود. با وجود روشن بودن چراغ دم در نتوانستم چهره اش را به خوبی تشخیص دهم.پیروز سرش را بلند کرد و با دیدن من که با ترس به او چشم دوخته بودم لبخندی زد و و سرش را تکان داد و بعد با حساب کردن کرایه راننده به طرف در آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز دیدن پیروز که به طرفم می آمد خودم را به در چسباندم و بعد با زحمت سعی کردم لبخندی بزنم و وانمود کنم دختر نترسی هستم . اما در حقیقت از وحشت تمام دست و پایم بی حس شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیروز با دو چمدان بزرگ جلوی در رسید جلوی در رسید و نگاهی به سر تا پایم انداخت . من با تمام هیکلم جلوی در را سد کرده بودم و خیال هم نداشتم کنار بروم . پیروز با لحن طنزی گفت:"سلام دختر خانم خوش آمدید."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خود آمدم و با صدای لرزانی گفتم:" بله... سلام... ببخشید حواسم نبود خوش آمدید."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر تاریکی کوچه و زیر نور لامپ سر در حیاط او را می دیدم که با چشمانی براق و لبخندی نافذ به من می نگرد . پیروز چمدان هایش را به زمین گذاشت و بعد از جیب بغل کیفش کارتی بیرون آورد و خطاب به من گفت:" دختر دایی عزیز این کارت شناسایی بنده می باشد زیرا گویی هنوز باور ندارید که بنده پیروز بهزاد فرزند پولاد می باشم . طوری که به بنده حقیر نگاه می کنید که گویی شبح دیده اید."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شتاب خودم را از جلوی در کنار کشیدم و گفتم:"آه بله عذر می خواهم بفرمایید داخل."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیروز لبخندی زد و بعد دستش را به طرف من دراز کرد و در همان حال گفت:" خوب حالا که شما با بنده آشنا شدید می توانم افتخار آشنایی با شما را داشته باشم؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا وحشت به دست پیروز نگاه کردم و در همان حال به یاد پردیس افتادم که می گفت بعد از دست دادن هم شاید بخاهد دختران را ببوسد.از تصور چنین چیزی با وحشت خودم را عقب کشیدم و بعد چند قدم از او فاصله گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیروز را دیدم که نگاهی به دستش که همچنان در هوا بود انداخت و بعد شانه هایش را بالا انداخت و با کشیدن نفس عمیقی خم شد و چمدان هایش را برداشت و بعد داخل شد و با پا در منزل رابست. شاید در آن لحظه فکر می کرد که با دختر غقب مانده و دور از آدمیزادی طرف شده است. حالا جای شکر داشت که او را در همان جا نگذاشته بودم و به طرف منزل فرار نکرده بودم.نگاه او به من نشان می داد که از برخورد من تعجب کرده است . خودم قبول داشتم که رفتارم خیلی عجیب شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند قدم عقب عقب برداشتم و با شتاب خودم را به منزل رساندم . در همان حال قصد داشتم خودم را در اتاقم پنهان کنم که هنوز چند پله به طرف بالا نرفته بودم که صدای زنگ تلفن باعث شد با همان شتاب به طرف تلفن برگردم و گوشی را بردارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن صدای پدرم کم مانده بود از خوشحالی فریاد بکشم . پدر با عجله گفت:" نگین کسی زنگ نزد؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" چرا نوه عمه شما..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر با شتاب گفت:" خوب چی گفت؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" او نشانی خواست و الان هم اینجاست."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر با تعجب و با صدای بلندی گفت:" نگین پیروز به منزل ما آمده ؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" آره بابا اون الان رسیده حالا باید چی کار کنم؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" نگین به او سلام برسان و ازش پذیرایی کن . ما همین الان می رسیم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر تلفن را قطع کرد و من در این فکر بودم که چطور باید از او پذیرایی کنم . در این هنگاه پیروز از در وارد شد و چمدان هایش را همان جلوی در گذاشت و به اطراف نگاه کرد. با دست به او اشاره كرد و با لكنت گفتم:"بفرماييد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپيروز نگاهي به سمتي كه اشاره كرده بودم انداخت و لبخندي لبانش را از هم باز كرد و چند قدم جلو آمد و گفت:" اما من فكر مي كنم اتاق پذيرايي آن سمت باشد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتازه متوجه شدم كه به سمت پذيرايي اشاره كردم . با خجالت سرم را به زير انداختم و به طرف آشپزخانه رفتم. در كابينتي را باز كرد و بي هدف به داخل آن نگاه كردم و در اين فكر بودم كه چه چيز بياورم تا از او پذيرايي كنم . از صداي پيروز تكاني خوردم و به طرف در آشپزخانه نگاه كردم و او را ديدم كه به ستون اپن آشپزخانه تكيه داده و بالبخند به من نگاه مي كند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" من چيزي ميل ندارم فقط يه ليوان آب خواهش مي كنم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را تكان دادم و به سمت يخچال رفتم و پارچ آب را برداشتم و به سمت او كه آرنجش روي پيشخان گذاشته بود رفتم و بدون اينكه به او نگاه كنم پارچ را جلوي او گذاشتم . چند قدم به عقب برداشتم و بلاتكليف وسط آشپزخانه ايستادم. از اينكه او اينقدر خودماني رفتار مي كرد احساس خوبي نداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپيروز به پارچ آب نگاه كرد و لب هايش را به هم فشار داد تا مبادا بخندد. بعد خود به داخل آشپز خانه آمد و به اطراف نگاه كرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب به او نگاه كردم كه از آمدن داخل آشپزخانه چه قصدي دارد و او را ديدم كه در يكي از كابينت ها را باز كرد و بعد دوباره آن را بست . ب من كه تقريبا پشت ميز آشپزخانه سنگر گرفته بودم نگاه كرد و گفت:" شما ليوان هايتان را كجا مي گذاريد؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتازه متوجه شدم كه ليواني به او نداده ام.با شتاب سنگرم را رها كردم و براي آوردن ليوان آب به كنار او كه جلوي كابينتي ايستاده بود رفتم واز كابينت ليواني در آوردم و در حالي كه احساس مي كردم رنگ صورتم كاملا سرخ شده است آن را به طرف او گرفتم .پيروز هم با لبخند دستش را دراز كرد كه ليوان را از دستم بگيرد كه از ترس اينكه مبادا دستش به دستم بخورد ليوان را همانطور رها كردم . ليوان به زمين افتاد وبا صداي جرينگي شكست . با شكسته شدن ليوان كريستال مثل اين بود كه كمر من هم شكست . با ناراحتي به ليوان كريستال كه خودم مسبب شكستن آن شده بودم نگاه كردم و با تاسف لبم را به دندان گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپيروز متعجب به من نگاه كرد . شك نداشتم كه يقين پيدا كرده من عقب مانهده هستم آن هم از نوع آنچناني چون با صداي آرامي گفت:"تو از من ميترسي؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانم را از او برگرفتم و به زمين نگاه كردم و بعد از چند لحظه به ياد آوردم كه قرار بود يك ليوان آب به اين مسافر تازه از راه رسيده بدهم . تا خواستم دستم را به طرف كابينت دراز كنم پيروز گفت:" نه لازم نيست خودم مي توانم يك ليوان بردارم." و بعد ليواني را برداشت و آن را پر از آب كرد و بعد به طرفم برگشت . يكي صندلي از كنار ميز آشپزخانه بيرون آورد و گفت:" بهتر است كمي بنشيني تا حالت جا بيايد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم نيز احساس مي كردم ديگر پاهايم توان ايستادن ندارند و بدون اينكه به پيروز نگاه كنم بي تعارف روي صندلي نشستم . پيروز ليوان آب را به طرفم گرفت و گفت:"كمي آب بخور."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن چون دانش آموز كودن اما حرف شنويي دستم را دراز كردم تا ليوان را از او بگيرم كه دستش را كنار كشيد و گفت:" نه صبر كن مي ترسم دوباره قبل از اينكه ليوان را بگيري آن را رها كني ." و بعد ليوان را روي ميز گذاشت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اين هنگام زنگ در به صدا در آمد و من مثل يك فنر از جا جهيدم كه پيروز با دست به من اشاره كرد كه سر جايم بنشينم تا خودش براي باز كردن در برود.اما به محضي كه پيروز از آشپزخانه خارج شد به سرعت از جايم برخاستم تا خرده شيشه ها را جمع كنم . مي دانستم مادر به اين ليوان هاي كريستال كه نمونه اش خيلي كم پيدا مي شود خيلي حساس است و اگر به خاطر پيروز نبود هيچ وقت آنها را از داخل ويترين بيرون نمي آورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنقدر مضطرب بودم كه متوجه نشدم چطور مشغول جمع كردن خرده هاي ليوان هستم . فقط زماني به خودم آمدم كه سوزش شديدي را حس كردم و بعد از آن خوني بود كه از كف دستم به روي سراميك هاي سفيد آشپزخانه مي ريخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جايم بلند شدم تا با شتاب به ظرفشويي بروم تا بيش از اين كف آشپزخانه را كثيف نكنم كه تكه اي شيشه به پايم فرو رفت و باعث شد همانجا سر جايم بنشينم و در همان حال صداي پدر و مادرم را مي شنيدم كه با پيروز احوالپرسي مي كردند.از صداي پدر و مادر متوجه شدم پدرم پيش از آمدن بقيه مستقبلان و با شتاب به منزل آمده و ديگرن كه شامل سه خودرو كه يكي از آنها نيز متعلق به عمويم مي باشد پشت سر خواهند آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز دستم بي وقف خون مي آمد و جرات نداشتم از جايم بلند شوم كه مبادا جاي ديگري را كثيف كنم . در يك لحظه صداي جيغ مادر باعث شد با ترس سرم را بلند كنم و او را ببينم كه در آستانه در آشپزخانه ايستاده و با وحشت به من نگاه مي كند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرياد مادرم كه به نظرم خيلي بلند بود باعث شد افرادي كه داخل هال بودند به طرف آشپزخانه هجوم بياورند . رنگ صورتم مثل گچ سفيد شده بود و با وحشت به مادر نگاه مي كردم . مادر به سرعت جلو دويد و حطاب به ديگران گفت:"تو آشپز خانه نياييد چون ممكن است پايتان شيشه برود." و بعد با سرزنش به من نگاه كرد وگفت:" چه بلايي سر خودت آوردي؟"حتي سرم را بلند نكردم تا ببينم كه چه كسانه به من نگاه مي كنند. فقط صداي پدرم را شنيدم كه گفت:" نگين حالت چطور است؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداي پيروز زا شنيدم كه خطاب به مادرم گفت:" زن دايي همش تقصير من بود كه متوجه نشدم ليوان آب چطور از دستم افتاد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر از جا برخاست و با لحني كه گويي هيچ اتفاق مهمي نيافتاده است گفت:" واي اين چه حرفي است آقا پيروز فداي سرتان ليوان كه ارزشي ندارد اما من متعجبم كه چرا نگين با دست شيشه ها را جمع كرده ببين دستش را به چه روزي انداخته."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخون همچنان با شدت از دستم مي ريخت و گويي خيال بند آمدن نداشت . مادر كنارم نشست و به سرعت گوشه روسري را از سرم كشيد تا آن را دور دستم بپيچد . از اينكه بدون روسري جلوي پيروز و نويد باشم كه در همان لحظه او را ديدم كه با نگراني به من نگاه مي كند با خجالت خواستم كه نگذارم مادر روسري ام را از سرم بكشد كه مادر با كشيدن روسري ام آن هم باحرص به من فهماند كه الان وقت خجالت كشيدن نيست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همان حال چشمم به پرديس افتاد كه كنار نويد ايستاده بود و با حالتي كه معلوم بود خيلي چندشش شده به خون دست من نگاه مي كرد. مادر با لحني كه سعي مي كرد آن را جلوي پيروز كنترل كند و فقط من و پرديس مي دانستيم كه چقدر ناراحت است گفت:" پرديس نايست مادر بدو بتادين و باند را از جا دوايي بردار بيار."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس نگاه سرزنش باري به من كرد و براي انجام دادن كاري كه مادر خواسته بود به طرف دستشويي رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همين لحظه پيروز جلو آمد و با احتياط كنار مادر نشست و بعد به دستم نگاه كرد و گفت:" از قرار معلوم بريدگي دستش خيلي عميق است."و بعد خيلي عادي دستم را گرفت و با دقت به آن نگاه كرد . دوست داشتم در آن لحظه قطره آبي شوم و به زمين فرو بروم . آنقدر سرم را به زير انداخته بودم كه موهايم كاملا روي صورتم ريختم بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس وسايل را آورد و آن را به مادر دادمادر در بتادين را باز كرد و باندي را به آن آغشته كرد و بعد آن را پيروز داد و گفت:" تو را به خدا ببخشيد عجب استقبالي از شما كرديم به خدا شرمنده ايم." و بعد نگاه تندي به من انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپيروز را ديدم كه با دقت تمام باند را در محل بريدگي كف دستم كه حدود دو سانت بود گذاشت و محكم آن را فشار داد و با اين كار او ناله ام در آمد و در همان حال گفت:" مي دانم خيلي درد دارد اما بايد كمي صبور باشي."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپيروز دستم را گرفته بود و آن را فشار مي داد تا خون ريزي بند بيايد و در همان حال به مادر گفت:" بهتر است يك ليوان آب قند براي نگين درست كنيد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همان اوضاع از شنيدن نامم از دهان او متعجب شدم زيرا به ياد نداشتم كه خودم را به او معرفي كرده باشو . مادر بلند شد و به پرديس كه كنارش ايستده بود گفت:" بدو خرده شيشه ها را جمع كن اما مواظب باش با دست اين كار را نكني."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحن مادر طوري بود كه مي دانستم به پرديس خيلي بر مي خورد و موقعي كه او با نفرت به من نگاه كرد فهميدم كه دشمن خونيني براي خودم دست و پا كرده ام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداي پيروز را شنيدم كه آهسته گفت:" كاش با پارچ آب را سر مي كشيدم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتي سزم را بلند نكردم تا به او نگاه كنم. آنقدر در خجالت بي پوشش بودن در حضور او و گرفتن دستم توسطش بودم كه ديگر جايي براي خجالتي دوباره نميماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس جارو را كنار شيشه ها به زمين گذاشت و خطاب به پيروز گفت:" شرط مي بندم شما به خاطر اينكه گناه نگين را كم كنيد شكستن ليوان را به عهده گرفتيد وگرنه من بهتر از هركسي نگين را مي شناسم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irديدم كه پيروز لحظه اي به چشمان سبز و زيباي پرديس خيره شد و بعد با لبخندي گفت:" فكر نمي كنم گناهش خيلي سنگين باشد اما راستش مقصر من بودم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس نگاه را از او برگرفت و به جمع كردن خرده شيشه ها مشغول شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبراي اينكه سر راه جاروي او نباشيم پيروز همانطور كه دستم را گرفته بود از جا بلند شد من نيز ناچار بلند شدم و دستم را كشيدم تا او دستش را رها كند اما او نگاهي به من كرد و بعد مرا به طرف صندلي ديگر اشپزخانه بردو به من گفت تا روي آن بنشينم و بعد خودش نيز صندلي ديگري بيرون كشيد و روي آن نشست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپيروز بعد از بستن دستم از جا برخاست و زير شير ظرفشويي دستانش را شست و با تعارف پدر به طرف اتاق پذيرايي رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه محض بيرون رفتن پيروز از در آشپزخانه غر غر هاي پرديس شروع شد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" دختر دست و پا چلفتي . احمق بي شعور.من تو را مي شناسم به خاطر خودنمايي حاضري سرت رو هم بدي..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداي مادر صداي پرديس را قطع كرد." بسه ديگه اتفاقي است كه افتاده من كه گفتم تو بمون حالا ديگه لازم نيستتو سر و كله هم بزنيد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس از آشپز خانه خارج شد و در همين حين صداي زنگ در منزل به صدا در آمد. بقيه از راه رسيده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپريچهر به همراه ياسمين و ديگر دختر عمو ها بود به محضي كه به منزل آمد براي پيدا كردن آمادگي رويارويي با پيروز به آشپز خانه آمدند كه با ديدن من روي صندلي آشپزخانه و مادر كه مشغول تميز كردن خونها از كف آشپزخانه بود چگونگي ماجرا را پرسيدندو مادر براي اينكه پاسخي داده باشد گفت:"ليوان از دست نگين افتاده و دستش را بريده."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس خيلي بدي داشتم و فكر مي كردم الان همه درباره ام چه فكرهايي كه نميكنند .در همين حال به ياد دفتر خاطراتم افتادم كه همچنان روي مبلي داخل هال افتاده بود . با چشم به دنبال شخص معتمدي مي گشتم تا سفارش كنم آنر را برايم بياورد . با ديدن پوريا با خوشحالي او را صدا زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" پوريا پوريا بيا داداشي."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از رفتن پوریا به دور و اطراف نگاه کردم و در این فکر بودم که دفتر را کجا پنهان کنم که پردیس آن را نبیند.بهترین جایی که به فکرم رسید زیر تشک تختم بود و برای اطمینان بیشتر آن را درست وسط تشک قرار دادم و برای عوض کردن لباس به سرعت به طرف کمدم رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزمانی که به اتاق پذیرایی رفتم پیروز داشت با پدر و عمویم صحبت می کرد . او علت زودتر رسیدنش را تعویض بلیتش اعلام کرد. رفتم و کنار نیشا نشستم و به پیروز که با لبخند به نوید نگاه می کرد چشم دوختم تازه آن موقع بود که فرصت پیدا کردم چهره او را به دقت ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقد او یک سر و گردن کوتاهتر از نوید بود. با این حال می شد به او گفت که بلند قد است . البته نوید پسر عمویم خیلی بلند قد و باریک اندام است یعنی در حقیقت بلند قد ترین عضو خانواده پدر ی امبه شمار میرود و پردیس به او می گوید نردبان دزدا البته نه جلوی خودش.اما پیرئز مانند پسر عموی دیگرم نیما چهارشانه و قوی هیکل بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیروز خیلی زیبا نبود اما فوق العاده جذاب بود حتی با وجودی که نیمی از موهایش ریخته بود به خصوص زمانی که نگاهش روی کسی متمرکز می کرد و در همان حال ابروان مشکی و پرپشتش را در هم گره می کرد. اما تنها چیزی که من فکرش را نمی کردم این بود که هنوز پس از گذشت این سالها نمی توانم رنگ چشمانش را تشخیص بدهم. چشمان پیروز رنگی بین عسلس و طوسی و یا شاید سبز خیلی کم رنگ بود . نکته قابل توجه این بود که چشمانش مانند شیشه رنگ و وارنگ بود یعنی مانند این بود که هر لحظه به رنگی در می آید. چیز دیگری که توجه مرا خیلی جلب کرد مژه های بلند و برگشته اش بود که زیبایی خاصی به چشمان خوش رنگش می داد. بینی اش متناست و لبانش کمی برجسته و خوش ترکیب بودند. صورتش عضلانی و دارای چانه ای تقریبا چهار گوش بود که نشان دهنده اراده مصممش بود. رنگ پوستش نیز سبزه مهتابی و با سه تیغه ای که کرده بود صاف صاف بود رنگ پستش درست رنگ پوست پریچهر بود و من با بدجنسی فکر می کردم او بیشتر از هرکس به خواهرم پریچهر می آید و می تواند زوج مناسبی برای او باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خنده بقیه مرا به خود آورد با گنگی به اطراف نگاه کردم و تازه متوجه شدم که پیروز مشغول گفتن لطیفه ای بوده است.به غیر از من همه در حال خنده بودند چون من اصلا لطیفه را نشنیده بودم.به نیشا نگاه کردم تا از او بپرسم که پیروز چه گفته است که نگاهم به پردیس افتاد که همچنان به پیروز نگاه می کرد لبخندی بر لب داشت. چهره پردیس در این حال آنقدر زیبا بود که تا چند لحظه نتوانستم چشم از او بردارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر نگاه پردیس چیز متفاوتی را می دیدم چیزی که تا به حال آن را ندیده بودم . این نگاه درست مانند آن نگاهی بود که پردیس زمانی به پسر عمه ام سروش می انداخت. اما هم اینک پردیس طوری به پیروز نگاه می کرد که مرا به فکر انداخت که نکند او از پیروز خوشش آمده باشد چون خواهرم همیشه طوری در مورد مردان صحبت می کرد که گویی از هیچ مردی خوشش نمی آید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیشا سرش را جلو آورد و زیر گوشم گفت:" نگین به نظرت چطوره؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بد نیست من که اصلا قیافه اش یادم نبود تو چطور؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خیلی کم یادم بود اما خیلی فرق کرده."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدم و آهسته پرسیدم:" بهتر یا بدتر؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیشا نگاه معنی داری همراه با لبخند به من انداخت و گفت:" خیلی ناز شده است."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب به نیشا نگاه کردم که با چشمانی خمار به او چشم دوخته بود بعد به پیروز نگاه کردم و با خود گفتم چه نازی در او می بیند که من نمی توانم آن را ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای پیروز که خطاب به عمو ناصرم بود توجه مرا جلب کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" پسر دایی . شما نمی خواهید افراد خانواده را به من معرفی کنید؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو ناصر خنده ای کرد و گفت:" چرا چرا دایی جان اما ماشاالله تعداد اونقدر زیاده که فکر می کنم باید چند بار اسمهایشان را بگویم تا بتوانی به خاطر بسپاری."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه خندیدن و عمو ناصر ابتدا به عمه سولان اشاره کرد و گفت:" عمه سولان را که به خاطر داری؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیروز سرش را تکان داد و با لبخند به او نگاه کرد و گفت:" بله ایشان را به خوبی به یاد دارم. عمه جان یادت می آید آخرین لحظه ای که می خواستم از شما جدا شوم به من چی گفتی؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه سولان چینی به پیشانی انداخت و گفت:" راستش دیگه خیلی پیرتر از آن شدم که حرف پانزده شانزده سال پیش به خاطرم بماند."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیروز گفت:" اما من اون حرف شما را به خوبی به یاد دارم شما به من گفتید که درسته که داری می ری فرنگ اما یادت باشد که همیشه نتیجه طهماسب خان هستی و سعی کن تیره و طایفه ات را فراموش نکنی."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه سولان با احساس غرور خندید و در همان حال اشک در چشمانش پر شد . نا خو اگاه به طرف پردیس نگاه کردم به خوبی می دانستم که او هم اینک چه احساسی دارد حدسم درست بود. همان طور که فکر کرده بودم پردیس با چشمانی که از آن تمسخر و نفرت می بارید به او نگاه می کرد . بارها از پردیس شنیده بودم که می گفت از عمه سولان که گاهی اوقات احساس می کند کسی است خیلی بدم می آید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای عمو که نوید را به پیروز معرفی می کردباعث شد که نگاهم را به طرف آنان بچرخانم پیروز به نوید لبخند زد و گفت:" نوید را که به خوبی می شناسم چون با آن موقع هایش هیچ فرقی نکرده فقط قدش که ماشاالله ..." و بعد سوتی کشید و به بالا اشاره کرد. عمو خندید و بعد به پوریا اشاره کرد گفت:" اینم سردار قوم فروغی آقا پوریای گل که همون سال چشم مارو به دیدنش روشن کرد."پوریا با خجالت گردنش را کج کرد و با لبخند به پیروز نگاه کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" دایی ناصر پوریا آخرین پسرتونه؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" پسر منم هست اما در اصل پسر نادره."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیروز با لبخند به پوریا نگاه کرد وسرش را تکان داد و بعد از لحظاتی گفت:"راستی این رفیق ما نیما خان کجاست؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" امشب شیفتش بود اما فردا به خدمت می رسه."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" دایی به سلامتی نیما دکتراش را گرفت؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناصر با افتخار سرش را تکان داد و گفت:" آره نیما دو ساله که دکترایش را گرفته علاوه بر اداره یک مطب یک شب در میان هم در بیمارستان مهر کشیک دارد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو ناصر گفت:" خوب حالا نوبت معرفی دخترای گلم است."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو ناصر اول از همه به پریچهر که مشغول خالی کردن پوست میوه به داخل سطل کوچکی بود اشاره کرد و گفت:" پریچهر دختر ارشد و خیلی خانم برادرم نادر است." به پیروز نگاه کردم تا واکنش او را ببینم . پیروز با لبخندی که بر گوشه لبش بود به دقت به پریچهر نگاه کرد . پریچهر در آن لحظه چنان سرخ شده بود که با خود گفتم نکند همین الان پس بیافتد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو با لبخند چشم از پریچهر گرفت و به یاسمین اشاره کرد و گفت:" یاسمین خانم دختر دوم بنده."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیروز با همان لبخند به او خیره شد و بدون کلامی سرش را تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو به نیشا اشاره کرد و گفت:" نیشا خانم دختر سومم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساس کردم نیشا با عشوه به پیروز نگاه کرد و باز پیروز مثل دفعات قبل با دقت به او نگاه کرد . بعد عمو ناصر با چشم به دنبال پردیس گشت و بعد از دیدن او گفت:" اینم پردیس خانم دختر دوم ناصر."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپردیس مغرورانه به پیروز خیره شد و پیروز نیز با لبخندی معنی دار سرش را تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو ناصر به من اشره کرد و گفت:" اینم نگین مغز متفکر فامیل فروغی."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه به پیروز نگاه کنم سرم را به زیر انداختم و با خود گفتم:" این تعریف عمو با اون خرابکاری که به بار آوردم نمی خورد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای پیروز مرا از فکر بیرون آورد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" نگین راستی دستت در چه حالیه؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو نام مرا با چنان صمیمیتی بیان کرده بود که فقط در آن لحظه به این فکر می کردم که حرف و حدیث های پردیس را چگونه باید تحمل کنم. به پیروز نگاه کردم و با خجالت گفتم:" خوبه متشکرم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیروز به من خیره شده بود و لبخندی گوشه لبش بود . خیلی زود نگاهم را از او گرفتم و به کف سالن خیره شدم . در همان حال صدای عمو را شنیدم که مشغول معرفی نوشین به پیروز بود . اما دیگر نگاهی به او نکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن شب تا پاسی از شب بازیر خنده و صحبت گرم بود گویی هیچ کس خواب به چشمش راه نمی یافتو در این بین هیچ کس به فکر پیروز نبود که شاید بخواهد استراحت کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخستگی و خواب بد جوری بر من غلبه کرده بود و احساس می کردم چشمانم خود به خود می خواهد بسته شود . از جا بلند شدم و به آرامی جمع را ترک کردم . به اتاقم رفتم و دیگر به این فکر نکردم که پیروز منزل ما می ماند یا به منزل عمویم می رود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه محض اینکه به اتاقم رسیدم لباس خوابم را پوشیدم و خودم را روی تخت انداختم و خیلی زود به خواب رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح روز بعد وقتی از خواب برخاستم پردیس را روی تختش دیدم. با بیحالی به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم و با دیدن ساعت نه و نیم به این فکر افتادم باید از رخت خواب بیرون بیایم. به آرامی از تخت پایین آمدم و پنجره اتاقم را که نیمه باز بود ا آخر باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . در همان حال چشمم به دستم افتاد که باند پیچی شده بود به آرامی باند دستم را باز کردم و در همان حال به یاد لمس دستم توسط پیروز افتادم و با خود فکر کردم شب گذشته از اینکه دستم توسط مرد غریبه ای لمس می شد هیچ احساسی نداشتم اما حالا که فکرش را می کردم احساس عجیبی به من دست داده بود که خودم هم نمی دانستم چه احساسی است . ترس بود؟ خجالت بود یا لذت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباند آغشته به بتادین به زخم دستم چسبیده بود و موقعی که می خواستم آن را از دستم جدا کنم سوزشی در کف دستم پیچید و باعث شد آهی از درد بکشم . با جدا شدن باند از محل بریدگی کف دستم که به اندازی دو سانت بود از جای زخم دوباره خون بیرون زد . باند را سرجایش گذاشتم و با دست دیگرم به آرامی روی زخم را گرفتم در همان حال به خاطر سوزشی که در کف دستم ایجاد شده بود آهی کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپردیس که از خواب بیدار شده بود روی تختش غلتی زد و به طرفم چرخید و با بی حالی گفت:" اه چه خبرته آخ آخ میکنی؟اونقدر ناله کردی تا بیدارم کردی. چیه جهود خون دیده خوب می خواستی حواستو جمع کنی . فوری با دیدن یک مرد هول نشی."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه پردیس نگاه کردم و گفتم :" سلام."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر لب پاسخ سلامم را داد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپردیس پس از لحظه ای به طرفم برگشت و بعد از اینکه روی تختش نیم خیز شد گفت:" خوب تعریف کن دیشب چه اتفاقی افتاد؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحن پردیس تنها حالتی که نداشت دوستانه بود . بیستر به یک مستنطق شبیه بود . لبه تختم نشستم و گفتم:" قرار بود چه اتفاقی بیافتد؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپردیس چشمانش را به من دوخت و گفت:" از زمانی که پیروز از در وارد شد تا موقعی که ما آمدیم را تعریف کن."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانه هایم را بالا انداختم و گفتم:" اتفاق خاصی نیفتاد پیروز زنگ زد و گفت تا میدان هفت تیر آمده اما بقیه راه را فراموش کرده و بعد از من خواست نشانی منزل را بدهم. بیست دقیقه بعد هم به منزل آمد و هنوز ننشسته بود که شما آمدید."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" همین؟ تو گفتی و منم باور کردم بقیشو بگو."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لحنی که سعی می کردم نشان دهم خیلی آرامش دارم دارم گفتم:" تو منتظری چی از من بشنوی؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" پیروز با تو دست داد؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم:" نه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپردیس نیشخندی زد و گفت:" آره جون خودت اون موقعی که دستت رو گرفته بود تا مثلا خون ریزی نکنه معلوم بود قبل از اینکه ما بیاییم حسابی..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نفرت به او نگاه کردم و گفتم:" پردیس تو خیلی غیر قابل تحملی رفتار نفرت آورت به این نمی خوره که خواهر من باشی من واقغا برات متاسفم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد از جا بلند شدم و در حالی که سعی می کردم جمع شدن اشک در چشمانم را از دید او پنهان کنم از اتاق خارج شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتي از اتاق خارج شدم در را پشت سرم بستم و مدتي داخل راهرو ايستادم و بعد در حالي که بغضم را فرو مي دادم به طرف طبقه پايين به راه افتادم. نمي دانم قصدم از پايين رفتن چه بود اما در آن لحظه دوست داشتم هر جايي باشم غير از بودن در اتاقم. هنوز چند پله سالن پايين نمانده بود که در جا خشکم زد. در يک لحظه نگاه وحشتتزده من با نگاه متعجب پيروز در هم گره خورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپيروز در حالي که به طور کامل لباس پوشيده بود در هال روي مبل تک نفره اي نشسته بود و در دستش روز نامه اي بود . جايي که او نشسته بود درست مقابل پله هاي طبقه بالا بود و او بدون گفتن کلامي با چشمهاي نافذش به من خيره شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنقدر از حضور پيروز در منزلمان جا خوردم که در يک لحظه فراموش کردم که چه بايد بکنم و از طرفي نگاه نافذ پيروز به همراه لبخندي که گوشه لبش بود و بدون هيچ شرمي با لذت سر تا پايم را مي کاويد احساس چندش آور و ناخوشايندي را به من مي داد. بيش از اين ترديد را جايز نديدم و به سرعت به طرف اتاقم رفتم. بعد در اتاقم را به شدت باز کردم . پرديس که مشغول صاف کردن رويه تختش بود با ورود ناگهاني من يکه اي خورد.من با گريه خودم را روي تختم انداختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس وقتي ديد از ته دل گريه مي کنم فکر کرد از حرفي که به من زده اين قدر ناراحت شده ام. احساس کردم از حرفش پشيمان بود چون به طرفم آمد و لبه تخت نشست اما معذرت نخواست چون خصلتش اين بود که فکر مي کرد با معذرت خواهي از من خودش را سبک مي کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداي او را شنيدم که گفت:" نگين خيلي بچه اي فکر نمي کردم با يک کلام اينجري بشيني آبغوره بگيري. پاشو خجالت بکش مي دونم گريه ات از چيه نمي خواد اينقدر بهانه بگيري."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه او گفتم:" تو اصلا خواهر خوبي نيستي من هميشه دلم مي خواست مي تونستم با تو خيلي صميمي شوم . اما تو هر وقت تونستي با کوچک ترين بهانه هي نيش و کنايه زدي. الان هم اگر به جاي اينکه هي تيکه بندازي مي گفتي پيروز خونه ماست من اينجور بلند نمي شدم برم پايين اون من رو ببينه."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس با چشماني که از تعجب گرد شده بود گفت:" چي گفتي؟ پيروز مگه کجا بود؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش کردم و گفتم:"تو سالن پايين روي مبل جلوي در حال نشسته بود و داشت روز نامه مي خوند."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس لبهايش را به هم فشرد و نگاهي به اندامم درون لباس خواب نازکم انداخت و بعد سرش را تکان داد و گفت:" بلند شو اينقدر فکرش را نکن او بدتر از اينها را هم ديده مثل اينکه فراموش کردي پانزده سال در خارج زندگي کرده من که بودم از اينکه قيافه واقعي مرا بدون چادر و چاقچور ديده خيلي هم عشق مي کردم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس بعد از عوض کردن لباسش بدون گفتن کلامي از اتاق خارج شد و من بعد از اينکه رويه تختم را صاف کردم به طرف آينه قدي اتاق رفتم و خودم را در آن برانداز كردم مي خواستم بدانم پيروز مرا در چه وضعيتي ديده است. لباس خواب صورتي ام از نظر بلندي مشكلي نداشت اما تنها عيب آن اين بود کهکمي نازک بود و در ضمن يقه گرد باز و آستين هاي کوتاهي داشت که خوشبختانه موقعي که او مرا ديد موهاي ل - خ - ت و بلندم روي سينه و بازوانم را پوشانده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ناراحتي موهايم را با دست جمع کردم و سرم را تکان دادم بعد به طرف کمد رفتم تا لباسم را عوض کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتي براي صرف صبحانه پايين رفتم پريچهر و پرديس مشغول چيدن ميز صبحانه بودند . مادر نيز در آشپز خانه مشغول ريختن چاي بود و پدر و پوريا و پيروز داخل هال نشسته بودند و صحبت مي کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلام کردم . پدر به من نگاه کرد و جوابم را داد پيروز هم با صداي آرامي گفت:" سلام" . بدون اينکه نگاهي به او بيندازم به طرف آشپزخانه رفتم و بعد از سلام به مادرم گفتم اگر کاري هست کمک کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر پاسخم را داد و گفت:" دستت چطور است؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم:" صبح که داشتم باند دستم را باز مي کردم باز کمي خون آمد اما فکر مي کنم بهتر شده باشد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر سرش را تکان داد و گفت:" اين جزاي حواس پرتيه در ضمن فکر نکن که اون ليوان هاي کريستال رو هم ناقص کردي . حالا همين پنج تا رو تو جهازت مي زارم تا هميشه به يادت باشد که حواست را خوب جمع کني."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس راحتي کشيدم و با خود گفتم:"اين بهترين تنبيهي بود که حتي فکرش را هم نمي کردم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از صرف صبحانه پرديس استكان ها را مي شست و من و پريچهر مشغول جمع و جور كردن آشپز خانه بوديم.مادر گفت:" امشب از سنندج مهمان مي رسد و بايد تدارك ببينيم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپريچهر پرسيد:" به غير از نرگس و ناهيد و ايرج مگر كس ديگري هم مي آيد؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر پاسخ داد:" آره سينا و همسرش... سروش هم قرار است بيايد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزير چشمي به پرديس نگاه كردم. او را ديدم كه مكثي كرد و چشمانش را بست. در يك لحظه استكاني كه در دستش بود با صدا به داخل ظرفشويي افتاد اما خوشبختانه نشكست. مادر و پريچهر به طرف او برگشتند و مادر گفت:" چه خبره از ديشب تا به حال بشكن بشكن را انداختيد؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس استكان را بالا آورد و گفت:"ايناهاش نشكسته."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خوب مي خواي محكم تر بزن شايد بشكنه."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس خنديد و گفت:" خودتون گفتين ها ."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعتي بعد پدر و پوريا به همراه پيروز به خارج از منزل رفتند . مادر در حال نوشتن فهرستي بود كه بايد براي مهمانان تهيه ود و پريچهر در اين كار به او كمك مي كرد. پرديس در اتاق بود و من در يك لحظه به فكرم رسيد نكند پرديس به وجود دفتر خاطراتم پي برده باشد به اين خاطر از جا بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تقه اي به در آن را باز كردم و پرديس را ديدم كه تمام لباسهايش را روي تخت انداخته و با دقت مشغول تماشاي آنها مي باشد . با تعجب به او نگاه كردم و با بهانه برداشتن كتابه به سمت كتابخانه ام رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس زير لب شعري را زمزمه مي كرد و من بعد از برداشتن كتاب اتاق را ترك كردم و او را با افكارش تنها گذاشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداي زنگ تلفن باعث شد كه پله ها را به سرعت پايين بروم تا گوشي تلفن را بردارم اما پريچهر زودتر از من اين كار را كرد. از احوالپرسي او فهميدم كه زن عمو پشت خطست پريچهر بعد از چند لحظه گوشي را به مادرم داد. از قرار زن عمو مي خواست كه براي شام به منزل آن ها برويم و مادر به زن عمو گفت كه پريچهر را براي كمك به منزل آنها مي فرستد و بعد از خداحافظي گوشي را گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه مادر نگاه كردم و گفتم:" اجازه مي دهيد من هم به منزل عمو بروم؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر نگاهي به دستم انداخت و گفت:" آخه تو چه كاري مي توني انجام بدهي؟ مي ترسم بري نيشا هم از كار و زندگي بيندازي."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" نه مامان باور كن اين كار را نمي كنم حالا درسته كه نمي تونم دست به آب بزنم ولي مي تونم كه..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" مي توني كه حرف بزني و سرشون رو بخوري." و بعد ادامه داد:" اشكالي نداره اما حالا كه كار نمي كني مواظب باش جلوي دست و پا نباشي."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خوشحالي از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس چند دست لباس انتخاب كرده بود و آنها را روي تخت گذاشته بود تا آنها را يكي يكي امتحان كند . وقتي مرا ديد كه مشغول پوشيدم مانتو هستم گفت:" كجا ميروي؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" زن عمو ما را براي شام دعوت كرده من و پريچهر مي خواهيم براي كمك به منزلشان برويم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس به سرتاپايم نگاه كرد و گفت:" همين جوري؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" آره مگه بده؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس لبهايش را ورچيد و گفت:" وقتي مي گم خيلي بچه اي ناراحت مي شي امشب تمام فاميل دور هم جمع ميشن بعد تو مي خواي مثل گداها جلوشون ظاهر بشي ."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهي به سرتاپايم كرد و گفتم:" لباس من مثل گداهاست؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" وقتي بهت مي گم عوضي مي شنوي ناراحت ميشي منظورم اون گداهايي كه فكر مي كني نيست نميدونم چطور تو كله پوكت فرو كنم تو ديگه بزرگ شدي نمي خواي تو جمع بدرخشي؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بدرخشم آخه واسه چي؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" مگه قراره آدم واسه چيزي يا كسي بدرخشه . بابا اين همه پول خرج مي كنه اما تو همش دوست داري اون دامن دراز بي قواره مشكي رو تن كني با يك بلوز گشاد كه به تنت زار بزنه."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز داخل آينه قدي به سرتاپايم نگاهي انداختم و حق را به پرديس دادم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه پرديس نگاه كردم و شانه هايم را بالا انداختم . " تو بگو من چي بپوشم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس در كمدم را باز كرد و نگاهي به لباسهايم انداخت و گفت:" باور كن خيلي بد سليقه اي خروار خروار لباس داري اما همشونوجمع كني يك دونه درست و حسابي از توش بيرون نمي ياد بسكه دوست داري لباس هاي گشاد بپوشي."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم:" اون سبزه چطوره؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" همون كه وقتي مي پوشي عين طوطي مي شي ؟ با او روسري سبز لجني كه سرت مي كني و فكر مي كني خيلي تيپ زدي فقط يه منقار كم داري تا خود طوطي بشي ."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" قرمزه كه خوبه خودت يه دفعه گفته..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اون دفعه يه چيزي گفتم دلت خوش بشه . تازه مگه مي خواي نقش شمر و بازي كني ."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانه هايم را بالا انداختمو گفتم:" من نمي دونم خودت يكي رو انتخاب كن."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس كمدم را زير و رو كرد و عاقبت لباسي از آن بيرون آورد و گفت:" اين بد نيست."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" اينكه خيلي مجلسيه مي خواي بهم بخندن؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" برو بابا يك كت بي قواره با يك دامن تنگ كجاش مجلسيه ؟ فكر كنم تو به لباسي كه من امشب مي خوام بپوشم مي گي براي مشرف شدن به دربار پادشاهاست."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمگه مي خواي چي بپوشي؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس به لباسي پرابي رنگ اشاره كرد و گفت:" مي خواهم اين را بپوشم ."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانم از تعجب گرد شد ." راست ميگي؟ اما اون كه خيلي تنگه فكر ميكني مامان اجازه بده؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرديس شانه هايش را بالا انداخت و گفت:" داد كه داد نداد نميام."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلباسم را به تن كردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلباس كت دامن بلوطي رنگي بود كه خيلي خوش دوخت بود يقه كت انگليسي و قد آن تا روي رانهايم بود دو برش زيبا از روي سينه هايم رد مي شد و امتداد خط برش زير جيب نماي لباس محو مي شد دامن لباس هم تنگ و كوتاه بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلباس خیلی بهم می آمد اما احساس می کردم خیلی معذبم . با اینکه دامن آن تا زیر زانویم بود اما فکر می کردم خیلی کوتاه است . پردیس روسری قهوه ای رنگ و حریری که متعلق به خودش بود برای آن شب به من قرض داد و گفت:" اینو بهت می دم تا بعد خودت بری یه دونه بخری . اما فکر نکن این مقنعه مدرسته ها قشنگ سرت کن اینجور که من برات می بندم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپردیس روسری را روی سرم انداخت و گره آن را خیلی شل و زیبا بست و تا خواستم گره را کمی محکم تر کنم اخمی کرد و گفت:" چه خبرته طناب دار نیست که بخوای خودتو باهاش خفه کنی حالا زود برو تا پشیمون نشدم روسری را ازت بگیرم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به سرتاپایم انداختم و لبخندی زدم اما مطمئن بودم که مادر اجازه نمی دهد با این لباس به منزل عمویم بروم. مانتویم را به دست گرفتم و به طبقه پایین رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه محضی که مادر و پریچهر را دیدم با لبخند به من نگاه کردند مادر لبهایش را جمع کرد و گفت:" چه عجب این لباس را پوشیدی؟" و بعد رو به پریچهر گفت:" بچم یه کم سلیقه به خرج داده!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریچهر لبخندی زد و گفت:" غلط نکنم این کار پردیسه وگرنه نگین از این هنرا نداره."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه همراه پریچهر به منزل عمویم رفتیم . در خانه عمو وقتی مانتویم را در می آوردم متوجه شدم نیشا در حالی که ابروانش را بالا گرفته بود با تعجب به لباسم خیره شد . با خود فکر کردم حتما نیشا هم از اینکه به سبک جدیدی لباس پوشیده ام متعجب شده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما وقتی نیما و نوید به منزل آمدند احساس کردم از اینکه جلوی آن ها اینطوری بگردم خجالت می کشم . نیما وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت :" به به چقدر خانم شده ای."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما نوید فقط سلامم را پاسخ داد و بعد نگاهی به سرتاپایم انداخت و ابروانش در هم گره خورد. از دیشب تا حالا نوید را خیلی بد اخلاق می دیدم و دلیلش را نمی دانستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب با وجود مهمانان زیادی که آمده بودند منزل عمویم فضای خالی زیادی داشت . از سنندج دخترها و پسر بزرگ عمو قادرم آمده بودند . همچنین پسرهای عمه سولان یعنی سینا به اتفاق همسر و فرزندش و همچنین سروش هم آمده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسروش را خیلی وقت بود که ندیده بود و حالا با دیدن او فکر میکردم دلم برای این پسر عموی درشت هیکل و خوش قیافهام تنگ شده بود به خصوص که میدانستم سروش هنوز هم دیوانه وار پردیس را دوست دارد و این را از نگاه عاشقانه سروش به پردیس فهمیدم.زمانی که برای سلام و احوالپرسی با مهمانان به اتاق آمد متوجه نگاه او شدم اما این نگاه زمانی که پردیس مانتویش را از تن در آورد به غم و اخم مبدل شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزمانی که پردیس به اتفاق مادر به منزل عمو آمد منتظر بودم تأ او مانتویش را در بیاورد تأ لباسش را ببینم. وقتی دیدم که پردیس لباس دلخواهش را به تن دارد از تعجب کم مانده بود یک جفت شاخ در بیاورم. لباس پردیس پارچه زیبایی از حریر و به رنگ شرابی بود که در ناحیه استینهایش استر نداشت و بازوان سفیدش را با سخاوت در معرض دید قرار میداد. لباس او شامل پیراهنی بلند بود که بالا تنه چسبانی داشت و دامن لباس از کمر کمی گشاد بود در کل لباس با اندام زیبای پردیس هماهنگی داشت و فقط از این تعجب کرده بودم که چرا هیچ کس واکنشی مبنی آدر اینکه او اینچنینی پوشیده نشان نمی دهد. اما وقتی بقیه را دیدم متوجه شدم لباس پردیس انطوری هم که من فکر میکردم خیلی زننده نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریچهر هم یکی از لباسهاییی را که تاز خریده بود به تن داشت که آن لباس خیلی به تنش برازنده بود و موجب تحسین و تعریف عمه و یاسمین و زن عمویم قرار گرفت. یاسمین نیز لباسی از جنس گیپور و به رنگ سفید به تن داشت که فکر میکردم با پوست سفید او خیلی جور نیست اما رویم نشد که به او بگویم که رنگ لباسش به او نمیاید. اما نیشا لباسی به رنگ بنفش کم رنگ پوشیده بود که خیلی قشنگ بود به خصوص با کمربند طلایی رنگی که باریکی کمرش را نمایان میکرد. نوشین هم کت دامن مشکی به تن داشت که او نیز کمربند ظریفی بسته بود تانشان دهد که کمر او نیز به باریکی کمر خواهرش میباشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن شب پیروز بلوزی اسپرت به رنگ لیمویی و شلوار جینی به رنگ سفید به تن داشت. با رفتار خودمانی خودش تمام فامیل را شیفته خود کرده بود. از بین اقوام تنها جای عمه سوزه که به علت کهولت سن و ناراحتی قلبی نیامده بود و همچنین امید که در دانشگاه شیراز مشغول تحصیل بود خیلی خالی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز زمانی که به منزل عمویم آمده بودم و مانتویم را در آورده بودم احساس میکردم گاهی نوید به من خیره میشود و تأ متوجه اش میشوم ابروانش به هم گره میخورد. از این موضوع سر در نمیاوردم که چرا طرز پوشیدنم باید نوید را ناراحت کند در صورتی که خواهران خودش خیلی تابلوتر از من لباس پوشیده بودند.شانههایم را بالا انداختم و سعی کردم به نوید فکر نکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر هنگام پذیرایی از مهمانان احساس میکردم پردیس به عمد میخواهد به سروش کم محلی کند و او را ندیده بگیرد. برای اینکار شیوه عجیبی را انتخاب کرده بود. پردیس در هنگام تعارف کردن چای موقعی که نوبت به سروش رسید به بهانهای به طرف دیگر رفت و به وضوح دیدم که رنگ چهره سروش حسابی سرخ شد. به اطراف نگاه کردم و دیدم کسی متوجه کار پردیس نشده است.دلم خیلی برای سروش سوخت.در عوض او تأ میتوانست از پیروز پذیرایی کرد به طوری که چندین بار لیوانی چای برای پیروز آورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخرین باری که پردیس لیوانی چای به دست او میداد گفت :"آقا پیروز چون میدانم خیلی چای دوست دار`ید برایتان چای آوردم."پیروز به چشمان پردیس نگاه کرد و لبخند زد و گفت:"از کجا فهمیدی که من چای زیاد میخورم؟ پردیس لبخند زیبایی زد و دندانهای سفید براقش را نمایان کرد و گفت:"از اونجایی که هر بار برایتان چای آوردم رویتان نمیشود که بگویید که دیگر نمیخورید."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیروز با صدای بلند خندید و گفت:"پس تا حالا مرا دست انداخته بودید؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"نه فقط به شما لطف میکردم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی تعجب کرده بودم ازینکه پدر و عمو بدون هیچ تعصبی به صحبت پردیس و پیروز گوش میکردند و لبخند میزدند. پردیس تنها کسی بود که بدون اینکه رنگ چهره اش تغییر کند حرفش را میزد.به خوبی میدانستم تمام دختران حاضر آرزو داشتند که اینچنین رک و بی پروا باشند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خوبی احساس میکردم که سروش از اینکه او اینقدر صمیمی با پیروز گفت و گو میکند خیلی ناراحت است زیرا در بین حاظران فقط سروش بود که سرش را به زیر انداخته بود و در تفکراتش غرق بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن پیش مادر نشسته بودم و شنیدم عمه آهسته زیر گوش مادرم گفت که لباس پردیس درشان او نیست. مادرمم نگاهی به پردیس انداخت و به عمه گفت:" آبجی حریفش نشدم شما که او را میشناسید؟" عمه آهسته گفت:" به هر حال نمی بایست به او اجاز میدادی تأ اینطور زننده لباس بپوشد."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز لحن عمه خیلی حرصم گرفت و میدانستم اگر پردیس بوئی از این ماجرا ببرد برای لجبازی با او هم که شده بدتر میکند. به خوبی میدانستم که خواهرم از عمه سر جریان سروش خیلی کینه به دل گرفته زیرا عمه خیلی تلاش کرد که با گرفتن دختری برای سروش او را از فکر پردیس خارج کند و حتی میدانستم برای نشاندن سروش سر سفره عقد دست به چه کارهایی زده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جملهٔ آنکه سروش را تهدید کرده بود که اگر از آمدن سر سفره عقد سر باز زند خودش را میکشد و برای اینکار حتی قسم هم خورده بود. آن شب بخاطر اینکه دستم بریده بود دست به سیاه و سفید نزدم حتی از جایم بلند هم نشدم تأ لیوانی را جا به جا کنم. اخر شب هنگامی که پدر بلند شد تا به اتفاق تعدادی از مهمانان به منزلمان برویم پیروز هم از جا برخاست تا به همراه ما به منزلمان بیاید و در جواب اصرار عمو که از او خواست تا منزل آنان بماند گفت:" وسایل و چمدانهایم آنجاست و دیگر اینکه فقط تا فردا مزاحم پسر دایی نادر هستم. فردا میخواهم برای اقامتم منزلی مناسب پید کنم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر با خودرویش تعداد زیادی از مهمانان و مادر و پریچهر را به منزل برد و قرار شد من و پردیس و پوریا به اتفاق ایرج و همسرش و همچنین پیروز پیاده به منزل برگردیم. هنگامی که کنار در با نیشا خداحافظی میکردم به او گفتم:"مثل اینکه قرار بود بعد از تعطیلات مدرسه با هم برویم برای کلاس شنا ثبت نام کنیم یادت که نرفته ؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیشا با لحن کنایه داری گفت:"فکر نمیکنم تون وقت این کارارو داشته باشی."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخندی گفتم :"برای چی؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا طعنه گفت:" فعلا که شاهین بخت حسابی سر تو گرم کرده."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخشکم زد هیچ فکر نمیکردم نیشا چنین حرفی بزند. هنگامی که به سمت منزل میرفتم در این فکر بودم که چرا نیشا اینقدر تغییر کرده. در صورتی که ماندن و نماندن پیروز در منزلمان به من ربطی نداشت. هر چند که پیروز فقط تا بعداز ظهر روز بعد در منزلمان ماند و بعد از آن به هتل رفت و تا آماده شدن اپارتمان مبلهای که برای مدتی اجاره کرده بود در هتل ماند.بعد از آن هم به آپارتمان مرتب و مبله اش نقل مکان کرد و گاهی به منزل ما و عمو ناصر سر میزد. خیلی وقت است که سراغت را نگرفتهام خیلی حرفها دارم که بنویسم دوست داشتم زودتر از این خاطراتی را که در دلم انبار شده بر روی ورقهای سفیدت پیاده کنم. اتفاقات ماه گذشته انقدر زیاد است که تمام آنها در این لحظه به مغزم هجوم آورده و باعث شده که ندانم از کجا باید شروع کنم. بعد از آمدن پیروز مهمانان زیادی از کردستان برایمان آمدند و سرمان را حسابی شلوغ کردند تأ مدتی وقت سر خاراندن را نداشتیم. بعد از ده روز مهمانان رضایت دادند که تهران را ترک کنند و ما توانستیم نفس راحتی بکشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما عمه سولان هنوز به سنندج نرفته و بعد از ده روز که منزل عمو ناصر بود رضایت داده چند روزی هم منزل ما بماند. من دعا میکنم در این مدت حرفی نزند که پردیس جوابش را بدهد. چون میدانم خواهرم نه ملاحظه مهمان بودن او را میکند و نه کاری به این دارد که او بزرگتر است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir