رمان ناسور به قلم نیلوفر قنبری
یه دختر داریم تو قصه مون که به خاطر درافتادن با حاج رضا پدرشوهری که گذشته ی تاریکی داره و یه راز مخوف؛ باعث میشه سرنوشت خودش تغییر کنه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۲۷ دقیقه
گل بهار جیغ بلندی کشید .اما اینبار دیگر از هوش نرفت .جیغ کشید و جیغ کشید. سیاوش و روناک به او اجازه دادند تا شیون کند. گل بهار خیلی دلش می خولست گریه کند ولی حتی یک قطره اشک هم نمی توانست بریزد. روزهای بعد هم حالش مثل روزهای قبل بود. فقط دیگر جیغ نمی کشید .اما همچنان نمی توانست گریه کند. سیاوش و روناک مدام کنارش بودند .ملیحه خانوم هر روز به بیمارستان می آمد و گل بهار را بغل میکرد و به زبان جنوبی برایش آواز میخواند و موهایش را شانه میکرد. اما گل بهار باز هم نتوانست اشک بریزد . هر روز از خودش می پرسید چرا من؟ چرا احسان من؟ ما که کاری به کار کسی نداشتیم !گناه احسان مهربون من چی بود؟ همه به دیدن گل بهار می آمدند، جز حاج رضا! حاج رضا می دانست که گل بهار به هیچ وجه دلش نمی خواهد اورا ببیند و مطمئن بود او را مسبب مرگ احسان می داند. چهل روز از مرگ احسان می گذشت و گل بهار همچنان در بیمارستان بود. سیاوش هر روز به مزار براردش می رفت و با او حرف میزد .دلش کباب بود .تنها کسی که توی این دنیا برایش عزیز بود و تنها کسی که همیشه با او مهربان بود، احسان بود وبس .دلش برای گل بهار بیچاره می سوخت و کاری از دستش برنمی آمد. کارهر روزش شده بود بیمارستان رفتن .اما گل بهار به او به طور خاصی نگاه میکرد. هزار تا حرف ناگفته توی چشمهایش داشت .معنی این نگاه ها را نمی فهمید. حس میکرد گل بهار می خواهد چیزی به او بگوید که دارد زجرش می دهد. یک بار تصمیم گرفت از او بپرسد اما نتوانست. سیاوش با دکتر حرف زده بود تا گل بهار را مرخص کند. ، قبل از اینکه مراسم چهلم برگزاربشود می خواست گل بهار را سر خاک احسان ببرد شاید بتواند گریه کند .دکتر هم موافقت کرده بود. سیاوش و روناک صبح زود به بیمارستان رفته بودند تا گل بهار را از بیمارستان مرخص کنند. روناک پیراهن سیاهی را برای گل بهار آورده بود. گل بهار نگاهی به لباس کرد و گفت. -میبینی روناک؟همه چهلم عزیزشون که میرسه لباس سیاهشون رو در میارن اما من تا ابد سیاه پوش میمونم. -گلی چرت نگو. تو رو داریم میبریم به مراسم. خب معلومه که باید سیاه بپوشی. مگه پیرزنی که تا ابد سیاه بپوشی؟! تو جوونی گلی جونم .چاره ای نیست باید قبول کنی عمر شوهرت تا همین حد بود. عزیز دلم میدونم سخته ولی تو باید بتونی سرتو بالا بگیری و دل حسودها رو بسوزونی. یادته اونروزا چقدر از فامیل احسان حرف شنیدی؟ یادته گلی؟ نمیخوام کسی تو رو زار و نزار ببینه. -اوهوم یادمه. بهم میگفتن غربتی و بی کس و کار .می گفتن احسان از سرت زیاده. بهم میگفتن جادوگر. به نظرم هنوزم دوست دارن اذیتم کنن. حالا یه جور دیگه. -غلط کردن .هر کی هر چی بگه خودم جوابشو میدم .بیخود کردن بخوان بهت حرف بزنن. -بیخیال روناک واسم مهم نیست. این آدما همیشه یه چیزی دارن تا منو بسوزونن ولی دیگه واسم اهمیتی نداره.
در همین لحظه سیاوش وارد اتاق شد و گفت:آماده این ؟ گل بهار هر بار با دیدن سیاوش بغض میکرد. آخر چرا این پسر اینقدر مهربان و دوست داشتنی بود؟ چرا باید سرنوشتش اینقدر تلخ باشد و خودش بی خبر باشد. بارها زینت از تنهایی و مهربانی این پسر برایش گفته بود. حال اگر می دانست که حاج رضا چه کرده، آیا می توانست تاب بیاورد؟! روناک دست گل بهار را گرفت و او را از عالم خیال بیرون آورد و گفت: گلی بریم؟ گل بهار نگاه از سیاوش گرفت و آهی کشید و گفت:بریم. از خودش پرسید یه چیزی هست ،سیاوش باز هم متعجب از نگاه های خیره ی گل بهار روی خودش که من نمیدونم. یه چیزی که این دختر رو بیشتر از مرگ احسان داره اذیت می کنه. کاش بدونم چیه که نگاهشو اینقدر نگرون میکنه؟! جمعیت زیادی دور مزار احسان جمع شده بودند. الهه زجه میزد و با صورتی سرخ از گریه نام احسان را صدا میزد. گل بهار با دیدن سنگ قبر که نام احسانش رویش نقش بسته بود و قاب عکس بالای قبر هنوز باورش نمیشد که به همین زودی به زنی بیوه تبدیل شده. زنی که در آستانه ی زندگی جدیدش با مرد مهربانش سیاه پوش شده و دارد با مردمی که با چشم های ترحم امیزشان نگاهش میکنند، مراسم چهلم همسرش را برگزار میکند. جمعیت به کناری رفتند تا همسر جوان متوفی نزدیک مزار بشود. گل بهار تلو تلو خوران در حالیکه بازوهایش را به روناک سپرده بود کنار قبر روی زمین نشست. صدای مردی که دلسوزانه ترین مدح را برای احسان می خواند، او را یاد لحظه های بعد از مرگ پدر ومادرش انداخت. دیگر باورش شد که این دنیا سر سازگاری با او ندارد و مدام می خواهد خوشی هایش را از او بگیرد. دیگر باورش شده بود که احسانش رفته و وقتش رسیده تا آرام شود تا نکند احسان بی نوایش سرگردان این دنیای بی وفا شود. یادش نمی آمد کجا شنیده بود که اگر نتوانیم مرگ عزیزانمان را قبول کنیم، روح ان ها توی این دنیا گرفتار می ماند و نمی توانند به دنیای دیگر بروند. پس وقتش رسیده بود بگذارد احسان برود. گذاشت اشک هایش هر چه قدر که دلشان می خواهد روی صورت ماهگونش بریزند. روناک و سیاوش با دیدن صورت خیس از اشک گل بهار خیالشان آسوده شد. سیاوش همان جا به احسان قول داد هیچ وقت گل بهار را تنها نگذارد. نه اینکه هنوز چشمش دنبال گل بهار باشد، نه. اما نمی توانست به تمام عشقی که به او داشت پشت پا بزند. هنوز هم می توانست منتظر روزی بماند که احساسش را برای این دختر بگوید. اما می خواست تا رسیدن آن روز صبر کند تا گل بهار خود به سویش بیاید. نمی خواست اجباری برای او باشد. تنها چیزی که الان مهم بود، آرامش گل بهار بود و دلداری او.
ماه از آن روزهای سیاه گذشته بود .گل بهار تا حدودی توانسته بود با حقیقت مرگ احسان کنار 6 بیاید. اما هنوز درگیر افسردگی بود. از روزی که از بیمارستان مرخص شد تا به امروز هفته ای سه روز را به احسان سر میزد و اشک می ریخت. گاهی با سیاوش میرفت .سیاوش سعی میکرد تا جایی که میتواند کنارش باشد .گل بهار هیچوقت اعتراضی نمیکرد .توی همان خانه ای که احسان برایش به این ، با ملیحه خانوم و مریم و ریحانه زندگی میکرد .درست یک هفته قبل از آن اتفاق ، خریده بود خانه آمده بودند .شوهر مریم هیچوقت برنگشت .قلب ریحانه کوچولو مشکل داشت و باید عمل میشد. مریم پول پیش خانه ای را که با کار کردن توی کارگاه خیاطی جمع کرده بود را خرج عمل قلب
ریحانه کرده بود و دیگر جایی را نداشت که در ان جا زندگی کند. گل بهار از مریم خواسته بود با مادربزگش زندگی کند. اینطور خیال خودش هم بابت تنها ماندن ملیحه خانوم راحت بود .بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد، با سیاوش حرف زد و گفت که آن خانه را نمی خواهد. دلیلی نداشت در آن خانه بمانند، چون دیگر عروس آنها نبود.اما سیاوش اجازه نداد و گفت که هر دو واحد به اسم گل بهار است و آن ها باید توی آن خانه بمانند. آپارتمانی را هم که قرار بود که خانه ی عشق او و احسان باشد در چشم به هم زدنی خالی شد و اجاره داده شد. گل بهار منبع در آمدی نداشت تا خرج زندگی چهار نفره شان را بدهد. آن قدر افسرده و کسل بود که حتی دیگر دوست نداشت به دانشگاه برود. درس خواندن برایش نفرت انگیزترین کار دنیا بود. سیاوش همیشه به آن ها سر میزد. ریحانه عاشق مهربانیهای سیاوش بود و خیلی دوستش داشت . هیچکس از اینکه سیاوش به آنجا می آمد اعتراضی نداشت . گل بهار پراز نفرت بود و به فکر انتقام از حاج رضا بود. دیدن هر روزه ی سیاوش در خانه شان او را کلافه میکرد. چند بار خواست از او بخواهد دیگر آن جا نیاید. اما سیاوش آن قدر مهربان و مظلوم بود که دلش نیامد. هر بار با خودش می گفت دفعه بعد که او را ببیند از او خواهد خواست تنهایشان بگذارد. او دیگر عروسشان نیست. خودش هم می دانست دردش چیست؟ دلش برای سیاوش می سوخت و برای روح ستمدیده ی احسان و جوانی از دست رفته اش، دلخون بود. و این ها را مدیون دست های آلوده ی حاج رضا می دانست. از چند و چون ماجرا بی خبر بود. اما مطمئن بود خطای حاج رضا آن قدر بزرگ است که از مرگ فرزندش چشم پوشیده است. حاج رضا بعد از به هوش آمدنش چند باری با او تماس گرفته بود و تهدیدش کرده بود که دهانش را بسته نگه دارد، در غیر اینصورت روزگارش سیاه خواهد شد. حاج رضا می دانست که مرگ احسان نتیجه ی گذشته ی تاریکش است. اما دلش نمی خواست با روشن شدن حقیقت سیاوش را هم از دست بدهد .روزهای سختی را می گذراند. از طرفی وجدانش به او نهیب میزد که تا دیر نشده حقیقت را به سیاوش بگوید. از طرفی هم می ترسید او را برای همیشه از دست بدهد. بعد از مرگ احسان دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود. نه سهام شرکت و نه آبرو. فقط دلش می خواست از این کابوس شبانه روزی بیداربشود و به آرامش برسد. اما نمی دانست چه کند . زانکو را به شهرش، کرمانشاه فرستاده بود تا آبها از آسیاب بیفتد .حالا ، بعد از مرگ احسان حجت ماه دوباره به تهران آمده بود. بی پولی و بیکاری زانکو را مجبور کرده بود دوباره نزد 6 با گذشت حجت بیاید .حجت با دیدن زانکو عصبانی شده بود و گفته بود: - آخه احمق، چرا برگشتی اینجا؟! پلیس دنبال قاتل اون پسره ست. میخوای خودتو منو بدبخت کنی؟ -چی کار کنم آقا حجت، بی پولی بیچاره م کرده. زنم بچش نمیشه، میدونی چقدر خرج دوا درمونش کردم؟ دیگه آه تو بساطم نیست .پلیس اگه چیزی گیرش اومده بود تا حالا منو گرفته بود. تو رو خدا بزار اینجا بمونم . - با همون کشاورزی و باغداری زندگیتو بگذرون. -به نظرت با کشاورزی میشه خرج دوا درمون زنمو بدم؟ - آخه دیوانه، میدونی اگه گیر بیفتی حکمت اعدامه؟
-آره میدونم .ولی کسی منو ندیده که.دیده؟ -نه ندیده .ولی پلیس بلاخره گیرت میندازه. زانکو آنقدر عجز و ناله کرد تا بلاخره حجت قبول کرد تا زانکو آنجا بماند. به شرطی که با کسی دمخور نشود و بدون اجازه ی حجت جایی نرود. حجت اصلا برای خودش نگران نبود چون مطمئن بود حاج رضای ترسو هیچوقت او را به پلیس لو نخواهد داد. او را احمق ترین و رذلترین پدری می دانست که توی عمرش دیده بود. اما از یک چیز خبر نداشت و آن این بود گل بهار صورتش را دیده و منتظر فرصتی ست تا نزد پلیس برود. گل بهار تصمیم خودش را گرفته بود .می خواست پیش پلیس برود. ولی قبلش باید می فهمید سیاوش چه ارتباطی با این قضیه دارد؟! آن روز کلاس داشت . اما قصد داشت به جای دانشگاه پیش حاج رضا برود. می دانست که الهه در مدرسه است و سیاوش هم صبح ها به شرکت می رود .صبح ها هیچکس در خانه نبود. خبر داشت که زینت صبح ها به خرید می رود. امیدوار بود آن روز زینت زودتر از خانه خارج شود. می خواست با حاج رضا تنها حرف بزند .چند خانه آن طرفتر پشت یک ماشین منتظر بود تا زینت از خانه بیرون بیاید. بلاخره زینت از خانه بیرون آمد . وقتی از رفتن زینت خوب مطمئن شد، اطراف را خوب نگاه کرد و به طرف ساختمانی که روزگاری نه چندان دور خاطرات تلخ و شیرینی در آن داشت نزدیک شد.. حاج رضا در اتاق نشیمن نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا میکرد .با شنیدن صدای زنگ به طرف آیفون رفت و با دیدن گل بهار آن وقت صبح تعجب کرد! دخترک برای چه آمده بود؟! آن م وقتی خوب می دانست آن موقع صبح کسی در خانه نیست! گل بهار بدون کندن کفش هایش وارد خانه شد .حاج رضا با دیدنش گفت: -اینجا چه غلطی میکنی؟ مگه بهت نگفتم اینورا پیدات نشه؟ گل بهار روی اولین مبل نزدیک به در نشست و به چشمهای حاج رضا زل زد. -اومدم باهات حرف بزنم. لطفا بشین. حاج رضا قلبش تند تند میز و دلشوره مثل قلوه سنگی بزرگ راه نفسش را بسته بود. صورت جدی و لحن خشک و سرد گل بهار او را می ترساند. روبه روی او روی مبل نشست و گفت: -زود باش حرفتو بزن. فقط اینو بدون نمیخوام حرفهای تکراری بشنوم. تو مرگ ، -تو اسمتو گذاشتی پدر؟ چجوری داری زندگی میکنی؟ چجوری روزو شب میکنی؟ تو . قاتلش رو میشناسی و دست رو دست گذاشتی ، احسان مقصری - واسه خودت قصه نباف. من از چیزی خبر ندارم. -داری؛ خوبم خبر داری. توی بی وجدان میدونی اون مرد، اون شب توی پارکینگ، احسانو کشته. من مطمئنم. سیاوش چه ربطی به این قضیه داره؟
- مطمئنم که بهت گفتم دهنتو ببندی. گفتم سرت به کار خودت باشه وتو کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکنی. مادر سیاوش کی ، - اتفاقا به من ربط داره. داره لعنتی !شوهر من این وسط کشته شده، تو مقصری بوده؟ اصلا سیاوش کیه؟ تا حالا اگه دهنمو باز نکردم و چیزی نگفتم فقط به خاطر سیاوشه. نمی دونم با رفتن من پیش پلیس چی به سرش میاد وگرنه تا حالا صد دفعه رفته بودم لوت داده بودم. چرا هیچ کاری نمیکنی؟ تو که اون مرد رو میشناسی. پس چرا نمیری پیش پلیس و همه چی رو بهشون نمیگی؟ حاج رضا به طرف گل بهار رفت و بازویش را گرفت و با چشمهایی خون گرفته از بی خوابی های شبانه توی چشمهای خاکستری گل بهار زل زد و تقریبا فریاد کشید: -پاشو برو گورتو گم کن دختره ی خیره سر. من خودم میدونم چی کار کنم .اگه جرات داری برو پیش پلیس. ولی اینو بدون که سیاوش رو نابود میکنی و بعدم خودم بیچاره ت میکنم .تو از هیچی پس اگه سر به کار خودت باشه هیچکس این وسط ضرر نمیکنه. ، خبر نداری -خب لعنتی به منم بگو اینجا چه خبره؟ من حقمه بدونم کی زندگیمو به گند کشیده .بهم بگو اون مرد کیه؟ من خودم میرم پیش پلیس قول میدم اسمی از تو نبرم. ولی بزار اون لعنتی به سزای عملش برسه. قاتل احسان داره راست راست واسه خودش می گرده اونوقت تو هیچ کاری نمیکنی. آخه چرا؟ حاج رضا دست گل بهار را گرفت و در را باز کرد و هولش داد بیرون. -گمشو و دیگه اینورا پیدات نشه. گل بهار چند ضربه به در زد و گفت :خیله خب باشه، من میرم ولی منتظرم باش .دیگه ساکت نمی مونم .نمیزارم اون عوضی راحت بمونه. فقط اینو بدون که تو آدم نیستی. میفهمی ؟؟ حاج رضا در را بست و گل بهار از خانه بیرون رفت. حاج رضا از دست گل بهار کلافه بود و می ترسید .نکند دخترک واقعا بخوهدد پیش پلیس برود؟ باید تا دیر نشده کاری میکرد .نمی توانست دست روی دست بگذارد تا گل بهار او را به خاک سیاهش بکشد.
دلارام تازه از شرکت به خانه برگشته بود و خیلی خسته بود .نسرین خانم با شنیدن صدای در به پیشواز دخترش رفت. -سلام مامان جون .خسته نباشی. -سلام دخترم شمام خسته نباشی .بدو دستاتو بشور بیا تا واست چایی بریزم خستگیت دربیاد. دلارام مشکوک نگاهی به مادرش کرد و گفت:
-خبریه مامان؟ -وا چه خبری مثلا؟ ! یه خبرایی هست که میگی بدو بیا، تا حالا سابقه نداشته مامان خانوم ، -آخه یکم مشکوک میزنی نسرین لبخندی زد و گفت: -خودتم میگی خبریه، پس اگه میخوای بدونی زود برو دستاتو بشور و لباستو عوض کن. -میرم دوش بگیرم بعد میام. مردم از گرما به خدا. -باشه برو. دلارام چند دقیقه بعد درحالی که داشت موهایش را دور حوله می پیچید، کنار مادرش نشست و گفت: -خب بگین ببینم چی شده که مامانمون اینقدر مهربون شده؟ -واااا ببینشا چقدر تو چشم سفیدی دختر! یعنی یه جوری حرف میزنی حس میکنم شمر بودم. -خخخخ شوخی کردم مامان جونم. حالا بگو چه خبرا بوده من نبودم؟؟؟ -خانوم بهتاش زنگ زده بودن. -خانوم بهتاش؟ این که خبر تازه ای نیست .خب حالا چی می گفتن؟ -هیچی اجازه میخواست بیاد خواستگاری . -خب شما چی گفتین؟ -گفتم اجازه بدین دلارام بیاد باهاش صحبت کنم ببینم چی میگه. -مهدیار چیزی بهم نگفته بود! -همچین بیخبرم نبوده مادر، الان چهار ماهه یه بند زنگ میزنن .خب مگه بهشون نگفتی ما عزاداریم ؟ -چرا گفتم، ولی اونا فقط می خواستن به رابطه ی ما رسمیت بدن، فقط می خواستن بیان خواستگاری. الان این همه ، -هی خدا .اگه اون دختره پاپتی و غربتی قدم نحسشو تو زندگی احسان نزاشته بود غصه نداشتم .داییتو ببین، یه شبه بیست سال پیر شد. - همچین میگی انگار دایی رضا جوون بود. - داغون شد داداشم. -مامان دوباره شروع نکن. گل بهار خیلی ماهه. احسان عاشقش بود. بالاخره معلوم میشه کی این بلا رو سرش آورده. اینقدرم خرافاتی نباش. چه ربطی به گل بهار بیچاره داره آخه؟ خودش کم غصه نمی خوره .از سیاوش شنیدم افسردگی داره .خیلی بده آدم درست یه روز قبل از عروسیش بیوه بشه. -تو رو خدا ادامه نده .به هر حال من از اون دختره اصلا خوشم نمیاد .این سیاوشم بیخود داره دور و برش می چرخه. اون دیگه عروس داداشم نیست، دیگه چه معنی داره سیاوش همش کنارشه؟!
-این حرفا چیه مامان؟ نمیشه که دختر بیچاره رو ول کنیم به امون خودش .پس معرفتت کجاست؟ -ولش کن دخترم. این سیاوشم بیخودی شلوغش کرده. اونم چند وقت دیگه خسته میشه و دختره رو ول میکنه. حالا چی بگم به خانوم بهتاش؟ قراره فردا دوباره زنگ بزنه. دلارام در حالی که داشت به اتاقش میرفت، گفت: - هر چی خودتون صلاح میدونید .من حرفی ندارم. آنقدر خسته بود که « . روی تخت دراز کشید تا کمی استراحت کند. اما تلفن همراهش زنگ خورد نای بلند شدن نداشت. گوشیش داخل کیفش بود. مطمئن بود مهدیاراست .از دستش عصبانی بود. حقش بود قبل از اینکه مادرش زنگ بزند، خودش به او می گفت .تصمیم داشت جواب ندهد اما مهدیار ول کن نبود. با رخوت از جا بلند شد و به طرف کیفقش رفت. تلفن لرزان را از کیفش درآورد و نگاهی به شماره ی روی صفحه انداخت. -الووو؟ -دلارام؟ کجایی تو؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی دختر؟ - اولا که سلام، دوما حقت بود اصلا جواب ندم. - سلام خانوم خانوما. ببین که حواس نمیذاری تو واسم که! چی شده بانو؟ بنده چه خطایی مرتکب شدم که می خواستی جواب ندی؟ - یعنی نمیشد قبل از اینکه مامانت زنگ بزنه خودت بهم میگفتی؟ -جدی؟ مامانم زنگ زده ؟ من اصلا خبر نداشتم. اصلا خونه نرفتم هنوز، کی زنگ زده؟ . به جون خودم داری چاخان میکنی ، -مهدیار دست بردا -خخخخخ ناراحت نشو خانومی. خب آخه اگه به خودت باشه که تا دوسال دیگه م من نباید بیام خواستگاریت قربون شکل ماهت. -خودت که میدونی رعایت حال گل بهارو دایی رضا رو کردم .وگرنه از خدامه. -ما که نمیخوایم بزنیم برقصیم بابا .فقط میخوام مال من باشی .حالا چی کار کنیم ؟بیایم؟ -تا فردا باید صبر کنی تا مامانت زنگ بزنه بپرسه .اینم تنبیه ته. -خخخخ من میدونم که جوابتون آره ست. - شاید. -باشه دلی خانوم منو اذیت کن نوبت منم میرسه دیگه. -باشه ببینیم .خستمه مهدیار، کاری نداری فردا شب خودم بهت زنگ میزنم. -باشه فدات شم .مواظب خودت باش.
-مرسی.خدافظ. -خدافظ.
مهدیار بعد از اینکه با دلارام خداحافظی کرد، متوجه شد سیاوش دارد نگاهش میکند. یک نگاه پر از حسرت، خودش اینجا بود ولی حواسش جای دیگر .برایش ناراحت بود و از اینکه نمی توانست دوستش را آرام کند غصه می خورد. سرفه ای کرد و سیاوش به خودش آمد .سیاوش آهی کشید .
- میخوای بری خواستگاری؟ -آره اگه خدا بخواد. -یعنی میشه گل بهارم منو ببینه؟ میشه یه روز بفهمه که چقدر دوستش دارم؟ -ببین سیاوش... -میدونم به خدا میدونم چی میخوای بگی. میخوای بگی الان وقتش نیست. آره خودمم میدونم مهدیار. باور کن آرزومه احسان زنده بود و الان داشتند شاد و خوشبخت کنار هم زندگی می کردند. ولی الان هم من هم گل بهار اصلا روزگار خوبی نداریم. ، -سیا اینقدر غصه نخور. صبر کن، بلاخره همه چی درست میشه. تو این همه بهش محبت میکنی مطمئنم که اونم یه روز به سمتت میاد. -ولی مهدیار، گل بهار اصلا منو و محبتهامو نمی بینه، الان سه روزه که نه بهش زنگ زدم نه رفتم خونشون. اما اون یه زنگ نزده ببینه چرا خبری ازش نگرفتم .فقط خدا میدونه که چقدر دوستش دارم. از غصه ش غصه میخورم و دلم ریش میشه ولی هیچ کاری نمیتونم بکنم .هروقت کنارشم یه جوری نگام میکنه. مهدیار نمیدونم چشه. احساس میکنم یه چیزی میخواد بهم بگه ولی نمیتونه. -خب تو ازش بپرس. واسه یکبارم شده بشین باهاش حرف بزن بگو هر چی تو دلشه بریزه بیرون. -یه بار ازش پرسیدم ولی سرشو تکون داد و چیزی نگفت. -با دکترش حرف زدی؟ -آره به دکترشم گفتم. میدونی دکترش چی گفت؟ گفت گل بهار از یه مسئله ای داره رنج میبره که نمیخواد بقیه بفهمن .انگار هم میترسه هم خیلی عصبانیه. گفت این دختر یه جورایی سرخورده شده، گفت تا وقتی ندونم اون مسئله چیه نمیتونم کمکش کنم. -عجب !چیزای تازه و عجیب غریب میشنوم .حالا میخوای چی کار کنی؟ -نمیدونم .سه روزه که منتظرم بهم زنگ بزنه، منتظرم بگه کجایی و چرا نیومدی؟ اما می دونم که انتظارم بی فایده ست. مهدیار اون هنوز احسان رو دوست داره و این طبیعیه. و اینم میدونم که هیچ
وقت نمی تونه فراموشش کنه. حس میکنم این راه سرانجامی واسم نداره. کاش خودش بیاد و بگه چشه. -نه اینکارو نکن سیا، همین فردا برو ببینش و هر جور شده از زیر زبونش حرف بکش ببین چشه .تا دیر نشده یه کاری بکن. - راستشو بخوای بدجور دلتنگشم .خیلی خیلی دلتنگشم. ولی وقتی جوابمو نمیده بهش چی بگم مهدیار؟ - نباید تنهاش بزاری سیا.باید بفهمی دردش چیه؟ باید بهش نزدیک بشی وکمکش کنی. - آره راست میگی. فکر نکنم بیشتر از این طاقت بیارم. باید برم ببینمش.
حاج رضا داشت از شدت عصبانیت دیوانه میشد. گل بهار آن شب به او زنگ زده بود و گفته بود فردا صبح پیش پلیس میرود و هر چه را که دیده و شنیده به آن ها خواهد گفت. گفته بود نمی گذارد خون احسان روی زمین بماند و قاتل خوش و خرم برای خودش بگردد .گفته بود منتظر پلیس باشد و اگر بویی از آدمیت برده باید با پلیس همکاری کند تا قاتل را پیدا کنند. اما تا حاج رضا خواسته بود جوابش را بدهد گل بهار تلفن را قطع کرده بود. آنقدر فکر کرد و فکر کرد تا بالاخره یک راه برای خلاص شدن از این مخمصه پیدا کرد .چاره ای نداشت جز اینکه با حجت معامله کند.
حاج رضا می دانست پاتوق حجت کجاست .حجت هر وقت ازش او پول می خواست هر بار با یک شماره ی جدید به او زنگ میزد .آدم محتاطی بود .چهار ماه از مرگ احسان گذشته بود و هیچ جا آفتابی نشده بود. حجت هم بعد از اینکه دیده بود حاج رضا نمیخواهد کاری کند دیگر بدون ترس هر کجا که قبلا میرفت دوباره آنجا بود . حاج رضا از حجت زرنگ و باهوش می ترسید. ولی می دانست که هیچ وقت او را پیش پلیس لو نمیدهد چون به پولش احتیاج دارد. حجت هم می دانست که حاج رضا آدم مال دوستی ست و از اینکه آخر عمرش بی آبرو بشود میترسد. برایش اهمیتی ندارد که چه بلایی سر اطرافیانش بیاید، فقط خودش را میدید و بس. اما حالا می دید که ، حاج رضا مطمئن بود که سیاوش کسی نیست که با دانستن حقیقت ساکت بماند گل بهار برایش خطر بزرگی محسوب میشود و باید تا دیر نشده کاری بکند. با یکی از آدمهایش تماس گرفت و از او خواست تا به چند جا که می دانست پاتوق حجت است برود. مرد که اسمش سعید بود، فورا به محل های مورد نظر رفت .حجت را با مردی که می دانست کارگرش است توی یک قهوه خانه پیدا کرد. یک میز خالی کنار میز آن دو پیدا کرد .با حاج رضا تماس گرفت. -آقا پیداش کردم.دستور چیه؟
حاج رضا گفت: - گوشی رو به حجت بده تا باهاش حرف بزنم. سعید کنار حجت نشست و گوشی را به دستش داد و گفت: - حرف بزن آقا کارت داره. حجت با رنگ و رویی پریده گفت: -آقا کیه ؟تو کی هستی؟ -هیس ،آروم باش کسی کاری بهت نداره، حاج رضا میخواد باهات یه معامله ای بکنه . حجت نگاهی به زانکو که داشت از ترس می لرزید کرد و گفت: - من کار دارم باید برم ،زانکو پاشو بریم. سعید تیغه ی چاقو را طوری که کسی نبیند، نزدیک به پهلوی حجت نگه داشت و گفت: -بشین سر جات، بیرونو نگاه کن !پاتو از اینجا بیرون بزاری زنده ت نمیزاره؛ پس عین بچه ی آدم بشین سر جات و تلفنو جواب بده . حجت مرد تنومندی را جلوی در قهوه خونه دید که قدم می زند و با ان اندام تنومندش ترس را به دل هر بیننده ای می انداخت. زانکو آب دهانش را قورت داد و سر جایش نشست. حجت گوشی را از دست سعید گرفت و گفت : الووو - چیه؟ ترسیدی؟ فکر کردی پسر منو کشتی و حالا من کاری به کارت ندارم؟ هان؟ توی آشغال... -هوی چه خبرته دور برداشتی؟ کی گفته من پسرتو کشتم؟ توی احمق ترسو از ترس تو خونه ت قایم شدی .اصلا پی ش رونگرفتی ببینی پسرت رو کی کشته. -خفه شو عوضی !خود آشغالت پسرمو ازم گرفتی وگرنه بهم زنگ میزدی. -چیه بازم دلت میخواد بهم پول بدی ؟ نکنه میخوای سهام شرکتو به نامم بزنی؟ - ببند دهنتو .زنگ زدم باهات یه معامله ای بکنم. عروسم میخواد بره پیش پلیس و همه چی رو بهشون بگه. -خب به من چه ! -اتفاقا به تو ربط داره .اون صورتتو اون شب تو پارکینگ دیده و فردا صبح داره میره پیش پلیس. -چی؟ امکان نداره داری دروغ میگی. اونجا کسی غیر از پسرت نبود. -چرا بود لعنتی. پشت ماشین بود و همه چی رو دیده و شنیده. تا الانم من با تهدید ساکتش نگه داشتم. اما گفت دیگه نمیتونه ساکت بمونه .اگه اون بره پیش پلیس همه مونو لو میده. واسم مهم نیست چه بلایی سرت میاد. چون حقته و یه روز خودم می کشمت. اینو مطمئن باش. از خون پسرم نمی گذرم. ولی الان باید یه فکری واسه عروسم بکنیم .خودت گند زدی خودتم باید درستش کنی .آدرس دختره با
عکس و مشخصاتش رو از سعید میگیری و قضیه رو تمومش میکنی .یه روزم خودم می کشمت منتظر اون روز باش. سعید گوشی را توی جیبش گذاشت و یک پاکت جلوی حجت انداخت و گفت: - حواسم بهت هست، پس سعی کن کارتو خوب انجام بدی. حجت نگاهی به زانکو کرد و پاکت را به سمت صورت مات و مبهوتش پرت کرد و گفت: -احمق ببین منو تو چه دردسری انداختی؟ خودت باید درستش کنی. لبش به لبخندی کریه بازشد و گفت :این لعبت میخواد بره ، زانکو پاکت را باز کرد و با دیدن عکس پیش پلیس؟ مگه میزارم ؟؟؟ بعد از تلفنی که به حاج رضا کرده بود، احساس خوبی داشت .تصمیمش برای رفتن پیش پلیس قطعی بود و کسی نمی توانست جلویش را بگیرد. اما از طرفی هم نگران سیاوش بود .حرف آن مرد را هیچ وقت فراموش نمی کرد که به حاج رضا گفته بود تو قاتل مادر سیاوشی .تا آنجا که می دانست سیاوش را سر راه گذاشته بودند و حاج رضا بزرگش کرده بود. حاج رضا چه کسی را کشته بود؟ و مادر سیاوش چه کسی بود؟ نمی توانست از سیاوش چیزی بپرسد. می دانست که او هم بی خبر است و با پیش کشیدن این مسئله فقط باعث میشد، پس بیچاره را نگران کند. سه روزی بود که به او زنگ نزده بود و به دیدنش نیامده بود .بدجوری به بودنش در کنارش عادت کرده بود. سیاوش آنقدر مهربان و آرام بود که بودنش همیشه باعث آرامشش بود. حتی وقتی که احسان زنده بود . احساس میکرد کلافه ست و دلش میخواد صدای سیاوش را بشنود .اما این سیاوش بود که همیشه به او زنگ میزد .روی تختش دراز کشیده بود و به گوشیش زل زده بود .از خودش می پرسید چرا اینقدر منتظر تماس سیاوش است .بلاخره طاقت نیاورد و شماره ی سیاوش را گرفت اما کسی جواب نداد. سیاوش همیشه بی حواس تلفنش را روی صندلی ماشینش جا گذاشته بود و داشت توی باشگاه ورزش میکرد. گل بهار یک لحظه به این فکر افتاد که شاید بتواند از مهدیار در مورد سیاوش بپرسد. آنها باهم دوستان نزدیکی بودند . مهتاب توی آشپزخونه داشت سیب زمینی سرخ میکرد و مهدیار هم در تلاش بود که به سیب زمینی ها ناخنک بزند
اما مهتاب با قاشق روی دستش میزد. مهدیار نیمی ازسیب زمینی ها را خورده بود و مهتاب به جانش غر زده بود : -ای بابا! بسه دیگه مهدیار. همه رو که خوردی پس واسه شام چی بیارم سر سفره. -اوم به به چقدر خوشمزه ست! بگو نوش جونت خسیس خانوم .خب بازم سرخ کن. -کوفتت بشه مهدیار. سیب زمینی نداریم دیگه .اینارم که خوردی. گوشی مهدیار داشت زنگ میخورد. مهتاب گفت: - خدا خیرش بده هرکیه منو نجات داد از دست تو .بدو برو شاید دلارامه.
مهدیار به طرف گوشیش خیز برداشت و گفت :الو دلی؟ مهتاب زیر لب گفت :اه اه لوس، دلی !ایشش مردگنده ببین چقدر لوس حرف میزنه .زن ذلیل. : گلویش رو صاف کرد وبه فرد پشت خط گفت ، مهدیار وقتی فهمید دلارام پشت خط نیست -یه چند لحظه گوشی. بعد انگار شخصی که پشت خط بود داشت او را می دید، آرام و مودب به طرف اتاقش رفت .مهتاب از طرز راه رفتن مهدیار خنده اش گرفته بود. -خدایا داداش ماروهم شفا بده. مهدیار در اتاقش را بست و گفت: -الو گل بهار خانوم، شرمنده بازم طبق معمول به شماره نگاه نکردم. - نه بابا اشکالی نداره. شرمنده مزاحمتون شدم. -خواهش میکنم، بفرمایید، طوری شده؟ -راستش می خواستم در مورد آقا سیاوش باهاتون حرف بزنم .شما چند وقته سیاوش رو می شناسید؟ مهدیار از سوال گل بهار شوکه شد. نمی دانست آن موقع شب گل بهار به چه منظوری با او تماس گرفته و از سیاوش می پرسد. -والا راستش ما از دوران دبیرستان باهم بودیم. -شما می دونید که آیا سیاوش از پدر و مادرش خبری داره یا نه؟ -نه خبر نداره، حاج رضا گفته پدر و مادرش مردن. مثل اینکه وقتی سیاوش رو یکساله که بوده جلوی مسجد پیدا میکنه یه نامه تو لباسش بوده که نوشته بودن پدر و مادر این بچه مرده، خواسته بودن این بچه رو به کسی بسپرند و از این حرفا. چی شده که می پرسید؟ -چیز خاصی نیست. -گل بهار خانوم من قصد فضولی ندارم ولی انگار یه چیزی هست که شمارو اذیت میکنه. بهتر نیست به سیاوش بگید؟ فکر نکنم الان از اون نزدیکتر کسی بهتون باشه. -منظورتونو نمی فهمم؟ -ببینید، نمی دونم گفتن این حرف به شما درسته یا نه، ولی... من خیلی نگران شما و سیاوش هستم. -دارید گیجم می کنید آقا مهدیار. -سیاوش خیلی نگران شماست. می دونه که یه چیزی به غیر از مرگ همسرتون شما رو داره آزار میده. خیلی دلش میخواد به شما کمک کنه .راستش سیاوش شمارو خیلی دوست داره. -سیاوش؟ آره خب اون خیلی مهربونه. تا حالا خیلی بهم کمک کرده .
-نه منظورم این نبود. راستش سیاوش از خیلی وقت پیش خیلی قبل تر از اینکه شما بدونید عاشق شما بود. گل بهار نفس در سینه اش حبس شده بود، قلبش می تپید. به گوشهایش اطمینان نداشت. مهدیار گفت: . اون خیلی قبل تر از اینکه احسان به خواستگاریتون بیاد به شما علاقه پیدا کرده بود ، - فکر بد نکنید بعد از اینکه شما رو تو جشن نامزدیتون دید سعی کرد تا شما رو فراموش کنه .من نمی خواستم این حرفهارو به شما بزنم اما واقعا واسم سخته ببینم سیا اینقدرداره عذاب میکشه. گل بهار از شنیدن حرفهای مهدیار شوکه شده بود: -من ازتون ممنونم که بهم گفتید .ولی ....باورم نمیشه ...آخه...من اصلا هیچ وقت فکر نمی کردم که ...یعنی چجوری بگم.
- ببخشید نمی خواستم بگم بهتون، خواهش میکنم درکش کنید .اون طاقت ناراحتی شمارو نداره. گل بهار چند نفس عمیق کشید. دیگر نمی توانست حرف بزند. -باشه .لطفا بهش نگید که من به شما زنگ زدم. نمی خوام نگران بشه .شبتون خوش. -شب خوش. ، مهدیار می دانست که اگر سیاوش بفهمد به گل بهار از علاقه ا ش گفته حسابی بازخواست خواهد شد ولی دیگر دلش نمی خواست سیاوش را که مثل برادرش دوست داشت ناراحت و غمگین ببیند . گل بهاربعد از قطع تماس با مهدیار، با خودش می گفت: -چرا من احمق نفهمیدم .اون نگاه پرغصه ش واسه همین بود؟ وقتی منو احسان رو باهم می دید و ازمون فرار میکرد واسه این بود که ناراحت بود. حتما طفلک خیلی زجر کشیده. دلش ، وقتی بیشتر فکر کرد دید که خودش هم سیاوش را دوست دارد. هر جا که می خواست برود می خواست سیاوش همراهش باشد .موقع حرف زدن با ماجون و مریم نیمی از حرفهایش از سیاوش بود. با ریحانه هم حتی وقتی تنها بودند از سیاوش حرف میزدند .چرا تا به حال متوجه نشده بود. دلتنگش بود .اما فعلا کار مهمتری داشت .فردا روز بزرگی بود. بعدا هم می توانست به سیاوش و احساس جدیدش که تازه تازه توی قلبش جوانه زده بود فکر کند .باید فقط به فردا فکر میکرد وبس.
. دلش شور می زد ، صبح روز بعد خیلی زودتر ازبقیه از خواب بیدار شد. نمی توانست بیشتر بخوابد چند بار از رفتن پشیمان شد. ولی دست آخر تصمیم گرفت برود .به آشپزخانه رفت تا بساط صبحانه مدرسه اش ، را اماده کند .وقتی چای را دم کرد، میز صبحانه را چید و رفت تا ریحانه را بیدار کند داشت دیر میشد. مریم زودتر بیدارشده بود و داشت موهای ریحانه را شانه میکرد .گل بهار سلامی کرد و گفت صبحانه آماده است .ریحانه گفت :
-خاله جایی میخوای بری ؟ -آره قربونت برم، امروز کلاس دارم. مریم که داشت موهای ریحانه را می بافت گفت: -دستت درد نکنه گلی جان .الان میایم. ملیحه خانوم هم بیدارشده بود. چهار نفری پشت میز نشستند. ملیحه خانوم گفت: -دخترم مگه امروز کلاس داری؟ -آره ماجون. -پس لباس گرم بپوش ،هوا سرد شده دیگه. -چشم ماجون. گل بهار خیلی دلش می خواست به ملیحهخانوم بگوید کجا میئ خواهد برود، ولی نمی توانست. اصلا دلش نمی خواست ماجون بفهمد که پدرشوهر سابقش قاتل است .بعد از خوردن صبحانه اش به اتاقش رفت تا آماده بشود؛ اما قبل از آن دلش می خواست با روناک حرف بزند .آن موقع صبح خیلی زود بود وبی شک روناک هنوز خواب بود. اما گل بهار دلش می خواست با روناک حرف بزند تا روناک آرامش کند .هر وقت که دلشوره داشت روناک آرامش کرده بود .بعد از چند بوق صدای خواب آلود روناک توی گوشی پیچید: -الووو؟ -الو روناک منم گل بهار .خواب بودی؟ -گلی تویی؟ چیشده اول صبحی؟ اتفاقی افتاده، -نه قربونت ببخش بیدارت کردم. می خواستم باهات حرف بزنم. -وای گلی خیلی خری .بذار بخوابم یکی دوساعت دیگه خودم زنگ میزنم بهت. -نه قطع نکن. همین حالا باید به حرفام گوش بدی. -چیشده گلی؟ -راستش من دارم میرم پیش پلیس. -چی؟ پلیس؟ واسه چی؟ کله سحر زنگ زدی خو عین آدم حرف بزن ببینم چته ؟ -خیله خب عصبانی نشو میگم بهت. من میدونم کی احسان رو کشته. الانم دارم میرم پیش پلیس . -جدی میگی؟ پس تو این شیش ماهه لال بودی بگی؟ -نه لال نبودم ولی نمیشد. -وای گلی به خدا دارم خل میشم از دستت .یعنی چی نتونستی؟ از کجا میدونی قاتل کیه؟ در همین موقع ریحانه به اتاق اومد و گفت:
-خاله گل بهار؟ گل بهار گوشی ر کنار گوشش نگه داشت و با خوشرویی گفت:جانم خاله؟ -مامان مریم میگه شما منو میبری مدرسه یا خودش منو میبره. -نه عزیزم امروز نمیتونم با مامانت برو. ریحانه لب برچید و گفت:باشه خاله. گل بهار به روناک گفت: -وقتی برگشتم بهت همه چیو میگم .فقط یهو دلم خواست قبل از رفتنم بهت بگم . -ولی گل بهار؟ تا تو برگردی من از فضولی میمیرم. کاش تهران بودم و باهات میومدم. -روناک صبر کن برمیگردم بهت زنگ میزنم. امروز کلاس داری؟ -نه ندارم. پس زودی زنگ بزن. منتظرما. -باشه فعلا خدافظ. -خدافظ. خواب از سر روناک پریده بود .آن شب را خانه ی عمه اش خوابیده بود. فربد زودتر از او بیدارشده بود و به دانشگاه رفته بود .یک ماه تا تاریخ عروسیشان مانده بود و اکثر روزها خانه ی عمه اش بود و با خواهر فربد و عمه اش به خرید می رفت .شب قبلش خیلی دیر از خرید برگشته بودند و خیلی خسته بود. دلش می خواست باز هم بخوابد. اما تلفن گل بهار خیلی نگرانش کرده بود .از جا بلند شد و جلوی آینه شروع کرد به شانه کردن موهایش .چشمهایش پف کرده بود . -ای خدا بگم چی کارت کنه گلی نذاشتی بخوابم. خب چه کاری بود میذاشتی وقتی برگشتی بهم زنگ میزدی .خمیازه ی بلندی کشید و از اتاق بیرون رفت.
گل بهار لباس پوشید و ژاکتش را هم دستش گرفت .سه هفته ای از مهر می گذشت و صبحها سرد شده بود .ملیحه خانوم کیسه ی کوچیکی نخود و کشمش به دستش داد و گفت : -بیا مادر وقت کردی حتما بخور .چرا اینقدر رنگ و روت پریده؟ -چیزی نیست ماجون. دستت درد نکنه . وقتی در را باز کرد، سوز سردی توی صورتش خورد .ژاکتش را پوشید و از ملیحه خانوم خداحافطی کرد. وقتی به سر خیابان رسید، همان جا ایستاد و منتظر تاکسی ماند. اما هر تاکسی ای که رد میشد پر از مسافر بود. بلاخره یک تاکسی خالی جلوی پایش ترمز کرد. گل بهار سوارشد. خدارا شکر کرد تاکسی گیرش آمده بود، وگرنه با آن ژاکت نازک حتما سرما می خورد .خیابان بعدی راننده مسافر بعدی را سوار کرد .مرد کنارش نشست و نگاهی به سرتاپاش کرد .گل بهار اعتنایی نکرد و خودش را به در چسباند و به منظره ی بیرون چشم دوخت .اما ناگهان مرد دستش را دور گردنش انداخت و
دستمالی را جلوی دهان گل بهار گرفت. گل بهار تقلا کرد تا خودش را از دست مرد آزاد کند، اما بعد از چند لحظه چشمهایش سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمید.
سعید از اتاق بیرون آمد و رو به حجت گفت: کارتون خوب بود .حالا باید از اینجا ببرینش و دورش کنید و کارشو تموم کنید. حجت با عصبانیت از جا بلند شد و به طرف سعید رفت و یقه ش را گرفت و گفت: دیگه چرا پای منو کشیدی وسط؟ ، -لعنتی اگه قرار بود بکشیش خودت اینکارو میکردی -صداتو بیار پایین احمق .اگه این دختر از قضیه بو برده تقصیر توئه نه حاج رضا، پس خودتم باید جورشو بکشی. -من نمی تونم بکشمش. خودت اینکارو بکن. سعید یقه ی لباسش را از دست حجت بیرون کشید و دستهایش را در جیبش گذاشت و گفت: -چاره ی دیگه ای نداری. این دختر پاش رو از اینجا بزاره بیرون کار هممون ساخته س .حالا خودت میدونی .این همه سال باجگیری و کشتن اون پسر حکمش فقط اعدامه. -لعنتی من نکشتمش می فهمی؟ من نکشتمش .بعد به طرف زانکو چرخید و گفت: - کار این احمقه .این دختر رو هم بسپر به خودش .من هیچکاره ام. سعید به طرف زانکو رفت و در چشمهای زشت و قوزمیتش زل زد و خیلی خونسرد گفت: - بکشش. همونجوری که شوهر بدبختشو کشتی. زانکو سرش را تکان داد و گفت:باشه . سعید به طرف در خروجی رفت و گفت: - آفرین .شاید تو عقلت ببشتر از این احمق باشه .فردا برمیگردم این دختره رو زنده نبینم. حجت مات به زانکو نگاه کرد. زانکو چشمکی به حجت زد که سعید ندید. وقتی از رفتن سعید مطمئن شدند، حجت گفت : -احمق اصلا میفهمی چی داری بلغور میکنی؟ -نگران نباش آقا حجت. نمی کشمش که. میبرمش ده خودمان. اونجا تا آخر عمرش پیش خودم میمونه .راهی واسه فرار نداره .تا حالا اومدی ده ما؟ جاده داغون و سنگلاخه .هیچوقت نمیتونه فرار کنه، اگه بخواد دو قدم از ده دور بشه خوراک گرگا و شغالا میشه. -آخه الدنگ مگه اونجا آخر دنیاس که نتونه فرار کنه. یعنی اونجا هیچکس زندگی نمیکنه؟ فقط تویی و زنت؟
-نه آقا، هستن ولی کمن، تازه هیچکس اونجا ماشین نداره .منم اگه میام بیشتر راه رو پیاده میام و بعد تو یکی از دهات های اونجا با ماشین خودمو به شهر می رسونم .مطمئن باشین دختره نمیتونه فرار کنه تا آخر عمرش اونجا موندگاره. -لعنت به تو زانکو. هر غلطی میخوای بکنی بکن فقط مطمئن باش هیچوقت برنمیگرده اینجا فهمیدی؟ -آره فهمیدم. همین فردا صبح زود راه میفتیم. - آخ که دلم میخواد تا میخوری بزنمت زانکو.ببین تو چه هچلی افتادیم .اگه اونشب اون پسره ی احمق سر نمی رسید منم به سهام اون شرکت می رسیدم .دیگه نمیتونم تو این خراب شده بمونم. -یعنی میخوای بری؟ -آره هر چه زودتر باید از ایران برم .به ریسکش نمی ارزه. تو هم میری تو اون خراب شده و دیگه هیچوقت برنمی گردی اینجا. -نه دیگه نمیام. دیگه می ترسم اینجا بمونم. گل بهار در اتاق زندونی شده بود. دستهایش بسته بودند و به دهانش چسب زده بودند .از خیلی قبلتر به هوش آمده بود و حرفهایشان را شنیده بود .بی صدا اشک ریخته بود و از اینکه دست به ماجراجویی زده بود، سخت پشیمان بود. اما دیگر برای پشیمانی دیر بود. خیلی دیر.
با شنیدن صدای در، از فکر روزهای گذشته بیرون آمد .دوروز گذشته بود و او حالا در این اتاق زندانی بود .دوروز بود با همون مانتو و ژاکت دست بافت ماجونش یک گوشه کز کرده بود و نادم و پشیمان بود .در با صدای قیژی باز شد و بی بی سوما با یک سینی غذا وارد اتاق شد و کنار گل بهار نشست. -بیا دختر جان، یکم غذا بخور، رنگ به رو نداری. گل بهار به سینی نگاه کرد. یک تکه نان و یک کاسه ماست و یک بشقاب برنج که رویش چند تکه سیب زمینی بود .خیلی گرسنه بود اما غذا از گلویش پایین نمی رفت .سردرد بدی داشت و دوروز بود که داروهایش را نخورده بود .بدتر اینکه از بوی غذا حالت تهوع می گرفت .چینی به بینیش انداخت و گفت: - نمی خورم، به اون پسرت بگو منو از اینجا ببره، منو برگردونه تهران .الان ماجونم خیلی نگرانه. بی بی سوما دستی به زانوی دردناکش کشید و سینی غذا را به گل بهار نزدیکتر کرد و گفت: - زانکو پسر من نیست. اون برادرزاده مه. من نمیدونم اینجا چه خبره. تو کی هستی؟ چجوری با زانکو آشنا شدی؟ میگه میخواد عقدت کنه .راست میگه؟ گل بهار دستهایش را مشت کرد و با نفرت صورتش را جمع کرد و گفت: - دروغ میگه خانوم. به خدا که من ازش متنفرم .بهش بگو منو برگردونه، خانواده م راحتش نمیذارن. بلاخره که پلیس پیدام میکنه . گل بهار دامن پرچین بی بی سوما ر گرفت و نالید:
- التماست میکنم بذارین از اینجا برم. من باید برم. مادربزرگم مریضه، اون تنهاس، بهش بگو بذاره برم. بی بی سوما اشکهای گل بهار را پاک کرد و گفت: . می دونستم این احمق داره دروغ میگه .بهت نمی خوره دختر بدی باشی ، -گریه نکن دخترم بهم بگو چجوری پات به اینجا رسیده؟ بگو تا من این زانکوی ذلیل مرده رو بیچاره کنم. ولی قبلش یکم غذا بخور .اینجا دکتری نداریم که اگه مریض بشی ببریمت پیشش .نمیخوام از گشنگی تلف بشی دخترم. گل بهار به زور چند قاشق برنج را با ماست خورد. نمی دانست باید به این پیرزن چه بگوید. دلش سکته میکند .کمی آب ، برایش می سوخت .مطمئن بود که اگر بفهمد برادرزاده ش کسی را کشته خورد و به بی بی سوما که به دهان گل بهار زل زده بود و منتظر بود ،نگاه کرد و گفت: - اون منو دزدیده آورده اینجا تا زنش بشم . -یا فاطمه ی زهرا .آخه چرا ؟ باورم نمیشه .شیلان بیچاره کم از دست این دیوانه نکشیده حالا رفته سرش هوو میاره؟ آخه تو رو چجوری پیدا کرده ؟ راستشو بگو دختر تو کی هستی؟ . نپرس، فقط یه کاری کن من از اینجا برم ، -نپرس بی بی -خدا میدونه من میخوام کمکت کنم ولی نمیتونم مادر. منم یه پیرزنم اینجا تو این ده دور افتاده. دستم به هیچ جا بند نیست .از بد شانسی تو این ده خیلی از شهر دوره .دورمون فقط کوهه و کوهستان. فقط میتونم باهاش حرف بزنم و راضیش کنم تورو برگردونه به خونه ت .همین جا بمون برم با اون پسر از خدا بی خبر حرف بزنم . بعد نگاهی از سر دلسوزی به گل بهار کرد و از اتاق بیرون رفت. گل بهار می دانست که نمی تواند از بی بی انتظاری داشته باشد .از شیلان هم همینطور. شیلان نمی خواست سر به تن گل بهار باشد. چطور می توانست به زن بیچاره بفهماند که زانکو دروغ می گوید .فکرش پیش ماجون بود و مطمئن بود پیرزن بیچاره از نگرانی و دلواپسی حالش بد است .از طرفی هم از اینکه با روناک حرف زده بود خوشحال بود، حداقل پلیس می فهمید که او را دزدیده اند. ولی مطمئن نبود حالا حالا ها بتوانند او را از این خرابر شده نجاتش بدهند.
روناک با اولین پرواز خودش را به تهران رسانده بود .هزاران بار به خودش لعنت فرستاده بود چرا گذاشته بود گل بهار تنها پیش پلیس برود. ای کاش مجبورش کرده بود کل ماجرا را برایش بگوید. روز گمشدن گل بهار، ساعت از دو بعد از ظهرگذشته بود که ملیحه خانوم نگرانش شده بود. گل بهار گفته بود تا ظهر به خانه برمی گردد. هر چقدر به تلفن همراهش زنگ زده بود هر بار پیغام آمده بود که دستگاه خاموش است. از آن طرف روناک هم مرتب به گل بهار زنگ زده بود و همین پیغام را دریافت کرده بود .ملیحه خانوم چاره ای نداشت جز اینکه به سیاوش زنگ بزند. سیاوش دل نگران به ملیحه خانوم اطمینان داده بود که دنبالش می گردد و هر جا که باشد پیدایش می کند. اول به دانشگاه سر زده بود اما مسئولین دانشگاه گفته بودند گل بهار
آن روز کلاسی نداشته .سیاوش به مهدیار خبر داده بود و باهم تمام بیمارستانها را گشته بودند .دست آخر پیش پلیس رفته بودند و خبر گم شدن گل بهار را داده بودند .روناک تاعصر صبر کرده بود و بعد از اینکه دیده بود از گل بهار خبری نیست به ملیحه خانم زنگ زده بود. ملیحه خانوم حالش خیلی بد بود و روناک خیلی ترسیده بود .نمی دانست کار درستیست که به ملیحه خانوم از تلفن صبح گل بهار چیزی به او بگوید یا نه؟! دست آخر تصمیم گرفته بود با سیاوش حرف بزند. سیاوش و مهدیار هنوز توی کلانتری بودند که گوشی سیاوش زنگ خورد. -الووو؟ -سلام آقا سیاوش منم روناک دوست گل بهار. -سلام روناک خانوم .خبری از گل بهار دارین؟ -نه والا راستش منم از ظهر تا حالا نگرانشم .آخه صبح زود قبل از اینکه از خونه بره بیرون به من زنگ زد. -خب؟ نگفت کجا میره ؟ -چرا گفت داره میره پیش پلیس. -چی ؟ پیش پلیس؟ پلیس واسه چی؟ -راستش گفت من میدونم کی احسان رو کشته دارم میرم پیش پلیس همه چی رو بگم . -یا خدا .چی دارم میشنوم. ولی روناک خانوم پلیس صد دفعه از گل بهار بازجویی کرد. چرا گل بهار اون موقع هیچی نگفت! -به خدا منم از هیچی خبر ندارم. قرار بود برگرده همه چی رو بهم بگه. -من باید برم به سرگرد بگم اینارو. -باشه منم فردا صبح میام تهران . -باشه فعلا خداحافظ. -خواهشا منو بی خبر نذارید آقا سیاوش. -باشه حتما. مهدیار با دو آبمیوه ی خنک کنار سیاوش نشست و گفت :بیا بخور.خبری نشد؟ -مهدیار؟ مهدیار کمی از آبمیوه اش رو خورد و گفت: -هوم؟ فکر کنم گل بهار رو دزدیدن؟ مهدیار به شدت به سرفه افتاد و گفت: - چی؟ دزدیدنش؟
- پاشو بریم پیش سرگرد باید بهش بگم چیشده. -صبر کن ببینم چی میگی تو آخه؟ سیاوش آبمیوه رو به دست مهدیار داد و گفت بیا بریم بعدا بهت میگم .بریم که بدبخت شدم مهدیار. -ای بابا .آخه کدوم بی پدری این کارو کرده؟ اصلا واسه چی باید بدزدنش؟! -بلاخره معلوم میشه راه بیفت بریم. سرگرد بهرامی با شنیدن صحبت های سیاوش، دستورات لازم رو به نیروهای گشت ویژه داد و به سیاوش اطمینان داد هر کاری از دستشان بربیاید برای پیدا کردن گل بهار خواهند کرد. مهدیار با شنیدن حرفهای سیاوش شوکه شده بود .سیاوش مثل مرده ی متحرکی شده بود که هر آن انتظار سقوطش میرفت .سوییچ را به سمت مهدیار گرفت و گفت: -تو برون مهدیار پاهام داره میلرزه. مهدیار پشت فرمان نشست . -کجا برم سیا؟ -برو خونه ی ما .نمی دونم به مادربزگش چی بگم. -نمیخواد دل پیرزنو بلرزونی .فعلا صبر کن ببینیم چی میشه. -وای مهدیار دارم دیوونه میشم .دختره ی احمق می خواسته تنها بره پیش پلیس. -یکی غیر از روناک می دونسته که گل بهار داره کجا میره. -اما کی؟ -نمیدونم. اینو دیگه باید پلیس بفهمه. -روناک گفت گل بهار فقط به اون گفته. به کسی حرفی نزده. -از کجا میدونی؟ شاید به روناک نخواسته بگه که کسی دیگه هم خبر داره .ما که نمی دونیم. -پس حتما به یکی گفته .رفته به خود قاتل گفته من میرم پیش پلیس؟ همچین چیزی با عقل جور در میاد؟ - اگه قاتل آشنا باشه آره سیا جور در میاد. سیاوش آب دهانش رو قورت داد و گفت: -داری منو می ترسونی مهدیار! منظورت چیه؟ -منظورم اینه که گل بهار اونقدر به قاتل یا اونی که قاتل رو می شناخته دسترسی داشته که بهش گفته چی کار میخواد بکنه . -وای مهدیار سرم داره می ترکه .تو رو خدا بس کن .دیگه ادامه نده. من اصلا نمیتونم حرفهاتو هضم کنم .
-باشه دیگه نمیگم. ولی خودتو واسه شنیدن هر چیزی آماده کن. -بهت میگم بس کن لعنتی. -خیله خب باشه، دیگه نمیگم، آروم باش.
سرگرد بهرامی روز پر کاری را پشت سر گذاشته بود و خیلی خسته بود .پرونده ی گل بهار را جلوی رویش گذاشته بود. پرونده ی قتل احسان هم دستش بود و داشت برای صدمین بار زیر و رویش می کرد. اما به هیچ نتیجه ای نرسیده بود .همکارانش نتواسته بودند هیچ ردی از قاتل احسان پیدا کنند .و حالا گمشدن گل بهار هم به این مسئله اضافه شده بود. از تمامی کسبه و مردم آن محله پرس و جو شده بود ولی کسی مورد مشکوکی را ندیده بود .در باز شد و سرگرد کریمی وارد شد. -سلام محمد .خسته نباشی. توهم همینطور .چه خبر ؟ ، -سلام بهنام. ممنون -هنوز هیچی . محمد دوباره نگاهی به پرونده کرد و کلافه و خسته گفت: -اگه آدم رباییه که باید تا حالا سارق با خانواده ی عظیمی تماس گرفته باشه .ولی یک هفته گذشته و هیچ خبری نشده .اگرهم که کشتنش پس باید جنازه ای در کار باشه. . کل تهران و حتی کرج و ورامین رو هم گشتیم. ولی هنوز موردی گزارش نشده ، -آره درست میگی -بهنام سرنخ این پرونده فقط اینه که بفهمیم کی بوده که خبر داشته خانوم عظیمی میخواد بره پیش پلیس. - دو تا حدس میشه زد، یا قاتل و آدم ربا یکی بوده ویک یا چند همدست داشته، و دوم اینکه یکی که قاتل رو می شناخته برای حفاظت از خودش اونقدری این خانوم بهش نزدیک بوده که باخیال راحت به اون آدم گفته میخواد به پلیس همه چی رو بگه. حدس سومی هم میشه زد که قاتل خیلی اتفاقی و شانسی از تصمیم خانوم عظیمی خبر دار شده و فوری دست به کار شده. - دزدیدن خانوم عظیمی خیلی تروتمیز وبی سرو صدا انجام شده. یه چیزی این وسط داره منو اذیت می کنه. -چی؟ - اینکه اون آدم آشنا این وسط چی بهش می رسه که به قاتل کمک کرده! - آفرین درسته، باید با تمام افرادی که به خانوم عظیمی یه جورایی ارتباط داشتند حرف بزنی. -باشه برم ببینم چی کار میتونم بکنم.
-عکس خانوم عظیمی رو با مشخصاتش به همکارانمون به شهرهای دیگه هم بفرست .بعید میدونم تو تهران به جایی برسیم. -باشه حتما.
یک هفته گذشته بود، یک هفته ی جهنمی برای گل بهار .بی بی سومای بیچاره که از اصل موضوع ده ها بار با زانکو حرف زده بود .اما زانکو فقط گفته بود ((:نمیشه، گل بهار باید زنم ،بی خبر بود بشه و واسم پسر بیاره.)) خیلی جمله ی ساده ای گفته بود و خودش را مظلوم جلوه داده بود .شیلان هیچ وقت فکرش را نمی کرد که شوهرش به خاطر بچه اینکار را با او بکند .زانکو بازیگر خوبی بود و گل بهار هم زیادی مهربان بود .می خواست به بی بی همه چیز را بگوید. اما دلش نمی آمد، فقط منتظر فرصتی بود که بتواند با کسی غیر از این دونفر حرف بزند تا پلیس را خبر کند. اما زانکو تاکید کرده بود که کسی نباید از وجود گل بهار در این خانه باخبر بشود .شیلان و بی بی سوما از ترس آبروریزی به کسی چیزی نگفته بودند و این فقط به ضرر گل بهار بود .گل بهار از هر فرصتی استفاده می کرد و به پر و پای بی بی سوما می پیچید و گریه و التماسش میکرد .بی بی سوما هم دلداریش می داد و می گفت بلاخره یک راهی برای خلاصی از این مخمصه پیدا میکند .هوای آنجا نسبت به تهران ، نگران نباشد خیلی خنکتر بود .به روزی که زانکو او را بیهوش با ماشین حجت به آن ده آورده بود، فکر کرد. توی راه بیهوش بود ولی وقتی وارد جاده ی کوهستانی شده بودند به هوش آمده بود .صدای زانکو و حجت میشنید که داشتند باهم حرف میزدند. چشمهایش را باز نکرده بود. جاده آنقدر ناصاف و سنگلاخی بود که گل بهار کمردرد بدی گرفته بود . -اگر اون سعید عوضی بفهمه این دختر هنوز زنده ست کارمون ساخته ست. -از کجا میخواد بفهمه آقا .ما که از تهران خیلی دوریم. -میفهمه زانکو .اگر بخواد میفهمه .یادت باشه دیگه برنگردی تهران. منم دیگه هیچ وقت پامو اون ورا نمیذارم .یه مدت شیراز میمونم و بعد از ایران میرم . زیاد به ده نزدیک نمیشم .باید بقیه شو پیاده بری. غروب بود و هوا داشت تاریک میشد. حجت کنار جاده ماشین را متوقف کرد و زانکو در عقب را باز کرد و گل بهار را صدا کرد. . پاشو فضول خانوم ، -پاشو رسیدیم -گل بهار چشمهایش را باز کرد و نشست . از بس حرف نزده بود، صدایش گرفته بود. لبهایش از کم آبی و غذا نخوردن خشک شده و پوسته پوسته شده بود .به زانکو نگاه کرد و گفت: -این جا کجاست منو آوردین؟ -لازم نکرده بدونی پیاده شو. . همین که گذاشتم زنده بمونی خیلیه ، حجت با عصبانیت داد زد پیاده شو دختر
. بیچارتون میکنم ، -لعنتیا منو برگردونید .آشغالا حجت نگاهی به زانکو کرد و گفت : -حواست بهش باشه خیلی چموشه. نزاری فرار کنه. زانکو دست گل بهار را گرفت و از ماشین پیاده کرد .او را به جلو هل داد و گفت: - راه بیفت شب شد. حجت گفت : -من هنوزم میگم باید بکشیش زانکو. این بعدا میشه مایه ی دردسرت. -نترس آقا نمیذارم اتفاقی بیفته. -باشه هر کاری میخوای بکنی بکن .اصلا به من چه. من که دارم از ایران میرم. خود دانی .من رفتم دیدار به قیامت. -خدا نگهدار. زانکو دوباره گل بهار را هل داد و گفت راه بیفت دختر. گل بهار جیغ زد: - به من دست نزن کصافط. خودم میرم. کوه بود .جاده سنگلاخی بود و راه رفتن با دستهای بسته ، به اطراف خوب نگاه کرد. دو طرف جاده برایش مشکل بود. وقتی به نزدیکی ده رسیدند، دیگرهوا کاملا تاریک شده بود. زانکو گل بهار را جوری به خانه ش برده بود که کسی آنها را ندیده بود. گل بهار در آن یک هفته فهمیده بود که ده کاملا توسط کوههای بلندی محصور شده است و فرار از آن جا کاریست کاملا غیر ممکن.
-نه فربد اصلا حرفشم نزن، تا گلی نیاد نمیتونم جشن عروسی بگیریم .ازم نخواه. گل بهار مثل خواهرمه، نمیتونم بدون اون عروسی بگیرم. فربد خودش را به روناک چسباند و دستش را روی شانه اش انداخت و با مهربانی گفت: -آخه روناکم ،خودت که شاهد بودی چقدر خرج کردیم تا کارارو سر و سامون دادیم .حالا اگه نتونستم ولی به خدا خیلی زیر قرض رفتم .نمی خوام سرت منت بذارم؛ ولی اگه ، یه عروسی آنچنانی بگیرم بخوام سالن و آرایشگاه و آتلیه رو کنسل کنم کلی ضرر باید بدم .سه هفته مونده تا عروسی به امید خدا دوستتم پیدامیشه. روناک باز یاد گل بهار افتاد و اشکش راه افتاد.
-الهی بمیره روناک برات. معلوم نیست کجاست؟ حالش خوبه؟ چی می خوره؟ وای فربد گلی بدون داروهاش شبا نمی تونست بخوابه .الان چی کار میکنه یعنی؟ خیلی دل نگرونشم فربد، اونوقت تو ازم میخوای بدون اون عروسی رو بگیریم؟ فربد سر روناک روتو بغلش گرفت و روی موهایش را بوسید: -قربونت برم خانومم آروم باش. ایشالا که حالش خوبه و زود برمی گرده. -فربد دعا کن واسش دعا کن که حالش خوب باشه و زود برگرده. دلم واسش یه ذره شده. فربد چیزی نگفت و اجازه داد تا روناک برای دوست گم کرده اش گریه کند و خودش را خالی کند .
سرگرد بهرامی در اتاقش مشغول خواندن گزارش یکی از زیر دستانش بود که سرگرد بهنام شاکر در زد و وارد شد. -سلام محمد. -سلام بهنام چه خبرا؟ -محمد تو هم که هر دفعه منو می بینی میگی چه خبرا؟ والا من خبرنگار نیستما. خبرا زودتر به تو می رسه تا خبرنگارا .حالا بگو ببینم چیزی پیدا کردی؟ ، -اتفاقا تو خیلی زبلی -ای بگی نگی .من با مادربزرگ گل بهار صحبت کردم. اون مطمئنه که گل بهار همیشه با تاکسی می رفته اینور و اونور .پس باید فرض بگیریم یا سوار یه ماشین آشنا شده یا با همون تاکسی رفته . بچه ها میگن اون روز گزارش سرقت یه تاکسی تو ساعتهای اول صبح بوده .قبل از ظهر هم تاکسی تو یه منطقه دورتر از منطقه ی محله زندگی گل بهار پیدا شده .من اثر انگشت روی فرمون رو با اثر انگشت روی گوشی مرحوم احسان رو مطابقت دادم که یکی دراومد .به احتمال زیاد گل بهار سوار همون تاکسی شده و بعد به یه جای دیگه منتقل شده. -خوبه. حالا از اثر انگشت چیزی فهمیدین؟ -اثر انگشت متعلق به هیچکدوم از سابقه دارا نیست .ولی بچه ها دنبالشن تا پیداش کنن .البته اگه جایی ثبت شده باشه. -پس ممکنه احتمال اینکه زنده باشه زیاده .چون اگر می خواستن بکشنش تا حالا جنازه ش پیدا شده بود. -هیچ رقمه از خودشون ردی نذاشتن که بتونیم دنبالش بگردیم .بنده خدا مادربزرگش خیلی بیتابی می کرد. -خب دیگه ؟ -دیگه اینکه با پدرمرحوم احسان هم حرف زدم .یه جورایی مشکوک می زنه . -یعنی چی؟
-انگار یه چیزی رو داشت ازم پنهون می کرد .قشنگ معلوم بود کاسه ای زیر نیم کاسه شه. یکی از بچه ها رو گذاشتم نامحسوس دنبالش باشه .ولی با سرهنگ صحبت کن مجوز بده تلفنشو کنترل کنیم. به نظرم این پیرمرد یه چیزی می دونه که می تونه گره ی هر دوتا پرونده رو باز کنه. -باز اون شامه ی تیز پلیسیت کار افتاد؟ -آره جون تو بدجوری شامه م میخاره. -امیدوارم آنتن هات خوب کار کنه و به یه جایی برسیم. سرهنگ دیگه صداش دراومده .منم باهاش صحبت می کنم. -باشه پس زودتر تا دیر نشده.
درست یک ماه بود که گل بهار در این ده اسیر زانکو شده بود .دیگر امیدی به بازگشت نداشت . صورت زیبا و پری گونه اش لاغر شده بود و دیگر از آن گل بهار زیبا و شاد چیزی باقی نمانده ابایی نداشت .گل بهار تصمیم گرفته بود هر ، بود .زانکو دیگر از اینکه همسایه ها گل بهار را ببینند طور شده از آنجا فرار کند. پس فکر کرد رفتارش را عوض کند تا به او اعتماد کنند و حداقل اجازه بدهند تا خودش را به دیگران نشان بدهد .در آن یک ماهی که اسیر و زندانی آن خانه بود، دوبار با زانکو درگیر شده بود .بی بی سوما مثل شیر پشت گل بهار بود و اجازه نمی داد زانکو از یک متریش هم رد بشود. بی بی سوما او را به اتاق خودش برده بود و حسابی مواظبش بود. گل بهار هم دوبار حسابی از خجالت زانکو درآمده بود .بار اول شیلان و بی بی سوما در خانه نبودند. زانکو هم از صبح بیرون رفته بود .بدون اینکه خبر داشته باشد در اتاق بی بی نشسته بود .سرش درد می کرد .ناگهان در باز شد واندام قوزمیت زانکو در آستانه ی در ظاهر شد. گل بهار فورا از جا بلند شد و با خشمی توام با ترس گفت: - گمشو بیرون! چی میخوای تو؟ زانکو خندید و دندانهای زردش را بیرون ریخت و به سمت گل بهار آمد. گل بهار داد زد: -بی بی؟ بی بی سوما؟ -بیخودی گلوتو پاره نکن دختر جان. کسی جز منو تو اینجا نیست. گل بهار با ترس و لرز عقب عقب رفت و به دیوار چسبید. -گفتم برو بیرون عوضی چی از جونم میخوای؟ -هیچی فقط خودتو میخوام. به گل بهار نزدیک شد و به فاصله ی چند سانتی متری صورت او ایستاد و در چشم های خاکستری و ترسانش زل زد و گفت: -زنم شو منم دیگه اذیتت نمی کنم.
گل بهار با نفرت توی صورت زانکو تف کرد و با زانو ضربه ای به شکم بزرگ او زد. زانکو از شدت درد خم شد. گل بهار او را به عقب هل داد و به طرف در رفت. اما زانکو به دنبالش دوید و روسریش را از پشت سرش به سمت خودش کشید .گل بهار جیغی زد و دو دستی به در چسبید. در همین موقع صدای بی بی سوما از حیاط آمد که داد زد: گل بهار؟ گل بهار؟ زانکو روسری گل بهار را رها کرد و از در بیرون رفت. گل بهار نفسی کشید و روی زمین نشست. خدا را شکر کرد که بی بی به موقع رسیده بود وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی برایش می افتاد.
بار دوم هم وقتی بود که زانکو یکی از ریش سفیدهای ده را آورده بود تا برای زانکو و گل بهارصیغه ی محرمیت بخواند .عصر بود و گل بهار در اتاق بی بی سوما سرش را روی پای بی بی گذاشته بود و بی بی موهایش را نوازش می کرد .در آن مدتی که اونجا بود به بی بی وابسته شده بود .بی بی اورا یاد ماجونش می انداخت .کناراو به شدت آرام بود. به یکباره در با صدای بدی باز شد و شیلان با صورتی که از فرط عصبانیت سرخ شده بود، به طرف گل بهار آمد و موهای او را چنگ زد و با دست دیگرش سیلی ای ای به صورت شوکه شده از ترسش نواخت. -پاشو پتیاره، پاشو از جلو چشمم دور شو، اینجا نشستی که خونه مو آتیش بزنی؟ گل بهار دستش را روی سرش گذاشت و با جیغ و داد گفت: -ولم کن دیوونه چته ؟ بی بی موهای گل بهار را با هر جان کندنی بود از دست شیلان بیرون کشید و گفت: آخه ، -شیلان چی کار میکنی تو؟ چی شده؟ همینجوری یه دفعه میپری تو اتاق و این طفلک رو میزنی چته مادر؟ شیلان کنار دیوار چمباتمه زد و با بغض گفت: -از این بی همه چیز بپرس. زانکو رفته حاج شاهو رو آورده اینجا این دخترو عقدش کنه. -غلط کرده. مگه من میذارم؟ !این خونه بزرگتر نداره؟ همین جا می مونید و بیرون نمیاید. در رو قفل می کنم . بعد از جا بلند شد و سلانه سلانه به طرف در رفت. شیلان با چشمانی خون گرفته به گل بهار نگاه کرد و گفت: - چرا اومدی دختر؟ آخه مگه اونجا شوهر قحط بود که میخوای هووی من بشی؟ گل بهار از جا بلند شد و جلوی آینه رفت. یک طرف صورتش قرمز شده بود. آرام صورتش را ماساژ داد تا سرخیش برود .بعد روبروی شیلان نشست و گفت: -تو خیلی ساده ای شیلان .هر چی اون شوهر احمقت میگه باور میکنی.
-هان !پس چی بیام حرف توی غریبه رو باور کنم؟ اون شوهرمه هشت ساله که زنشم اما تو چی؟ تو رو نمیشناسم. نمیدونم کی هستی! -شیلان به خدا قسم من با پای خودم اینجا نیومدم. شوهرت منو به زور اینجا آورد . -هه، شنیدم دخترای تهرون مثل گرگن، مردای ساده ی شهرستانی رو گول میزنن و بیچارشون میکنن. -این دری وریا چیه میگی؟ کی همچین حرفی زده؟ حرف دهنتو بفهم. حتما اینم اون احمق بهت گفته. میگم ساده ای نگو نه. -حالا هر کی گفته، تو اینجا چه غلطی میکنی؟ اصلا تو کی هستی؟ پدر و مادرت کجان؟ چرا نمیان تو رو از اینجا ببرن؟ از اون روزی که اومدی زندگیم شده زهرمار. روز و شبم یکی شده نا مسلمون. گناه من چیه آخه که بچه م نمیشه. چرا می خوای خون به جیگرم کنی آخه؟! -پدر و مادرم خیلی وقته که عمرشونو دادن به شما شیلان خانوم .بفهم اینو شوهرت منو دزدید و آورد اینجا. این هزار بار. شیلان سرش را پایین انداخت: - خدا رحمتشون کنه. ولی منو احمق فرض نکن دختر .من حرفتو باور ندارم. -خب باور نکن، چی کار کنم. گل بهار می خواست با شیلان دوست باشد و اعتمادش را جلب کند. می دانست که شیلان خوش قلب . چون زندگیش را در خطر میدید ، ولی حق دارد اینقدر ازگل بهار متنفر باشد ،است صدای بگو مگوی بی بی سوما و زانکو از بیرون اتاق شنیده می شد. ان دو به زبان کوردی حرف می زدند و گل بهار چیزی نمی فهمید. شیلان آهی کشید و گفت: -اگه منم می تونستم بچه بیارم زندگیم این نبود. گل بهار دلش برای شیلان می سوخت و نمی توانست حرفی بزند. تا آن روز هم خیلی خودش را کنترل کرده بود تا چیزی نگوید .زانکو حسابی تهدیدش کرده بود اگر حرفی بزند بیچاره اش می کند . گل بهار اما دیگر از هیچ چیز نمی ترسید. فقط می خواست از آنجا برود . بی بی سوما ان شب به گل بهار گفت که زانکو را تهدید کرده که اگر یکبار دیگر چنین کار احمقانه از خانه پرتش میکند بیرون .گفته بود تا وقتی زنده است اجازه نمی دهد دستش به ،ای از او سر بزند گل بهار برسد. گل بهار تصمیم گرفته بود به جای اینکه صبح تا شب در اتاق بماند و غصه بخورد تا وقتی فرصت زندگی کند و خوب بخورد و خوب بخوابد. اگر همینطوری پیش می رفت از ، فرار را بدست بیاورد پا می افتاد و آنقدر ضعیف می شد که زانکو می توانست همه جور بلایی سرش بیاورد.
روز عروسی روناک و فربد بود؛ امیدوار بود روناک به خاطر او ، دلش پیش روناک بود، آن روز عروسیش را کنسل نکرده باشد. اخلاق روناک را خوب می شناخت. می دانست خیلی معرفت دارد . ولی در مورد این یکی آرزو میکرد روناک عروسیش رو بهم نزند. فربد آنقدر با روناک حرف زده بود که دست اخر روناک راضی شده بود تا همان روز موعود جشن را برگزار کنند .ولی دلش پیش گل بهارعزیزش بود و به زور می خندید .اما خبر نداشت که گل بهار بی قرار صدای ، در یک ده دورافتاده دارد به او فکر می کند ، درست در همان شهر نزدیک به او خنده های از ته دلش است و دلتنگی قلبش را به درد آورده است.
صبح زود بود و گل بهار از خواب تازه بیدارشده بود و داشت به شیلان کمک می کرد تا بساط صبحانه را آماده کند .آن روز نوبت زانکو بود تا گاو و گوسفندهای اهالی ده را به چراگاه ببرد و تا ، غروب هم برنمی گشت. گل بهار از اینکه زانکو را حتی برای یک صبح تا غروب هم نمی دید خوشحال بود. شیلان با تعجب به گل بهار نگاه می کرد .از آن وقتی که گل بهار به آنجا آمده بود اولین بارش بود که داشت کمک می کرد .گل بهار چوب های بیشتری توی آتش انداخت و به او نگاه کرد. شیلان چوب ها را از دست گل بهار گرفت و گفت: -هی دختر فکر اینکه بخوای با این کارات خودتو تو دل بی بی سوما و زانکو جا کنی رو از سرت بیرون کن. گل بهار نیشخندی زد و در دلش گفت زانکو خر کی باشه! بعد رو به شیلان گفت: - جدا که ساده ای شیلان. واقعا تو با خودت چه فکری درباره ی من کردی؟ که من از اون شوهرت خوشم بیاد و بخوام توجه ش رو با کمک به تو جلب کنم؟! خداییش زانکو هیچی واسه جذب جنس زن به خودش نداره .موندم تو چجوری زن این شدی. -اووی بفهم چی میگی دختر جان..بهت اجازه نمیدم پشت سرش حرف بزنی. هر چی باشه شوهرمه. -باشه حالا توهم، با اون شوهرت .میشه یه سوالی ازت کنم؟ -بپرس. -شما چرا بچه دار نمیشین؟ یعنی منظورم اینه که مشکل از کدومتونه؟ -میخوای بدونی که چی؟ -نترس می خوام کمکت کنم. -چجوری اونوقت؟ نکنه میخوای .... -ای بابا، تو هم که همش فکر میکنی من به اون شوهر ابله...یعنی اون زانکو فکر میکنم! والا من کاری به کارش ندارم. اینو مطمئن باش شیلان اگه بمیرمم زن زانکو نمیشم .حالا میگی یانه؟ -خب راستش ما زیاد دکتر رفتیم. اما همشون گفتن مشکل از منه.
-من یه دکتر خوب می شناسم توی کرمانشاه، خواهر شوهر دوستمه. اون دکتر خوبیه، تو که این همه . خب یه بارم برو پیش این. به خدا که ضرر نمیکنی ، دکتر رفتی و به قول خودت دوا درمون کردی -پیره یا جوونه؟ -جوونه، چطور؟ می ترسی شوهر تحفه تو بقاپه؟ - حرف مفت نزن دختر! - هان پس چی؟ -اصلا حرفشم نزن دختر جان. پیش اون همه دکتر پیر و با تجربه رفتم کاری نتوستن بکنن برم پیش یه جوجه دکتر که چی بشه .ولش کن. -اشتباه میکنی شیلان .به خدا که داری اشتباه میکنی. اتفاقا این دکتر خیلی باهوشیه من مطمئنم میتونه کمکت کنه . شیلان با شک به گل بهار نگاه کرد و گفت: زانکو یکی دیگه رو پیدا ، -نمیدونم من از خدامه بچه دارشم. دیگه مطمئنم اگه تو هم زن زانکو نشی میکنه .اسمش چیه؟ -اسمش دکتر فتاحیه، دکتر فریبا فتاحی. -باشه بذار زانکو شب بیاد ببینم چی میگه .خودشم دیگه خسته شده .سخت بتونم راضیش کنم بریم دکتر. -به بی بی بگو باهاش حرف بزنه راضیش کنه .سعیتو بکن من دلم روشنه. گل بهار امیدوار بود خواهر فربد بتواند به شیلان کمک کند. کاش می توانست توسط شیلان طوری به فریبا پیغام برساند که اینجا زندانیست. اما نمی دانست با چه نقشه ای پیش برود. رو به شیلان کرد و گفت: - شیلان تو میخوای من از اینجا برم؟ -آره که میخوام ولی نمیتونم کاری واست بکنم. چون زانکو منو می کشه. -اگه بخوای میتونی. -چطوری آخه؟ -به همین دکتر فتاحی بگو به دوست من خبر بده من کجام .اگه به اون بگی میاد منو میبره اونوقت تو هم راحت میشی از دستم. شیلان نگاهی به گل بهار کرد و گفت :اگه بتونم بهش میگم. اسم دوستت چی بود؟ -روناک تهرانی. سه روز از وقتی گل بهار با شیلان حرف زده بود گذشته بود. اما زانکو قبول نمی کرد تا شیلان را پیش دکتر فتاحی ببرد .گویی دارد یاسین در گوش خر می خواند .
بلاخره بعد از سه روز زانکو راضی شد تا شیلان را به شهر ببرد .گل بهار امیدوار بود تا شیلان بتواند به فریبا بفهماند که گل بهار اینجاست .تا غروب مثل مرغ پر کنده مدام بال بال میزد و منتظر بود تا شیلان و زانکو از شهر برگردند .بی بی سوما متعجب از رژه رفتن های گل بهار از او پرسید: -چته گل بهار جان؟ چرا اینقدر بی قراری؟ چیزی شده؟ گل بهار که تازگیها ناخن هایش را می خورد، انگشتش را از دهانش بیرون آورد و گفت: -نه بی بی جون چیزی نیست. حوصله م سر رفته. -هی بمیرم که تو این خراب شده گیر افتادی .الهی خیر نبینه این زانکو که تو رو آواره کرد. گل بهار صورت بی بی را بوسید و گفت: - خودتو ناراحت نکن بی بی .درست میشه. بی بی سری تکون داد و گفت:ایشالا.
غروب بود که زانکو و شیلان به ده برگشتند .گل بهار از پشت پنجره نگاهی به حیاط کرد و شیلان را دید که که دارد از پله ها بالا می آید .زانکو زودتر از شیلان به اتاق رفت .گل بهار آرام در اتاقش را باز کرد و با صدایی آرامتر شیلان را صدا کرد. -شیلان؟ اومدی؟ شیلان به گل بهار نگاه کرد. یک چیزی در نگاهش بود که گل بهار را می ترساند .رنگ و رویش پریده بود .شیلان حرفی نزد و گل بهار دوباره گفت :میشه یه دقیقه بیای اینجا؟ شیلان سرش را پایین انداخت و به طرف اتاقش رفت. گل بهار با تعجب به شیلان نگاه کرد و نفهمید چرا شیلان به او اعتنایی نکرد؟! فردای آن شب، گل بهار دوباره صبح زود از خواب بیدارشد. وقتی به حیاط رفت تا آتش را روشن کند، شیلان را دید. خوشحال به طرفش رفت و دستش را گرفت و گفت :شیلان؟ شیلان نگاهش را از گل بهار دزدید و حرفی نزد. -چته تو؟ چرا اینجوری میکنی؟ چرا جوابمو نمیدی شیلان؟ با دکتر فتاحی حرف زدی؟ -ولم کن، دست از سرم بردار. -ای بابا خب چرا اینجوری میکنی؟ بگو ببینم چته؟ اما شیلان جوابش را نداد. گل بهار درمانده از رفتار عجیب و غریب شیلان نمی دانست چه بگوید. تا سه روز بعد هم شیلان از گل بهار فرار می کرد. گل بهار نمی دانست چه اتفاقی در مطب دکتر فتاحی افتاده که شیلان از دستش فرار می کند .آن روز تصمیم گرفته بود هر طوری هست سر از کار شیلان در بیاورد.
زانکو خانه نبود و بی بی هم به خانه ی همسایه رفته بود. ظاهرا پیرزنی که در همسایگی شان زندگی می کرد مریض بود. گل بهار بدون اینکه در بزند به اتاق شیلان رفت. شیلان گوشه ای نشسته بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و صدای گریه ی آرامش به گوش می رسید . بدون اینکه سرش را از روی زانویش بردارد گفت: - برگشتی بی بی ؟ -منم گل بهار. اومدم باهات حرف بزنم. شیلان سرش را بلند کرد. اشکهایش را پاک کرد و گفت: -برو بیرون. می خوام تنها باشم. گل بهار کنار شیلان نشست و با خشمی آشکار گفت: -نمی خوام. نمیرم. تا نگی چته پامو از این اتاق بیرون نمیذارم. -چیزی نیست دختر. برو میخوام تنها باشم. -فقط میخوام بدونم با دکتر فتاحی حرف زدی؟ پیغاممو بهش رسوندی؟ -نه. یعنی نشد. -چرا؟ مگه نرفتی پیشش؟ . هیچوقت، تو همین جا باید بمونی ، -چرا رفتم، ولی ...من ...یعنی...نمیذارم کسی بفهمه تو اینجایی کسی نباید بفهمه تو اینجایی. -یعنی چه؟ چی داری میگی؟ -اون روز زانکو فهمیده بود که بین من و تو یه چیزاییه .مجبورم کرد بهش بگم. منم بهش گفتم. باور کن التماسش کردم تو رو از اینجا ببره. گریه کردم خواهش کردم. تمنا کردم. ولی اون قبول نکرد، گفتمش چرا اینقدر اصرار داره که تو اینجا بمونی؟ بعد ...بعد...اون...ای خدا چقدر من بدبختم. -گریه نکن شیلان، بگو بعدش چیشد؟ -گفت شوهر تو رو کشته و تو فهمیدی و مجبور شده تو رو بیاره اینجا. شیلان دوباره شروع به گریه کرد .گل بهار سرخورده تر از قبل به دیوار تکیه زد. تنها امیدش را هم از دست داده بود. حالا دیگر شیلان هم می دانست و زندانبانش دو تا شده بود. کاملا مشخص بود این هیچوقت او را نمی فروشد .شیلان به طرف گل بهار آمد و ، زن که شوهرش را اینقدر دوست دارد دستهایش را گرفت و با اشک و ناله گفت: -ازت خواهش میکنم به کسی چیزی نگو، تو رو خدا گل بهار منو بدبختتر از اینی که هستم نکن. من جزاون کسی رو ندارم. اصلا بیا و زن زانکو بشو. واسه همیشه همین جا بمون. هان؟ من خودم کنیزت میشم گل بهار جان. تو رو خدا گل بهار. گل بهار دستهایش را از دست شیلان بیرون کشید و گفت:
- حتی اگه یه روز از عمرم مونده باشه انتقام شوهرمو از زانکو می گیرم. اینو مطمئن باش شیلان. بعد از اتاق بیرون رفت و شیلان را زار و نزار به حال خودش گذاشت.
بازهم افسرده و کسل شده بود .آن چند روز با امید فرار زندگی کرده بود. ولی دوباره برگشته بود سر جای اولش. آن گونه که از بی بی شنیده بود، دکتر فتاحی آزمایشهای زیادی را برای شیلان تجویز کرده بود و قرا بود دوباره یک هفته ی بعد نزد دکتر فتاحی بروند .دلش می خواست یک طوری معجزه بشود و از این ده کوره برود و پشت سرش را هم نگاه نکند .بیشتر وقتها به سیاوش و مهربانی هایش فکر می کرد. از اینکه یکی هست که آن دورتر ها منتظراوست و دوستش دارد نور امیدی را در قلب شکسته اش روشن می کرد .همه ی کس و کارش ماجون عزیزش و سیاوش و روناک بودند .حاضر بود همه دار و ندارش را بدهد، ولی شده فقط یکبار دیگر آن سه عزیزش را ببیند .خبر نداشت که حال و روزگار سیاوش از دوری و فراق او ناخوش است و دیگر جایی نمانده که دنبالش نگشته باشد. خبر نداشت که ماجونش از بی خبری مریض و بیمار است و اگر مریم و سیاوش کنارش نبودند خیلی وقت پیش از پا درآمده بود و خبر نداشت که روناک شاد تبدیل به دختری افسرده شده و فربد بیچاره نمی داند چگونه میتواند همسر بی قرارش را دلداری بدهد. شیلان هنوزهم به پر و پایش می پیچید و همان حرفها را میزد. اما گل بهار سعی میکرد زیاد جلویش آفتابی نشود. آن روز هم شیلان و زانکو پیش دکتر فتاحی رفته بودند .هوا خیلی سرد بود و گل بهار کنار چراغ نفتی نشسته بود .سردش بود و حوصله اش حسابی سر رفته بود .صدای در اتاق او را ترساند .یعنی چه کسی بود که داشت در میزد؟ بی بی سوما که باز رفته بود خانه ی همسایه تا به پیرزن مریض سر بزند .در را که باز کرد دختر جوانی را پشت در دید. دختر که می خورد همسن خودش باشد سلامی کرد و گفت: -سلام، شما گل بهاری؟ -سلام، بله من گل بهارم. دخترک دستش را جلو آورد و گفت: -من چیمن هستم .بی بی سوما ازم خواست یکم از اون گلهای بابونه ش واسش ببرم .میخواد بده به مادربزرگم . -آهان خب بفرما تو تا برات بیارمش. چیمن داخل اتاق شد و گل بهار که دیگر می توانست بیشتر آن گل و گیاهان صحرایی را از شکل گلهای خشک بابونه را پیدا کرد و به دست چیمن داد .چیمن گل هارا گرفت و ، شان تشخیص بدهد گفت: - تو خونه تنهایی حوصله ت سر نمیره؟ تو رو تا به حال اینجا ندیده بودم؟ ازفامیلای شیلانی؟ گل بهار نمی دانست چه جوابی به چیمن بدهد که یه بند سوال کرده بود. چه زود هم خودمانی شده بود!
-چرا حوصله م که سر میره .نه از فامیلای شیلان نیستم .مگه بی بی چیزی بهتون نگفته؟ -نه والا، بی بی گفت مهمون داره و از فامیلای دورشه. -خب همونی که بی بی گفته درسته. -اگه دوست داری بیا بریم خونه ی ما. گل بهار از خدایش بود با یکی حرف بزند. حتی اگر آن یک نفر این دختر پرحرف و فضول باشد. -باشه میام اگه مزاحم نیستم ! -نه این چه حرفیه .خوشحال میشم. گل بهار به اتفاق چیمن به خانه ی آنها رفت .بی بی سوما گلها را گرفت و جوشانده را به مادربزرگ چیمن داد . بی بی به مادر چیمن گفت: - حالش اصلا خوب نیست. از دست من دیگه کاری برنمیاد. باید ببرینش بیمارستان . مادر چیمن گفت: - چجوری ببرمش ده بالا بی بی؟ هوا که سرد میشه دیگه هیچ ماشینی اینور نمیاد. -غروب که زانکو و شیلان برگشتن با همون ماشین ببرینش شهر. این امشب دووم نمیاره ها؟ -من که نمیتونم چیمن باید ببره . چیمن گفت: -باشه من میبرمش عزیز جان. چیمن دست گل بهار را گرفت و به اتاق کناری برد . اتاق مرتب و ساده ای بود. کتابهای زیادی کنار اتاق روی هم چیده شده بود که توجه گل بهار را به خودش جلب کرد. چیمن گل بهار را کنار خودش روی زمین نشاند و گفت: - بیا واسم تعریف کن ببینم چی کاره ای تو؟ از کجا اومدی؟ لهجه ت که کورد نیست؟ تهرانی هستی؟ گل بهار لبخندی زد و گفت: -آره تهرانیم. این همه کتاب واسه توئه؟ چیمن به کتابها نگاهی کرد و آهی کشید وگفت: -آره این کتابا رو باید بخونم تا برم دانشگاه .ولی خیلی سخته .یه عالمه سوال دارم که بی جواب مونده. -چه خوب. میخوای چه رشته ای شرکت کنی؟
-اگه بشه میخوام معلم بشم .یه داداش دوقلو دارم که اونم مثل من دوست داره بره دانشگاه، اما طفلک همش جور مارو میکشه، همش باید بره سر کار وگرنه ما از گشنگی می میریم .به من میگه تو درس بخون حداقل دلم خوشه یکیمون به یه جایی می رسیم . -نمیشه هم درس بخونه هم کار کنه؟ -نمیدونم خودش که میگه سخته .تازه منم بعضی وقتا میرم شهر خونه ی این پولدارا کارای خونه شون رو انجام میدم. ولی داداشم میگه بشین درس بخون من خودم کار میکنم. واسش دفترچه گرفتم تا اونم کنکوربده دلم نمیاد به خاطر ما از آرزوش دست بکشه. به خاطر همین راضیش کردم هردومون هم درس بخونیم هم کار کنیم. -آفرین به تو خواهر مهربون. -تو چی؟چند سالته ؟ . سالمه دانشجوی حقوق هستم 19 -من -جدی میگی؟ چه خوب . -اگه بخوای میتونم کمکت کنم تا اشکلاتتو رفع کنی. -وای گل بهار جون، یعنی میشه؟ -آره چرا که نشه، من تا وقتی اینجا هستم کمکت میکنم. -خیلی لطف میکنی .ممنونم .تا کی میمونی اینجا؟ -معلوم نیست چیمن جان .حالا اگه دوست داری از همین الان شروع کنیم. -وای آره چرا که نه. چیمن کتابهایش را دورش ریخت و با خوشحالی شروع به پرسیدن سوالاتش کرد .تا غروب سرشان گرم درس خواندن بود و اصلا گذر زمان رو حس نکردند .گل بهار از ترس اینکه زانکو بفهمد پایش را از خانه بیرون گذاشته، قبل از اینکه آن دو سر برسند به خانه برگشت .حالا دیگر درس و دانشگاه هم به دلتنگی هایش اضافه شده بود . شیلان وقت برگشت خوشحال بود .گل بهار دیگر با او به جز در مواقع لزوم هم کلام نمیشد. اما خیلی کنجکاو بود بداند که چرا شیلان آن قدر خوشحال است.؟! شیلان به اتاق بی بی آمد. بی بی با دیدن لب خندان شیلان گفت: -خیر باشه دخترم؟ خبریه؟ . دکتر گفت میتونم بچه دار شم. وای خیلی خوشحالم بی بی ، -آره بی بی -راست میگی؟
-آره به خدا .وقتی جواب آزمایش رو دید گفت "که یه بیماری داری که از دام بهت منتقل شده این میکروب تو بدن باعث میشه نتونی بچه داربشی. گفت خیلی از زنایی که تو روستا زندگی میکنن این میکروب تو بدنشون زندگی میکنه و نمیفهمن " دارو داد و گفت نگران نباشم به زودی بچه دار میشم. بی بی سرش را بالا گرفت و خدا را شکر کرد .شیلان به طرف گل بهار که گوشه ای نشسته بود و خودش را با کتابی که از چیمن گرفته بود سرگرم کرده بود و ظاهرا به شیلان توجهی نداشت، رفت و کنار گوشش گفت :ممنون گل بهار. گل بهار شانه ای بالا انداخت و گفت: -خواهش میکنم. من چی کاره ام! برو از خانوم دکتر تشکر کن. شیلان صورت گل بهار را بوسید و از اتاق بیرون رفت . گل بهار خیالش راحت شده بود که زانکو دیگر بهانه ای برای نزدیک شدن به اون ندارد .از پنجره به داخل کوچه نگاه کرد .چیمن و مادرش داشتند مادربزرگ را سوار ماشین می کردند .بیچاره پیرزن تا به شهر برسد درآن جاده سنگلاخی و وحشتناک استخوانهایش خرد میشد .آرزو کرد کاش اوهم می توانست با چیمن و مادربزرگش از آنجا برود. اما خبر نداشت که همین پیرزن بعدها باعث نجاتش از آن ده کوره خواهد شد.
ماه هم گذشت و سیاوش همچنان دنبال گل بهاربود .هیچوقت نا امید نشده بود و با خوشبینی منتظر 4 یک خبر از عشقش بود .مهدیار آب شدن او را هر روز به چشم می دید و نمی توانست کاری بکند . از وقتی با دلارام نامزد کرده بود، یک پایش شیراز بود و یک پایش تهران .ولی هر وقت که می توانست کنار سیاوش بود و دلداریش می داد. خیلی سعی می کرد او را با مسخره بازی هایش بخنداند، ولی سیاوش افسرده تر از این بود که به لودگیهای مهدیار بخندد .پلیس همچنان به دنبال حل پرونده ی قتل احسان و گمشدن گل بهار بود ولی هنوز به نتیجه ای نرسیده بود .حجت به خاطر بدهی های مالیاتی زیادی که داشت موفق به خروج از کشور نشده بود و تقریبا آواره شده بود و از شهری به شهر دیگر می رفت و یکجا بند نبود .زانکو از ترسش تا مجبور نبود پایش را از ده بیرون نمی گذاشت .ملیحه خانوم بیشتر وقتش را سر سجاده ی نمازش بود و برای نوه ی عزیزش دعا می کرد .بعضی وقتها هم به کلانتری می رفت تا شاید خبری از گل بهار بگیرد .روناک هم با سیاوش و ملیحه خانوم در تماس بود. سرگرد شاکر بعد از تمام شدن مکالمه ی تلفنی با همکارش خوشحال به طرف اتاق سرگرد بهرامی به : با خوشحالی گفت ، راه افتاد. در زد و اجازه گرفت تا وارد اتاق بشود -محمد جان خبر خوش! -خیره ایشالا. -بلاخره داریم به جاهای خوب می رسیم .در مورد پرونده ی احسان سلیمی و خانومش یه چیزایی دستگیرم شده. -خب؟
کیمیا
۴۰ ساله 00خسته نباشید نویسنده
۵ ماه پیشعالی بود
00عالی بود
۷ ماه پیشHamta
00خوب بود .ممنون از نویسنده محترم
۱ سال پیشفهیمه
00خوب بود ولی توداستان تا ده زانکو نمی شد با ماشین رفت پس چطور ماشین نشکش رفته بود؟
۱ سال پیشنسرین
۳۰ ساله 00هی بد نبود
۱ سال پیشم.ا
۵۵ ساله 00ممنون از نویسنده عزیز.غیر از نیاز به ویرایش با دقت،رمان خوبی بود.
۲ سال پیش♡♡♡
01سلام نویسنده عزیز زیبا بود فقط جابجا نوشتن کلمات رو اعصاب بود خسته نباشید
۲ سال پیشFaezeh
۲۵ ساله 00خوب بود ولی مشکل تایپی زیاد داشت
۲ سال پیشعالی بود عزیزم
00عالی بود عزیزم
۲ سال پیشستی
۱۲ ساله 01خوب بود😊😍
۲ سال پیشامیر
۵۵ ساله 10خوب و سرگرم کننده........
۲ سال پیشمهرو
۲۴ ساله 11خوب بود درحد متوسط اما نویسنده دقت داشته باش موقع نوشتن خیلی از پارت ها کلمات و جاب جا نوشته بودی مثلا اعداد و سن افراد رو خیلی بعد از جایی که باید مینوشتی قرار دادی کیفیت کار کم میش باید ویرایش میشد
۳ سال پیشبوسفب
51به نظر من رمان خوبی بود ارزش خوندن و داشت دست نویسنده درد نکنه ممنون از برنامه عالی تون
۳ سال پیشالیتا۲۹
30مشکل تایپی زیاد داشت خیلی کلمهارو جابجا نوشته بودرمانشم بدنبود
۳ سال پیش
عاشق رمان
00رمان خیلی خوبی بود . دست نویسنده گرم قلمش مانا