180 درجه به قلم MaNa91
گلسا معین دختر جوان و اهل هنریه که وضع مالی خوبی نداره به طور اتفاقی، صاحب خونه اش رومی شناسه و می فهمه که فاصله ی کمی با مرگ نداره. برای ارثیه اش نقشه می کشه و در این بین؛با رهی رهنما آشنا می شه. کسی که دست روی دست نمی ذاره و بی خیال اموال عمه ی بزرگش نمی شه. ۱۸۰ درجه روایتگر ریتم زندگی عادی این دونفر با تمام رقابت ها ودوستی ها و دشمنی هاشونه …
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۴۳ دقیقه
-تو هیچ وقت خوشحال نبودی. دو ساله که تا بحث این موضوع ها پیش میاد اخم می کنی و(صداشو کلفت کرد) می گی درست نیست یه دختر بین این همه گرگ بیفته!
خندید و به شوخی گفت:
-یعنی حاجی رسما اعلام کردی که ما بزغاله کوهی هستیم دیگه!
رهی لبخند کوچیکی زد و به مبل تکیه کرد. رها فنجون شو برداشت و گفت:
-در هرصورت تو هم باید یه مدت دیگه مستقل بشی...یادت که نرفته؟ ببینم بودجه ی شرکت تون اون قدر هست که ...
قبل از اینکه حرفشو تموم کنه رهی با قاطعیت گفت:
-نــه.
-این قدر مطمئنی؟
-هوم.
شروع به توضیح دادن کرد:
-اگه من بخوام بدون کمک بابا هم خونه بخرم،هم ماشین بخرم،هم خرج زندگیمو بدم ... دیگه هیچی ندارم! می دونی که من و آبتین قراردادمون ملانصرالدینی نیست. هرکی هر شیش ماه بیشتر زحمت بکشه به اندازه ی سهمش می گیره. نه نصف نصف.
مکثی کرد و گفت:
-منم این مدت خیلی کم رفتم.
-برای چی؟
-وقت نداشتم.
-ولی من هستم. من کمکت می کنم رهی ...
-بی خیال رها. خودم از پسش برمیام.
چشمکی بهش زد و گفت:
-اون قدر بدبخت نیستم که بخوام از یه دختر پول بگیرم.
رها مشتی به بازوش زد و گفت:
-جدی گفتم!
-منم جدی گفتم.
رها تصمیم گرفت که دیگه این بحث و تموم کنه. وقتی رهی می گفت می تونه پس حتما می تونست. همیشه سر تصمیماتش می موند. محکم ترین اراده رو، رهی توی خونواده شون داشت.
رها از پشت اپن نگاه رضایت بخشی به برادرش کرد ... نگران بود. هم خودش، هم رهی. برای عوض شدن حال و هوا، بلند گفت:
-بابا این هیکل قشنگ چیه رفتی برای خودت ردیف کردی رهی...؟!
رهی با تعجب گفت:
-هان!؟ مگه چیه؟
رها با لحن بامزه ای گفت:
-پسر باید شیکم داشته باشه آدم دهنشو بذاره روش صدا دربیاره بخنده ... کلی حال می ده. هیکل قشنگ می کنین دیگه نمی شه. والا به قرآن...
رهی خندید و گفت:
-یعنی تو فکر می کنی که پسر باید شکم داشته باشه؟
-صددرصد!
رها یهو بشکنی زد و گفت:
-رهـــی! یه چیزی!
رهی با بی حوصلگی گفت:
-چیه ... ؟ می خوای بگی چاق شم؟ برو بابا ...
-چرا چرت می گی.
رها با قیافه ای که انگار لامپ بالای سرش روشن شده باشه گفت:
-می تونی بری با یه دختر پولدار ازدواج کنی. یه دختر خرپول!
رهی نچی کرد. باز این دختره زیاد سراغ رمان رفته بود. زد روی پاش و گفت:
-خدا همه مریضای مملکت و شفا بده.
رها پاشو به زمین کوبید و بلند گفت:
-جدی بـــودم!
-می دونم رها!اِ! هی هرچی می شه می گه جدی بودم. می دونم جدی بودی خواهر من ولی اصلا پیشنهاد خوبی نبود این وسط فقط زن گرفتنم مونده.
رها شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
-از قدیم گفتن به حرف خواهر بزرگتان گوش دهید. شاید حکمتی درآن باشد!
رهی چندبار پلک زد و نگاهش کرد. رها زیرلب اضافه کرد:
-روایت از رها رهنما،خواهر بزرگ اعلـــم!
گلسا با کتونی اش به سنگریزه ی جلوی پاش ضربه ی محکمی زد. پدرش، همیشه وقتی یه چیزی جلوی پاش بود شوتش می کرد. به گلسا می گفت همیشه با نوک کفشت ضربه بزن. این طوری خیلی دورتر می ره. گلسا لبخندی زد. یادآوری خاطراتشو دوست داشت.
کتاب فروشی بسته رو که دیده بود قشنگ یه ضدحال خورده بود وسط وجودش! زودتر از همیشه به گالری رسیده بود. ترانه توی گالری نشسته بود و یه پاش رو روی پای دیگه اش انداخته بود و با پرستیژ مزخرف همیشگی اش داشت کتاب می خوند.
گلسا حاضر بود سر هرچی که داره شرط ببنده که ترانه واقعا کتابه رو نمی خوند. اینم جزو پرستیژ مزخرف اش بود! درو هل داد و رفت تو. ترانه سرشو بالا گرفت و لبخند یه طرفه ی مخصوص خودشو زد. اصرار می کرد که این مدل لبخندشه و پوزخند نیست ولی گلسا هم همیشه اصرار داشت که کلا مدل ترانه پوزخنده. ترانه اصلا لبخند بلد نیست!
-به به...گلسا جون! چه جالبه. امروز زود اومدی!
گلسا هم لبخند مصنوعی ای زد و گفت:
-آره! آخه همیشه «به موقع» میومدم. این دفعه تصمیم گرفتم «زود» بیام.
هاها. کوله پشتی اش رو پشت میزش که ته گالری بود گذاشت. ترانه سر گالری می نشست. از بس که می خواست با مشتری ها ورور کنه و خودشو نشون بده ... برعکس گلسا. ترجیح می داد بره ته گالری بشینه و سرش به کار خودش گرم باشه.
نشست پشت میزش و با علاقه به عکسای با کیفیت و خوشگلی که توی گالری پر بودن نگاه کرد. گالری از دوتا بخش نقاشی و عکاسی تشکیل می شد. گلسا خیلی بهتر از ترانه عکس می گرفت و موضوع هایی هم که انتخاب می کرد خیلی جالب تر بودن ... ترانه هم ته دلش اینو می دونست و به گلسا حسودی اش می شد.
گلسا با انگشتاش روی میز ضرب گرفت. انگار شریک مرگی اومده بود که گلسا خر شد و رفت ترانه رو به عنوان شریک انتخاب کرد! ولی چه می شه کرد دیگه...
از بچگی دلش یه گالری می خواست ولی تنهایی نمی تونست از پسش بربیاد. هوم ... همین الانشم خیلی بد نبود. ولی اگه می شد ترانه از توی دکوراسیون گالری خط بزنه خیلی خوب تر می شد. زیرلب یه آهنگی رو زمزمه می کرد و از توی کوله اش کتابشو درمیاورد ...
مهی
10خیلی قشنگ بود یکی از بهترین رمانایی هستش که خوندم مرگ رها انقدر فضای غمگینی رو برام ایجاد کرد که گریم گرفت متن پایانی رمان خیلی قشنگه در کل خوندنش رو توصیه میکنم چون واقعا ارزشش دار
۳ ماه پیشمعصومه
۱۹ ساله 00خیلی خوب و متفاوت بود ، دوسش داشتم
۳ ماه پیشپریسا
۳۵ ساله 00اوایل رمان خسته کننده است، ولی بعدش خوب میشه ،خسته نباشی نویسنده محترم
۴ ماه پیشنفیسه
۳۰ ساله 00عااااالی
۵ ماه پیشیاسمین
۲۶ ساله 00وقتی شروع به خوندن این رمان کردم اصلا فکرشم نمیکردم اینقدر ازش خوشم بیاد شخصیت گلسا فوق العاده بود،ازاینکه با بچه های محک دوست بود خیلی لذت بردم چون دوستی شون واقعی بود
۸ ماه پیشMasoume
20واقعا خیلی قشنگ و دلنشین بود 😍 یکی این رمان یکی هم کوچه چهل پیچ با اینکه از زبان سوم شخص بودن ولی اصلا خسته کننده نبودن
۹ ماه پیشالناااا
۱۶ ساله 00عالیه
۱۱ ماه پیشفاطمه
۱۸ ساله 00خیلی خوب بود حتما بخونیدش
۱۱ ماه پیشپری
00ای بدک نبود
۱ سال پیشفاطمه
01درمجموع رمان قشنگی بود.مرگ رها واقعا غم انگیز بود .کمی هم حضور پگاه درمراسمات غیر واقعی..ولی درکل عالی
۲ سال پیشMahsa
00خیلیییی قشنگ بود یکی از بهترین رمان هایی بود ک خوندم
۲ سال پیشBoom!!!
30قشنگ بید...!
۲ سال پیشبهاره
۱۸ ساله 00خیلی عالی بود دلم واسه رهای قصه سوخت اون حسرت آغوش عشقش بع دلش موند امید ارم هیج رهایی به دنیا میاد تا حسرت به دل بمیره
۲ سال پیشسنا
00سخن پایانی رمان رو خیلی دوست داشتم 🥺🥺💓
۳ سال پیشهستی
۱۲ ساله 00رمان خوبی بود و اینکه مرگ رها داستان رو در واقع متفاوت کرده بود
۲ سال پیش
دنیا
10عالییی بودمحشریکی ازبهترین رمان های که همیشه ته ذهنم ثبت میشه دیالوگهاوخاطراتشون چون اصلاشبیه بقیه رمانا نبودالبته مرگ رهاخیلی دردناک بودو باعث شدهنوزم اون آهنگی که آبتین براش خوندوگوش میدم گریم بگیره