زندگی غیر مشترک به قلم sun_daughter ( خورشید_ر )
میر هوشنگ وارسته بزرگ خاندان وارسته پس از مرگش شوک بزرگی به دو پسرش که بیست سال آزگار است با هم اختلاف دارند و قهرند وارد میکند…
او در وصیت نامه اش نوشته که ونداد و بلوط با هم ازدواج کنند تا به یمن این پیوند مبارک و اسمانی اختلافات کهنه دور ریخته شود و کینه ها پاک شوند … وصلت صورت میگیرد اما...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۱۴ دقیقه
يادش مي امد هميشه وقتي از مادرش مي پرسيدخانواده ي پدري کجا هستند او جواب درستي نميداد... يک بار مي گفت فوت شدند... يک بار ميگفت پدرت تک فرزند است... هيچ کس حرفي به او نميزد. يعني اصلا حرفي در اين مورد پيش نمي امد که بخواهند راجع به ان بحث کنند.
انقدر غرق بود که نفهميد برنا تابه ي سوسيس را اماده کرده است و جلوي خودش گذاشته است و مشغول به خوردن است.
بلوط بي توجه به او که با دهان پر گفت: گوجه ها رو بده اين ور...
گفت:چرا واب منو ندادي؟
برنا : جواب دادم نشنيدي....
بلوط دستهايش را زير چانه برد وگفت: خوب سر چي دعواشون شد؟
برنا با اشتها مشغول بود همانطور که ميخور گفت: هيچي و همه چي... منم اونم موقع بچه بودم... هفت هشت سالم بود...
بلوط: خوب بالاخره...
برنا لقمه اش را فر و دادو گفت: تو دوسالت بود که با ونداد داشتين دور استخر بازي ميکردين.... نميدونم چي ميشه که ونداد تو رو هل ميده و پرت ميشي تو استخر...
بلوط مشتاقانه گوش ميکرد. انقدر که اصلا گرسنگي را از ياد برده بود. هرچند اينقدر مهربان نبود که اجازه بدهد برنا همه ي محتويات تابه را نوش جان کند... با چنگال سوسيس خالي ميخورد.
برنا ادامه داد: وقتي که از اب ميارنت بيرون بابا ونداد و کتک ميزنه... عمو بهادرم که اينو ميبينه مياد جلو و خلاصه درگير ميشن باهم....
بلوط هووومي کشيد وگفت: چقدر مسخره... همين؟
برنا نفسش را از سيري فوت کرد وگفت: تقريبا... بعد از اون روز خيلي اتفاقاي ديگه ميفته... بابا سهامشو از شرکت بيرون ميکشه... اخه ميدوني بابا و عمو مثل اينکه باهم يه شرکتي اداره ميکردن... وقتي بابا اينکار و ميکنه عمو بهادر ميره زير قرض و خلاصه اقا بزرگ هم مياد طرف عمو بها رو ميگيره که پسر ارشدش بوده... بعد از اونم ما ميايم اينجا... يادمه بچه بودم که بابا قسم خورد اسم خانوادشو نمياره... ديدي هم که بيست سال گذشته اما هنوزم چشم ديدن برادرشو نداره...
بلوط در حالي که انگشتش را که سسي شده بود ليس ميزد گفت: سر يه چيز کوچيک ...
برنا کش وقوسي امد وگفت: خيلي کوچيکم نبود....
تا بلوط بخواهد بپرسد چطور در باز شد و پدر ومادرش وارد خانه شدند. بلوط اجبارا ادامه ي سوالاتش را به بعد موکول کرد. گوشي اش در جيب شلوارکش لرزيد...
شروين بود... بعد از دو ماه... چه عجب؟!!!
در حالي که سعي داشت خيلي تلخ و تند صحبت کند گفت: بفرماييد...
شروين: عليک سلام...
بلوط نگاهي به برنا و پدرش انداخت و از هال خارج شد وبه اتاقش پناه برد.
با دلخوري گفت: امرتون....
شروين با حرص گفت: باز چته؟
بلوط با عصبانيت گفت: من يا تو؟
شروين بي حوصله زمزمه کرد: فکر کردم ارزش داري ازت عذرخواهي کنم...
بلوط داشت نرم ميشد که شروين گفت: اما اشتباه فکر ميکردم...
بلوط تند گفت: تو راجع به من اشتباه فکرکردي... من مقصر نبودم...
شروين سکوت کرده بود.
بلوط در ادامه ي دفاع از خودش گفت: کوروش دوست توه ... ولي من و اون هيچ رابطه اي با هم نداريم.... من حتي زورم مياد بهش سلام کنم.... تو بد برداشت کردي...
شروين مغروضانه گفت: شمارتو از کجا داشت؟
بلوط : مثل اينکه از تو گوشي خودت برش داشته...
شروين زير لب گفت: کثافت ... ... ...
بلوط لبهايش را جمع کرد وگفت: زنگ زدي به کوروش فحش بدي....
شروين نفس تندي کشيد وگفت: زنگ زدم تکليفمو روشن کني...
بلوط : چه تکليفي؟
شروين با حرص گفت: خودتو به اون راه نزن...
بلوط با شيطنت گفت: کدوم راه...؟
شروين با ملايمت گفت: اون دفعه که هيچي بابات يه لگد زد در کون ما و شوتمون کرد بيرون....
بلوط اهي کشيد وگفت: الان که ديگه عمرا نميشه...
شروين عبو س گفت: چرا؟
بلوط توضيح داد پدربزرگش فوت شده است و صحيح نيست که او در اين شرايط حرفي از خواستگاري و علاقه و غيره بزند. خوشبختانه شروين خيلي از مسائل خانوادگي او نمي دانست و او هم مجبور نبود توضيح دهد بعد از بيست سال فهميده است پدر بزرگ و عمو و غيره دارد!
شروين با بي ميلي گفت: حالا پيرمرد 90 ساله که ديگه غصه خوردن نداره....
بلوط چيزي نگفت... شروين بعد ازمکالمه ي کوتاهي تماس را قطع کرد. بلوط روي تخت دراز کشيد. به سقف نگاه ميکرد. حسي به افراد جديدي که فقط چند ساعت انها را ديده بود نداشت.
حسي هم به کسي که زير خاک بود وبرايش پرده ي سياه به در و ديوار کوچه زده بودند نداشت. فکر ميکرد پدربزرگ داشت.... و يادش مي افتاد چقدر حسرت داشتن يک پدربزرگ و مادربزرگ را داشت اما... نفسش را فوت کرد از اقوا م مادري دو خاله و يک دايي داشت... وپدر و مادر مادرش از دنيا رفته بودند. به هر حال برايش مهم نبود. در کل انسان بي احساسي بود ... ادم ها برايش مهم نبودند.
شايد شروين کمي تا قسمتي ميتوانست گوشه اي از ذهنش را به او اختصاص دهد.
شروين پسر يکي از همسايگانشان بود... بايد به خودش اعتراف ميکرد که به جز برادر و پدرش تنها جنس ذکوري بود که نسبتا برايش مهم بود. ديپلمه بود ودر بوتيک فروش لوازم ارايشي کار ميکرد.انقدر ازاو رژ لب و خط چشم خريده بود که پسرک هم کم کم رسم شماره دادن را به جا اورد و حالا يک سالي بود که اور ا مي شناخت... وقتي دوماه گذشته شروين به او پيشنهاد ازدواج داد و او هم با خانواده اش مطرح کرد و اميدوار بود همه چيز خوب پيش برود انگار درابرها پرواز ميکرد.
فقط گمان اينکه پدرش مخالف صد در صد اين ازدواج باشد ستون روياهايش را درهم ريخت... وقتي به شروين گفت.... و درست مدت کمي بعد از ان وقتي که شروين فکر کرد که او با کوروش دوست صميمي شروين رابطه دارد همه چيز باهم زير و رو شد. مدتها بعد انتهايش به يک تماس از تهران ختم شد. پيغامي مبني بر فوت مردي که او نميشناخت اما پدر ومادر وبرادرش براي او غمگين بودند.
اهي کشيد و از اتاق خارج شد تا به مادرش کمک کند. شب خاله ها ودايي اش براي تسليت به پدرش مي امدند. همه ي بزرگان فاميل مي دانستند اما او... هرچند خيلي هم مهم نبود.
خيلي اهل فکر کردن به مسائل نبود... سياه نپوشيده بود... موزيک گوش ميکرد و در ياهو براي خودش چرخ ميزد. چطور ميتوانست براي کسي که نمي شناسد عزادار باشد؟!
فکر اين که يک ماه ديگر ارشد دارد هم اصلا برايش عذاب اور و تلخ و استرس زا نبود.
هنوز داشت شعر بي شعري و بي مفهوم تتلو را زير لب زمزمه ميکرد که در باز شد و ساره دختر خاله اش وارد اتاق شد وگفت: يه ذره شعورم خوب چيزيه ها...
با هيجان برخاست وگفت: تو از کجا پيدا ت شد؟
ساره شالش را روي تخت او پرت کرد وگفت: از خونمون... نبايد بياي يه فرش قرمز جلو پامون پهن کني؟ و دستش را کشيد وگفت: بشين تعريف کن چي به چي شد؟
بلوط : بريم اول با خاله اينا يه سلام عليک کنم...
ساره: ول کن... اينو بگو... پسر مسر خوشگلم توشون پيدا ميشد...
بلوط خنديد و گفت: با وجود شروين چشممو به روي همه ذکور بستم...
ساره مسخره خنديد وگفت: اه اه اون بوزينه رو هنوز ول نکردي؟
بلوط انگشت اشاره اش را تهديد اميز بالا اورد وگفت: درست صحبت کن راجع بهش... و از اتاق خارج شد.
خاله گيتي اش و شوهرش منصور خان و پسرشان هاتف که در بدو ورودش به سالن به احترام او بلند شدند.
جانان
۱۷ ساله 00واقعا عالی بود
۱ هفته پیشسارینا
00عالی بود قشنگ بود خیلی خوب بود ممنونننننننننننننننننننننننننننننن
۱ ماه پیشموسوی
00عالی بودقلمتون مانا وپایدار
۲ ماه پیشیگانه
۱۶ ساله 00عالی بود من که عاشقش شدم ای کاش تموم نمیشود
۲ ماه پیشZinab
00نمیگم رمان عالی بود چون معمولی بود اگه فقط برا وقت گذروندن رمان بخونی رمان خوبیه
۲ ماه پیشازیتا
۵۵ ساله 00خیلی زیبا وروان نوشته شده بود خیلی لذت بردم ممنون ازنویسنده ی رومان موفق باشید
۳ ماه پیشعاطفه
۲۸ ساله 00رمان قشنگی بود ولی میتونست خیلی قشنگ تر باشه یکی اینکه شخصیت زن داستان خیلی رو مخ بود و بهتر بود یکم اخلاقش در طول داستان بهتر میشد شخصیت مرد داستان هم با عاشق شدن مشکل لکنتش رو با درمان حل میکرد
۳ ماه پیشگیلاس
۱۸ ساله 10خیلی قشنگگ بود
۳ ماه پیشNilu
00خیلی قشنگ بود دوستان در خوندنش تعلل نکنید و حتما بخونید
۳ ماه پیشفاطمه
10سلام دوستان .خیلی رمان قشنگی بود .میتونست یه جاهایی بهتر باشه و اینکه بعد از پذیرفتن هم زندگیشونو بیشتر شرح بده .اما بااین وجود بازم رمان قشنگی بود و ارزش خوندن داره ❤😍
۳ ماه پیشنانا
۲۲ ساله 00دلم میخواست هیچوقت این رمان تموم نشه
۴ ماه پیشیاس
۳۹ ساله 00جالب بود
۵ ماه پیشمحدثه
20وای عالی بود اصلا کلیشه ای نبود بر خلاف انتظار با این خصوصیات ونداد خیلی پسر کراشی بود😅 خیلی خوشم اومد متفاوت بود دم نویسنده گرم
۵ ماه پیشزری
70داستان خوبی داشت ولی واقعا از شخصیت بلوط بدم میاد آخه لکنت داشتن از نظر من هیچ موردی نداره باشه خب اگه این کاراکتر با لکنت مشکل داشت نباید مسخره میکرد واقعا کاراکتر خیلی بی فرهنگو بی شخصیتی بود
۶ ماه پیش
مریم یزداندوست
۴۲ ساله 00بسیار عالی