لوکان آوردریچل که کارآگاه بخش پرونده‌های جنایی و قتل است، برای اولین بار به یک پرونده‌ی مفقودی برخورد می‌کند. جدا از آنکه این مورد، خارج از حیطه دانشش است، لوکان بر این باور است که ایزابل، درواقع مانند باقی پرونده‌ها از خانه فرار کرده. جستجو را شروع می‌کند و چندی نمی‌گذرد که متوجه می‌شود موضوع پیچیده‌تر از آنی‌ست که فکر می‌کند. کنکاش در زندگی ایزابل باعث برملا شدن علاقه بیش از حد ایزابل به مسائل ماورائی، اشتیاق شدیدش به کنترل‌گری و فریب می‌شود. قتل‌هایی که در مسیر حل پرونده کشف می‌شوند، همه باهم منطق لوکان را زیر سؤال می‌برند. آیا لوکان می‌تواند راز پشت مفقود شدن ایزابل، و جسد‌های پیدا شده را پیدا کند؟ یا خودش هم در آخر قرار است به مقتول‌ها اضافه شود؟

ژانر : معمایی، جنایی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۴۵ ثانیه

نویسنده : نرگس شریف

ژانر : #معمایی #جنایی

خلاصه :

لوکان آوردریچل که کارآگاه بخش پرونده‌های جنایی و قتل است، برای اولین بار به یک پرونده‌ی مفقودی برخورد می‌کند.

جدا از آنکه این مورد، خارج از حیطه دانشش است، لوکان بر این باور است که ایزابل، درواقع مانند باقی پرونده‌ها از خانه فرار کرده.

جستجو را شروع می‌کند و چندی نمی‌گذرد که متوجه می‌شود موضوع پیچیده‌تر از آنی‌ست که فکر می‌کند.

کنکاش در زندگی ایزابل باعث برملا شدن علاقه بیش از حد ایزابل به مسائل ماورائی، اشتیاق شدیدش به کنترل‌گری و فریب می‌شود. قتل‌هایی که در مسیر حل پرونده کشف می‌شوند، همه باهم منطق لوکان را زیر سؤال می‌برند. آیا لوکان می‌تواند راز پشت مفقود شدن ایزابل، و جسد‌های پیدا شده را پیدا کند؟ یا خودش هم در آخر قرار است به مقتول‌ها اضافه شود؟

مقدمه:

شنیدن قوانین بازی، برایش سخره‌وار بود. اعتماد به نفسی مضاعف در دلش ریشه دوانده بود، خود را بالاتر از هرکسی می‌دید و می‌پنداشت؛ غافل از آنکه اتفاقی هولناک در اتاقکی نمور انتظارش را می‌کشید. زبان گشود و سخن گفت! غافل از آنکه در آن مکان، تنها خودش وجود داشت و هاله‌ای از خباثت که تنها منتظر پاسخش بود!

- طبقهٔ دهم!

«بیست و هشت دسامبر_ساختمان مسکونی»

گام‌هایش آهسته‌وار بر روی زمین حرکت می‌کردند. سعی داشت خود را عادی جلوه دهد. نگاهی گذرا حوالهٔ ساعت مچی‌اش کرد. لب گزید و با خود گفت:

- چه دوازده ظهر، چه دوازده شب که الآنه! هیچ فرقی ندارن!

گویا قصد داشت درون پر تلاطمش را آرام سازد. نور لامپ‌هایی که در سالن روشن بودند، چشم‌هایش را میزد. به سوی آن درب سیقلی و فلزی پا تند کرد. هنگامی که به آن رسید، دکمه‌اش را فشرد تا پایین آید.

در این فاصله، اضطراب‌وار قلنج انگشتانش را شکاند. فقط خدا می‌دانست که چند هفته تحقیق کرده بود که در چه زمانی این ساختمان مسکونی، در خلوت‌ترین حالت ممکن به سر می‌برد! پلک‌هایش را روی یکدیگر فشرد تا بلکه التهاب کاسهٔ چشمانش کمتر شود.

نوای کوچکی که از آسانسور ساطع شد، دخترک را به خود آورد و عجله‌وار درونش جای گرفت. خیره به سالن عاری از هر فردی، انگشت اشارهٔ مرتعشش را روی طبقهٔ دوم فشرد. نوایی از آن ساطع شد و درب‌های آسانسور، بسته شدند!

دخترک پنجه‌هایش را مشت کرد و خطاب به خودش گفت:

- جای نگرانی نیست ایزابل! تو هزاران بار این کار رو تکرار و آزمایش کردی! پس جای نگرانی نیست. به این فکر کن که اگر درست انجام بدی، فقط تو می‌مونی و جایی که قادر هستی بهش فرمانروایی کنی!

نفس عمیقی کشید. با ایستادن ناگهانی آسانسور، ایزابل جیغ خفیفی کشید و دیدگانش را با وحشت به درب باز شده دوخت. گویا آنقدر در فکر فرو رفته بود که متوجه رسیدنش به طبقهٔ دوم نشده بود!

پنجه جلو برد و اضطراب‌وار، طبقهٔ ششم را فشرد. باز هم درب‌های آسانسور بسته شدند. ایزابل ماند و یک دنیا وحشت که هر لحظه بیشتر و بیشتر در آن فرو می‌رفت. آسانسور از حرکت ایستاد و درب‌هایش باز شدند.

منظرهٔ غرق در ظلمت طبقهٔ ششم، بر وهم ایزابل افزود و عجله‌وار، طبقهٔ بعدی مورد نظرش را فشرد. پنجه‌اش را به دور میلهٔ آسانسور کلاف کرد تا بلکه مانع از کوفته شدنش بر روی زمین شود!

آسانسور از حرکت ایستاد و برای ایزابل سوال بود که خودش زیادی حساس شده است، یا آسانسور خشن شده که اینگونه زلزله‌وار می‌ایستد و انسان را تا مرز کوفته شدن بر روی زمین می‌برد!

سرش را تکاند و با فکر آنکه مشکلی فنی برای این اتاقک کوچک پیش آمده است، طبقهٔ بعدی مورد نظرش را فشرد. حال اندکی طول می‌کشید تا به آن طبقه برسد. پلکی بر هم نهاد و هنگامی که دیده گشود، لامپ‌های آسانسور چشمک می‌زدند، گویا در مرز سوختن قرار داشتند.

ایزابل وحشت‌زده جیغی کشید و دستش را بر روی سرش بند کرد.

آسانسور ار حرکت ایستاد و درب‌ها گشوده شدند. دخترک به قصد فرار کردن از این محیط کوچک و وهم‌انگیز، گام جلو نهاد؛ لیکن به نظرش این ظلمت و سکوت بیرون آسانسور، خوفناک‌تر از درون آن بود.

پس به سوی دکمه‌های آسانسور یورش برد و با تمام توان، طبقهٔ پنجم را فشرد. آسانسور، نوایی کوچک ساطع کرد و درب‌هایش چندباره بسته شدند. لامپ‌ها دیگر چشمک نمی‌زدند و ایزابل، نفسی آسوده کشید.

آن هنگام که اتاقک در طبقهٔ پنجم توقف کرد، دخترک با خود زمزمه کرد.

- قانون یادت نره!

اندکی ایستاد و هیچ خبری از آنچه انتظار داشت نشد. اخمی کوچک کرد و آهسته، سرش را به بیرون آسانسور هدایت کرد که ناگهان موجودی با بیشترین سرعت به سویش هجوم آورد. ایزابل با وحشت جیغی گوش‌خراش کشید و چند گام به پشت جهید.

دستان لرزانش را قاب چهره‌اش کرد تا بلکه در امان بماند؛ لیکن هیچ خبری از ضربه‌ای کاری نبود! دستانش را با وحشت از پیش‌رویش دیدگانش برداشت و به دخترکی که دستپاچه کاغذهایی که روی زمین افتاده بودند را جمع می‌کرد، خیره شد.

غضب‌آلود پوفی کشید و کمکش کرد تا آنها را جمع کند. دخترک با شرم گفت:

- ببخشید که ترسوندمتون!

ایزابل لبخندی کوچک زد و گفت:

- اشکالی نداره!

سپس شانه‌اش را به دیوارهٔ آسانسور تکیه زد و پوفی کلافه کشید. غضب‌آلود انگشتش را روی طبقهٔ هم کف فشرد.

تا اینجا آمده بود دیگر! تنها یک قدم تا به حقیقت پیوستن سخنان آن فرد فاصله داشت! تا اکنون ریسک کرده بود، این یکی هم رویش!

با سخن گفتن دخترک، ایزابل نگاهش را معطوف به او کرد.

- طبقهٔ چندم میری؟

ایزابل خیره به گیسوان طلایی و عنبیه‌های آبی‌رنگ دخترک، با کلافگی گفت:

- طبقهٔ دهم!

سپس شقیقه‌اش را به دیوارهٔ آسانسور تکیه داد. به ناگه، اتاقک تکانی خورد و از حرکت ایستاد. لامپ‌ها شروع به چشمک زدن کردند. اتاقک طوری تکان می‌خورد که گویا روی موج‌های دریا قرار دارد!

هردو با وحشت جیغ کشیدند. دکمه‌های آسانسور جرقه می‌زدند و گویا قرار بود آتش‌سوزی شود! ایزابل و دخترک دیوانه‌وار جیغ می‌کشیدند که ناگه، لامپ‌های آسانسور خاموش شده و دیگر هیچ صدایی از آنها ساطع نشد!

از آن سو، افرادی در طبقهٔ هم‌کفت منتظر رسیدن آسانسور بودند. اتاقک پایین آمد و هنگامی که درب‌هایش گشوده شدند، نه خبری از ایزابل بود، و نه آن دخترک! فقط ژاکت ایزابل بود که از میلهٔ آسانسور، آویزان بود!

«سی‌ام دسامبر_سالن بیلیارد»

لوکان:

دیدگانم را ریز کرده و کمرم را بیشتر از پیش خم کردم. نگاهم را به توپ پیش‌رویم کلاف کرده و با حرکتی سریع از سوی بازوی راستم، چوب را درست وسط آن کوفتم.

توپ سپید رنگ با سرعت و قدرت به باقی توپ‌ها برخورد کرد و درجا، دو تای آنها درون سوراخ‌های میز فرو رفتند. لبخندی پیروز بر لب نشاندم و تای ابرویی برای آنتونی که جنبم قرار گرفته بود، بالا انداختم.

آنتونی متفکرانه دست زیر چانه زد و گفت:

- مطمئنم این وسط تقلب صورت گرفته!

پوفی کشیدم و همانگونه که نوک چوپ بیلیارد را درون جعبهٔ گچ فرو می‌بردم، گفتم:

- با جفت چشم‌هات دیدی که چطور بردمت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمی بر پیشانی نشاند. دیدگان آبی رنگش را ریز کرد و مرموز گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شعبده‌بازها هم جلوی چشم مردم، گولشون می‌زنن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی‌اختیار، لبانم تا جایی که پوست چهره‌ام مجال می‌داد، کش آمدند و شلیک بلند قهقهه‌ام، به قدری ناگهانی بود که دیدگان اشک‌بار از خنده‌ام را گرد ساخت. کف دستم را دو بار بر روی لبهٔ میز کوفته و مقطع گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میـ...می‌خوای بگی من شعبده بازم آنتون؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنتونی لبخندی بر لب نشاند و شیطنت‌بار گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا که نه؛ بهتون هم میاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس بادی به گلو انداخت و با نوایی زمخت ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-‌ کاراگاه لوکانِ شعبده‌باز، وارد می‌شود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست به سینه ایستادم و به حرکات سخره‌وارش می‌خندیدم. با لرزیدن تلفن‌همراهم در جیب شلوارم، خنده‌ام بلعیدم و آن را خارج کردم. با رؤیت نام فرد پشت خط، دیده گرد کزدم و پس از آنکه در گلو غریدم، تماس را وصل کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به گوشم جناب!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لوکان به شدت در اداره بهت احتیاج داریم، با آنتونی جوزف هم تماس گرفتم ولی پاسخ‌گو نبود. اگر دیدیش، بهش بگو حتماً خودش رو به اداره برسونه! وضعیت خرابه، چند نفر اداره رو گذاشتن روی سرشون و خواستار ملاقات با تو هستن؛ سریعاً خودت رو برسون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس پیش از آنکه زبان خشک شده‌ام زمانی برای چرخیدن در دهانم بیابد، تماس خاتمه یافت و من ماندم و دنیایی بهت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«دفتر کاراگاه لوکان»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند ضربهٔ آرام به درب دفتر کوفته شد و پیش از آنکه سخنی مبنی بر ورود بزنم، درب گشوده شد و مرد و زنی با چهره‌هایی زرد از گریستن و غذا نخوردن، وارد شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی‌اختیار از جای برخاستم و با اشاره با صندلی‌های دفتر، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمایید بنشینید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن و مرد سری تکاندند و بر روی صندلی‌ها جلوس کردند. هنوز دهانم را برای پرسیدن پاسخی باز نکرده بودم که به ناگه زن زیر گریه زد. آنچنان صیحه می‌کشید که به ثانیه نرسید دیدگان من و آنتونی با حیرت از کاسه بیرون جهیدند. چهرهٔ مرد هم پر بود از بغضی که غرورش اجازه نمی‌داد جلوی ما آن را بشکند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیوانی برداشته و از آب‌سردکن درون دفترم آن را پر کردم. به سوی زن رفته و جنبش بر روی صندلی نشستم. لیوان آب را به سویش گرفته و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کمی بنوشید تا حالتون جا بیاد و بتونید حرف بزنید؛ من با گریه کردن شما پی به چیزی نمی‌برم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن با غم سری تکاند و در میان هق- هق کردن‌هایش، لیوان آب را لاجرعه سر کشید. با دستانش خودش را باد زد و با لحنی به شدت گرفته گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما رو به مسیح قسم کمکمون کنید. بچمون دو روزه گم شده؛ تمنا می‌کنم شما پرونده‌ش رو به عهده بگیرید آقای آوردریچل!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمی می‌کنم. مرا همیشه و همیشه برای پرونده‌های قتل مأمور کرده بودند؛ درواقع، من کاراگاه بخش پرونده‌های قتل بودم و کاراگاه جاناتان واکر، مأمور قسمت مفقود شدگان بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دهان باز کرده تا از این موضوع مطلعشان سازم، که مرد با غم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ما، نمی‌خوایم آقای واکر کاراگاه این پرونده باشه. ما خودمون درخواست کردیم که شما کاراگاه این پرونده باشید! تمنا می‌کنیم این درخواستمون رو رد نکنید. هرچقدر هم طول بکشه مهم نیست! مهم اینه که ما به شما ایمان داریم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش به جهت مخالف بازگرداند و برخاست. شرم‌زده از مردی که پشت به ما آرام می‌گریست، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی‌خب، من این پرونده رو به عهده می‌گیرم، ولی این اولین تجربهٔ من هست و ممکنه طول بکشـ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن با شوقی غم‌آلود، میان کلامم پرید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مهم نیست کاراگاه، مهم نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوفی کشیدم و خیره به مردی که دیدگان سرخش را روی هم می‌فشرد و جنب همسرش می‌نشست، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پروندهٔ مربوطه رو به زودی در اختیارم میذارن، ولی می‌خوام از زبون خودتون، بشنوم؛ چی شده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به یکدیگر انداختند. اشاره‌ای به آنتونی دادم که منظورم را در هوا زد و پس از روشن کردن کامپیوتر، همز‌مان که مرد سخن می‌گفت، او سخنانش را می‌نوشت و ضبط می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من اندرو راسل هستم و ایشون هم همسرم سوزان راسل هستن. سن زیادی نداشتیم که ازدواج کردیم و درست یک سال بعد از ازدواجمون بود که فهمیدیم نمی‌تونیم بچه‌دار بشیم. نمی‌دونم اون پونزده سالی که بدون فرزند سر کردیم رو به کدوم کتاب تراژدی تشبیه کنم، ولی در همین حد میگم...که خیلی عذاب کشیدیم. به طور اتفاقی با یکی از دکترهای تازه فارغ‌التحصیل شده از دانشگاه آسفورد آشنا شدیم و اون گفت که می‌تونه کمکمون کنه و درست هفده سال پیش بود که یک دختر به خانوادمون اضافه شد. اسمش ایزابل هست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی به چهره‌اش کشید و پلک‌هایش را محکم بر روی یکدیگر فشرد. با نوایی گرفته ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تا یک ماه پیش همه چیز خوب پیش می‌رفت، تا اون روزی که ایزابل حدود بیست و چهار ساعت غیب شد. شاید بگید عادیه، ولی واقعاً عجیب بود که ایزابلی که بدون من و مادرش تنها جایی نمی‌رفت‌، یک روز غیب بشه و بعد از یک روز، شاد و خوشحال، پشت در خونه ببینیمش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلامش را قطع کرد. لبانش از زور غم و اندوه و بغض بر روی یکدیگر فشرده شدند و با نوای گرفته‌ای ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی پرس و جو کردیم. به گفتهٔ خودش و دوست‌هاش، تمام شب رو مشغول تماشا کردن یک نمایش خیابونی بودن که ساعت دوازده نیمه شب شروع میشد! حتی من به شخصه به مکانی که دخترم گفت، رفتم و حتی از مردم اونجا پرسیدم؛ ولی اون‌ها گفتن که در این تاریخ نمایشی توی محلشون برگذار نشده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگشتانش را در یکدیگر قلاب کرد و با سردرگمی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم! همه چیز عین تار عنکبوت توی هم‌دیگه گره خورده بود! از هرکجا قصد جمع‌آوری اطلاعات داشتم، به بن‌بست می‌خوردم! من... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را به معنای سکوت بالا آوردم. تنها چیزی که از سخنانش دستگیرم شد، این بود که خانواده‌ای به شدت حساس هستند و به هر اتفاقی ظن داشتند. نگاهم را در نگاه اندرو کلاف کرده و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این احتمال براتون پیش نیومد که دخترتون به سن هفده سالگی رسید بود و یک جورایی روحیهٔ استقلال طلبی توی وجودش بیدار شده؟! این مسلماً در نوجوان ها بارزترین نشانه‌هایی هست که تا به حال به چشم دیده شده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این دفعه، سوزان زودتر از اندرو شروع به سخن گفتن کرد و با لحنی تند خویانه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من ایزابل رو از کودکی طوری پرورش دادم که تحت تأثیر هیچ موضوعی توی دنیا قرار نگیره! اون رو از خودم دور نگه نمی‌داشتم و اجازه نمی‌دادم بدون من یا پدرش جای دوری بره! از تربیتم هم مطمئن هستم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرویی به نشانهٔ تأیید بالا می‌اندازم و همانگونه که به ته‌ریش‌هایم دست می‌کشیدم، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس الآن کجاست این فرزندی که اینطور تربیت شده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همانطور که انتظار داشتم، سکوت می‌کنند؛ حتی نگرانی هم در چهره‌شان پدیدار می‌شود. این از اشتباه اول!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودکار آبی رنگم را از روی میز برداشتم و مشغول درآوردن و سپس جا زدن سرش بر رویش می‌شوم. نوای تیک- تیک‌ جا افتادن و درآمدن سر خودکار از کجایش، مطمئناً بر روی اعصاب همه خط می‌کشید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اندرو با کلافگی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کاراگاه اگر فعلاً قادر به گوش دادن صحبت‌هامون نیستید، بگید ما بریم و وقتی دیگه به دیدنتون بیایم! نیازی نیست با این کارها اعصاب مشوشمون رو آزار بدید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی کوچک بر لب نشاندم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من فقط سی ثانیه در این خودکار رو باز و بسته کردم و شما به شدت کلافه شدید! حالا فرض کنید هفده سالِ تمام، به ایزابل گفتید، هیچوقت بدون ما جایی نمیری! هیچوقت بدون اجازهٔ ما کاری رو انجام نمیدی! تو حق نداری چیزی از بیرون خونه باور کنی!...چی میشه به نظرتون؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی بهت‌زده میان یکدیگر برقرار کردند. نفسی بیرون فرستادم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این موضوعات، ممکنه سبب شده باشه ایزابل احساس کنه زندانیش می‌کنید و می‌تونه انگیزهٔ تقریباً قوی‌ای برای فرار یا، دور شدن از شما پیدا کنه! حالا این به کنار! بگید چی شد که به اینجا اومدید؟! چی اونقدر ترسوندتون که مجبورتون کرد به اینجا بیاید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوزان، اشک روان شده از گوشهٔ دیدگانش را پاک کرد و رو به اندرو گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو بگو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اندرو سری تکاند و پس از گرفتن دم عمیقی، شروع به سخن گفتن کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دو روز پیش، بعدازظهر! ایزابل پیش من و سوزان اومد و درخواست کرد که اجازه بدیم شب با دوست‌هاش برای دیدن یک نمایش خیابونی بیرون بره! به دلیل اتفاقی که یک ماه پیش افتاده بود، این اجازه رو بهش ندادیم؛ ولی اون خیلی اصرار کرد. برای اولین بار دیدم که برای یک‌ چنین مسئله‌ای گریه کرد. قبول کردیم، ولی شرطمون این بود که من باهاش برم و هرجا که رفت من هم باهاش باشم. ایزابل هم قبول کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پنجه‌اش را روی پیشانی‌اش که از این فاصله نبض رویش کاملاً هویدا بود، قرار داد و مرتعش ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آدرس یک ساختمون مسکونی یازده طبقه رو داد و گفت و دوست‌هاش اونجا جمع میشن. وقتی رسیدیم اونجا، به نظرم خیلی خلوت میومد، غیر عادی بود مجتمع مسکونی به اون بزرگی، درست ساعت دوازده شب انقدر خلوت باشه. چون اون شب، جشنی توی خیابون برگذار میشد و فکر می‌کنم همه ساکنان ساختمون، توی جشن شرکت کرده بودن، ولی اونقدر اطلاعات از این مکان داشتم که بدونم در این ساعت، فرد زیادی نمی‌خوابه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبان خشکش را زبان زد. لیوانی آب برای خودش ریخت و نوشید. بی‌توجه به همسرش که هق- هق می‌کرد، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ایزابل رفت داخل تا دوست‌هاش رو بیاره، ولی کارش طول کشید. یک لحظه نگاهم به ساختمون افتاد و متوجه شدم همهٔ لامپ‌هایی که روشن بودن، درحال چشمک زدن بودن. ترسیدم، زود پیاده شدم و خودم رو به آسانسور رسوندم و منتظر شدم تا بیاد پایین. درهای آسانسور که باز شدن، ژاکت ایزابل رو دیدم که از میلهٔ گوشهٔ آسانسور آویزون بود و خبری از خودش نبود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمی میان ابروانم نشاندم. موضوع کم- کم درحال پیچیده شدن بود. مگر می‌شود؟! دخترکی سوار بر آسانسور شود و ژاکتش را جای بگذراد و غیب شود؟! امکان نداشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اندرو با حزن ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شاید باورتون نشه، ولی ده طبقه‌ای که مسکونی بودن رو واحد به واحد گشتم، ولی اکثرا صاحب‌هاشون حضور نداشتن و اون‌هایی که حضور داشتن، اصلاً دختری به شکل و شمایل ایزابل ندیده بودن! طبقهٔ یازدهم هم هنوز آماده سکونت نشده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را اندکی تکاندم. موضوع آنقدری که تفکر می‌کردم پیچیده نبود! انگشتانم را در یکدیگر قلاب کرده و رو به آنها لبخندی کوچک زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی ممنونم از سخنانتون آقا و خانم راسل. امیدوارم دیدار بعدی ما برای تحویل دادن دخترتون باشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تشکری کردند و با گام‌های سستشان دفتر را ترک کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنتونی گردن به سویم چرخاند و همانگونه که دستانش را در هم قلاب کرده بود و به بالا می‌کشید، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لازمه هق- هق‌های خانم راسل رو از متن حذف کنم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طوری دیدگان قهوه‌گونم را برایش را گرد کردم که سریعاً دستانش را به نشانهٔ تسلیم بالا برد و ناله‌کنان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من بی گناهم کاراگاه، خودتون با اشارهٔ چشم گفتید هر چیز گفتن رو یادداشت کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سرعت از روی صندلی برخاستم و همانگونه که پالتوی بلندم را تن می‌زدم و کلاهم را بر روی سرم نهادینه می‌کردم، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهتره برای بازدید از اون ساختمون همین الآن اقدام کنیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری تکاند و دوان- دوان با من همراه شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«ساختمان مسکونی_محل مفقود شدن ایزابل راسل»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودرو را به دور از درب ورودی ساختمان پارک کرده و از آن خارج شدم. ماسک مشکی رنگم را بر روی بینی و دهانم قرار دادم که آنتونی درحالی که دکمه‌های پالتویش را می‌بست، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ماسک برای چیه کاراگاه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی بر پیشانی خود کوفتم. آخر این مرد می‌خواست سرمان را بر باد دهد. درست جنبش قرار گرفتم و زمزمه‌وار لب ‌زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آروم حرف بزن! اگر واقعاً کسی ایزابل رو دزدیده باشه، با شنیدن اینکه یک کاراگاه و دستیارش اینجا اومدن چیکار می‌کنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنتونی با سرعت سر تکان داد و دهان به عذرخواهی گشود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- متأسفم کار...یعنی لوکان! فقط می‌خواستم بدونم چرا ماسم زدید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بخاطر اینکه بعد از پروندهٔ اختناق، سیستم ایمنی بدنم ضعیف شده و کافیه اندکی سرما وارد ریه‌هام بشه تا یک هفته سرفه‌هام همسرم لیندا رو وحشت‌زده کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری تکان داد و همراهم وارد ساختمان شد. نگهبان سختمان تمام حواسش به تلفن همراهش بود و حتی می‌توانستم شرط ببندم متوجه ورود من و آنتونی هم نشد! بد هم نشده بود، لااقل می‌توانستیم بدون آنکه برای کسی چیزی را توضیح دهیم، کارمان را به انجام برسانیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به گام‌هایم سرعت بخشیدم و تقریباً خود را درون آسانسور پرتاب کردم. آنتونی هم همانند من سریع پا به اتاقک گذاشت. نگاهم را دور تا دور آسانسور گردش دادم. آنتونی بینی‌اش را چین داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- احساس می‌کنم روح پدربزرگِ ماهیگیرم، تمام اون ماهی‌های بدبویی رو که صید می‌کرد، اینجا تخلیه کرده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردمک در حدقه چرخاندم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دلم برای پدربزرگت می‌سوخت! نوه‌ش برخلاف خودش از غذای دریایی بی‌زار بود! مطمئناً اگر زنده بود دیگه تو رو نوهٔ خودش نمی‌دونست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنتونی با اکراه شانه بالا انداخت و سخنی دیگر بر زبان نیاورد. دست دراز کردم طبقهٔ دوم را فشردم. آسانسور صدایی از خود ساطع کرد و درب‌هایش بسته شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دیوارهٔ آن تکیه زدم و باز هم نگاهم را اطراف اتاقک چرخش دادم. احساس می‌کردم نسبت به آسانسورهایی که تا به حال دیده بودم، فضایش اندکی کوچک‌تر بود؛ و صد البته مخوف‌تر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رنگی مشکی و خاکستری‌ای که در همه‌جای آن استفاده شده بود، مطمئناً خوفناک بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین افکار سیر می‌کردم که به ناگه پیکر آنتونی بر روی زمین کوفته شد. سرفه‌های اسفناکش سبب شده هر چند لحظه یکبار عاجزانه عق بزند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با نگرانی بر روی زمین نشستم و شانه‌هایش را با عجله تکان دادم. پنجهٔ لرزانش را روی بینی و دهانش قرار داد و مقطع گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ما...ماسکتون رو...پایین...بیارید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیدگان بهت‌زده‌ام را در چشمانش کلاف کردم. نکند هذیان می‌گفت؟ پنجه‌اش را درون دستم گرفتم تا اطمینان حاصل کنم دمای بدنش بالا نیست. باری دیگر آن جمله را تکرار کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاری که گفته بود را انجام دادم. پایین آوردن ماسکم کافی بود تا بویی به شدت مشمئز کننده زیر بینی‌ام بپیچد و درجا سبب عق زدنم شود. حق با آنتونی بود! بویی به شدت مشمئز کننده همهٔ کابین را دربر گرفته بود! نمی‌دانم توهم می‌زدم یا نه؛ لیکن می‌دانم آن لحظه تنها سببی که برای آن بو یافتم، بوی خون بود، خونِ مانده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماسکی از جیبم بیرون کشیده و آن را به دست آنتونی دادم. به سرعت آن را بر روی بینی‌اش قرار داد و درست همان لحظه، درب آسانسور گشوده شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سرعت خود را از آن اتاقک منحوس به بیرون پرتاب کردم. ماسکم را با عجله پایین دادم و از هوای طبقهٔ دوم استشمام کردم. دستانم را به کمرم تکیه داده و با بالا گرفتن سرم، سعی داشتم که دم‌هایم را عمیق و کش‌دار بکشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنتونی همچو آن‌هایی که از حیوانی وحشی گریز کرده بودند، در دور ترین نقطه از آسانسور ایستاده بود و طوری خود را به دیوار ورایش می‌فشرد که لحظه‌ای اندیشه کردم الآن است با آن یکی شود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه در این وقت شب در خانه‌هایشان سیر می‌کردند و من، برای یافتن دخترکی مفقود شده پا به این ساختمان نهاده بودم و به اراجیف آنتونی گوش فرا می‌دادم! چه شغل قابل ستایشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را به سوی اتاقک گردش دادم و سمتش روانه شدم. درزهای ماسکم را تا حدامکان پوشاندم و به دوباره وارد شدم. نگاهی حوالهٔ آنتونی کردم که بر روی زانوانش خم شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از دستانش را از بند زانوانش رها کرد و با بالا آوردن انگشت اشاره‌اش، نفس‌زنان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مطمئنم به طول یک هفته هر شب خواب ماهی‌های پدربزرگ رو می‌بینم که درحال دنبال کردنم هستن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این سخنش خندهٔ کوچکی بر روی لبانم نقش بست. نگفتم اراجیف می‌گوید! باید متنفر بودن دستیارم آنتونی جوزف را هم به لیست دغدغه‌های شغل زیبایم اضافه می‌کردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستکش‌های چرمم را پوشیدم. سرم را جای- جای آسانسور گردش دادم تا بلکه درزی را بیابم که این بوی بد از آنجا سر چشمه می‌گرفت؛ هم‌زمان رو به آنتونی گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به نظر من این بو، بوی ماهیِ گندیده نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما کی هستید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گردنم را به سرعت بالا آوردم. به هیبت کوتاه و پیکر لاغر مرد پیش‌رویم نگریستم و با لبخندی مصلحتی به سویش رفتم؛ گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما در این طبقه زندگی می‌کنید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمی بر روی پیشانی کوتاهش نشاند و دیدگان سبز رنگش را ریز کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله، شما کی هستید؟ تا به حال اینجا ندیدمتون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در دلم تمامی کسانی که مرا به اینجا کشانده بودند را به رگبار ناسزا گرفتم و همانگونه که نگاهی نامحصوص حوالهٔ دوربین مداربستهٔ آسانسور می‌کردم، دستم را بر روی شانهٔ مرد نهادم و به جایی دورتر هدایتش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اگر حقیقت را به او نمی‌گفتم، ممکن بود کنجکاوی بیش از حدش پای پلیس را وسط بکشد و من به عنوان یک کاراگاه ناشی، در اداره توسط همکاران و صد البته جاناتان واکر، مورد تمسخر قرار بگیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کارت شناسایی‌ام را از جیب پالتویم بیرون کشیدم و جلوی دیدگانش قرار دادم تا بلکه دهانش را ببندد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردمک‌های گشاد شده‌اش را به من دوخت و حیران گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما کاراگاه لوکان هستید؟ مجلهٔ خبری‌ای نیست که دربارهٔ شما حرف نزده باشه! چرا تصویری از چهره‌تون در فضای مجازی پخش نمی‌کنید؟ چرا... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه‌اش را با تمام قوا فشردم و به سوی راه پله هدایتش کردم و همانگونه که سعی در حفظ کردن لبخند مصلحتی‌ام داشتم، غریدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله، بله! از سخنان انگیزشی شما ممنونم. از اینکه من رو اینجا رؤیت کردید به کسی چیزی نگید، وگرنه هم به من و هم به خودتون ظلم کردید! آسانسور گویا اتصالی داره و خواهشمندم از پله‌ها پایین برید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپس پیش از آنکه فرصتی برای سخنی اضافه بیابد، از پله‌ها به پایین روانه‌اش کردم. هنگامی که از رفتنش مطمئن شدم، عقب گرد کرده و به دوباره وارد آسانسور شدم. با حرص، خطاب به آنتونی غریدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جای اینکه مثل مترسک‌ها من رو نگاه کنی، اگر کسی رو دیدی سرگرمش کن مرد! پس دستیار چی هستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری تکان داد و عاجزانه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هرچی شما بگید، ولی از من نخواید قدمی به آسانسور نزدیک بشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری به نشانهٔ تأسف برایش تکاندم. آخر با این کارهایش سر هردویمان را بر باد می‌داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جای- جای آسانسور را با نگاهم اسکن کردم که دیدگانم بر روی سقف توقف کردند. دربی کوچک در بالا آسانسور قرار داشت؛ در اصل، تمامی آسانسورها این درب‌ها را داشتند تا هنگامی که مشکلی برای سیستم بالابر آن پیش می‌آمد، تعمیرکار از این درب به بیرون محفظهٔ آسانسور برود و مشکل بوجود آمده را برطرف کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به ارتفاع کف تا سقف اتاقک انداختم و ناسزایی حوالهٔ قد و قامتم کردم. یکی از گام‌هایم را بر روی میلهٔ درون آسانسور قرار دادم و همانگونه که خود را بالا می‌کشیدم، خطاب به خود غر زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگر زمانی که نوجوون بودی، به حرف پدرت گوش می‌کردی و بیشتر غذاهایی ویتامین‌دار و پروتئین‌دار می‌خوردی، الآن قدت جای صد و هشتاد و هفت، دو متر بود و با دراز کردن دست‌هات می‌تونستی این در لعنتی رو باز کنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن هنگام که از محکم بودن جای گام‌هایم مطمئن شدم، پیچ‌گوشتی بزرگ و همه‌کاره‌ام را از جیب عظیم پالتویم بیرون کشیدم که آنتونی همانگونه که اطراف را می‌پایید، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دارم به این نتیجه می‌رسم که کل هیکلم توی جیب‌هاتون جا میشه کار...لوکان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندهٔ بی‌صدایی کردم و با قرار دادن پیچ‌گوشتی روی درزهای پیچ، مشغول باز کردنش شدم. پیچ، شل‌تر از آنی بود که تفکر می‌کردم و با چند دور باز و بر روی زمین کوفته شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه کنکاش‌گرم را به درب دوختم. آن قسمت که پیچش درآمده بود، اندکی دول شده بود! گویا وزنه‌ای سنگین از آن‌سو بر رویش قرار گرفته بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اخم‌هایی تنیده در هم، مشغول باز کردن پیچ دوم شدم. پیچ دوم هم همانند پیچ اول اندکی شل بود! آن هنگام که بر روی کف اتاقک کوفته شد، گویا آن دو پیچ باقی مانده قادر به تحمل وزن درب نبودند و صدای مهیب شکستنشان و پایین افتادن درب با یکدیگر هماهنگ شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از شانس بدی که مدتی بود گریبانم را گرفته، تیزی درب درون پارچهٔ پالتویم فرو رفت و من، همراه با درب و شیئ مشکی رنگی که روی آن قرار داشت، به پایین سقوط کردیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخ بلند بالایی سر دادم و بینی دردمندم را قاب گرفتم. آنتونی فریادی از وحشت کشید و به سویم دوید. حال احساس می‌کردم بوی خون را حتی با وجود ماسک هم می‌توانم احساس کنم. تمام معده‌ام در هم پیچید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنتونی هم نرسیده شروع به عق زدن کرده بود. به جرعت می‌توانم شرط ببندم این بو، صد برابر بدتر از بوی ماهی‌ گندیده‌ای بود که در پروندهٔ اختناق استشمام کرده بودم. تنها کاری که آن لحظه از دستم بر می‌آمد، آن بود که دستم را به دیوارهٔ کابین تکیه بدهم و پیکر دردمندم را به بیرون بکشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گونهٔ پوشیده شده زیر ماسکم را روی زمین سرد قرار دادم و پلک‌هایم را طولانی بر هم فشردم. با تکیه بر دستانم، بر روی زمین نیم خیز شدم. طوری به آن پلاستیک سیاه رنگ نگریستم که گویا شیئ نفرین شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چهرهٔ آنتونی در هم فرو رفته بود و گویا حتی از نگاه کردن به آن پلاستیک هم واهمه داشت. آخرین ماسکی که همراه خود داشتم را از جیبم بیرون کشیدم روی ماسکم نهادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با آنکه احساس خفگی می‌کردم، می‌ارزید به بوییدن آن پلاستیک منحوس! با واهمه‌ای مضاعف به بسوی پلاستیک حرکت کردم. جای دستکش‌های چرمم را در دستم محکم‌تر کردم و گرهٔ پلاستیک را در دست گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با هزار کلنجار رفتن با آن گرهٔ کور، بالاخره باز شد و مشتی زلف طلایی رنگ بودند که چون آبشار از درز باز شدهٔ پلاستیک پدیدار شدند. با دیدگانی گرد شده از تحیر و وحشت، با یک حرکت تمام پلاستیک را از اول تا انتها دریدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با هویدا شدن چهره‌ای چون کچ دیوار و دیدگانی از کاسه بیرون جهیده، فریادی به قوای آسمان خراش سر دادم و با هرچه توان در خود می‌دیدم، از آن جنازه گریختم. الحق که خوفناک‌ترین صحنه‌ای بود که در آن وقت شب قادر به رؤیتش بودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلم در هم پیچید و روی شکمم خم شدم. علاقه داشتم تمام زندگانی‌ام را همین الآن بالا بیاورم. آنقدر حالم خراب بود که حتی احساس می‌کردم دیدگان وق زدهٔ جنازه هر جا که می‌روم مرا می‌نگرند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خون خشک شده‌ای تمام پلاستیک را دربر گرفته بود. لباس بافتش پاره- پاره بود و گویا جای فرو رفتن جاقو یا یک شیئ تیز در تنش بود. عینکی تقریباً منهدم شده هم زیر سر دخترک قرار داشت. گویا با همان شیشهٔ عینک خودش به قتل رسیده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیدگان مخمور از وحشتم را به آنتونی که علناً می‌لرزید دوختم و با آخرین جانی که در چنته‌ام باقی مانده بود، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زنگ بزن اورژانس‌، به اداره هم زنگ بزن یه گروه جست و جو بفرستن!... جنازه رو هم بفرستید سردخونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنتونی سر تکان داد و من برای بدست آوردن اندکی انرژی پلک بستم تا بلکه پیکرم بر زمین کوفته نشود. چه صحنهٔ دلخراشی بود و خواهد بود! فردا شب، شب کریسمس بود و من، با هولناک‌ترین صحنهٔ زندگانی‌ام روبه‌رو شده بودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

»سی و یکم دسامبر_دفتر کاراگاه لوکان»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پارچ آب را از روی میز برداشتم و لیوانی از مایع خنکش برای خود ریختم. فکر کنم هشتمین لیوانی بود که در این ساعت می‌نوشیدم. آنقدر کاسهٔ سرم درد می‌کرد و ملتهب بود، که تفکر می‌کردم چیزی تا منهدم شدنش نمانده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنتونی همانند کودکان روی صندلی تاب می‌خورد و وحشت‌زده زمزمه می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من هیچی ندیدم، آره من هیچی ندیدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گویا به راستی دیوانه شده بود. من از ترس آنکه نکند همسرم لیندا را به دلیل رنگ جدید گیسوانش که طلایی رنگ بود، آن جنازه تصور کنم، دیشب به خانه نرفتم و شب را در همین دفتر به صبح رسانیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بماند که صد و سی تماس بی‌پاسخ از سویش داشتم همین الآن هم گوشی درحال لرزیدن بر روی میز بود. با انگشت اشارهٔ لرزانم تماس را وصل کرده و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست آن لحظه بود که متوجه گرفتگی بیش از حد صدایم شدم. هیچ صدایی از آن‌سوی خط به گوشم نرسید و حتی همانند دیوانگان لحظه‌ای تفکر کردم نکند روح آن جنازه با تلفنم تماس گرفته است؛ لیکن آن هنگام که نوای زجه‌های گوش‌خراشش حتی اسپیکرهای گوشی را هم آزرد، پی بردم خودِ لیندا است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لو...لوکان؟ کجـایی؟ دیشب خونه نـ...نیومدی. چرا جواب تماس‌هام رو ندادی؟ من... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلبم از صدای عاجزش فشرده شد و کلامش را بریدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من خوبم، من...خوبم! شاید برام مقدور نشه زود به خونه بیام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در گفتن سخنی تردید داشتم، لیکن برای جلوگیری از به وقوع پیوستن اتفاقی که از آن وحشت داشتم، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خواهش می‌کنم قبل از اینکه به خونه بیام، رنگ موهات رو عوض کن، خواهش می‌کنم! هر رنگی بجز بلوند! لطفاً!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنقدر نوای سخنم عاجزانه بود که لیندا با عجله باشه گفت و من با خستگی تماس را خاطمه دادم. لحظه‌ای نگاهم را به سوی آنتونی گردش دادم. با دیدن چشمان وق‌زده‌اش که مرا هدف قرار داده بودند، لحظه‌ای در جایم جهیدم که آنتونی نالان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من تا عمر دارم سمت مو بلوندها نمیرم! قسم می‌خورم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری برایش تکاندم، چرا که تنها حساسی که در آن لحظه در درون من هم وجود داشت، همین حس بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیوانی دیگر از آب درون لیوان برای خود ریختم و چند جرعه از آن نوشیدم. باید خود را جمع و جور می‌کردم؛ این اوضاعی که برایم پیش آمده بود، می‌توانست حواسم را مختل کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند تقه به درب قهوه‌ای رنگ دفتر کوبیده شد و چندی بعد، گشوده شد. هیچکس جز جاناتان واکر، جرعت آن را نداشت که بدون شنیدن اذن ورود، وارد دفترم شود. آنقدر بی‌حوصله بودم که حتی برای گفتن سلام و احوال پرسی هم از جایم بلند نشدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درب را پشت سرش بست و نگاهی کنکاش‌گر به اطراف دفتر انداخت. آنتونی دستهٔ پمپ صندلی گردانش را کشید و تا حد امکان آن را پایین برد. شاید خودش را از وحشت جدال احتمالی بین من و جاناتان، پشت میزش پنهان می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی به پیشانی‌ام کشیدم و مصلحتی لبخند کش دادم. فکر کنم خودش هم متوجه مصنوعی بودن لبخندم شد که لبانش را پوزخندوار کش داد. به صندلی‌های درون دفتر اشاره کردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خشومدی جاناتان، بشین لطفاً!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بر روی یکی از صندلی‌ها نشست و دستانش را در یکدیگر قلاب کرد. چینی به بینی‌اش داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پروندهٔ مفقودی خوب پیش میره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ظاهر خونسرد، ولی از درون آتش گرفته ضربه‌ای نامحصوص و هیستریک به میزم زدم؛ در پاسخ گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب پیش میره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گردنی برایم کج کرد و صادقانه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هیچکس که من رو نشناسه، تو یکی می‌شناسی لوکان! صادقانه میگم که بخاطر اینکه مادر و پدر ایزابل نخواستن من کاراگاه پروندهٔ دخترشون باشم و تو رو انتخاب کردن، بهونهٔ خوبی برای کشتنت دستم دادن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همیشه و همیشه، این رک گویی در سخنش بود که برخی را جذب و برخی را از خود می‌راند. حق هم داشت، من هم بودم همین احساس را نسبت به او پیدا می‌کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندهٔ کوتاهی کردم و مرتبط با سخنش گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس حتماً باید یادم باشه که توی وصیت نامه‌م، این رو ذکر کنم که مرگ ناگهانی‌م کسی رو شگفت‌زده نکنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

او نیز همراه با من خندید. سیگاری از جا سیگاری‌اش بیرون کشید و آن را آتش زد. این عادت سیگار کشیدن را درست هنگامی پیدا کرد که در اولین امتحان ورودی دانشکدهٔ کاراگاهی قبول نشد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوب بیاد داشتم آن زمانی که در دبیرستان با تمام وجود درس می‌خواند تا در دانشکدهٔ کاراگاهی قبول شود. نزدیک به یک سال از من بزرگ‌تر بود، ولی به دلیل رد شدنش در آزمون ورودی، مجبور شده بود همراه با من در سال بعد امتحان بدهد؛ بدین دلیل بود که در یک دانشکده و در یک کلاس درس خواندیم تا به اینجا رسیدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حال هم که یکی از پرونده‌هایش به گردن من افتاده بود، نفرت بهانهٔ خوبی داشت تا در دلش نسبت به من پرورش یابد؛ به همین سبب، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من به خانم و آقای راسل گفتم که این پروندهٔ مفقودی، مرتبط با کار من نیست و تو مسئول اینطور پرونده‌ها هستی؛ ولی اون‌ها قبول نکردن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جاناتان نگاهی بدگمان به من انداخت و با لحنی گزنده رو به آنتونی که کم مانده بود زیر میز پنهان شود، غرید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آنتونی جوزف! لوکان راست میگه؟ به خانم و آقای راسل گفت که پرونده‌های مفقودی به عهدهٔ منِ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنتونی چون فنری چابک از جای پرید و گویا به معلمش جواب پس می‌دهد، پاسخ داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله آقای واکر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جاناتان دستی به ته‌ریش بورش کشید و با برخاستن از روی صندلی، قصد بیرون رفتن از اتاق را کرد. درب را گشود و پس از انداختن نگاهی حرص‌زده، ولی خونسرد به سوی من، دفتر را ترک کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آشکارا پوف بلند و آسوده‌ای که آنتونی کشید را دیده و شنیدم. ابرویی برایش بالا انداختم که حق به جانب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینطور به من نگاه نکنید کاراگاه! بین صحبت‌هاتون کم- کم داشتم به این یقین می‌رسیدم که برم از همکارها برای جلوگیری بوجود اومدن از دعوا بینتون کمک بخوام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری به تأسف برایش جنباندم، نمی‌دانم آنتونی چگونه با این ذهنیت تا به حال زنده مانده بود. گویا من و جناتان را کودک فرض کرده بود که چنین تفکراتی می‌کرد. تشرزنان گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بلند شو آنتون! بجای این حرف‌های حاشیه‌ای، برو آمار دوست‌های ایزابل رو در بیار و ازشون بازجویی کن ببینم به دیدن چه‌جور نمایش خیابونی رفتن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری برایم تکاند و با تن زدن پالتوی کاهی رنگش، از اتاق بیرون رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی به موهایم کشیدم که کامپیوتر اداری‌ام لحظه‌ای روشن شد. رمزش را گشودم و به فایلی که برایم ارسال شده بود، نگاهی انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایمیلی هم درست لحظه‌ای بعد برایم ارسال شد که از طرف یکی از همکاران بود. ویدیوهای دوربین مداربستهٔ آسانسور رو برایم ارسال کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فایل را گشودم و پس از فشردن طولانی دیدگانم بر روی یکدیگر، ویدیو را پلی کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ویدیو مربوط به بیست و هشت دسامبر بود. درست ساعت دوازده شب بود که دختری با شکل و شمایل ایزابل، با اضطراب وارد آسانسور شد. با دیدنش آبی که در حال نوشیدنش بودم، لحظه‌ای در دهانم ماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با فشردن طبقهٔ مورد نظرش، منتظر ایستادن آسانسور شد. دلیل اضطرابش برایم مجهول بود. مگر به دنبال دوستانش نمی‌رفت؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درب آسانسور که گشوده شد، انتظار داشتم دختری از دوستانش در آغوشش بجهد، ولی سالن آن طبقه خالی از هر فردی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در میان تعجبم ست جلو برد و دکمهٔ طبقه‌ای دیگر را فشرد. با دیدن این صحنه، یقین پیدا کردم که اولین‌بار است که به این مجتمع می‌آید. به دوباره درب آسانسور باز شد، ولی ایزابل بیرون نرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمان اخم‌هایم با رؤیت دکمهٔ دیگری که ایزابل فشرد، یه یکدیگر نزدیک شدند. این دختر گویا دیوانه شده بود! این کارهای مضحک دیگر چه بود که انجام می‌داد؟ حیرت به قدری بر پیکرم چنگ زده بود که مشتاقانه و با دقت بیشتر به ویدیو نگریستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایزایل درست سه بار دیگر این حرکات فشردن طبقه را تکرار کرد و لابه‌لای انجام این حرکات بود که به ناگهان چراغ‌های آسانسور شروع به چشمک زدن کردند. ایزابل باز هم به سوی دکمه‌ها هجوم برد و طبقهٔ پنجم را فشرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وحشت کرده بود، حق هم داشت! اگر من هم جای او بودم و درست ساعت دوازده شب درون آسانسور این بلا بر سرم می‌آمد، وحشت‌زده می‌شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آسانسور در طبقهٔ پنجم ایستاد و درب‌های آسانسور گشوده شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انتظار داشتم همانند دفعات پیشین، دکمه‌ای دیگر از آسانسور را بفرشارد، ولی گویا قصد نداشت! همانطور چون مجسمهپای هشک شده در جایش ایستاده بود. پس از گذشتن لحظاتی، گام به جلو نهاد و سرش را از درب باز وسانسور بیرون برد؛ شاید به دنیال فردی می‌گشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی‌دانم چرا، ولی انتظار داشتم به ناگه درب‌های اتاقک بسته شوند و سرش از تنش جدا شود؛ لیکن باز هم برخلاف تصورم، دخترکی دیگر از بیرون آسانسور به داخل جهید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من هم همانند ایزابلی که درون ویدیو جیغ بلندی کشید، وحشت‌زده شدم و اندکی در جایم جهیدم. لعنتی بر ویدیو فرستادم و باقی‌اش را نگاه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دیدن چهرهٔ دخترکی که به صورت ناگهانی درون آسانسور جهیده بود، دهانم از حیرت باز ماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان دخترکی که جنازه‌اش را از محفظهٔ بالای آسانسور بیرون کشیده بودیم، درست کنار ایزابل درون آسانسور ایستاده بود. در جایم جابه‌جا شدم و با چنان دیدگانم را به ویدیو کلاف کردم که گویا صد داشتم آن را کالبد شکافی کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دقت به دست ایزابل که بر روی دکمهٔ طبقهٔ هم‌کف فشرده میشد نگاه کردم؛ حال آن زمانی بود که می‌بایست پیش پدرش بازمی‌گشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوای پچ- پچ‌واری را که شنیدم، صدای ویدیو را تا حدامکان زیاد کردم و اندکی فیلم را به عقب بردم تا واضح‌تر سخنش را بشنوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دخترک رو به ایزابل گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- طبقهٔ چندم میری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایزایل نگاهی حواله،اش کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- طبقهٔ دهم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از سمع پاسخ ایزابل، حیرت بود که بر سرتاپای پیکرم تزریق میشد! حتی فیلم را به عقب برگرداندم تا اطمینان حاصل کنم ایزایل دکمهٔ طبقهٔ هم‌کف را فشرد! سخنش با عملی که انجام داده بود اصلاً تطبیق نداشت. شاید اشتباه کرده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز هم متعجب از پاسخ ایزابل بودم که ناگهان، به دوباره چراغ‌های آسانسور شروع به چشمک زدن کردند. دکمهٔ‌ طبقات جرقه می‌زدند و گویا از پشت آتش گرفته بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایزایل و دخترک دیوانه‌وار جیغ می‌کشیدند و به ناگه، چراغ‌های اتاقک خاموش شدند. دیگر هیچ صدایی از آن دو ساطع نشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به قدری سرم را به مونیتور نزدیک کرده بودم که نوک بینی‌اش با آن برخورد داشت. دیدگانم کم مانده بود پلک‌هایم را بشکافتند و از شدت حیرت به بیرون پرتاب شوند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین افکار بودم و چشمانم با کنکاش جای- جای مونیتور را پی ذره‌ای روشنایی می‌پایید که ناگهان، چراغ‌های آسانسور روشن شدند. به وحشت به عقب جهیدم و حیران به آسانسور عاری از هر فردی نگریستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ژاکت ایزایل به میلهٔ آسانسور آویزان بود و خبری از خودش نبود! حتی از آن دخترک هم خبری نبود! تنها شاهد این ماجرا هم که آن دخترک عینکی بود، هم‌اکنون در سردخانه به سر می‌برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنقدر برای فهمیدم هویت آن دختر عینکی و مو بلوند عجله داشتم که بی‌توجه به روشن بودن کامپیوتر، پالتویم را از روی میز چنگ زده و به بیرون دفترم دویدم. باید هرآه زودتر به پزشکی می‌رفتم و هویت این دختر را می‌فهمیدم؛ شاید با پرس و جو از آشناهایش سرنخ‌هایی پیدا می‌کردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

»سردخانهٔ اجساد_دفتر دکتر و مسئول آن مکان»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید اگر قابلیت این را داشتم که به گذشته بازگردم، هیچگاه راه کاراگاهی را در پیش نمی‌گرفتم. اتفاقات خوفناکی که در لحظه به لحظه برایم اتفاق می‌افتاد تا هم‌اکنون به اندازهٔ کافی آزارم داده و تا حدودی سیستم ایمنی بدنم را تضعیف کرده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نام این خانم مارگارت تامسون هست که بیست ساله بودن. پنج سال پیش والدینشون رو از دست دادن. تحصیلشون رو ادامه ندادن و با نواختن پیانو توی رستوران‌ها پول درمی‌آوردن. این‌ها اطلاعات این شهروند با این دی‌ان‌ای بودن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری برایش تکان دادم و کلافه گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گزارش پزشکی چی بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عینکش را بر روی دیدگانش جابه‌جا کرد و پروندهٔ پزشکی مارگارت تامسون را باز کرد. در گلو غرید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خانم مارگارت تامسون، در روز بیست و نه دسامبر و در ساعت دوازده و پانزده دقیقهٔ بامداد به قتل رسیده! علت قتل هم ضرباتی بوده که با یک شیشهٔ شکسته به جای- جای بدنشون وارد شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی به چشمان خسته‌ام کشیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جواب آزمایش دی‌ان‌ای و پروندهٔ پزشکی مارگارت رو به حافظهٔ الکترونیکی اداره ارسال کنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با گفتن این سخن‌، از جای برخاستم که دکتر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قصد ندارید مثل دفعات قبل‌، نگاهی به جسد بندازید کاراگاه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلافگی‌ای غیر قابل وصف در وجودم به جریان درآمد و با لحنی حرص‌زده گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر می‌کنم اینکه جنازه روم افتاده باشه و در فاصلهٔ خیلی کم حتی از پلاستیک خارجش کرده باشم، به اندازهٔ کافی اطلاعات ظاهری ازش رو بهم داده باشه! اینطور نیست دکتر پاول؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پاول سری به نشانهٔ مثبت برایم تکاند که خندهٔ کم‌جانی کردم و از دفترش خارج شدم. الحق که پاول روحیهٔ بی‌نظری داشت که از صبح تا ظهر و از بعداز ظهر تا شب با جنازه‌ها سر و کار داشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با سرعتی غیر طبیعی از سردخانه خارج شدم. احساس می‌کردم آن چشمان وق‌زده هرجا که می‌روم، مرا می‌نگرند. پشت فرمان نشستم و خودرو را به حرکت درآوردم. خیابان‌های شهر در شلوغ‌ترین حالت ممکن به سر می‌بردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چراغانی‌هایی که از یک ماه پیش در جای- جای شهر و خیابان‌ها وصل بودند، هم‌اکنون پر و پیمان‌تر بودند. همه خودشان را برای کریسمس آماده می‌کردند؛ البته از لحاظ آماده بودن که بودند، لیکن تنها انتظار رسیدنش را می‌کشیدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترافیک خیابان به قدری زیاد بود که خودرو را به سرعت در یک خیابان فرعی کشاندم و توقف کردم. خود اعصابم بد برهم ریخته بود، حقیقتاً حوصلهٔ تحمل ترافیک به آن عظیمی را نداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درجهٔ بخاری را بیشتر کرده و پشت سرم را به صندلی تکیه زدم. پلک‌هایم نم- نمک گرم می‌شدند که همانند همیشه، صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد. گاهی تصور می‌کردم شدیداً به آنکه این وسیلهٔ الکترونیکی را تکه- تکه کنم احتیاج دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نام آنتونی بر روی صفحه برایم دهان کجی می‌کرد. با خود شرط بستم اگر آن فریادهایش را بر سرم آوار کند، آن‌هنگام که حضوری او را می‌بینم، جا در جا خلعش کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حرکتی از سوی انگشت شصتم، تماس را برقرار کردم. دیگر نوای نگران لحن سخنش برایم عادی شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کاراگاه همون کارهایی رو که گفتید انجام دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنها چیزی که مرا در آن لحظه متعجب ساخته بود، جدیت سخنش بود. می‌توانستم قسم بخورم هیچگاه تا این حد جدی سخن نگفته بود. اندکی در گلو غریدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از دوست‌های ایزابل بازجویی کردی پس؛ چی شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واضح بود اطرافش بسیار شلوغ است، شاید در یک خیابان بود؛ شاید هم در یک خانه! فریاد زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیاید به آدرسی که براتون ارسال می‌کنم. پشت تلفن نمیشه صحبت کرد! می‌تونم به جرعت بگم که یک سوم معما رو پیدا کردم و قراره حلش کنید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتی اجازهٔ سخن به زبان فلج شده‌ام را نداد و قطع کرد. نگاه سردرگمم را به صفحه دوخته بودم که پیامی برایم ارسال شد. پس از خواندن مسیج حاوی آدرسی که آنتونی فرستاده بود، تنها چیزی که به ذهنم رسید را زمزمه کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این پرونده چه ربطی به این منطقه داره؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«منطقهٔ میت پکینگ، خیابان سی‌ام»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به قدری متحیر و سردرگم بودم که حتی تنه زدن‌های بیش از حد مردم به شانه‌هایم نمی‌توانست مرا از فکر بیرون بکشد. چشمانم به جلو و نقطه‌ای نامشخص گره خورده بود افکارم نابسامان‌تر از همیشه بودند. خودرویم را چند خیابان قبل‌تر در یک پارکینگ پارک کرده بودم، زیرا ترافیک به شدت زیاد بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لرزش تلفن همراهم درون جیب شلوارم مرا وادار به توقف کرد. به سختی آن را بیرون کشیدم و پاسخ آنتونی را دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام...من رسیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنتونی هم گویا درون این جمعیت عظیم به سر می‌برد که فریاد زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جی‌پی‌اس گوشی‌تون رو روشن کنید کارگاه تا بتونم پیداتون کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باشه‌ای گفتم و پس از قطع کردن تماس، جی‌پی‌اس را روشن کردم. هنوز پنج دقیقه هم نگذشته بود که دستی با تمام قوا بر روی شانه‌ام کوفته شد و نوای فریاد آنتونی درون گوش‌هایم زنگ زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کاراگاه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جایش بود مشت بر دهانش می‌کوفتم تا آنقدر جنب گوشم فریاد سر ندهد. گوشهٔ پالتویش را در چنگ گرفتم تا نه من او را گم کنم، نه او مرا! خود را به گوشهٔ خیابان بن‌بست شده از تجمع مردم کشاندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون آنکه من از او بخواهم، خودش شروع به سخن گفتن کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از سه‌تا دوستای صمیمی ایزابل بازجویی کردم. بهم گفتن که اون شبی که ایزابل خونه نرفته، با اون‌ها به اینجا اومده تا این نمایش خیابونی رو ببینه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری برایش تکان دادم و همراه با او به جلو حرکت کردم تا هرچه سریع‌تر به نمایش خیابانی پیش‌رویم برسم. آنتونی ادامه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دوستاش گفتن که به اسرار یکی از همکلاسی‌های دبیرستانشون به این نمایش اومده بودن. از چهار ماه قبل کریسمس این نمایش هفته‌ای یک‌بار انجام میشده و برای بار سوم اجرای نمایش بوده که به شدت مردم رو مجذوب خودش کرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردی که قهقهه میزد و گام‌های سستش را بر روی زمین می‌کشید را با انزجار کنار زدم. تنها سه صف دیگر تا رسیدن به جلوی جمعیت فاصله داشتیم. به دلیل تنگ شدن جایمان آنتونی تا آن هنگام که تقریباً به جلو برسیم سخنش را ادامه نداد و سخن گفتنس مصادف شد با رسیدنمان به جلوی جمعیت و دیدن نمایش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گفتن که یک نمایش خیابونی هست که چندین شعبده‌باز جوون و جذاب نمایش اجرا می‌کنن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس یک نمایش شعبده بازی بود! تا جایی که خود به یاد داشتم، سه‌بار بیشتر برای هم‌کلاسی‌هایم شعبده باری نکردم و هر سه‌بار هم به علت نداشتن استعداد در این زمینه، به شدت مورد تمسخر قرار گرفته بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیده‌ام را به شیئ شبیه حلقه آتشینی که مدام بالا و پایین می‌رفت کلاف کردم. آنتونی جنب گوشم فریاد زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا بجای حلقهٔ‌ دایره‌ای آتشین، یه مثلث آتشین درست کردن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در جواب سخنش فریاد زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی‌دونم...لابد یکی از ابتکارهای جذب مخاطبشون هست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمی را چاشنی سخنم کردم، با اینکه مطمئنم آن را ندید. انعکاس آن مثلث آتشین در دیدگان رنگ روشن آنتونی به خوبی جولان می‌داد. نگاهم را میخ نمایش کردم. سه مرد جوان درست بالای سکویی تپه مانند که با آهن آن را ساخته بودند، ایستاده و حرکاتی عجیب و غریب با دستان خود درمی‌آوردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمم با رؤیت کارشان غلیظ‌تر شد؛ شاید چون قادر به درک شعبده بازی و شعبده‌بازها را نبودم، چنین تفکر می‌کردم، وگرنه باقی مردم با هیجان فریاد می‌کشیدند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماسک‌های روی دهانشان دید چهره‌شان را برایم دشوار و غیر ممکن کرده بود؛ لیکن به جرعت می‌توانم بگویم چشمان نافذی که کنکاش‌وار همه را از نظر می‌گذراندند، حتی اگر در یک چهرهٔ تمام سوخته قرار گیرند به آن زیبایی غیر قابل وصف اهدا می‌کنند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درست در وسط آن سکوی آهنی، گویا دربی وجود داشت؛ به محض گشوده شدنش، فردی با ملبس‌هایی به شدت پوشیده از آن خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به قدری لباس‌هایش ضخیم و پر و پیمان بودند که حتی نتوانستم جنسیتش را تشخیص دهم. نقابی بر روی چهره‌اش قرار داده بود؛ حتی لحظه‌ای تفکر کردم که آن نقاب چشمانش را هم پوشانده است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از مردان جوان، دست فرد غیر قابل تشخیص را بالا برد و او، دست آزادش را بر روی پهلویش قرار داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در میان تجزیه و تحلیل رفتارشان غرق بودم که آنتونی با تمام توان جنب گوشم فریاد زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اون یک زنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه‌هایم اندکی بالا جهیدند و دیدگان ریز شده‌ام را به فرد دوختم. آنتونی راست می‌گفت! کدام مردی بود که در یک نمایش شعبده بازی که صدها نفر درحال تماشایش هستند، چنین ملبس‌هایی تن بزند و ادای خانم‌ها را در بیاورد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در جواب سوالم، برای خود دهانی کج کردم و به باقی حرکات آن شخص به اصطلاح زن، چشم دوختم. عصایی در دستش وجود داشت و هنگامی که پنجه‌اش را از دست آن مرد جدا کرد، با استفاده از آن، ده گام جلو آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لنگ نمیزد و به همین منظور، اینگونه راه رفتنش مرا به شدت گیج کرده بود. چوبش را بالا برد و چرخشی به آن داد. تازه آن زمان بود که متوجه اعداد روی آن شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی عصا پر بود از عدد ده، که جای- جای آن چوب را احاطه کرده بود. اخم‌هایم اندکی در هم گره خوردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرد به آرامی از پله‌های سکوی فلری پایین آمد؛ مضحک بود که با شماردن پله‌ها، متوجه شدم تعداد آنها هم ده تا هستند. گره ابروهایم لحظه به لحظه بر اثر سردرگمی بیشتر و بیشتر کور میشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردی که حدس زده بودیم زن باشد، جلوی جمعیت ایستاد و سپس پیش‌روی چهره‌های بهت‌زده و مملو از هیجان ما تماشاچیان، شروع به چرخیدن به دور خود کرد. چوبش را بالا سرش برده بود و آهسته‌وار به دور خود می‌چرخید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اگر مرا رها می‌کردند در همانجا خود را ار شر چنین پرونده‌ایی خلاص می‌کردم. در همین افکار به سر می‌بردم که زن ایستاد. آنتونی سمتم خم شد و جنب گوشم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ده دور به دور خودش چرخید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با این سخن آنتونی، بیشتر از پیش گیج و درمانده شدم. زن، درحال تکرار کردن اصواتی نامشخص بود زیر لب، دانه به دانه تماشاچیان را گویا می‌شمرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ناگاه، چوبش را با سرعت به سوی بینی آنتونی نشانه رفت و آن را یک سانتی‌متری او، متوقف کرد. می‌توانستم هوای ترس آنتونی را از همین فاصله هم حفظ کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اصلاً مگر تا چندی پیش آنتونی جنبم نایستاده بود؟ پس چرا هم‌اکنون یک فرد بینمان فاصله بود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وحشتی غیر قابل وصف در وجودم به جریان در آمد. آن زن عجیب، با صدای بلند و گیرایی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نفر دهم، تویی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیکر آنتونی آشکارا لحظه‌ای به خود لرزید. گام‌های سستش را عقب کشید، شاید قصد فرار کردن داشت؛ لیکن در میانهٔ راه، زن نوک عصایش را به یقهٔ پالتوی آنتونی چسباند و او را جلو کشید به دنبال خود سمت سکو برد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مردم با هیجان فریاد می‌کشیدند و یک‌صدا می‌گفتند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باز هم انجامش بده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جمعی از مردم جلویم را گرفتند و من با قدرت تمام آنها را کنار می‌زدم تا بلکه به آنتونی برسم و او را از خطرات احتمالی نجات دهم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیدم که همراه آن زن مرموز بر روی سکو ایستاد. هنگامی که به سوی تماشاچیان بازگشت، چشمانش در در چشمانم گره زد و چون شیری زخمی چنان فریادی کشید که من به وضوح آن را سمع کردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زمانی که ایزابل یک روز ناپدید شد، شب قبلش مثل من، فرد منتخبی بود که از طرف این زن انتخاب شده بود، دوست‌هاش بهم گفتن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گام‌هایم با وحشت لحظه‌ای خشک شدند؛ لیکن الآن وقت تعجب نبود، باید هرطور که بود آنتونی را نجات می‌دادم! به همین منظور، با قدرت بیشتری مردم را کنار می‌زدم به جلو می‌رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن مثلث آتشین که بوسیلهٔ یک قرقره در هوا معلق نگاه داشته شده بود، به سوی آنتونی شروع به حرکت کرد و درست پیش رویش ایستاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چهرهٔ مضطرب من هم همانند او، خیس از عرق وحشت بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زنی که جنب آنتونی ایستاده بود، اندکی او را عقب کشید و آن مثلث آتشین شروع به چرخیدن به دور خود کرد. به دلیل آتشین بودن بدنه‌اش، هنگامی که سرعتش به حد زیادی رسید، نورهایش آن را همچون هِرمی جلوه می‌دادند که پشت آن به صورت محو هویدا بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در میان چشمان هیجان‌زدهٔ تماشاچیان و منی که از شدت اضطراب و نگرانی کم مانده بود زمین بخورم، آنتونی به طرز هولناکی از روی زمین بلند که نه، علناً به بالا پرواز کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اگر بگویم آن لحظه دهانم از حیرت باز مانده بود، دروغ نگفته‌ام. قلبم به قدری سریع میزد که نبض گردن و پیشانی و دستانم را آشارا احساس می‌کردم؛ حتی سر خوردن عرق وحشتم را از روی گلویم نیز حس می‌کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن مثلث چرخان آتشین به قدری بزرگ هیبت بود که آنتونی معلق درهوا را درون خود جای دهد. گویا دهان او را چفت و بست کرده بودند که هیچ فریادی سر نمی‌داد و لااقل درخواست کمک نمی‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن چوب منحوسش را بالا برد و با این کارش، تمام مردم یک‌صدا شروع به شماردن کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ده، نه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌دویدم و این و آن را به اطراف می‌رهاندم، این جمعیت گوییا تمامی نداشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هشت، هفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرا شروع یا انتهای هر چیز و هر فرد، باید به عدد ده ختم شود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شش، پنج...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرا مقصد ایزبل طبقهٔ ده بود؟ چرا آنتونی باید دهمین نفر باشد؟! چرا همه جا عدد ده وجود داشت؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چهار، سه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن ساختمان یازده طبقه بود، لیکن هیچگاه دست ایزابل بر روی طبقهٔ یازدهم فشرده نشد! همه طبقاتی که می‌فشرد اعدادی پایین‌تر یا خود عدد ده بودند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دو، یک...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنچنان افراد اطرافم عدد یک را عربده زدند که در جای ایستادم و هر کف هردو دستم را برای جلوگیری از منهدم شدن مویرگ‌های مغزم بر روی گوش‌هایم فشردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید پلک زدنم بر اثر زیادی صدا کمتر از یک ثانیه طول کشید، لیکن هنگامی که چشمانم گشوده شدند، خبری از آنتونی نبود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن مثلث هنوز هم درحال چرخش بود، لیکن هیچ خبری از آنتونی نبود، نیست و نابود شده بود! تمام دنیا در آن لحظه بر سرم آوار شد. ذهنم از سردرگمی تا مرز انهدام رفت و بازگشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن زن، اینبار بر خلاف بارهای پیشین، درست همانند مدلینگ‌ها گام جلوی گام نهاد و باز هم ده گام جلو آمد! پیش‌روی میکروفن ایستاد و با نوایی گیرا و پر هیجان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به نظرتون الآن نوبت چه نوعی هست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچ از منظور سخنش نمی‌فهمیدم، فقط و فقط به چشم قاتل آنتونی نگاهش می‌کردم. هر فردی چیزی را به زبان می‌آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ساختمون دهم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پلهٔ دهم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- درب دهم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنکه احساس می‌کردم به عدد ده آلرژی گرفته‌ام طبیعی بود دیگر، درست است؟! سخنان آنتونی در گوش‌هایم پژواک شدند که گفته بود ایزابل هم فرد دهم منتخب توسط این زن بود. زن نوچ- نوچی کرد و مرموزانه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تکراریه! حدسش خیلی می‌تونه آسون باشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز سخنش کامل از دهانش خارج نشده بود که با یادآوری آسانسور و پاسخ ایزابل به مارگارتی که اکنون دیگر زنده نبود، با تمام توان فریاد زدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- طبقهٔ دهم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیوانگی بود اگر بگویم لحظه‌ای تمام همهمه خوابید؟! به سختی بزاق دهانم را فرو بلعیدم و پلک‌هایم را با درد بر هم فشردم. با پاسخی که زن در جواب سخنم داد، فریادهای گوش‌خراش دوباره از سر گرفته شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- درسته، طبقهٔ دهم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشت به تماشاچیان کرد و ده گام جلو آمده را به عقب بازگشت. به مثلث آتشینی که اکنون نم- نمک می‌چرخید اشاره کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینبار هم طبقهٔ دهم رو انتخاب کرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اتمام گفته‌اش، نور چراغی عظیم بر روی یکی از ساختمان‌ و یکی از پنجره‌هایش نواخته شد. مضحک بود که با شماردن پنجره‌ها متوجه شدم آن پنجره متعلق به طبقهٔ دهم آن ساختمان است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پنجره گشوده شد و آنتونی نیم‌تنه‌اش را از پنجره بیرون کشید و دستی برای همهٔ تماشاچیان تکاند. نفسم در سینه گره خورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخر حتی جن‌ها هم نمی‌توانستند انقدر سریع جا به جا شوند. به پشت جمعیت دویدم تا هرچه سریع‌تر خود را به آن ساختمان برسانم و از سلامت آنتونی اطینان حاصل کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مسخره‌ترین و وحشتناک‌ترین نمایش شعبده بازی که تا به حال دیده بودم، این نمایش بود! لحظه‌ای با خود تفکر کردم اگر این پرونده به خوبی و خوشی تمام شود، استعفایم را از شغل کاراگاهی بنویسم و تقدیم اداره کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اینگونه که به پشت جمعیت می‌دویدم، ازدحام و فشار مردم کمتر و کمتر میشد و کمک می‌کرد تا زودتر خود را از آنجا خلاص کنم. کسی در بلندگو تاریخ بعدی نمایش را اعلام می‌کرد، با این تفاوت که دیگر قرار نبود در خیابان برگذار شود و بجایش درون سیرک اجرایش می‌کردند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتما دلیل اینکه در این چند مدت اینگونه نمایش‌ها را به صورت مجانی اجرا می‌کردند، جذب مخاطب برای سیرک اصلی‌شان بوده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخرین فرد را هم رد کرده و پس از رسیدن به آخر جمعیت، نفسی عمیق را میهمان ریه‌هایم کردم. نگاهی دیگر به آن ساختمانی که آنتونی درونش هویدا شده بود انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فاصله زیادی نبود، می‌توانستم با پای پیاده هم به آنجا بروم؛ مطمئناً بیرون آوردن خودرو در چنین ازدحامی بی‌عقلی محض بود! پس مسیرم را کج کرده و به سوی ساختمان دوازده طبقه دویدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همانگونه که به ساختمان نزدیک می‌شدم، مدام سرم را بالا برده و از وجود آنتونی در طبقه دهم اطمینان حاصل می‌کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برایم جای تعجب داشت که چرا از آن زمان تا کنون، همانجا پشت پنجره ایستاد بود و چون مجسمه‌ای خشک شده بیرون را تماشا می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با رسیدن به ورودی ساختمان مسکونی، تازه متوجه شدم این فقط من نبودم که به دنبال آنتونی آمده بودم. سیلی از مردم هم پشت سرم می‌دویدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد ساختمان شده و یک راست به سوی نگهبان قوی هیکل پشت میز رفتم. نفسی گرفتم خیره به اویی که با اخم درون ریش‌های بلندش دست می‌کشید، کارت شناسایی‌ام را نامحصوص بیرون کشیدم و نشانش دادم. اجازه ندادم تحیر موج‌زده در چشمانش، دهانش را به کار بیندازد، کارت را به دوباره درون جیبم بازگرداندم و بی‌توجه به او، سمت آسانسور دویدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از وارد شدنم، بی‌تعلل طبقهٔ دهم را فشردم و پلک بر هم نهادم. تمام پیکرم را عرق سردی دربر گرفته بود و مغزم چون نویسندهٔ فیلمی جنایی، درحال تفکر به اندیشه‌هایی بود که مو را بر تن هر فردی سیخ می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواه نا خواه احساس می‌کردم پس از رسیدنم به طبقهٔ دهم، قرار است با جنازه آنتونی روبه رو شوم. حس مزخرفی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درب‌های آسانیور با نوای کوچکی از جانت سیستم الکترونیکی آن، گشوده شدند. خود حتی لحظه‌ای پلک بستم تا آنتونی کشته شده را نبینم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از ثانیه‌هایی که علناً قلبم درحال خودزنی در جایش بود، پلک‌هایم را سست‌وارانه گشودم. نگاهم قفل آنتونی شد که همانند دقایق پیش، از پنجره به بیرون زل زده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهایم از شدت حیرت، شاید هم از شدت خرسندی به بالا جهیدند و تقریباً به سویش حمله‌ور شدم که به ناگه سمتم چرخید و مرا متوقف کرد. خیره در نگاه گنگ و ماتش، لبخندی تصنعی زدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوبی آنتون؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گردنی برایم کج کرد و با بالا آوردن دستش پاسخ داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوبم! هیچوقت بهتر از این نبودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از بر زبان آوردن سخنش، از جنبم گذر کرد. با نگاهم بدرقه‌اش کردم. چشمانم را از سر تا پایش گردش دادم. او واقعاً در این چند ثانیهٔ انتقالش به اینجا چاق شده بود، یا من توهم می‌زدم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد آسانسور شد و با حرکت دادن انگشتانش به طرز نامفهومی، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کجا قراره بریم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگر این پرسیدن داشت؟ نکند مغزش مختل شده بود؟ نکند ضربه‌ای کاری بر سرش زده بودند؟! حیرت‌زده نجوا کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌ریم اداره برای پر کردن گزارش نامه دربارهٔ این نمایش خیابونی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.