رمان سکوت حقیقت به قلم فاطمه حمیدی
هوای قبرستان سرد و بارانی بود.صدای زجه ی مادری که فرزندش را به خاک گور می سپرد رعشه به اعصابم می انداخت... باد پاییزی با شدت بیشتری وزید و قطرات باران به صورتم برخورد می کردند... بار دیگر صدای زجه ی زن بلند شد،نام فرزندش را صدا می زد...دست عمو روی شانه ام نشست
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۳ دقیقه
ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه :
هوای قبرستان سرد و بارانی بود.صدای زجه ی مادری که فرزندش را به خاک گور
می سپرد رعشه به اعصابم می انداخت... باد پاییزی با شدت بیشتری وزید و قطرات باران به صورتم برخورد می کردند... بار دیگر صدای زجه ی زن بلند شد،نام فرزندش را صدا می زد...دست عمو روی شانه ام نشست: «هانا جان منتظر می مونم تا فاتحه ای برای پدر و مادرت بفرستی و بیای»
_«ممنون که هستین عمو جان.»
هوای قبرستان سرد و بارانی بود. صدای زجه ی مادری که فرزندش را به خاک گور می سپرد رعشه به اعصابم می انداخت. باد پاییزی با شدت بیشتری وزید، قطرات باران به صورتم برخورد می کردند. بار دیگر صدای زجه ی زن بلند شد،نام فرزندش را صدا می زد. دست عمو روی شانه ام نشست: «هانا جان منتظر می مونم تا فاتحه ای برای پدر و مادرت بفرستی و بیای»
_«ممنون که هستین عمو جان.»
با گام هایی سنگین به طرف دو تکه سنگی رفتم، که حالا آرمگاهی بودند برای عزیزانم...
کاش هرگز پدر به درخواست دوستش برای دعوت به منزلشان در اصفهان پاسخ مثبت نمی داد تا آن تصادف لعنتی شکل نگیرد...
خم شدم و بـ ـوسه ای بر نام حک شده روی قبرشان زدم: «خدا نگه دار عزیزانم»
اشک های داغم که بر گونه ی سردم نشسته بود را پاک کردم و به طرف عمو رفتم: عمو جون من آماده م...
سوار ماشین عمو به طرف روستای...به راه افتادیم...
_ «عمو جان ، همسرتون از اومدنم خبر دارن؟»
عمو کمی مِن ومِن کرد:«راستش طلعت زنِ خسیس و پول پرستیه ,اون زیاد راضی نیست تو همراهم بیای ولی من توجه ی به خواستش ندارم. اگه به خاطر بچه ها نبود تا به حال طلاقش می دادم اما افسون که مجبورم تحمل کنم!...»
غمگین گفتم : «یعنی از حضورم ناراحت می شه»
_ «چی بگم, راستش عمو جون بهتر باهاش مدارا کنی.»
_ «چشم همه ی سعیم رو می کنم »
وارد خانه ی عمو شدم و نفس عمیقی کشیدم، آب و هوای روستا بی نظیر بود، مخصوصاً خانه عمو که در منطقه ای کوهستانی قرار داشت.
مشغول نگاه کردن به اطراف بودم، عمو زود تر از من وارد ساختمون شده بود تا با همسرش صحبت کند.
با دیدن اسب قهوه ای رنگی که در گوشه ی باغ قرار داشت ذوق زده به طرفش دویدم، عمو سرکارگر مزرعه ی اسب بود و از لحاظ مالی وضع خوبی داشت؛ چرا که قسمت اعظمی از اسب های مزرعه به عمو تعلق داشت.
دیدن اون اسب قهوه ای رنگ خاطره ی کهنه ای را درون ذهنم زنده کرد.
****
هانا_ گذشته"
چند روز بود همراه والدینم به روستا آمده بودیم.
سرگرم بازی توی حیاط بودم که صدای مادرم بلند شد:«هانا بیا اینجا ببینم دخترم.»
_ «بله مامان جونم !»
مادر صورتم را نوازش کرد و توی چشم های عسلی رنگم خیره شد: «فرشته کوچولوی مامان ، همراه پسر عموت برو به مزرعه اسب و نهار عمو و پدرت رو ببر .»
ظرف غذا را از مادر گرفتم و بـ ـوسه ای از سر محبت روی گونه های نرمش نشاندم , مادر از خانواده ثروتمندی بود که به خاطر ازدواج با پدرم از کانون خانه و خانواده ش طرد شده بود.
همراه پسر عمویم پدرام به مزرعه اسب رفتیم.
_ «هانا اینجا منتظر باش تا ظرف غذا رو برای پدرم ببرم.»
سرم را به نشانه ی تائید تکان دادم. با دور شدن پدرام از مقابل چشمانم،نگاهم را به دور و اطراف مزرعه معطوف کردم؛ درختان سر به فلک کشیده ی سرو و جوی آب روان از میان دشت، منظره ی زیبایی را به وجود آورده بودند. صدای بلندِ شیهه ی اسب باعث شد نگاهم را از آن طبیعت سبز و زیبا بگیرم؛ اسب با قدرت پا به زمین می کوبید و شیهه سر می داد.
به سمت اسبِ رام نشدنی رفتم،مردی که طنابی در گردن اسب انداخته و سعی در مهارش داشت، با صدای نگرانی تذکر داد عقب بایستم، اما من به خودم مطمئن بودم. با آرامش به سمت اسب حرکت کردم و دستم را جلو آوردم : «هیش! آروم باش! .»با آرامش قدم دیگری بر داشتم و جلوی اسب رسیدم، یالش را نوازش کردم، اسب ابتدا کمی چموش بازی در آورد ولی در آخر آرام گرفت و رام شد.
برای لحظه ای اسب شیهه ای کشید وطناب از دست مرد رها شد، ترسیده گامی به عقب برداشتم.
اما با صدای هیش! بلند مرد، نگاه عسلیم را به پشت سرم دوختم؛ جوانی قدبلند با اخم های در هم و چهره ای که هیچ زیبایی جز مردانگی نداشت، درست پشت سرم ایستاده بود: «پس توم تونستی رامش کنی ، این اسب فقط به دست من رام می شه.»
روی سخنش با من بود: «شما صاحبِ این اسب چموش هستین؟» مرد نگاه به رنگ شبش را به اسب دوخت و جوابم را نداد. کمی جلو رفتم تا برای بار دوم یال های پریشان اسب را لمس کنم اما دست قوی و مردانه ای مچ را قاپید و مانع شد:« اِی وای چی کار می کنی؟» «اگه یکبار اجازه دادم اسبم رو لمس کنی دلیل بر این نیست که بار دومی هم وجود داشته باشه. » با اخم هایی در هم به مرد نگاه کردم:
«اما این اسبِ وحشی متعلق به شما نیست.» مرد پوزخندی زد و در حالی که اسب را زین می کرد گفت : «تمام اسب های این منطقه مالِ من هستن ؛ من ارباب زاده م. » سوار اسب شد و حرکت کرد...
با حرص به دور شدنش خیره شدم.دست پدرام روی شانه ام نشست: «کجا رو نگاه می کنی؟» شانه ای بالا انداختم و پشت سرش به راه افتادم.
ازپشت به پدرام خیره شدم قد متوسط و هیکل معمولی داشت؛ چشم های سبز رنگ و بینی باریکش از او جوانی خوش چهره ساخته بود،ولی از دید من مردانی چون آن ارباب زاده که چهره ای مردانه و خشن داشتند دلنشین تر به نظر می رسیدند.
- « هانا ! من از این مسیر به طرف خونه ی دوستم می رم تو هم باقی راه رو خودت تنها برو.»
_ «اما من که با کوچه پس کوچه های روستا آشنایی ندارم ، گم می شم ها!»
پدرام شانه ای بالا انداخت : «همین مسیر رو م*س*تقیم برو گم نمی شی. خدا حافظ .»
با دور شدن پدرام کمی ترس به دلم افتاد، زیاد به این روستا نمی آمدم و با راه های آن آشنایی نداشتم.
در جاده قدم برمی داشتم اما هرچه می رفتم راه به جایی نداشت.ناچار مسیر را عوض کردم تا از طریق باغ های اطراف به منزل عمو برم اما متاسفانه کاملا گم شده بودم.
با شنیدن صدای شلیک به طرف منبع صدا رفتم تا از علت آن جویا شوم.
کنار رود خانه اسب قهوه ای ارباب زاده را دیدم.با ندیدن خودش به خیال آنکه در آن اطراف نیست نزدیک اسب شدم و بدن زیبایش را لمس کردم.
کاش می توانستم سوارش بشوم، اما حیف!...
_«چه کار می کنی؟ » وحشت زده به عقب برگشتم. در حالی که جسد آهویی را روی شانه هایش گذاشته بود و از گوشه ی ابرویش خون می چکید به من خیره شد.
_ «هیچی به خدا فقط نوازشش کردم.» اخم بر چهره نشاند: «بی جا کردی از کی رعیت ها این طور گستاخ شدن که.» میان حرفش پریدم: «از پیشونیت خون میاد.» دستم را نزدیک زخم پیشانیش بردم: «اینجا»
_ «مهم نیست خودش خوب می شه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «نه خطرناکه آخه شکافش عمیقه. » از درون کیفم دست مال کاغذیِ تمیزی خارج کردم و روی پیشانیش راه پاک کردم و چند عدد دستمال را روی زخمش گذاشتم. کمی سرش راعقب کشید: « چی کار می کنی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_«این دستمال ها رو روی زخمت فشار بده تا من با پارچه سرتون رو ببندم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «پارچه از کجا میاری؟ تمیز هست؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ « اوهوم! پارچه ی تمیزیه که مادرم شسته و برای پاک کردن اشک هام بهم داده اما هنوز استفاده نکردمش»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارچه رو بدستش دادم و در حالی که انگشتم را روی محل زخم گذاشتم پارچه را با کمک خودش بستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون هیچ تشکری افسار اسبش را گرفت و نگاهم کرد: « برگرد خونه ت دخترِ رعیت، شب باغ های روستا نا امن می شه .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «اما من گم شدم می شه من رو برسونی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردِجوان متعجب نگاهم کرد؛ از رُک بودنم جا خورده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «خیلی خب! پشت سرم راه بیوفت» روی اسبش نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «شما سواره و من پیاده، اما این ناجوانمردانه ست»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد نگاه عمیقی به من انداخت: «بیا بالا.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی خودم رو به آغوشش نزدیک تر کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «گفتی اسمت چیه؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «چیزی نگفتم، سعی نکن بهم نزدیک بشی»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «اسم من هانا پناهیِ ۱۵ِ سالمه و تو شهر زندگی می کنم حالا تو بگو.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد جوابم را نداد. و با اخم بهم خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی از باغ فاصله گرفته بودیم که صدای شلیک بلند شد و چند مرد مسلح جلوی اسب را گرفتند یکی از مرد ها فریاد کشید: «اون مرد ارباب زاده شایانِ بکشیدش.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از برخورد گلوله ها به جسممون، ارباب زاده بازوی من را اسیر دستان قدرتمندش کرده و از روی اسب پایین پرید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو با هم روی زمین افتادیم؛ همه وجودم از ترس می لرزید. ارباب زاده به طرف مرد خیز برداشت و لگد محکمی زیر دست مرد زد. یکی از سوار ها با اسلحه قلب ارباب زاده را نشانه گرفت، اما قبل از شلیک اسلحه یکی از مردان مسلح به طرف هم دست خود شلیک کرد،همین امر باعث شد ارباب زاده فرصت کند و باقی افراد مهاجم را با ضرب گلوله از پا در آورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارباب زاده با کمک مردی که نجاتمان داده بود همه مهاجمین را درون گودالی انداخت: _ «کاظم فردا این کلانتر بی خاصیت رو که از طرف دولت اومده خبر کن ببینم این مدت داشته جه گُهی می خورده.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاظم مطیعانه سر فرود آورد : « چشم ارباب زاده»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارباب زاده به طرفم آمد و نگاه نگرانش را به چهره ترسیده و رنگ پریده ام انداخت: «ترسیدی بچه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را به نشانه ی تائید تکان دادم: «آره خیلی عجیب بود! من تا به حال هچین چیزی ندیده بودم اونا جدی جدی قصد کشتنت رو داشتن؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «پدرم شاهین خان دشمن زیاد داره، اسم منم شایان فهمیدی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند شیرینی بروی لبم کاشتم و نگاه نگرانم را به شایان دوختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «آفتاب داره غروب می کنه وقتی برسم خونه مادر و پدرم ناراحت می شن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «نترس به کاظم سپردم برسوندت و بگه تو جنگل گم شدی حالا برو فسقلی!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزمانی که به خانه عمو رسیدم از طرف عمو و مادر و پدرم به خاطر بی دقتی شماتت شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو نیز آن روز پدرام را به دلیل بی مسئولیت در قبال من به شدت کتک زده بود؛ شاید همان کار عمو باعث نفرت عمیقی بود که پدرام نوجوان را تا سال ها از من بیزار کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهانا، زمان حال"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای زن عمو از فکر به گذشته ها خارج شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «سلام زن عمو!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن عمو پوز خندی زد و لب ورچید: «پس محمود گور به گور بالاخره توی گدا گشنه رو همراه خودش آورد»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر به زیر انداختم و لب گزیدم؛ تا مبدا پاسخ توهین زن عمو را بدهم و اوضاع را بدتر کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_« محمود گفته قراره باما زندگی کنی اما من راضی نیستم و برای همین مجبوریم تو رو به یتیم خونه بفرستیم چون هجده سال داری یتیم خونه قبولت نمی کنه و...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیان حرفش پریدم: «در چه صورت قبول می کنید اینجا بمونم؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن عمو پوزخند روی لبخش را پر رنگ تر کرد و هیکل چاقش را تکانی داد : «در صورتی که قبول کنی خدمتکار ما باشی قبول می کنم نگه ت دارم .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیچ گاه باور نمی کردم به چنین روزی دچار شوم مانع ریزش اشک هایم شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_«قبوله»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «خوبه اتاق زیر شیروونی رو برات آماده می کنیم از فردا به غیر آشپزی که وظیفه ی صدیقه خانوم هست، باقی کار ها روی دوش تو می مونه ، اگه کوتاهی کنی تنبیه می شی متوجه ی؟ »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ « بله»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «راستی از این به بعد باید بگی، بله خانوم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدمت گزارم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغض کردم این زن نهایت بی رحمی و شقاوت بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «بله خانوم خدمتگزارم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوم شخص "
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نشستن دست سپهر روی شانه هایش یکه خورد:«شرمنده! تو فکر بودی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را به نشانه تائید تکان داد: «امشب قرار توی ویلای ساسان مهمونی برگزار بشه،منم دعوتم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ « می خوای دعوتشون رو قبول کنی؟ ساسان آدم درستی نیست. »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «راه دیگه ای ندارم رد کردن دعوتشون به نوعی بی احترامی به صاحب مجلسه. برای همین هم توی فکر بودم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «من جای تو بودم نمی رفتم، ساسان از قدیم با پدرت و تو مشکل داره.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانه هایش را بالا انداخت: «مجبورم باید برم، وگرنه ساسان بین مردم روستا پخش می کنه ارباب شاهین و پسرش با ما دشمنی دارن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جا بلند شد، در حالی که کت و شلوارش را به تن می کرد پرسید: «هنوز با خانواده ت قهری؟ »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر سر پایین انداخت و نگاه غم زده اش را به زمین دوخت: «مادر و پدر پاشون رو کردن توی یه کفش و حرفشون اینه، شبنم نه؛ با شبنم و انتخاب من مشکل اساسی دارن »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلوی آینه ایستاد و مشغول درست کردن کراواتش شد: «حقم دارن کدوم اربابی رو دیدی که دلبسته ی رعیتش بشه؟! اون هم دختری که نه پدر داره نه مادر و با خواهرکوچیک ترش سر بار مادر بزرگشهِ»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر دلگیر از پسر دایی اش قصد کرد اتاق را ترک کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «ناراحت شدی سپهر؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر نگاه تلخی حواله ی شایان کرد: «از تو انتظار ندارم، حداقل تو درکم کن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان ادای سپهر را در آورد و برای عوض شدن فضا، گفت: «خلی دیگه عاشق شدنتم مثل انسان عاقل نیست.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر تحمل فضای مهمانی را نداشت مشتی جوان م*س*ت لایعقل در حال ر*ق*ص و پایکوبی بودند و عده ی دیگری دور میز قمار سرگرم بازی و شرط بندی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساسان متوجه کلافگی شایان شد. چشم هایش برقی از خباثت زد و نیش خندش را عمیق تر کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمیشه از این ارباب زاده ی مغرور متنفر بود و حالا زمانش رسیده بود تا زهرش را بریزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «کلافه به نظر میای!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «درسته، فقط به خاطر بستن دهن تو و پدر مفت خورت قبول کردم بیام.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساسان قهقهه ای زد و ردیف دندان های زردش را نمایان کرد: «خیلی رکی. با یه لیوان شامپاین چه طوری؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «نمی خورم سر درد می گیرم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما ساسان بی توجه به حرف شایان به طرف بار رفت و جامی از شــ ـراب های قوی و نابش را برایش ریخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «بفرمایید ارباب زاده بخور با یه جام چیزیتون نمی شه، فقط یکم گرم می شی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه چند تن از حاضران را روی خود احساس کرد. ساسان با لودگی گفت: «نکنه بچه مسلمون شدی یا اینکه تحمل این یه جام رو نداری؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه شاهدان یک صدا از خنده ریسه رفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان که غرور خود را جریحه دار می دید جام شــ ـراب را گرفت و یک جا نوشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساسان نیش خندی زد و با خود فکر کرد: «واکنشت دیدنیه ارباب زاده وقتی صبح بلند بشی و خودت رو با اون وضعیت بین ماها ببینی، حیثیتت رو به باد می دم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر نگاه مهربانی نثار شبنم کرد و انگشتان ظزیفش را میان دست های قوی و مردانه ش فشار داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «آی چقدر انگشتم رو محکم فشار می دی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «برای اینکه تنبه ت کنم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشبنم چشم هایش را درشت کرد : «گ*ن*ا*هم چیه؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «گ*ن*ا*هت اینه که زود کوتاه اومدی، چون پدر و مادر من موافق وصلتمون نیستن تو باید اجازه می دادی برات خواستگار بیاد؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشبنم لب ورچید: «خب منم از سر بار بودن خسته شدم، تو چرا جلوی خانوده ت نمی ایستی؟ »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «دلم نمی خواد بی احترامی بشه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه سپهر برای لحظه ای روی مچ دست شبنم نشست و با دیدن دستبند بافتنی رنگارنگی که شبنم در دست داشت متعجب پرسید: «چه دست بند قشنگی، از کجا خریدی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشبنم با یادآوری ماجرای چند روز پیش لبخندی روی لب های درشت و زیبایش کاشت: « این رو دوست جدیدم هانا برام درست کرده، همسایگی باعث شده با هم دوست بشیم. »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر نیز متقابلا ً لبخند زد: «آره خیلی به دست هات میاد از جانب من ازش تشکر کن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر وارد حیاط شد و یکی از نگهبانان را دید که به طرفش می آید: «سلام کاظم، چی شده نگرانی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاظم دور اطرافش را نگاه کرد و با احتیاط گفت: «سپهر خان ، شایان خان هنوز برنگشتن. »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر دلشوره گرفت و با عصبانیت گفت: «قرار بود تا سر شب برگرده ولی حالا ساعت۲ نصفِ شبه. خدا لعنت کنه ساسان رو حتما بلایی سرش آورده.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاظم هم متقابلا ً نگران شد: «بهتر به ارباب و محافظ ها خبر بدیم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «تو برو دایی رو خبر کن، منم با جیپ می رم دنبالش.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سرعت به طرف حیاط پشتی رفت و سوار جیپ شد؛ دلش گواه بدی می داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان احساس کرد نفس کشیدن برایش دشوار است؛ از ساختمان داخلی عمارت خارج شد و به باغ رفت کنار حوض بزرگی که در میان باغ وجود داشت نشست و با لذت به فواره آب خیره شد. با بیشتر شدنِ حسِ سرگیجه و تنگی نفسش، گمان برد ساسان درون آن جام شــ ـراب سم ریخته و قصد جانش را کرده باشد. از جا بلند شد تا خودش را به ماشینش برساند و از آن ویلای شوم دور شود اما هر چه تلاش کرد نتوانست روی پایش بایستد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساسان از گوشه ی پنجره ی اتاق شایان را نگاه می کرد، با دیدن حال و روز خراب شایان نیش خند شیطانیش را عمیق تر کرد وبا اشاره به بهراد فهماند وقت اجاره نفشه یشان رسیده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهراد به طرف انبار رفت و دست دخترک را که درون خود مچاله شده بود و می لرزید گرفت: «بیا کوچولو وقتش رسیده به وظیفه ت عمل کنی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرعشه بر اندام دخترک افتاد. همراه مرد از انبار خارج شد و به طرف باغ رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغیر از او و سه مرد دیگر کسی درباغ حضور نداشت، سیاهی مطلق همه جا را گرفته و دخترک از وحشت در حال جان دادن بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کنده شدن لباس هایش از تن، فاتحه ی پاکی و عفتش را خواند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر لب خدا را صدا می کرد و هر دعایی بلد بود به زبان می آورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_«تو رو خدا ولم کنین، آخه به من چی کار دارید، خدایا کمکم کن!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای زجه و التماسش دل سنگ را آب می کرد اما دلِ این سه نفر رو نه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر آن منتظر دریده شدن روح و تنش به دست آن سه گرگ وحشی بود، اما با ورود مرد جوانی که از شدت م*س*تی در حالت عادی نبود و گاهی فریاد می زد و گاهی قهقهه سر می داد بهت زده شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگامی به عقب برداشت اما با فشار محکم دست یکی از آن شیطان صفت ها به سمت آغوش مرد م*س*ت هدایت شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساسان، بهراد و برادرش بهروز گوشه نشستند و نظاره گره پاره پاره شدن روح و جسم آن دخترک معصوم به دست شایان شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان اما در خیالات خود شیدا معشوقه ش را می دید که چگونه در آغوشش فرو رفته و با علاقه از وجود معشوقه اش کام می گرفت و ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاسی از شب گذشته بود. ساسانِ شیطان صفت راضی از عمل انجام شده اش از روی صندلی که حالا حکم سِنِ نمایش را داشت بلند شد، سناریو ای که نوشته بود به خوبی اجرا شد، ارباب زاده ی خوشنامی چون شایان را م*س*ت کرد و به جان دخترک بی گـ ـناه قصه انداخت و حالا پرده ی آخر نمایش و اصلی ترین قسمت آن مانده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «مش غلام!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای بلند مشت غلام را صدا کرد. پیرمرد لاغر اندام لخ لخ کنان به طرفش پا تند کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ « برو روستا و مردم رو خبر کن بیان باغ، بگو، کجایین که ارباب زاده شایان ناموس به تاراج برده و دست درازی کرده به دختر یکی از آبرو دارای روستا. برو و تا صبح سپیده نزده کل روستا رو بکشون اینجا.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشتی غلام دست های لرزانش را روی چشم گذاشت: «به چشم آقا جان تا صبح آبرویی برای ارباب زاده نمی ذارم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساسان رو کرد به دو هم دست کوته فکرش که با خیال راحت هفتمین پادشاه را نیز خواب دیده بودند: «آهای! احمق ها بلند بشین باید با سرعت از اینجا بریم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان چشم هایش را به سختی باز کرد و دور و اطراف خود را نگاه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحشت زده از جایش بلند شد و به دختر بی جانی که با تن عریان در کنارش بی هوش افتاده بود خیره شد،خودش هم لباسی به تن نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمغزش از کار افتاده بود، باورش نمی شد، که در حالت م*س*تی با دخترک ناشناسی رابطه داشته. حدسش زیاد هم مشکل نبود، طراحی این نقشه ی شوم از جانب ساسان بوده. به خود لعنت فرستاد که چرا دعوت به مهمانی را قبول کرده، حالا این گند را چگونه پاک می کرد، صبح که مردم روستا از این حادثه با خبر بشوند، مهر بدنامی به پیشانیش می زنند. لعنت به این شب شوم لعنت !...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاولین بار بود که قلب سنگی یش برای دخترک بی گـ ـناه سوخت و نگاه نرمی نثار دخترک کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست روی شانه های نحیف دخترک نو جوان گذاشت: «دختر جون تو کی هستی؟! بیدار شو »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر را کمی تکان داد با ندیدن هیچ حرکتی از طرف دختر، ترسش افزایش پیدا کرد؛ که نکند دختر مرده باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما با کوبیده شدن در و شنیدن صدایی که نامش را می خواند، هراسان از جایش بلند شده به طرف ماشینش دوید. دربین را بار ها به زمین افتاد اما توجه ی نکرد و با شتاب از در پشتی ویلا خارج شد،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاده آنقدر تاریک بود که راه را به سختی پیدا می کرد، با احساس برخورد شیء محکمی به ماشین هول کرد و فرمان را پیچاند ماشین با شدت به طرف پرت گاهی که کنار جاده بود هدایت شد، شایان وحشت زده دستگیره در را فشار داد تا از ماشین بیرون بپرد ولی متوجه شد در باز نمی شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشین معلق زد و به ته در افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر بعد از چند ساعت رانندگی به باغ رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن خلوتی و تاریکیِ اطراف باغ متوجه شد مهمونی تمام شده، عجیب بود که شایان برنگشته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند باری به در آهنی باغ کوبید و شایان را صدا زد، با نشنیدن هیچ صدایی از جانب شایان نگرانی دلش را لرزاند و از در آهنی باغ بالا رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتیله های لرزان چشمانش را در اطراف باغ چرخاند و با نگرانی مشهودی که در رفتارش بود، باز هم شایان را صدا زد. درخت های بلند باغ و تاریکی اطراف مانع از دیدن مسیرش می شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن صدای ناله ضعیفی که از پشت درخت ها می آمد به سمت منبع صدا رفت و با دیدن جسم مچاله در خون دخترکی ناشناس وحشت زده فریاد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_«خدای من خانوم! چه اتفاقی برات افتاده؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک به سختی تکان خورد و با بی حالی نالید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «ت...و ر...و خ...دا کم...کم کن...ید .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر جلوی دخترک زانو زد و دست های یخ زده ی دخترک را گرفت، مشخص بود به دخترک دست درازی شده، شرایط سخت دخترک منقلبش کرد؛ پزشک بود و به خوبی متوجه حال وخیمش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irژاکت تنش را کند و روی تن عریان دخترک انداخت و سعی کرد با کمک تنفس مصنوعی و امداد اولیه وضعیت بیمارش را تغییر دهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن قدر درگیر احیای دختر بود، که متوجه سر و صدایی که از حوالی باغ می آمد نشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر با شدت باز شد و عده ای از مرد روستا با بیل و کلنگ وارد باغ شدند، خشم از چهره هایشان می بارید، ناموس پرست بودند و زود باور، مش غلام گفته بود ارباب زاده به ناموسشان دست درازی کرده و حالا آمده بودند تا صواب کنند، و مجرم را دستگیر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر با دیدن تعدادی از مرد روستا آن هم با بیل کلنگ متعجب شد و گفت: «اینجا چه خبره؟! چه اتفاقی افتاده؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمش غلام که چشمانش درست نمی دید با دیدن سپهر متوجه تفاوتش با شایان نشد و فریاد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «خودشه، خود ناموس دزدشه این دختر بیچاره رو اینجا گیر انداخت و بی آبِ رو کرد،خدا لعنتت کنه!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر وحشت زده پاسخ داد: «دروغه ، من همین الان برای پید...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از اتمام حرفش، ضربه چماغ عماد روی بازویش نشست، عماد بار ها مزاحم دختر های مدرسه ی روستا شده بود ولی حالا وقت خوبی بود، تا به مردان روستا ثابت کند چقدر با غیرت و جرات است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعماد و چند تن از مردان روستا که ادعای غیرتمندیِشان گوش فلک را کر کرده بود به طرف سپهر حمله کردند و او را به ناحق کتک زدند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر بی حال روی زمین افتاد، مردم زیر بازویش را گرفتند و او را کشان کشان به طرف عمارت ارباب بردند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوی تند بنزین زیر بینیش پیچید، با تمام سر عت از ماشین دور شد، با دست مجروحش زخم پهلویش را فشار داد. صدای بلند انفجار در فضای دره منعکس شد، وحشت زده روی زمین خوابید و دست هایش را سپر سرش کرد. نگاه ناراحتی به شعله های آتش که از ماشینش بلند می شد، انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرد عمیقی را در پهلوی مجروحش حس کرد. به سختی چند قدمی راه رفت اما زانو هایش سست شد و زمین خورد، چشمانش کم کم سنگین شد و از هوش رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهانا"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم را داخل آب رود خانه فرو بردم و لباس هایی را که دقایقی پیش کف مال کرده بودم آب کشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح ها آب رود به قدری سرد بود، که انشگت های دستم قندیل می بستند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا احساس حضور کسی در کنارم به عقب برگشتم و شبنم دختر همسایه یمان را که به تازگی با هم دوستانی صمیمی شده بودیم، دیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم های پف کرده و بینی کوچک قرمز شده اش نشان می داد گریه کرده. نفسش را با آه عمیقی بیرون داد و مظلومانه اسمم را صدا زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_«هانا!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجسم لرزانش را به آغوش کشیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «جانم چی شده شبنم اتفاقی افتاده؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را تکان داد و با دیگر بغض کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «سپهر؛ خواهر زاده ی ارباب رو می شناسی؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «همون جوانی که گفتی عاشقته و قرار بیاد خواستگاریت؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن این حرف بغض نشسته در گلویش شکست و قطرات اشکش مثل مروارید غلطان از روی گونه هایش سُر خوردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «دیشب سپهر رو با یه دختر توی باغ می گیرن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم را روی دهانم گذاشتم و متعجب پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «خدای من یعنی خواهرزاده ی ارباب به اون دختر دست درازی کرده؟! اما شنیده بودم اون یه پزشک آبرو داره و اصلا اهل ه*و*س بازی نیست.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشبنم بار دیگر توی آغوشم فرو رفت و هق هق کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم برایش سوخت، چه رویا پردازی هایی که در سرش نپرورانده بود اما حالا همه را بربادرفته میدید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنان و پنیر محلی را روی سفره گذاشتم و به طرف سماور ذغالی رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهدیه در حالی که موهای بلندِ طلایش را می بست وارد آشپز خانه شد، همزمان صدای فریاد زن عمو هم آمد : «هدیه، هزار دفعه گفتم موهات رو توی خونه باز نذار، اون موهای درازت روی فرش می ریزه .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهدیه شانه اش را بالا انداخت و با لحن بی تفاوتی گفت:« اگه اجازه بدی کوتاهشون کنم دیگه روی زمین نمی ریزه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنار سفره نشست و پاهایش را دراز و روی دست هایش تکه کرد: «تو هم می ترسی مادرم دعوات کنه که موهات رو این طوری محکم بستی؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی به موهای بافته شده ام کشیدم و گفتم: «نه از بچگی عادت دارم موهام رو می بافم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم های گربه ایش را مظلوم و سرش را کج کرد: «موهای من رو هم بباف لطفا»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت سرش نشستم و دستم را میان گندمزار طلایی رنگ موهایش فرو بردم: «الان برات دو گیس می بافم ببینی چقدر خوشگل می شی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که موهای طلاییش را می بافتم، زن عمو و پدرام کنار سفره نشستند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن عمو نگاهی به دور و اطراف خانه انداخت و از پدرام پرسید«پدرت رفته سر کار؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_«آره گویا توی عمارت ارباب مشکلی پیش اومده، پدرم صبح زود با پیشکار ارباب راهی عمارت شد»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن عمو لب هایش را کج کرد و گفت:«یعنی چه اتفاقی رخ داده ؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام که گویا حامل خبر خوبی است، نیش خندی عمیق روی لب نشاند و جواب داد: «خان زاده ی تحصیل فرنگ کرده دیشب آبرو ریخته و شده تف سر بالای خاندان ارباب.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن عمو ابرو هایش را به نشانه ی تعجب بالا انداخت :«واضح تر حرف بزن پسر، منظورت از خان زاده کیه؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرام با علاقه مشغول تعریف حادثه ی دردناک شب گذشته شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحو حرف های پدرام بودم که با ضربه دست هدیه به خودم آمدم:«هانا، کجایی دو ساعته دارم صدات می کنم؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_«حواسم پی حرف های پدرام بود.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «سفره رو که جمع کردی حاضر شو تا با هم بریم عمارت.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «عمارت برای چی؟! نکنه می خوای فضولی کنی؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «آخه شنیدم همه مردم روستا ریختن عمارت ، قرار بعد از ظهر ارباب مجازات خواهر زاده ش رو تعیین کنه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیش از اینکه جوابی به هدیه بدهم صدای زن عمو بلند شد: «شما دو تو جایی نمی رین. هدیه یادت رفته چقدر درس داری؟! نکنه دوباره هــ ـوس کتک خوردن از دست معلمت رو کردی؟! »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهدیه لب ورچید و پشت چشمش رو نازک کرد: «اما مادر من دلم می خواد برم عمارت تا ببینم چه خبره، اصلا حوصله ی نشستن پای درس و مشق رو ندارم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن عمو چشم غره ای نثار هدیه کرد و از جایش بلند شد: «هانا! برو مزرعه ی اسب ببین عموت اونجاست یا نه، اگه پیداش کردی بهش بگو کار واجبی باهاش دارم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاستکان های خالی را داخل سینی چیدم :«چشم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «نری دنبال یللی تللی ها زود برگرد که کلی کار داری.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را به نشانه تائید تکان دادم و از جا بلند شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «سلام مشتی رمضون ، من هانام .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشتی کلاه وپشمی اش را روی سرش تنظیم کرد و با اخم های در هم جواب داد: «علیک. اومدی پی عموت ؟! »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «بله هنوز بر نگشته؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشتی سیگارش را آتش زد و سرش را بالا انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه کلافه ام را از او گرفتم و روی سکوی کنار دیوار نشستم، حتما اوضاع در عمارت اربابی خیلی بهم ریخته است که عمو هنوز نتوانسته برگردد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقصد برگشتن به خانه را داشتم، اما با دیدن چند اسب سوار که با عجله به طرف مزرعه می آمدند، کنجکاو شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از مردان سوار کار که چهره ی آشنایی داشت به طرف مشتی آمد و فریاد زد: «مشتی! چند تا از اسب ها رو زین کن. »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشتی متعجب پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «ارباب زاده شایان از شب گذشته غیب شدن، این احتمال وجود داره که ماجرای شب گذشته به اون مربوط باشه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشتی به دنبال اجرای دستور مرد سوار رفت. خودم را به مرد رساندم و سوال کردم: «چه اتفاقی برای شایان خان افتاده؟! »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد نگاه کنجکاوش را روی صورتم چرخاند: «تو دیگه کی هستی؟! چهره ی آشنایی داری.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «من هانام دختر محمود خان رئیس این مزرعه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد سری تکان داد و روی اسبش نشست و رو به مشتی گفت: «همراه چند نفر از کارگرها به دنبال ارباب زاده برین اگه پیداش کردین، بهش بگین پاش رو توی عمارت نذاره و اون رو به منزل ویلایی ارباب در کوهستان هدایت کنید.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشتی دستش را روی چشم هایش گذاشت: «چشم کاظم خان.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه طرف مشتی رفتم: «به منم اسب بدین تا دنبال ارباب زاده بگردم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشتی عصبی فریاد زد: «برو دختر جون انقدر توی دست و پا نباش، اگه دنبال عموتی برو عمارت اونجاست.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «خواهش می کنم به منم اسب بدین، من این دور اطراف رو از بر شدم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشتی اخم کرد: «این کار ها مردونه ست برو خونتون دختر جان.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی توجه به مشتی رمضان سوار یکی از اسب ها شدم و با سرعت به طرف کوهستان تاختم، مطمئن بودم به محض بازگشتم، تنبیه سختی در انتظارم باشد اما قلبم من را به طرف کوهستان می کشاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوم شخص "
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارباب با ناراحتی نگاهی به خواهر زاده اش انداخت و گفت:« سپهر مطمئنی زمانی که رسیده بودی به دخترِ دست درازی شده بود؟ »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر که از شدت درد لب به دندان گرفته بود، جواب داد: « من فقط نگران شایان شدم وقتی رسیدم اون دختر با تن ب*ر*ه*ن*ه وسط باغ افتاده بود، نزدیکش شدم تا بهش کمک کنم اما همون لحظه چند نفر از روستایی ها بیل به دست ریختن سرم و تا جا داشت کتکم زدن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارباب به فکر فرو رفت؛ مطمئن بود این آتش از گور ساسان و پدر بد ذاتش بلند می شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصایش را به دست گرفت و با ابهت همیشگیش روی صندلی نشست، با اینکه نقاب خونسردی به چهره داشت،اما از درون بسیار آشفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر با تردید نگاهی به ارباب انداخت، تصمیم گرفت حرفش را بزند: «دایی جان مطلبِ مهمی رو باید با هاتون در میون بذارم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارباب منتظر به سپهر چشم دوخت: «می شنوم. »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر کمی مکث کرد و بعد با نگرانی گفت:« وقتی نزدیک دخترک شدم، عطر آشنایی به مشامم خورد، لباس ها و بدن دخترِ بوی عطری که شایان همیشه استفاده می کنه رو می داد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارباب اخم هایش را در هم کشید و عصایش را به زمین کوبید:« منظورت رو واضح بگو»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخند گوشه لب های سپهر جا خوش کرد: «منظورم رو واضح گفتم، اما گویا شما خودتون رو به کوچه ی چپ زدین.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارباب با خشم فریاد زد: «بشنوم این حرف ها رو جایی گفتی تا گـ ـناه و بدنامی خودت رو گردن پسر بی گ*ن*ا*هم بندازی، مطمئن باش بدون لحظه ای درنگ زبونت رو می برم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرنگ بهت و ناباوری در چهره ی سپهر نشست، با بغض مردانه ای که در گلویش جا خوش کرده بودگفت:« باورم نمی شه دایی، این شما هستی که داری من رو تهدید می کنی؟! شمایی که ادعا می کردی جای پدرم رو داری.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارباب با خجالت نگاهش را از چشم های مظلوم سپهر گرفت:« تا بهوش آمدن دخترک و آمدن خانوده ش صبر می کنیم، اگه دخترِ تو رو نبخشه مجازات سختی انتظارت رو می کشه»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهانا"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانه هایش را تکان دادم و صدایش زدم: «ارباب زاده، شایان خان بیدار شین.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشایان خان به سختی چشم های خمار و بی جانش را باز کرد: «تو دیگه کی هستی؟! چقدر چهره ت آشناست.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «من هانا هستم، چند نفر سوار دنبالتون می گردن. من هم با اسب اومدم دنبالتون، اول جنگل و دشت رو گشتم وقتی دیدم نیستین اومدم به طرف درّه لاشه های سوخته ماشینتون رو...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا فریادی که زد ساکت شدم. به سختی از جا بلند شد و نشست: «چقدر حرف می زنی تو دختر اَه!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «معذرت می خوام.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کرد از جایش بلند شود، اما نتوانست با اشاره دستش صدایم زد: «دختر بیا کمکم کن از جا بلند بشم.» دستم را زیر بازویش انداختم، سنگینی هیکلش را روی بدنم انداخت و از جا بلند شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «با اسب اومدی؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «بله، اسب رو کمی پایین تر به یه درخت بستم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر هین راه رفتن متوجه نفس های عمیقی که می کشید بودم، لب هایش را نیز زیر لب گرفت و چشم هایش را تنگ کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «درد دارین؟! می خوای کمکتون کنم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصبی سرش را تکان داد و با اخم به من خیره شد: «چه کمکی از دستت برمیاد؟! دوست داری الکی حرف بزنی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوار اسب شد و دستش را روی پهلویش گذاشت: «بیا سوار شو، باید بریم عمارت.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحکم زدم توی صورتم و گفتم: «وای فراموش کردم بگم، نرین عمارت اونجا خطرناکه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم هایش را ریز کرد، کمی به فکر فرو رفت، زیر لب گفت: « حتما به خاطر ت*ج*ا*و*ز به اون دختر نباید به عمارت برم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتعجب فریاد زدم: «تو به اون دخترِ دست درازی کردی؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخشمگین نگاهم کرد: « اون دهن گشادت رو ببیند، از این موضوع هیچ کس نباید خبر دار بشه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی روی لب نشاندم و با لحن پر از حرصی گفتم: « به خاطر گـ ـناه شما پسر عمه ت گیر افتاده و همه فکر می کنن اون گ*ن*ا*هکاره، کاظم خان تاکید کردن پاتون رو تو عمارت نذارین. »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «یعنی چی؟! من فرار کنم تا سپهر مجازات بشه؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را گرفتم و به چشم هایش خیره شدم: «اگه به عمارت برین ممکنه بخوان شما رو به جرم دست درازی به اون دختر اعدام کنن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدندان هایش را به هم جفت کرد و زیر لب غرید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« لعنت بهت ساسان؛ به خاطر کینه توزی تو سپهر توی دردسر افتاده، نابودت می کنم ع*و*ض*ی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم را گرفت: «سوار شو دختر باید بریم ویلای پدرم »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوار اسب شدم و خودم را در آغوشش جا دادم، ته دلم لرزید؛ از فکر به اینکه این آغوش شب گذشته قاتل روح و جان یک دختر شده، فاصله گرفتم و دستانش را که دور کمرم حلقه کرده بود کنار زدم. سرم را به عقب برگرداندم و نگاهش کردم: «تو واقعا به اون دختر دست درازی کردی؟! »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند تلخی روی لب نشاند: «ترسیدی که ازم فاصله گرفتی؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را پایین انداختم. نفسش را آه مانند بیرون داد: «من توی حالت طبیعی به اون دختر دست درازی نکردم، یکی از دشمنانم توی م*ش*ر*و*بم دارو ریخته بود.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شرمندگی نگاهش کردم: «من نترسیدم ولی لحظه ای ازتون متنفر شدم، شما باعث بدبختی و تباهی آینده ی اون دختر شدین.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازویم را توی مشت فشورد: «من بی تقصیرم حرف دیگه ای نشنوم مفهومه؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را به نشانه تائید تکان دادم. صدای آرامش را زیر گوشم شنیدم: «دختر بچه تخس!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمراه ارباب زاده به ویلای بزرگی رسیدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اسب پیاده شده، به طرف ساختمان داخلی رفتیم. برعکس تصورم شومینه ویلا روشن بود و گرمای آرامش بخش شومینه به صورتم خورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنارش نشستم، صدایم کرد:«دختر برو از کمد بالای آشپزخونه جعبه کمک های اولیه رو بیار.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجعبه را پیدا کردم و برایش بردم، لباس هایش را در آورد، از جا بلند شدم تا بروم اما دستم را چسبید: «بمون باید زخمم رو پانسمان کنی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به زخمش انداختم محل خون ریزی زیاد بزرگ نبود و بیشتر قسمت های اطرافش کبود شده بود. با چندش دستم را روی زخمش گذاشتم، صدای فریاد از سر دردش دلم را لرزاند این مرد بی اندازه قدرتمند و با جذبه بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دستمال زخم را تمیز کردم، برای لحظه ای سر انگشتانم با بدنش برخورد کرد؛ ته دلم تکان خفیفی خورد و چهره ام گلگون شد. در طول مدت پانسمان زخم، ارباب زاده با دقت به چهره ام خیره شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «اسم پدرت چیه؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را بالا آوردم: «پانسمانتون تموم شد، منم یه پا خانوم دکترم ها!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند عریضی روی لب هایم نشاندم، و دست هایم را به هم دیگر کوبیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «سوالم جواب نداشت؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «اسم پدرم مسعود و اسم مادرم فروغ هست، اون ها چند ماه پیش توی تصادف مردن. »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارباب زاده به فکر فرو رفت، نگاهش به من کمی متفاوت شد، برقی از آشنایی در تیله های مشکیِ چشمانش نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «می تونی برام یه کاری برام بکنی؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را تکان دادم، نفس عمیقی کشید و گفت: «برو به روستا و کاظم یا پدرم رو خبر کن، از سپهر هم خبر بگیر، باشه!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «چشم، شما از جاتون تکون نخورید ها من زود میام.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عجله سوار اسب شدم و به طرف روستا تاختم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلوی در اصلی عمارت رسیدم، تعدادی از مردم روستا هم آنجا بودند و صدای پچ پچ کردنشان بلند بود. نزدیک تر رفتم و رو به نگه بان گفتم: «سلام آقا می خوام ارباب رو ببینم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگهبان که مردی قلچماق با سبیل هایی پرپشت بود، نگاهی بی تفاوت حواله ام کرد و گفت: «برو خونه تون بچه جون می بینی که اینجا چقدر شلوغه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «اما آقا من باید حتما ارباب رو ببینم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایم را کمی پایین آوردم و ادامه دادم: «از طرف ارباب زاده پیام مهمی دارم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بردن اسم ارباب زاده نگه بان جا خورد، ابتدا با شک نگاهم کرد اما وقتی صداقت را از چشمانم خواند، در را باز کرد. وارد عمارت شدم، شکوه و زیبایی عمارت نگاهم را اسیر کرد، چشمانم را دور تا دور عمارت چرخ دادم، به طرف ساختمانی که میان باغی سر سبز قرار داشت گام برداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن صدایی از پشت سرم سر جایم ایستادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «تو کی هستی؟! این جا چی می خوای؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرگشتم رو به عقب و نگاه منتظر کاظم خان را دیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«شما پیشکار ارباب زاده هستین؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «درسته و تو هم باید همون دختر تو مزرعه باشی؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «بله از طرف ارباب زاده براتون خبر آوردم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاظم دستش را روی دهانم گذاشت و گفت: «هیس!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمچم را اسیر دستانش کرد و مرا همراه خودش به گوشه ای از حیاط هدایت کرد. دستش را از روی دهانم برداشت: «حالا با صدایی آروم بگو از ارباب زاده چه پیغامی داری؟! اصلا اون کجاست؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «من امروز صبح ارباب زاده رو کنار جاده پیدا کردم ایشون زخمی هست از طرفی خیلی نگران سپهر خان شدن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «همراهم به عمارت بیا باید ارباب رو خبر کنیم، در ضمن ساکت باش و کسی رو از موقعیت ارباب زاده با خبر نکن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی مبلی که وسط سالن قرار داشت نشستم، کاظم به سمت اتاق ارباب رفت و از جلوی چشمانم دور شد. سکوت در سالن حکم فرما بود گویا حتی کسی در آن حوالی نفس هم نمی کشید. دقایقی بعد در یکی از اتاق های کناری باز شد، دو زنی که لباس خدمتکاری به تن داشتند زیر بازوی دختری را گرفتند و او را به طرف مبل ها آوردند و روی یکی از صندلی ها نشاندند. با دیدن دختر در بهت و ناباوری فرو رفتم چهره پریشان دختر، لب های سفید و نگاه بی فروغش تنها یاد مرگ را در ذهنم تداعی می کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه آرامی لب زدم: «چه اتفاقی برای این دختر افتاده؟! »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی از زنان خدمتکار که متوجه تعجبم شده بود، آه عمیقی کشید و گفت: «این دختر همون بیچاره ای که شب گذشته بهش دست درازی شده.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاندوه عمیقی در وجودم رخنه کرد، چشم هایم بی محابا به اشک نشست و قلبم آه کشید. دخترکی بی گـ ـناه قربانی کینه توزیِ مُشتی گرگ صفت شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا رفتن خدمتکار دخترک که حالا تنها شده بود، دست های بی جانش را دور خود تنید و زانوی غم در آغوش گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم دوختم به او، سنگینی نگاهم را حس کرد، سرش را بالا آورد، دست ظریفش روی قلبش نشست و ضربه ای نه چندان محکم روی قلبش کوبید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز روی صندلی بلند شدم و کنارش نشستم،دستم تردید داشت اما دلم یقین
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازو هایم را به دور تن لرزانش تنیدم و سرم را روی سرش نهادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجسم کم جانش تکان خفیفی خورد، مانند گنجشک باران زده شروع کرد به لرزیدن و گریستن، دلم آتش گرفت و قلبم آب شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزمان زیادی نگذشته بودکه صدای فریاد های بلند مردی، سقف عمارت را لرزاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر عمارت با قدرت باز شد و پیرمردی محاسن سفید با چشم هایی به خون نشسته و رگ گردن بیرون زده، عربده سر داد:«آهای بی ناموس ها سرتون توی چه آخوری بنده؟! رفتین تو سوراخ موش؟! »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز صدای فریاد مرد، دخترک پناه آورده به آغوشم لرزید و سر در گریبانم پنهان کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردی جوان همراه نگهبان در با سرعت خود را به پیرمرد رساندند، قصد آرام کردنش را داشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد تقلا کرد و بار دیگر فریاد کشید: «مادرتون رو به عزاتون می شونم، دخترم رو بی عفت کردین، به آبروی من چوب حراج زدین. »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارباب با آرامشی بعید که در آن شرایط عجیب بود، از پله ها پایین آمد و در برابر مرد ایستاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد دست به گریبان ارباب برد و با خشم مهار شده چشم در چشم ارباب دوخت: «پس ارباب، ارباب که می گن تویی؟! تو مسئول جان و مال اهالی این روستایی؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارباب با آرامش روی صندلی نشست و رو به پیر مرد گفت: «تو پدر این دختری؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجهت نگاه پیرمرد و پسر جوان به سمت دخترک نشانه رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد با دیگر گلو درید: «هانیه، ای دختر ف*ا*ح*ش*ه این جا چه طور سر در آوردی؟! به مادرت گفتم نباید به دختر جماعت آزادی داد، اما اون با حرف هاش خامم کرد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواست به سمتِ هانیه خیز بردارد اما با صدای جدی و محکم ارباب سر جایش میخکوب شد: «بایست.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد به طرف ارباب برگشت، اما پیش از گفتن هر حرفی ارباب شروع به صحبت کرد: «شواهد و قراین نشون می ده خواهر زاده ی من سپهر به این دختر ت*ج*ا*و*ز کرده، من به عنوان یک ارباب پای کار خطا کار می مونم و همین امروز دخترت رو به عقد سپهر در می آورم .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد آرام گرفت و روی صندلی کنار ارباب نشست، لرزش پاهایش گواه حال خرابش بود. نگاهم میخ به تسبیح در دستش شد، ذکر می گفت. پسر جوانِ همراه پیرمرد با صدای گرفته و حالی نزار تکیه به دیوار داد و رو به هانیه دخترک لرزان در آغوشم گفت:« هانیه چه کردی؟! بدبختمون کردی، کمر بابا شکست، آخه تو رو چه به باغ خارج شهر و روستا؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را میان دست گرفت و با صدای بلند گریست، گریه و زاری کار زنان بود، اما این جوان امروز مردانه گریست، از سر غیرت خورد شده و ناموس دست خورده؛ چقدر این گریه عزیز و بود و شریف.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاضران متاثر از جو پیش آمده، سر پایین انداخته بودند و با چشم هایی نم ناک گلهای قالی را نگاه می کردند. در عمارت این بار با آرامش باز شد، عمو و روحانی پیر وارد سالن شدن. نگاه عمو با دیدنم در آن مکان رنگ تعجب گرفت. رو حانی را به طرف ارباب برد و رو به ارباب گفت: «سالار خان و پسرش به عمارت اومدن، می خوان از نزدیک شاهد ماجرا باشن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارباب زیر لب حرفی زد و در جواب عمو گفت: «بعد از اینکه عاقد خطبه رو خوند اجازه بده بیان، فکر کردن احساساتم مانع از انجام عدالت می شه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجالب بود که ارباب نام این بی عدالتیِ آشکارش را عدالت می گذاشت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو قبل از خروج به طرف آمد: «هانا این جا چی کار می کنی؟! با من بیا بریم خونه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارباب با صدای بلند گفت: «خودت برو محمود خان اجازه بده دخترت بمونه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو سر تکان داد و رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی بعد کاظم در حالی که دست های سپهر را گرفته بود به سالن آمد، اولین بار بود می دیدمش، شبیه ارباب زاده بود قد بلند با صورتی مردانه اما کمی لاغر تر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر کنار هانیه نشست، چشم های قرمز و به خون نشسته اش نشان می داد به چه اندازه عصبی و ناراحت است دائم با انگشت پوست گوشه ای ناخنش را می کند و سرش را تکان می داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدمتکار روی سر هانیه چادر رنگی انداخت و کنار گوشش گفت: «قراره عقد این پسر بشی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهانیه هیچ واکنشی نشان نداد و همان طوری که دست هایم را می فشورد به رو به رو خیره بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای عاقد بلند شد: «خانوم هانیه احمدی آیا بنده وکیلم شما رو به عقد سپهر سالاری دربیارم؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهانیه جوابی نداد، عاقد سه بار خطبه را خواند ولی هانیه همین طور ساکت به گوشه ای نامعلوم زل زده بود. ارباب کنار گوش عاقد مطلبی را زمزمه کرد و عاقد شروع به یادداشت متن کرد، متن را به دست هانیه رساند و گفت: «دختر جان انگشت بزن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهانیه بغض کرد و توی چشم هایم زل زد، دلم برایش سوخت، خدا می دانست آخر این قصه ی شوم به کجا ختم می شد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهانیه با دست های لرزان، انگشت اشاره اش را درون استامپ و روی کاغذ زد، موروارید غلطان اشک از چشم های سبز رنگش چکید و سرش را پایین انداخت. سپهر هم جواب بله اش را با دندان های کلید شده داد و برگه را امضا زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از اینکه از جایش بلند شود رو به ارباب گفت: «دایی جان امشب به خاطر نجات آبروی پسرت عدالت رو نابود کردی و مهر بدنامی روی پیشونیم زدی، اما این رو بدون ماه پشت ابر نمی مونه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپهر از پله های عمارت بالا رفت و در را محکم بهم کوبید، صدای بسته شدن در سقف های سالن را لرزاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر هانیه از جا بلند شد و نگاهی به ارباب انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« منظور این جوان چی بود؟! من به حرمت شما که ریش سفیدی چیزی بارش نکردم وگرنه که سرش رو گوش تا گوش می بریدم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارباب از روی صندلیش بلند شد:«این جوان ادعای پاکی داره حال اون که خودش گـ ـناه کار واقعی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر جوان به سمت هانیه آمد و دستش را گرفت: «ارباب، من خواهرم رو می برم به شهر، این جوان مت*ج*ا*و*ز رو حواله می کنم به خدا که جوابش رو بده. خواهرم رو هم تا آخر این هفته با یک عقد و عروسی صوری میان و می برین حق ما شکایت و خون و خون ریزی بود ولی خانواده ما اهلش نیست.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرمرد ذکری گفت و به سختی از جایش بلند شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«عزت زیاد.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست هانیه در دستان برادرش بود، نگاهش به من گویا می خواست حرفی بزند اما زبانش قاصر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرادرش نگاه خیره ای به من انداخت:«تو دختر خانی؟! »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-«نه من هانام عموم کارگر اربابه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- «چرا خواهرم حرف نمی زنه؟! شما می دونید منظور اون جوان چی بود؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارباب با صدای بلند اسمم را خواند: «دختر محمود.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- «من از چیزی خبر ندارم ، باید برم ارباب اسمم رو صدا کردن.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای ارباب به خود آمدم: «تو شایان رو دیدی؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «بله ارباب.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «چرا نمی شینی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی مبل رو به روی ارباب نشستم: «شما می خواین بدونید من حقیقت رو می دونم یا نه؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «دختر با هوشی هستی، دلم می خواد به همین میزان دهن قرص باشی.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «دهنم قرصه ارباب اما نه برای دفاع از پسر گ*ن*ا*هکارتون بلکه به خاطر ترس از خشم شما.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم های ارباب تو هم رفت و عصای مار نشانش را روی زمین کوبید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ «گستاخی! دختر محمود اینقدر گستاخ نیست.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را بالا گرفتم و گفتم: «محمود عموی منه. من دختر مسعود و فروغم .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارباب چشمانش را ریز کرد و از جا برخواست و بالای سرم ایستاد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- «تو دختر فروغی؟! از مادرت چی می دونی؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- «مادرم و پدرم چند ماه پیش مردن، منظورتون چیه ارباب؟! »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارباب سکوت کرد و گوشی تلفن داخل اتاقش را برداشت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir