پرواز پروانه ها

به قلم شیرین شرفخانی

عاشقانه اجتماعی

مهدیار پسری جوان و عاشق تحصیل در رشته مکانیک است. او در خانواده ای مذهبی زندگی می کند که طبق سنت باید با یکی از دخترهای خانواده ازدواج کند اما بخاطر علاقه شدید به درس نمی خواهد زیر باز ازدواج برود. به خواست پدرش، نورا دختر عمویش انتخاب می شود که او هم دقیقن عاشق تحصیل است. مهدیار مجبور می شود او را تحت فشار بگذارد و با تهدید او را بترساند اما زور خانواده اش بیشتر است اما او نمی داند نورا از او سخت تر و در لجبازی قهارتر است...


110
3,375 تعداد بازدید
11 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

به نام خداوند عزیز و حکیم

خشمگین و خسته روی صندلی نشسته بود. پا روی پای دیگر انداخته و تکانش می داد. نگاهش لحظه ای روی در بود، لحظه دیگر به سمت ساعت می چرخید. با دیدن عقربه ها کلافه ایستاد و چادرش را دوباره به سر انداخت. دستگیره در را پایین چرخاند و از اتاق خارج شد. مادرش را در سالن ندید. صدای تق و توق ظروف او را سمت آشپزخانه کشاند. مروارید خانم آماده و چادر بسر میوه ها را در سینی بلورین بزرگی می چید.
_مامان
زن از صدای ناگهانی دخترش از جا پرید. هول شده چشم گرد کرد و توپید:
_ای خدا پیرت کنی... چرا یه باری پشت آدم ظاهر می شی؟... نمی گی آدم هول تو تنش میوفته.
_مامان دست بردار... باشه ببخشید...
_چیه؟... چی می خوای؟
_اومدم ببینم این مهمونات کی می خوان بیان... من درس دارم، فردا کنکور آزمایشی دارم اونوقت تو از ساعت پنج تا الان منو علاف مهمونا کردی؟
مروارید خانم دوباره از تعجب چشم گرد کرد:
_مگه مهمونای منن... خواستگارای تو هستن.
اخمی کرد و با ظرف میوه از آشپزخانه درآمد و به سمت سالن رفت.
_ خواستگاری زوری دیگه؟!
مروارید خانم کلافه دستی در هوا تکان داد.
_بسه دختر... این بحث رو دوباره باز نکن
_چرا باز نکنم، منم باید مثل میترا زوری شوهر بدید؟
_مگه بده، الان خوشحال و خوب داره زندگیش رو می کنه خیلی هم راضیه.
_چون اون راضیه منم باید زود شوهر بدین.
_خیلی دلتم بخواد، پسر به اون ماهی
_مامان.... من با میترا فرق دارم. اون اهل درس خوندن نبود برای همین راحت قبول کرد ازدواج کنه اما من یک عالمه برنامه برای آیندم دارم
صدای چرخیدن کلید در قفل آمد. مروارید خانم با دست آنجا را نشان داد.
_بیا بابات اومد... با خودش حرف بزن
مرد که وارد شد، مروارید خانم خشمگین از جای خود بلند شد.
_سلام، خسته نباشی، پدرام بیا با دخترت حرف بزن ببین چی میگه.
آقاپدرام اخم کرد و سری برای سلام دخترش تکان داد
_چی شده باز؟
نورا روی صندلی نشست.
_هیچی... چی دارم بگم مگه می تونم حرفی هم بزنم... فقط میگم این خواستگاری که داره میاد تا الان که نرسیدن... چرا مامان از دو ساعت قبل به من گفته آماده بشم. من فردا کنکور آزمایشی دارم الان باید سر درسم باشم.
آقا پدرام از جای خود بلند شد و به سمت دستشویی رفت.
_تا زمانیکه برسن برو درس بخون. رسیدن صدات می کنم.
قبل از اینکه مادرش حرفی بزند به اتاقش رفت و چادر را روی تخت گذاشت. دفتر کتابش را باز کرد و با دیدن معادله ای حل نشده لبخند زنان سوال را مخاطب قرار داد.
_خب خب... شما فکر کردی خیلی سختی؟ ببین خوراک دو دقیقه منی عسلم.
و خود غرق در دنیای ریاضیات شد. دنیای مورد علاقه اش، دنیایی که با وجود آن شادابی دخترانه اش فوران می کرد و خود را خوشبخت ترین آدم دنیا می دانست. آنقدر غرق در حل معادلات بود که با شنیدن صدای مادرش قلبش ریخت. کلافه برگشت و او را نگریست.
_نورا پاشو... صدای زنگ رو نمی شنوی. عموت اینا دارن میان بالا... بجنب
از عجله مادرش برای این وصلت فرخنده حرص می خورد. آهسته بلند شد و روبروی آینه چادر رنگی زیبایش را به سر انداخت. کمی سر را به چپ و راست چرخاند و با خیال راحت از اتاق خارج شد. با ورودش به سالن، زن عمویش وارد شد و قبل از سلام و احوال پرسی با جیغ دختر بچه ای روی پا زانو زد تا او را در آغوش بکشد.
_سلام نورا جون... چقدر دلم برات تنگ شده بود.
هیجان دختر بچه او را به وجد آورد.
_سلام به محیا خوشگله... منم دلم برات تنگ شده بود عشقم.
ایستاد و به زن عمویش خوش آمد گفت. زنی زیبا رو با صورتی ظریف و چشم های عسلی درشت.
_ سلام دورت بگردم. خوبی خوشگلم؟
دست دور گردن او انداخت و گونه اش را از ته دل بوسید.
_ممنونم خیلی خوش اومدید
عمو پیمان وارد شد. مردی قد بلند و چهارشانه که مانند پدرش کم حرف بود اما از او کمی مهربان تر در عوض حرفش یک کلام بود حتی پدربزرگ هم روی تصمیمش حرف نمی آورد و اطمینان کامل داشت.
_سلام عمو جان، خوش آمدید
آقا پیمان دست او را در دست خود فشار داد و لبخند زد.
_سلام به روی ماهت خانوم
سرش را بر خلاف خواسته اش بالا آورد. مرد جوانی که روبرویش بود با آن قد متوسط و شانه های پهن برای جنگ آمده بود. لباس های سورمه ای اش انگار برای عزاداری انتخاب شده بود. سری برای او تکان داد و بی حرف نگاه گرفت و نشست.
_چقدر دیر کردید داداش
آقا پیمان پسرش را با دست نشان داد.
_مَهدی رفته بود گل بخره، یکم طول کشید.
نورا آهسته نگاهش را چرخاند و به سبد گل بزرگ و زیبایی رسید. برایش جالب بود سبد به آن بزرگی را ندیده بود. حس کرد کاسه ای زیر نیم کاسه است. نه به آن چشم های غمگین، نه به آن دسته گل زیبا. پوزخندی روی لبش نقش بست. احتمال داد دیر آمدنشان بخاطر تعویض دسته گل بوده باشد.
_عروس خوشگلم نمی خواد یه چای به ما بده!
نگاهش چرخید و روی صورت خندان زن عمویش نشست. مادرش به سرعت چشم غره ای رفت.
_نورا جان بلند شو مامان
و رو کرد به جاری اش لبخند زد
_شیما جان بچم یکم خسته س... فردا کنکور آزمایشی داره، از صبح بکوب داره می خونه، می ترسم چشماش ضعیف تر بشه
شیما خانم خندید
_نه بابا نترس... چند سال پیش ما هم این روزگار رو داشتیم... تا مهدیار کنکور بده هم خودش وزن کم کرد هم ما ضعف اعصاب گرفتیم
نورا با خونسردی چای ریخت و یکی یکی تعارف کرد. در خانواده آنها ازدواج فامیلی رسم بود و این را همه می دانستند. مهدیار تک نوه پسری بود و هر دختری آرزویش را داشت و نورا هم از این قائده مستثنی نبود. حالا خانواده عمویش با اتمام دوره کارشناسی مهدیار آستین ها را برای ازدواج او بالا زده بودند. نورا تک نوه دختری بود، زهرا و محدثه دختر های عمه گیتی به ترتیب یک سال از او کوچکتر بودند و کاندیدای ازدواج.
_خب داداش، امشب رسیدیم خدمتت که حرف های کلی و جزعی رو بزنیم تا برای آخر هفته جمع بشیم خونه بابا همه چیز رو رسمی کنیم.
آقا پدرام لبخند کم رنگی زد و نیم نگاهی به داماد خاموش انداخت.
_هر چی شما بفرمایید داداش.
_من اگر اجازه بدید می خوام با نورا حرف بزنم.
آقا پدرام ابرویی بالا انداخت و نگاه دلخورش را به مهدیار مغرور انداخت.
_البته... نورا مهدیار رو راهنمایی کن
شیما خانم لبخند فراخی زد
_پاشو مادر.... پاشو دورت بگردم... اللهی که خوشبخت و عاقبت بخیر بشید
نورا از جایش بلند شد و بدون کوچکترین نگاهی سمت اتاقش رفت. در را که باز کرد بدون تعارف روی صندلی میز تحریر خود نشست و برای تسلط بیشتر خودکار را برداشت و شروع به کشیدن خطوطی درهم کرد
_نورا... ببین نزار اینا برای آیندمون تصمیم بگیرن
نورا پا روی پایش انداخت و به صورت درهم و کلافه او نظر انداخت.
_ازدواج که مسخره بازی نیست، خاله بازی نیست که ده دقیقه بعد تمام بشه. من برای آیندم برنامه دارم، حوصله بگیر ببندای ازدواج رو ندارم
_کسی رو دوست داری... دختری تو زندگیته؟
مهدیار جا خورد. اما لحظه ای نکشید که پوزخند زد
_شما دخترا چرا اینجوری هستید. اولین فکری که تو مخ کوچیکتون میاد تصویر یه زنه که داره زندگیتون رو تو هوا می گیره و می بره
نورا سریع اخم کرد
_مراقب حرف زدنت باش، درست حرف بزن
_مگه غیر از اینه، من می گم هزار تا برنامه دارم تو می گی زنی تو زندگیته... اصلن فاز من و تو فرق می کنه....
از خشم زیاد ایستاد و نفسش را عمیق بیرون فرستاد. دست ها را به کمرش زد و با نگاه مستقیم و لحنی ملایم خواست تا نظر او را برگرداند.
_اصلا ببین... مگه ما قوه تصمیم گیری نداریم که پدر و مادر مون برای ما تصمیم بگیرن.... ببین من تو رو خیلی دوست دارم اما فقط به اندازه یه دختر عمو، یه آشنا، حتی یه خواهر... من تا هفته پیش اصلا به تو فکر نمی کردم. خودتو ببین... نورا من به تو هیچ احساسی ندارم... آخه چطور می تونم باهات زندگی کنم...
سکوت نورا را که دید دوباره عصبانی شد.
_آره؟!! ... می خوای عین عهد قجر دهنت رو ببندی و سر سفره عقد بشینی؟ تو آدم نیستی؟ تو عقل نداری؟ تو شخصیت واسه خودت نداری که بقیه برات تصمیم بگیرن.؟
روبرویش جلوی زمین زانو زد
_دارم باهات اتمام حجت می کنم. یا می ری بیرون و می گی با من تفاهم نداری یا اگر مجبور بشم عقدت کنم عاقبت خوبی انتظارت رو نمی کشه چون داری گند می زنی به آینده من.
نورا حس کرد قلبش از شنیدن آن لحن کینه توز شکست.
_خودت چرا نمی ری بگی؟
_هه... نگفتم.. خودمو کشتم، دعوا، قهر، تهدید... یک هفته س خونه ما شده میدون جنگ
_اونوقت تو فکر می کنی به حرف من گوش میدن؟
مهدیار خشمگین ایستاد
_آره گوش میدن... به آیندت فکر کن... من نمی تونم با کسی زندگی کنم که دوستش ندارم، انقدر صبر می کنم تا عاشق بشم و اونی رو انتخاب کنم که با تمام وجود دوستش دارم
_اما من زورم به بابا نمی رسه
مهدیار انگشت اشاره اش را سمت او گرفت:
_باشه، بچرخ تا بچرخیم
مهدیار آرام و صبور را تا به حال اینطور خشمگین ندیده بود. تا آنجا که یادش می آمد پسری سر یه زیر، کمک حال و دست بگیر بود. هیچ وقت صدایش را بالا نمی برد و مورد تحسین کل خاندان بود. حالا سرکش شده بود و او را تهدید می کرد. بی اختیار بغض کرد و از اتاق بیرون آمد. قبل از اینکه کسی حرف بزند گلوی خود را صاف کرد تا توجه همه را به خود جلب کند.
_من جوابم منفیه... با مهدیار هیچ تفاهمی ندارم، نه اون منو می خواد، نه من اونو
_ساکت شو
مهدیار خیره یه عمویش عکس العمل نشان داد
_چرا ساکت باشه عمو.. شما فکر می کنید قدیمه که دختر رو بزور می شونند پای سفره عقد... آقا ما هیچ وجه اشتراکی نداریم.
آقا پیمان خشمگین ایستاد و رو به نورا کرد
_آفرین دختر... تو حق داری باید همسر آینده ت رو خودت انتخاب کنی. دو تا گزینه داری... اولی مهدیار اما دومی بهزاد، نوه عمو خدا بیامرزم.. حالا خود دانی یا این یا اون... آقا مهدی هم وقت داره فکراش رو بکنه، سه تا انتخاب داره یا نورا یا یکی از دخترای گیتی.
مهدیار خشمگین از جایش بلند شد و با یک خداحافظی دسته جمعی از خانه بیرون رفت. در عوض رنگ از روی نورا پرید. بهزاد پسری بود بیست و هشت ساله تقریبن ده سال از خودش بزرگتر و دیپلم برق داشت، با مادرش یکجا زندگی می کرد و مطمئن بود اجازه ادامه تحصیل به او نخواهد داد. پسر درون گرایی که با هیچ کس نمی جوشید و در دنیا فقط مادرش را داشت.
_خانوم پاشو... داداش پایان هفته می خوام وقت محضر بگیرم اگر جوابتون مثبت بود که مبارک باشه اگر نه با بهزاد بیاییم خونتون.
مهمان ها که رفتند نورا بهت زده به اتاقش رفت و روی صندلی اش نشست. چه فکر می کرد چه شد. کمی که گذشت خودکار را در دست گرفت و شانه ای بالا انداخت. نگاهش به معادله نصفه جلب شد.
_اِوا.. تو چرا هنوز لاینحل موندی... مگه من مرده باشم تو رو تنها بزازم
*
نورا عاشق این بود که صبح در کوچه پاییز زده رنگارنگ خانه قدم بزند و آهنگ پاییز حجت اشرف زاده را گوش کند. زمزمه این آهنگ پروانه های ساکن قلبش را به پرواز در می آورد.
لبخند زنان وارد مدرسه شد. با دیدن خانم ناظم که روی سکوی بالای پله ها ایستاده بود نگاه کرد و با سر سلام داد. آهسته از زیر مقنعه سیم هدفن را کشید و داخل جیبش گذاشت. دانش آموزان اجازه آوردن تلفن همراه نداشتند و البته که او هم فقط بخاطر گوش دادن به آهنگ مورد علاقه اش آن را با خود می آورد و قبل از شروع کلاس تلفن را خاموش می کرد.
با دیدن دوست هایش به سمتشان رفت و سلام داد.
_نورا جووووون
به دوست خود لبخند عمیقی زد
_عشقم امروز حسابی هوای منو داشته باشااا
_چرا؟
دختر دیگری از آن طرف به صدا درآمد
_التماس دعا داره دیگه
_به حرف اینا توجه نکن عشقم. من یکم سرم شلوغ بود، نرسیدم کامل درس بخونم.
در حالی که چادرش را درمی آورد ابرویی بالا انداخت
_خب می خوندی؟
_اذیت نکن دیگه
اکیپ دوستانش همگی زیر خنده زدند.
_اذیت چرا؟ کل سال وقت داشتی درس بخونی حالا یادت افتاده که چیزی بارت نیست. قرار نیست من بیست و چهار ساعته درس بخونم بعد تو بری تفریح، حالا من به تو برسونم که تو قبول بشی
دختر پشت چشم نازک کرد و رو برگرداند.
_بی معرفتی دیگه... این جور وقت ها آدم رفیق رو از نا رفیق تشخیص میده
نورا به سمت ساختمان به راه افتاد
_هر جور راحتی، اگر خیلی رفیق بودی می شستی پای درس و کتابت عزیزم
*
ساعتی بعد با لبخندی عمیق و چشم هایی براق از موفقیت، از روی نیمکت بلند شد و برگه اش را تحویل مراقب داد. هیچ سوالی را بی پاسخ نگذاشته بود و حتی در یک مورد هم تعلل نداشت. از اینکه سوالات برایش راحت بود خیالش را راحت می کرد.
در راه برگشت آهنگ شاد گذاشته بود. نم نم باران پاییزی و بوی خاک شادش می کرد. ایستاد تا سیم جدا شده از گوشش را درست کند. سیم بین مقنعه و کش چادر گیر کرده و تنظیم نمی شد. صدای توقف موتور حواسش را پرت کرد. متعجب برگشت تا سوار را ببیند.
لحظه ای چشم های متعجبش گرد شد.
_سلام
به ابروهای درهم و خشم شدید چشم های مرد روبرویش خیره شد و سکوت کرد. حالا آهنگ نه تنها باعث هیجانش نمی شد بلکه صدای بلندش اعصاب را تحریک می کرد. بی اختیار رابط سیم را از تلفن جدا کرد و صدا قطع شد
_می خوام باهات حرف بزنم...
نگاه کرد و سر تکان داد
_خب
_نورا ما در کنار هم خوشبخت نمی شیم... به پیر، به پیغمبر این راه به ترکستان...من دوست ندارم، هیچی....تو با این سکوت مزخرفت داری آینده منو به لجن می کشی... چرا داری خودت رو تحمیل می کنی، من ازت خوشم نمیاد.. راه ما دو تا از هم جداست
نورا حس کرد از خشم تنش می لرزد. بی اختیار فریاد زد
_تحمیل؟... چیه اگر مخالفت کنم و آقازاده به اهداف دور و درازشون برسن، اونوقت من رو بدن به به آدم افسرده که با قیافه نحس خودشم قهره راضی میشی... بعد من چی؟ آینده من چی می شه؟ من تمام وقتم رو گذاشتم تا کنکور امسال رتبه تک رقمی بیارم... من آرزو ندارم؟ تو فقط آینده داری؟ من بخاطر خود خواهی تو باید آرزوهام رو خاک کنم و برم زن بهزاد بشم... تو خودت می دونی اون آدمی نیست بزاره زنش مهندس مکانیک باشه و خودش دیپلم ساده... فقط آینده خودتو می بینی آره... من نه نمیارم چون ترجیح میدم یه زندگی سرد و سیاه در کنار تو داشته باشم اما به آرزوهام برسم... تو هم منو نادیده بگیر... برو به آرزوهات برس... هر وقتم زن مورد علاقت رو پیدا کردی بیا بهم بگو، توافقی جدا می شیم اما اگر بمیرم زن کسی مثل بهزاد نمی شم
_حرف آخرته... باشه لج کن، دودش تو چشم خودت میره
نورا با رفتن مهدیار زیر گریه زد. هق هق خود را در گلو خفه می کرد تا جلب توجه نکند. از مهدیار متنفر شده بود هیچ وقت فکر نمی کرد آنقدر خود خواه و یک دنده باشد. آنقدر گریه کرد تا به خانه رسید. از جلو دیدگان مادرش رد شد و خود را به اتاقش رساند. باید عزمش را برای روز های سرد و سخت آماده می کرد.
مروارید خانم با دیدن اشک ها و صورت غمگین او دوباره تلفن را کنار گوش خود نگه داشت.
_باز چی شده مامان.؟
مروارید خانم آهی از حسرت کشید
_چی بگم مامان جان... از دیشب این دختر انگار آب شده، اون دختر شاداب و بی خیال دیروز نیست.
_حالا همه چیز که ربطی به ازدواجش نداره. شاید امتحانش رو خراب کرده.
مروارید خانم از پشت تلفن چشم غره ای به دخترش رفت و غیض کرد
_حرفا می زنیا میترا؟... تو نمی دونی این بچه چقدر به درسش وابسته س... مگه میشه خراب کنه
_شاید بخاطر دیشب نتونسته حواسش رو جمع کنه، خوب نتونسته امتحان بده.
_ای وای نگو.... اونوقت این بچه دق می کنه
_خودت رو ناراحت نکن.... ایشالله که چیزی نیست.
*
درست کنار هم نشسته بودند. روی مبلی بی نهایت زیبا و در فضایی بسیار دلچسب، اتاق عقد به قدری زیبا تزئین شده بود انگار تکه ای از بهشت را کنده و روی زمین قرار ه بودند.
نورا به آن همه تناقض پوزخند زد. از سه روز قبل که با اجازه پدربزرگش برای آزمایش عقد رفته بودند همگی آن دو را زیر نظر داشتند. انگار می ترسیدند یکی فرار کند. مادرها او را و پدر ها مهدیار را تنها نمی گذاشتند. حالا در بین اخم های عروس و داماد بزرگتر ها بیخودی می خندیدند.
_عروس خانم، دوشیزه نورا فاطمی تبار من اجازه دارم شما را به صداق یک جلد کلام الله مجید یک آینه و یک جفت شمعدان به مهریه معلوم صد و ده سکه تمام بهار آزادی و یک حج تمتع به عقد دائم ماه داماد جناب آقای مهدیار فاطمی تبار در بیاورم؟ آیا وکیلم؟
خواست همان اول به آن تشریفات مسخره پایان دهد که شیما خانم با چشم هایی به اشک نشسته و هیجان زیاد بلند گفت:
_عروس خوشگلم منتظر زیر لفظیه حاج آقا.
و خود خم شد انگشتر عقیق اصلش را درآورد و گفت:
_عزیزم اینو من سالی که رفتم مکه به نیت زن مهدیار از همونجا خریدم. ان شاء الله که به بزرگی خداوند به پای هم، به خوشی پیر بشید، عاقبتتون بخیر باشه.
همه صلوات فرستادند و دست زدند.
_برای بار دوم می پرسم. عروس خانم آیا وکیلم.
نورا نگاهی به انگشتر عقیق بیضی شکل انداخت. در انگشت سفیدش برق می زد، انگار برای او ساخته اند. لبخندی از حس خوبی که داشت زد و قبل از هر حرفی از جانب بزرگتر ها صدای خود را کمی بالا برد.
_با اجازه بزرگترا و پدر و مادرم بله
این ازدواج آن چیزی نبود که برایش خواب ها دیده بود. حتی لباس حریر گلبهی رنگ زیبایش هم سلیقه مادرها بود اما نشانه ای که منتظرش بود را گرفته و پروانه های قلبش به پرواز درآمده بودند.
همه چیز همان طوری بود که از خانواده های حزب اللهی انتظارش می رفت. مجلس عقد یک دورهمی ساده بود که بعد از محضر با سرو شام در تالاری مجلل به پایان رسید.
_خب مروارید جان، اجازه بدید امشب عروسیمون رو ببریم تا این دو تا یکم بتونن با هم حرف بزنن
چشم های نورا به سرعت گرد شد. چطور می توانست امشب پیش کسی بماند که هر لحظه منتظر تخریب و تحقیر او بود.
_نه زن عمو جان، من فردا کلی درس دارم، اصرار نکنید چون فقط تو اتاق خودم می تونم حواسم رو جمع کنم.
نگاه خشمگینی به مادرش انداخت تا حرف او را خراب نکند.
_مامان میشه یه لحظه بیای
مادرش را کشید و خشمگین با دستهایی که از خشم می لرزید دست او را محکم فشار داد
_چته دختر؟ چرا نزاشتی جواب شیما رو بدم
_مامان باهاتون راه اومدم که بزارید درسم رو بخونم. بخداوندی خدا بخواید به این مسخره بازیا ادامه بدید انقدر جیغ می زنم که مجلستون بریزه بهم
_خاک به سرم
_دارم اتمام حجت می کنم. روی اعصاب من نرید که می زنم به سیم آخر
_خب باشه... تحفه خانوم ببین چه گربه رقصونی راه انداخته
مروارید خانم ناراحت و دلخور از او جدا شد تا قرار با شیما خانم را بهم بزند.
قلبش در دهانش بود، دلش نمی خواست یک دقیقه بیشتر در کنار مهدیار بماند. دوستش داشت، عاشقش بود، از همان لحظه اول که کنارش نشست حتی عطر تنش هم اطمینان به جانش می انداخت اما آدمی نبود که به هر بهانه ای خود را به او تحمیل کند. این یک وصال برای بریدن بود و بس...
*
انگار حتی آن انگشتر زیبا هم تاثیری در روند زندگی و حالش نداشت. چنان عمیق خوابیده بود که صدای در زدن مادرش را نمی شنید. عاشق هوای سرد پاییزی بود. عمداً سوفاژ را کم کرده بود تا نوک انگشت پایش وقتی از زیر پتو بیرون می زند تنش را بلرزاند و او با شوق خود را زیر پتوی سنگین مخفی کند.
_ای وای نوراااا... دختر تو چرا انقدر منو حرص میدی. الان صدای بابات در میاد. رفته پایین منتظره، دِپاشو دیگه.
_ خوابم میاد
_خب پاشو برو تو ماشین بخواب.
خواب آلود مانتو به تن کشید و چادرش را در کیف گذاشت. به سرعت از پله ها پایین رفت و سلام داد. آقا پدرام با دیدن صورت پف کرده او خندید.
_چادرت کو؟
چشم بسته دست روی کیفش کشید. آقا پدرام لبخند زنان پیاده شد و از صندوق عقب بالشتی برداشت. در عقب را باز کرد و زیر سر نورا گذاشت.
_کیفت رو بده بزارم صندوق عقب
نورا تنها کیف را بالا آورد و دقیقه ای بعد پالتو عسلی رنگش را روی خود حس کرد. مروارید خانم طاقت نیاورده بود و برایش پالتو آورده بود.
به خانه پدربزرگ که رسیدند با تک بوق آقا پدرام در باز شد و برادر کوچکش پویا با همسرش راحیل جلوی در آمدند. نورا با یک چشم باز و بالشت در بغل سلام کرد. هر دو با دیدن حالت صورت او خندیدند.
_عمو نخند خوابم میاد
_برو پایین بخواب... بالا شلوغ میشه بدخواب می شی خوش خواب جان
سری به نشانه تشکر تکان داد و یک راست به طبقه اول رفت. آن روز سالگرد شهادت عموی بزرگش بود. سی و پنج سال قبل عمو رضایش در سن شانزده سالگی در جنگ شهید شده بود. هر سال برای آن روز به خواست پدربزرگ همه دور هم جمع می شدند بعد از پخت ناهار سر خاک می رفتند. حالا ساعت هفت صبح آنها بعد از عموی کوچکش رسیده بودند و او به شدت خوابش می آمد.
صدای رفت و آمد در آن طرف در هوشیار کرد. به اجبار بلند شد و نشست. کیف لباس هایش کنار در بود. لبخند زنان بلند شد و لباس هایش را عوض کرد و چادر رنگی اش را برداشت. در را که باز کرد پسر عمه اش علی رضا هم وارد ساختمان شد. عمه گیتی چهار فرزند داشت. دو پسر و دو دختر. رامین تازه عقد کرده بود و علی رضا به فاصله دو سال کوچکتر بود و مجرد، بعد از او هم زهرا و محدثه بودند
_سلام دختر دایی خوابالو.... خسته نباشی
لبخند زد و چادرش را جلو کشید
_تا صبح داشتم درس می خوندم، خدایی خیلی خسته بودم
_بدو بالا که اون بالا الان سه شنبه بازاریه برای خودش
یک هفته از عقدش می گذشت و هنوز مهدیار را ندیده بود. هر پله که بالا می رفت تپش قلبش بالاتر می رفت. دوست نداشت دوری کردن ها و چشم غره های او را ببیند. از تحقیر و توبیخ خوشش نمی آمد و حالا در برزخ رفتار مهدیار گرفتار شده بود.
وارد خانه که شد خنده اش گرفت. هر کس از سمتی می آمد و به سمت دیگر می رفت. مهیا با آلما دختر عمو پویا بازی می کرد. در آشپزخانه مادربزرگ و مروارید خانم برنج پاک می کردند. عمه گیتی و راحیل خانم سالاد کاهو آماده می کردند. دختر عمه ها ظرف ها را دستمال می کشیدند و شیما خانم حلوا می پخت. در لحظه اول محو مانتو شیک او شد. این زن از روز اول جور دیگری در دلش بود.
_سلام به همه
همه یک به یک سلام دادند. راه باز کرد و کنار شیما خانم ایستاد
_سلام دورت بگردم. خوب خوابیدی عزیزم
لبخند زد
_تا صبح بیدار بودم باور کنید، این کنکورم برای من شده معضل... بدید من آرد رو تفت بدم
_ای قربونت برم داشتم از کتف می افتادم... فکرش رو نکن اینم تموم میشه عزیزم
رو کرد به مادرش
_میترا نیومده؟
مروارید خانم شانه ای بالا انداخت
_همون بمونه خونه بهتره، می ترسم بازم حالش بد بشه همه رو اسیر خودش بکنه
مادربزرگ سری به نشانه تاسف تکان داد
_خیلی بد ویاره، یه بو بهش می خوره غش می کنه
عمه گیتی لبخند زنان ابرو بالا انداخت
_میگه نازکش داری ناز کن... اونم می بینه حسام دوستش داره، غش و ضعف راه می ندازه
مادربزرگ اخم کرد
_شیما این مهدیار کجا موند پس، ظهر شد
شیما خانم لب گزید
_دیگه پیداش میشه مامان... تقصیر خودم شد. سفارش یه مدل قالب نون بستنی جدید بهش دادم، بچم رفته بخره. چند وقت پیش خونه دوستم دیدم خوشم اومد. قالب های کوچیک قلبی شکله تک نفره س... دیگه احتیاج به قاشق و این حرفا نیست.
نیم نگاهی به نورا انداخت و لبخند زد
_دورت بگردم، مهدیار اومد قالب ها رو بگیر با سلیقه بریز توشون. ماسوره طرح شکوفه هم آوردم.
نورا حس کرد روح از تنش پر کشیده است. درست بعد از جمله شیما خانم صدای بلند و بم مهدیار در آشپزخانه پیچید. از هول تکان نخورد و به کارش ادامه داد. شیره به خورد آرد رفته بود و رنگ قهوه ای زیبایی درست کرده بود.
_کجا موندی مادر جان
مهدیار در جواب مادرش اخم کرد
_ببخشید... از طرحی که می خواستی کم بود. مجبور شدم بگردم تا به تعدادی که خواسته بودی برسه.
_اللهی بگردم..... تو زحمت افتادی مادر
مهدیار نگاهی به مادربزرگش انداخت و لبخند زد
_وظیفم بود
نورا بدون اینکه سر بلند کند تابه حلوا را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. در همان حال زیر لب سلام کرد اما جوابی نشنید. بدون اهمیت به طبقه پایین رفت. زهرا سینی قالب ها را برداشت و به دنبالش راهی شد.
_شیش تا سینی زیاد نیست
نورا ماسوره را پر کرد و قلب ها را یکی یکی پر کرد.
_تا هرجا که برسه باید بچینیم.
زهرا ریز خندید و زمزمه کرد.
_من چهارتا ظرف آوردم.
نورا خندید
_لجباز... حالا زود بجنب روی این قالب ها رو تزئین کن. نصفشون رو پودر نارگیل بریز، نصفشون رو خلال پسته بزار.
زهرا لب برچید
_نمی شه تو تزئین کنی؟
_برای من فرقی نمی کنه. می تونی شکوفه درست کنی
زهرا مایوس شانه ای بالا انداخت.
_تو خیلی حوصله داری، من نمی تونم...
بعد خندید و ابرو بالا انداخت
_از بچه های ریاضی این همه ظرافت بعیده
نورا خندید و چشمک زد. چند ضربه به در خورد و مهدیار وارد شد.
_مامان بزرگ میگه اینا رو هم پر کنید.
زهرا غیض کرد
_ای بابا... مهدیار به مامان بزرگ بگو قوض گرفتیم با این همه کار... چرا هی سینی اضافه می کنن.
_من نمی دونم اون چیزی که مامان بزرگ گفت رو گفتم
و بیرون رفت. زهرا نیم نگاهی به چهره نورا انداخت و مشغول به کارش شد. نیم ساعت بعد شش سینی چیده شده و روی آنها سلفون کشیدند. زهرا بلند شد و برادر خود را صدا کرد. علیرضا خم شد دو سینی برداشت. مهدیار هم دوسینی برداشت.
_به به... از دور داد می زنه شاهکار خواهر خودمه، هنر از سر روش می باره.
نورا لبخند زنان کنایه زد
_غر نزن
_به تو که چیزی نگفتم. اصلا هم بخاطر تو قشنگ نشده، شاهکار فقط خواهرمه، وقت گذاشته سه تا سینی رو پودر پاشیده، بقیه هم پسته
نورا لبخند عمیق تری زد و دست زهرا را کشید.
با کمک هم مراسم سر قطعه شهدا به خوبی برگزار شد. حالا دم غروب هر کس گوشه ای نشسته بود. رامین با اینکه دیرتر آمده بود اما چنان ناله می کرد که همه را به خنده انداخته بود. علی رضا روی اپن خم شده و به نورا نگاه می کرد.
_نورا... بیا یه محبت کن... یکم حلوا گیر بیار بده من با نون بخورم.
نورا از اضافه حلوایی که در فر اجاق گاز برای خود پنهان کرده بود کمی روی نان گذاشت
_با چای بخور تا سیر بشی چون بقیه ش برای خودمه
_ای درد و بلات بخوره تو سر مهدیار
و کمی عقب رفت، مهدیار روی مبلی دراز کشیده بود که او رویش ایستاده بود. صدای داد مهدیار علی رضا را هول کرد و او بی اختیار با کمر به عقب برگشت. صدای فریاد او مهدیار را هم ترساند و از جا پرید. همه هراسان به سمتش دویدند. مادربزرگ خندید و سمت آشپزخانه رفت.
_بسه بلند شو پسر گنده، برم یکم اسپند دود کنم، چشم سنگین از بچه هام دور.
عمه گیتی که در حال خواندن قرآن بود زیر لب چیزی خواند و از دور به همه فوت کرد. نورا خم شده روی اپن گازی کوچک به لقمه نان و حلوایش زد و خندید. علی رضا دست به کمر بلند شد و چشم غره رفت
_آره دیگه، تو نخندی، کی بخنده... چشمای این سنگین بود مامان بزرگ
از صدای بلندش همه به خنده افتادند. مهدیار که برگشت،، به محض چشم در چشم شدن، نورا برگشت و لقمه در دهانش را به سختی قورت داد.
*
خسته و پاکشان از تاکسی پیاده شد و به سمت خانه پدربزرگ به راه افتاد. با این که مدرسه از خانه خودشان دورتر بود به خانه خانه پدربزرگ اما باز هم راه را تاکسی گرفته بود. گرسنه اش بود و این حالت عصبی و بی طاقتش می کرد. وزن چادر و کوله در آن جور مواقع برایش غیر قابل تحمل می شد.
زنگ خانه را که زد کسی باز نکرد. چند لحظه صبر کرد و دوباره در زد. کمی طول کشید تا در را باز کنند. کلافه وارد شد و زهرا را در حیاط دید. متعجب جلو رفت.
_تو که تو حیاطی چرا درو باز نمی کنی؟
زهرا خندید و با سر دستشویی را نشان داد
_تازه رسیدم. وسط راه دستشوییم گرفت تا رسیدم دوییدم اینطرفی
نورا هم خندید و دو نفری به سمت ساختمان رفتند.
_چقدر ساکته، هیچ کس نیست.
_نه، فقط بابابزرگ خونس که اونم احتمالن خواب بوده، زنگ زدی رفته باز کرده دوباره بره بخوابه
نورا متعجب بند کفشش را رها کرد و ایستاد
_وا.... چی شده؟
_هیچی... مثل اینکه همه رفتن خونه دایی پیمان
نورا چشم گرد کرد
_چرا؟... اتفاقی افتاده
زهرا هم ایستاد
_مثل اینکه دایی پیمان نذر کرده دوتا هیئت اینجا و دوستش رو امسال خرج بده برای همین این ده روز رو همه باید بریم اون طرف. به بابا بزرگ گفته حیاط اینجا کفاف اون همه سینه زن رو نمیده برای همین بابا بزرگ هم قبول کرده
نورا حس کرد آب یخ رویش ریخته اند. بهت زده در چشم های زهرا خیره ماند. ماندن در خانه آنها یعنی فاجعه. همان یک ماه را هم به زحمت با هزار بهانه خودش را دور نگه داشته بود. رفتن به آنجا یعنی دیدن مهدیار، یعنی درگیری و ناراحتی، یعنی زیر نگاه پر حرف همه بودن، یعنی رصد تک تک رفتارهایش، یعنی قضاوت های با جا و بیجا....
_حالا چرا انقدر ناراحت شدی... خیلی دلتم بخواد. اونا که تو رو روی سرشون میزارن!
اخم کرد
_تو چی می دونی از روابط ما
زهرا به یکباره دست به کمر توپید
_اینو می دونم که تمام قد افتادی تو دیگ عسل اما داری به بختت لگد می زنی. می دونی چندتا از دخترای فامیل عاشق قد و بالای مهدیارن، می دونی همه خواب عروس مهدیار شدن رو می دیدن؟!
نورا حرصش گرفت
_احتمالن یکیش هم تویی
_چرا که نه... من اگر جای تو بودم اوضاع خیلی فرق می کرد. هر کاری می کردم که دلش رو به دست بیارم
_هه.... حتی اگر بهت می گفت دوست نداره.
زهرا خشمگین در چشم های او ظل زد
_تقصیر خودت نیستا.... از بس معادله حل کردی مغزت نمی فهمه احساس و عشق یعنی چی؟ اما منی که ادبیات می خونم می دونم برای به دست آوردن دل کسی مثل مهدیار که همه چی تمومه باید تلاش کنم.
نورا حس کرد قلبش سرد شده است. دست هایش ناخودآگاه مشت شد و لحنش محکم
_هنوزم دیر نشده، دست بجنبون
_خجالت بکش...
_بین ما چیزی نیست اگر می بینی خیلی دوستش داری این گوی و این میدان
صدای سرفه ای مردانه هر دو را ساکت کرد. زهرا با رنگی پریده به پشت سر نورا خیره شد
_اگر بذل و بخششتون تموم شد برید کنار من رد بشم
زهرا هراسان لب زد
_تو از کی رسیدی؟
_از همون اولش
مهدیار از کنار نورا رد شد و پله ها را بالا رفت. نورا غمگین خم شد و کوله اش را برداشت. بدون حرف چرخید و به سرعت خود را به کوچه رساند. دلش گوش دادن به آوازی غمگین و عاشقانه می خواست. ذهنش مشغول شد. چرا زهرا فکر می کرد هر کس که ریاضیات بخواند نمی تواند عاشق شود. به نظرش اتفاقا این او بود که احتمالات می خواند، او بود که با جمع و تفریق می توانست میزان عشق را تخمین بزند. او که از همان بچگی برای دیدن نگاه عسلی مهدیار دلش ضعف می رفت. او فقط بخاطر مهدیار عاشق رشته مکانیک شده بود. قبل تر ها که مهدیار مشوقش بود قول داده بود همان دانشگاه او قبول شود. حالا چه شده بود که زهرا او را بی احساس می خواند. زهرا نمی دانست که مهریار زخم به دلش زده است، ترمیم این زخم ها دست خودش نبود، غرورش له شده بود....
با ترمز بلند موتور کنار پایش هراسان از جا پرید و خود را کنار کشید. قلبش از ترس مانند گنجشک می زد. سر چرخاند و مردی را دید که کلاه کاسکت سیاهش هم رنگ موتور آپاچی اش بود. هودی سفید و شلوار لی تیره اش نورا را متعجب کرد. (او آنجا چه می خواست؟) دلش ضعف رفت برای آن همه هیبت مردانه
_سوار شو
بی اختیار به آن لحن دستوری اخم کرد. رو گرفت و راه افتاد
_مگه با تو نیستم.
خشمگین از شنیدن لحن دستوری او داد زد
_نمی خوام.... نمیام
و باز راه افتاد. مهدیار پیاده شد و کنار چادر او را گرفت
_چرا بچه بازی در میاری، گفتم بیا سوار شو
بی اختیار بغض کرد و صدایش لرزید
_نمی بینی کوله به این بزرگی رو... من با این پالتو و چادر چطوری سوارشم!
مهدیار از عصبانیت دندان روی هم سایید
_اول بشین بعد کولت رو بزار جلوت
_نمی خوام... دلم نمی خواد سوارشم... بدم میاد با تو جایی بیام
این بار با سرعت بیشتری کوچه را تا خیابان پیمود. دلش نمی خواست حرف هایشان را او بشنود، نمی خواست کوچک شود. دلش زیاد از حد برای این پسر رفته بود و حالا از آن احساس عصبانی بود. نمی خواست باز هم این مهدیار باشد که او را تحقیر می کند.
دست جلوی اولین تاکسی بلند کرد و سریع سوار شد. دید که او پشت تاکسی می آید و باز هم دید که در کوچه پشت او پیچید اما اهمیت نداد.
موتور با صدای زیادی کنارش ترمز کرد که نورا از ترس چشم بست و دست روی قلبش گذاشت. با شنیدن صدای دسته کلید سر چرخاند و آن را با حرص گرفت. در را باز کرد و وارد حیاط بزرگ خانه شد.
به محض ورود، شیما خانم لبخند زنان به پیشوازش آمد.
_سلام قشنگم، اللهی دورت بگردم از سرما لپت سرخ شده.
و در آغوشش کشید. بی اختیار آرامش به قلبش تزریق شد.
_سلام ببخشید دیر کردم، کسی به من نگفته بود باید بیام اینجا
مروارید خانم با گرفتن کوله اش خندید
_حسابی سرگردون شدیا... طفلک مهدیار تا از دانشگاه رسید فرستادیم دنبالت
اخم کرد. نگاهش به میترا افتاد که روی مبل یک نفره ای لم داده بود و شکم برجسته اش در چشم می زد. باز هم لبخند بر لب آورد
_ای جانم... سلام مامانِ نی نی، نی نی چطوره؟
محیا جیغ زنان دویید سمتش و به آغوش نورا پرید
_سلام نورا جون
او را بوسید و خم شد خواهرش را هم بوسید.
_خوبی مامان قلقلی
و همزمان سر محیا را بوسید
_خوبیم خداروشکر... خسته نباشی
_آی گفتی.... دارم از گرسنگی تلف می شم.
مادربزرگ از آشپزخانه بلند مخاطبش قرار داد:
_خدا نکنه دختر... پاشو بیا، شیما برات لوبیا پلو پخته
نورا نگاه سپاسگذاری به شیما خانم انداخت
_زن عمو... عشقی، عشق
_نوش جونت، برو زودتر بخور تا گرمه
نورا به آشپزخانه رفت و محیا را در صندلی کناری اش گذاشت.
_مامان بزرگ کل قابلمه رو بده
مادر بزرگ خندید و سری به نشانه تاسف تکان داد. ناهارش را که خورد حس کرد بوی عرق تنش آزار دهنده است. اطرافش را گیج نگاه کرد و با دیدن اتاق محیا به آن سمت رفت. شیما خانم لبخند زنان وارد راهرو کوتاه اتاق خواب ها شد
_عزیزم، برو تو اتاق مهدیار
و خودش زودتر وارد شد. در کمد دیواری را باز کرد و اولین کشو را به سمت خود بیرون کشید.
_این کشو رو برای تو خالی کردم بقیه مال مهدیار. این ده روز که اینجایی لباسات رو اینجا بزار تا تمیز بمونه
نورا حس کرد از خجالت دود از سرش بلند می شود. فکر کرد مهدیار سایه او را با تیر می زند حالا کمدش را چطور با او تقسیم کند. اولین ترکش حتما تا دقایقی دیگر به او خواهد خورد.
_زن عمو من اینجوری راحت نیستم.
شیما خانم لب گزید
_این چه حرفیه.. خود مهدیار گفت کشو اول خالیه
نورا چشم بست و سکوت کرد. چشم های شیما خانم داد می زد در مورد پسرش بزرگ نمایی می کند. نورا اما چاره ای نداشت. منتظر شد وقتی او بیرون رفت، نفسش را بیرون داد و خم شد از کیفی که مادرش آورده بود لباسی برداشت. بلوز حریر سبز روشن و تونیک سورمه ای. مانتو و روسری اش را درآورد و با چندش بلوزش را بیرون کشید.سرما که بر تنش نشست لرز کردو لذت برد. کش موهایش را باز کرد و دست هایش را چنگ کرد و موهایش را تکان داد. روبروی آینه ایستاد و به بلندی آن نگاه کرد. به خود یادآوری کرد که در اولین فرصت نوک موهایش را کوتاه کند.
ناگهان در به سرعت باز شد و مهدیار وارد شده، خم شد از روی میز موبایلش را برداشت. نورا وحشت زده چشم هایش گرد شد و جیغ کشید. مهدیار چنان ترسید که با یک خیز بلند خود را به او رساند و محکم دست روی دهانش گذاشت.
_هیسسسس.... هیسسسس.... ندیدمت، ندیمت توروخدا جیغ نزن
به ثانیه نکشیده چشم های نورا از شرم سرخ شد. مهدیار لب گزید
_دستمو بر می دارم، جیغ نزنی ها
نورا به تایید سرش راتکان داد. تا دهانش آزاد شد هق زد
_برو بیرون
سریع خم شد چادرش را روی خود انداخت. مهدیار هم چرخید. در حالی که بیرون می رفت نالید
_ببخشید
نورا از شرم حس می کرد تا لحظه ای دیگر خواهد سوخت. تنش می لرزید و به خود لعنت می فرستاد. به سرعت تونیک سورمه ای را به تن کشید و آماده شد. صورتش از خجالت دقایقی قبل خشک نمی شد. نمی دانست چطور می تواند در جلوی او سربلند کند. هر لحظه که به قبل فکر می کرد لب می گزید و تنش خیس عرق می شد.
به دستشویی رفت و صورتش را چند بار شست تا از التهاب آن کم کند.
با آمدن عمه گیتی و دخترها کاو هم شروع شد. تا آخر شب آنقدر برنج پاک کرده بودند که چشم های نورا دو بینی پیدا کرده بود. بنا بود از شب سوم غذا دهند و آقا پیمان گفته بود تمام برنج ها را همان روز اول پاک کنند.
غصه نورا تازه شب شروع شد، از خستگی چشم هایش می سوخت و روی هم می افتاد اما وقتی به برخورد مهدیار فکر می کرد ناخودآگاه خواب از سرش می پرید. نمی دانست اگر او را دراز کشیده روی تختش ببیند چه واکنشی نشان خواهد داد. مردها برای صحبت و برنامه ریزی به خانه حاج احمد رفته بودند و طبق گفته آقا پیمان، دیگر باید می آمدند. با شنیدن صدای باز شدن در حیاط و کمی بعد صدایشان در سالن نورا هراسان صاف سر جایش نشست اما باز هم کلافه بود. چادرش را به سر انداخت و بی اختیار پشت میز تحریر نشست. حالا حالش بهتر بود و می توانست کمتر ضعف نشان دهد. خبری که از آمدن مهدیار نشد چشم هایش را بست و سر روی میز گذاشت.
چند ضربه کوتاه به در خورد و مهدیار وارد شد. نورا هوشیار شد اما سربلند نکرد. صدای خش خش لباس نشان می داد او در حال عوض کردن لباس هایش است.
_عوض کردم پاشو
بی اختیار اخم کرد. او از کجا فهمیده بود. ضربه ای آرام به دستش خورد
_پاشو بیا رو تخت بخواب، منم برای خودم تشک می ندازم، اونجا تا صبح گردنت می گیره
نورا عصبی چشم ریز کرد
_راحتم
_به فدای سرم
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که مهدیار کلافه بلند شد
_لجباز... گفتم پاشو... باز لج نکن، خودت بدبختیش رو می کشی... بلند شو برو رو تخت بخواب
نورا با حرص بلند شد و ملافه و بالشت را گوشه ای انداخت. هدفنش را برداشت و روشن کرد. با گوش دادن به آهنگ سر درد گرفت. دلش آرامش و سکوت اتاق خود را می خواست. هنوز کمی نگذشته بود که همان گوشه از خستگی بیهوش شد.
نیمه های شب از درد بیدار شد. تمام استخوان هایش درد می کرد. شکمش سوزن سوزن می شد و درد سرتاسر کمرش می چرخید. حس می کرد از درد بند بند وجودش در حال از هم پاشیدن است.
مهدیار با صدای ناله آرام او بلند شد و نیم خیز نشست و گیج دور و برش را نگاه کرد. با دیدن او بلند شد و چراغ مطالعه اش را روشن کرد.
_چی شده؟ حالت خوبه؟
نورا از خجالت نمی توانست سر بلند کند. فکر نمی کرد روزی چنان در برابر او کوچک شود. چرخید و پشت به او کرد
_چیزی نیست... لطفا برو بخواب
مهدیار حس کرد چیزی درست نیست. دست برد و او را به اجبار قدرت دست هایش برگرداند.
_چته دختر... چرا تو خودت جمع شدی؟ بگو خب کمکت کنم. درد داری؟
نورا از خجالت نمی دانست چه کار کند.
_می شه... میشه بگی مامانم بیاد
مهدیار کلافه روی دو زانو نشست و با لحنی شرمنده گفت:
_رفتن خونتون.... عمو باید دسته چکش رو می آورد، با زن عمو رفتن
نورا حس می کرد لحظه به لحظه درد طاقتش را کمتر می کند. دستی روی پیشانی عرق کرده اش کشید و نگاهش را به زمین انداخت.
_خب... خب زن عمو رو صدا بزن
مهدیار عصبی نفس خود را بیرون فرستاد
_دختر خوب الان ساعت سه نصفه شبه، من چطوری بیدارش کنم... به من بگو... من کمکت می کنم.
نورا بی اختیار آرام زیر گریه زد. مهدیار کمی نگاهش کرد و لحظه ای بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت. نورا دست روی دهان خود گذاشت و به هق هق افتاد. خداراشکر می کرد لباس هایش هنوز تمیز است و به مشکلاتش اضافه نشده است اما با دردش کاری نمی توانست بکند.
در باز شد و مهدیار آرام جلوی پایش زانو زد. قرصی برداشت و با لیوان جلویش گرفت.
_بیا اینو بخور تا دردت کم بشه
نورا حس کرد آب یخ رویش ریخته اند. مات به دست های او نگاه کرد.
_بخور دیگه... آفرین، رنگت حسابی پریده.
نورا با دست های لرزان قرص را گرفت و لیوان آب را سر کشید.
_پاشو برو رو تخت بخواب، زمین سرده، حالت بدتر می شه.
وقتی بی توجهی او را دید دستش را گرفت و بلندش کرد.
_دختر خوبی باش دیگه. منم برای خودم تشک می ندازم.
نورا از خجالت یخ کرده بود اما برای مهربانی او دلش ضعف می رفت. مهدیار را در آن لحظه مرد همیشه مغرور نمی دید و کلامش را فقط همراهی و لطف می شنید. بدون نگاه اضافی روی تخت دراز کشید و مهدیار لباس او را درست کرده، پتو را رویش کشید.
*
سر و صدای بیرون در هوشیارش کرد. کمی به اطرافش نگاه کرد. کمرش به شدت درد می کرد و بدنش بوی خاصی می داد. رنگ از رویش پرید. به سرعت بلند شد و نگاهی به تقویم انداخت.
از اتاق که بیرون آمد، خانه شلوغ او را متعجب کرد. هر کس کاری می کرد و سمتی می رفت. سلام بلندی داد و وارد آشپزخانه شد. شیما خانم لبخند زنان به پیشوازش آمد
_سلام به روی ماهت دورت بگردم خوب خوابیدی؟
لبخند زد و سوال او را تایید نمود. مروارید خانم لبخند زنان استکان چایی را روی میز گذاشت.
_بیا مادر... بیا صبحانه بخور
دلش نمی خواست با آن حال زار روی صندلی بنشیند اما نشست و در حال همزدن آهسته گفت:
_مامان... من باید برگردم خونه. حالم خوب نیست الان دو روزه این جاییم تنم بو گرفته
مروارید خانم لب گزید
_نمیشه... بجای کمک می خوای بری خونه
_مامان... من دوره ماهیانم شروع شده، هیچی ندارم، کمرم داره از درد نصف میشه
_خاک به سرم آخه الان وقت این کاراس... من الان جواب این جماعت رو چی بدم
شیما خانم کنجکاو و نگران کنارشان نشست.
_چی شده مروارید... چرا عصبانی شدی
_هیچی چیز مهمی نیست... نورا دوره ماهانه شده، اینم انقدر ضعیفه که هر سری انقدر درد می کشه که بعضی وقت ها کارش به سرم و بیمارستان می رسه. حالا این وسط نمی دونم چی کارش کنم.
نورا خجالت زده سر پایین انداخت. فقط خود خوری می کرد. دوست نداشت مادرش جزء به جزء تعریف کند اما می دانست مادرش و شیما خانم با هم دختر دایی دختر عمه هستند و صمیمیت زیادی دارند. اختلاف سنی دو ساله از آن دو دوستان صمیمی درست کرده بود با این فرق که مادرش در عین جوانی و ظرافت، بی نهایت رنجور و خود خور بود برعکس شیما خانم زنی شاد و پر انرژی.
شیما خانم لبخند زنان دست روی دست نورا گذاشت.
_دورت بگردم اینکه ناراحتی نداره
نورا خجالت را کنار گذاشت و نیم نگاهی در چشم او انداخت
_زن عمو من اگر اینجا باشم همش خجالت می کشم. هی باید قرص بخورم و بخوابم، نمیشه که همه کار کنن و من رو مبل دراز بکشم. اما خونه راحت ترم
شیما خانم چشمک زد و خندید
_یادش بخیر، مادرتم همین جور اذیت می شد. حالا اشکالی نداره برو خونه استراحت کن.
مروارید خانم اخم کرد
_بزار نیم ساعت دیگه بابات رسید برو باهاش
_ای وای نه... من روم نمی شه. خودم آژانس می گیرم.
_پس رسیدی، از خونه زنگ بزن، خیالم راحت بشه.
دلش دوری می خواست. دوری از کسی که ناخواسته او را دیده بود، هنوز از به یادآوری آن لحظه بغض می کرد. هر چه به خانه نزدیکتر می شد آرامش قلبش بیشتر جلوه می کرد. کلید که انداخت سکوت خانه لبخند بر لبش نشاند. لباس هایش را درآورد، دست ها را باز کرد و نفس عمیقی کشید.
بعد از گرفتن دوشی طولانی، لباس پوشید با لذت زیر پتو خزید. سکوت و آرامش خانه در صبح پنج شنبه بر دلش می نشست. چنان عمیق خوابید که با حس خیسی لباس هایش بلاخره چشم باز کرد.
صدای زنگ تلفن احساس چندشش را بیشتر کرد و با درد شدیدی که داشت، لنگ لنگان به سمت سالن رفت.
_سلام... تو هنوز خونه ای؟
اخم کرد و عاصی شد
_سلام.... کجا باید باشم.
_دختر من،دم غروبه چرا هنوز راه نیوفتادی؟
دادش به هوا بلند شد
_مامان تو که می دونی من چه وضعیتی دارم. کمرم داره دو تیکه می شه. آخه من بیام اونجا چه کنم. آه و ناله راه بندازم جلوی چشم هزار نفر؟
صدای مروارید خانم گیج بود
_یعنی چی؟... می خوای خونه بمونی
_معلومه که نمیام... من افتادم یه گوشه، اونجا کاری از دست من بر نمیاد؟
_پس یه شال ببند دور کمرت تا گرم بمونه
_باشه، فعلن
روی نوک پا به آشپزخانه رفت و قرصی برای خود برداشت. از جوشانده مادرش دم کرد و باز به اتاق برگشت. ملافه ها را جمع کرد و در ماشین لباسشویی انداخت.
یک بار دیگر دوش گرفت و با حوله نگاهی به کشو لباس هایش انداخت. لبخند زنان نگاهی به تاپ دکلته توری زیبایش انداخت و زمزمه کرد:
_بلاخره زمانش رسید یکم خوش بگذرونیم. امشب خونه خالیه و می شه راحت بود.
شلوارک لی مشکی اش را هم پوشید و با حوصله موهایش را با دستگاه ویو کرد. از دیدن خود در آینه به قدری ذوق کرد که دوست داشت روزها تنها بماند. ساعت ده شب را نشان می داد و از خیابان صدای هیئت ها می آمد.
به آشپزخانه رفت و غذایی داغ کرد. با اشتها خورد و در آرامش دفتر و کتاب آورد. تلویزیون را روشن کرد و در حین گوش دادن به مداحی سوزناکی که پخش می شد مشغول حل کردن و به قول زهرا ضرب و تقسیم شد. آنقدر در دنیای مورد علاقه اش غرق شده بود که با قطع شدن برق بی اختیار ترسید. دور و اطرافش را نگاه کرد. همه جا در تاریکی مطلق بود. کورمال کورمال راه اتاقش را در پیش گرفت و با کمی گشتن تلفن همراهش را از روی میز کنار تخت برداشت. صفحه اش را که فعال کرد، ساعت را دید. دوازده و ده دقیقه نیمه شب بود. تعجب کرد، چقدر آن سکوت برایش لذت بخش بود که گذشت زمان را نفهمیده بود. دوباره به سالن برگشت و دگمه خاموشی تلویزیون را از کنارش لمس کرد.
ناگهان در خانه باز شد و نور کمی داخل آمد. نورا حس کرد از ترس روح از بدنش جدا شد. تلفن از دستش افتاد و همان نور هم از بین رفت. چنان ترسید که با تمام وجود جیغ زد. فرد وارد شده به سمتش دوید و محکم دست روی دهان او گذاشت. قلبش مانند گنجشک می زد و هراسان می لرزید و اشک می ریخت.
_خدا لعنتت نکنه، تو چرا هر چی میشه جبغ می زنی.
باور نمی کرد، چنان می لرزید که صدای آشنای آن غریبه را باور نمی کرد.
_کوفت... چرا اینطوری می کنی، مگه روح دیدی
و دستش را برداشت و در عوض دست های او را در دست گرفت
_تو... تو.... تو چ... چ. چجوری اومدی ت.. تو؟
_با کلید.
نورا نفس عمیقی کشید تا آن سکسکه ایجاد شده را از بین ببرد. مهدیار چراغ قوه تلفن خود را روشن کرد و نور آن را به صورت خود انداخت.
_خیالت راحت شد... تو چرا انقدر جیغ می زنی؟
خیال نورا که راحت شد از آن حالت وحشت زده درآمد و توپید
_تو برای چی اومدی اینجا؟
مهدیار بهت زده خندید
_یا خدا....نخوری منو... بابا رفتم خونه، دیدم مامانت داره درباره تنهایی تو با عمو بحث می کنه، منم جان فشانی کردم اومدم تا تنها نمونی.
_مگه من اولین بارمه تنها می مونم!
مهدیار این بار اخم کرد و عصبانی شد
_دِ آخه وقتی می گم الان وقت ازدواج من و تو نیست می گی نه.... گلوم پاره شد از بس گفتم و کسی نشنید... اگر الان وضعیتمون مثل قبل بود تو راحت تنها می موندی منم به کار خودم. بزرگترین دردم کنکور ارشد بود اما حالا خود به خود نسبت به وضعیت تو واکنش نشون می دم. تامین امنیت تو یه سرش می رسه به من.
_من احتیاج به حمایت تو ندارم
_جوش نزن.... خود به خود قسمتی از فکر من مشغول می شه... من همون موقع این زمان رو پیش بینی کردم که گفتم نمی خوام.
نورا عصبی با دو دست محکم او را هول داد. مهدیار هم که دید نداشت قدمی عقب رفت و عصبانی شد
_چرا وحشی بازی درمیاری...
_آره من وحشی ام، برگرد خونتون و با خیال راحت به عزاداریت برس
_الان دیگه...
مهدیار سعی کرد خشم خود را کنترل کند. رفت و در ورودی را بست. کلید را برداشت و مشمای ظرف غذا را که موقع آمدن از ترسش افتاده بود از روی زمین بلند کرد.
_بیا این غذا هنوز گرمه، اگر دلت می خواد....
برق وصل شد و خانه را روشن کرد. با روشن شدن همه جا مهدیار خیره به روبرویش، مات آنچه می دید در لحظه بدنش لرزید. چنان خیره شده بود که نورا دست از نگاه به تیپ جذاب او برداشت و به خود نگاه انداخت. چنان ترسید و جیغ کشید که حس کرد روح از بدنش خارج شده است. مهدیار اما باز هم با یک جهش دست روی دهان او گذاشت.
_ کوفت، درد، مرض.... ای خدا منو گیر کی انداختی... دِ آخه لا مصب تو چرا انقدر جیغ می زنی.... بابا حیثیت برای من نذاشتی تو
نورا همچنان جیغ های ریز می کشید و با چشم هایی گرد شده مانند ابر بهاری می گریست. به محض اینکه مهدیار دست برداشت مانند باد فرار کرد و در را از پشت قفل کرد. دست هایش می لرزید و قلبش دیوانه وار از ترس می کوبید. خود را زیر پتو پنهان کرد و صدای هق هقش اتاق را برداشت. از آنچه اتفاق افتاده بود وحشت کرده و داشت به مرز سکته می رسید. هر چه فکر می کرد نمی فهمید چرا از یادش رفته بود حجاب نداشته است. چرا آنقدر در برابر مهدیار جسور شده بود که مهمترین مسئله از خاطرش رفته بود؟...
درست که مهدیار محرمش بود اما این وصال تنها روی برگه ها و به اجبار بزرگترها ثبت شده بود. مرد پشت در محرم احساسات دخترانه اش نبود.نباید حرمت چشم ها از بین می رفت. نباید قداست روحش از بین می رفت. خودش را نمی بخشید.. متعجب شد از خود و آنچه سال ها به آن می بالید. لب گزید و گریست تا خواب او را با خود به عالم بی خبری برد.
*
_نه بابا خواب چیه؟.... آره حواسم هست داریم میایم
مهدیار با هول چند ضربه به در زد و تلفن خود را با عجله در جیب گذاشت.
_نورا... نورا پاشو خواب موندیم
خواست بار دیگر در بزند اما نورا را لباس پوشیده و آماده پشت در دید. نورا با سری افتاده آهسته سلام کرد و با برداشتن چادرش از روی رخت آویز آن را به سر انداخت و از خانه خارج شد. مهدیار مبهوت از شرم نهفته در نگاه او سکوت اختیار کرد و کلید خانه را برداشت. در را بست و حفاظ را کشید. پله ها را دو تا یکی پایین رفت و بلند گفت:
_بپر بالا، اعتراض هم نکن که دیرمون شده
نورا سری به تایید تکان داد. کوله اش را اول گذاشت و بعد خود نشست. با اولین گازی که مهدیار داد، از دو طرف کاپشن او را چنگ زد. با قرار گرفتن در بلوار و لایی کشیدن های فراوان مجبور شد محکمتر او را بگیرد تا سقوطی ناگهانی قوز بالای قوز نشود.
نیم ساعت بعد جلوی در شلوغ خانه رسیدند. نورا سریع پیاده شد و با تشکری زیر لب به سمت ساختمان پا تند کرد و نگاه مهدیار را ندید که مات فرار او است.
_سلام مادر، چه دیر کردید؟
با سوال اعتراضی مروارید خانم لبخندهای پر از حرف ساکنین ساختمان پررنگ شد. نورا خجالت زده زمزمه کرد
_ببخشید، ترافیک خیلی زیاد بود.
میترا خود را در جایی که نشسته بود کمی تکان داد. لبخند زد و چادرش را بیشتر روی شکم کشید
_خوش به حالت که راحت سوار ماشین می شی. یعنی انقدر تو این یک ماهه اخیر اذیت شدم که نگو و نپرس. ماشین از یه چاله یا سرعت گیر رد می شه یعنی جون من بالا میاد
زهرا از پشت پنجره کنار آمد و پوزخند زد:
_کجای کاری میترا جون.... خواهر خانومت با موتور اومدن. مگه اون مهدیار دست از آپاچی نازنینش بر می داره.
میترا بهت زده چشم گرد کرد
_راس می گه نورا.... مهدیار تو رو با موتور آورد؟
نورا شانه ای بالا انداخت و سر به تایید جنباند. چادرش را درآورد و تا کرد. فکر کرد او در ذهنش به چه چیز هایی فکر می کند و دیگران به چه. آهی کشید و کنار پارچه سفید رنگی که مادربزرگ می انداخت نشست.
گیتی خانم با گونی بزرگ سیب زمینی جلو آمدو دختر ها را خطاب قرار داد
_دخترا یالا پاشید. دست بجنبونید این سیب زمینی ها تا موقع ناهار همش باید درست بشه.
محدثه اعتراض کرد
_مامان اینا کمه کم بیست کیلو می شه. می خوای تنبیه کنی راحت بگو
همه زیر خنده زدند و راحیل خانم با چاقو اضافی به جمع آنان پیوست.
_منم کمکتون می کنم زودتر تموم بشن.
نورا در سکوت سیب زمینی متوسطی برداشت و شروع کرد. تمام فکرش در عذاب بود. دیشب فکر نمی کرد مهدیار خیلی راحت از کنار آن لحظه بگذرد، تمام جانش از ترس و شرم می لرزید. تا زمانیکه که از فشار خواب بیهوش شود نگاه به در داشت تا از هجوم او جلوگیری کند اما مهدیار عکس العملی نشان نداده بود. شاید هم بخاطر کینه ای که داشت برایش مهم نبود که با دیدن لباس های بی حجاب نورا کنترل خود را از دست دهد. نورا بی اختیار بغض کرد. چرا که نه؟ مردها برای زنی اختیار از دست می دهند که حسی به او داشته باشند، نه مهدیار که صراحتا گفته بود از او خوشش نمی آید.
عمو پیمان با تشت بزرگ گوشت به سرعت داخل آمد و محکم روی زمین گذاشت. پشت سرش مهدیار هم وارد شد.
_نورا بابا جان، پاشو به مهدی کمک کن این گوشتا سریع شسته بشن.
قلبش ریخت. مردد از جایش بلند شد و دستور عمویش را اطاعت کرد. چند لیوان داخل ظرفشویی را شست و صبر کرد،مهدیار گوشت ها را داخل سینک بریزد.
برایش جالب بود، عمو پیمان از همان بچگی مهدیار را مهدی صدا می زد و شیما خانم تاکید داشت مهدیار درست است یعنی یار امام زمان (ع) اما باز هم عمو پیمان کار خودش را می کرد.
_نورا حواست رو جمع کن. گوشتا هنوز داغه بهشون مو چسبیده، باید قشنگ تمیزشون کنی.
زیر لب باشه ای به مهدیار گفت و ادامه داد. دقیقه ای بعد مهدیار کلافه شد.
_نچ.... حواست کجاس دختر... تو بشور بریز اینطرف من دوباره بشورم، مدیون مردم می شیم.
نورا متعجب بود. چرا مهدیار خودش را به ندیدن و ندانستن می زد. چرا آنقدر خونسرد بود. چرا اشاره ای به شب قبل نمی کرد؟
این در حالی بود که مهدیار دقیقن سعی می کرد خود را به ندیدن بزند. دلش نمی خواست نورا از او بترسد، همان نورای جسور قبل را دوست داشت. شب قبل با فرار نورا لحظات سختی را گذرانده بود. اول به دویدن او خندیده بود اما با یادآوری آنچه دیده بود لحظه به لحظه کلافه تر می شد. دختری که دیده بود اوج زیبایی را به رخ می کشید. پوستی به شدت سفید که نگاه را تحریک می کرد. بدنی تراشیده و کمری باریک. موهایش،موهایی که با فکر کردن به آن تمام هورمون های مردانه اش به جریان می افتاد. موهایی بلند و موج دار،دلش دست زدن به آنها را می خواست.سلول به سلول بدنش داشتن آنها را فریاد می زد. شب قبل این را با تمام وجود فهمیده بود. نورا همیشه در چادر خود را می پوشاند و این خوش هیکلی را به نمایش نمی گذاشت فقط این او بود که به این حقیقت دست پیدا کرده بود. کلافه ساعتی را راه رفته و به سختی خوابیده بود. آنقدر دیر خوابیده بود که صبح به سختی با صدای زنگ بیدار شد.
نورا هنوز هم در سکوت به کارش ادامه می داد و نگاه خود را بالا نمی آورد. گوشت ها که شسته شد مهدیار آنها را در سبد ریخت تا آب اضافی آن کشیده شود.
_مهدیار دورت بگردم بزار اینا بمونن تا من دو تا ظرفشون کنم. تو برو یکی رو صدا کن بیاد کمکت کنه.
همان موقع آقا پیمان وارد شد و دست به کمر زد.
_شستید؟ تمام شد؟
شیما خانم اخم کرد
_پیمان جان چرا این تشت به این سنگینی رو بلند کردی؟ کمرت می گیره عزیز من.
_نه بابا چیزی نیست.
_صبر کن دو تا تشت کنم بعد ببرید
آقا پیمان اخم های او را که دید لبخند زد
_پس بدو خانوم
نورا از کنار آنها گذشت و به کمک دختر ها رفت که پوست کندن سیب ها را تمام و خلالشان می کردند.
_نورا جان، نشین عمه... بیا این زرشک ها رو پاک کن بعد ببر خیسشون کن
لبخند کم رنگی به عمه گیتی زد و به همان سمت رفت.
*
سینی زرشک در دستش بود و باید خیس می کرد. مادر بزرگ لقمه نان و پنیری به طرفش گرفت
_بیا مادر، یه لقمه بزار دهنت، رنگ به روت نمونده
لبخندی زد و زیر لب قربان صدقه مادربزرگش رفت. خسته سینی بزرگ را روی میز گذاشت و لقمه را از دست او گرفت. کمی انرژی که گرفت زرشک ها را مادربزرگ شسته، در سبد ریخت و دوباره روی سینی گذاشت.
_مادر اینو ببر بده حیاط به مهدیار
حرصش گرفت آنها از قصد کارهایی که مربوط به مهدیار می شد را به او می دادند اما جرات اعتراض نداشت. سینی را برداشت و نرسیده به در زهرا را دید.
_بیا زهرا، بیا کمرم گرفت
_چته انقدر کار می کنی، عروس خودشیرین
_بی ادب... ببر اینو بده مهدیار
چشم های زهرا گرد شد.
_من چرا؟
روی زمین نشست
_کمرم گرفته بابا
زهرا نیم نگاهی مردد به او انداخت و به سمت در چرخید. نورا بلند شد و از پشت پنجره نگاهی به حیاط انداخت. مهدیار با سه مرد جوان دیگر بالای دیگی ایستاده و همش می زد. بخار دیگ ها مانند مه دید را تار می کرد. زهرا رو گرفت و ظرف را به مهدیار داد.
نورا سریع از در فاصله گرفت و دوباره به آشپزخانه برگشت. پشت سرش زهرا وارد شد و خطاب به شیما خانم گفت:
_زن دایی... مهدیار می گه یه کفگیر بزرگ بدید
همه نگاه مشکوکی به نورا انداختند. شیما خانم کفگیر را به نورا داد
_دورت بگردم، اینو ببر بده مهدیار
نورا از خشم قرمز شد. کفگیر را گرفت و سمت حیاط رفت. همان لحظه محدثه از دستشویی درآمد.
_محدثه اینو ببر حیاط بده به مهدیار
_باشه
نورا نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد و همانجا ایستاد تا با وقفه به داخل برگردد.
*
کفگیر را برداشت و آخرین سیب های سرخ شده را از ماهی تابه بیرون کشید. همزمان در باز شد و دسته عزاداران برای ناهار وارد حیاط شدند. چادر را بر سر خود تنظیم کرد و به ساختمان برگشت. وارد سالن که شد گیتی خانم برعکس او داشت بیرون می رفت.
_نورا، سیب ها تمام شد.
_بله عمه جون.
_پس برم بگم رامین قابلمه رو بیاره داخل.
نورا از خستگی زیاد کنار خواهرش لم داد. محدثه با بشقاب از آشپزخانه بیرون آمد.
_نورا سیب ها تمام شد؟
_آره، چطور؟
و با اشاره ابرو و چشم هایش بشقاب را نشان داد. محدثه لبخند زنان رو گرفت
_بلاخره مزد این همه کار رو باید بگیرم
میترا ذوق کرد
_آخ جون
محدثه که رفت، زهرا هم کنارش نشست و غر زد
_کمرم شکست از بس سیب زمینی خورد کردم. تازه مامان میگه علاف نچرخ، یکم کار کن.
دقیقه ای نگذشته بود که محدثه داخل آمد و ظرف پر از سیب زمینی را بالا گرفت. سس قرمز را از جیب ژاکتش برداشت و دوباره چادر را رها کرد
_بیاید جایزه آوردم.
هنوز چند لحظه نگذشته بود که مهدیار و علی رضا با دیگ برنج سریع داخل آمدند. پشت سرشان، آقا پیمان و آقا پدرام با دیگ بعدی. رامین و پدرش با کمک پویا و حسام دیگ خورش را آوردند. آشپزخانه چنان شلوغ شد که آقا پیمان هشدار داد
_مهدی دیگه نیارید. بزار اینا رو بکشیم، تمام شد برید دیگه بعدی رو بیارید.
مهدیار درست روبروی نورا روی مبل افتاد و چشم بست.نورا حس می کرد دلش برای آن همه مردانگی ضعف می رود.لباس های تمام مشکی برازنده قامتش بود و نگاه های دزدکی دخترهای عمه اش این را ثابت می کرد. سر پایین انداخت و پوز خند زد. با خود فکر کرد احمقانه است عاشق کسی شده که صراحتا بی میلی اش را ابراز کرده بود.
پخش غذا و رفتن دسته عزاداران یک ساعت طول کشید. حالا هر کس سمتی افتاده بود و خسته ناهار می خورد.
_آقایون خانوما، سه ساعت وقت دارید استراحت کنید. دسته بعد از اذان میان، نصفیمون باهاشون می ریم، نصفی هم می مونیم که به خانوما برای درست کردن شام کمک کنیم. از همین الان فرصت دارید.
مهدیار لنگ لنگان بلند شد و به سمت اتاقش رفت. عرض پنج دقیقه دیگر کسی در سالن نبود. خانم ها در اتاق محیا و آقا پیمان رفتند و آقایان یکی یک بالشت و پتو برداشته، داخل سالن خوابیدند.
نورا با چشم غره مادرش راه اتاق مهدیار را در آخر راهرو کوتاه و باریک پیش گرفت و آهسته وارد شد. مهدیار تشک روی زمین انداخته و با لباس های عوض شده عمیق خوابیده بود. شلوار ورزشی سورمه ای با نوشته ای لاتین که به رنگ سفید روی ساق شلوار چاپ شده بود توجه او را جلب کرد. لبخند زنان فکر کرد حتی لباس های او هم خاص است. آهی از ته دل کشید و روی تخت خوابید.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • زهرا

    00

    خیلی خوبه

    ۷ ماه پیش
  • حسام

    00

    رمان خوبی است

    ۸ ماه پیش
  • نورا

    ۲۱ ساله 00

    لطفا ادامه شو بزارین

    ۸ ماه پیش
  • نورا

    ۳۱ ساله 00

    خوبه .چرا بقیشو نمیذارین

    ۸ ماه پیش
  • دلوین

    10

    رمان خیلی قشنگیه ای کاش زودتر کاملشو بزارید حالا که رای هاش از ۳۵ تا بیشتر شده خیلی ممنون

    ۸ ماه پیش
  • s. t

    00

    خیلی قشنگ و زیبا نوشته شده

    ۸ ماه پیش
  • زینب

    30

    درود بر نویسنده عزیز قلمتون مانا به نظر رمان جذاب و گیرایی میاد. امیدوارم هر چه زودتر در اپلیکیشن قرار داده بشه برای مطالعه کامل.

    ۹ ماه پیش
  • م

    00

    باید بگم عالی بود کاش زودتر رای بیاره من منتظر قسمت های بعدی هستم

    ۸ ماه پیش
  • هستی

    ۳۶ ساله 00

    عالییییییی

    ۸ ماه پیش
  • اسرا

    40

    امیدوارم سازنده این رمان تاییدکنه ساده جالب

    ۹ ماه پیش
  • نورا

    30

    خداروشکر نویسنده ای پیداشد که ژانرمذهبی بنویسه الان خیلی کم شده خیلی زیبابود هیت،نذری پزون خانوادگی عالی بود ازتون میخوام اگه تاییدنشد بازم تو افلاین بزارید شایدچون ژانرمذهبی هست بهش کم لطفی بشه!

    ۹ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.