رمان باغ خونآشام به قلم تارا.ح
رمان مورد نظر توسط شما خوانندگان عزیز انتخاب شد و همکنون میتوانید این رمان را در بخش آفلاین دنبال کنید.
باغ متروکهی نزدیک کلبه.... مدت هاست کسی به اونجا سر نمی زنه. هرچی زمان بیشتری می گذره سارینا درباره اون باغ و افرادش کنجکاو تر می شه. تا اینکه بالاخره از بین حصار های اونجا عبور می کنه، ولی چی در پشت حصار های خار دار انتظارش و می کشه...؟
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
فصل اول
جاده تاریک
من بهش می گفتم باغ خون آشام . می پرسید چرا؟
خب...سادست...اونجا همیشه نیمه تاریک بود . شاخه های تنومند درختان گردویی که دور تا دور باغ رو فرا گرفته بودند سایه بر محیط دلنواز اون می انداختند . شاید اگه شراره های طلایی خورشید راه خودشون رو از میان برگ های سبز می یافتند ، قابل تحمل تر می شد .
هروقت گوشه درخت آلوی قرمز ، از لا به لا ی سیم های خار دار به اون قسمت تاریک خیره می شدم ، شبح هایی رو می دیدم که روی زمین به صورت مارپیچ می خزیدند...تا اینکه بالاخره وارد اون باغ عجیب غریب شدم...
پدر خیلی دورتر از باغ خون آشام ها کار می کرد .
اممم...من به اونجا میگم باغ خوناشام .
دستش رو سایبان چشم های عسلیش کرد .دوباره با همون بیل زوار در رفته به جان زمین افتاد . موهای خاکستریش که تار های سفیدی بین شون خود نمایی می کرد ، مدام جلو چشماش رو می گرفت. هرچند که موهای قرمز بیشتر بهش میومد.
پرسید به کجا؟
خب باغ همسایه رو میگم دیگه .
نگاه دقیقی به همون سمت انداخت .
ادامه دادم عجیب نیست ؟
و قبل از اینکه بابا حرفی بزنه گفتم اینکه اونا هیچ وقت اینجا نیستن و حتی برای چیدن میوه هاشون هم نمیان . چرا؟؟
نگاه تاسف باری بهم انداخت و با خنده مشغول کارش شد . همین باعث شد چروک های روی صورتش بیشتر به چشم بیاد . والدین من سختی زیادی رو متحمل شدن پس وجود چروک های روی صورتش تو این سن کم چندان عجیب نیست، هست؟
پدر می گفت که از نظرش صاحبان باغ همسایه آدم های معمولی هستن ، این رو فقط تو چندتا دیدار برای انتقال آب به زمین های پر از علف هرزش متوجه شده بود ، ولی من نظری متفاوت داشتم .
اونها هرگز به باغ سر نمی زدن با این حال اونجا همه جور میوه ای بود ، در حالی که پدر صبح تا شب برای ثمره دادن این درخت ها کار می کنه . شاید اونها فقط تظاهر به عادی بودن می کنن ، یعنی منظورم اینه که شاید با قدرت جادویی مثل رویش گیاهان از راه دور یا توانایی نامرئی شدن متولد شدن...در این صورت دونستن این موضوع توسط بقیه می تونه براشون دردسر ساز باشه .
با صدای مادر دست از افکار بی سرو تهم کشیدم .
فکر نمی کنی فضولی تو حریم دیگران بی تربیتیه؟
لپ هام رو باد کردم و لب هام رو جلو آوردم .
ببخشید... ولی اینجا فضای بازه.
ولی این به این معنی نیست که اجازه داری تو زمین های همسایه ها ول بگردی و اگه دقت کنی می بینی که اینجا حصار داره پس تو حق نداری به اون قسمت ها سرک بکشی. حالا هم بیا و به من تو جمع کردن وسایل کمک کن .
اون زن خیلی حساس و مقرراتیه و همیشه همه چی باید سر وقت انجام بشه. برگشت و به سمت خونهی آجری کوچکمون حرکت کرد . جای خوب و دنجیه ، یه زمین چهل متری . سقف صافی داشت و فقط یه طبقه بود . از همون طبقه هم به سقف پله می خورد . در هر حال ظاهر چندان دلفریبی نداشت و داخلش قابل تحمل بود .
دنبالش دویدم .
چی ؟ چرا ؟ داریم میریم؟
آره دو روزی میشه اینجاییم، دیگه وقتشه برگردیم خونه.
بعد هم از چندشش بین ابروهاش چین انداخت . اون واقعا از باغ و امثال اون متنفره. موهای قهوه ایش رو از جلو چشم هاش کنار زد و مشغول تمیز کردن داخل شد . من هم روی یکی از صندلی ها نشستم و اون رو تماشا کردم.
آه...اینطوری که حوصلم سر میره.
کمی به اطراف نگاه کردم ولی هیچ چیز سرگرم کننده ای نبود .
چشم های مشکیش رو به من دوخت .
من گفتم بیای کمک اما نمی خواد بری بهتره.
از پنجره سورنا رو دیدم که داشت با قیافه ای بشاش آب بازی می کرد .
نقشه شومی که به ذهنم رسید، تصمیم داشتم عملی کنم .
مادر متعجب به من خیره شد . احتمالا فکر می کرد دیگه پاک عقلم رو از دست دادم.
به چی می خندی سارینا؟
لب هام بی اختیار خودم کش اومده بودن و وقتی اینطوری می شد ، افکار توی ذهنم لو می رفت .
هیچی. من رفتم .
مراقب باش ، خراب کاری هم نکن .
سعی می کنم.
آروم و با احتیاط بهش نزدیک شدم . کنار یکی از جریان های آب ایستاده بود . دور و اطرافش مملو از سبزه ها بلندی بود که تا کمرش می رسید که این مقدار برای من تا روی رانم بود .
دستش و توی آب فرو برده بود و شعری زیر لب زمزمه می کرد .
همینطور که پیش می رفتم ، عنکبوت نسبتا بزرگی از جلو پام برداشتم. پشت سرش ایستادم .
عنکبوت رو از بالای سرش جلوی چشم هاش گرفتم و کنار گوشش جیغ کوتاهی زدم . با دیدن عنکبوت در نزدیکی خودش هول کرد و همین باعث شد تعادلش رو از دست بده و بیفته تو آب .
رو به روی برادر ۱۰ سالم که حالا مثل موش آب کشیده تو آب دست و پا می زد ، ایستادم . لبخند بزرگی زدم .
دندون هاش رو بهم فشرد.
بازم تو؟
شانه بالا انداختم .
دیدم داری تو هپروت غرق میشی .
دستش رو به سمتم دراز کرد .
کمک کن بیام بیرون .
که تو بعدا مثل خودت خیسم کنی ؟نه ممنون.
خودش و کشید بالا. دست ها و لباساش گلی شده و قطرات آب از موهای نارنجیش چکه می کرد.
ما هردو مثل پدر موهای نارنجی فر و صورت کک و مکی داریم و چشم های من سبز و سورنا مشکیه درست عین مامان . بینی من بر خلاف سورنا که حالت تقریبا گرد داره ، کشیده و نوک بالاست و البته من رنگ پوستی سفید تر و صورت گرد تری نسبت به برادرم دارم.
صدای فریاد مامان بلند شد سورنا؟؟ اوه خدای من شما بازم با هم دعوا کردین... متاسفم ولی لباس دیگه ای نداری تا عوض کنی.
سورنا ناراحت نالید همش تقصیره اینه.
و با سر به من اشاره کرد .
مامان با همون ابرو های درهم و چهره عصبانی ما رو زیر نگاه سرزنش بارش گرفت .
برید خرت و پرت هاتون رو جمع کنید، تا بعدا غر نزنید که وسایلمون موند .
هردو باهم گفتیم باشه.
زودتر از سورنا داخل خونه رفتم و کولهم و برداشتم.
سرم رو برگردوندم که مامان رو جلوی درگاه آشپزخونه دیدم .
من حاضرم بریم!!
پس برو بشین تو ماشین.
وقتی خارج شدم پدر همه بیل و کلنگ هاشو توی ماشین می چپوند.
بابا؟
بله؟
ما کجا قراره بشینیم؟
معلومه...
اما با نگاهی به داخل ماشین منظورم و فهمید.
خندید خب یه کم فشرده تر می نشینین
تنها لبخند کجی در پاسخش زدم که دندان های کج و کولم رو به نمایش گذاشت .
و اینکه چرا ماشین رو آوردی داخل باغ؟شاید نتونی ببریش بیرون.
بی حوصله سرش رو برام تکون داد.
نمی خواد نگران باشی.
شانه بالا انداختم. در ماشین رو باز کردم و وسایلم رو داخلش پرت کردم .بقیه هم بعد من نشستن .بابا ماشین رو روشن و بعد هم آینه رو تنظیم کرد .
ترجیح دادم به جای اینکه سر به سر برادر کودنم بذارم ، آهنگ گوش بدم .
هندزفری مشکی رو از جیبم برداشتم . مشغول باز کردن سیم های پیچ در پیچ هندزفری شدم ولی وقتی به نتیجه نرسیدم، بالاخره بیخیال شدم .
نفسم رو پر صدا بیرون دادم . به بیرون از پنجره نگاه کردم . مسیری که بابا داشت می روند کاملا برام ناشناس بود ، با تردید صداش زدم .
بابا؟ اینجا کجاست ؟
اوه نتونستم ماشین و از جاده همیشگی بیرون بیارم.
مشکوک نگاهش کردم، نکنه آدم فضایی ها جای خودشون رو با بابا عوض کردن و اون رو یه جایی گیر انداختن شایدم بدتر کشتنش!
افکار پوچ رو کنار گذاشتم که چشمم ناخودآگاه به آینه جلویی که ،بیرون پنجره پشتی و نیمی از صورتم رو نمایش می داد، خورد. با دیدن دو جسم سرخ سریع به عقب برگشتم . دو چشم خونین خیره من شدن .
نفس در سینهم حبس شد و عرق سردی رو پشت کمرم حس کردم . همزمان با برق زدن و ناپدید شدن اونها ماشین از حرکت ایستاد .
فصل دوم
ورود به باغ عجیب
دندون هام به هم برخورد می کردن هم از سرما و هم از...ترس. با توقف ماشین بخاری هم خراب شده بود .با اینکه اوایل شهریور بود ولی هوا شب ها به نسبت روز ها خیلی خنک بود. انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن تا امشب رو به وحشتناک ترین شب عمرم تبدیل کنن.
هنوز اون چه که در آینه دیده بودم باور نمی کردم . تنها دو گوی سرخ در تاریکی بودن که در یک چشم به هم زدن نا پدید شده بودن...همین؟؟
شایدم چراغ های جلوی یه ماشین بوده باشه که به رنگ قرمزه ولی داخل باغ خون آشام؟! زمین اون باغ از بقیه بزرگتره،دور اونجا کامل حصار کشیده شده و کسی نمی تونه با ماشین وارد اونجا بشه مگر اینکه از در بزرگ قهوه ای رنگ که حالا از شدت کثیفی مشکی بود، رد شده باشه.
گیج و منگ به اطرافم نگاه می کردم. وقتی دوباره اون دو جسم سرخ رو پیدا نکردم پیاده شدم تا بیرون دنبالش بگردم .
صدای مامان اومد که فریاد زد سارینا برگرد. کجا داری میری؟
پشت بندش صدای سورنا بلند شد بالاخره عقلش و از دست داد.
سپس به شوخی بی مزش خندید . دیوانه وار به اطراف نگاه کردم دریغ از هیچ سرنخی .
بی هیچ نتیجه ای به خانوادم که کنار یه درخت بزرگ ایستاده بودن ، نزدیک شدم.
مامان ، بابا شما هم دیدین...
مادر حرفم رو قطع کرد .
الان نه سارینا.
و دوباره به بحث با پدر پرداخت.
ولی...
این بار هردو با هم گفتند الان نه.
و بعد ، از من و سورنا که کنار درخت ایستاده بودیم دور شدن.
بعد از مدتی هردو به سمت ما می اومدن. از قیافه های هردو خشم و نارضایتی می بارید. بابا شروع به صحبت کرد.
بچه ها ماشین کار نمی کنه، برای همین شما و مادرتون برمی گردین خونهی توی باغ و من همین جا کنار ماشین می مونم تا فردا یه نفر مکانیک پیداکنم ، اگه تونستم خودم تعمیر کنم، منم میام و فردا حرکت می کنیم.
سورنا نالان گفت ولی من که لباس ندارم.
بی توجه به اون پرسیدم ولی چطور برگردیم؟
بابا طوری به من نگاه کرد که انگار مترسک سخنگو دیده .
خب...معلومه پیاده.
آهان...ولی بابا اگه وسط راه آدم خوار هایی باشن ما رو بخورن چی؟ من مطمئنم یه چیزی دیدم، اونجا تو جنگل...چرا الان زنگ نمی زنین یکی بیاد؟
مامان درحالی که بعضی از وسایل هارو در دست داشت گفت بس کن سارینا. قوهی تخیل بالای تو رو تحسین می کنم ولی این حجم خیال پردازی دردسر سازه ،واقعیت با اون چیزی که فکر می کنی خیلی متفاوته . به نظرم باید بیشتر با بچه های دیگه وقت بگذرونی و برای آیندت تلاش کنی .در ضمن اینجا تلفن آنتن نداره. حالا هم بیا وسایلت رو بردار تا راه بیوفتیم.
لعنتی به کل فراموش کرده بودم که اینجا به خاطر امکانات کمی که داره به قیمت ناچیزی به پدر فروخته شده ،در واقع سرش کلاه گذاشتن .حتی تنها همسایه ما صاحبان باغ خون آشام هستن و باقی زمین ها رو کسی نمی خره.
باشه مامان.
کولم رو برداشتم و با سورنا و مادر هم قدم شدم،خوشبختانه راه خیلی طولانی رو دور نشده بودیم.
با هر قدمی که برمی داشتیم شاخه ها زیر کفشامون خرد می شدن . تمام حواسم رو داده بودم به صداهایی که از هر جهت می اومدن .
به یکباره جسم سردی رو دو طرف گردنم حس کردم. جیغ بلندی کشیدم و به سرعت به عقب برگشتم.
سورنا شکمش را گرفته و خم شده بود، و قهقهه می زد.
با عصبانیت سرش داد زدم .
ای مارمولک...اون چی بود گذاشتی رو گردنم؟
همینطور که می خندید گفت وای قیا...قیافت خیلی خنده داره.
سورناااا.
باشه بابا بی جنبه...دستم بود . اونقدر غرق چرندیات تو مخت بودی که ندیدی دستم رو توی آب فرو کردم. اینم تلافیه عصر که منو پرت کردی تو رود.
آب؟؟ کدوم آب؟؟به چاله ها نگاه ها کردم .
البته!!هنوز مقداری آب خشک نشده ، در چاله ها مونده بود. آب سرد موتور!
حرصی نگاهش کردم و به راهم ادامه دادم. از مادر عقب مونده بودم، برای همین دویدم تا بهش برسم.
به محض اینکه رسیدیم، روی کاناپه سمت راست ولو شدم.
سورنا که منو رو کاناپه دید، عصبانی گفت امشب من رو زمین نمی خوابم...زود باش پاشو،جای منه.
به من چه می خواستی زود تر میومدی.
در کل یه کاناپه سمت راست و یکی سمت چپ قرار داره . وقتایی که تو باغ می مونیم، گاهی ما روشون می خوابیم و گاهی هم مامان و بابا.
نالید مامان؟؟ من می خواستم رو کاناپه بخوابم.
مادر کلافه گفت بس کنین. من رو زمین می خوابم. خوبه؟
جناب مارمولک هم با نارضایتی سرش رو تکون داد .
کل شب این ور و اون ور تکون می خوردم. با صداهایی که از بیرون می شنیدم، نمی تونستم چشم رو هم بذارم.
سورنا؟ بیداری؟
در جاش تکون خورد ولی جواب نداد.
الکی خودتو به خواب نزن...می دونم نخوابیدی.
رو به من چرخید و در حالی که سعی می کرد صداش خواب آلود باشه گفت اگه بذاری می ...
همون لحظه صدای ترسناک دیگه ای اومد و حرفش رو نا تمام گذاشت.
سورنا تو هم شنیدی؟؟ صدای جیغ یه...یه زن بود.
سورنا لحن بی تفاوت به خود گرفت.
نه...خیالاتی شدی. شایدم داری داستان سر هم می کنی . من که چیزی نمی شنوم . می خوام بخوابم.
می دونستم داره فقط وانمود می کنه . اونم می شنید، وگرنه تا الان خواب هفت پادشاه رو می دید.
شایدم راست میگه و بخاطر عدم حضور پدر می ترسم.
تا صبح بیدار بودم، تا اینکه کسی به در کوبید.
مادر لای یکی از چشم هاش رو باز کرد. بعد با صدای گرفته اش گفت سارینا درو باز می کنی؟
بلند شدم و درو باز کردم . پدر خودش را به داخل پرت کرد .
وای...هوا خیلی سرده.
مادر در جاش نشست و پرسید چه خبر؟ تونستی درستش کنی؟
پدر کنار مادر زیر پتو خزید .
صبح زود مکانیک آوردم . کمی ماشین رو دستکاری کرد ولی کار نکرد. حداقل یه روز طولمیکشه تا تعمیر بشه.
این یعنی یه روز دیگه هم باید این مکان رو تحمل کنم . در همین لحظه سورنا هم داخل شد. مگه کجا رفته بود؟
سوالی که تو ذهنم بود رو مامان به زبون آورد.
کجا بودی؟
شما خواب بودین . منم حوصلم سر رفت، برای همین بین درخت ها می گشتم.
بعد از صبحانه مامان برای قدم زدن رفت و منم دنبالش راه افتادم. همون طور که اون برگ درخت ها رو بررسی می کرد ، من پر چانگی می کردم.
مامان؟مامان؟
چیه؟
دیشب تو هم صدای جیغ رو شنیدی؟ مثل...
متوجه شدم اصلا به من گوش نمی کنه. زیر لب زمزمه کرد این درختا باز مرض گرفتن.
نالیدم مامان؟
سر جاش ایستاد .
هان ؟
واقعا؟ تو صدای جیغ نشنیدی؟
برگشت و به راهش ادامه داد.
این که میگی جیغ یه زن بود؟
چشمام برقی زد .
آره آره تو هم شنیدی؟
بی تفاوت گفت البته که نه . اون صدایی که میگی مال روباهه. احتمالا روباه قرمز . یه جایی خونده بودم . گفتم که کمتر رویاپردازی کن عزیزم.
دستش رو روی شانهم گذاشت و دو تیله مشکیش رو دلسوزانه به من دوخت.
سارینا می خوای بریم دکتر؟ تو دیگه داری زیاده روی می کنی؟ با اینکه پونزده سالته ولی عین بچه های دو ساله رفتار می کنی.
درحالی که خیلی عصبانی و دلخور بودم ،جواب دادم من حالم خوبه. فقط اینکه ترسیدم. نگران نباش.
نا مطمئن سر تکان داد.
خیلی خوب.
صدایی مثل زوزه باد از داخل باغ توجهم رو جلب کرد. به مادر نگاه کردم که ببینم اونم شنیده یا نه، ولی از من خیلی دور شده بود.
حسی من رو به اونجا می کشید و من حتی در برابر این احساس مقاومت نکردم. از زیر حصار تیغ دار محتاطانه رد شدم. موهام به خار های روی حصار گیر می کرد و مدام باید گره اونا رو باز می کردم . به هر سختی بود از زیر حصار ها و شاخ و برگ های آلوی قرمز به اون طرف خزیدم.
لباس هام رو تکون دادم. کمی جلوتر رفتم. داخل برخلاف اونطرف، کاملا ساکت بود. گاهی هم آواز پرنده ها در فضا طنین می انداخت.
هی؟سلام؟کسی اینجا نیست؟
جوابی نشنیدم.
ببخشید سرخود وارد باغچهی شما شدم.
بازم صدایی نیومد. جرئت پیدا کردم و تا قسمت های تاریک تر پیش رفتم. تا چشم کار می کرد، چمن و علف خشک بود، به جز درخت های گردو و بوته های گل که دور تا دور باغ رو محاصره کرده بودن.
اواسط باغ میله هایی قرار داشتن که پیچک های سمجی دورش پیچیده بودن . پیچک ها تا بالا رفته و سقفی بر اون محیط ساخته بودن،مثل راهنمای ورود به یه درگاه. هرچی به اونجا نزدیک تر می شدم، روشنایی کمتری می تابید.
چند قدم به جلو برداشتم که ناگهان صدای خرد شدن چوب ها اومد. آب دهانم رو به سختی قورت دادم. قلبم دیوانه وار می کوبید . تا به خودم بیام خرگوش ریزه ای از بین پام عبور کرد.
نفسم و دادم بیرون .
آه...فقط یه خرگوش کوچولو بود اما...اینجا که خرگوش نداشت...
صدای قدم هایی از پشت سرم اومد اما تا خواستم برگردم ، یه جسم تیز از دو طرف پای چپم رو شکافت.
سوزش عمیقی ابتدا در پا و بعد در بدنم پیچید و روی زمین سقوط کردم. تنها در لحظه آخر هیبت تار مردی رو دیدم و سپس تاریکی منو در برگرفت.
فصل سوم
ملاقات با کلاه پوش ها
تو یه جای تاریک گیر افتاده بودم. هرچقدر دست و پا می زدم نمی تونستم حرکت کنم. تا چشم کار می کرد سیاهی بود.
شخصی رو در نزدیکی خودم احساس می کردم ولی توان برگشتن نداشتم. بارها و بارها جیغ زدم ولی کسی به کمک نیومد. انگار فقط من بودم و اون سایه...
قطره های مایع خنکی روی صورتم فرود اومدن و ناگهان حجم زیادی از اون به بدنم هجوم آورد.
فریاد زدم و درجا نشستم. چهره کنجکاو سورنا در چند سانتی متری صورتم قرار داشت. نفس راحتی کشیدم . همش خواب بود.
سورنا ابرو در هم کشید.
چه خبرته؟ اینجا رو گذاشتی رو سرت.
دور برم رو از نظر گذروندم. چطور ممکنه؟ من تو باغ خودمون، دقیقا همون جایی که از مامان جدا شدم، رو زمین دراز کش بودم.
از موها و لباس هام آب می چکید اما اهمیت ندادم. بعد ها حسابش رو می رسم.
گفتم من...باغ...اونطرف...
چی میگی؟
تو منو آوردی اینجا؟
متعجب به من چشم دوخت.
حالت خوبه؟ سرت به جایی خورده؟ تو اینجا خواب بودی و پشت سر هم جیغ و داد راه انداخته بودی. منم با صدای تو اینجا کشیده شدم.
بعد هم بدون اینکه به من توجهی کنه ، برگشت به خونه .
از روی زمین بلند شدم و دستی به لباسام کشیدم. مادر کمی دورتر از من روی حصیر نشسته بود و ما رو برای ناهار صدا می زد.
با هیجان به او نزدیک شدم.
مامان؟مامان؟
در اثر دویدن نفس نفس می زدم.
سارینا! چی شده؟
من...من...اونجا...
سعی کرد منو آروم کنه.
سارینا یه لحظه نفس بکش و شمرده شمرده حرف بزن.
لحظه ای مکث کردم، یعنی حرفام رو باور میکنه؟
خب، من رفتم اونجا...
به باغ کناری اشاره کردم، اما تا خواستم ادامه بدم مامان اخم هاش رو درهم کشید و حرف منو قطع کرد.
تو چی کار کردی؟
اما مامان...
جدی گفت دفعه آخریه که بهت هشدار میدم به حریم کسی بی اجازه وارد نشی.
و ادامه داد برو پدرتو برای ناهار صدا کن.
می دونستم هرچقدر هم اصرار کنم، گوش نمیده. در نهایت این من بودم که تسلیم شدم. نفس عمیقی کشیدم.
بابا کجاست؟
کنار در قهوه ای. زود باش چقدر کند عمل می کنی.
دوان دوان دنبال پدر رفتم . در تمام راه یه سوال فقط در ذهنم بالا و پایین می شد. اینکه پدر اونجا چی کار می کنه؟
با آشکار شدن پیکر پدرم و دو سایهی دیگه تعداد این سوالات بیشتر هم شدن.
کنار بابا ایستادم.
یکی از اون ها خیلی جوان بود، شاید فقط چند سال بزرگتر از من و دیگری سنش کمی بیشتر به نظر می رسید. چیزی که از ظاهر اون دو نفر توی ذوق می زد، کلاه های لبه دار و تیره ای بود که به سر داشتن و روی چشم ها و گوش هاشون رو می پوشاند. همه موهاشون رو داخل کلاه فرو کرده بودن. چشم های براقی که داشتن حتی از زیر ماسک هم آدم رو جذب می کردن.
همینطور که تو چهره اونا دقیق شده بودم، نگاه سرد یکی از اون ها منو غافلگیر کرد.
ناگهان سرگیجه گرفتم. حس کردم، قبلا هم با این چشم ها برخورد داشتم اما مطمئن بودم اون اشخاص رو تا به حال ندیدم.
وقتی به خودم اومدم که اونها رفته بودن.
دنبال پدر به باغ خودمون دویدم.
بابا؟اونا کی بودن؟
خندید، سپس رو به من لبخند زد.
اونا همسایه ما هستن.
تقریبا فریاد زدم چی؟ مطمئنی؟
یک تای ابروش رو بالا داد.
البته.
پس حق با من بود اونا غیر عادین. اگه می دونستم قطعا یه روز دیگرو برای سرک کشیدن انتخاب می کردم. اونا حتما منو دیدن و حتی شاید منتظرن تا تنها گیرم بیارن و شکنجم بدن . البته همه اینا ساخته ذهن منه ، وگرنه قبلا هم می تونستن حسابم رو برسن ولی به هر حال من هنوز نمی دونم اونا چه موجوداتی هستن. آخه چرا باید کسی صورتش بپوشونه؟
درحالی که هنوز در شوک ملاقات با اونها بودم، به پدر گفتم چرا کلاه سرشون بود؟ از خورشید می ترسن یا از ما؟
پدر شانه بالا انداخت.
نمی دونم. چرا نمی ری از خودشون بپرسی، من الان خیلی گشنمه.
واقعا باورم نمی شه که پدر تا این حد نسبت به این موضوع بی تفاوت باشه. تنها از یه چیز مطمئنم اونم اینکه اونا کلاه پوش هستن.
موقع ناهار بابا اعلام کرد که امروز بالاخره برمی گردیم شهر. مادر و سورنا از خوشحالی نزدیک بود بال در بیارن ولی یه چیزی این وسط منو اذیت می کرد.
اینکه بدون پیدا کردن هیچ پاسخی از اینجا برم، باعث میشه فکر کنم احمقم. من کاملا مطمئن بودم ، اون چشم ها و صداها توهم نبودن یا حتی گزش پاهام و اون سایه تار، اگرچه ردی از زخم در نزدیکی قوزک پام مشاهده نمی شد.
اینبار تصمیم گرفتم عصر قبل از رفتن، دوباره به اونجا سر بزنم.
بند کفشامو محکم و کلاه روی سرم رو تنظیم کردم. انتظار داشتم برخلاف صبح اون دو مرد رو هم ببینم و حتی فکر می کردم این دفعه دیگه کارم تمومه ، اما باز هم تصوراتم اشتباه از آب دراومده بود. در واقع کسی اونجا نبود.
دوباره به مکانی که بی هوش شده بودم، برگشتم. آهسته قدم برمی داشتم تا مبادا کسی متوجه بشه. با این حال در سکوت باغ حتی صدای ضربان قلبم هم در فضا طنین می انداخت.
مثل مجسمه ها همونجا ایستاده بودم. انگار منتظر بودم تا دوباره کسی یا چیزی به من علامت بده و منو به سمت خودش بکشه. وقتی چیزی دستگیرم نشد، از زیر پیچک هایی که مثل سقف ساخته شده بودن، گذشتم.
همینطور به جلو راهنمایی می شدم تا اینکه به کنده درختی رسیدم.
داخل کنده سوراخ بزرگی وجود داشت و باقی مونده پل سنگی روش آوار بود . گودال به شدت تاریک بود و به نظر می رسید انتها نداره.
پشت کنده درخت، تلی از هیزم قرار داشت. اطراف هیزم ها مجسمه هایی از آدم های جورواجور که قسمتی از هر کدوم شکسته بود، قرار داشت.
تصور اینکه اونها انسان هایی باشن که به سنگ تبدیل شدن، لرزی بر اندامم می انداخت. اما افرادی از یه گروه بودن که شاید دچار طلسم یا نفرین خاصی شدن. قد همه اونها بلند بود و پیکر لاغری داشتن. گوش هاشون...!! اونا حالت عجیبی داشتن. مرد ها زره هایی مشابه با نشان هایی که روی اونها طرح یه برگ طلایی بود، به تن داشتن. این نشان روی تیر و کمان هاشون هم قابل تشخیص بود.
لباس زن ها هم مشابه لباس آقایون بود با این تفاوت که نگین رنگینی روی پیشونی هر کدوم وجود داشت. افراد چهره های وحشت زده شون رو بهم دوخته بودن و از حالت تهاجمی اونها فهمیدن اینکه از دست کسی یا چیزی فرار می کردن، سخت نبود .
تنها چیزی که توجه منو بیشتر به خودش جلب می کرد ، حتی بیشتر از شکل گوش ها، کمان های اونا بود که همچنان می درخشیدند و کمترین تغییری نکردن . به نظر جادویی می اومد.
لحظه ای از فکر خودم خندم گرفت، اما نمی تونستم جلوی وسوسهم برای لمس اون سلاح ها رو بگیرم.
پشت گودال از خود اون خوفناک تر و سرد تر بود. طوری که انگار این مجسمه ها بودن که سرما تولید می کردن.
اینجا خیلی مشکوکه ولی من به طرز عجیبی هیجان زدم و نمی تونم ازش دل بکنم.
زمزمه هایی که از دریچه سیاه خارج شد، مانع از پیشروی من شد. روی زانو خم شدم. سعی کردم ازش سر در بیارم. با دستم اون سیاهی رو لمس کردم و بازم به نتیجه نرسیدم.
از دستام برای بلند شدن کمک گرفتم اما مایع لیز و چسبناکی روی زمین مانع شد.
لغزیدم و قبل از اینکه دیر بشه محکم علف های هرز رو چسبیدم. تا کمر در گودال فرو رفتم. به نظر می رسید که حدسم درست از آب در اومده و انتهایی نداره. علف ها از خاک بیرون اومدن و من دیوانه وار به اونها چنگ می زدم.
در نهایت این سیاه چاله بود که پیروزی رو ازآن خود کرد و من رو به درون خود کشید...
فصل چهارم
فرار از موجودات خاکستری
تا جایی که در توانم بود، می دویدم. صدای نفسام اکو می شد. سخت تلاش می کردم تا دوباره به باغ بابام که روزها آرزوی نابودیش رو داشتم برگردم.
سر جام ایستادم. خم شدم و دستم رو روی زانو های خستم گذاشتم.
هرچقدر بیشتر تقلا می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که اینجا گیر افتادم.
تو فضای تیره ای به جلو حرکت می کردم. البته فکر می کنم که به جلو می رفتم. زمان و مکان از دستم در رفته بود و در خلا بودم. زیر پاهام سطح سختی رو حس می کردم ولی وقتی که می خواستم لمسش کنم، کاملا خالی بود.
دیگه از پیدا کردن راه نجات نا امید شده بودم که ناگهان نوری در دل تاریکی درخشید. به سمتش رفتم. هر قدر می دویدم هم اصلا بهش نزدیک نمی شدم.
درست زمانی که از داشتم جا می زدم، نیرویی از اون روشنایی دایره مانند منو به سمت خودش کشید.
از ته دل فریاد زدم. لحظه ای بعد آسمان شکافت و من درحال سقوط بودم.
چشمامو بستم. هر لحظه منتظر بودم تا به زمین برخورد کنم و متلاشی شم. وقتی اتفاقی نیوفتاد به آرامی پلکام رو از هم گشودم. در فاصلهی دو ، سه سانتی متری از زمین رو هوا معلق بودم. هاله ای از نور طلایی اطرافم رو فرا گرفته بود.
رو به روم یه زن میانسال ایستاد. آهسته منو گذاشت
زمین. اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود. ردای بلند سبز و کلاه نوک تیزی به همون رنگ رو سرش بود، درست مثل جادوگرای توی کارتون ها. با صدای سرد و جیغ مانندی شروع به صحبت کرد.
تو دیگه کی هستی؟ قیافت به اِلفا نمی خوره.
به صورتم دقیق شد.
درسته، تو هم یه آدم مزاحمی. بگو به ببینم چطور وارد اینجا شدی؟
محیط برام ناشناس بود. من تو باغ بودم و الان...
الان من کجام؟؟
کم مونده بود، گریهم بگیره. نه می دونستم کجام و نه اینکه چه مدت تو تاریکی گیر افتادم. چرا همه چی یه دفعه عجیب شد یا اون نور اطرافم چی بود؟ تمام این سوالات تو ذهنم رژه می رفتن و من جوابی واسه هیچکدوم نداشتم. تنها آرزو می کردم برگردم پیش خانوادم.
اینم یه تختش کنه.
زنه برگشت بره که از پشت لباسش رو چسبیدم.
نه صبر کن. ببخشید خانم من گم شدم.
سرد نگاهم کرد.
خب به من چه؟ هر طور پیدات شده همونطوری برگرد. همین الانم خیلی در حقت لطف کردم که نذاشتم پخش زمین بشی، و گرنه باید نعشت و از اینجا جمع می کردن. خیلی خوش شانسی بچه. برو...برو من دنبال دردسر نمی گردم.
ردا رو از دستم کشید و به راهش ادامه داد. بلند شدم. خیلی زود خودمو بهش رسوندم.
چقدر تند راه میری. تو نجاتم دادی؟ ولی چطور؟
به سرعت قدم هاش افزود.
تو نه شما. بهت ادب یاد ندادن؟!
متعجب بهش خیره شدم.
متاسفم. تو...
جلوی دهنم رو با دست گرفتم. چشماش رو کلافه چرخوند ولی چیزی نگفت.
اون هالهی طلایی رو دیدی؟
به موهای مشکی بلندش تابی داد و با غرور سرش رو بالا گرفت.
البته، خودم درستش کردم.
جوری که انگار حرف خنده داری زده باشه، خندیدم.
در حالی که ته مایه های خنده تو لحنم بود، گفتم مطمئنا همینطوره.
لحن کنجکاوی به خودم گرفتم.
نکنه تو جادوگری؟
پشت بندش لبخند مسخره ای زدم.
عصبانی شد.
البته که نیستم. من ساحرهم.
چند بار پشت سر هم پلک زدم. تصمیم گرفتم به این بازی ادامه بدم.
حالا مگه فرقی هم میکنه؟
طوری که انگار بهش توهین شده باشه، خودشو گرفت.
فرق ندارن؟! واقعا که. اصلا تو چیزی درباره ساحره ها می دونی؟! ساحره ها کسایی هستن که با جادو متولد میشن ولی جادوگرا جادو رو بعد ها فرا می گیرن. بین این دو تا خیلی فرق هست.
به نظر می رسید خیلی جدی گرفته. اون حتی از منم خیال پرداز تره!
تنها به گفتن آهان بسنده کردم. اون که فهمید من جدی نمی گیرم، حرصی از من جدا شد و به راه خودش ادامه داد. با اینکه این روزا چیزای عجیبِ زیادی دیدم، ولی این یکی دیگه زیاده روی بود.
نه، صبر کن. تو باید کمکم کنی برگردم خونه. من نمی دونم کجام.
حتی نیم نگاهی به عقب نینداخت. به یکباره روی دستاش برق زد و جلوی چشمای متعجب من ناپدید شد.
سرمو به طرفین تکون دادم. دست راستم رو روی پیشونیم گذاشتم و همونجا نشستم. اشکام روی گونم چکید. این ممکن نیست. یعنی این واقعیت داره؟ چه بلایی سرم اومده؟ اینجا چه خبره؟ شاید...شاید دارم خواب می بینم...آره درسته...مثل همین چند ساعت پیش...
سعی کردم به خودم مسلط باشم که تقریبا موفق هم شدم. مدتی بعد سرمو که تا الان روی زانوهام بود، بلند کردم و اطرافم رو وارسی کردم.
روبهروم چمنزار وسیعی قرار داشت که با جنگل های هولناکی احاطه شده بود. من دقیقا وسط اون نشسته بودم.
پاهای بی رمقم رو به کار انداختم و از جا بلند شدم. هوا رو به تاریکیه و من هنوز به خونه برنگشتم. با نزدیک شدن به شب، از سمت راستم، درون جنگل صداهایی مشابه پچ پچ کردن اومد.
به صداها نزدیک تر شدم. داخل جنگل از ظاهرش ترسناک تر بود. فرشی از برگ های خشک روی زمین رو پوشانده بودن. بوی نا مطبوع و حال بهم زنی سر تا سرش رو فرا گرفته بود. دستمو روی بینیم گذاشتم و اولین قدم رو به داخل جنگل برداشتم. سیل عظیمی از احساسات منفی به صورتم هجوم آورد.
درخت ها به داخل جنگل خم شده بودن. شاخه هاشون درون خاک فرو رفته بود. هیچ شباهتی به درخت های معمولی نداشتن. شک ندارم اگه شاخه ها پوشیده از برگ بودن، دلنشین تر می بود، اما فعلا فقط باعث رعب و وحشت می شدن، به ویژه در این لحظه.
همینطور به جلو پیش می رفتم که یه دفعه زیر پام خالی شد. چشمامو بستم و صدایی ناله مانند از بین لبام خارج شد. همین که پلک گشودم، خودم رو داخل تور قدیمی و رنگ رو رفته ای ، آویزون به یکی از شاخه ها پیدا کردم.
هنوز از شوک در نیومده بودم که از درون سایه ها موجوداتی شنل پوش که کلاه شنلشون روی شانه هاشون بود و صورت های استخوانیشون دیده می شد، بیرون اومدن. چشم های سرخ بدون مردمک شون لرز به تنم انداخت.
همه مشابه هم بودن و گوش های نوک تیز، پوست خاکستری و بینی های دراز و خمیده داشتند. قدشون نسبت به یه انسان معمولی کوتاه تر و نسبت به یک کوتوله بلند تر بود که حدس می زدم به خاطر پیکر لاغرشون اینطور به نظر میاد.
با دیدن من توی تله همهی اونا قهقهه سر دادن. همین باعث شد دندونها و دهان کثیف اونها نمایان بشه.
معدهم در هم می پیچید و حالت تهوع بهم دست داد. وحشت زده به اون موجودات چندآور که تور رو از درخت باز می کردن، نگاه کردم.
زبونم از ترس بند اومده بود. منو بدون اینکه تور رو از دست و پام جدا کنن داخل سبد پرت کردن. از داخل سبد بوی تفعن و خون به مشام می رسید. مشت های ضعیفم به دیواره های سبد فرود می اومدن اما سرگیجه و سردرد هوشیاریم رو ازم گرفته بود. لجوجانه چشمام رو باز نگه می داشتم. در آخر نتونستم تحمل کنم و بی خبری منو در آغوش کشید.
******
مدتی بود که از خواب بیدار شدم. پلکام همچنان سنگین بود و از هم باز نمی شد. حس می کردم بدن رو به جسم سختی مثل چوب یا آهن در ارتفاع بستن. مچ دست ها و پاهام می سوخت.
بالاخره موفق شدم، چشم باز کنم. تعداد قابل توجهی از موجودات داخل جنگل گروه گروه دور هم جمع شدن. دو طرفم، دو نفر دیگه مثل من به چوب بسته شده بودن ولی وضع اونا از من وخیم تر بود. خون از سرو روشون چکه می کرد. طوری که زیر پای اون دوتا مقدار زیادی خون جمع شده بود. اون موجودات مدام دور ما هیزم خالی می کردن.
حتی فکر اینکه قراره ما رو بسوزونن هم مو به تنم سیخ می کرد. خودمو چند بار تکون دادم ولی دریغ از اندکی تغییر. اونقدری محکم بسته بودن که مچم قرمز شده بود. مثل اینکه به آخر خط رسیدم.
سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم. هرچی به اطراف چشم چرخوندم، کسی رو ندیدم. صدای بوق مانندی از سمت دیگر محوطه به گوش رسید. اکثر خاکستری ها به اونجا دویدن اما نگهبان های مراقب ما از جای خود تکون نخوردن.
چهار تا تیر به نگهبان ها پرتاب شد. لحظه ای بعد اون موجودات بدترکیب بی هوش بودن. صدای سوتی از پشت ستون دراومد و پسری روبهروم ظاهر شد. بیشتر که دقت کردم دیدم گوشای اونم بلند و تیزه.
انگشتش رو روی دهانش به علامت سکوت گذاشت.
با لحن آرومی گفت الان میارمت پایین.
خودشو از ستونبالا کشید. طناب دور بدنم رو باز کرد. بعد منو سفت چسبید، جوری که حس کردم استخونام خرد شدن. گفت منو محکم بگیر.
دستام رو دور کمرش حلقه کردم. ستونو رها کرد و هردو پریدیم پایین. منو روی زمین گذاشت. آب دهانم رو پر صدا قورت دادم. قلبم با شدت خودش رو به قفسه سینم می کوبید.
جیغ زدم مگه دیوونه ای؟!
همین توجه اون موجودات رو به ما جلب کرد. بی مکث دستم رو گرفت و منو دنبال خودش به جنگل کشید.
داد زدم پس اون دوتا چی؟ اونا موندن.
قطعا تا الان مردن. فقط بدو.
اونا فقط چند قدم از ما دور بودن. با تمام قدرت می دویدیم. حتی چند بار نزدیک بود به درخت برخورد کنیم.
پسره چند تا توپ عجیب از داخل کیفی که به کمرش بسته بود در آورد و به سمت خاکستری ها پرتاب کرد.
این سرگرمشون میکنه.
دود رنگی فضا رو پرکرد. مه غلیظی جلوی دید خاکستری ها رو گرفت.
اون پسره هم فرصت رو غنیمت شمرد. منو پشت یکی از درخت ها کشید و هردو داخل گودال نه چندان عمیقی مخفی شدیم.
فصل پنجم
الف ها
نفسام تند شده بود. خواستم نفس عمیقی بکشم که قرار گرفتن دستی روی دهانم منو وادار به سکوت کرد.
به چهره فرد کنارم خیره شدم. قطرات عرق از پیشونیش سر می خوردن. چند نوار از موهای نقره ای رنگش به صورتش چسبیده بود. چشم های طوسیش رو ریز کرده بود و بیرون گودال رو زیر نظر گرفته بود.
دستشو که برداشت، انگار دنیا رو بهم دادن. با دو زانو روی زمین فرود اومدم. سرفه می کردم. گلوم به شدت می سوخت.
سرمو چرخوند. جلو روم یه تونل طویل بود. بلند شدم. با توپ پر سمت پسره برگشتم ولی دیدم اون از منم عصبانی تره. بیشتر که دقت کردم، دیدم مثل خرگوش دربرابر روباه شدم.
اینجا چه غلطی می کنی؟ من تو رو بی خود از درگاه دور نکردم که الان رو به روم ببینمت!
فکر کردم الانه که از حرص از کلش دود بلند بشه.
به چشماش زل زدم. هر چقدر بیشتر توجه می کنم بیشتر به نظرم آشنا میاد.
تو کی هستی؟
تای ابروش رو داد بالا.
یادت نمیاد؟
فشاری به شقیقه هام وارد کردم. البته...چطور فراموش کردم، چشمایی رو که امروز مدام دور سرم چرخ می خوردن.
آره من تو رو دیدم...وقتی داشتین با پدر حرف می زدین و حتی قبل از بیهوش شدنم تو باغ متروکه.
تغییری تو چهره عبوسش به وجود نیومد. من طوری که کشف مهمی کرده باشم، با پیروزی بالا پایین پریدم.
حدسم درست بود، شما آدمای معمولی نیستین.
پوزخند زد.
آفرین، اصلا تحت تاثیر قرار گرفتم خانم نابغه!حالا بگو چطور اومدی اینجا؟
تو اون لحظه در اوج انفجار بودم.
به تو ربطی ندا...
نگاه جدیش مانع از ادامه حرفم شد. نفسمو کلافه بیرون دادم.
تو اون گودال عجیبه لیز خوردم. حالا شد؟؟
اخماش از هم باز شدن و جای خودشون رو به تعجب دادن.
فکر می کردم آدما نمی تونن اون رو ببینن یا واردش بشن.
این حرفش بیشتر شبیه زمزمه بود. مثل اینکه با خودش حرف می زد. دوباره صورتش جدی شد. من که از این همه بی ثباتی حوصلم سر رفته بود گفتم حالا چطوری برگردم خونه؟
نمی تونی.
حس کردم رنگم پرید. به زحمت آب دهانم رو قورت دادم. نکنه اینم هوس کباب آدمیزاد کرده؟
تنها تونستم به زور چند کلمه رو به زبون بیارم.
چرا...نشه...؟
نمی خواست جواب بده ولی قیافه وحشت زدم نظرش رو تغییر داد.
نمیشه چون دروازه ها بستن.
گیج شده بودم. نه می دونستم کجام، نه از خانوادم خبر داشتم و نه می دونستم این شخص و اون موجودات کیَن یا چیَن...
صداش رشته افکارم رو پاره کرد. بی توجه زمزمه کردم هان؟
دنبالم بیا...
منم دنبال خودش داخل تونل کشید. منگ تر از اونی بودم که دارم چی کار می کنم.
چشمم به گوشاش خورد.
تو...الفی؟
آره.
همین...بی تربیت تر از اونی بود که بشه دو کلام باهاش معاشرت کرد ولی من از رو نرفتم.
اول همه اسمت چیه؟ من اسمم ساریناست.
عین گاو سرشو انداخته بود پایین و می رفت.
آرژان...
دهانم رو باز کردم تا سوال بعدی رو بپرسم که پیش دستی کرد.
اون موجودات خاکستری گابلین هستن.
کنجکاو تر شدم.
واقعا؟ پس زیاد زیر نور خورشید خوابیدن...
با افسوس ادامه دادم رنگاشون به کل پریده.
نیشخند زد.
نه این گابلین ها گوشتخوارن. در ضمن براشون فرقی هم نداره چه جور گوشتی باشه.
با لحن ترسناکی زمزمه کرد ولی گوشت انسان رو ترجیح میدن.
پشت بندش قهقهه زد.
لرز سردی سر تا سر بدنم رو گرفت.
خیلی عادی ادامه داد چون گوشتخوارن تفاوت هایی هم با گابلین های سبز دارن. مثلا دندونای تیز و پوست خاکستریشون.
با ترس اطراف رو می پاییدم که مبادا یکی از اونا دوباره پیداش بشه. از پشت چیزی روی کمرم حرکت کردم. جیغ زدم. چرخیدم و با تمام توان کوبیدم فرق سر اون موجود خیر ندیده.
داد آرژان در اومد. لبم رو گاز گرفتم. امیدوارم بتونم جون سالم به در ببرم. دستشو به سرش گرفته بود و نفس نفس می زد. اوایل فکر کردم از درده ولی بعد فهمیدم علتش عصبانیته.
لبخند دندون نمایی زدم و سعی کردم قضیه رو جمع و جور کنم.
عه...تو بودی؟ من...
فریاد کشید.
تو که می ترسی چرا خودتو پرت می کنی تو درگاه؟
از کوره در رفتم.
خب من چه بدونم تو مرض روانی داری؟
چیزی نگفت فقط دندوناش رو می سایید. احتمالا تا فردا دندون سالم براش باقی نمونه. جلوتر راه افتاد. مدتی در سکوت گذشت تا اینکه دوباره به حرف اومدم.
راستی اسم اینجا چیه؟
بی تفاوت گفت سرزمین سایه ها.
چه جالب...گابلین های سبز وجود دارن؟
آره ولی اونا ترجیح میدن وسایل قیمتی رو بدزدن و نگه دارن.
سرمو خاروندم.
پس خطری ندارن؟!
نیم نگاهی به من انداخت.
چرا که نه. گابلین های سبز خیلی طمع کارن.
و..
سخنمو قطع کرد.
سرم رفت، فکّت نگرفت؟!
صادقانه جواب دادم تو یه الف گوشت تلخی.
ترجیح میدم یه الف گوشت تلخ باشم تا یه آدم پر حرف!
اوه...آرژان حتی از منم صادق تره!
بالاخره از اون تونل تنگ و تاریک خارج شدیم. بیرون غار همه چیز خیلی سبز بود. چنان که این قسمت رو با مداد سبز رنگ آمیزی کرده باشن. مثل جنگل های استوایی هوا خیلی گرم بود. به نظر می رسید حتی این سرزمین هم مانند مردمش بی ثبات بود، شاید هم تونل مثل درگاه آب و هوا عمل می کرد، چون هوای دو طرف متفاوت بود. اینجا به خنکی اونجا نیست و اونجا هم به گرمی اینجا.
درخت ها کهنسال و قدیمی بودن. اشعه های خوشید از هر سمت شاخ و برگ ها در وسط محیط تجمع یافته بودن. خزه ها روی تنه درخت ها رشد کرده و تنه ها رو مخفی کرده بودن. سکوت اونجا اگرچه مایهی آرامش بود ولی منو یاد مکان های متروکه می انداخت.
درخت ها در هر اندازه ای در کل اون محیط پراکنده بودن. به سختی مکانی پیدا می شد که از سایه اونا آسوده باشه. دور خودم چرخی زدم. آرژان طوری نگاهم کرد که انگار دیوانه ای بیش نیستم.
اینجا معرکهست.
با چشم هایی ستاره بارون گفتم تو اینجا زندگی می کنی؟
نه.
بادم خالی شد. اون می تونست رفتار بهتری داشته باشه، اینطور نیست؟
برگ هایی رو که تا زمین رشد کرده و مانند پرده ای اونطرف رو پنهان می کردن، کنار زد. هردو از زیرش رد شدیم. اون پشت هم مثل بقیه جاها تا حدودی دلگیر بود. احتمالا فقط یه قسمت از این سرزمین ارزش دیدن داره. هرچند انتظار داشتم وقتی از درگاه رد می شم، عین همه کارتون ها از یه جای جادویی سر در بیارم ولی تنها چیزی که گیرم اومد، یه عده گابلین گرسنه با یه الف افسردهست. آه راستی و یه پیر زن غرغرو!
دو ساعتی همینطور حرکت می کردیم. چشممون به جمال چندین باتلاق، تونل و جک و جونور های ریز و بی ریخت روشن شد، اما ما همچنان به مقصد نرسیدیم. دارم کم کم ایمان میارم که گم شدیم.
ایستادم. خم شدم و زانوهام رو گرفتم. کلافه سرمو بلند کردم و با آرژان چشم تو چشم شدم.
لبخند کجی زد.
به این زودی خسته شدی؟
سر جا ایستادم.
من که می دونم تو داری تلافی چند ساعت پیشو سر من در میاری. تو خیلی کینه ای هستی ولی من که عذر خواهی کردم.
حالت متعجب به خودش گرفت.
جدا؟! پس چرا من نشنیدم؟
در واقع من از اون یه یه تشکر کوچیک برای نجاتم نکرده بودم؛ چه برسه به عذر خواهی! ولی این باعث نشد خودم رو ببازم.
چون کَری!!
چیزی زیر لب زمزمه کرد که فهمیدن اینکه جد و آبام رو به فحش گرفته کار سختی نبود.
کی می رسیم؟
جلو تر از روبهروی یه سنگ نسبتا بلند ایستاد. تقریبا به هر طرف نگاه می کردم ، سنگ و کلوخ بود.
همین الانشم رسیدیم.
چند بار دستشو روی سطح سنگ کشید و چیزی زیر لب زمزمه کرد. به لحظه نکشید که مناظر پشت سنگ تغییر کردن و بزرگترین درختی که به عمرم دیده بودم پدیدار شد.
اگه بگم فکم چسبیده بود به زمین، دروغ نگفتم. آرژان چند قدم از من دورتر شده بود. پشت سرش دویدم.
صبر کن منم بیام.
اون حتی ذره ای اهمیت نداد. وقتی بهش رسیدم بار دیگه به عقب برگشتم. فکر می کردم مناظر پشت سرمون ناپدید شن ولی چنین اتفاقی نیوفتاد.
آرژان؟
هوم؟
کاملا مطمئنم که به زور تا الان منو تحمل کرده. فقط نمی دونم انگیزش از زنده نگه داشتنم چیه؟
اون پشت چرا تغییر نکرد؟
خب...الف ها با جادو سرزمین رو مخفی کردن. وگرنه چیزی این دو قسمتو از هم جدا نمی کنه.
پیشونیمو خاروندم.
پس اینجا رو مخفی کردین...ولی چرا؟ به خاطر گابلین ها؟
این دیگه به تو مربوط نیست.
چند لحظه همینطور مات موندم ولی زود به خودم اومدم. اگرچه پاسخ دلخواهمو دریافت نکردم، اما من از رو نمی رم.
با لحن کشیده ای گفتم باشه.
و بعد ادامه دادم حالا چرا وسط بر و بیابون زندگی می کنین؟
در اصل چندان هم خشک نبود فقط سرسبزی کمتری داشت.
اینجا خیلی هم مناسبه...کمتر کسی این اطراف پرسه می زنه.
و اگه کسی یا هر موجود عجیب دیگه ای به راهش تو اون سمت ادامه بده، میتونه شما رو پیدا کنه؟
سرش رو با غرور بالا گرفت.
البته که نه. ما رو دست کم گرفتی!
به چشمام تاب دادم.
خب حالا...پس چی میشه؟
این بی تفاوتی من رو اعصاب اون هم تاثیر گذاشت. صدای نفس پر حرصش اومد.
انقدر دور خودش می چرخه تا به همون جای اول برسه.
چه عجب! برای یه بارم که شده درست و حسابی جواب داد. دیگه هیچکدوم حرفی نزدیم. در مسیرمون به سمت درخت مجسمه های عجیب غریب زیادی وجود داشت. نحوه ساخت مجسمه ها به طوری بود که به نظر می اومد وسط میدون جنگن.
با دهان باز نگاهشون می کردم. چیزی که اون مجسمه ها در نظر من خاص می کرد، نشان های هک شده روی اونا بود. دقیقا همون طرح های روی سلاح های مجسمه هایی بود که تو باغ آرژان و خانوادش دیدم. راه طولانی تا مقصد باقی بود و از همه بدتر، هوا داشت رو به تاریکی می رفت. با تیره تر شدن آسمون هوا هم سرد شد. سوالی که ذهنم رو مشغول کرد، به زبون آوردم.
این مجسمه ها...چه خوفناکن، چرا این طوری ساختین؟
آهی سوزناک کشید. حتی تلاش هاش برای پنهان کردن غم چشماش بی نتیجه موند.
اونا...مجسمه نیستن. الف هایی هستن که به سنگ تبدیل شدن.
چشمام از تعجب گشاد شد. هرچند که حدس می زدم واقعی باشن.
وای خدای من...چطور؟
پاسخ این سوالم سکوتی بیش نبود. پس از اینکه دیدم تمایلی به جواب دادن نداره، اصرار نکردم.
بعد این سوالم مثل اینکه تو عالمی دیگه غرق شد. اصلا حواسش به اطراف نبود. منم ترجیح دادم، تو حال خودش رهاش کنم.
بقیه راه همش چمن هایی بود که در وزش باد تکون می خوردن. دیگه هوا رسما تاریک شد. خمیازه کشیدم و چشمامو مالش دادم. آرژان نیم نگاهی به من انداخت.
خسته شدی؟
به گمونم...تا حالا انقدر تو عمرم جنب و جوش نداشتم.
به صورتم دقیق شد.
نمی دونم چرا نمی تونم حرفتو باور کنم!
چی چرا باید دروغ بگم آخه؟!
شاید چون تو این مدت کوتاه بیشتر از هر وقت دیگه ای انرژی صرف کردم!
منظور اون خیلی واضح بود. در نظر اون من یه دختر شلوغ و پر سر و صدام که البته این موضوع انکار ناپذیره .
تقریبا نزدیک درخت رسیدیم. غول پیکر تر از چیزی بود که فکر می کردم. آرژان ترومپت زیبایی از زیر کتش بیرون آورد و نواخت اما من صدایی که از اون ساز بیرون می اومد رو نمی شنیدم.
قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم.
این ساز خرابه!
منو مسخره کرد.
تو صداش رو نمی شنوی.
اخم کردم.
باشه باشه...پس صداشو انسان ها نمی شنون. درسته؟
در پاسخ سر تکان داد.
به مرور نقش هایی روی تنه درخت نمایان شد. نقش هایی نظیر اژدهایان، الف ها، پری ها و موجودات دیگه. احتمالا داستان خاصی رو می خواست بازگو کنه. این طرح ها واضح تر شدن و دروازه چوبی رو تشکیل دادن. فشاری به در وارد کرد و دقایقی بعد داخل تنه بودیم.
بخش سالن مانندی رو به روم بود و در وسطش هم پلکان مارپیچی دسترسی به شاخه ها و قسمت های بالاترو آسون تر می کرد. هرچند فکر می کنم بالا رفتن از این همه پله کار سختی باشه. آرژان به دریچه هایی که نقش پنجره رو ایفا می کردن اشاره کرد و قبل از هر سوالی از جانب من شروع به صحبت کرد.
اونا رو می بینی؟ وقتی ظاهر درخت رو تماشا می کنی دیده نمی شن تا زمانی که ترومپت رو بنوازی، اون موقع تا شصت ثانیه کل خونه ها و پنجره ها و در های مخفی شده خودشون رو نشون می دن.
دهنم رو باز کردم تا چیزی بپرسم اما با علامت دستش منو به سکوت وادار کرد.
منظورم خونه های الف هاست. بعضی از خونه ها داخل درخت قرار دارن و بعضی دیگه از درخت آویزونن. تعداد کمی هم تو ریشه ها هستن. درواقع ریشه های بیرونی درخت.
خندیدم. با خوشمزگی گفتم عادت کردیا.
با خنده مسخرهش سر تکون داد.
دیشب تو نمک خوابیدی؟!
برای پایان بحث تنها لبخند زدم. از پله ها بالا رفتیم. طبقه ها با لایه های ضخیم چوبی از هم جدا می شدن. در راه الف ها با تعجب و قیافه های درهم به من نگاه می کردن. در واقع نگاه هاشون بوهای متفاوتی داشت.
خشم...
ناراحتی...
تعجب...
ترحم...
کاش شنلی چیزی می پوشیدم.
بی توجه به من حرکت می کرد.
مهم نیست به حضورت عادت می کنن.
در طبقات بالاتر سالن ها کوچکتر می شدن و در هایی روی دیوار ها قرار داشتن.
این در ها چی هستن؟
تعداد زیادی خونه.
و بقیه؟
کتابخونه یا یه همچین جاهایی.
در حالی که از این همه زیبایی شگفت زده بودم، گفتم مثل یه شهر!
تقریبا.
از خستگی زیاد دیگه نای راه رفتن نداشتم. روی یکی از پله ها نشستم. اونم روی یکی دیگه نشست.
همونطور که نفس نفس می زدم گفتم تموم نشد؟ اصلا داری منو کجا می بری؟
نترسی ولی میریم پیش پادشاه.
نترسم؟! چه موثر! حالا بیش از پیش می ترسیدم. میشه گفت وحشت زدم. حتی خودم به وضوح فهمیدم رنگم پریده.
سعی کردم چهره و لحن صدام بی تفاوت باشه، ولی نا موفق بودم و این از قیافه ترحم آمیز آرژان قابل تشخیص بود.
چ...چی؟ چرا؟
قطعا تو نمی خوای طعمه موجودات این سرزمین بشی، می خوای؟
با یادآوری گابلین های قاتل چهرهم از چندش درهم رفت.
البته که نه. حتی تصورشم لرزه بر تنم می اندازه.
خب پس...برای موندن به اجازه شاه نیاز داری...
قبل از اینکه فرصت کنه حرفش رو به پایان برسونه، چیزی به سرعت بهش چسبید. با این حرکت شوک زده سیخ ایستادم اما به نظر میومد براش عادی باشه.
دستمو روی قلبم گذاشتم. نگاهم سمت دختری کشیده شد که در آغوش آرژان بود. از لحاظ قیافه شبیه آرژان بود با این تفاوت که چشمای درشت عسلی و صورت کوچکتری داشت. اگرچه حالت چشمای آرژان کشیده و بینیش معمولی بود، با این حال تشخیص اینکه خواهر برادرن سخت نبود، مثل منو سورنا!
موهای نقره ای دختر روی نیمی از صورتش سایه انداخت. با دست اون تکه رو پشت گوشش داد.
وقتی شروع به صحبت کرد، صداش چون موسیقی آرامش بخشی همچون نسیم ملایم در گوشم پیچید.
خدا رو هزاران مرتبه شکر که سالمی؛ وقتی مدت زیادی از نبودت گذشت دلشوره گرفتم. حتی فکر اینکه از دست دادنت هم وحشتناکه!
آرژان زیبا ترین خنده ای که ازش سراغ داشتم به لب آورد.
حالا که سالمم عزیزم.
با حسرت به اون دو نفر زل زده بودم. با این رفتار متوجه شدم که چقدر دل تنگ خانوادم به ویژه سورنا هستم. ما تقریبا همه کارها رو باهم انجام می دادیم؛ هرچند با هم خوب رفتار نمی کردیم ولی مثل همه خواهر برادر ها از ته دل هم دیگه رو دوست داشتیم. صحنه مقابلم حسادت منو برانگیخت.
آه پر صدایی کشیدم. همین باعث شد هردو به من نگاه کنن. اولین چیزی که توجه دختر رو جلب کرد، طبیعتا گوشام بود!
جیغ خفیفی کشید و دستشو روی دهانش گذاشت.
او...اون...
آرژان سعی کرد خواهرش رو آروم کنه.
آلیس معرفی می کنم سارینا. اون...
آلیس حرفش رو قطع کرد.
انسانه.
آره.
تنها چند ثانیه اول که منو دید تعجب کرد، اما الان...
تقریبا چیزی از نگاهش مشخص نیست. دستی به لاله گوشم کشید.
اوه...اون واقعیه! البته خبر رسیده بود که یه دختر آدمیزاد اینجاست ولی از اون جایی که مدتی میشه هیچ آدمی اینجا نبوده...می دونی...خب باورم نمی شد.
خندید و دندون های ردیف شدهش رو به نمایش گذاشت.
به هر حال بزرگان باهات کار داشتن. فکر کنم بخوان تنبیهت کنن.
به دنبال این حرف با سر به من اشاره کرد.
من سارینا رو همراهی می کنم.
آرژان هرچند مدتی دوری از خداش بود، ولی گویا تمایل چندانی هم به رفتن نداشت. فهمیدن اینکه جای جالبی نمیره، سخت نبود. با این حال قبول کرد و از ما جدا شد. آلیس رو به من با خوشرویی لبخند زد.
به سرزمین ماخوش اومدی سارینا. اسم من آلیسه. خواهر آرژان.
بدون اینکه اجازه صحبت به من بده دستمو گرفت و دنبال خودش کشید. مسیر بی انتها به نظر می رسید.
چرا نمی رسیم؟
آلیس با همون نگاه بی تفاوت رو به من برگشت.
فقط یک طبقه دیگه مونده.
خوشحال گفتم اونوقت می رسیم؟
به قصر آره ولی پیش شاه نه!
پوکر بهش خیره شدم. در همین حین فکر می کردم چطور ممکنه زبون همدیگه رو بفهمیم! اما همونطور که وعده داد این آخرین طبقه بود.
آسمون ستاره بارون شب از جایی که ایستاده بودیم به خوبی دیده می شد و البته که قسمت های بالاتر سقف نداشتن. پنج پل طویل داخل قسمت های پر شاخ و برگ راه یافته بودن. برای زیباتر شدن این بخش گل های معطری رو در گوشه و کنارش قرار داده بودن. باد موهام رو به بازی گرفته بود و برگ ها در جریان نسیم ملایم می رقصیدن. پوست سفید آلیس زیر نور مهتاب می درخشید.
از این طرف.
دستش به سمت پل سوم اشاره می کرد. باهاش هم قدم شدم. باریکه های نور ماه که از بین برگ ها به درون می تابیدن تنها روشنایی های موجود در این ظلمت بودن. پیچک هایی دور کنف پیچ خورده بودن اما مستحکم به نظر می رسید.
در عین سادگی زیبایی منحصر به فردی داشت. در میان راه شاخه هایی سد راهمون می شدن و آلیس با فشار کمی اونا رو به عقب هل می داد. حتی چند باری هم مجبور شدیم موهای گره خورده من به تعدادی شاخه رو باز کنیم.
کم کم قصری که توسط شاخه های پیج و تاب خورده و مقداری چوب اضافه ساخته شده بود، خودش رو نشون داد.
نگهبان های جلوی در ورودی هم گویا از دیدن یه انسان در قلمرو خود متعجب بودن اما آلیس دم گوش های اونا چیزی رو زمزمه کرد که اجازه ورود دادن.
مثل بچه ای حرف شنو آلیس رو تعقیب می کردم. اکثر لوازم درون قصر جنس چوبی داشتن. در راهرو ورودی تعدادی تصویر از الف های پیر و جوان نصب شده بود. حدس زدم باید مربوط به شاهان و ملکه ها باشه. وقتی از راهرو خارج شدیم، از یه سالن عظیم سر درآوردیم که وسط اون پله های چوبی با نرده های طلایی خودنمایی می کرد، اما در کل وسایل زینتی کمی در ساخت اینجا به کار رفته بود.
اطرافم رو از نظر گذروندم. در هایی هم به سالن های دیگه متصل می شدن ولی ظاهرا مقصد ما طبقه بالا بود، چون به سمت پله ها می رفتیم.
آه...بازم پله؟!
آلیس لبخند زد و به راهش ادامه داد.
اینجا سالن رقص و برگذاری مراسمه.
سپس به راهرو های اطراف اشاره کرد.
این راهرو ها هم به آشپز خونه ، کتابخونه، محل برگذاری جلسات و نظیر اینها منتهی می شن و طبقه بالا اتاق پادشاه، شاهزادگان و مهمانان قرار دارن.
مکث کرد و نفس عمیقی کشید.
از اونجایی که قصر درون شاخ و برگ های درخته، بنابراین اینجا تنها دو طبقهست.
سرم رو به معنی تفهیم تکون دادم.
ولی چرا اونطرف درخت نساختن؟
خندهی بامزه ای کرد. با خودم فکر کردم چقدر زمانی که خنده های دختر کنارم رو می بینم غبطه می خورم. اون از هر لحاظ کامل و بهتر از منه. کنار اون بودن باعث میشه اعتماد به نفسم رو از دست بدم حتی اگه اون بیش از اندازه مهربون باشه.
فکر می کردم تا الان فهمیدی ما اهل تجملات نیستیم!
مدتی بینمشون سکوت شد و اینبار این من بودم که اون رو شکستم.
آلیس؟
آلیس درحالی که نواری از موهای نقره ای رنگش رو پشت گوش می فرستاد، پاسخ داد.
بله سارینای عزیز؟
اگه به من می گفتن آلیس شاهدخت، پرنسس یا هر شخص مهمیه بی چون و چرا می پذیرفتم!
یه موضوعی که ذهن منو درگیر کرده اینه که شما به زبون من حرف می زنیم یا من به زبون شما؟
دستشو زیر چونه قرار داد.
جالبه که هنوز نمی دونی!
چرا عادت داره طوری صحبت کنه که انگار باید همه چیو بدونم و با ندونستن گناه بزرگی انجام دادم؟
بی توجه به من ادامه داد وقتی الف ها و موجودات دیگه اینجا ظاهر شدیم، زبون...
سخنش رو قطع کردم.
چی؟ ظاهر شدین؟ منظورت چیه؟
به سمت یکی از راهرو ها در طبقه دوم پیچیدیم.
راستش اون طور اجداد ما تعریف کردن؛ سال های خیلی دور ما هم در کنار شما زندگی می کردیم. در واقع ما درون جنگل ها و تاریکی ها
ساکن بودیم، اما به مرور زمان جمعیت انسان ها خیلی بیشتر شد و نتیجهش این شد که از اینجا سر در آوردیم.
در اصل جایی که بهش تعلق داشتیم. میشه گفت از یاد رفتیم و یا حضورمون کمرنگ تر شد؛ ولی یه مشکلی وجود داشت.
این که ما از نقاط مختلف زمین اومده بودیم، پس طبیعتا زبون همدیگرو نمی فهمیدیم. درنهایت الف ها و پری ها که اون زمان متحد بودن، جادوی خاصی روی سرزمین به کار گذاشتن که زندگی در اینجا رو راحت تر کرد. بعد ها هم راهی به خارج از اینجا یافتن.
جمله ای که در ذهنم زنگ می خورد، به زبون آوردم.
الف ها و پری ها متحد بودن؟ مگه الان نیستن؟
به نظر می رسید تمایلی به پاسخ دادن نداره که حرف رو پیچوند.
اینجا رو ببین رسیدیم...بالاخره!
به در سفید خیره شدم. سپس نگهبان ها رو از نظر گذروندم. آب دهانم رو به سختی قورت دادم و دست های عرق کردهم رو در هم قلاب کردم. در رو برای ورود ما باز کردن. این اضطراب ناگهانی قدرت تفکر رو ازم گرفته بود و من سرگردان جلو در خشک شده بودم...
فصل پنجم
الف ها
نفسام تند شده بود. خواستم نفس عمیقی بکشم که قرار گرفتن دستی روی دهانم منو وادار به سکوت کرد.
به چهره فرد کنارم خیره شدم. قطرات عرق از پیشونیش سر می خوردن. چند نوار از موهای نقره ای رنگش به صورتش چسبیده بود. چشم های طوسیش رو ریز کرده بود و بیرون گودال رو زیر نظر گرفته بود.
دستشو که برداشت، انگار دنیا رو بهم دادن. با دو زانو روی زمین فرود اومدم. سرفه می کردم. گلوم به شدت می سوخت.
سرمو چرخوند. جلو روم یه تونل طویل بود. بلند شدم. با توپ پر سمت پسره برگشتم ولی دیدم اون از منم عصبانی تره. بیشتر که دقت کردم، دیدم مثل خرگوش دربرابر روباه شدم.
اینجا چه غلطی می کنی؟ من تو رو بی خود از درگاه دور نکردم که الان رو به روم ببینمت!
فکر کردم الانه که از حرص از کلش دود بلند بشه.
به چشماش زل زدم. هر چقدر بیشتر توجه می کنم بیشتر به نظرم آشنا میاد.
تو کی هستی؟
تای ابروش رو داد بالا.
یادت نمیاد؟
فشاری به شقیقه هام وارد کردم. البته...چطور فراموش کردم، چشمایی رو که امروز مدام دور سرم چرخ می خوردن.
آره من تو رو دیدم...وقتی داشتین با پدر حرف می زدین و حتی قبل از بیهوش شدنم تو باغ متروکه.
تغییری تو چهره عبوسش به وجود نیومد. من طوری که کشف مهمی کرده باشم، با پیروزی بالا پایین پریدم.
حدسم درست بود، شما آدمای معمولی نیستین.
پوزخند زد.
آفرین، اصلا تحت تاثیر قرار گرفتم خانم نابغه!حالا بگو چطور اومدی اینجا؟
تو اون لحظه در اوج انفجار بودم.
به تو ربطی ندا...
نگاه جدیش مانع از ادامه حرفم شد. نفسمو کلافه بیرون دادم.
تو اون گودال عجیبه لیز خوردم. حالا شد؟؟
اخماش از هم باز شدن و جای خودشون رو به تعجب دادن.
فکر می کردم آدما نمی تونن اون رو ببینن یا واردش بشن.
این حرفش بیشتر شبیه زمزمه بود. مثل اینکه با خودش حرف می زد. دوباره صورتش جدی شد. من که از این همه بی ثباتی حوصلم سر رفته بود گفتم حالا چطوری برگردم خونه؟
نمی تونی.
حس کردم رنگم پرید. به زحمت آب دهانم رو قورت دادم. نکنه اینم هوس کباب آدمیزاد کرده؟
تنها تونستم به زور چند کلمه رو به زبون بیارم.
چرا...نشه...؟
نمی خواست جواب بده ولی قیافه وحشت زدم نظرش رو تغییر داد.
نمیشه چون دروازه ها بستن.
گیج شده بودم. نه می دونستم کجام، نه از خانوادم خبر داشتم و نه می دونستم این شخص و اون موجودات کیَن یا چیَن...
صداش رشته افکارم رو پاره کرد. بی توجه زمزمه کردم هان؟
دنبالم بیا...
منم دنبال خودش داخل تونل کشید. منگ تر از اونی بودم که دارم چی کار می کنم.
چشمم به گوشاش خورد.
تو...الفی؟
آره.
همین...بی تربیت تر از اونی بود که بشه دو کلام باهاش معاشرت کرد ولی من از رو نرفتم.
اول همه اسمت چیه؟ من اسمم ساریناست.
عین گاو سرشو انداخته بود پایین و می رفت.
آرژان...
دهانم رو باز کردم تا سوال بعدی رو بپرسم که پیش دستی کرد.
اون موجودات خاکستری گابلین هستن.
کنجکاو تر شدم.
واقعا؟ پس زیاد زیر نور خورشید خوابیدن...
با افسوس ادامه دادم رنگاشون به کل پریده.
نیشخند زد.
نه این گابلین ها گوشتخوارن. در ضمن براشون فرقی هم نداره چه جور گوشتی باشه.
با لحن ترسناکی زمزمه کرد ولی گوشت انسان رو ترجیح میدن.
پشت بندش قهقهه زد.
لرز سردی سر تا سر بدنم رو گرفت.
خیلی عادی ادامه داد چون گوشتخوارن تفاوت هایی هم با گابلین های سبز دارن. مثلا دندونای تیز و پوست خاکستریشون.
با ترس اطراف رو می پاییدم که مبادا یکی از اونا دوباره پیداش بشه. از پشت چیزی روی کمرم حرکت کردم. جیغ زدم. چرخیدم و با تمام توان کوبیدم فرق سر اون موجود خیر ندیده.
داد آرژان در اومد. لبم رو گاز گرفتم. امیدوارم بتونم جون سالم به در ببرم. دستشو به سرش گرفته بود و نفس نفس می زد. اوایل فکر کردم از درده ولی بعد فهمیدم علتش عصبانیته.
لبخند دندون نمایی زدم و سعی کردم قضیه رو جمع و جور کنم.
عه...تو بودی؟ من...
فریاد کشید.
تو که می ترسی چرا خودتو پرت می کنی تو درگاه؟
از کوره در رفتم.
خب من چه بدونم تو مرض روانی داری؟
چیزی نگفت فقط دندوناش رو می سایید. احتمالا تا فردا دندون سالم براش باقی نمونه. جلوتر راه افتاد. مدتی در سکوت گذشت تا اینکه دوباره به حرف اومدم.
راستی اسم اینجا چیه؟
بی تفاوت گفت سرزمین سایه ها.
چه جالب...گابلین های سبز وجود دارن؟
آره ولی اونا ترجیح میدن وسایل قیمتی رو بدزدن و نگه دارن.
سرمو خاروندم.
پس خطری ندارن؟!
نیم نگاهی به من انداخت.
چرا که نه. گابلین های سبز خیلی طمع کارن.
و..
سخنمو قطع کرد.
سرم رفت، فکّت نگرفت؟!
صادقانه جواب دادم تو یه الف گوشت تلخی.
ترجیح میدم یه الف گوشت تلخ باشم تا یه آدم پر حرف!
اوه...آرژان حتی از منم صادق تره!
بالاخره از اون تونل تنگ و تاریک خارج شدیم. بیرون غار همه چیز خیلی سبز بود. چنان که این قسمت رو با مداد سبز رنگ آمیزی کرده باشن. مثل جنگل های استوایی هوا خیلی گرم بود. به نظر می رسید حتی این سرزمین هم مانند مردمش بی ثبات بود، شاید هم تونل مثل درگاه آب و هوا عمل می کرد، چون هوای دو طرف متفاوت بود. اینجا به خنکی اونجا نیست و اونجا هم به گرمی اینجا.
درخت ها کهنسال و قدیمی بودن. اشعه های خوشید از هر سمت شاخ و برگ ها در وسط محیط تجمع یافته بودن. خزه ها روی تنه درخت ها رشد کرده و تنه ها رو مخفی کرده بودن. سکوت اونجا اگرچه مایهی آرامش بود ولی منو یاد مکان های متروکه می انداخت.
درخت ها در هر اندازه ای در کل اون محیط پراکنده بودن. به سختی مکانی پیدا می شد که از سایه اونا آسوده باشه. دور خودم چرخی زدم. آرژان طوری نگاهم کرد که انگار دیوانه ای بیش نیستم.
اینجا معرکهست.
با چشم هایی ستاره بارون گفتم تو اینجا زندگی می کنی؟
نه.
بادم خالی شد. اون می تونست رفتار بهتری داشته باشه، اینطور نیست؟
برگ هایی رو که تا زمین رشد کرده و مانند پرده ای اونطرف رو پنهان می کردن، کنار زد. هردو از زیرش رد شدیم. اون پشت هم مثل بقیه جاها تا حدودی دلگیر بود. احتمالا فقط یه قسمت از این سرزمین ارزش دیدن داره. هرچند انتظار داشتم وقتی از درگاه رد می شم، عین همه کارتون ها از یه جای جادویی سر در بیارم ولی تنها چیزی که گیرم اومد، یه عده گابلین گرسنه با یه الف افسردهست. آه راستی و یه پیر زن غرغرو!
دو ساعتی همینطور حرکت می کردیم. چشممون به جمال چندین باتلاق، تونل و جک و جونور های ریز و بی ریخت روشن شد، اما ما همچنان به مقصد نرسیدیم. دارم کم کم ایمان میارم که گم شدیم.
ایستادم. خم شدم و زانوهام رو گرفتم. کلافه سرمو بلند کردم و با آرژان چشم تو چشم شدم.
لبخند کجی زد.
به این زودی خسته شدی؟
سر جا ایستادم.
من که می دونم تو داری تلافی چند ساعت پیشو سر من در میاری. تو خیلی کینه ای هستی ولی من که عذر خواهی کردم.
حالت متعجب به خودش گرفت.
جدا؟! پس چرا من نشنیدم؟
در واقع من از اون یه یه تشکر کوچیک برای نجاتم نکرده بودم؛ چه برسه به عذر خواهی! ولی این باعث نشد خودم رو ببازم.
چون کَری!!
رمان مورد نظر توسط شما خوانندگان عزیز انتخاب شد و همکنون میتوانید این رمان را در بخش آفلاین دنبال کنید.
ملیکا
00خوب بود
۱ سال پیشالنا
00عالیه لطفا ادامه اشو بزارید
۱ سال پیشهیوا
۲۰ ساله 00رمان خیلی جالبی به نظر میرسه و امیدوارم زودتر بتونیم رمان رو کامل بخونیم 🙏
۱ سال پیشمرضیه
۱۳ ساله 00خیلی رمان خوبی بود .
۱ سال پیشفاطمه
۱۳ ساله 00خیلی رمان خوبی بود هیجانی و تخیلی میشه زودتر بقیشو بزارید خیلی ذوق دارم ببینم بقیش چی میشه شاه بهش چی میگه،چرا دریچه رو دیده بوده،بعدش قراره چی بشه،اون پیرزنه کی بوده،چجوری برمیگرده پیش خانوادش و...
۱ سال پیشنگین
۱۱ ساله 10عالیه تارا جان تو حتی از خواهرم هم بهتر مینویسی خیلی از رمانت خوشم اومد مخصوصا که من عاشق رمان های خون آشامی هستم
۱ سال پیشالین
00خیلی خوب بود
۱ سال پیشیگان
۱۶ ساله 10معرکه اس تارا جان .با این ک اولین کارته ولی از نظر من تو بهترینی،همینطوری ادامه بده جانا طرفدارتم♡
۱ سال پیشZahra
11قشنگ بود
۱ سال پیشBanow
۱۹ ساله 30خیلی خوشم اومد کی بقیشو میزارین🥲
۱ سال پیش
ناهید
00بنظرم رمان خوبیه لطفا بقیشم بذارید