رمان من به برلین نمیروم ( جلد دوم این مرد ویران است ) به قلم سناتور
روزها از پس هم گذشته و اینک الیسیما، دیگر آن نوجوان درماندهی شانزدهساله نیست؛ لیکن او را روزگار و حماقت خودش، عوض کرده است. او تازه دارد معنی "مجازات زنبودنش" را میفهمد. هفتسال از مرگ سام میگذرد و او در بالین خانوادهی طاهری تاب آورده است؛ خانوادهای که از یک نقطهی کوچک به همهی زندگیاش تبدیل شدند. همهچیز آرام به نظر میرسد؛ اما اصل ماجرا چیز دیگری است. در این میان، بازگشت دماوند به هیاهوی این آشفتهبازار، دامن میزند و...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۳۰ دقیقه
ژانر : #عاشقانه #تراژدی
خلاصه:
روزها از پس هم گذشته و اینک الیسیما، دیگر آن نوجوان درماندهی شانزدهساله نیست؛ لیکن او را روزگار و حماقت خودش، عوض کرده است. او تازه دارد معنی "مجازات زنبودنش" را میفهمد. هفتسال از مرگ سام میگذرد و او در بالین خانوادهی طاهری تاب آورده است؛ خانوادهای که از یک نقطهی کوچک به همهی زندگیاش تبدیل شدند. همهچیز آرام به نظر میرسد؛ اما اصل ماجرا چیز دیگری است. در این میان، بازگشت دماوند به هیاهوی این آشفتهبازار، دامن میزند و...
پیشگفتار:
الیسیما نوجوان شانزدهسالهای بود که از ناتنیبودن پدرش باخبر میشود و نفرت از درونش فوران میکند. از بهر این نفرت، به دعا و نفرین روی میآورد. آهستهآهسته از دردها و رنجهای سام، ناپدریاش، آگاه میشود و نفرت پر میکشد و عشق جایگزین میشود؛ اما درست در جایی که این علاقه میتوانست شکوفا شود، نفرین عملی شده و سام میمیرد...
پ.ن: علی اکبر و کیاوش یه نفرند.
این جلد تقریبا، مستقل از جلد اول خود است.
مقدمه:
شب بود و
شمع بود و
من بودم و
غم!
شب رفت و
شمع سوخت و
من ماندم و
غم!
***
- الی؟ الی بدو علیاکبر اومد، داداش گلم اومد.
نگاهم را به آینه میدوزم؛ همهچیز مرتب است. موهای بور بلندم را زیر روسری ساتن پنهان میکنم. با چشمان قهوهایم، رژلب روی میز را نشانه میگیرم."نه الیسیما، احمق نشو! باز میخوای آتو بدی دستش؟" منصرف میشوم."میخوای مثل میتها باشی؟" بدون تعلل رژلب را برمیدارم، میچرخانمش که رژ قرمز زیبایی بالا میآید؛ جیغ نیست، خانمانه است. آن را روی لبم میکشم؛ لبهای صورتی بیرنگم، قرمز میشوند. دستمال را از روی میز برمیدارم و روی لبهایم میکشم؛ تا حدودی رنگش پاک میشود. اینگونه هم به حرف دلم عمل کرده بودم، هم عقلم! دستمال رژیشده را در سطل آشغال میاندازم و چادرم را روی سرم میکشم.
از اتاق بیرون میزنم. خانه شلوغ است؛ پر از مهمان است. خیلی از آنها را نمیشناسم و حس میکنم آنها هم همینطور. چندنفری که من را میشناسند، با من سلام علیک میکنند، من هم به گرمی پاسخ میدهم.
از خانه خارج میشوم و وارد حیاط میشوم. حیاط هم شلوغ است؛ عدهای مرد کناری ایستادهاند و مادر، سمیه، معصومه و زینب هم سمت دیگری زیر درخت پُربار انجیر به همراه خالهی کیاوش مشغول ریزریز صحبتکردن با یکدیگرند. چادرم را جلوتر میکشم که معصومه میگوید:
- بیا الیجان.
جلو میروم و کنارش میایستم. زینب با خنده در گوشم پچپچ میکند:
- فکر میکردم از خوشی توی پوست خودت نگنجی، خیلی بیتفاوتی!
نمیدانم معصومه چهطور میشنود که چادرش را روی صورتش میکشد و به من چشمک میزند:
- من که میدونم چهقدر خوشحالی!
جوابی جز پوزخند لبخندنما ندارم. اسپورتیج مشکی که در کوچه پدیدار میشود، مادر بلند صلوات میفرستد که ما هم بالطبع صلوات میفرستیم. دستهایم یخ میزنند؛ اما قلبم همانطور آرام و ریتمیک میزند؛ گرومپ، گرومپ، گرومپ!
مسلم پیاده میشود و از سمت شاگرد هم خودِ کیاوش. معصومه سریع اسپند دود میکند و شوهرش چاقو را روی گردن گوسفند میگذارد. همین که کیاوش جلو میآید، سرش بریده میشود و خون از گردن گوسفند فوران میکند. کیاوش با پدرش گرم و صمیمی روبوسی میکند. جلو میآید و دست مادر را میبوسد که مادر هم سرش را میبوسد. مردها دورش را میگیرند و این زنگ خطری برای ماست که به داخل خانه برویم. میبینم که سمیه با بغض به قد بلند کیاوش نگاه میکند و اشک چکیده از گوشهی چشمش را پاک میکند؛ تلخندی میزنم.
وارد خانه میشویم و بدون توقف، مشغول پذیرایی از مهمانها میشوم. دوست ندارم حتی یک ثانیه هم بیکار شوم؛ چون بیکاری مصادف با فکر و خیال الکی بود. این اخلاقم را مادر خوب میدانست؛ چون عمیق نگاهم میکند. لبخندی به رویش میزنم که خودش را مشغول صحبت با محبوبهخانم، همسایهمان، نشان میدهد. به حیاط میروم تا یکی از پارچهای پلاستیکی را بردارم. مسلم صدایم میزند، به سمتش برمیگردم. از چشمان قهوهایاش، خستگی میبارد؛ اما همچنان لبخند میزند. میگوید:
- الیخانم قربون دستت یه چسب میاری بزنم به این پلاکاردِ؟ گوشهی سمت چپش افتاده.
به پلاکارد اشاره میکند. نگاهم را به آن سمت هدایت میکنم. رو به او چشمی میگویم و بعد نوشته را بار دیگر نگاه میکنم.
«حاج علیاکبر طاهری، زیارت مکه مکرمه و مدینه منورهتان قبول درگاه حق»
***
دیگر کاری نمانده است که بخواهم خودم را به آن سرگرم کنم؛ به هال میروم که مادر میگوید:
- بیا بشین الی، خسته شدی دیگه.
میروم روی مبل مینشینم. معصومه با خستگی چادر را از روی سرش میکشد. مادر نگاهش میکند و میپرسد:
- محمد رو چیکار کردی؟
معصومه در حالی که پایش را ماساژ میدهد، با خستگی میگوید:
- خونهی مامان ابراهیم؛ بچهام فقط به مادربزرگش وابستهاس.
مادر اخم نمکینی میکند و میگوید:
- دستت درد نکنه معصومهخانم! حالا دیگه به ما تیکه میندازی؟
معصومه و زینب میخندند؛ اما من بیتفاوت سیب را قاچ میکنم. شام هم نخوردهام؛ اما به هر چیز که نه میگفتم، نمیتوانستم به سیب نه بگویم. داشتم سیب را میجویدم که در باز شد. حاجی، مسلم، شوهر معصومه و کیاوش وارد میشوند. معصومه سریع بلند میشود و به سمت کیاوش میرود. کیاوش با لبخند صورتش را میبوسد. معصومه با خنده میگوید:
- زیارت قبول حاجی!
کیاوش هم با لبخند جوابش را میدهد:
- خدا نصیب شما هم کنه اُختی!
اُختی، اُختی، آه الیسیما تو اُختیِ کیاوش بودی! لبهایت را محکم به هم فشار بده؛ پوزخند نزن. کیاوش و مسلم به سمت ما میآیند. من و زینب، همسر مسلم، به احترامش بلند میشویم. بدون این که به زینب مستقیم نگاه کند، به او سلام میکند که زینب هم با خوشرویی جوابش را میدهد و زیارتش را تبریک میگوید. به سمت من میآید. حس میکنم همه ذرهبین به دست گرفته و ما را نگاه میکنند. شاید میخواهند ببینند پس از یک ماه برگشتن، چهگونه از او استقبال خواهم کرد و واکنش او چه خواهد بود. سلام میکند که جوابش را آرام و بیتفاوت میدهم. تنها جای خالی کنار من است، پس مینشیند. همه مینشینند. من قوی بودم و این قدرت، اجازهی اظهار نظر را به دیگران نمیداد.
حاجی با عشق به پسرش نگاه میکند و میگوید:
- خوش گذشت علیاکبر؟
کیاوش سرش را بلند میکند و میگوید:
- شما که خودتون تجربه دارید، میدونین چه حس و حالی داره. ولی جدای بعضی از سختگیریهای نظامیهای عراقی، خیلی خوب بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمعصومه به شوخی به صورتش چنگ میزند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خاک به سرم! مگه جنگ تحمیلی ایران-عراق تموم نشده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیاوش که میفهمد سوتی داده است، اهماهمی میکند و میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- منظورم نظامیهای عرب بود. اونجا اصلا امنیت نبود؛ میدونین که دیگه روابط ایران و عربستان مثل سابق خوب نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگار، دختر کوچک پنجسالهی مسلم، مزه میپراند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عمو علیاکبر سوغاتی نیاوردی برامون؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمعصومه لب میگزد و میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وا...سوغاتی چیه؟ عمو علیاکبر خودش سوغاتیه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه به عجب سوغاتی! عمو علیاکبرتان را با ده مَن عسل هم نمیشود نوش جان کرد. مسلم میخندد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- معصومه بحث سوغاتی رو نپیچون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر هم لبخند کوتاهی میزند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بچهام خستهست؛ بذارید بخوابه، صبح که بیدار شد سوغاتیهاتون رو میده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاجی اعلام حضور میکند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- طیبهخانم، خستهی چی؟ کوه که نکنده... با هواپیما رفته، با هواپیما هم برگشته. از فرودگاه هم که دربست در خدمتشون بودیم! خستگی نداره که.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسلم سریع میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره والا...اگه به خستگیه که کسی از من و بابا خستهتر نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابراهیم، شوهر معصومه میخندد و شاکی میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بقیه هم که رحل قرآن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه ورژن جدید ضربالمثل "بقیه هم برگ چغندر " خندهام میگیرد؛ اما خودم را کنترل میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیاوش با حفظ لبخندش میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باشه چشم، الآن سوغاتیهاتون رو هم میدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچمدانش را از ماشین میآورد. روی فرش مینشیند که همه گرداگرد او مینشینند به جز من و حاجی. در چمدان که باز میشود، نگار جیغ میکشد و من هم از دیدن آن همه سوغاتی دهانم باز میماند. کیاوش مانند شعبدهبازها، دست در چمدان میکند و یک پارچهی مشکی بیرون میآورد و با ارادت به سمت حاجی میگیرد و میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدمت حاج بابا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاجی تشکر میکند و سر کیاوش را میبوسد. بعدی کادوی مادر است؛ یک پارچهی چادری، سجادهای گلدار و یک انگشتر عقیق زیبا. جان به جانش میکردند، مادردوست بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسلم، معصومه، آقا ابراهیم، زینب، نگار؛ همگی کادویشان را میگیرند و میروند. کادویی به دست من نمیرسد؛ یا هیچکس نفهمید یا همه فهمیدند و خودشان را زدند به نفهمی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر و حاجی که از صبح حسابی خسته شده بودند، رفتند که بخوابند. من هم آخرین ظرفها را میشویم و به سمت اتاق به راه میافتم؛ اتاق مشترکم با کیاوش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک اتاق نسبتا بزرگ، با چیدمانی بسیار ساده و وسایلی شامل تخت، کمد لباس و یک میز آرایش نئوپان. لباسهایش را عوض کرده است، عمامه و عبایش روی چوب لباسی بودند. روی تخت نشسته بود و به صفحهی گوشیاش زل زده بود. چادر را از سرم میکشم و آرام میگویم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- زیارت قبول.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمانطور که با گوشی ور میرود، بیتفاوت میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قبول حق باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز عمد تیکه میپرانم؛ البته زیرلبی اما جوری که بشنود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حق هم حتما قبول میکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را بلند میکند و نگاهم میکند؛ خیلی وقت است که نگاهش را ندیدهام. اخم میکند که ابروهای بلند و مشکیاش در هم فرو میروند. همانطور که به مشکی چشمهایش نگاه میکنم، میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این ده روز که اینجام، به پر و پام نپیچ!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخند میزنم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یادم نمیاد به پر و پات پیچیده باشم که الآن بخوای اخطار بدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهزار جواب در آستین دارد که تحویلم بدهد؛ اما هیچ چیز نمیگوید. اینگونه میخواهد به من بگوید به حضورم و خودم بیتفاوت است. من هم حرفی ندارم که بزنم. البته سریعاً یک حرف به ذهنم میرسد و قبل از کمی فکر، آن را به زبان میآورم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جهت اطلاع حج بدون حلالیت، پشیزی ارزش نداره آقای طاهری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین را که میگویم، انگار آتشش میزنند. سرش را بلند میکند و آنچنان خشمگین نگاهم میکند که ناخودآگاه یکقدم به عقب برمیدارم. حس میکنم از چشمان سرخشدهاش، آتش ساطع میشود و این آتش من را میسوزاند. هیچوقت کیاوش را تا این حد عصبانی ندیده بودم. یک لحظه تمام سربهزیریهای این اخیر و لبخندهای صمیمی آن سالها از ذهنم پر میکشند و همین کیاوش افسارگسیختهی الآن میماند! اولینبار بود که او را اینگونه میدیدم؛ البته اگر آن شب لعنتی را فاکتور بگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتم میآید که باز عقبگرد میکنم. آنقدر عقب میروم که به دیوار پشت سرم برخورد میکنم. سعی میکنم کنترل خودم را به دست بگیرم؛ اما نمیشود، این نگاه تیز کیاوش نمیگذارد. دست چپش را کنار صورتم اهرم میکند و به سمتم خم میشود. فقط چشمهایم را نگاه میکند و اینگونه من را هم وادار میکند به او زل بزنم. از لای دندانهای کلیدشدهاش میغرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- که حج من مقبول نیست؛ هـا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسهای از حرص داغشدهاش به صورتم کوبیده میشود. هیچچیز نمیگویم و بیحرف به چشمانش زل میزنم. نگاهمان، مانند دو شیر درنده یکدیگر را میدرد. چشمان قهوهای من در برابر سیاهی نگاهش مقاومت میکنند. باز با عصبانیت میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اونوقت چرا؟ چون از تو یکی حلالیت نطلبیدم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتنها واکنشم همین بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- صدات رو بیار پائین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیتوجه به حرفم ادامه میدهد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حرف حسابت چیه سیما؟ اگه قبولیِ حج من به رضایت توئه که من حاضرم یه بار دیگه پاشم برم مکه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشجاعتم را جمع میکنم و آرام میگویم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- صدبار دیگه هم بری همین آش و همین کاسهست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیشخندش قلبم را نشانه میرود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من هیچ کاری نکردم، هیچ حقی رو نخوردم که بخوام بهخاطرش از تو یکی حلالیت بطلبم. این قانون برای تو صدق میکنه. تو هم هر وقت خواستی بری مکه، من بی چون و چرا حلالت میکنم خانم، نگران نباش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز تبرئهکردن خودش داغ میکنم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا؟ مگه من چیکار کردم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرمیگردد. چشمانش رنگ خشم را از دست میدهند. رفتهرفته، پوزخند غلیظی روی لبانش جا خوش میکند. میخواهد تیکهبارانم کند؛ اما این کار را نمیکند. در موهای قهوهایاش چنگ میزند، پوفی میکشد و میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دهن من رو باز نکن سیما...نمیخوام همین یه ذره حرمتی هم که بینمونه، از بین بره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحق با اوست؛ هر چه شود، هر چه بگوید، حق دارد، زیادی هم حق دارد. آهم منقطع به بیرون دمیده میشود. حس میکنم در سیاهچالی تاریک و سرد رها شدهام. تکیه به دیوار، روی زمین سر میخورم. چمباتمه میزنم؛ زانوهایم را در خودم جمع میکنم و اجازه میدهم باز هم بغض به گلویم چنگ بزند. خاطرات گذشته در برابر چشمانم تداعی میشوند. همهچیز مانند یک درام تلخ، برایم به نمایش گذاشته میشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیاوش با حرص و کلافگی مشهود در صدایش، میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همیشه همینی! گند میزنی، دو قورت و نیمتم باقی میمونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنترل رفتارم از دستم در میرود و بلند میگویم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو هم همیشه همینی؛ کاری جز عصبانیشدن و تیکهپروندن نداری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگرهی میان ابروانش، گرهی کور میشود؛ به طوری که حس میکنم این گره هرگز باز نخواهد شد. مانند همیشه چشمان سیاهش از خشم برق میزنند، رگ کنار شقیقهاش متورم میشود و ضربان قلب من کند میشود. باز پا روی دم شیر گذاشتهام، تقصیر خودم و حماقتهایم است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمان تیزش را به چشمانم میدوزد و میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو نمیفهمی نه؟ مث اینکه امشب رو مود یه دعوای حسابی هستی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبس است هر قدر کوچک شدم، همین امشب تکلیفم را روشن میکنم. بلند میشوم و من هم میغرم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیه؟ همیشه باید خفه شم و تو هر کار دلت خواست بکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلو میآید و من سعی میکنم عقب نروم. در برابرم میایستد و با نگاه براقش تمام صورتم را از نظر میگذراند. هولم میدهد که به دیوار پشت سرم برخورد میکنم. دستانش را اهرم میکند و در صورتم خم میشود. ضربان قلبم بالا میرود و گرمای زیادی در صورتم حس میکنم. از بین دندانهای کلیدشدهاش میغرد و غریوش من را از جا میپراند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به چی میخوای برسی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر چشمانش خیره میشوم. میتوانم بگویم چه میخواهم؟ میتوانم بگویم " حقم" را؟! میتوانم بگویم "الیسیمای گذشتهها" را؟! میتوانم بگویم "یک زندگی خوب" ؟! میتوانم بگویم "خود مهربانت" را؟! میتوانم بگویم "یک نفس راحت" ؟! چه میتوانم بگویم به او؟ هیچکدامشان را نمیگویم. میتوانم بگویم؛ اما نمیگویم؛ از عواقب هر کدامشان هراس دارم. نمیگویم تا مبادا مورد تمسخر کیاوش قرار بگیرم؛ چون میدانم جوابش چیست، همهی اینها را خودم از دست دادهام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایم را روی هم میگذارم. این حرف خیلی وقت است روی دلم سنگینی میکند. چشمهایم را باز میکنم و سرکش در نگاهش خیره میشوم؛ باید به او بفهمانم خیلی هم بیچاره نیستم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این همه بزرگ شدی، قد بلند کردی، ادعا کردی فلان و بهمان شدی، پیشوند حاجی انداختی دنبال خودت؛ ولی یه ذره هم شعورت زیاد نشده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را بلند میکند که دستانم را جلوی صورتم میگیرم. با دیدن ترسم، تردید میکند و دستش را مشت میکند. مشتش را در دیوار کنار صورتم فرود میآورد. بر سرم داد میکشد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خفه میشی یا نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"نه" را طوری میکشد که نخواهم هم، خودبهخود خفه میشوم. من میخواهم حرف بزنم، من میخواهم از دردهایم بگویم، من میخواهم از جهنمی که برایم ساخته است شکایت کنم؛ اما نمیشود، نمیگذارد. وجدان خفتهام بیدار میشود " این تویی که بلد نیستی از دردهات بگی."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر خودم جمع میشوم و کیاوش بازویم را میگیرد و بار دیگر داد میزند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من رو نگاه کن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«گذشته»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآوارگی حس مبهمی است؛ درست مرز بین بودن یا نبودن. شاید شکسپیر با آن دیالوگ میخواست معنی آوارگی را بفهماند. آوارگی، زیرشاخهی عظیم و پرباری از بلاتکلیفی بود. نمیدانی بمیری بهتر است یا زنده بمانی؟! آوارگیام به کوچهای باریک با خانههایی سنتی ختم میشود. اولین خانه از این سمت خیابان و آخرین خانه از آن سمت. خانهای با سنگهای سفید، شیری، مشکی. اولین خانهی دوطبقه از ابتدای کوچه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدانم با چه رویی، اما مجبور شده بودم به آنها پناه بیاورم. منِ هفدهساله کس دیگری را نداشتم. خیلی خجالت میکشیدم؛ نه از حاجی، نه از مادر فولادزره، نه از سمیه، نه از معصومه، فقط و فقط از کیاوش. با آن حرفهایی که به او زده بودم، اوج پررویی بود که باز به دامان خانوادهی او پناه آورده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلباس مشکیام را کمی تکاندم. خیلی وقت بود که مانتوی آستین سهربع نمیپوشیدم. موهای بیرونآمده از زیر شالم را داخل فرستادم. چشمهایم را محکم بستم و باز کردم. دستم را بالا آوردم و روی آیفون غیرتصویری گذاشتم. چندی بعد صدای مادر فولادزره را شنیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتردید را کنار گذاشتم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من؛ الیسیما.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطیبهخانم: تویی دختر؟ بفرما داخل.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر با صدا باز شد. یک لحظه یاد خانهی خودمان افتادم. وقتی شهلا در را باز میکرد و من با اخم و بیتفاوتی به جانش غُر میزدم که در را دیر باز کرده است و او هم همیشه میگفت:«دستم به چند کار باشه؟ غذا درست کنم، خونه رو جمع کنم، بشورم و بسابم و بعد سر بزنگاه در رو براتون باز کنم؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین غرهایش مختص به من بود؛ به سام که میرسید، فقط قربان صدقههایش میماند. شاید اگر کمی، فقط کمی شهلا با من رفتار بهتری داشت و تا حدودی جای مادرم را پر میکرد، هرگز عقدهای بار نمیآمدم! آه کجایی شهلا که ببینی چه بر سر دختر چشمسفید آمده است؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکرهایم را درگیر بیخانمانیام کردم. کاش فیلم بیخانمان را یکبار دیگر، بر اساس زندگی تلخ و بی سر و ته من میساختند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد خانه شدم. حیاط بزرگ و دلنشینشان، درخت انجیر بیبرگ گوشهی حیاط، باغچهی کوچک کنار درخت، مرا به چند وقت پیش پرت کرد؛ وقتی به آنها پناه آورده بودم و آه، یادش بخیر! آن روزها چه روزهای قشنگی بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر فولادزره با دیدن من، چشمهایش گرد شدند و به صورتش چنگ زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یا امام هشتم..چی شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیدانستم صورت رنگپریده، لبهای ترکخورده، چشمهای گودافتاده و لباسهای خاکی مشکیام همهچیز را گفتند؛ چندروز بود که چیزی نخورده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر فولادزره جلو آمد و شانههایم را گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الی؟ چی شده دختر؟ چرا حرف نمیزنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایم با غم فراوان به چشمهای نگران مادر فولادزره نگاه میکردند؛ ولی لبهایم الکیالکی لبخند داشتند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میشه بیام داخل؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط میخواستم بخوابم؛ واقعا خسته بودم. مادر فولادزره هم بیحرف اتاق معصومه را نشانم داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر را که باز کردم، موجی از گذشته به سویم سرازیر شد. وقتهایی که از روی اجبار درس میخواندم، معصومه مداحی گوش میداد و من لیتو گوش میدادم، وقتهایی که از اینترنت مجانی و پرسرعت استفاده میکردم و با کیاوش چت میکردم، وقتهایی که سهنفری، من و کیا و دما، سوپرگروهها را به آتش میکشیدیم، وقتهایی که دستم شکسته بود و نمیتوانستم راحت بخوابم. کاش هیچوقت به این خانه نمیآمدم! کاش هیچوقت در آن شب لعنتی دلتنگ سام نمیشدم! کاش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبس است الیسیما؛ افسوس هیچ دردی را درمان نمیکند. تشکی از کمد دیواری بیرون کشیدم و روی زمین پهن کردم. شالم را درآوردم و با همان لباسها روی تشک گرم و نرم خزیدم. قلبم به یکباره کوبش گرفت؛ آه سام عزیز، تو زیر آن خاکهای سرد و من در تشکی گرم و نرم؟ تو اذیت بشوی و من اینجا راحت بخوابم؟ تشک را جمع کردم و سرم را روی گلیم خشک گذاشتم و چشمهایم را بستم. اینگونه جسمم اذیت میشد؛ اما قلبم آرامِ آرام بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دستبند چرمی دور مچم نگاه کردم؛ تنها یادگاری که برایم مانده بود. رویش نوشته شده بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" الیسیما ". باز سام داشت به قلبم چنگ میزد؛ قبل از اینکه بغضم بشکند، چشمهایم را بستم. من با خودم عهد بسته بودم گریه نکنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الیجان...الیجان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایی نگران و لرزان: وای عمه مرده..خدایا الی مُرد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حرف بیخود نزن معصومه! داره نفس میکشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس چرا بیدار نمیشه؟ از هشت و نیم خوابه تا الآن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایم را باز کردم. چند لحظه طول کشید تا لود شوم و بتوانم معصومه و سمیه را تشخیص دهم. معصومه خدا را شکر میکرد؛ اما سمیه همانطور به من خیره مانده بود. نگاهش غم عجیبی داشت و من فقط موج کینه را از آن دریافت کردم. حس کردم من را مقصر ازدستدادن دماوند میداند. نیمخیز شدم و دستهایش را گرفتم که متعجب نگاهم کرد. سریع گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اینطوری نگاهم نکنین، بهخدا من مقصر نیستم. البرز زندگی من رو هم به هم ریخت. پولای بابام رو ازم قاپید و رفت. به خدا منم مثل شما که پسرتون رو برد، انگار هیچی ندارم، منم هیچی ندارم. البرز زندگی من رو هم ازم گرفت؛ به خدا که من هیچکارهام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر اشکهایم کمی آرام میگرفتند، راحتتر میتوانستم حرف بزنم. سمیه هم بغضش ترکید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همهی زندگی من دماوند بود، همهکسم بود. مگه جز اون کسی رو هم داشتم؟ همهی عمرم جون کندم تا بتونم جوری بزرگش کنم که کمبودی توی زندگیش احساس نکنه، یه تنه جور همه چیز رو کشیدم. همیشه واسش مثل یه شیرزن نقش بازی کردم؛ ولی همیشه ترسی توی وجودم بود...ترس اینکه یه روز البرز بیاد و اون رو ازم بگیره. که بالاخره اومد و همهی زندگیم رو برد؛ بردش یه جایی که دستم بهش نرسه. من بدون دماوند هیچم! یه مادر بدون بچهاش، یه مردهی متحرکه، یه پرندهی بی بال و پره، یه عالم درده! نفس من دماوند بود که رفت، بدون اون چهطور نفس بکشم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
دلم برایش گرفت؛ او هم زخم خورده بود، او هم از دست داده بود، این بود رسم روزگار؟! شک نداشتم دماوند و البرز با خوشحالی و خوشبختی، بیخیالِ من و سمیه، از زندگی نکبتیشان لذت میبرند؛ فراریهای نامردی که زندگی را بر من و سمیه حرام کرده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمیه اشکهای غلتانش را پاک میکرد و من هم زانوی غم بغل گرفته، گوشهای نشسته بودم. معصومه و طیبهخانم، انگار میدانستند این اتاق منطقهی ممنوعه است و نباید وارد آن شوند. شاید این اتاق مخصوص زخمخوردهها بود و کسی حق ورود به این خلوت را نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خشک سمیه من را از فکر بیرون کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- واسه چی اومدی اینجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را روی زانوهایم گذاشتم تا چشم در چشم نشویم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- جایی رو ندارم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای کسی از بیرون بلند شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اَه ولم کنین...این عمه رو هی تنها میذارین، غصه بخوره دق کنه؟ برو کنار معصومه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد در باز شد. کیاوش با دیدن من دهانش باز ماند. من با چشمهای سرخ و اشکآلود نگاهش می کردم و او با چشمهای متعجب نگاهم میکرد. اصلا فراموش کرده بود برای چه به اتاق آمده؛ انگار فقط من بودم و کیاوش که لحظهلحظه از بهت خارج و خشمگین و خشمگینتر میشد. اما من یکی به خودم اجازه نمیدادم نگاهم رنگ شرم بگیرد؛ شرمِ من مصادف با آوارگی بود. من همهی احساسم را سرکوب میکردم تا بتوانم در آن خانه مستقر شوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمعصومه من و کیاوش را از خلسه بیرون کشید. در چهارچوب در، کنار کیاوش ایستاد و شاکی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا... درستش کردی حالا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیاوش، نگاه نفرتباری به من کرد و بعد به سمت سمیه حرکت کرد؛ انگار با حرف معصومه به خودش آمده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست روی شانهی سمیه گذاشت و با لحن ملایمی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عمهجان، قربونت برم، اگه خودت رو داغون کنی دماوند برمیگرده؟ تو باید به خودت مسلط شی. هنوز یه ماه هم نشده که رفته، اصلا شاید خودش برگشت؛ اصلا مگه میشه برنگرده؟ اون عاشق تو بود عمه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمیه اشکریزان و با بغضی که قلب من را ریشریش میکرد، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما که البرز رو نمیشناسین، من میشناسم. اون به هر چی بخواد، میرسه. اون امکان نداره بذاره دماوند برگرده...وای خدا، بچه ام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمعصومه دستش را روی دهانش گذاشته بود و اینگونه هقهقش را خفه کرده بود. کیاوش با ناراحتی، عمهی عزیزش را در آغوش گرفت و سمیه هم در پهنای آغوش او برای پسرش، دماوندش، اشک ریخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو اما من گوشهای نشسته بودم با قلبی تکهپاره، روحی زخمخورده و جسمی خسته! قلب من نالانتر از قلب سمیه بود؛ اما کسی صدای فغان و زاریِ آن را نشنید؛ قلب بیچارهام مانند خودم تنها بود. شاید من واقعاً دختر سام و الی بودم؛ من و سام چهقدر تنها و بیکس بودیم. من و او محکوم بودیم و هنوز هم هستیم؛ محکوم به تنهایی، ویرانی، بیکسی! معصومه حداقل از وجود دماوند مطلع بود و قلبش به همین گرم بود؛ اما من چهطور؟ من سام را تماماً از دست داده بودم، برای همیشه و هیچوقت هم نمیتوانستم دلم را به بازگشتنش خوش کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاش کسی هم مثل کیاوش، من را بغل میکرد و دلداری میداد! آن لحظه واقعا محتاج آغوشی از جنس همدردی بودم؛ اما کسی ندید و خواستهام را نفهمید. مگر کسی جز سام عزیز به الیسیما و خواستههایش توجه میکرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«حال»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشکی غلیظ چشمانش، به من اجازهی خواندن فکرش را نمیدهد. این سیاهیهای غلیظ فقط میتوانند من را بترسانند، هیچ فایدهی دیگری ندارند. دستهایش که بازویم را چنگ زده بودند، آن چنان دست هایم را فشار میدهند که حس میکنم دستهایم باید قطع شوند تا از درد نمیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغض میکنم و اشک در چشمانم جمع میشود. با صدای لرزانم میگویم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ببخشید...ببخشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیاوش هنوز هم عصبانی است:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من چیکار کنم تو آدم شی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی میکنم بغضم را پس بزنم؛ اما مگر می شود؟ مگر لرزش صدایم از بین میرود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باهام مث...یه آدم...برخورد...کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازویم را بیشتر فشار میدهد و میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیگه داری گندهتر از دهنت حرف میزنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدانستم دقیقاً باید چه چیزی به کیاوش میگفتم تا به او برنخورد؟ بهتر است بگویم نمیدانستم چهطور با او حرف بزنم! مقصر کیست؟ شاید معصومه که به من گفت: « بهتر است هر چه در دل داری، برای کیاوش بگویی، بی کم و کاست!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاش مانند همیشه لالبازی درمیآوردم و حرف نمیزدم؛ همانطور که در این هفتسال حرفی نزده بودم. او از من متنفر بود و هر چه که میگفتم، آزارم میداد. مدام دنبال یک آتو از من بود تا با آن من را جلوی حاجی و مادر بکوبد و خودم را اذیت کند. با حرصِ درون چشمهایم، اما صدای پُربغضم میگویم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا اینطوری میکنی؟ تو چت شده کیاوش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند نه، اما محکمتر در صورتم میغرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من کیاوش نیستم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بغضی که سعی در خفهکردن صدایم داشت، تند و بیوقفه، کلمات را پشت هم ردیف میکنم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره، تو کیاوش نیستی؛ ولی من هنوز همون الیسیمام. چرا اینقدر اذیتم میکنی؟ چرا هفتساله نمیذاری رنگ زندگی رو به چشم ببینم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایش عمیق چشمهای خیسم را میکاود. چهقدر امشب، شبیه الیسیمای شانزدهساله، بیپناه و تنها شده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی میزند و میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچوقت جواب سوالی رو که میدونی، نپرس!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو به دنبال این حرف، سیلی محکمی بر روی گونهام مینشاند. همهچیز آرام و بیصدا، شبیه آن شب لعنتی میشود؛ همان شبی که من مانند امشب، بیتاب بودم. همان شبی که مانند امشب، میگفتم "بس است، پشیمان میشوی" اما انگار کیاوش کر شده بود. هنوز هم که نگاه آن شبش را به یاد میآورم، بدنم به رعشه میافتد. کیاوش نوزدهساله، آن شب چهقدر ترسناک و وحشی شده بود، و چهقدر ویران شد آخرش؛ مانند سام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرص میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همه چی رو جهنم کردی برام، همه چی رو. منم برات همه چی رو جهنم میکنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را بلند میکند تا بار دگر چشمهای از قدرتش را نشانم دهد که دستش را میگیرم. نمیخواهم دعوا شود، حداقل امشب نه! ملتمسانه میگویم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو رو خدا علیاکبر. به همون خدایی که میپرستی قسمت میدم بس کن! ببخش..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش در هوا میماند. خودم مهم نیستم، نمیخواهم رد انگشتانش روی صورتم بماند و مادر بفهمد. هنوز بدنم یخ است و ماتم برده. هنوز هم میترسم کیاوش رام نشود و به وحشیگریاش ادامه دهد. آب دهانم را قورت میدهم. کیاوش چشم از گردنم میگیرد و به چشمهایم خیره میشود؛ قبلاً اینطور نبود، مشکیِ چشمهایش مهربان بودند؛ حالا چشمهایش یاغی بودند؛ رعبآور، تیز، خشمگین، گنگ. حالا چشمهای مشکیاش شبیه آسمان تیرهی شب بودند. اصلا انگار این چشمها متعلق به کیاوش نبودند؛ این چشمها، چشمهای بیرحم علیاکبر طاهری بودند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمهایش را در هم میکشد و تهدیدوارانه میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ازت میگذرم؛ ولی اگه یه بار، فقط یه بار دیگه حرف اضافهای بزنی، روزگارت رو سیاه میکنم! فهمیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمگر چارهای جز تاییدکردن دارم؟ چارهای جز تکاندادن سر به نشانهی پذیرفتن دارم؟ من همیشه در زندگیام تنها یک راه داشتم؛ همیشه محکوم بودم، مجبور بودم به یک راه، به یک سرنوشت نکبت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست اهرمش را از روی دیوار شیریرنگ، برمیدارد و کنار میرود و من هم روی زمین میافتم؛ قشنگ حس شکستخوردهها را دارم و او هم قشنگ حس برندهها را دارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی تخت دراز میکشد و ساعدش را روی چشمهایش میگذارد. من برخلاف او، بیخیال نبودم؛ من غمگین بودم، دلسرد بودم، شکستخورده بودم! چند دقیقهای مینشینم بلکه ریتم ضربان قلبم کمی آرام شود. مینشینم و دست بر جای سیلی کیاوش میگذارم؛ تلاش میکنم خودم برای خودم مرهم شوم. اعصابم خط خطی است و دلم گرفته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم میخواهد همین امشب خودم را خلاص کنم. کلیپسم باز شده است و موهایم بینظم دور گردنم پیچیده شدهاند. شالم را که بر زمین افتاده است، برمیدارم و تا میزنم. خیلی سعی میکنم تظاهر کنم که همهچیز خوب است؛ اما نمی شود، این بغض لعنتی نمیگذارد. بغضم به گلویم گیر میکند؛ اما اشکهایم روان میشوند. کیاوش آنقدر بیرحم است که حتی به روی خودش هم نمیآورد. به خودش زحمت نمیدهد که نگاهم کند. بیصدا گریه میکنم؛ به وسعت جای خالی یک حامی به نامِ سام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی تخت دراز میکشم. به چهرهی غرق در خواب کیاوش نگاه میکنم. چشمهایم تار میشوند و بالطبع تصویر کیاوش هم تار میشود. یک لحظه سام جای کیاوش را میگیرد. چشمهای ناب خاکستریاش به رویم باز میشوند. بقیهی چهرهاش را خوب یادم نیست، فقط چشمهای خاکستری محبتندیدهاش را یاد دارم؛ چشمهای خاکستری که مدام از ناراحتی برق میزدند. چشمهایش تهی از هر حسی نگاهم میکنند؛ ولی من با تمام احساسم به او نگاه میکنم و اشک میریزم. امشب شدیداً محتاج محبتش بودم، محتاج حمایتش! مدام منتظر بودم در باز شود و او بیاید کیاوش را بازخواست کند؛ دست پُرمهرش را بر سرم بکشد و پچپچوارانه در گوشم بگوید:« الیسیما، گریه نکن عزیزم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلبم پارهپاره میشود. بغض بار دگر گریبانگیرم میشود. پتو را روی سرم میکشم و به کیاوش پشت میکنم. دلم باز برای سام تنگ شده است. درمان این دلتنگی هم تنها اشک است و اشک. هفتسال است التماسش میکنم؛ اما به خوابم نمیآید. هفتسال است زار میزنم که دلم برایش تنگ است. هفتسال است که منتظرم؛ اما نمی آید. دقیقاً نمیدانم از کی سام آنقدر بیرحم شده بود؟ شاید از وقتی که من برای کشتنش ورد گرفتم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«گذشته»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغذا خورده بودم و سیر سیر بودم. طبق گفتههای معصومه، دقیقاً هجدهساعت و سیدقیقه خوابیده بودم. حاجمصطفی و مادر فولادزره منتظر بودند تا من حرفهایم را شروع کنم. معصومه و سمیه هم گوشهای نشسته بودند؛ اما خبری از کیاوش نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتعلل را بیشتر از آن جایز ندانستم. دستهایم را در هم قلاب کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بابام مُرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگشادشدن چشمهای هر چهارنفرشان را حس کردم. شاید نباید تا این حد، مختصر و کوتاه و بدون مقدمه خبر مرگ سام را میدادم؛ اما چارهی دیگری هم نداشتم، اگر میخواستم با آب و تاب داستان را تعریف کنم، باز گریهام میگرفت و من دقیقاً همین را نمیخواستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاول از همه حاجی از بهت خارج شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تسلیت عرض میکنم دخترم؛ پدرت واقعا مرد بزرگی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگویید؛ از خوبیهای سام نگویید که قلب بیچارهی الیسیما تکهتکه میشود. نگویید که دلش آتش میگیرد. سرم را به زیر انداختم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میدونم. میخواستم یه چیزی بگم... من...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر کیاوش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راحت باش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردد نبودم؛ شاید کمی حس خجالت گریبانگیرم شده بود. آب دهانم را بلعیدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- البرز رو یادتون هست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع رنگ نگاه سمیه عوض شد و چشمهایش آکنده از نفرت شد. بقیه هم بیتفاوت نبودند و اخمی بر چهره نشاندند. آهی کشیدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- البرز روزگار من رو سیاه کرد؛ همه دارایی سام، یعنی بابام، رو بالا کشید و رفت برلین. من هیچجایی رو ندارم. هیچکس رو هم ندارم. همینم که روبروتونم، آوارهی آواره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین غده اشک لعنتی از من دستور نمیگرفت؛ نمیفهمید وقتی به او میگویم اشک نریز، نباید اشک بریزد. لعنتی مدام از دستوراتم سرپیچی میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا انگشتهای یخبستهام اشکهایم را پاک کردم؛ اما هنوز اشک اول را پاک نکرده، دومی سرازیر میشد. طیبهخانم آرام گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گریه نکن دختر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیتوانستم؛ یعنی سام نمیگذاشت. فکر و خیال او امان نمیداد تا اشکهایم آرام بگیرند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمعصومه سریع دستمال به دست، روبرویم ظاهر شد؛ اما من از گرفتن دستمال امتناع کردم. من تا حدودی مجبور بودم خانوادهی طاهری را تحت تاثیر قرار دهم وگرنه بعید نبود فاریای دوم شوم! با همان چشمهای خیس به طیبهخانم و حاجی نگاه کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هیچکس رو جز شما ندارم. من به شما پناه آوردم؛ چون دیگه کسی برام نبوده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمعصومه در جهت همدردی من را در آغوش کشید. آه بالاخره کسی با الیسیما همدردی کرد؛ بالاخره کسی فهمید درد نبود سام تا چه حد ویرانگر است! اما در آن لحظه آغوش معصومه برایم مسکن نبود، بلکه بهحرفآمدن حاجی و طیبهخانم برایم مهم بود. معصومه با دستمال صورت خیسم را پاک کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- واقعا تسلیت میگم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواستم بگویم "قدر این لحظهها که پدر و مادر داری را بدان"؛ اما نگفتم. اگر میگفتم، از حسادت میترکیدم. تا حدودی به خودم مسلط شدم و رو به حاجی و مادر فولادزره گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگه راضی نیستین، میرم! همین الآن میرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو آرام زمزمه کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من به سرباربودن عادت دارم؛ با اینکه ازش متنفرم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاجی بالاخره سرش را بلند کرد و پدرانه نگاهم کرد؛ " نگاه پدرانهات را نمیخوام، لب باز کن و حرفی بزن." نمیدانم این حرف را از چشمهای خستهام چهگونه خواند که گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قبلاً هم گفتم، تو عین دختر منی. تا هر وقت هم که بخوای، جا روی چشمهای ما داری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بلند شد. من نارضایتی را در چشمهای طیبهخانم دیدم، به سام قسم که دیدم؛ اما میدانستم امکان ندارد این نارضایتی را در جمع بگوید و به عبارتی، حرف روی حرف حاجی بیاورد. او هم بلند شد و به دنبال حاجی به راه افتاد. شک نداشتم که به همین راحتیها نمیشود اینجا ماند. آه که اگر نشود در این خانه بمانم، باید به کجا فرار کنم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز فکر بیرون آمدم و چشم در چشمِ نگاه به رنگ شب کیاوش شدم. نگاهی که رنگ تنفر نداشت و من در کمال تعجب، از نگاهش غمزدگی و دلسوزی را دریافت کردم. پوزخند تلخی روی لبم جا خوش کرد؛ آنقدر بدبخت بودم که حتی کیاوش هم دلش برایم سوخت. اصلا او کجا بود؟ حرفهایم را هم شنید؟ حتما شنیده بود که اینچنین نگاهم میکرد. همزمان نگاهمان را از یکدیگر گرفتیم و من از جایم بلند شدم که معصومه سریع پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برم توی حیاط؛ البته اگه مشکلی نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند بیمعنی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه، چه مشکی باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی سکوی سنگ سفید، روبروی اسپورتیج براق و مشکی نشستم. کمی هوا سرد بود؛ اما نه زیاد. دست روی آرم تجاری ماشین(kIA) کشیدم و عمیق به آن نگاه کردم. آرم استیلرنگ برق میزد. انعکاس نور لامپ حیاط، باعث براقی و درخشندگی آن بود. دستم را روی آرم آن کشیدم و به خیال خودم نام سام را روی آن حک میکردم. سرم را به کاپوت کوبیدم. خواستم فاز دپ بگیرم که بوق بوق دزدگیرش مرا از جا پراند. با وحشت به چراغهایی که روشن و خاموش میشدند نگاه کردم. وای خدا، بدبخت شدم! همانطور وحشتزده به آن نگاه میکردم که صدا به یکباره ساکت شد. سریع سرم را چرخاندم و کیاوش سوئیچ به دست را دیدم. همانطور بیتفاوت نگاهم میکرد و انگشت سبابهاش روی دزدگیر مانده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیحرف، نگاهم را از چشمهایش گرفتم و باز به آرم تجاری (kIA) دوختم. پیشانی داغکردهام را روی کاپوت سرد گذاشتم. کاملا به حضور کیاوش بیتفاوت بودم؛ یعنی همهی تلاشم را میکردم تا بیتفاوت باشم؛ اما کمی سخت بود. نگاهش زیادی خیره بود. صدایی از درونم نهیب زد: "کیاوش چشمچرون نیست!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباشد، چشمچران نیست؛ اما بیمعرفت است. صدا دوباره نهیب زد: "این تو بودی که دلش رو شکوندی تا بیمعرفت شه..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآه منِ لعنتی چهقدر همه را از خودم دور میکنم! از خودم متنفرم؛ از کیاوش هم همینطور، از البرز، از دماوند، از فاریا، از معصومه، از حاجی و طیبهخانم، از سمیه، از شهلای خدابیامرز، از شیرین، از ولدی و حتی آن دعاخوانِ لعنتی! ولی از هر چه و از هر که متنفر شوم، نمیتوانستم از سام متنفر شوم؛ چون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلیلی نداشت؛ سام منفور نبود که بخواهم از او متنفر شوم. شانههایم لرزیدند و باز شروع به گریه کردم؛ خودم را میکشتم هم نمیتوانستم مانع ریختن این اشکهای لعنتی بشوم. حالا که خودم تنها بودم، دلم میخواست باز هوای سام را بکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز خوب خودم را تخلیه نکرده بودم که دستی من را از ماشین سرد جدا کرد. همان دست دور شانهام حلقه شد. به شخص صاحب دست نگاه کردم. با دیدن کیاوش یک لحظه کپ کردم؛ فکر کرده بودم رفته است! از اینکه جلوی کیاوش گریه کرده بودم، یک لحظه دچار حس حقارت شدم. به معنای واقعی کلمه از خودم منزجر شدم. اما کیاوش به قصد تحقیرکردن من و از روی حرص و کینه نیامده بود؛ او هم مثل سام قلب مهربانی داشت؛ نه، نه، هیچکس مانند سام مهربان نبود و نخواهد بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلب باز کرد و منقطع گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- در مورد بابات...واقعا متاسفم...میدونم خیلی سخته...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیان حرفش پریدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه، نمیدونی و نمیتونی بفهمی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردد دست چپش را بالا آورد. به چشمهایش نگاه کردم. به آسانی توانستم معنی چشمهای مشکیاش را بفهمم؛ مهر توأم با تردید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش روی صورتم نشست و لپهای خیس از اشکم را پاک کرد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیگه قهر نیستی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش روی گونهام متوقف شد و بعد به پائین سُر خورد. سرش هم پائین افتاد و نگاهش از نگاهم دریغ شد. نفسی کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اون روز که بهم گفتی..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیبینم که سخت است برایش بیان صفت غلطی که به ناحق به او داده بودم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چشمچرون.. عمرا فراموشم شه... امشب هم صرفا جهتِ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک دفعه داغ کردم، مغزم سوت کشید. هرکس این حس را داشت برایم زیاد مهم نبود؛ اما کیاوش، نه! او حق نداشت برای من دل بسوزاند. با حرص غریدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- صرفا جهت اینکه دلت برام سوخت؛ آره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را بلند کرد و متعجب به من نگاه کرد. صاحب این چشمهای مشکی حق نداشت برای الیسیمای محکم و قوی دل بسوزاند. شدیداً غرور نوجوانیام زخم خورده بود. از تصور اینکه دلش برایم سوخته باشد، خونم به جوش میآمد. به چشمهای سرخ و ابروهای در هم فرورفتهام دورانی نگاه کرد و من برای روشنکردنش، دوباره با عصبانیت گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این رو تو گوشت فرو کن.. هیچکس حق نداره برای مَن، الیسیما، دل بسوزونه و ترحم کنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی جهت حرصدادنم زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ترحمبرانگیزی آخه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآمپرم بالا زد. حس میکردم از گوشهایم دود بیرون میزند و چشمهایم از حرص میسوختند. شقیقههایم نبض میزدند. دستمهایم را مشت کردم که ناخُنهای بلندم در گوشت دستم فرو رفت. اگر نمیزدمش، اگر این وقاحتش را تلافی نمیکردم، بدون شک میمُردم. دستم را بلند کردم تا کیفر گندهتر از دهان برداشتن را به او بفهمانم که سریع دستم را در هوا گرفت. مچم را جوری فشار داد که حس کردم پودر شده است. اخم کرد و با صدای حرصی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالم ازت به هم میخوره... خواستم دور کینهام رو خط بکشم؛ ولی میبینم لیاقت نداری، دست خودت هم که نیست که، بالفطره بیلیاقتی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد شانههایم را گرفت و محکم به عقب پرتابم کرد. بلند شد و از بالا با خشم نگاهم کرد و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهتر بود به جای بابات تو میمُردی؛ اونوقت یه دونه از بیلیاقتهای دنیا کم میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد رفت. دستم را اهرم کردم و بلند شدم. صدای کیاوش در گوشم پیچید: "بیلیاقت!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعدی صدای سام مخلوط با آن شد: "دخترِ بیلیاقت!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلیاقت چماقی شد و بر سرم کوبیده شد. مغزم از حجم صداهای سام و کیا رو به انفجار بود. من باز به کیاوش پریدم و او را از خودم راندم؛ ولی حق داشتم، او اجازه نداشت به من با حقارت و ترحم کند و برایم دل بسوزاند. از این که کسی برایم دل بسوزاند متنفر بودم. حس بدبختی و اضافهبودن و شاید بیلیاقتی به من دست میداد. تحقیر شدم؛ آه سام نیستی تا در دهان کسی بکوبی که برای الیسیمایت دل سوزاند؛ نیستی تا حسِ "بیلیاقتبودن" را از الیسیما دور کنی. نیستی تا کنار الیسیما باشی. آه سامِ نامرد چرا رفتی؟ چرا تنهایم گذاشتی؟ چرا آوارهام کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلا برگرد؛ قول میدهم دیگر اذیتت نکنم، دیگر دلت را نرنجانم، دیگر قلبت را نشکانم، اصلا شیرین را هم برمیگردانم تا تو خوشحال با شیرین ازدواج کنی و به محبتی که خواستی، به عشقی که آرزویش را داشتی، برسی. من شبیه پدرت نمیشوم که گلسا را از تو گرفت. دیگر درس میخوانم، قول میدهم لباسهای تنگ و کوتاه نپوشم، به البرز هم فحش نمیدهم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرگرد؛ به جان خودت قسم که بابا صدایت میکنم، نه الکی، نه صوری، از ته ته ته قلبم بابا صدایت میکنم. اگر برگردی تاپ کلاس زبان هم میشوم، بستنی در هوای سرد نمیخورم، شیرین را مادر صدا میکنم و تو را بابا. دیگر نمیگویم میخواهم زنت بشوم، به هیچکاری مجبورت نمی کنم، اصلا حرف فقط حرف تو باشد. سام برگرد؛ بهخدا قول میدهم سمت هیچ دعاخوانی نروم. صدایی از درونم بیداد کرد: "سام دیگر برنمیگردد...او از الیسیمای بد، متنفر است!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهق بیصدایی زدم. وارد خانه شدم، همهی لامپها خاموش بودند. به سمت اتاق معصومه رفتم و در را باز کردم. تشک سفید با گلهای قرمز روی زمین پهن بود؛ معصومه سمت چپ خوابیده بود و سمت راست هم با همان بالش و پتوی چندوقت پیش، دستنخورده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی تشک دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. خوابم نمیآمد و فکر و خیال رهایم نمیکرد. سرم از حجم افکارم به دوران افتاده بود. با خستگی نالیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سام اگه تو ازم متنفر باشی، دیگه هیچکس دوستم نداره.. دوستم داشته باش؛ جان شیرینت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«حال»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلبم بیوقفه میزند؛ استرس جانم را فرا گرفته است. مدام از خودم را لعنت میکنم. وایوای اگر کیاوش بفهمد! دمار از روزگارم درمیآورد، سیاه و کبودم میکند. اگر بفهمد از هستی ساقطم میکند؛ وای الیسیما گور خودت را کندی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانم خوشگله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب دهانم را قورت میدهم. همهی ائمه را بهعلاوه صد و بیست و چهارهزار پیامبر قسم میدهم. حالا چه خاکی بر سرم بریزم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع سرم را پایین میاندازم و به راهم ادامه میدهم؛ اما فایده ندارد، این مردک الوات کنه شده است؛ من با به پائین انداختن سرم راه به جایی نمیبرم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هلویی...نمیای بالا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوای کیاوش! اگر اینجا بود، خونم را میریخت. قلبم بیابا میکوبد، دستهایم یخ میکنند. حس میکنم شقیقههایم نبضگرفتهاند. عرق روی پیشانیام راه میگیرد. برخلاف دستهای یخکردهام، سرم داغ داغ است. فکر کیاوش رهایم نمیکند، هر لحظه حس میکنم دستی روی شانهام مینشیند و آن دست، دست کیاوش است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ناز میکنی خوشگل؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیاوش هیچ، این لعنتی را چه میکردم؟ اَه چرا نمیرود؟ حتی جرأت ندارم برگردم و به چهرهاش نگاه کنم. خدایا الیسیمای هفتسال پیش را میخواهم! این ضعیف ترسو را که تا نام علیاکبر را میشنود، همهی اندامش به رعشه می افتاد نمیخواهم! الیسیما سپهری را نشانم دهید؛ الیسیما طاهری زیادی ترسو است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکرهایم را پس میزنم و دیگر به حال دویدن، خودم را به سر کوچه میرسانم. تا اولین تاکسی را میبینم، دستم را برایش دراز میکنم و به محض متوقفشدنش، خودم را در آن پرت میکنم. امروز من زیادی خوششانس شدهام؛ یک مرد در جلو، دو پسرک سوسولی در عقب و رانندهی لنگ به گردن با سبیل چخماقی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس کلافهای میکشم و سعی میکنم خودم را متقاعد کنم حتی اگر کیاوش هم مرا ببیند، هیچ غلطی نمیتواند بکند. البته خودم هم میدانستم این حرف در حد شعار است و اگر کیاوش بفهمد، واویلا میشود. قبلا گفته بود بدون اجازهی من بیرون نرو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ضربه آرامی که پسرک کناریام با زانویش به زانویم زد، از فکر بیرون میآیم. به چهرهاش نگاه میکنم و چشمکش ابروهایم را بالا میبرد. لبهایش تکان میخورند و من مات میمانم. بیشتر که دقیق میشوم، میبینم دارد ارقامی را با لبخوانی به من تفهیم میکند. سرم را سریعاً به سمت مخالف میچرخانم؛ لعنت به من و تصمیم عجولانهی احمقانهام! پسرک دو سهبار دیگر هم به زانویم میزند. بهخاطر آن خاطرهی لعنتی نتوانستم آنطور که دلم میخواهد روی طناب پهنش کنم. آن خاطرهای که باز علیاکبر طاهری برایم رقم زد. پس سریع از راننده میخواهم پیادهام کند. پول کرایه را حساب میکنم و ضمن چشمغرهرفتن به آن پسرک پررو، بقیهی مسیر را پیاده میروم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"هتل بینالمللی پنجستاره (...)" سرم را بلند میکنم و به عظمت ساختمان نگاه میکنم. انبوهی از پنجرهها در مقابل چشمهایم نقش میبندد. قبل از آن که ضایع شود و "ندید بدید" خطاب شوم، سرم را پائین میکشانم. قدمهایم را به جلو میبرم. از خیابان تا ورودی هتل، سنگفرش شده بود و نزدیک در، فرش قرمزی هم قرار داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اتوماتیک باز میشود و من پس از سرما و استرسِ بسیار، گرمای مطبوعی را احساس میکنم. چشمهایم ناخودآگاه بسته میشوند و بعد سریع باز میشوند. دکوراسیون شیک سفید-سرمهای رنگی جلویم قرار دارد؛ دکوری کاملا مدرن و روی مُد. با چنددست مبل سرمهایرنگی که گوشهی ورودی هتل قرار دارد و سمت چپ سالن، قسمت پذیرش و از روبرو، آسانسور و پلههای کنارش که به نظر به اتاقها راه داشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت پذیرش به راه میافتم و رو به روی دسک (desk) قرار میگیرم. خانم جوانِ خوش بر و رویی با روپوش سرمهای با نوارهای زرد، پشت پیشخوان ایستاده است؛ تا مرا میبیند، لبخند میزند که لبهای زیبای رژخوردهاش، از هم فاصله میگیرند. به چشمان خوشرنگ عسلیاش نگاه میکنم. با لهجهی سیلیس و صدای زیبایی که مقداری عشوه دارد، میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ?Hello madam…How can I help you
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن این حرف، یک لحظه هول میکنم و میگویم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- انا ایرانیه (من ایرانی هستم).
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه معنای واقعی کلمه گند میزنم. من و خانم زیبا با چشمهایی گشادشده به یکدیگر نگاه میکنیم و بعد هردو میخندیم؛ البته آرام. او زودتر به خودش میآید و میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام، خوش اومدین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی میزنم و به خودم مسلط میشوم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام، ببخشید من یه لحظه هول شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم: مشکلی نیست، کاری از من ساخته است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاُهوک؛ لفظ قلم! قبل از آن که دوباره سوتی دهم میگویم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برای استخدام اومدم، دیروز زنگ زدین گفتین امروز بیام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ناخن سوهانکشیدهاش، روی شقیقهاش میزند و بعد از مکث کوتاهی، با لحن کسی که از کشف چیزی خوشحال باشد، میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اوه بله...خانم سپهری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمینشیند و میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله، شما برای استخدام پذیرفته شدید. امروز هم برای تنظیم قرارداد و آشنایی با محیط گفتیم تشریف بیارید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه اتاقی اشاره میکند و ادامه میدهد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقای موحد امروز نیستن؛ من میتونم کارت رو برات توضیح بدم...اوم ... مشکلی نیست صمیمی صحبت کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه، فقط آقای موحد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irادامهی حرفم را میفهمد و با لبخند دائمیاش میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نگران نباش. بابا از من ناراحت نمیشه و توبیخم نمیکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایم بیاختیار کمی درشت میشوند؛ باورم نمیشود دختر رئیس هتل باشد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آقای موحد پدرتونه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را تکان میدهد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهم نمیاد دخترش باشم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرصدد رفع سوءتفاهم برمیآیم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه، منظوری نداشتم، فقط تعجب کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانهای بالا میاندازد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- لازم نیست اینقدر رسمی باشی، من و تو دیگه همکاریم. اصلا بیا این طرف پیش من.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک لحظه کیاوش فراموشم میشود، یک لحظه صرفاً برای خودم زندگی میکنم؛ بیحواس به گذر زمان. دسک را دور میزنم و روی صندلی چرخدار سرخابی کنارش مینشینم. مانیتور را خاموش میکند و میپرسد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اصل بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچنان میگوید "اصل بده" انگار اینجا چت روم است! در دلم پوفی میکشم؛ اما در برابر او با لبخند جواب میدهم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الیسیما سپهری، بیست و سه ساله، تهران.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنجکاو نیستم؛ اما برای خالینبودن عریضه میپرسم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم: مهرانا موحد، در شُرُف بیست و چهارساله شدن، اصالتاَ شمالی، لیسانس تنبلی محض دارم، تو چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحس خجالت میآید و میرود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیپلم ریاضی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگاهش توضیح میخواهد و من خواستهاش را نادیده میگیرم. نمیتوانستم که راستراست نگاهش کنم و بگویم "کیاوش الکی نگذاشت درس بخوانم!" و اگر بپرسد کیاوش کیست؟ بگویم همسرم! در فرم کاری من مجرد بودم و دلیلی نمیدیدم تا داستان دراز صیغهایبودنم را شرح بدهم. پس حرفی نمیزنم و او هم درکم میکند و بحث را عوض میکند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مجردی یا متاهل؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوال قبلیاش هم به طور غیرمستقیمی به همین سوال ختم میشد؛ این یکی را دیگر نمیتوانم بیجواب بگذارم، پس میگویم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مجرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از آن که باز سیل وراجیهایش به سمتم سرازیر شود، میگویم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نگفتی باید چیکار کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخآخی میگوید و ادامه میدهد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این یکی میز توئه. تو مسئول گرفتن و دادن کلیدهایی و چککردن ویزا و پاسپورت و اینا. اگه یه وقت من نبودم، رسیدگی به اربابرجوع.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من که بلد نیستم با همهاشون حرف بزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرانا: نترس، اکثرشون انگلیسی حرف میزنن که تو هم بلدی. نگران نباش، من همیشه هستم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهقدر بیخیال است؛ هر چه میگفتم با "نگران نباش" جواب میگرفتم. البته تاکید داشت که اکثراً سر پُستش هست. میپرسم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ببخشید میپرسم؛ ولی حس نمیکنی کار من و تو، روی هم، یه نفر هم از پسش برمیاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانهای بالا میاندازد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آره؛ ولی بابا نمیخواست من زیاد خسته شم و شاید یه دلیل دیگهاش هم بهخاطر پُز کاری بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوش به حالت که کسی به فکرت است! نگاهم اتفاقی روی ساعت میافتد؛ یازده و یازده دقیقه. یعنی کسی هست که به من فکر کند؟ بعید میدانم؛ این چیزها همهشان خرافهاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع بلند میشوم و ضمن خداحافظی از مهرانا، خواستم از دسک خارج شوم که محکم به کسی برخورد میکنم که کیف او میافتد. کیف را سریع به دستش میدهم و با ببخشیدی از هتل بیرون میزنم. باید عجله کنم؛ کیاوش حتما تا ساعت یک به خانه میرود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
رفته بود مسجد کنار همکاران قدیمیاش و قرار بود تا بعد از نماز ظهر، آنجا بمانند. من دوهفته پیش، در مصاحبه کاری شرکت کردم تا بتوانم تا حدودی خرجم را خودم بدهم و دیگر ول در خانه نچرخم و محض رضای خدا هم که شده، کمی مستقل باشم. شاید هدف اصلیام این بود که وقتی به اندازهی کافی پول جمع کردم، از دست علیاکبر فرار کنم؛ اما به راستی مادر و حاجی را چه میکردم؟! همین موضوع گیجم میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر افکار خود غوطه ورم که به ناگاه بازویم از پشت کشیده میشود، به عقب برگردانده میشوم. یک سکتهی ناقص میزنم؛ هنگ میکنم، قفل میکنم، استپ میکنم و مات میمانم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهای قهوهای تیرهاش پلک میزنند و مژههای قهوهایش روی هم میافتند. دماغ استخوانی و مردانهاش، مانند تکهای از پازل کنار چشمهایش قرار دارند و پایینتر لبهایش. موهای قهوهای روشن ژلخوردهاش، قد بلند و هیکل نسبتا لاغرش، کت و شلوار مشکی رسمیاش، نه! نه! این آدم دماوند یا البرز دوم نیست، فقط شبیه اوست. حالا که دقت میکنم، فقط تهچهرهی دماوند را دارد و اصلا شبیهش نیست. حتی نگاهش هم مانند آن موقعها از حرص و دورویی برق نمیزند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الیسیما!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوای صدایش، نه! امکان ندارد این فرد دماوند باشد. این صدای بم و کلفتشده، آهنگ صدای البرز منفور را ندارد. این صدا، شبیه صدای البرز نیست! نه! نه! جلو میآید. چشمهای قهوهایش غم دارند و این غم برایم نامفهوم است. او به برلین رفته بود، با پولهای سام بیچارهی من، برای خودش تیپ شاهنشاهی ساخته است و با نگاهش فخر میفروشد. این فرد بدون پولهای سام بیچارهی من، یک بدبختِ عوضی هیچیندار است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدماوند: باورم نمیشه... چهقدر عوض شدی الیسیما!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدقیقاً بعد از هفتسال، این فردِ دماوندنما اولین کسی است که مرا الیسیما صدا میکند؛ درست مانند سام عزیز، همانقدر پُرمهر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش جلو میآید و دور مچم حلقه میشود. دست، به مچم فشار وارد میکند و مرا به سمت خود میکشاند. به خودم میآیم و قبل از آن که در آغوشش اسیر شوم، دستم را از دستش بیرون میکشم. به او اخم میکنم که آه عمیقی میکشد. نه، رفتارها و نگاههای این مرد اصلا شبیه دماوند هفتسال پیش نیست! میگویم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو کی هستی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید با این جمله میخواهم به او بفهمانم منفورتر از آن است که بخواهم او را بهخاطر بیاورم. چشمهایش رنگ تعجب میگیرند؛ البته خیلی محو. دیگر شبیه آن دماوندی نیست که تمام نفرت یا خشم و یا علاقهاش در چشمهایش هویدا بود. با صدایی که بم است و ارتعاش خاصی دارد، میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یعنی باور کنم نشناختی؟ من دماوندم الیسیما.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدماوند، دماوند، دماوند؛ پسر البرز لعنتی و سمیه منتظر! آه سمیه کجاست تا بیاید یوسف گم گشتهاش را نگاه کند و دلتنگی هفتسالهاش را تیمار نماید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم روی تکتک اعضای چهرهی دماوند میچرخد. خوشگل شده است؛ دیگر دما شیربرنج نیست. دیگر علیاصغر ذهنیِ من هم نیست. این موهای مدل اسپانیایی کوتاهشده، کت و شلوار اسپرت، گردنبند استیلی که زنجیرش پیداست، کراوات مشکی با حاشیههای طلایی،کفشهای براق چرم مشکی و...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش مرا از وارسی بیرون میکشد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باور کن دماوندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیر است، دیر است، دیر است، الآن کیاوش میرسد. من از دماوند متنفرم؛ بهخاطر پدر لعنتیاش، بهخاطر اشکهای سمیه، بهخاطر لجبازیهای هفتسال پیش. من از دماوند متنفرم! اخمم تشدید میشود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من دماوند نمیشناسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیخواهم بروم که صدایش ناخواسته متوقفم میکند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الیسیما... چرا اینجوری میکنی آخه؟ هنوز از من متنفری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوالش را بیجواب میگذارم و میروم. میروم یا میدوم؟ اصلا برایم مهم نیست؛ انگار اصلا دماوند را ندیدهام، همهی ذهنم حوالی ساعت میگذرد. نکند کیاوش زودتر از من به خانه برسد؟! اگر برسد، باز دعوای دیگری به پا میشود. شعری که چندوقت پیش از خودم درآورده بودم، در ذهنم جولان میدهد و مانند تیتراژ یک فیلم، پخش میشود:« وای اگر علیاکبر حکم وفاتم دهد، ارتش دنیا نتواند که نجاتم دهد!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر را باز میکنم؛ اسپورتیج در خانه است. نکند علیاکبر خانه باشد؟ سریع کفشهایم را درمیآورم و در دست میگیرم. وای چادر هم سرم نیست، وای موهای بیرونزده از شالم، لبهای رژخوردهام، مانتوی تا روی زانویم که از نظر من بلند و از نظر کیاوش کوتاه است. انشاءاللّه که خانه نیست. با "بسم الله" در ورودی را باز میکنم. کفشهایم را در جاکفشی قرار میدهم. پاورچینپاورچین وارد خانه میشوم. کسی در پذیرایی نیست و فقط مادر در حال غذاپختن است. خدایا شکرت! سلامی میکنم که مادر برمیگردد. یا امام هشتم! اصلا یادم رفته بود چادر سرم نیست و عجب تیپی زدهام! البته شاید از نظر کیاوش و خانواده خیلی بد بود؛ اما نسبت به دخترهای بیرون، شاید خیلی هم پوشیده به نظر میآمدم. همانطور که تا حدودی حدس میزدم، مادر بدون انعطاف جوابم را میدهد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سلام، خسته نباشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"شما هم خسته نباشید"ی تحویلش میدهم و به سمت اتاق میروم. خوشحالم که کیاوش فعلا نیامده است. در اتاق را باز میکنم و همزمان شالم را از سرم برمیدارم. همین که شال را برمیدارم، همزمان فاتحهام را هم میخوانم. کیاوش، تکیه داده به کمد نئوپانی سفیدرنگ، با ابروهای در هم پیچیده و چشمهای قرمز نگاهم میکند؛ مانند ببری که در کمین آهو است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستهایم روی شال سفید-آبیام، خشک میشوند، آب دهانم را قورت میدهم. کیاوش بلند میشود. سریع پلک میزنم. جلو میآید و هر لحظه رگ گردنش متورمتر میشود. راست میگویند از هر چه بترسی، بر سرت میآید. دستش که روی شانهام مینشیند، یخ میکنم. برخلاف تصورم محکم فشارش میدهد و کنارم میزند؛ در را باز میکند و خارج میشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلبم آنقدر محکم میکوبد که صدایش را در گوشم حس میکنم. آرام که نمیشوم هیچ، استرسم بیشتر هم میشود. خودم می دانم این آرامش قبل از طوفان است. یعنی چه چیزی در انتظارم است؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«گذشته»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن حرفهای حاجی، مخم سوت میکشد. کیاوش زودتر از من واکنش داد، بلند شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یعنی چی حاج بابا؟ این حرفا یعنی چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایم درآمد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حاجی من خواستم پناهم بدید نه این که ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایم خشدار شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برچسب صیغهای بهم بزنین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از حاجی طیبهخانم، رو به کیاوش کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ما که از اول هم میخواستیم برات زن بگیریم؛ چه زهرا دختر، ملوکخانم، چه الی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمبادله کالا به کالا؛ این حرکت طیبهخانم قشنگ توهین بود؛ اما چه میتوانستم بگویم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیاوش با صورتی سرخشده از حرص گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من دست روی کدوم قرآن بذارم و قسم بخورم که به نامحرم جماعت نگاه نمیکنم؟ آخه فکر کردین زن بگیرید برام، متعهد میشم؟ آخه شما واسه من زن عقد کنین یا صیغه کنین، من میشم پسر پیغمبر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشنیده بودم که طلبهها زود ازدواج میکنند؛ اما باور نمیکردم! شدیداً دلم میخواست به کیاوش بگویم " تو که چشمهایت پاک پاک است، اصلا نمیدانی مونث را با کدام سِ مینویسند!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز فکر کیاوش بیرون آمدم، چه کسی از خودم مهمتر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیما
00هر دو فصل عالی بودن، واسه چندمین بار خوندمشون
۷ ماه پیشهانا
00الیسیما بهتر که مرد کلا خیانت و حماقت تو ذاتش بود علی اکبر حداقل***کرده بود یاسمن رو و به الیسیماهم گفته بود ولی الی ازروی هوس و خیانت با دماوند بودسزاش همون بود لایق زندگی خوب با شوهرشو بچه شو ندا
۱ سال پیششادی
۱۵ ساله 00باشه ولی الیسیما نباید میمرد
۱ سال پیشثمر
۱۸ ساله 00رمان خوبی بود نویسنده قلم خوبی داشت اما اینکه سخصیت سام رو منفی کرد کل فصل اول زیرسوال رفت(این مرد ویران است) فصل اول از نطر شخصیت پردازی خیلی بهتر بود
۲ سال پیشم
00فصل دوم کلافصل اولو نابود کردهمه شخصیت ها تغییر منفی کردن،بخصوص سام که نابود شد، الی فصل اول نفهموخودخواه بود،فصل دوم بدترخیانتکارواحمق کیا خوش قلب ومهربونو کرد وبیرحم خشکوبی احساس
۲ سال پیشIda
00چطوری الی ایدز گرفته ؟؟یعنی با دماوند بوده؟؟ تو کل داستان دلم برای سام سوخت فقط الیسیما هم خیلی اذیت بقیه کرد ولی جالب تموم شد
۲ سال پیشHani
۲۰ ساله 11به نظر من جلد اولش نسبت به جلد دومش خیلی خوب بود. این فصلش اصلا به دلم ننشست. کاش اتفاقات دیگری رقم می خورد🥲
۲ سال پیشالناز
۱۹ ساله 20به نظرم آخرش نباید اینجوری تمام میشد باید حداقل مشخص میشد چه بلایی سر دماوند اومد یا آخر داستان که علی اکبر میفهمه الیسیما مرده چه واکنشی نشون میداد اگه اینجوری بود رمان خیلی بهتر بود
۲ سال پیشاتی
۱۴ ساله 30الیسیمای بیچاره اخرشم رنگ خوشی ندید و از این دنیا رفت،ولی خب شاید بعضیامون بگیم دماوند چرا کشتش، ولی دمش گرم ، حداقل نذاشت الیسیمای بیشتر زجر بکشه،رمانش خیلی قشنگ بود ممنون از نویسنده اش
۲ سال پیشسیما
00هر دوجلدش رو خوندم. خیلی غمگین بود بیچاره الیسیما که با عقده ی محبت بزرگ شد . کاشکی یکم مزه ی خوشبختی رو میچشید . چقد واسه خوشبخت شدنشون دیر بوود
۲ سال پیشآیدام
10چقد غمگین بود و چقد سرش اشک ریختم :) فقد میدونم حق هیچکدومشون این نبود و واسه خوشبخت شدنشون زود دیر شد :((
۲ سال پیشhdjsh
01بدترین چیزی بودک خوندم نویسنده وقتی دو تا سناریو و داستان متفاوت توی ذهنه لازم نیست یکیشو ادامه اونیکی بنویسی. خییلی اولی با این فرق داشت اصلا ربطی بهم نداشت یادت باشه پایان همه قصه های دنیا قشنگ باش
۳ سال پیشسمیرا
۱۷ ساله 02من خیلی کتاب خوندم ناموسا از مکبث و هملت تا زنان کوچک و حتی تو این اپلیکیشن این یکی خیلی اشغاله. نخونین اصلا
۳ سال پیشیکتا
۳۶ ساله 00خیلی خوب بود و زیاد غم انگیز د لم برای ا لیسیما سوخت تشکر نویسنده محترم 🌷
۳ سال پیش
یاسی
00اخرش نفهمیدیم کدوم شخصیت سام درست بود،یه زن که توبه کرده وبه قول خودش خدا شناس شده اینقدرهرز نمی پره ،با اشکالاتی که داشت داستانش خوب بودارزش خوندن داره