رمان برخاست (جلد سوم چشم برزخی) به قلم bloom_w
صدای جنگ..چیزی که همیشه بوده چیزی که همیشه میشنویم..فرقی نداره بین چه کسایی..جنگ،جنگه.جمگ ما بین انسان ها و موجودات غیر ارگانیکه..ومن...آلما...سرباز این جنگم..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۴۹ دقیقه
_تو اجازه نداری بلایی سر انسان ها بیاری بچه
_اون...لیاقتش همین بود...
بعد با دست به سمت خیابون اشاره کرد برگشتم ونگاه کردم یه کامیون با سرعت خیلی زیادی داشت می امد سمت ماشین ومدام بوق میزد
_نه!!!!!
خواستم برم سمت ماشین ولی کامیون با شدت بهش برخورد کرد وماشین ترکید دستمو جلو صورتم گرفتم شعله های اتیش به اسمون میرفتن برگشتم ولی دختر بچه هم اونجا نبود با عصبانیت غرشی کردم وغیب شدم ورفتم سمت والهالا به محض ورودم به والهالا هل جلوم ظاهر شد
هل:روحش امد اینجا
معلوم بود ازم کفریه
_چیکار میتونستم بکنم
هل:تو ...تیسراتیل از یه بچه جن رو دست میخوری؟!!!!!
_من...من نمیتونستم کاری کنم من...اه ولش کن
راهمو کشیدم وعصبی راه افتادم تو والهالا یکم قدم بزنم
آرسام:واقعا هم رئیس ترسناکی داری
برگشتم سمتش
_اره یکم
4سال از اخرین اتفاق هولناکی که برام افتاد میگذره ما...یه گروه بودیم...ولی الان...من تنها کار میکنم...راستش زیاد به بچه ها سر نزدم نمیدونم شایدم دوست ندارم دلتنگشون باشم...فقط امیدوارم اونا واقعا خوشحال باشن وزندگی خوبی داشته باشن فقط امیدوارم دیگه طرف شکار نرفته باشن...مخصوصا هیراب
راه میرفتم وبه گذشته فکر میکردم اره دانش من زیاد بود من بیش از حد میدونستم واسه همین موجودات غیر ارگانیک خطر رو حس کردن دلیل اینکه الان یکی از اونام همینه فقط از دو راهه که تو میتونی یه جن بشی یا انقدر خوب بوده باشی وبراشون منفعت داشته باشی که خودشون بیان وببرنت واز کمکات استفاده کنند یا انقدر بدونی که اونا احساس خطر کنند ...
من پشیمون نیستم...خب میشه گفت یه جورایی...حداقل میدونم که دارم تاوان اشباهم رو پس میدم وهمه جوره پاش وایسادم ...منظورم اینکه اگه برمیگشتم چه اتفاقی می افتاد؟بیشتر وقتا به این سوال فکر میکنم واقعا اگه بر میگشتم قرار بود همون زندگی کسل بار قبلی رو ادامه بدم یا میتونستم بازم با گروهم برم شکار موجودات ماورایی و...
سرم رو اوردم بالا دیدم تو جنگلم کی امدم تو جنگل؟
بیخیال پوفی کردم وراه افتادم سمت روستا نزدیکای روستا صدای خنده بچه ها می امد
_نیگا کنید تیسراتیل امده
همشون با خنده دویدن سمتم وپریدن ب*غ*لم
_سلام بچه ها
_تیسراتیل بیا با ما توپ بازی کن
_چرا دیر امدی
اطرافم پر بچه بود ومن نمیدونستم قراره جواب کدومشون رو بدم
_بچه بزارید نفس بکشه
سرم رو اوردم بالا
_سلام...عمو
عمو:سلام دخترم ...بیا
دستم رو سر بچه ها کشیدم
_بازی باشه یه وقت دیگه خوب؟
همشون ناراحت شدم ولی رفتن ودوباره بازی کردن منم رفتم تو چادر بزرگ عمو ونشستم
عمو:پریشونی
_فقط دلتنگم
عمو:درک میکنم ولی راه دیگه ای نیست الما
_هه الما...یه زمانی چقدر این اسم برام اشنا بود
دست عمو نشست رو شونم
عمو:باهام بیا
بعد از چادر رفت بیرون منم باهاش رفتم میرفت سمت جنگل منم دنبالش
عمو:میدونی این درخت بزرگترین وکهن ترین درخت این جنگله الما
به درخت روبه روم نگاه کردم واقعا بزرگ بودی جوری که اگه 10نفر دورش رو میگرفتن تازه اندازه دور تنه درخت میشدن
عمو:اونم اولش یه دونه بود یه دونه خیلی خیلی کوچیک زیاد مطمئن نیستم که دونه ها چه احساسی دارن ولی...اینو خوب میدونم که وقتی راهی رو بخوای بری میترسی از اینده از اینکه بعد تو تبدیل به چی میشی
_متوجه ام
عمو:تو با ترس قدم به این راه گذاشتی با درد های زیاد ولی امید به اینده امید به اینکه بازم بخندی امید به قولی که به آرسام داده بودی...الما حکایت تو حکایت دونه درختیه که از اینده ترسید ولی بازم رفت به سمت سرنوشتش بدون اینکه بدونه بعد تبدیل به چی میشه...تو این درختی
به درخت بزرگ نگاه کردم واقعا همیشه حرفای عمو درست بود همیشه پر از امید وباور بود باور به اینده باور به سرنوشت
عمو:دنیا یه جنگل خیلی بزرگ پر از درخته این بستگی به تو داره که یه علف باشی یا یه درخت قوی وبزرگ
_اره فکر کنم...یعنی کاملا حق با شماست
برگشتم ولی عمو رفته بود پوفی کردم وبه درخت تکیه دادم
_دییزی من از راهی که انتخاب کردم پشیمون نیستم...من سر قولم به تو وایسادم
همون موقع یه حس بدی بهم دست داد سریع غیب شم و تو خونه پیش خانوادم ظاهر شدم مامان وبابا جلو در وایساده بودن وبه بیرون تو حیاط خونه نگاه میکردن
مامان:نگرانشم
بابا:طوریش نمیشه گفت که...پروژه کاریه با همکاراش میره تنها که نیست
مامان:از وقتی دخترکم اون بلا سرش امده میترسم ارسامو حتی بفرستم بیرون
از حرفا مخم سوت کشید زود رفتم تو اتاق ارسام ولی نبودش
_لعنتی...واقعا احمقی ارسام...فقط یه لحضه ازت چشم برداشتم ببین چیکار کردی
زود غیب شدم وماشین آرسام رو تجسم کردم ...چشمم رو باز کردم ولی کاش باز نمیکردم
آرسام:چت شد؟خوبی؟قلبت درد گرفت؟
هیراب:نه...فقط...هیچی رانندگیتو بکن
tahereh
00زیبا بود بار دوم بود این رمان و هر سه جلدش و خوندم ممنون از نویسنده محترم
۹ ماه پیشکرشمه
00خیلی رمان قشنگیه.جلد اول و دومشم قشنگ بود.ممنون از نویسنده
۱ سال پیشریما
۱۴ ساله 06هل؟یول؟دیزی؟واقعا اسمه دیگه ای نبود؟
۱ سال پیش
10بسیار عالی بود من ۲ مرتبه این رمانها رو خوندم واز خوندنش لذت بردم
۱ سال پیشN.sh
30فوق العاده بووووووددددد عاشقش شدم انگار خودم جای آلما بودم عالییییییییی بود
۱ سال پیشرونی
۱۸ ساله 50بهترین رمانی بود که خوندم زیاد جذاب بود حقیقتا انقدر قشنگ بود که انگار دارم تو اون دنیا زندگی میکنم ب خصوص اینک نویسنده راجب هرچی میگفت توضیح میداد و اطلاعاتش واسه رمان عالی بود ابکی خلاصه نمیکرد🥲❤🤌
۱ سال پیشحدیثه ,
50هر سه جلد این رمان زیبا بود و نویسنده قلم قوی داشت فقط من انتظار پایان زیبا تری رو داشتم
۲ سال پیش:) گوربای مهربان
50رمان اصلا ترسناک نبود بیشتر ماجراجویی بود ولی خیلییییییی قشنگ بود و خوشم اومد.
۲ سال پیشستایش
۱۲ ساله 00عالی بود دست نویسنده ش درد نکنه شبیه فیلم سینمایی بود
۲ سال پیشآنا
۱۸ ساله 20رمان خیلی خوبی بود❤️بعد از مدت ها یه رمان خوب خوندم،ممنون از نویسنده
۲ سال پیشHadise
10میتونم بگم در حد عالی بود و ...
۲ سال پیشHadise
00میتونم بگم در حد عالی بود و...
۲ سال پیشZahra
10خیلی عالی بود کاش واقعا اون شیطانا مرده بودن ولی خیلی واقعی بود انگار چون منم بعضی وقتا یه حسایی دارم که اطرافم موجودات ماورایی هستن ولی از نوع خوبش چون احساس ترس نمیکنم رمان از عالی هم عالی بود👏👏
۲ سال پیشنازی
۱۵ ساله 40این سه فصلش بهترین رمان های ترسناکی ک خوندم و واقعاا عالی بودند هر سه تاشو بخونید
۲ سال پیش
حدیث
00این رمان واقعااااااا عالی بود و منی اینو میگم که این بار ۳ که دارم میخونمش وتا حالا هیچ رمانی رو دو بار هم نخوندم واقعا خسته نباشی دست مریزاد چی ساختی؟ یه تیکه جواهره این رمان🥰😘