رمان جان شیعه ، اهل سنت به قلم فاطمه ولی نژاد
هرآنچه در این صفحات سراسر سرمستی نگاشته ام، از جام جملاتی جانانه تا نغمه ناله هایی غریبانه، همه از افاضه فضل خدا بوده و عطر عنایت اهل آسمان و در این میان، این سرانگشتان سراپا تقصیر، تنها توفیق نگارش یافته اند و حالا در نهایت شوق و شرمندگی، این اثر را تقدیم می کنم به ساحت نورانی پیامبر عظیم الشأن اسلام، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم و به تمامی نور چشمانم از عزیزان اهل تسنن و تشیع که کلام بی همتای خداوند متعال به ما فرمان داده است
ژانر : مذهبی
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۳۰ دقیقه
تعداد صفحات : 595
ژانر : مذهبی
خلاصه رمان :
هرآنچه در این صفحات سراسر سرمستی نگاشته ام، از جام جملاتی جانانه تا نغمه ناله هایی غریبانه، همه از افاضه فضل خدا بوده و عطر عنایت اهل آسمان و در این میان، این سرانگشتان سراپا تقصیر، تنها توفیق نگارش یافته اند و حالا در نهایت شوق و شرمندگی، این اثر را تقدیم می کنم به ساحت نورانی پیامبر عظیم الشأن اسلام، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم و به تمامی نور چشمانم از عزیزان اهل تسنن و تشیع که کلام بی همتای خداوند متعال به ما فرمان داده است: «وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعًا وَلاَ تَفَرَّقُواْ» و پیامبر رحمت و سرور این امت فرموده اند: «مؤمنان با هم برادرند و خون شان برابر است و در برابر دشمن، متحد و یکپارچه اند.» و این سخن امام راحل ماست که خطاب به عزیزان اهل تسنن فرمودند: «ما با هم برادر بوده و هستیم و خواهیم بود. مصلحت ما، مصلحت شماست.» و حالا ما به پیروی از عقل و شرع و به اقتدای عشق و ایمان، تا پای جان اهل وحدتیم
ادامه رمان:
صداي قرائت آيت الکرسي مادر، بوي اسفند، اسباب پيچيده در بار کاميون
و اتاقي که خالي بودنش از پنجره هاي بي پرده اش پيدا بود، همه حکايت از تغيير
ديگري در خانواده ما ميکرد. روزهاي آخر شهريور ماه سال ٩١ با سبک شدن آفتاب
بندر عباس ، سپري مي شد و محمد و همسرش عطيه ، پس از يک سال از شروع
زندگي مشترکشان ، آپارتماني نوساز خريده و مي خواستند طبقه بالي خانه پدري
را ترک کنند، همچنانکه ابراهيم و لعيا چند سال پيش چنين کردند. شايد به
زودي نوبت برادر کوچک ترم عبدال هم مي رسيد تا مثل دو پسر بزرگ تر به بهانه
کمک خرج شروع زندگي هم که شده ، زندگي اش را در اين خانه قديمي و زيبا شروع
کرده تا پس از مدتي بتواند زندگي مستقل را در جايي ديگر تجربه کند.
از حياط باصفاي خانه که بانخل هاي بلندي حاشيه بندي شده بود، گذر کرده
و وارد کوچه شدم . مادر ظرفي از شيريني لذيذي که براي بدرقه محمد پخته بود،
براي راننده کاميونُ برد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :«حاجي ! اثاث نوعروسه .
کلي سرويس چيني و کريستال و...» که راننده با خوشرويي به ميان حرفش آمد
و با نتفگ «خايلت تخت مادر!» در بار را بست . مادر صورت محمد را بوسيد و
ِ
عطيه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوري جلو آمد و زير گوش محمد غّري
زد که نفهميدم . شايد ردّ خرابي روي ديوار اتاق ديده بود که مادر با خنده جواب
داد: «فداي سرشون ! يه رنگ مي زنيم عين روز اولش ميشه !» محمد با صورتي در
هم کشيده از حرف پدر، سوار شد و اتومبيلش را روشن کرد که عبدال صدا بلند
کرد: «آيت الکرسي يادتون نره !» و ماشين به راه افتاد. ابراهيم سوئيچ را از جيبش
در آورد و همچنان که به سمت ماشينش مي رفت ، رو به من و لعيا زير لب زمزمه
٨ اج ن ش هعي ، اهل سنت
کرد: «ما که خرج نقاشي مون هم خودمون داديم ...» لعيا دستپاچه به ميان حرفش
دويد: «ابراهيم ! زشته ! مي شنون !» اما ابراهيم دست بردار نبود و ادامه داد: «دروغ که
نميگم ،ُ خب محمد هم پول نقاشي رو خودش بده !» هميشه پول پرستي ابراهيم
و خساست آميخته به اخلق تند پدر، دستمايه اوقات تلخي مي شد که يا بايد با
ميانجيگري مادر حل مي شد يا چارهگري هاي من و عبدال . اين بار هم من دست
به کار شدم و نااميد از کوتاه آمدن ابراهيم ، ساجده سه ساله را بهانه کردم : «ساجده
جون ! داري ميري با عمه الهه خداحافظي نميکني ؟ عمه رو بوس نميکني ؟» و با
گفتن اين جملت ، او را در آغوش کشيده و به سمت مادر و پدر رفتم : «با بابابزرگ
خداحافظي کن ! مامان بزرگ رو بوس کن !» ولي پدر که انگارُ غر زدن هاي ابراهيم
را شنيده بود، اخم کرد و بدون خداحافظي به داخل حياط بازگشت . ابراهيم هم
وارث همين تلخي هاي پدر بود که بيتوجه به دلخوري پدر، سوار ماشين شد. لعيا
هم فهميده بود اوضاع به هم ريخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظي کرد و
حرکت کردند.عبدال خاکي که از جابجايي کارتون هاروي لباسش نشسته بود،با
هر دو دستش تکاند و گفت :«مامان من برم مدرسه . ساعت ده با مدير جلسه دارم .
بايد برنامه کلس ها رو براي اول مهر مرتب کنيم .» که مادر هم به نشانه تأييد سري
تکان داد و با گفتن «برو مادر، خير پيش !» داخل حياط شد.
ساعتي از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدال ، براي کشيدن نهار
دست دست ميکرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدال که کليد داشت و اين
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقت ظهر منتظر کسي نبوديم . آيفون را که برداشتم ، متوجه شدم آقاي حائري ،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسئول آژانس املک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حياط رفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدال ، شعله زير قليه ماهي را کم کرده بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا ته نگيرد. کار آقاي حائري چندان طول نکشيد که پدر با خوشحالي برگشت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو پيش از اينکه ما چيزي بپرسيم ، خودش شروع کرد: «حائري برامون مستأجر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپيدا کرده . ديده امروز محمد داره اسباب مي بره ، گفت حيفه ملک خالي بيفته .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوري اعتراض کرد: «عبدالرحمن ! ما
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irف لص اول ٩
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه نمي خوايم با اين خونه کاسبي کنيم . اين طبقه مال بچه هاست . چشم به هم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبذاري نوبت عبدال مي شه ، شايدم الهه ». پدر پيراهن عربي اش را کمي بال کشيد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو همچنانکه روي زمين مي نشست ، با اخمي سنگين جواب داد: «مسئول خونه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالهه که من نيستم ، عبدال هم که فعلً خبري نيس ، شلوغش ميکني !» ولي مادر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي خواست تصميم پدر را تغيير دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت : «ما که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحتياجي نداريم که بخوايم مستأجر بياريم . تو که وضع کارت خوبه الحمدال !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده . ابراهيم و محمد هم که کمک
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستت هستن .» که پدر تکيه اش را از پشتي برداشت و خروشيد: «زن ! نقل احتياج
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنيست ، نقل يه طبقه ساختمونه که خالي افتاده ! خدا رو خوش مياد مال من
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاک بخوره که معلوم نيست تو کي ميخواي عروس بياري ؟!!!» مادر غم زده از
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمين دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: «من گفتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاجاره ميدم . حائري رفته طرف رو بياره خونه رو نشونش بده .» و شايد دلخوري را
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر صورت من هم ديد که براي توجيه فوران خشمش ، مرا مخاطب قرار داد: «آخه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمچين مادرت ميگه مستأجر، خيال ميکنه الن يه مشت زن و بچه مي خوان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبريزن اين جا. حائري گفت طرف يه نفره که از تهران براي کار تو شرکت نفت اومده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبندر. يه اتاق مي خواد شب سرش رو بذاره زمين بخوابه . صبح ميره پاليشگاه شب
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمياد. نه رفت و آمدي داره نه مهمونداري .» که صداي باز شدن در حياط و آمدن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعبدال بحث را خاتمه داد و من و مادر را براي کشيدن غذا روانه آشپزخانه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند لقمه اي نخورده بوديم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشد و با گفتن «حتماً حائريه !» سراسيمه روانه حياط شد. عبدال هم که تازه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت . مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتن يافته بود، سري جنباند و گفت : «من که راضي نيستم ، ولي حريف بابات
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهم نميشم .» و بعد مثل اينکه چيزي بخاطرش رسيده باشد، با مهرباني رو به
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن کرد: «الهه جان ! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بيار براشون غذا ببرم . بوي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغذا تو خونه پيچيده ، خدا رو خوش نمياد دهن خشک برگردن .» محبت عميق
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir١٠ اج ن ش هعي ، اهل سنت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر هميشه شامل حال همه مي شد، حتي مستأجري که آمدنش را دوست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنداشت . چادرش را مرتب کرد و با سيني غذا از اتاق بيرون رفت . صداي آقاي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحائري ميآمد که با لحن شيرينش براي مشتري بازار گرمي ميکرد: «داداش ! خونه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقديميه ، ولي حرف نداره ! تو بالکن اتاقت که وايسي ، دريا رو مي بيني . تازه اول
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح که محل ساکته ، صداي موج آب هم مي شنوي . اين خيابون هم که تاَ ته
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبري ، همه نخلستون هاي خود حاجيه . حياط هم که خودت سير کردي ، واسه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش يه نخلستونه ! سر همين چهار راه هم ماشين داره برا اسکله شهيد رجايي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو پاليشگاه . صاحب خونه ات هم آدم خوبيه ! شما خونه رو بپسند، سر پول پيش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو اجاره باهات راه مياد.» و صداي مرد غريبه را هم مي شنيدم که گاهي کلمه اي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر تأييد صحبت هاي آقاي حائري ادا ميکرد. فکر آمدن غريبه اي به اين خانه ، آن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهم يک مرد تنها، اصلً برايم خوشايند نبود که بلخره آقاي حائري و مشتري رفتند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سر و صداها خوابيد و بقيه به اتاق برگشتند. ظاهراً مرد غريبه خانه را پسنديده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو کار تمام شده بود که پدر با عجله غذايش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو براي انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدال نگاهش به چهره دلخور مادر بود و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي خواست به نحوي دلداري اش دهد که با مهرباني آغاز کرد: «غصه نخور مامان !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطرف رو که ديدي ، آدم بدي به نظر نمي اومد. پسر ساکت و ساده اي بود.» که مادر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتازه سر درد دلش باز شد: «من که نميگم آدمَ بديه مادر! من مي گم اين همه پول
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدا بهمون داده ، بايد شکرگزار باشيم . ولي بابات همچين هول شده انگار گنج
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپيدا کرده ! آخه چند ميليون پول پيش و چندرغاز کرايه که انقدر هول شدن نداره !»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس نگاهي به سيني غذا انداخت و ادامه داد: «اون بنده خدا که انقدر خجالتي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبود، لب به غذا هم نزد.» با حرف مادر تازه متوجه سيني غذا شدم . ظرفي که ظاهراً
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتعلق به آقاي حائري بود، خالي و ظرف ديگر دست نخورده مانده بود. عبدال
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنديد و به شوخي گفت : «شايد بيچاره قليه ماهي دوست نداشته !» و مادر با
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحني دلسوزانه جواب داد:«نه بابا!طفل معصوم اصلً نگاه نکردببينه چي هست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط تشکر ميکرد.» احساس ميکردم مادر با ديدن مرد غريبه و رفتار پسنديده اش ،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irف لص اول ١١
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقدري دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدي راضي شده است ، اما
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبراي من حضور يک مرد غريبه در خانه ، همچنان سخت بود؛ مي دانستم ديگر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآزادي قبل را در حياط زيباي خانه مان ندارم و نميتوانم مثل روزهاي گذشته ، با
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخيالي آسوده کنار حوض بنشينم . به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروي در
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتاق نشيمن شروع مي شد و از اين به بعد بايستي هميشه در اتاق را مي بستيم . بايد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز فردا تمام پرده هاي پنجره هاي مشرف به حياط را ميکشيديم و هزار محدوديت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irديگر که برايم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصميم قاطع پدر اتفاق افتاده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو ديگر قابل بازگشت نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irظرف هاي نهار را شسته و با عجله مشغول تغيير وضعيت خانه براي ورود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمستأجر جديد شديم . مادر چند ملحفه ضخيم آورد تا پشت پنجره هاي مشرف
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه حياط نصب شود، چرا که پرده هاي حرير کفايت حجاب مناسب را نميکرد. با
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند مورد تغيير دکوراسيون ، محيط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنشيمن را بستيم . آفتاب در حال غروب بود که مرد غريبه با کليدي که پدر در بنگاه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اختيارش گذاشته بود، در حياط را نيمه باز کرده و با گفتن چند بار «يا ال !» در
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرا کامل گشود و وارد شد. به بهانه ديدن غريبه اي که تا لحظاتي ديگر نزديک ترين
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمسايه ما مي شد، گوشه ملحفه سفيد را کنار زده و از پنجره نگاهي به حياط
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانداختم . بر خلف انتظاري که از يک تکنيسين تهراني شرکت نفت داشتم ،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irظاهري فوق العاده ساده داشت .تي شرت کرم رنگ به نسبت گشادي به تن داشت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه روي يک شلوار مشکي و رنگ و رو رفته و در کنار کفش هاي خاکي اش ، همه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحکايت از فردي ميکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نيست . مردي به نسبت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهارشانه با قدي معمولي و موهايي مشکي که از پشت ساده به نظر مي رسيد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حياط بود تا وانت وسايلش داخل شود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو صورتش پيدا نبود. پرده را انداخته و با غمي که از ورود او به خانه مان وجودم را
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدايم کرد: «الهه جان ! مادر چايي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدم کن ، براشون ببرم !» گاهي از اين همه مهرباني مادر حيرت ميکردم . مي دانستم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir١٢ اج ن ش هعي ، اهل سنت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه او هم مثل من به همه سختي هاي حضور اين مرد در خانه مان واقف است ،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما مهرباني آميخته به حس مردم داري اش ، بر تمام احساسات ديگرش غلبه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irميکرد. همچنانکه قوري را از آب جوشُ پر ميکردم ، صداي عبدال را مي شنيدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه حسابي با مرد غريبه گرم گرفته و به نظرم ميآمد در جابجايي وسايل کمکش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irميکند که کنجکاوي زنانه ام برانگيخته شد تا وسايل زندگي يک مرد تنها را بررسي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنم . پنجره آشپزخانه را اندکي گشودم تا از زاويه اي ديگر به حياط نگاهي بيندازم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر بار وانت چند جعبه کوچک بود و يک يخچال کهنه که رنگ سفيد مايل به
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزردش در چند نقطه ريخته بود و يک گاز کوچک روميزي که پايه هاي کوتاهش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزنگ زده بود. وسايل دست دومي که شايد همين بعد از ظهر، از سمساري سر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخيابان تهيه کرده بود. يک ساک دستي هم روي زمين انتظار صاحبش را ميکشيد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا به خانه جديد وارد شود. طبقه بال فقط موکت داشت و در وسايل او هم خبري
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز فرش يا زيرانداز نبود. خوب که دقيق شدم يک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسيله خواب مستأجر ما بود. از اين همه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفضولي خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوري چاي رفتم ، اما
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخيال زندگي سرد و بي روحي که همراه اين مرد تنها به خانه مان وارد مي شد، شبيه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاحساسي گَس در ذهنم نقش بست . در چهار فنجان چاي ريخته و به همراه يک
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبشقاب کوچک رطب در يک سيني تزئيني چيدم که به ياد چند شيريني افتادم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه از صبح مانده بود. ظرف پايه دار شيريني را هم با سليقه در سيني جاي دادم و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت در اتاق نشيمن رفتم تا عبدال را صدا کنم که خودش از راه رسيد و سيني
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرا از من گرفت وُ برد. علوه بر رسم ميهمان نوازي که مادر به من آموخته بود، حس
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعجيب ديگري هم در هنگام چيدن سيني چاي در دلم بود که انگار مي خواستم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجريان گرم زندگي خانه مان را به رخ اين مرد تازه وارد بکشم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir* * *
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآسمان مشکي بندر عباس پر ستاره تر از شب هاي گذشته بود. باد گرمي که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز سمت دريا مي وزيد، لي شاخه هاي نخل پيچيده و عطر خوش هواي جنوب
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irف لص اول ١٣
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرا زنده ميکرد. آخرين تکه لباس را که از روي بند جمع کردم ، نگاهم به پنجره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطبقه بال افتاد که چراغش روشن بود. از اينکه نميتوانستم همچون گذشته در
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاين هواي لطيف شب هاي آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچادر به حياط بيايم ، حسابي دلخور بودم که سايه اي که به سمت پنجره ميآمد،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرا سراسيمه به داخل اتاقُ برد و مطمئنم کرد که اين حياط ديگر نخلستان امن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو زيباي من نيست . از شش سال پيش که ديپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتحصيل منع شده بودم ،تمام لحظاتُ پراحساس غم و شادي ياتنهايي و دلتنگي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرا پاي اين نخل ها گذرانده و بيشتر اوقات اين خانه نشيني را با آن ها سپري کرده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبودم ، اما حال همه چيز تغيير کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابراهيم و محمد و همسرانشان براي شام به ميهماني ما آمده بودند و پدر با
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهيجانيُ پرشور از مستأجري سخن ميگفت که پس از سال هامنبع درآمدجديدي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرايش ايجاد کرده بود.محمدرو به عبدال کردو پرسيد:«تو که باهاش رفيق شدي ،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه جور آدميه ؟» عبدال خنديد و گفت : «رفيق که نشدم ، فقط اونروز کمکش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکردم وسايلش رو ببره بال .» و مادر پشتش را گرفت : «پسر مظلوميه . صبح موقع
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنماز ميره سر کار و بعد اذون مغرب مياد خونه .» کنار مادر به پشتي تکيه زده و با
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلخوري گفتم :«چه فايده !ديگه خونه خونه ي خودمون نيست !همش بايدپرده ها
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکشيده باشه که يه وقت آقا تو حياط ظاهر نشه ! اصلً نميتونم يه لحظه پاي حوض
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبشينم .» مادر با مهرباني خنديد و گفت : «إن شاءال خيلي طول نميکشه . به زودي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعبدال داماد ميشه و اين آقاي عادلي هم ميره ...» و همين پيش بيني ساده کافي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبود تا باز پدر را از کوره به در کند: «حال من از اجاره ي ملکم بگذرم که خانم ميخواد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلب حوض بشينه ؟!!! خب نشينه !» ابراهيم نيشخندي زد و گفت : «بابا همچين
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irميگه ملکم ، کسي ندونه فکر ميکنه دو قواره نخلستونه !» صورت پدر از عصبانيت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرخ شد و تشر زد: «همين ملک اگه نبود که تو و محمد نميتونستيد زن ببريد!» و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز مشاجره اين پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهيب زد: «تو رو خدا بس کنيد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالن صدا ميره بال ، ميشنوه ! بخدا زشته !» و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir١٤ اج ن ش هعي ، اهل سنت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irيک پرسش بحث را عوض کرد: «حال زن و بچه هم داره ؟» و عبدال پاسخ داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«نه . حائري ميگفت مجرده ، اصلً اومده بندر که همينجا هم کار کنه هم زندگي .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمي دانم چرا، ولي اين پاسخ عبدال که تا آن لحظه از آن بي خبر بودم ، وجودم را در
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشرمي عجيب فروُ برد. احساس کردم براي يک لحظه جاده نگاه همه به من ختم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشد که سکوت سنگين اين حس غريب را محمد با شيطنتي ناگهاني شکست :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«ابراهيم ! به نظرت زشت نيس ما نرفتيم با اين آقاي عادلي سلم عليک کنيم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاشو بريم ببينيم طرف چيکاره اس !» ابراهيم طرح محمد را پسنديد و با گفتن «ما
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتيم آمار بگيريم !» از جا پريد و هر دو با شيطنتي شرارت بار از اتاق خارج شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشام حاضر شده بود که بلخره پسرها برگشتند، اما از هيجان دقايقي پيش در
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورتشان خبري نبود که عطيه با خنده سر به سر شوهرش گذاشت : «چي شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحمد جان ؟ عملياتتون شکست خورد؟» و در ميان خنده ما، محمد پاسخ داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«نه ،طرف اهل حال نبود.» که عبدال باشيطنت پرسيد:«اهل حال نبودياحالتون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو گرفت ؟» ابراهيم سنگين سر جايش نشست و با لحني گرفته آغاز کرد: «اول
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه رفتيم سر نماز بود. مثل ما نماز نمي خوند.» سپس به سمت عبدال صورت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرخاند و پرسيد :«مي دونستي مجيد شيعه اس ؟» عبدال لبخندي زد و پاسخ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداد: «نمي دونستيم ، ولي مگه تهران چندتا سني داره ؟ اکثريت شون شيعه هستن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتعجبي نداره اين پسرم شيعه باشه .» نگاه پدر ناراحت به زمين دوخته شد، شايد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشيعه بودن اين مستأجر تازه وارد، چندان خوشايندش نبود، اما مادر از جا بلند شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو همچنانکه به سمت آشپزخانه مي رفت ، در تأييد حرف عبدال گفت : «حال
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشيعه باشه ، گناه که نکرده بنده خدا!» و لعيا با نگاهي ملمت بار رو به ابراهيم کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«حال ميخواي چون شيعه اس ، ازش کرايه بيشتر بگيريم ؟!!!» ابراهيم که در برابر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند پاسخ سرزنشآميز درمانده شده بود، با صدايي گرفته گفت : «نه ، ولي خب
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگهُ سني بود، زندگي باهاش راحت تر بود» خوب مي دانستم که ابراهيم اصلً در بند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاين حرف ها نيست ، اما شايد مي خواست با اين عيب جويي ها از شور و شعف
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر کاسته و معامله اش را لکه دار کند که عبدال با خونسردي جواب داد: «آره ،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irف لص اول ١٥
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگهُ سني بود کنار هم راحت تر بوديم . ولي ما که تو بندر کنار اين همه شيعه داريم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزندگي ميکنيم ، مجيد هم يکي مثل بقيه .» سپس نفس عميقي کشيد و ادامه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداد: «شايد مصلحت خدا اينه که اين آدم بياد اين جا و با ما زندگي کنه ، شايد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدايت شه !» در برابر سخنان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمانگرايانه عبدال هيچ کس چيزي نگفت و عطيه از محمد پرسيد: «ُخب ،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irديگه چه آمار مهمي ازش دراُورديد؟» و محمد که از اين شيرين کاري اش لذت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچنداني نبرده بود، ابرو در هم کشيد و پاسخ داد: «خيلي ساکت و توداره ! اصلً
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپا نمي داد حرف بزنه !» که مادر در درگاه آشپزخانه ايستاد و گفت : «ول کنيد اين
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرفا رو مادرجون ! چي کار به کار اين جوون داريد؟ پاشيد سفره رو پهن کنيد، شام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاضره .» سپس رو به محمد کرد و با حالتي دلسوزانه سؤال کرد: «مادر جون رفتيد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبال ، اين بنده خدا غذا چيزي آماده داشت ؟ بوي غذا تو خونه پيچيده ، يه ظرف
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبراش ببريد.» که به جاي محمد، ابراهيم با تندي جواب داد: «کوتاه بيا مادر من !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irُ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنميخواد اين پسره رو انقدر حلوا حلواش کني !» اما مادر بيتوجه به غر و لندهاي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابراهيم ، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زير لب جواب داد: «آره ، يه ماهيتابه تخم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولي ما گفتيم شام پايين حاضره و اومديم .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو مادر با خيال راحت سر سفره نشست . سر سفره همچنان در فکر اين مرد غريبه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبودم که حال برايم غريبه تر هم شده بود. مردي که هنوز به درستي چهره اش را نديده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبودم و جز چند سايه و تصوير گذرا و حال يک اسم شيعه ، برايم معناي ديگري
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنداشت . عبدال راست ميگفت ؛ ما در بندرعباس با افراد زيادي رابطه داشتيم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه همگي از اهل تشيع بودند، اما حال اين اختلف مذهبي ، بيگانگي او را برايم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبيشترميکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir* * *
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح شنبه اول مهر ماه سال ٩١ فرصت مغتنمي بود تا عقده يک هفته دوري از
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحياط زيباي خانه مان را خالي کنم . عبدال به مدرسه رفته بود، پدر براي تحويل
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحصول تش راهي بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهيمه رفته بود تا از شوهر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir١٦ اج ن ش هعي ، اهل سنت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبيمارش حالي بپرسد. آقاي عادلي هم که هر روز از وقتي هوا گرگ و ميش بود، به
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاليشگاه مي رفت و تا شب باز نميگشت . همان روزي که انتظارش را ميکشيدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا بار ديگر خلوت دلم را با حضوري لبريز احساس در پاي نخل هاُ پر کنم . با هر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتکاني که شاخه هاي نخل ها در دل باد مي خوردند، خيال ميکردم به من لبخند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي زنند که خرامان قدم به حياط گذاشته و چرخي دور حوض لوزي شکل مان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزدم . هيچ صدايي به گوش نمي رسيد جز کشيده شدن کف دمپايي من به سنگ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرش حياط و خزيدن باد در خم شاخه هاي نخل ! لب حوض نشسته و دستي به
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب زدم . آسمان آنقدر آبي بود که به نظرم شبيه آبي دريا ميآمد. نگاهي به پنجره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتاق طبقه بال انداختم و از اينکه ديگر مزاحمي در خانه نبود، لبخند زدم . وقتش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرسيده بود آبي هم به تن حياط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستي بافته
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشده از نخل را از گوشه حياط برداشتم . شلنگ پيچيده به دور شير را با حوصله باز
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکردم و شير آب را گشودم . حال بوي آب و خاک و صداي پاي جارو هم به جمع مان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاضافه شده و فضا را پر نشاط تر مي کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irميکردم ،وحشتناک نبود.هنوز هم لحظاتي پيدامي شد که بتوانم در دل نخلستان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوچکم ، خوش باشم و محدوديت پيش آمده ، قدر لحظات خراميدن در حياط را
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبيشتربه رخم ميکشيد که صداي چرخيدن کليددر قفل در حياط ،سرم رابه عقب
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرخاند.قفل به سرعت چرخيد،امانه به سرعتي که من خودم راپشت در رساندم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر با نيرويي باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسيدم : «کيه ؟!!!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظاتي سکوت و سپس صدايي آرام و البته آميخته به تعجب : «عادلي هستم .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه کار ميتوانستم بکنم ؟ سر بدون حجاب و آستين هاي بال زده و نه کسي که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدايش کنم تا برايم چادري بياورد.با کف دستم در رابستم و باصدايي که از ورود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناگهاني يک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم :«ببخشيد...چندلحظه صبر کنيد!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دويدم ، به گونه اي که به گمانم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداي قدم هايم تا کوچه رفت . پرده ها را کشيده و از گوشه پنجره سرک کشيدم تا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irببينم چه ميکند، اما خبري نشد. يعني منتظر مانده بود تا کسي که مانع ورودش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irف لص اول ١٧
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشده ، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم ، اما داخل نمي شد که چادر سورمه اي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرنگم را به سر انداخته و دوباره به حياط بازگشتم . در را آهسته گشودم که ديدم مردد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت در ايستاده است . کليد در دستش مانده و نگاهش خيره به دري بود که به
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرويش بسته بودم . براي نخستين بار بود که نگاهم بر چشمانش مي افتاد، چشماني
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکشيده وُ پر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت . صورتي گندمگون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداشت که زير بارش آفتاب تيز جنوب کمي سوخته و حال بيش از تابش آفتاب ،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز شرم و حيا گل انداخته بود. بدون اينکه چيزي بگويم ، از پشت در کنار رفته و او
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گفتن «ببخشيد!» وارد شد. از کنارم گذشت و حياط نيمه خيس را با گام هايي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند طي کرد. تازه متوجه شدم شير آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسيرش افتاده بود، همانجايي که من رهايش کرده و به سمت اتاق دويده بودم . به
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر ساختمان رسيد، ضربه اي به در شيشه اي زد و گفت : «يا ال ...» کمي صبر کرد،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهميده بود کسي داخل نيست که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شايد به خاطر همين خانه خالي بود که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمين دوختم و منتظر شدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا خارج شود. به کنارم که رسيد، باز زير لب زمزمه کرد: «ببخشيد!» و بدون آنکه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنتظر پاسخ من بماند، از در بيرون رفت و من همچنانکه در را مي بستم ، جواب
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدادم : «خواهش ميکنم .» در با صداي کوتاهي بسته شد و باز من در خلوت خانه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرو رفتم ، اما حال لحظاتي پيش را نداشتم . صداي باد و بوي آب و خاک و طنازي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنخل ها، پيش چشمانم رنگ باخته و تنها يک اضطراب عميق بر جانم مانده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه اي ديرتر پشت در
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرسيده بودم ، او داخل مي شد. حتي از تصور اين صحنه که مردي نامحرم سرم را
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبي حجاب ببيند، تنم لرزيد و باز خدا را شکر کردم که از حيا و حجابم محافظت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکرده است . با بي حوصلگي شستن حياط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم . حال
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي فهميدم تصوراتي که دقايقي پيش از ذهنم گذشت ، اشتباه بود. آمدن مستأجر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمان قدر که فکر ميکردم وحشتناک بود. ديگر هيچ لحظه اي پيدا نمي شد که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبتوانم در دل نخلستان کوچکم ، خوش باشم . ديگر بايد حتي انديشه خراميدن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir١٨ اج ن ش هعي ، اهل سنت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حياط را هم از ذهنم بيرون ميکردم . هر چند پذيرفتن اين همه محدوديت برايم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسخت بود که بخاطرحرص و طمع پدر بايدچنين وضعيت ويژه اي به خانواده مان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتحميل شود، اما شايد همان طور که عبدال ميگفت در اين قصه حکمتي نهفته
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبود که ما از آن بي خبر بوديم و خدا بهتر از هر کسي به آن آگاه بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir* * *
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز صداي فريادهاي ممتد پدر از خواب پريده و وحشتزده از اتاق بيرون دويدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوست آفتاب سوخته پدر زير محاسن کوتاه و جو گندمي اش غرق چروک شده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو همچنانکه گوشي موبايل در دستش مي لرزيد، پشت سر هم فرياد ميکشيد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظاتي خيره نگاهش کردم تا بلخره موقعيت خودم را يافتم و متوجه شدم چه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irميگويد. داشت با محمد حرف مي زد، از برگشت بار خرمايش به انبار مي خروشيد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتري بد و بيراه ميگفت . به قدري با حال
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدي از خواب بيدار شده بودم ، که قلبم به شدت ميتپيد و پاهايمُ سست بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبي حال روي مبل کنار اتاق نشستم و نگاهي به ساعت روي ديوار انداختم که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعقربه هايش به عدد هشت نزديک مي شد. ظاهراً صداي پدر تا حياط هم رفته بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه مادر را سراسيمه از زيرزمين به اتاق کشاند. هم زمان تلفن پدر هم تمام شد و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر با ناراحتي اعتراض کرد: «چه خبره عبدالرحمن ؟!!! صبح جمعه اس ، مردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوابن ! ملحظه آبروي خودتو نميکني ، ملحظه بچه هاتو نميکني ، ملحظه اين
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمستأجررو بکن !»پدر موبايلش راروي مبل کنار من پرت کردو باز فرياد کشيد:«کي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملحظه منوميکنه ؟!!!اين پسرات که معلوم نيس دارن چه غلطي توانبار ميکنن ،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irملحظه منو ميکنن ؟!!! يا اون بازاري مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي فرسته در انبار، ملحظه منو ميکنه ؟!!!» مادر چند قدم جلو آمد و مي خواست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر را آرام کند که با لحني مليم دلداري اش داد: «اصلً حق با شماس ! ولي من
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irميگم ملحظه مردم رو بکن ! وگرنه همين مستأجري که انقدر واسش ذوق کردي ،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي ذاره ميره ...» پدر صورتش را در هم کشيد و با لحني زننده پاسخ داد: «تو که عقل
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو سرت نيس ! يه روزُ غر مي زني مستأجر نيار، يه روزُ غر مي زني که حال نفس نکش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irف لص اول ١٩
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه مستأجر داريم !» در چشمان مادر بغض تلخي ته نشين شد و باز با متانت پاسخ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداد: «عقل من ميگه مردم دار باش ! يه کاري نکن که مردم ازت فراري باشن ...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلم مادر به انتها نرسيده بود که عبدال با يک بغل نان در چهارچوب در ظاهر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشد و با چشماني که از تعجب گرد شده بود، پرسيد: «چي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو پدر که انگار گوش تازه اي براي فرياد کشيدن يافته بود، دوباره شروع کرد: «چي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي خواستي بشه ؟!!! نصف انبار برگشت خورده ، مالم داره تلف ميشه ، اونوقت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر بي عقلت ميگه داد نزن مردم بيدار ميشن !» عبدال که تازه از نگراني در آمده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبود، لبخندي زد و در حالي که سعي ميکرد به کمک پاشنه پاي چپش کفش را از
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاي راستش درآورد، پاسخ داد: «صلوات بفرست بابا! طوري نشده ! الن صبحونه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي خوريم من فوري ميرم ببينم چه خبره .» سپس نان ها را روي اُپن آشپزخانه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگذاشت و ادامه داد: «توکل به خدا! إن شاءال درست ميشه !» اما نمي دانم چرا پدر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباهر کلمي ،هرچندآرام و متين ،عصبانيترمي شد که دوباره فرياد کشيد:«توديگه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچي ميگي ؟!!! فکر کردي منم شاگردت هستم که درسم ميدي ؟!!! فکر کردي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن بلد نيستم به خدا توکل کنم ؟!!! چي درست ميشه ؟!!!» نگاهش به قدريُ پر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغيظ و غضب بود که عبدال ديگر جرأت نکرد چيزي بگويد. مادر هم حسابي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزيده و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهيچ نميگفتم و پدر همچنان داد و بيداد ميکرد تا از اتاق خارج شد و خيال کردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفته که باز صداي فريادش در خانه پيچيد و اينبار نوبت من بود: «الهه ! کجايي ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبيا اين جا ببينم !» با ترس خودم را به پدر رساندم که بيرون اتاق نشيمن در راهرو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irايستاده بود. بخاطر حضور مستأجري که راه پله اتاقش از همانجا شروع مي شد،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اتاق بيرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ايستادم . پدر دمپايي لانگشتي اش را
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: «بهت نگفتم اين بندش پاره شده ؟!!! پس چرا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irندوختي ؟!!!» بي اختيار با نگاهم پله ها را پاييدم . شايد خجالت ميکشيدم که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقاي عادلي صداي پدر را بشنود، سپس سرم را پايين انداختم و با صدايي گرفته
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاسخ دادم : «ديشب داشتم مي دوختمش ، ولي سوزن شکست . ديگه سوزن بزرگ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir٢٠ اج ن ش هعي ، اهل سنت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنداشتيم . گفتم امروز عبدال رو ميفرستم از خرازي بخره ...» که پدر باعصبانيت به
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irميان حرفم آمد: «نمي خواد قصه سر هم کني ! فقط کارت شده خوردن و خوابيدن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو اين خونه !» دمپايي را کف راهرو کوبيد، دست به ديوار گرفت و با بيتعادلي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدمپايي هايش را به پا کرد و وارد حياط شد. از تلخ زباني اش دلم شکست و بغضي
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغريبانه گلويم را گرفت . خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبروم و حال خانه نشيني ام را به رخم ميکشيد که حلقه گرم اشکي روي مژه هايم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنشست . باز به راه پله نگاه کردم . از تصور اينکه آقاي عادلي صداي پدر را شنيده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباشد، احساس حقارت عجيبي ميکردم . صداي کوبيده شدن در حياط آخرين
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدايي بود که شنيده شد و بلفاصله خانه در سکوتي سنگين فرو رفت . پدر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهميشه تند و تلخ بود، ولي کمتر مي شد که تا اين حد بد رفتاري کند. به اتاق که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازگشتم ، ديدم عبدال مقابل مادر روي زمين زانو زده و دلداري اش مي دهد. با سر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگشتم ، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبيند و در عوض با ليوان آب
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتش رفتم ، ولي نه ليوان آب را از من مي گرفت ، نه به دلداري هاي عبدال دل
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي داد. رنگ سبزه صورتش به زردي مي زد و لبانش به سفيدي . دستانش را دور
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازوانش حلقه زده و به گل هاي سرخ فرش خيره مانده بود که دستانش را گرفتم و
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهسته صدايش کردم : «مامان ! تو رو خدا غصه نخور!» و نمي دانم جمله ام تا چه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاندازه لبريز احساس بود که بلخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدال از
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرصت پيش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت : «بابا رو که مي شناسي !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو دلش چيزي نيس . ولي وقتي يه گره اي تو کارش مي افته ، بدجوري عصباني
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irميشه ... مامان ! رنگت پريده ! ضعف کردي ، بيا يه چيزي بخور.» ولي مادر بدون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاينکه از پدر گله اي کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت : «نه مادر جون !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچيزيم نيس ، فقط سر دلم درد گرفته .» و من بلفاصله با مهرباني دخترانه ام پاسخ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدادم : «حتماً دلت خالي مونده . عبدال نون داغ گرفته . پاشو صبحونه بخوريم .» که
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عميقي کشيد و با صداي ضعيفش ناله زد: «الن حالم خوب نيس . شماها
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبريد بخوريد، من بعداً مي خورم .» عبدال به من اشاره کرد که چيزي نمي خورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irف لص اول ٢١
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم هم نه اشتهايي به خوردن صبحانه داشتم و نه با اين حال مادر چيزي از
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگلويم پايين مي رفت که بلند شدم و نان ها را در سفره پيچيدم . هر کدام ساکت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو غمگين در خود فرو رفته بوديم که پدر تا جايي که ميتوانست ، جام زهرش را در
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپيمانه جانمان خالي کرده بود. خانه ما بيشتر اوقات شرايط نسبتاً خوبي داشت ،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما روزهايي هم مي رسيد که مثل هواي بهاري در هم پيچيده و براي همه تيره و تار
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي شد. مادر از حال غمزده اش خارج نمي شد و اين سکوت تلخ او، من و عبدال
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرا هم غصه دارتر ميکرد. مي دانستم دلش به قدري از دست پدر شکسته که لب
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرو بسته و هيچ نميگويد تا سرانجام صداي سر انگشتي که به در اتاق نشيمن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمي خورد، پايه هاي سکوت اتاق را لرزاند. نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.
10قشنگ معلومه رمان زیاد میخونی
۲ سال پیشبلوچ
00سونیاجان این ازدواجا اصلاافتخارنداره شماگیریم که سنی هم باشین فقط بخاطرپول این کاراکردین معمولا بخاطرپول یعضیاکه دین براشون مهم نیست ازین ازدوجامیکنن که اصلادرست نیست
۲ هفته پیشرقیه
۱۱ ساله 00عالی بود دست فاطمه ولی نژاد درد نکنه ❤❤❤❤
۴ هفته پیشقلیپور
۲۰ ساله 00اولا چرانصفه موند دومااصلا اونی که این رمانونوشته دستی اینجوری نوشته که شیعه هابه سنیا توهین کنن
۳ ماه پیشسمرابلوچ
00منم
۳ ماه پیشسمرا
00ببخشیدمیشه بگیم فصل دومش اسمش چیه
۳ ماه پیششهرزاد خانم
۱۳ ساله 00این الان تموم شد ؟؟؟خوب بعدش چی میشه؟؟؟
۴ ماه پیشخدیجه
00چرا رمان نصفه بود به نظر من انسان باید انسانیت داشته باش حالا در هر مذهبی وقتی انسانیت باشه حقوق همه رعایت میشه ما همه مخلوق خدایم حالا باهر دین ومذهبی من خودم شیعه هستم
۴ ماه پیشمریم
۱۹ ساله 00این رمان یکی از بهترین رمان هایی که خوندم اگه نسخه کاملشو بخونید متوجه میشید داستان عشق بین یه پسر شیعه و یه دختر سنی هست
۵ ماه پیشسمانه
00سلام.چرا داستان نصفه هست؟
۸ ماه پیشنرگس
00داستان قشنگ و دلنشین ولی ایکاش کمی طولانی تر می بود و در پایان انگار داستان نصفه مونده
۹ ماه پیشم
112چه ربطی داره چه شیعه چه سنی همه با همیم مسلمونیم همین افکار پوچ باعث شده همه به جون هم بیفتن آخرش خیلی بد تموم شد نویسنده عزیز اگه قرار بود آخرش اینجوری تموم بشه پس چرا رمان گذاشتی
۲ سال پیشحلما
00رمان خوبی بود ولی کامل نبودنش خیلی بدبود
۱ سال پیشMelika Rezaei
01سلام خدمت همه دوستان لطفا اصلا توجهی به رمان ک از سنی ها توش صحبت نکنید همه ماها مسلمونیم اما مسلمونی ک امیرالمومینینو به عنوان خریفه اول کسی ک امامه قبول نداره طرف نباید ادمحساب کنی متاسفم
۱ سال پیشتنها
180این رمان روداخل یک کانال خوندم خوب بودولی سنی وشیعه نداریم همه مابنده های خداییم به نظرمن تواین رمان مذهب سنی روخیلی بدجلوه دادن یه حسی مثل سنگدل بودن سنی ها.ومضلوم بودن شیعه این جورحسی بهم دست داد.
۲ سال پیششراره
۱۶ ساله 10کاملا درست میگی من خودم هم یک دختر سنی هستم به نظر من سنی و شیعه همه باهم برادرن
۱ سال پیشکوثر
00سلام چرا رمان نصفه بود پس ادامش چی
۱ سال پیش
سونیا
۱۸ ساله 224من خودم دختر سنی هستم و بلوچم الانم با استاد دانشگام نامزد کردم و اون شیعه س و هیچ اختلافی نداریم😁😁