رمان دنیای رازمینا به قلم رها گودرزی
هر آدمی یه قصهای داره! نمیدونم این قصه راسته یا دروغ، نمیدونم افسانه است یا واقعیت؛ اما من میگم ذهن بشر به هر کجا سفر کنه؛ پس چیزی هست که حقیقت داشته باشه!
رُز
افسانه یا واقعیت دختریست، دختر جان قصهی من! میدونم گله میکنی و هرچهقدر هم تلخی کنی، هرچهقدر هم ناسازگار بگذاری واسه من؛ اما چیکار باید کرد وقتی سرنوشت خیلی پر زورتر از من هست! رُز و همکلاسیهاش قرار به یه اردو برن، اتفاقاتی میافته که رُز از اونا جدا میشه و اسیر یه گرداب میشه. اون گرداب دروازهای است به دنیای رازمینا...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۵۱ دقیقه
اقای جانسون:دانشجوهای عزیز تا سه روز دیگه آماده بشین برای رفتن.
جسیکا:حالا من چی بپوشم؟
-لباس عروس!
-کوفت جدی میگم.
-مثل همیشه دیگه!
-چی بیاریم؟
-من که خوراکی میارم تو وسایل حیاتی بیار.
-مثلا؟
-رژ و خط چشم، ترقه و از همه مهمتر لواشکایی که مامانت درست کرده.
-کدوم بدبخت رو میخوای بترکونی؟
-جیسکای بدبخت رو!
-به تو هم میگن دوست؟
-نه میگن یار، همدم، رفیق، شریک جرم!
خندیدم و سرکلاس رفتیم. ماریا اومد پیشمون و گفت:
-وای داریم میریم کوبا!
یکی از پسرا که اسمش ادوارد بود به خودش و دوستاش اشاره کرد و گفت:
-اونم با ما چه شود!
جسیکا دستش رو گذاشت زیر چونهاش و با احساس گفت:
-چه شود!
زدم زیر دستش و گفتم:
-اَی این اداها چیه؟
من و ماریا میخندیدم از دست جسیکا که استاد وارد کلاس شد.
***
سه روز مثل برق و باد گذشت. همینجور که آماده میشدم خاله میگفت:
-خیلی مواظب خودت باشیا، گم نشی یه وقت!
-چشم!
-بلایی سرت نیاد! من جواب بابات رو چی بدم؟ حواست به خودت باشه.
-چشم!
-رسیدی بهم خبر بدیا!
-چشم!
-کی برمیگردی؟
-چشم!
-تو اصلا گوش میدی من چی میگم؟ میگم کی برمیگردی؟
-آها هفته دیگه!
نچ نچ کرد. از اتاق بیرون رفت، شلوار ارتشی پوشیده بودم. لباس دکمهدار ساده یشمی که مدلش یکم گشاد بود، کفش کرمی بنددار ورزشی، کوله پشتیام رو هم برداشتم. توی آینه قدی از بالا تا پایین به خودم نگاه کردم. موهام مصری تا بالای گردنم بود، خط چشم و رژم زده بودم. یه بـ ـوسـ واسه خودم فرستادم و از اتاق بیرون اومدم.
-خاله؟!
-جانم؟
به فارسی گفتم:
-خیلی دوست دارم!
گونهام رو بوسید و بغلم کرد.
-خب من دیگه برم.
-برو عزیزم خدا به همراهت!
تا دم در همراهیم کرد. جسیکا با تاکسی منتظرم بود، یه سوت زد و گفت:
-اِی خانوم کجا کجا؟
عشوه اومدم و روم رو اونور کردم. خندیدم و رفتم سوار تاکسی شدم و گفتم:
-اووو جسی رو ببین چه کرده!
-بیا سلفی بگیریم تا له نشدیم!
گوشیم رو در آوردم و تا رسیدیم دانشگاه چندتا عکس گرفتیم. جسیکا عکسا رو گذاشت اینستاگرام. از تاکسی پیاده شدیم، ورودی دانشگاه خیلی شلوغ بود و دوتا اتوبوس وایساده بود.
-بدو بریم تا همه جاها رو نگرفتن!
کرایه تاکسی رو دادم و پیاده شدیم. همه بچهها وایساده بودن کنار اتوبوسا! ماریا ما رو دید، دست تکون داد تا پیشش بریم. کنارش رفتیم و گفت:
-سلام چهطورین؟
-خوبیم تو چهطوری؟
-عالی!
جسیکا با دست به دخترای افادهای و پسرای جنتلمن کنار ماریا اشاره کرد گفت:
-اینا...
ماریا پرید وسط حرفش گفت:
-دوستامن!
میدونستیم دوستاش هستن، بیشتر توی دانشگاه با همینا بود. جو یکم سنگین شده بود. گوشیم رو در آوردم و گفتم:
سایه
00رمان خوبی بود البته پایانش ابکی تموم شد میشه گف خیلی شبیه سریال فانتزی روزی روزگاری هست
۱ ماه پیشمهسا
۲۱ ساله 00خیلی عالی ممنون بود باردوم بود خوندمش
۱ ماه پیشرمان خوان
00واقعا قشنگ بود
۱ ماه پیشفاطی
00یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم عالییییی بودددد🥹❤️❤️❤️❤️❤️😍
۲ ماه پیشلیلی.
۲۰ ساله 00نویسنده عزیز امیدوارم سلامت باشید رمان زیبایی بود ولی متأسفانه سلیقه بنده نبود
۲ ماه پیشناهید
۱۹ ساله 00عاشق شخصیت خاص شنل شدم رمان جذابی بود ممنون
۳ ماه پیش...
00ننننننننننن چرا انقد زود تموم شدددددددددد
۵ ماه پیشالینا
00واقعا یکی از بهترین رومانا بود ولی خوندم عالی بود عالیی
۶ ماه پیش
00بهترین رمانی بود که تاحالا خوندم 🥲🤧
۷ ماه پیش؟¿
00حاجی ناموصا باحال بود ولی چرته بود بهرحال دست سازد درد نکنه
۸ ماه پیشسارا
11سلام خدمت همگی دوستان من حقیقتا قبل موندن این رمان نظرات بقیه رو خوندم که خیلی تعریف میکردن و اینا خلاصه بخوام بگم رمان جالبی نبود برای منی که کلی رمان بهتر خوندم لطفا الکی نظر ندید
۹ ماه پیشA.Time
۱۸ ساله 00عاااالی بود😍 عاشقشم❤️ 🔥 بارها و بارها دارم میخونمش و هیچ وقت برام تکراری نشده... واقعا نویسنده ش ذهن خلاقی داره آفرین بهش👏🏻🌹
۱۰ ماه پیش...
00به شخصه میتونم بگم یکی از قشنگ ترین رمان هایی بود که تو کل عمرم خوندم و تا لحظه آخرش استرس داشتم ولی پایانش بی نقص بود و بهترین پایان ممکن براش بود.
۱۰ ماه پیشندا
00عالی بود خیلی قشنگ بود
۱۱ ماه پیش
آزاده امیری
00واقعا یکی از بهترین رمان های که خوانده بودم بود دست نویسنده اش درد نکنه 🙏🌷