رمان داستان کوتاه زلیخا به قلم حمید درکی
داستان درمورد رقاصی به نام زلیخا هست که مردی زن داره عاشقش میشه و زن متوجه میشه وبچه های مرده براساس تلافی برای اینکه حال زلیخا بگیرند دست به عملیاتی می زنند و...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ دقیقه
زندگی هرچه که لازم داشتم دراختیارم بود اما بیا اینجا آلبوم
روببین ، من بچه دارنمی شدم واجاقم به خواست خدا کوربود
اما ببین کلی درعوض خدا به من بچه داد … اینهارو من
شوهردادم ، براشون زن گرفتم .…. گاهی میان به من سر می
زنند ، تقریبا هیچ وقت تنهایی نکشیدم … از۶سالگی یتیم
بزرگ شدم وخونه مردم کارکردم ودرعوضش خدا هم به من
نظرلطف داشت وبا این چند جوانمرد هم ای ... روزگاری سر
کردم ، خدا رحمتشون کنه. من که خیلی متعجب بودم در مورد
پدرم یعنی اکبرآقا هیچ به او نگفتم وبعدازخداحافظی ازآنجا به
سمت خانه ربابه خواهرکوچکترم رفتم …. ربابه جون هیچ
می دونی امروزخونه کی بودم ! ؟ ربابه : نه خواهر….
گفتم : زلیخا ….. یادته ، هووی مادرمون زلیخا خوشگله ،
همون رقاصه معروف ….. ربابه : وا ….. ! راست می گی ؟
خواهرچه شکلیه ! گفتم : قشنگه هنوزم ….. خیلی مرتبه ….
می خوای یسربه خونش بزنیم ! …. فردا باید برم آمپول بزنم
توهم بیا بریم . فردای آنروزبا خواهرم به همراه مقداری
خوراکی به نزد زلیخا رفتیم وازاو خواستیم تا برایمان خاطره
های زندگیش روبگه ….. برای ما مهم بود که چرا پدرم جذب
او شده بود ؟ اوهرچه داشت که مادرما نداشت !؟ هرچند به
وضوح بعلت بچه دارنبودنش ، تناسب اندام خوبی داشت واز
عکسهای روزگارجوانی او پیدا بود اما، او را زنی بسیار خوش
صحبت وطنازوشوخ وشنگ دیدم .
زلیخا : ببینید خانم دکترها …. گفتم : دکترنیستیم ، من فقط
پرستارم وربابه جون خانه داره زلیخا خنده کنان : هرمادری که
بچه داره خودش حسابی هم دکتره وهم پرستاروهم آموزگاره
تازه آشپزوخدمتکارواربابم هست وهمه اینهارو خدا بعنوان مقام
مادری ، ارزانی او کرده ……. پرسیدم : این مردها چرا به
سمت شما اومدند ؟! گفت : مرد که خسته ازسرکارمیاد، توقع
یک استکان چای تلخ ولب سوز ویک چهره همسرمهربان و
قشنگ داره ، اما می دونی چیه ، گلهای من ، مادران ازبس
مشغول رسیدگی به بچه های قد ونیم قد وخانه داری هستند که
فرصت بزک کردن چهره ندارند ، وهمیشه خدا پیراهنشان بوی
غذا می دهد … تازه حال وحوصله زیادی هم برای خوش
گذرانی شوهران ندارند. اونهم داخل یکی … دو اتاق کوچولو
پرازجمعیت . خواهرم ربابه طاقت نیاورد وبا هیجان به او
گفت : ما فرزندان اکبراقا هستیم ، عکسش اونجاست . من که
ازشتابزدگی ربابه غافلگیرشده بودم . منتظرعکس العمل زلیخا
شدم که او خنده کنان گفت : پس شما هم جزو دختران من
هستید وصورت هریک ازما دوخواهررو بوسیده وادامه داد :
هیچ می دونید پدرتون چقدر از۵ بچه خودش برام می گفت .
شاید درست نباشه براتون بگم اما من خیلی کمک مالی بهش
می کردم ، آخه اون براثراخراجش ازمحیط کارگری روش
نمی شد بخونه خودش یعنی شما بیاد ومن با اصراربهش پول
وبراتون لباس می خریدم تا براتون بیاره …..
راستش اکبرخدا بیامرز ازمن چند سالی کوچکتربود ودرختان
باغچه خونه رو هرس می کرد . می خواستم کربلا پابوس
امام حسین برم اما باید پاسپورت می گرفتم ، پس به اکبرآقا
پیشنهاد دادم تا بطورپنهانی صیغه هم بشیم وهمه هزینه های
سفرهم با من …. اون جوانمرد هم قبول کرد وباهم به زیارت
آقا رفتیم . اما خیلی زود جوان مرگ شد ، ریه هاش قوت
نفس کشیدن روازش گرفتند …. چند ماه بعد فهمیدم که
درگذشته ، من و ربابه دیگه به زلیخا وحضوراون وکسب
تجارب بسیاراو عادت کرده بودیم ولی اونیز درطی همان سال
به خاطره و یاد بودها پیوست و ازمیان ما رفت ……..
پایان
خاطره
۳۷ ساله 31عالی بود و نکته قشنگ زندگی رو بهمون گوش زد کرد سپاس نویسنده محترم دم و بازدمت گرم 🌸🌸🌸
۲ سال پیشمرسانا
۲۰ ساله 00عالی بود از دست نویسنده درد نکنه واقعا عالیه رمان کوتاه زلیخا عالی بود
۵ ماه پیشانیتا
00خوب بود ولی خیلی کوتاه بود
۵ ماه پیشباوان
30داستانش خوب بود ولی این که خیانت رو توجیه کرد نه به نظر من ازدواج یعنی تعهد و وقتی زن و مردی با هم ازدواج می کنند یعنی به هم متعهد هستن و خیانت یک کار خیلی زشته امیدوارم مردان و زنان سرزمینم بفهمن
۱ سال پیشفائزه
۲۵ ساله 20خیانت هیچ توجیهی نداره فقط به ذات انسان بستگی داره، اینکه چون زن به بچه ها رسیدگی میکنه ، فرصت نمیکنه آرایش کنه یا چون زحمت میکشه غذا میپزه لباسش بوی غذا میده پس مرد حق داره خیانت کنه دلیلی احمقانه س
۱ سال پیشسیروس فخرزادگان
۵۷ ساله 00جالب بود مختصرو مفید وامونده آفرین به درکی
۲ سال پیشnadia
10خوشم اومد قشنگ میگفت زود قضاوت نکنیم
۲ سال پیشسحر
31کوتاه.آموزنده.اینکه یاد بگیریم زود قضاوت نکنیم.با کینه زندگی نکنیم.چون هیچوقت در زندگی آرامش نداریم.
۲ سال پیشHamta
40خوب بود
۲ سال پیشتنها
30خوب بود.
۲ سال پیشM
60سلام هنوز نخوندم ولی من یه سوال داشتم چرا جدیدا رمان کوتاه ارسال میشه
۲ سال پیشفاطمه.م
۳۵ ساله 170سلام دوست عزیز.شایدبخوان بهمون یادآوری کنن زندگی وروزگاروعمرمون چندصباحی بیش نیست.نمیدونم حس میکنیدک روزهاوماههاوعمرمون داره ب چ سرعتی میگذره ومافقط تماشاگریم.یاشایدهم نه این توهم منه.
۲ سال پیشفاطمه.م
۳۵ ساله 40سلام.خیلی قشنگ وآموزنده بود. ممنونم🌹🌹🌹
۲ سال پیشاسرا
30جالب عالیه
۲ سال پیش
فاطمه
۲۰ ساله 00❌️درست ولی واقعا باید ب یه خانومی ک داره مادری میکنه و ب زندگیش میرسه خیانت کرد 😐