بغض پاییز به قلم ساناز رمضانی
پسرک دل بست به تیلههاى آبى چشمانش…
دلش لرزید و ویران شد.
دخترک روحش میان قبرستان دفن شد و جسمش در کنار دیگرى، با جنینى در بطن!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۵۶ دقیقه
دل هورام جمع شد. حس کرد بی دلیل تپش قلبش بالا رفت. آرام زمزمه کرد:
_باشه!
_تو نگران نباش. ده دقیقه دیگه میرسم!
هیچ کس حدسش را هم نمی زد که در همین ده دقیقا ممکن است چه خبرهایی بشنوند!
هورام خواست بگوید، "من مهم نیستم. تو فقط نوید را برایم پیدا کن" اما صدایی از گلویش خارج نشد. شمع هایش آب شده و از شمعدان های کریستالش بیرون ریخته بود. میزِ چوبی اعلایش پارافینی شد.
هر ثانیه...
هر دقیقه...
درد می شد به جانش.
"من که هیچ...
ببین نبودت چه بلایی بر آسمان آورده که اینطور می بارد."
خبری از نوید نبود. دلش سیر و سرکه را نیز گذرانده بود. اول هفته ی به این نحسی... هوووف!!!
صدای پی در پی زنگ واحد دلش را زیر و رو کرد. خودش هم نفهمید که با چه سرعتی تن مشتاقش را به امید دیدن یار همیشگی اش به در رساند. نگاه پر خون نیما بی اختیار روی صورت و ناز و دوست داشتنی هورام ثابت ماند. حال نیما خوب نبود. اصلا خوب نبود. نگاهش از صورت دخترک پایین آمد. هورام ناموس برادرش بود. خواهرش بود.
دخترک یادش رفته بود که با چه سر و وضعی ظاهر شده.
ساعت از نیمه شب هم گذشته بود. باز هم هیچ خبری نشده بود.
_خبری نشد نیما؟!
نیما با چانه ای چسبیده به سینه؛ پنجه در موهایش کشید.
_هورام آماده شو باید بریم جایی.
دست هورام تکیه گاه درب خانه شد. دلش گواه خبر های بدی را می داد. صدایش بی اختیار بالا رفت.
_تو رو خدا نیما... چی شده؟!
نگاه نیما بالا نیامد.
_فقط حاضر شو. پایین منتظرت هستم.
گفت و رفت. بی آنکه بداند همین چند کلمه چه وحشیانه قصد جان هورام را کرده بودند.
دم دست ترین مانتو و شال را از کمد برداشت و تن کرد. حواسش نبود هوای دلش و آسمان ابریست؛ هوا سرد شده. حواسش نبود که شاید در اعماق وجودش، کسی سردش شود. فقط با همان لباس حریر چاک دار، پایین رفت و در ماشین جای گرفت. نگاهش مدام زوم نیما بود. لعنتی حرف نمی زد.
ترس، استرس، دلنگرانی، عصبانیت، همه دست در دست هم داده بودند تا از زندگی ساقط اش کنند.
_چرا نمیگی کجا داریم میریم. لااقل یه چیزی بگو تا دلم آروم شه!
سکوت و صدای شرشرِ باران...
سکوت و صدای نفس های سنگین نیما...
سکوت و صدای سابیده شدن دندان هایش به روی هم....
و باز هم سکوت...
نیم تنه اش را کامل به سمت چپ چرخاند.
_مگه نمی شنوی چی میگم نیما؟ کجا داریم میریم؟
همانطور که حواسش به رانندگی اش بود؛ نیم نگاهى به هورام کرد.
_الان می رسیم. خودمم دقیقا نمی دونم چی شده. تو فقط دعا کن.
دعا کند؟! دعا برای چی ؟! برای چه کسی؟! چه اتفاقی داشت می افتاد؟
قلب هورام محکم تر کوبید. لحظات خوبی در پیش نداشت، خودش هم می دانست. دیگر توجهی به نیما نکرد. حالِ پریشان و پی در پی دست بر سر و صورت کشیدن های نیما نشانه ی خوبی نبود. با توقف ماشین، سرش بالا آمد. نگاهش به دنبال نامی آشنا گشت.
_پیاده شو...
بی حرف پیاده شد. دیگر هیچ نمی گفت.
_بیا دنبالم.
بارانِ نم نم نوازشگرانه تا کنار لبش سر خورد و بعد چکه کرد روی زمین. لبه ی حریرِ پیراهنش را کمی بلند کرد.
خدا را شکر که همه جا در این ساعت خلوت و کم تردد بود. هیچ دلش نمی خواست با این پوشش دردسر درست کند. با هر قدم لباسش خیس تر و گِلی تر از قبل می شد. کمی جلوتر، نیما ایستاد. هورام نیز به طبع از او متوقف شد.
_همین جاست.
نگاه هورام سراسر پرسش شد. منظورش دقیقا کجا بود؟!
_چی همین جاست؟! چرا انقدر گنگ حرف می زنی؟!
نیما کمی تعلل کرد، سپس روی پاشنه ی پا چرخید. دستانش با مکث شانه های هورام را گرفت. آنقدر آشفته حال بود که خودش بیشتر از هر کسِ دیگری نیاز به دلداری داشت.
_ببین هورام... دروغ چرا، من خودم هم نمیدونم چی شده. چون آخرین نفر من با نوید تماس گرفتم؛ بهم زنگ زدن و گفتن بیام اینجا. دیدم خیلی نگرانی دلم نیومد بهت نگم.
نفسی عمیق کشید. گویی میخواست کلمات را در ذهنش ردیف کند و بعد بیان کند. شانه هایش را فشرد و فشاری خفیف آورد.
_تو عزیز دردونه مونی آبجی. اولین عروس خونه که جایگاهش با هیچ کس قابل قیاس نیست. امیدوارم چیزایی که میشنویم انقدر ها هم بد نباشه!
_چه چیزی باعث از بین رفتن جایگاهم میخواد بشه که اینطوری داری آماده م میکنی؟
هورام خودش هم نفهمید چه گفت. چشم بست. لرزی به جانش افتاد. بعد از دقایقی گفت:
_کجا باید بریم؟
نیما با دست به چند متر جلوتر اشاره کرد. هورام رد دستش را گرفت. چیزی به سکته کردنش نمانده بود. باورش سخت بود. چند بار در دل هجی کرد. در دل آرزو کرد که ای کاش اصلا سواد خواندن و نوشتن نداشت. بینی اش چین خورد و چشمانش را نم گرفت.
بهت زده لب زد:
_بیمارستان!!!!!
فصل دوم
قدم های بلند و محکمش، پله ها را یکی در میان طی کرد. کیسه قرص ها را در دستش فشرد. نگاهی به بخش انداخت. سپس نفسی چاق کرد و به سمت ایستگاه پرستاری رفت. دستی به لباس هاش کشید؛ و بعد موهایش با دست عقب داد. جلوتر رفت. چشمانش کمی هرز چرخید. درست رو به روی پرستار جوان و خوش سیما که نگاهش را به مانیتور دوخته بود، ایستاد. آرنجش را روی پیش خوان گذاشت و آرام با کف دست روی سنگ مرمر سرد کوبید. سر دخترک بالا آمد.
_بفرمایید؟
چشمانش را کمی تنگ کرد. با خیرگی نگاه پرستار، خنده ی دندان نمایش شیطانی شد.
_سلام.
بهار
۲۳ ساله 00موضوع رمان خوبه بدک نیست... ولی کاش رو علائم نگارشی بیشتر کارمیکردید
۳ ماه پیشالهام
00خیلی ناراحت کننده بود اولش ولی عالی تموم شد. احسنت به قلمتوت
۶ ماه پیشسما
۲۴ ساله 01بد نیست. دوستان خیلی سریع عاشق و فارغ میشن. به سرعت نوور. قسمت اخر رو هم که کمی اب بسته شد. سریع تموم شد.
۱۰ ماه پیشسحر ۳۴
00خوب بود
۱۱ ماه پیشرومانی
10خیلی رمان قشنگی بود😍😍
۱۱ ماه پیشالهه
10دومین باره که خوندمش واقعا ارزش تکراری خوندن رو داشت خیلی زیبا وجالب
۱۱ ماه پیشفاطمه
10عالییییی بود دمتون گرم 🥰❤️ولی یه کم غمناک بود 🥲
۱۲ ماه پیشفاطمه
۱۷ ساله 00زیاد جالب نبود شبیه فیلم های ترکی شد 😕
۱ سال پیشفاطمه
۳۲ ساله 10من این رمان رو خیلی دوست داشتم قبلاً هم خونده بودم باز هم خوندمش ممنون نویسنده جون ❤️💖🌟🌟🌟👏🌹🌷
۱ سال پیشصبا
10عالی بود
۱ سال پیشلیلا
00خوب بود ،ممنون از نویسنده ی عزیز پایدار باشید.
۱ سال پیشزهرا
21لطفاً علائم نگارشی و دیکته صحیح کلمات رعایت شود
۱ سال پیشحوا
۲۵ ساله 01بد نبود
۲ سال پیشasma
۱۳ ساله 00عالی بود واقعا لذت بردم
۲ سال پیش
محمدی
۳۵ ساله 00قشنگ و بروز بود