رمان بستنی وانیلی من به قلم آمنه ایمانی
انسان ها، بی گناه به درد هایی دچار می شوند که هرگز خواستارش نبوده و نیستند. گاه برای از بین بردن این درد ها دچار عیب های بزرگی می شوند که دست کمی از مرگ روح ندارد!برخی زنانِ عیب دار، در جای جای این دنیا مورد تمسخر قرار می گیرند اما، آیا همه بی عیب هستند؟ آیا نباید منطق داشت؟ می خواهم از تمام کسانی بگویم که عیب و نقصشان باعث سرکوب احساسشان شده، از زنانی بگویم که ناخواسته تن به سردی و گوشه گیری داده اند، زنانی که سرشار از عشق و محبت اند اما، گاه نادیده و گاه مورد تمسخر قرار گرفته اند. به امیدِ برپا داشتنِ عقل و منطق، این رمان رو شروع می کنم.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۳۸ دقیقه
نگاهی بهم انداخت و منتظر و یخی نگاهم کرد، گفتم :
_ تو نظری نداری؟ نمی خوای چیزی بگی؟
با لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود، گفت :
_ مگه نظر من مهمه؟ اگه نظرم براشون اهمیت داشت، اوضاع خیلی فرق می کرد.
بعد نگاهی به سر تا پام انداخت و با لحن منزجر کننده ای گفت :
_ شاید الان تو...
_ شاید الان من چی؟
_ هیچی ولش کن، راستی من فردا نمی تونم ببرمتون بیرون واسه خرید.
با عوض کردن بحث، از جواب دادن به من طفره رفت و یه جورایی فرار کرد. باز هم من موندم و حجم سوالات توی ذهنم. من عاشق مردم بودم اما، اون هیچی بهم نمی گفت! نه ابراز احساساتی، نه عشقی، فقط «بود!» نمی دونم بودنش جبر بود یا اختیار؟ ولی، هر چی که بود برام عزیز بود. تصور نبودن باربد توی زندگی من، منی که از وقتی احساسم رو شناختم، باربد هم جزء مهمترین قسمتش بود. وجودش، حتی به جبر و زور برام مهم بود و با ارزش.
دست کشیدن از عشقم برام قابل تصور نبود، پس تصمیم گرفتم چشم ببندم به سرد بودنش، به تلخی بی نهایتش! تمرکز کردم روی بودنش کنارم، حتی فیزیکی، می خواستمش و این خواستن خود خواهم کرد.
***********
امروز قرار شد من و باربد بریم خریدِ لباس و کمی بازار گردی کنیم.
بودن با باربد، دلیل خوبیه برای ساعت ها جلو آینه بودنم. اصلا دلم نمی خواد به چشم باربد بد به نظر برسم واسه همین، اول یه دوش گرفتم و حوله به تن جلوی کمد لباس وایسادم. باید شیک پوش می شدم. هوا گرم بود پس، یه لباس خنک و کمی گشاد می تونه کمکم کنه. یه مانتو عبایی خردلی با زیر سارافونی و شلوار و شال سفید. عالی شد! حالا باید به صورتم یه حالی بدم. بعد زدن کرم پودر نوبت خط چشم شد. خط چشمم رو پهن کشیدم چون حالت چشمام رو زیباتر می کرد و ریمل و درنهایت رژ متناسب با آرایشم رو زدم و آماده و آراسته منتظر تنها عشق زندگیم شدم.
با صدای زنگ آیفون به طرف در پرواز کردم. قلبم مثل همیشه دیوانه وار به دیواره سینه ام می کوبید و می خواست منو رسوا کنه! در رو باز کردم و باربد رو تو ماشین منتظر دیدم. با یه حرکت سریع تو ماشین نشستم و سلام کردم.
_سلام، ببخشید اگه دیر کردم.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
-نه دیر نکردی.
_خوب خوشحالم که منتظرت نذاشتم، حالا کدوم پاساژ بریم؟
در حالی که حرکت می کرد گفت:
_بریم پاساژ مرکز شهر، اونجا لباسای خوبی داره وقتمم هدر نمیره.
کمی دلگیر شدم از لحن حرف زدنش اما، خودم رو زدم به بی راهه و گفتم :
_هرچی شما بگی آقا.
از گوشه چشمش نگاهی بهم انداخت و بعد ضبط رو روشن کرد.
تا مقصد حرفی بینمون زده نشد.
با رسیدن به پاساژ بازوی باربد رو گرفتم و سعی کردم قدم هامو با قدم های باربد هماهنگ کنم. احساس کردم اخم هاش توی هم رفته بخاطر اینکه بازوشو گرفتم، اما اصلا برام مهم نبود مهم دست های مردونه اش بود که با گرفتنشون احساس امنیت و آرامش داشتم. برام مهم نبود دوستم داره یا نه برام این مهم بود که باشه، مرد من، عشق من،فقط همین مهم بود نه چیز دیگه ای.
داخل پاساژ در حال گشتن بودیم که چشمم به یه شومیز خیلی قشنگی افتاد و با شوق زیاد به باربد گفتم :
_عزیزم اونو نگاه، خیلی دوستش دارم.
باربد نگاهی به لباس کرد و گفت :
_ فکر نمی کنم بهت بخوره.
غم زده گفتم :
_باربد جان سایز بندی داره خوب، سایز خودمو می گیرم.
بی تفاوت گفت :
_ بریم داخل.
داخل مغازه رفتیم و گفتم :
_سلام آقا، می شه لطف کنید سایز چهل و هشت اون شومیز رو بدید؟
فروشنده که پسر جوونی بود از سر تا پای منو برانداز کرد و با لحنی که انگار الانه که بالا بیاره گفت :
_ما تو کار پلاس سایز نیستیم، متاسفم!
دلم چرکین شد از طرز کلامش البته، این اولین باری نبود که چنین رفتاری می دیدم. برای امثال من که پلاس سایز محسوب می شیم، بازار لباس ایران همیشه مایه عذاب و ناراحتی بوده و بعضی از فروشنده ها طوری با آدم برخورد می کنن انگار ما تپل ها جذامی هستیم و یا شاید با خودمون طاعون می یاریم که تا ما رو می بینن قدمی عقب می رن و با لحن چندش آوری می گن : «اندازه شما؟ نه ما نداریم.»
و حتی بعضی هاشون پچپچ وار می گن : «چه اعتماد به نفسی داره! لباس این مدلی هم می خواد.»
با کلی غم، عقب عقب رفتم و از در مغازه به همراه باربد خارج شدم. باربد با لحن بدی گفت :
_ من که گفتم اندازه ات نمی شه، تو خودت زیادی اعتماد به نفس داری. فکر کردی خیلی کوچولویی؟
بغض بدی راه گلوم رو بست! سرم رو پایین گرفتم تا مرد مورد علاقه ام نبینه که با حرفاش خوردم کرده.
به مغازه های زیادی سر زدیم و تو چند تا مغازه تقریبا همون رفتار با من شد. رفتار و گفتار باربد هم نمکی شد روی زخمم. کمی از خرید ها باقی مونده بود و من هم به شدت احساس ضعف می کردم. به ساعت نگاه کردم تقریبا سه بود و ما هنوز نهار نخورده بودیم از طرفیم از رفتار احتمالی باربد نسبت به احساس ضعف و گرسنگیم می ترسیدم! می ترسیدم بگم گرسنه ام و باز تلخ بشه کلامش بخاطر همین، دست بردم توی کیفم تا شکلات هایی که معمولا مهمون همیشگی کیفم هستن رو بیرون بیارم. تو لحظه رویت شکلات، باربد به سمتم چرخید و گفت :
_ هه! تو نمی تونی شکمتو کنترل کنی؟ بعد وقتی یکی بهت حرف می زنه لب ور می چینی و بغض می کنی. چرا سعی نمی کنی دلگی رو بذاری کنار بلکه یکم جمع و جور شی؟
شکلات تو دستم سر خورد و افتاد زمین. اشک چشم هام شروع به جوشیدن کردن و کل صورتم رو در بر گرفتن. حرف های باربد مثل پتک به سرم فرود اومدن. باورش سخت بود که این طور باهام حرف بزنه! باربد حتی نفهمید من صبحانه هم نخوردم و الان ساعت سه بعد از ظهره، حق داشتم گرسنه باشم! مگه آدمای لاغر گرسنه نمی شن؟ مگه باید همه یه جور باشن؟ همه لاغر و ترکه ای؟ چرا این قدر زخم می زنه به جونم؟
فقط اشک ریختم همین، اشک!
باربد دستم رو با خشونت پنهانی گرفت و به سمت یه رستوران برد و یک صندلی رو عقب کشید تا بشینم اما، امتناع من باعث شد با فشار دست هاش من رو وادار به نشستن کنه. خودش هم رو به روم قرار گرفت و در حالی که معلوم بود اصلا از حرف هاش پشیمون نیست، گفت :
_ معذرت می خوام! نباید بد باهات حرف می زدم حواسم نبود ساعت سه شده راستی، تو صبحانه خوردی؟
درحالی که اشک از چشم هام می چکید، سرم رو به حالت نفی تکون دادم و به طرف دیگه ای نگاه کردم. باربد دستی توی موهاش کشید و گفت :
_ گریه نکن، می دونم ناراحتت کردم و حالا می خوام جبران کنم. چی می خوری سفارش بدم؟
با نگاهی که سعی می کردم آزردگی توش مشخص باشه نگاهش کردم و با صدای گرفته گفتم :
_مرسی، صرف شد.
نفس صدا داری کشید و به صندلی تکیه داد و سعی کرد کمی از جذبه اش کم کنه. با لحن دلجویانه تری گفت :
_ گفتم که ببخشید، دلم نمی خواد اذیتت کنم پس، خواهش می کنم لجبازی نکن. من آدمی نیستم که ناز کشی بلد باشه لطفا دیگه گریه نکن من از گریه متنفرم. روزم رو از این خراب تر نکن.
پوز خندی زدم و گفتم :
_از این خراب تر؟ یعنی با من روزت خراب بود که با گریه ام خراب تر شد؟
چشم هاش از خشم برقی زدن و تا خواست جوابم رو بده گارسون اومد و گفت :
_ خوش اومدین، چی میل دارید؟
فریباسادات
۵۹ ساله 00تشکرعزیزم عالی بود.
۴ ماه پیشفائزه
00رمان قشنگ و با پایان خوشب بود ازتون ممنونم:)
۵ ماه پیشبرزه
00رمان خوبی بود.
۸ ماه پیشحدیث فتاحی
00به نظر من باربد باید علاقه بیشتری نسبت به ارغوان می داشت
۱۰ ماه پیشپریسا
۱۶ ساله 00من ازوقتی که این رمان میخونم واسمش رودیدم ویکمی ازقسمتش روخوندم فهمیدم که ازرمان های است که ادمهاش خیلی سختی کشیدن استوراترشدن من ازاین رمان های خیلی خوشم میادخوندم وواقعاپسندیدم ممنون ازنویسندش عالی
۱۱ ماه پیشسپیده
۲۰ ساله 21یه رمان بود دختری رفته بود تو یه خوته فک کنم برا پرستاری دو تا داداش بودن یکیشون خیلی سرحال بود یکیشونم افسردگی داشت اسم رمانش چیه؟
۳ سال پیشب ُت چِِ
۰ ساله 233اسم رمان که شما گفتی الاله های زرده من خوندم خیلی قشنگ بود تهشم خوشه من کلا از رمانایی که تهش بد تمام شه خوشم نمیاد
۳ سال پیشSars
21اممم فک کنم پریتار دوست داشتی بود باز نمیدونم
۲ سال پیشآنا رضایی
13فک کنم زروان
۲ سال پیشmimsh
11اسم رمان الاله های زرد.عالیه و به واقعیت نزدیک
۲ سال پیشسمیه
۲۵ ساله 52رمان دلواپس توام
۲ سال پیشریحان
00اسم رمان تورن فیلد در بن بست خییییلی خوبه دختره خدمتکار خونس بعد یه پسر دارن روانی و وحشیه این دختره میره پرستار این میشه و.... واقعا بخونید من کتابشو موندم نمیدونم تو گوگل یا جای دیگه هست یا نه☺️
۱۱ ماه پیشدختر تنها
00رمان قشنگی بود من دوست داشتم ممنونم از نویسنده عزیز
۱ سال پیشکوثر
۲۶ ساله 00قشنگ بود
۱ سال پیشحمیده
۳۸ ساله 20والا چی بگم خیلی غیر منطقی پیمان با صدای ارغوان از کما اومد بیرون باربدیه دفعه یه دل نه صد دل عاشق ارغوان شد گفتی تخیلی نه انقدر
۱ سال پیشAram
00بنظرم خیلی قشنگ بود یجورایی ب واقعیت زندگی منم میخورد برای همین برام جذاب اومد😂😐
۱ سال پیشوانیا
۱۲ ساله 00عالی بود عاشقش شدم
۱ سال پیشسحر 34
11خیلی قشنگ بود
۱ سال پیشالهه
۳۸ ساله 00خوب بود
۱ سال پیشA
40اصلا نخونید خیلی چرت بود از شخصیت ارغوان خوشم نمیاد کاش حداقل ی ذره غرور داشت من دوس داشتم با پیمان ازدواج کنه
۲ سال پیش
ارزو
۲۶ ساله 00داستان جالب وخواندنی وپرکششی بود ممنون