رمان بر باد رفته قسمت اول به قلم مارگارت میچل
بر باد رفته داستان زندگی عاشقانه و پر فراز و نشیب یک دختر زیبای جنوبی به نام اسکارلت را روایت می کند که در شرایط نابسامان جامعه و جنگ های داخلی توانست روی پای خود بایستد و کسب و کار خودش را راه بیندازد. او در زندگی خصوصی اش سه بار ازدواج می کند، با چالش های عاشقانه متعدد روبرو می شود و روابط نا موفقی را تجربه می کند در حالی که تا پایان کتاب بار یک عشق شکست خورده روی قلبش سنگینی می کند.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۲۱ دقیقه
« فکر نمی کنی ما خسته اش کردیم. »
« نمی دونم. به نظر تو چیزی گفتیم که عصبانی شد؟ »
هر دو برای چند لحظه به فکر فرو رفتند.
« نمی دونم چی بگم. به علاوه، وقتی اسکارلت عصبانیه همه می فهمن. اون نمیتونه مث دخترای دیگه خودشو نگه داره. »
« آره، از این حالتش خیلی خوشم میاد. وقتی از چیزی عصبانیه اصلاً به نظر سرد و نفرت انگیز نمیاد، بلکه در مورد اون با آدم بحث می کنه. اما به هر حال حتماً ما کاری کردیم یا چیزی گفتیم که این طور سکوت کرد و مریض شد. میتونم قسم بخورم که وقتی ما رو دید خیلی خوشحال شد و خیال داشت ما رو به شام دعوت کنه. »
« فکر نمی کنی به خاطر اخراج ما از دانشگاه بود؟ »
« نه دیوونه، دیدی که تا بهش گفتیم خنده رو سر داد، به علاوه اسکارلت هم مث ما چندان به درس و کتاب علاقه ای نداره. »
برنت دوباره سوار شد و مستخدم سیاه را صدا زد.
« جیمز! »
« آقا؟ »
« شنیدی ما راجع به چی با دوشیزه اسکارلت حرف می زدیم؟ :
« نه آقا، آقای برنت چطور شده که فکر کردین من جاسوسی آدم های سفید رو می کنم؟ »
« جاسوسی، خدای من! شما کاکاسیاه ها خوب می دونین چه خبره، چرا، دروغگو. من با چشمان خودم دیدم که اطراف ابوان می پلکیدی و پشت بوته های یاس قایم شده بودی، حالا بگو ببینم ما چیزی گفتین که باعث عصبانیت دوشیزه اسکارلت شده باشه – یا بهش برخورده باشه؟ »
در جواب این سوال، جیمز وانمود کرد که چیزی از مکالمات آن ها نشنیده است، با حرکتی ابروهایش را در هم کشید.
« نه آقا من اصلاً توجه نکردم که شما چی با هم می گفتین، نفهمیدم چی اونو عصبانی کرد. به نظرم اومد که از دیدن شما خیلی خوشحاله، نشون می داد که دلش برای شما تنگ شده، مث یه پرنده خوشحال بود، تا اون جایی که شما خبر ازدواج آقای اشلی و دوشیزه ملانی هامیلتون رو دادید. بعدش اون رفت تو خودش، مث پرنده ای که عقاب دیده باشه. »
دوقلوها به هم نگاه کردند و ناخودآگاه سر تکان دادند.
استوارت گفت، « جیمز راس می گه. ولی من نمی فهمم چرا. خدای من! اشلی برای او اهمیتی نداره، فقط یه دوستی ساده بین اوناس. اسکارلت که عاشق اون نیس، عاشق ماست. »
برنت سرش را به عنوان موافقت تکان داد.
گفت، « ولی فکر نمی کنی ناراحتیش اینه که اشلی از ازدواج خودش چیزی به او نگفته، اونا دوست های قدیمی اند، قبل از هر کس باید به اون می گفت. دخترها دلشون می خواد اولین کسی باشن که اینجور خبرها رو می شنون. »
« خُب، شاید. ولی اگه نامزدی اونا فردا اعلام نمی شد چی؟ اون وقت به صورت یک راز، یک چیز تعجب آور باقی می موند، و یک مرد حق داره نامزدی خودش رو پنهان کنه، حق نداره؟ ما هم خودمون اگه عمه دوشیزه ملی نمی گفت هیچ وقت نمی فهمیدیم. اما اسکارلت باید می دونست که اشلی تصمیم داره یه روزی با دوشیزه ملی ازدواج کنه. خود ما چند ساله می دونیم. ویلکزها و هامیلتون ها همیشه توی هم ازدواج کردن. هر کسی می دونست که این ازدواج یه وقتی پیش میاد، درست مث هانی ویلکز که می خواد با برادر دوشیره ملی، جارلز ازدواج کنه. »
« خُب، دیگه ولش کن. اما متاسفم که ما رو برای شام دعوت نکرد، به خدا اصلاً دلم نمی خواد برم خونه و به حرف های ماما درباره اخراج از دانشگاه گوش بدم. درست مث این که بار اوله. »
« شاید بوید تا حالا اونو آروم کرده باشه. میدونی که این بچه چه مهارتی در حرف زدن داره. همیشه می تونه ماما رو آروم کنه. »
« آره، میتونه، ولی طول می کشه. اینقدر باید راجع به چیزهای مختلف حرف بزنه و بالا و پایین کنه تا ماما بالاخره گیج بشه و موضوع رو فراموش کنه و به اون بگه که صداشو برای تمرین وکالت نگه داره. اما وقت کافی برای این کار نداشته. شرط می بندم ماما هنوز از این اسب تازه هیجان زده است، و حتماً یادش رفته که ما برگشتیم، وقتی یادش مید که بوید رو سر میز شام ببینه. و قبل از این که شام تموم بشه عصبانی میشه و آتیش رو تند می کنه. و این تا ساعت 10 طول می کشه و بوید حتی فرصت پیدا نمی کنه که بگه بعد از صحبت رییس دانشگاه با من و تو دیگه موندن به صلاح ما نبود، بهمون توهین شده بود. و حدود ساعت 12 ماما به شدت از رییس دانشگاه عصبانی میشه و به بوید اعتراض می کنه که چرا اونو با تیر نزده. نه، قبل از ساعت 12 ما نمی تونیم بریم خونه. »
نگاهی تلخ میان دوقلوها رد و بدل شد. آن ها از اسب های وحشی نمی ترسیدند، بی جهت تیراندازی می کردند و آرامش مردم را به هم می زدند و همسایگان را به عذاب می آوردند اما از سرزنش ها و شلاق سواری مادر سرخ موی خود که بدون ملاحظه بر کفل آن ها فرود می آمد هراس داشتند.
برنت گفت، « خَب، بهتره بریم پیش خانوادۀ اشلی ویلکز. اشلی و دخترها خوشحال میشن به ما شام بدن. »
« نه، بهتره اونجا نریم، اونا حتماً به خاطر مهمونی فردا سرشون شلوغه، به علاوه __ »
برنت فوراً جواب داد، « اَه، فراموش کرده بودم، نه اونجا نمی ریم. »
اسب ها را هی کردند و مدتی در سکوت راندند، نقشی از آشفتگی بر گونه های قهوه ای رنگ استوارت شکل گرفت. تابستان گذشته استوارت با اطلاع دو خانواده و بقیه سکنه به ایندیا ویلکز اظهار عشق کرده بود. ساکنان بخش تصور می کردند که خونسردی و آرامش ذاتی ایندیا ویلکز بر او نیز تاثیر می گذارد و آرامش می کند. به هر صورت آن ها به شدت امیدوار بودند. استوارت ممکن بود جفت خود را یافته باشد، اما برنت اصلاً راضی به نظر نمی رسید. او از ایندیا خوشش می آمد ولی از سادگی و سردی او نیز خبر داشت، و به آسانی نمی توانست عاشق او شود و در عین حال دوستی و مصاحبت اسوارت را نیز حفظ کند. این اولین بار بود که علاقه دو برادر موجب اهتلاف آن ها می شد و برنت از علاقه برادرش به دختری که به نظر او اصلاً قابل توجه نبود، متألم و دلگیر بود.
بالاخره، تابستان گذشته در یک جلسه سخنرانی سیاسی، در جنگل بلوط واقع در جونزبورو، آن دو ناگهان از وجود اسکارلت اوهارا باخبر شدند. سال ها پیش، هنگامی که همۀ آن ها بچه بودند او را می شناختند و با هم بازی می کردند، زیرا اسکارلت هم مثل آن ها سوار اسب می شد و از درخت ها بالا می رفت. اما حالا به نظر آن ها او خانم جوان بالغی بود و جذاب ترین دختر جهان به شمار می آمد.
اولین بار چشمان سبز و رقصان او توجه آن ها را جلب کرد و دیدند که وقتی می خندد گونه هایش چال می افتد، دیدند که چه دست و پای ظریفی دارد و کمرش چقدر باریک است. حرف ها و تفسیرهای زیرکانۀ آن ها باعث خنده های شادمانۀ او می شد و فکر می کردند او آن ها را جفت مناسبی می داند و همیشه خود را جلو می انداختند.
آن روز، به یاد ماندنی روزها در زندگی دوقلوها بود. از آن به بعد، هر وقت راجع به آن روز حرف می زدند، تعجب می کردند که چرا قبلاً متوجه جذابیت اسکارلت نشده بودند. آنان هرگز به یک جواب قانع کننده نرسیده بودند که چرا آن روز اسکارلت تصمیم گرفت به آن ها توجه کند. اسکارلت از روی غریزه نمی توانست تحمل کند که مردی عاشق زنی غیر از او شده است و موقعیت ایندیا ویلکز و استوارت در آن جلسۀ سخنرانی با طبع شکاری و غارتگر او توافق نداشت. نه تنها برای به دام کشیدن استوارت، بلکه برای افسون برنت نیز دلبری آغاز کرد و هر دو را تماماً در جذابیت خویش غرق نمود.
حالا هر دو عاشق او بودند، و ایندیا ویلکز و لتی مونرو از مزرعه لاوجوی که برنت تقریباً عاشق او بود در دورترین نقطه ذهن آن ها قرار گرفتند. اسکارلت باید یکی از آن دو را انتخاب می کرد، دوقلوها هیچ وقت این سوال را از خود نکرده بودند که بازنده چه خواهد کرد. می خواستند وقتی به پل رسیدند از آن عبور کنند. در حال حاضر آن ها از این که هر دو عاشق یک دختر بودند راضی به نظر می رسیدند، زیرا حسادتی میانشان نبود. این رابطه ای بود که همسایگان را خوشحال می کرد ولی مادرشان را از اسکارلت دلی خوشی نداشت، آزار می داد.
می گفت، « این کاملاً به نفع شماست که این دختره آب زیر کاه یکی از شماها رو انتخاب کنه، یا شاید هم هر دو تاتون رو بخواد، اون وقت باید از این جا کوچ کنین و برید به یوتا، البته اگه مورمون ها قبول کنن – که شک دارم ...
اونچه که منو ناراحت می کنه اینه که یکی از همین روزها به جون هم می افتین و به خاطر اون دخترۀ دوروی هرزه به هم حسادت می کنین و همدیگر رو با تیر می زنین. اما شاید این هم خودش فکر بدی نباشه. »
از آن روز سخنرانی، حضور ایندیا، استوارت را ناراحت می کرد. ایندیا نه تنها او را سرزنش و توبیخ نکرد بلکه نگاه و رفتار او نیز نشان نمی داد که از تغییر رفتار ناگهانی اش آگاه است. او چیزی بیش از یک خانم بود. ولی استوارت هنگامی که با او تنها بود خود را تقصیرکار و بیمار احساس می کرد. می دانست که ایندیا را عاشق خود کرده و می دانست که ایندیا هنوز هم او را دوست دارد و در ته دلش حسی داشت که به او می گفت چون یک نجیب زاده رفتار نکرده است. هنوز هم به شدت از او خوشش می آمد و به خاطر نژاد اصیلش و چیزهایی که از کتاب ها به او می آموخت و صفات برجسته ای که در خود داشت به او احترام می گذاشت. اما، لعنتی، در مقایسه با جذابیت درخشان و گوناگون اسکارلت، رنگ پریده، مغموم و بی شوق و ذوق می نمود. همیشه در کنار ایندیا، جایگاهش معین و مشخص بود، اما با اسکارلت کوچکترین تصوری از خود نداشت. همین کافی بود که یک مرد را به پریشانی و حواس پرتی دچار کند، ولی این هم برای خودش عالمی داشت.
« خُب، پس بیا برای شام بریم پیش کید کالورت. اسکارلت می گفت کاتلین از چالرزتون برگشته. شاید خبرهایی از قلعه سامتر داشته باشه که ما نشنیده باشیم. »
« کاتلین، نه بابا، یک به دو شرط می بندم که اون ندونه که سامتر تو چارلزتونه، حتی نمی دونه اونجا پر از یانکی بود و ما اونارو بیرون ریختیم. اون فقط می تونه راجع به مجلس رقص و مردهایی که دوروبرش می پلکن صحبت کنه. »
« خُب، چرت و پرت هاش هم بالاخره خالی از تفریح نیست. به هر حال اونجا جائیه که می تونیم تا وفتی ماما بخوابه قایم بشیم. »
« خُب، به درک، من از کاتلین خوشم میاد، و دلم می خواد دربارۀ کارو رت و بقیه مردم چارلزتون خبرهای تازه رو بشنوم. اما چیکار کنم که نمی تونم با نامادری یانکی اون سر میز شام بنشینم. »
« زیاد سخت نگیر، زن بدی نیست. »
« سخت نمی گیرم، براش متاسفم. از آدم هایی که براشون احساس تاسف می کنم زیاد خوشم نمیاد. زیاد خودنمایی می کنه، سعی می کنه کارهای درستی انجام بده، کارهایی که آدم احساس کنه تو خونه خودشه، اما همیشه نتیجه برعکس میشه. منو عصبی می کنه! اون فکر می کنه جنوبی ها وحشی هستن. حتی به ماما هم اینو گفته. از جنوبی ها می ترسه. هر وقت ما میریم اونجا تا حد مرگ می ترسه. مث یه مرغ مردنی گوشۀ صندلی کز می کنه، نگاهش خالی و ترسانه، با کوچکترین حرکت ممکنه قدقدش بلند بشه و پرپر بزنه. »
« خُب، نمی تونی سرزنشش بکنی، آخه تو به پای کید تیر زدی. »
استوارت گفت، « اون با چوب زد تو سرم وگرنه من این کار رو نمی کردم، تازه اون که طوریش نشد. شکایتی هم نداشت، کاتلین و ریفورد و هانم کالورت هم شکایتی نداشتن. این فقط اون زنیکه یانکی بود که داد و فریاد راه انداخت و گفت که من وحشی هستم و مردم متمدن هیچ وقت از جنوبی ها در امان نیستن. »
« نباید ازش ایراد بگیری، اون یه یانکیه و خوب تربیت نشده، به علاوه تو ناپسری شو با تیر زدی. »
« به درک. ولی باز هم نمی تونست جواب توهینی که به من شد، باشه. خودتو، پسر ماما هستی، پسر واقعی ولی آیا وقتی تونی فونتین یه تیر توی پایت خالی کرد سروصدا راه انداخت؟ نه، فقط دکتر فونتین پیر رو صدا کرد که زخمتو ببنده و ازش پرسید که تیراندازی تونی چقدر درد داره؟ بعد گفت مشروب مهارت تیراندازی اونو خراب کرده. یادت میاد تونی چقدر از این حرف ناراحت شد؟ »
هر دو با صدای بلند خندیدند.
برنت مشتاقانه با حرکت سر تایید کردند، « ماما واقعاً برگ برنده است، همیشه می تونی روش حساب کنی، و بدونی که کارهاش درسته و جلوی مردم آبروتو نمی بره. »
استوارت با افسردگی گفت، « آره اما اصرار داره امشب وقتی رفتیم خونه، جلوی پدر و دخترها، دیگه آبرو و حیثیت برامون باقی نذاره. این یعنی دیگه ما نمی تونیم بریم اروپا. یادت میاد که مادر گفت اگه یه دفعه دیگه مارو از دانشگاه اخراج کنن نمی تونیم به این سفر بزرگ بریم. »
« خُب، به جهنم، برای ما که اهمیتی نداره، داره؟ چه چیز دیدنی توی اروپا هس؟ شرط می بندم خارجی ها نمی تونن چیزهایی رو به ما نشون بدن که اینجا تو جورجیا نداشته باشیم. شرط می بندم اسب هاشون تندتر از مال ما نیست و دخترهاشون خوشگل تر از دخترهای ما نیستن و می دونم که اونجا ویسکی سیاه مث ویسکی های پدر نداره. »
« اشلی ویلکز می گفت اونجا چقدر نمایش دیده و چقدر موزیک شنیده. اشلی اروپا رو دوست داره. همیشه ازش حرف می زنه. »
« خُب – تو که می دونی ویلکزها چه جور آدم هایی هستن. اشتیاق غریبی به موزیک و کتاب و نمایش دارن. مادر میگه به خاطر اینه که پدربزرگ اونا اهل ویرجینیاس. میگه ویرجینیا منبع اینجور چیزهاس. »
« این چیزها رو بذار برای اونا. به من یه اسب خوب بده، و یه مشروب خوب، یه دختر خوب برای عاشق شدن، یه دختر بد برای عشقبازی، بقیه هم می تونن اروپای خودشون رو داشته باشن. »
« من هم همینطور، همیشه ... ببین برنت! من می دونم برای شام باید کجا رفت. بیا بزنیم به مرداب و بریم سراغ آبل ویندر و بگیم که ما چارتایی مون برگشتیم تا به ارتش ملحق بشیم. »
برنت با اشتیاق فریاد زد، « عجب فکر خوبی! و اونجا می تونیم خبرهایی از ارتش بگیریم و بفهمیم که بالاخره چه رنگی رو برای یونیفرم سربازا انتخاب کردن. »
« اگه مث یونیفرم های زوآوه باشه، من یکی که نیستم. در این یونیفرم گشاد قرمز، خودمو مث زن ها حس می کنم. این لباس ها به نظر من به دامن قرمز زنانه بیشتر شبیهه. »
جیمز گفت، « تصمیم دارین برین پیش آقای ویندر؟ اگه اینجوره فکر نمی کنم شامی گیرتون بیاد. آشپزشون مرده، آشپز تازه ای هم نیاوردن. یکی رو آوردن که خیلی ناشیه. سیاها میگم بدترین آشپز ایالته. »
« خدای من، چرا آشپز دیگه ای نمی خرن؟ »
« سفیدای بی چیز آشغالی مث اینا، چطور می تونن سیاه بخرن؟ هیچ وقت نمی تونن سیاه خوب داشته باشن. »
خواننده رمان
00سلام،بعضی رمان ها واقعا چرت و مبتدی هستن و معلومه که نویسندش بچه ساله،لطفا رسیدگی بشه
۱ سال پیشروژین
10اصلا با کتابش و ترجمه ی حسن شهباز قابل مقایسه نبود، انگار خلاصه اش کرده اند
۳ سال پیشفاطی
۲۰ ساله 11اثن این رمان انقد تاثیرگذار بود که من تایه مدت اخلاقای اسکارت روم اثر گذاشته بود هرچی که ناراحتم میکرد به خودم میگفتم بزاربعدا بهش فکرمیکنم😐
۳ سال پیشکایرا
160یه چیز جالب وجود داره این کتاب برنده نوبل شده😂 بعد شما میاین ازش نقد میکنین. موش بخورتتون منتقد های ادبی😂😂 شما فراستی رو هم دور زدین.
۳ سال پیشاسرا
10منکه عاشق این رمان وجین ایرهستم همونطورکتابهای داستایفوسکی
۴ سال پیشاسرا
20این زیباترین رمان جایزه ادبی برده فیلم ازش ساختن بازیگرش جایزه بردندبعدشمانخونده انتقادمیکنیدلطفاهرسنی هستی اول بخون بعدنظربدید
۴ سال پیشسورا
۲۳ ساله 1022من حتی یه بار ازدواج هم نکردمه این ۳بار ازدواج کرده؟😐ناموصا خیلی چرته
۴ سال پیشریحانه
۱۸ ساله 30اولش زندگی نویسنده شه که 3 بار ازدواج کرده 😐واااای حتی زحمت نکشیدین بخونین
۴ سال پیشنرگس
21عزیزم نویسنده دوبار ازدواج کرده وکاراکتر اصلی رمان سه بار ازدواج کرده
۴ سال پیشرها
31اولش داره زندگی نویسنده شو میگه که 3 بار ازدواج کرده و ایناا داستان هنو شروع نشده که
۴ سال پیشرها
50یکی از شاهکارای قرن که ادم از خوندنش سیر نمیشه کتاب معروفیه و من نزدیک 10 بار خوندمش
۴ سال پیشنازنین
۲۰ ساله 21و اینکه اگر به این رمان های اموزنده علاقمند هستید رمان جین ایر رو بهتون پیشنهاد میکنم و از سازنده هم میخوام در لیست رمان ها قرار بده
۴ سال پیشنازنین
۲۰ ساله 20این رمان خیای معروف و عمیق هست من کتابش رو دارم و همچنین خیلی با رمان های امروزی نوعش و یا حتی گویشش هم متفاوت هست
۴ سال پیششادی
70من این فیلمشو دیدم ننه جونم عاشقش بود هر روز به خوردم میداد😐تازه هیم حرفاشونو با ذوق تکرار میکرد و میگفت ببین 😐 الان خودم میتونم بنویسم با جزئیات
۴ سال پیشBahar
20😂😂😁
۴ سال پیشمقصودی
2528دختر بچه های عزیز شما برید رمانهای عاشقانه رو بخونید این رمان آموزندست و خیلی هم معروف
۴ سال پیششادی
40بله این رمان فیلمشم هست و خارجی و قدیمیه که به فارسی ترجمش کردن و این ترجمه شده اش هست
۴ سال پیشریحانه
۱۵ ساله 50هرکس نظر خودش داره این دلیل نمیشه که شما بیاید به ما توهین کنید بگید بچه اگر اینطوریه شما لطف کن دیگه نظر نده نظر میدی هم توهین نکن مثل آدم بیاید بگید ایمرمان عالیه یا بگید بده دیگه بی احترامی نمیخوا
۴ سال پیشمحدثه
32نمیدونم چرا اما کلا رمان های خارجی جذابیتی ندارن برام یکم ازش خوندم ولش کردم چون از رمانای خارجی خوشم نمیاد ولی هرچیزی سلیقه ای هست ممکنه شما خوشتون بیاد❤
۴ سال پیش
مژگان
۲۱ ساله 00شما که به طور واضح مشخصه از ادبیات چیزی سرتون نمیشه این کتاب برنده جایزه پولیتزر شده بعدشم نوبل رو به خاطر فعالیت ادبی نویسنده میدن نه به یه اثر خاص!