رمان از سکوت تا پرواز به قلم الهه.م.71
راجب یه دختر لاله که پسرعموش باهاش حرف میزنه چون توی فامیل کسی بهش محل نمیذاره یه روز ک پسره داشته باهاش حرف میزنه دختر پاش لیز میخوره پسره میاد نگهش داره دوتای میوفتن
همون موقع پدربزرگه اینارو میبینه پسره رو وادار ب ازدواج با دختره میکنه پسره عاشق کسه دیگه اس از دختره متنفر میشه...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۵۷ دقیقه
آناهیتا
پرهام جلوی در پارک کرد یه نگاهی به خونه انداخت و گفت : دست عمو درد نکنه خونه خوشگلیه
بی توجه به حرفش از ماشین پیاده شدم همیشه زیادی فضول بود از حیاط خونه گذشتم قلبم تند میزد بازم ترس بود که اومده بود سراغم اشک تو چشمام جمع شده بود با دستای لرزون در رو باز کردم و با گفتن یا ابوالفضل وارد خونه شدم تو سالن نبود یه نفس راحت تو اشپزخونه هم نبود دو نفس راحت اما خونه داغون بود جلوی ورودی میوه ها و خرت و پرتای خوراکی پخش شده بود یعنی کیوان خرید کرده بود ؟ نچ احتمالا کار عموعلیه پوفی کردم و شروع کردم به جمع کردن اونا گذاشتمشون تو آشپزخونه باید موقعیتمو می سنجیدم تا از یه طوفان دیگه جلوگیری کنم رفتم سمت اتاقا در اتاقش نیمه باز بود سرک کشیدم خوابیده بود خب پس گرگ خوابیده بود و به این بره کاری نداشت دویدم تو اتاقم لباسامو عوض کردم تا وقتی خواب بود باید وسایل رو میچیدم و شام میپختم به سرعت باد وسایل رو چیدم تو کمد و گوشتا رو بسته بندی کردم میموند شام باز رفتم سمت اتاقش هنوز خوابیده بود برگشتم ساعت ده بود اون تا الان باید بهانه ی شام رو میگرفت سریع با گوشت تازه ای که عمو گرفته بود براش کباب درست کردم ظهر همه بودیم و اون نبود حتما ناهار درست و حسابی نخورده توری رو چرخوندم و برگشتم تا ظرف نمک رو از رو میز بردارم که دیدمش به کانتر تکیه داده بود صورتش قرمز بود از ترس عقب عقب رفتم تا خوردم به کابینتا داشت تلو تلو میخورد و جلو میومد دستشو به نشونه تهدید بالا آورد و گفت : تو ...تو به ..چه... از حال رفت دویدم زیر بازوهاش رو گرفتم تنش برهنه بود ، داشت چندشم میشد از لمسش، هیکلش دوبرابر من بود و نمیتونستم وزنشو تحمل کنم هنوز چندان بیهوش نبود سعی کردم هدایتش کنم سمت کاناپه ولی تا دمِ آشپزخونه بیشتر نکشید و کامل از هوش رفت خوابوندمش رو فرش و دویدم سمت اتاقش یه بالش گذاشتم زیر سرش و پتورو کشیدم روش تب داشت اونم شدید چش شده بود؟
نمیدونستم باید چکار کنم زیر کبابا رو خاموش کردم زیادی پخته بود وخشک شده بود مرغ نداشتیم گشتم تو یخچال تا بالاخره یه بسته بال مرغ پیدا کردم سوپ بی مزه ای رو بارگذاشتم ، با یه تشت آب ولرم نشستم پایین پاش جوراباشو در آوردم وپاهاشو گذاشتم تو تشت خدایا من باید چیکار کنم ؟نکنه مثل خانوم جون بمیره !! تو خواب هذیون میگفت و داد میزد : پریسا نرو ...تو رو خدا نرو ..
دستمال خیسی گذاشتم رو پیشونیش که مثل وحشیا چنگ زد مچمو گرفت چشماشو باز کرد و داد زد : به خدا طلاقش میدم …دوباره از هوش رفت دلم گرفت نکنه واقعا همش تقصیر من بود؟ سوپ رو به خوردش دادم و کنارش نشستم به صورتش نگاه کردم باید یه کاری واسش میکردم ولی من چیکار میتونستم انجام بدم؟ اون چه میدونست منم تمام اون سه روز حبس بودم هربار لب واکردم آقاجون سرم داد زد من چیکار میتونستم بکنم واسه این پنج سال ؟ دوباره به صورتش نگاه کردم کیوان برخلاف بقیه ی نوه های آقاجون بهم اهمیت میداد خونشون یه کوچه با خونه آقاجون فاصله داشت و اون هردوروز یه بار بهم سر میزد تمام رازهاشو میدونستم از عشقش به پریسا خبر داشتم ,من کیوان رو دوست داشتم اونقدری تو جامعه نبودم که بدونم دوست داشتنم چه شکلیه ولی دوسش داشتم و با تمام اون بدیهاش هنوزم در نظرم همون کیوانی بود که از روزی که پاشو گذاشت تو خونه پدربزرگ منو دوست خودش دونست و باهام مهربونی کرد هنوزم همون کیوان بود دستمو گذاشتم رو پیشونیش تبش پایین اومده بود بلند شدم اگه منو موقع بیدار شدن میدید بازم حالش بد میشد .
کیوان
با اکراه راضی به باز کردن چشمام شدم نوری که از پنجره میتابید زیادی تند بود دوباره چشمامو بستم تا موقعیت دستم بیاد دیشب من خواب بودم تو تختم اینجا چیکار میکردم؟چشمامو باز کردم به سختی تکونی خوردم و سعی کردم بشینم بدنم بخاطر رو زمین خوابیدن درد میکرد به ساعت نگاه کردم هشت بود امروز چند شنبست؟ پنجشنبه؟ نه جمعه ست و کلاس ندارم بوی نون پیچید حتما نون رو گرم کرده مثل هرروز صبح دیگه فریزر نعمت خوبیه نیازی نیس چیزی بخرم بلند شدم خودش نبود یادم اومد باید حسابمو باهاش تصویه میکردم باید یادش بمونه …یهو یه تصاویری تو ذهنم اومد اینکه با عصبانیت رفتم تو اشپزخونه داشت یه کاری میکرد…پس حتما دیشب حسابشو رسیدم نشستم سر میز چند لقمه ای خوردم که یادم اومد پریسا چطور رفت من از بابام سیلی خوردم و همه اینا بخاطر اون دختر بود لقمه ای که تو دستم بود انداختم وبلند شدم رفتم سمت اتاقا در اتاقشو باز کردم که با شدت به دیوار خورد و باعث شد اونکه نشسته بود و یه چیزی مینوشت از جا بپره جلو رفتم هنوز گیج بودم هرچی من جلوتر میرفتم اون به سمت گوشه تختش میرفت یاد حرف بابام افتادم: چطور دلت اومد اون طفل معصوم رو بزنی پوزخندی زدم و گفتم: تو طفل معصومی؟ سرشو بین زانوهاش جمع کرده بود و می لرزید دست کردم شالشو از سرش کشیدم بیشتر سرشو تو پاهاش فرو کرد یه دسته از موهاشو گرفتم و یه کم کشیدم سرشو بالا آوردم چشماشو بسته بود داد زدم: وقتی حرف میزنم تو چشمام نگاه کن لعنتی
چشماشو باز کرد هرچند به لحظه نکشیده پر و خالی میشد از اشک سنگ شده بودم هیچی روم تاثیری نداشت حتی اشکای دختری که یه روزی هرکاری میکردم تا خوشحال باشه با فکر گذشته موهاشو ول کردم و رومو برگردوندم اون طرف : دیگه حق نداری بدون اجازه من جایی بری دیگه حق نداری از خونه بری بیرون
هیچی نمیگفت تا اینکه کاغذی گرفت جلوم معلوم بود از قبل نوشته گفتم : مگه تو لالی؟من حوصله خوندن ندارم
اومدم بلند بشم که دستمو گرفت و گذاشت کف دستم به اون کاغذ نگاه کردم و بازش کردم :
درمورد دیروز با عمو علی حرف بزن و اینکه من فردا باید برم پیش دکترم وگرنه اقاجون میاد اینجا حرفی بود که دیروز جلوی همه گفت و بعد از همه اینا درسته که همش تقصیر منه منو بکش ولی خانوادتو اذیت نکن مامانت دیروز فقط گریه میکرد بامن هرکار خواستی بکن ولی اونا رو مقصر ندون
پوزخندی زدم و کاغذ رو پرت کردم طرفش و گفتم : دیگه منو از آقا جونت نترسون کارای من به خودم مربوطه و اما مشاوره حتما برو بالاخره باید به همه ثابت بشه دیوونه ای تا شاید بتونم زودتر طلاقت بدم
از اتاقش بیرون اومدم و برگشتم سر میز حالا که قرار بود من غرق بشم همه رو با خودم میکشوندم زیر آب چند لقمه دیگه غذا خوردم و نشستم پای تلویزیون فکر میکردم برنامه جدیدم چی باشه واسه اذیت کردنش شبکه ها رو زیر و رو کردم هیچی نداشت از خونه زدم بیرون تا به خودم اومدم دیدم جلو خونه بابامم به خونه نگاه کردم آنا راست میگفت مادرم گناهی نداشت پیاده شدم و قبل از اینکه پشیمون بشم وارد خونه شدم مادرم که از دیدنم ماتش برده بود با سلام من اشکاش رو صورتش جاری شد هجوم آورد سمتمو و محکم بغلم کرد : مامان قربونت بره نگفتی نبینمت دق میکنم ؟
از خودم جداش کردم صورتشو بوسیدم و گفتم : اونموقع که همتون ساکت بودید فکر اینجاشو نکردین؟ مامان چه میفهمی اونموقع که عشقم از لج من ازدواج کرد و رفت؟ چه میفهمین چی کشیدم اونموقع که حقیقتو بهش گفتم شماها چه میفهمین من چه حالی دارم هان؟
بغضی که تو گلوم بود نمیذاشت بیشتر بگم مادرمو از خودم جدا کردم و رفتم سمت یکی از مبلا نشستم سرمو بین دستام گرفتم و به زمین خیره شدم تا اشکامو نبینه اومد جلوم نشست دستشو تو موهام فرو کرد و همونطور که نوازشم میکرد با صدای بغض دارش گفت : من نمیدونم این چه سرنوشتی بود ولی پسرم باورکن ما هیچ قدرتی نداشتیم به خدا نداشتیم تا به خودمون اومدیم کل خانواده دور و نزدیک خبر دار شده بودن که چی؟ که تو …تو به آنا تجاوز کردی …
- من نکردم مامان من فقط …
- میدونم عزیز دلم ولی مردم که نمیدونن
- به درک که نمیدونن آیندمو نابود کردین که چی؟ که مثلا آینده اون دختر تباه نشه ؟کی میومد این دختر دیوونه رو بگیره اخه ؟
صدام بالا رفته بود و مادرم فقط اشک میریخت بلند شدم و داد زدم : میدونی چرا آقاجون این خبر الکی رو پخش کرد ؟به همین خاطر …میخواست من نوه ی دیوونشو بگیرم
مامانم دستشو بالا اورد و داد زد: خفه شو کیوان خفه شو
- اونموقع هم همینو گفتین …
- چطور دلت میاد درمورد اون بچه ی یتیم اینقدر بیرحم باشی؟
- منِ خاک بر سر اگه بیرحم بودم اگه مثل بقیه بودم که کارم به اینجا نمیرسید چرا پرهام جای من نیست؟…چرا پدرام نیست ؟…چرا من؟ چون من احمق بودم و اون یه الف بچه منو انداخت تو تله
مامانم سیلی محکمی تو صورتم خوابوند با ناباوری بهش نگاه کردم که گفت :
- هیچ دفعه به آنا نگاه کردی؟دیدی چه شکلی شده؟ اونروزی که اون اتفاق افتاد آنا این شکلی بود؟…تو چیکار کردی با اون دختر ؟هان؟
پوزخندی زدم و گفتم : آره تو بزن اون شوهرتم بزنه اصلا اشکالی نداره همتون منو خفه کنید همتون
میخواست حرفی بزنه بدون اینکه منتظر بمونم از خونه زدم بیرون عصبانی تر از اون بودم که رو خودم کنترلی داشته باشم جلوی عمارت ترمز کردم و پیاده شدم با صورت برافروخته جلو رفتم و داد زدم :کجایی آقاجون؟ درو باز کردم و پریدم تو سالن نشسته بود جای همیشگیش بادیدن من اخمی کرد و بلند شد : چیه صداتو انداختی پشت گوشت؟
جلو رفتم و به یه طرف صورتم اشاره کردم : شماهم بزن بزن تا خیالت راحت باشه همه عالم منو زدن به جرمی که نکردم …خودت خوب میدونی من بی گناه بودم خودت میدونی که ساکتی…میشناسمت اقاجون …خار به پای عزیزدردونت میرفت زمین و زمانو به هم میدوختی چی شده نوه جونتو دیدی و صدات درنیومد…چی شده آقاجون؟
چشماشو از عصبانیت روی هم گذاشت و گفت : از خونم گمشو بیرون کیوان
- معلومه که میرم فکر کردی میمونم اینجا تا یه تهمت تازه بهم بزنی؟
رامو کج کردم سمت در چند قدم بیشتر نرفته بودم که گفت : درضمن وای به حالت اگه اینبار که آنا رو میبینم یه سانت فقط یه سانت لاغرتر شده باشه …امروز میدم وسایلشو بیارن خونت
- برام مهم نیست اون چه غلطی میکنه
دیگه منتظر نموندم حرفی بزنه از خونه زدم بیرون از همه ی این آدما متنفر بودم داشتم سوار ماشین میشدم که پدرام از خونشون اومد بیرون خونشون درست روبروی خونه ی آقاجون بود یه طرف کوچه عمارتای قدیمی و طرف دیگش خونه های نسبتا جدیدتر پدرامم متوجه من شد منتظر بودم بیاد سلامی کنه اما برگشت تو خونشون پوزخندی زدم و به خودم گفتم : اینم واست آدم شده کیوان خان
سوار ماشین شدم و حرصمو سر پدال گاز خالی کردم تو خیابونا گشتی زدم و رفتم خونه ناهار حاضر بود مثل همیشه اما میلی نداشتم تلویزیون رو روشن کردم و مشغول شدم حوصلم سررفته بود صدامو بلند کردم : آهای کجایی؟ بیا بیرون
در کمتر از ده ثانیه یه گوشه از حال وایستاده بود نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم : ناهاری که درست کردی دوست ندارم یه غذای دیگه درست کن
آناهیتا
از حرفش اشک تو چشمام جمع شد چرا اذیتم میکرد قیمه غذایی بود که خیلی دوست داشت براش ماکارونی درست کردم و براش چیدم بلند شد و اومد سر میز نگاش به قیمه بود تازه فهمیدم حتی به غذاها نگاه هم نکرده اشکام رو صورتم میریختن نشست و شروع کرد به خوردن برنجا وقتی متوجه سرد بودنش شد بشقاب ماکارانی رو کشید جلوش از حرص و بغض لیوان ابی خوردم و رفتم تو اتاقم چقدر تنها بودم نشستم سر سجادمو وگریه کردم زندگی سخت بود سخت تر هم شده بود .
مشغول سرخ کردن پیاز بودم که زنگ در خونه رو زدن زیر گازو کم کردم و درو باز کردم دوتا کارگر بودن که وسایلمو از خونه آقاجون آورده بودن دوتا چمدون لباسام دفترای طراحیم و از همه مهمتر ویولونم یعنی آقاجون رسما منو بیرون کرده بود آخر سر هم پیانوی قشنگی که از مادرم یادگاری مونده بود پیانو تو اتاقم جا نمیشد میترسیدم کیوان ناراحت بشه بذارمش تو سالن واسه همینم از کارگرا خواستم بذارنش تو زیر زمین یه بار رفته بودم توش خالی بودو چندان هم تاریک نبود همه وسایلمو گذاشتم تو همون زیر زمین فکر میکردم تموم شده که دیدم کارگرا هنوز دارن وسیله میارن ایندفعه فقط خوراکی هایی که واسه خونه لازمه به زور اونا رو تو یخچال و کابینتا جا دادم واسه یه سال چیز میز فرستاده بود ناهارم آماده بود نگاهی به ساعت کردم یک بود و هر آن ممکن بود پیداش بشه میز رو چیدم و واسه خودم یه کم غذا کشیدم و به اتاقم پناه بردم نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود که صدای در خونه اومد و بعد هم صدای تق و توقش تو آشپزخونه به ساعتم نگاه کردم دوساعتی تا وقت دکترم مونده بود تا حالا تنهایی جایی نرفته بودم دکترم تا سه ماه پیش خودش میومد ولی تو سه ماه گذشته مجبور بودم برم مطبش به کیف پولم نگاه کردم واسه ایندفعه کافی بود آماده شدم و پاورچین پاورچین رفتم سمت سالن رو کاناپه دراز کشیده بود با هزار ترس و لرز زدم بیرون ، یه تاکسی گرفتم خوب بود که چند دفعه ای واسه کلاس موسیقی مجبور شده بودم با تاکسی برم وگرنه اینکار هم بلد نبودم یه کم زود رسیدم مطب اما مطبش خالی بود و مشتری ای نیومده بود شاید چون من اولین نوبتش بودم با هماهنگی منشی داخل شدم مثل همیشه یه گوشه نشستم که دکتر رادفر سلامی کرد و گفت: – امروزم اومدی که ساکت باشی؟ من نمیدونم چرا بعد چهارسال هنوزم پدربزرگت اصرار داره بیای اینجا من دیگه حرف جدیدی ندارم
- ولی من دارم
از اینکه صدامو میشنید شوکه بود از پشت میزش بلند شد و با تردید رو مبل روبه روم نشست و گفت : یعنی تو امروز میخوای حرف بزنی؟
اشکی رو گونم جاری شد : آره میخوام حرف بزنم اما به یه شرط
- هرچی باشه قبوله
- هرچی اینجا شنیدین بین خودمون بمونه
- مگه قرار بود غیر از این باشه؟
آهی کشیدم و گفتم : حرف زدن برام سخته …یعنی…
- میدونم چی میخوای بگی بعد اینهمه سال سکوت مسلما کار ساده ای نیست ولی اشکال نداره عزیزم از یه جایی باید شروع کرد پس از هرجا و هرچیزی دوست داری شروع کن
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم بعد هشت نه سال میخواستم حرف بزنم و این واقعا سخت بود :
(تازه دو سه هفته ای بود که میرفتم کلاس اول باباهادی مثل هرروزِ قبلش اومد دنبالم تو راه کلی درمورد مدرسه بهش گفتم ولی همش تو فکر بود آخرش اعتراضم دراومد : بابایی چرا حرفمو گوش نمیکنی؟
یکی از اون لبخندای قشنگشو زد و گفت : گوش میدم عزیزم تو بگو
ولی بازم حواسش به من نبود بالاخره رسیدیم به خونه مامان طبق معمول همیشه به استقبالمون اومد صورتمو بوسید و باهم رفتیم تو تا بعدازظهر مامان عین مرغ سرکنده از اینور به اونور میرفت بابامم مثلا داشت کمک میکرد مشقامو بنویسم ولی حواسش پی مامان بود زنگ خونه رو زدن مامانم با استرس به بابام نگاه کرد و گفت : اومد هادی … بابا بلند شد و در و باز کرد به دودقیقه نکشیده سر و صدای دعوا بلند شد ، مامانم که همونطور وسط هال وایستاده بود دستاشو کوبید تو صورتش و گفت : یاعلی از ترس دویدم پشت مامانم صداها نزدیک تر میشد تا اینکه وارد هال شدن بابا و یه مردگنده دیگه اون مرده با دیدن مامان چشماشو بهش دوخت و گفت : زندت نمیذارم طوبی
هجوم آورد سمت مامان که بابام جلوشو گرفت و داد زد : طوبی آنا رو وردار برین تو اتاق
مامان بلافاصله منو بغل کرد و دوید . سر و صداشون همچنان میومد مامان عین ابر بهار گریه میکرد صداها آرومتر شد و بابا از پشت در گفت :
- بیا طوبی رفت
مامانم نفس راحتی کشید و با من که همونطور تو بغلش بودم از اتاق بیرون رفت. هنوزم می لرزید بابام منو از تو بغلش درآورد کنار چشمش کبود شده بود و از بینیش خون میومد مامانم گفت : چی شد؟چه بلایی سرت آورد هادی؟
بابا لبخند مهربونی زد و با اشاره به من حرف رو عوض کرد : چیزی نشد که برو یه آبی به صورتت بزن
رو مبل نشست و منو گذاشت رو زانوش : قربونش بره بابایی چرا میلرزی دخترم؟
- بابا اون آقا گنده هه کی بود؟
- یه آقای عصبانی که خواهرشو بعد یه مدت پیدا کرده
R
00خیلی قشنگ بود 🫠مرسی نویسنده عزیز بابت رمان زیبات😍🥹
۱ ماه پیشرقیه
۲۰ ساله 00عاااااااالی بود تشکر از نویسنده عزیز😍 خیلی رمان متفاوت و جالبی بود
۲ ماه پیشآناهیتا
00سلام الهه خانم امیدوارم حالتون خوب باشه رمانتون عالی بود بدون شک رمانتون جز قشنگترین آثاری بود خوندم خیلی دلم میخواد رمان های دیگه ای هم اگه دارین بخونم اما متاسفانه رمان دیگه انتشار ندادین ♡
۲ ماه پیشآتنا
00رمان جالبی بود هم نویسنده خیلی خوب تونسته بود احساساتش رو بیان کنه و هم داستان خیلی قشنگ و احساسی داشت واقعا ارزش خوندن داشت چون معرکه بود رمانش خسته نباشید میگم به نویسنده چون کارش حرف نداشت
۲ ماه پیشزهرا
۱۷ ساله 00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
زهرا
۲۳ ساله 00قلم نویسنده رو دوست داشتم بعضی جا حتی خیلی احساساتی شدم سعی کرده بود همه ابهامات رو رفع کنه ولی آخر داستان مجهول ترین قسمت داستان رو سر سری از روش رد شد به نظرم اون قسمت اگر روش بیشتر کار می شد جذ
۳ ماه پیشسارا
۱۹ ساله 00خسته نباشید میگم به نویسنده و اینکه عالی بود موضوه آبکی نداشت و شخصیت هارو به خوبی توصیف کرده بود تکراری نبودن موضوعش جذاب ترش کرده بود
۳ ماه پیشPaniz
۱۶ ساله 00یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم یعنی عالی بود به من یه حسی داد یه عجیب خیلی ممنون از نویسنده این کتاب
۳ ماه پیشیاس
۱۴ ساله 00فوقالعاده بود 🥰
۳ ماه پیشلیلی
۴۱ ساله 00واقعاً عالی بود من چندین سال دارم از این برنامه استفاده میکنم و این چهارمین بار این رمان میخونم خیلی لذت بخشه خسته نباشی
۵ ماه پیشY
۱۵ ساله 00آیا اخرش به خوبی تمام میشه؟
۵ ماه پیشفاطمه نظری
00بهترین رمان بود سوال من اینکه کی به گفته نویسنده قراررمان مردیخی آماده میشه بخونیم منتظرم😭
۵ ماه پیشزهرا
۲۶ ساله 00بچها کسی میدونه اسم اون رمانی که دختره با دوستش رفت پارتی بعد کیست داشت کیستش تو اتاق تو مهمونی***شد پلیسا اومدن مجبورش کردن با یکی از پسرا ازدواج کنه
۶ ماه پیشبی نام
00سلام . واقعاااا دستتون درد نکنه عاالی بود بهترین رمانی که تا حالا خونده بودم .فقط اگه میشه بگید که چطور انا با طه اشنا شده هرکجا زدم کتاب مرد یخی درنیودمد
۶ ماه پیش
الیسا
۱۷ ساله 00رمان زیبایی بود 🤍 اما ای کاش یکم هم که شده بود شخصیت آنا رو قوی تر مینوشتید