رمان راننده سرویس به قلم سروناز روحی (sun daughter) - خورشید.ر
چهار تا دختر دبیرستانی که رفیقای چندین ساله هستن و در یک دبیرستان درس میخونن و هم رشته هستن و بعد از گذشت شیش سال همکلاسی بودن… کلاسهاشون دو به دو عوض میشه و روز بعدش هم راننده سرویس سابقشون … و راننده ی جدید یه پسر جوونه که … پایان خوش
ژانر : عاشقانه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۲۸ دقیقه
ژانر : #عاشقانه
خلاصه :
چهار تا دختر دبیرستانی که رفیقای چندین ساله هستن و در یک دبیرستان درس میخونن و هم رشته هستن و بعد از گذشت شیش سال همکلاسی بودن… کلاسهاشون دو به دو عوض میشه و روز بعدش هم راننده سرویس سابقشون … و راننده ی جدید یه پسر جوونه که …
پایان خوش
فصل اول :
دبیرستان دخترانه ی شهیددانش بخش-اول مهر...
____________________________________
حیاط پر از جمعیت بود.هنوز بچه ها به صف نشده بودند.برخی روی زمین نشسته بودند و برخی دیگر به دنبال دوستان خود چشم میچرخاندند.سال اولی ها اکثرا تنها قدم میزدند یا به دیوار تکیه داده بودند.
واژه ی غلغله هم عاجز از توصیف این جمعیت بود.
اما در گوشه ای دیگر از حیاط روبه روی بُرد غلوه کن شده ی سبز رنگ که برگه های کلاس بندی را در خود جا داده بود.
چهار نفر بهت زده با مانتو و شلوار طوسی تیره و مقنعه ی مشکی به ان خیره بودند.
لبهایشان اویزان بود و چهره هایشان در هم...از سمت چپ به راست:
ترانه یوسفی دختری با قد متوسط،موهای فر طلایی که رنگ و مدلش همیشه زبانزد خاص و عام بود.با چشمهایی نه چندان درشت،بینی قلمی و لبهایی نازک...اهی کشید.
نفر دوم پریناز پارسا با قدی کمی کوتاهتر از ترانه باموهای وز مشکی و چشمهایی سبز رنگ و پوستی گندمی به سنگ ریزه ی جلوی پایش ضربه ای زد و گفت:اه...لعنتی...
نفر سوم سحر کریمی درست هم قد پریناز با چشمهای ریز مشکی و صورت گرد و گونه های خوش تراش و برجسته طبق عادت کوله اش را از این شانه به ان شانه کرد و با حرص گفت:اخرشم زهر خودشو ریخت، عوضی عقده ای...
و نفرچهارم شمیم دهکردی دختری نسبتا درشت که موهای لخت مشکی اش را یک طرفه روی چشمش ریخته بود تا افتادگی پلک چپش را بپوشاند. با چهره ای مهربان و خونگرم و لبهایی برجسته و چانه ای خوش ترکیب...با دندانهایی سفید که پشت ارتودنسی مخفی بودند...لبخندی به دوستانش زد و دو چال روی گونه هایش هویدا شد...با لحنی گرم گفت:اونقدراهم بد نیست....زنگ تفریح ها که باهمیم...نه؟
هر سه نگاهشان را از برگه های کلاس بندی گرفتند و به او خیره شدند و ترانه گفت:اره راست میگه خیلی هم بد نیست...دو به دو باهمیم....زنگ تفریحم که ازمون نگرفتن....
سحر لبخندی زد و گفت:این عقده ای فقط میخواد مارو حرص بده...
پریناز:غلط کرده بخواد مارو حرص بده....حرص چی؟کلاسامونو جدا کنه....زنگ تفریح ها رو که ازمون نگرفتن....خارج از مدرسه که نمیتونه جدامون کنه...میتونه؟
شمیم با همان لبخند دلنشینش گفت:اره.....دیگه بیخیال.....داره میاد....
خانم دلفان با لبخند مرموز سرتا پا مشکی درحالی که دستهایش را پشت کمرش قلاب کرده بود به سمت انها می امد.
بچه ها سلام کردند و خانم دلفان سری تکان داد و نگاهی به سرتاپای انها انداخت و گفت:دیگه امسال چهارنفر باهم نیستین اتیش بسوزونین...و خنده ی کریهی کرد و رو به ترانه گفت:یوسفی استین کوتاه پوشیدی یا مانتو؟استیناتو بده پایین...
و رو به شمیم:دهکردی موهاتو بده تو...از اول سال باید تذکر بدم....
نگاهی به مانتو تنگ پریناز کرد و چشمهایش را ریز کرد و گفت:باز تو مانتوتو تنگ کردی پارسا...
پریناز:نه به خدا خانم...از اول سایزش همین بود...
دلفان:زنگ بعد بیا دفترم ببینم....و قدم زنان از انها دور شد.
ترانه که استین های مانتویش را جلو خانم دلفان پایین داده بود با رفتنش از فرصت استفاه کرد و مشغول تا زدن استین هایش شد.
شمیم هم غر غر کنان رو به سحر گفت:اینه اتو بده...اه ریده شد تو موهام....
همان لحظه بلند گو اعلام کرد که بچه به صف شوند.
بعد از مراسم کسل کننده و تکراری صبحگاه و شنیدن همان سخنان تکراری از زبان مدیر و ناظم و خواندن دعا و ارزوی موفقیت برای تازه واردین اول دبیرستان و اینکه همه سال خوبی را در کنار هم سپری کنند به سمت کلاس ها حرکت کردند.
مدرسه ی بزرگی بود.پنج طبقه که طبقه ی هم کف مربوط به دفتر مدیر و ناظمان و معلم ها و ازمایشگاه تجربی و امور پرورشی و غیره بود.هر طبقه هشت کلاس داشت.طبقه ی اول چهار کلاس مربوط به اول دبیرستان بود و چهار کلاس ریاضی دوم دبیرستان...
طبقه ی سوم چهار کلاس دوم تجربی و چهار کلاس سوم ریاضی...
طبقه ی چهارم چهار کلاس سوم تجربی ،دو کلاس پیش تجربی و دو کلاس پیش ریاضی...انسانی در هیچ مقطعی نداشت.
در طبقه ی سوم سلانه سلانه به انتهای راهرو میرفتند....هیچ کدام حوصله ی حرف زدن نداشتن...از اول راهنمایی با هم ودر یک کلاس همیشه در انتهای کلاس دو نیمکت اخر را قرق میکردند...اما حالا...بعد از این همه سال...جدا شده بودند.
با ناراحتی از هم خداحافظی کردند.ترانه و سحر هم کلاس بودند و شمیم و پریناز باهم...
ترانه با نگاهی به جمع کلاس متوجه شد که اکثرا از بچه های پارسال جمع خودشان است وهمین حرصش را بیشتر از قبل میکرد.
مثل همیشه به انتهای کلاس رفتند و ترانه هنوز ننشسته فریاد زد:بچه ها میزا رو بدین جلو...کمرمون شکست....
هدیه هم کلاسی پارسالش لبخندی زد و گفت:بذار برسی بعدا شروع کن....
بعد از امدن معلم اجبارا سکوت کردند...زنگ تفریح اول که به خاطر طولانی بود صبحگاه پریده بود و زنگ تفریح دوم هم انقدر کوتاه بود...اصلا نفهمیدند چطور گذشت...هنوز دمق بودند.
زنگ اخر که خورد ترانه رو به سحر گفت:این معلم شیمیمون خیلی گنده ....بریم عوضش کنیم...
سحر با پوزخند گفت:اره مثل پارسال که فیزیک و عوض کردی...
ترانه دماغش را بالا داد و گفت:اگه پارسال شماها پشتم و خالی نمیکردین عوضش میکردم...
سحر:تو که راست میگی...
ترانه با حرص چشم غره ای رفت و گفت:دروغ میگم؟
سحر همانطور که د راینه خودش را ور انداز میکرد لبخندی زد و گفت:نه...
ترانه اینه را از دستش کشید و گفت:کی تو رو نگاه میکنه....اخه...و همانطور که موهایش را درست میکرد گفت:راستی ازون جناب عاشق پیشه چه خبر....همسادتون؟
سحر نگاهش کرد و گفت:همسادمونم هست...میاد میره....
ترانه:اینقدر این پسره رو جز نده...گناه داره....
سحر:ترانه سرکوچمونو دارن خونه میسازن....یه چند تا کارگر افغانی داره...نمیدونی چقدر خوشگلن....موهاشون مثل تو طلاییه..چشمای عسلی...هیکلای چهارشونه...نمیدونی چه طوری فرقون به دست میدون....این ور و اون ور...اجر پرت میکنن...خیلی نازن...بیا یکیشونو واسه تو بگیریم...
و خودش پقی زد زیر خنده...ترانه لبخندی زد و گفت:تو این قحطی پسر...من که از خدامم هست با یکی از همین خارجی ها عروسی کنم...تازه کلاسم داره....میگم شوووووورم...خارجیه....و هر دو با صدای بلند خندیدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم و پریناز با هم وارد کلاس شدند و گفتند:چه خبره بگید ماهم بخندیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر:ترانه میخواد شوهر کنه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم:جدی ترانه...مبارکه...حالا کی هست این مفلوک بدبخت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر:کارگرای سرکوچمون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز:اوخی کارگرای شهرداری....چه شغل شرافتمندانه ای...مبارکت باشه ترانه جون...دست راستت روسر ما....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه لبخندی زد و دستش را با ملایمت روی سر پریناز و شمیم و سحر کشید و گفت:بریم گوسپندان من...اقای نعمتی الان غذاتونو سرو میکنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر سه با صدای بلند خندیدند و ترانه گفت:به خدا علف زیر پاش سبز شد....بریم دیگه....اه...و خودش زودتر از همه از کلاس خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمانطور که قدم زنان وارد حیاط میشدند.شمیم گفت:این معلم ادبیاتمون خیلی چسه...اه گند دماغ...کی میخواد اینو تا اخر سال تحمل کنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر:بده ترانه واست عوضش کنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز:چه کسی اونم ترانه...پارسال فیزیک و عوض کرد کافی بود....شما از این لطفا نکن ترانه جون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه که دستش را سایبان چشمش کرده بود تا افتاب اذیتش نکند گفت:پس ماشین اقای نعمتی کو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر:نمردیم اقای نعمتی یه بار دیر کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه با لحنی نگران و مادرانه گفت:اخ ناهار شماها دیر شد...حالا من علف از کجا بیارم؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم با خنده گفت:لووووووس...قد خر نمیفهمی به ما میگی گوسفند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه شکلکی در اورد و همان موقع اقای باقری مسئول راننده سرویس ها فریاد زد:بچه های امیر اباد...کجایین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترها با گامهایی تند خود را به اقای باقری رساندند و سلام کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقای باقری با حرص سیبلش را میجوید گفت:برین اقای نعمتی بیرون حیاط پارک کرده...چقدر دیر کردین...بجنبین..به سلامت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقای نعمتی از اول دبیرستان راننده ی سرویس این چهار نفر بود.مرد مهربان و پاکی بود.و هر چهار دختر مثل یک پدر دوستش داشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپژوی سیاه اقای نعمتی مثل همیشه از تمیزی برق میزد.دخترها جلو رفتند و باشوق و ذوق سلام کردند.اقای نعمتی گرم پاسخشان را داد و مثل یک پدر صمیمانه با انها احوالپرسی کرد و به رسم ادب درهای عقب و جلو را برایشان بازکرد .دخترها تشکر کردند و داخل ماشین نشستند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه رو به اقای نعمتی گفت: اقای نعمتی دلمون براتون تنگ شده بود....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقای نعمتی لبخندی زد و گفت:منم دخترم....خیلی دلم واستون تنگ شده بود...دخترای من که هیچ سراغی از پدرشون نمیگیرن....همشون رفتن سر خونه زندگیشون...اهی کشید و سکوت کرد.ماشین به حرکت د رامد و اقای نعمتی رو به ترانه گفت:دخترم کمربندتو ببند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:اقای نعمتی همش تو خیابونیم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقای نعمتی:باشه دخترم....ولی احتیاط شرط عقله...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه مثل همیشه مغلوب این لحن گرم و محبت امیز اقای نعمتی شد و کمربندش را بست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه برای عوض کردن جو گفت:اقای نعمتی بابا این ماشینتون و سی خور کنین دیگه...راستی هنوزم نوار داریوش و دارین...لااقل اونو بذارین....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقای نعمتی با لبخند قبول کرد کمی بعد صدای داریوش در فضا پخش شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه مثل همیشه اولین نفر پیاده شد و قبل از بستن در گفت:7.25 دقیقه دیگه اقای نعمتی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقای نعمتی:اره دخترم...به سلامت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوترانه بعد از خداحافظی وارد مجتمع شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنزل انها در یک برج شیک و زیبا با نمای سنگی بود و پدر ترانه مدیر عامل یک شرکت واردات و صادرات بود و مادرش هم لیسانس حسابداری و در همان شرکت مشغول به کار بود.هر دو ادمهایی منطقی و تحصیلکرده بودند و تمام فکر و ذکرشان تامین نیازهای یگانه دخترشان ترانه بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه گاهی از تنهایی می نالید اما وقتی بیشتر با خودش به مزیت های تنهایی فکر میکرد به این نتیجه میرسید نه تنها بد نیست بلکه ارزویش بود که پدر و مادرش همان 8شب هم به خانه بازنگردند.شعار زندگیش این بود:تک فرزند بودن یعنی رفاه کامل یعنی هرکار دلت میخواهد انجام بده....بعد از تعویض لباس به سراغ یخچال رفت تا غذایش را دورن ماکروفر بگذارد و گرمش کند،سپس به سراغ تلفن رفت و بعد از تماس با مادرش ضمن انکه خبر رسیدنش به خانه را بدهد و شنیدن و گفتن حرفهای تکراری به پریناز زنگ زد.میدانست که الان رسیده است.درست یک کوچه با هم اختلاف داشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرعکس ترانه خانواده ی پریناز پر جمعیت و شلوغ بودند و وضع مالیشان نسبتا بهتر...پریناز و خانواده اش در یک ساختمان پنج طبقه که متعلق به خودشان بود زندگی میکردند..یک اپارتمان شیک که پدرش ان را برای خودش و چهار فرزندش ساخته بود.طبقه ی پنجم خودشان مینشستند و طبقه ی چهارم برادرش پرویز که هشت ماهی بود ازدواج کرده بود و سه طبقه ی دیگر فعلا مستاجر نشین بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرادر و خواهر دیگر پریناز به نام های پرهام و پریچهر هر دو در شهرستان درس میخواندند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسبتا خانواده ای مذهبی بودند.ضمن انکه مادر پریناز خانه دار بود و پدرش هم مهندس راه و ساختمان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشغول باز کردن بند کفشش بود که مادرش جلو امد و گفت:بیا ترانه زنگ زده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلفن را به دست پریناز سپرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم با اختلاف سه کوچه با خانه ی پریناز از اتومبیل اقای نعمتی پیاده شد و گفت:پس فردا ساعت 7 و پنج دقیقه منتظرم...خداحافظ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم و خانواده اش سطح متوسطی داشتند و در طبقه ی دوم یک اپارتمان چهار طبقه زندگی میکردند.یک خواهر کوچکتر از خودش به نام شیدا داشت که محصل و در مقطع دبستان بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر و مادرش هم هردو شاغل بودند.پدرش کارمند بانک و مادرش هم در یک شرکت فراورده های غذایی مشغول بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم نگاهی به عروسکها و دفترنقاشی و پاستیل و مداد رنگی ها ی خواهرش که همه در سالن پذیرایی پراکنده بود انداخت وبا عصبانیت گفت:شیدا یا اینا رو همین الان جمع کن.....یا از ناهار خبری نیست...فهمیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر وارد خانه شد.یک خانه ی دوطبقه ی قدیمی که طبقه ی همکف را اجاره کرده بودند.پدر سحر سالها پیش در یک تصادف جانش را از دست داده بود و مادرپرستارش برای تامین نیازهایشان مجبور بود بیش از چند شیفت در هفته اضافه کار بایستد و برادر بزرگترش سهیل با تمام عشق و علاقه ای که به درس و دانشگاه داشت....درسش را تا نیمه رها کرده بود و به سرکار رفته بود تا باری را از دوش مادرش کم کند.و همیشه نهایت ارزویش این بود : حالا که خودش به جایی نرسیده است....سحر درسش را ادامه دهد و بالاترین مدارج علمی را کسب کند و رویاهای پدر ناکامش و مادر همیشه خسته اش را به واقعیت تبدیل کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سحر هم انصافا همیشه لطف بیکران مادر و برادرش را سپاسگزار بود و توانسته بود انها را راضی نگه دارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح روز بعد دخترها بدون تاخیر یک به یک سوار شدند و به مدرسه امدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقای نعمتی برای اولین بار از اتومبیلش پیاده شد و گفت:بچه ها براتون ارزوی موفقیت میکنم...خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترها متعجب نگاهش میکردند.اقای نعمتی عادت نداشت از ماشین پیاده شود و اینطور از انها خداحافظی کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزنگ اول ترانه و سحر دبیر نداشتند و سحر داشت از همان پسر همسایه ی معروف برای ترانه تعریف میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمدتها بود که پسری که در خانه ی کناری انها زندگی میکرد دنبال سحر بود و هردفعه به نحوی جلوی سحر سبز شده بود و این بار میخواست به زور نامه ای را به او بدهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سحر داشت جریان نامه را تعریف میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:خر نشی یهو نامه قبول کنی...بدبخت میشی ها...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر:مگه دیوونم....بعدشم اصلا از ادمای کنه خوشم نمیاد...خیلی ادم مذخرفیه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه: از این جماعت یه بار شماره و نامه بگیری دیگه ولت نمیکنن...اونم با اون داداشی که تو داری...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر نگاهی به ترانه انداخت و گفت:مگه داداشم چشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:چش نیس گوشه...خیلی غیرتیه... وقتی هم عصبانی میشه دیگه هیشکی و نمیشناسه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر:تو عصبانیت اونو از کجا دیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:یه بار یادت نیست..راهنمایی بودیم...اومده بود دنبالت... منو دید موهام بیرونه سر تو داد زد:موهاتو بده تو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر:خوب رو این چیزا اره یه ذره حساسه...وگرنه داداشم خیلی مهربوون وحیوونیه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه با لحنی خاص گفت:اره حیوونی یه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر اول متوجه منظور ترانه نشد....کمی بعد با حرص محکم به پهلوی ترانه زد و گفت:بیشعور عوضی....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو ترانه فقط با صدای بلند میخندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزنگ تفریح بود و پریناز باشور و هیجان خاصی داشت از دوست پسر جدیدش تعریف میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر چهار نفر روی زمین نشسته بودند.ترانه دستهایش را رو به اسمان گرفت و گفت:خدایا یه عقلی به این بده....یه پولی به من...دختر نمیگی پرویز بفهمه میکشتت...من نمیفهمم چه جوری جرات میکنی این کارار و بکنی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز با حسی که انگار قله ی اورست را فتح کرده باشد گفت:هنریه واسه خودش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم:خوب خانم هنرمند یه ذره از این استعدادت به ما هم یاد بده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز:چشم فرصت کردم...حتما...ولی باید با وقت قبلی باشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر شکلکی در اورد و خواست چیزی بگوید که ترانه اهسته گفت:دلفین پیر اومد...پاشین بریم سر کلاس....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم دلفان به انها رسید ولی هر چهار نفر با زرنگی از دستش فرار کردند و به دو پله ها را بالا رفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروزهای اول مدرسه تق و لق بود....دوم مهر هم بدون هیچ اتفاقی سپری شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهار نفری در حیاط مدرسه ایستاده بودند و منتظر اقای نعمتی..اما خبری از ان مرد خوش پوش و مرتب و خوش وقت نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقای باقری فریاد زد:بچه های امیر اباد...دخترها به سمت او رفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقای باقری:بچه ها راننده سرویستون عوض شده...چند لحظه اینجا صبر کنید تا بهتون بگم راننده ی جدید کیه....و خودش به سمت جمعی از راننده ها رفت که گوشه ای از حیاط ایستاده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر چهار نفر با بغض ایستاده بودند...ترانه با حرص گفت:یعنی چی..........برای چی عوضش کردن..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم:اگه گذاشتن یه روز اب خوش ازگلومون پایین بره........لعنتی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز هم با غیظ گفت: اون از دیروز اینم از امروز.......حالا کدوم ادم گند دماغی میخواد رانندمون بشه خدامیدونه........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر:خدا کنه ماشینش پراید نباشه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه چشمهایش را گرد کرد و گفت:پیکان نباشه.........وای من حالم از بوی پیکان به هم میخوره....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسه دختر دیگر با وجود ناراحتی خندیدند و سحر گفت:مگه ماشینم بو داره....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه دماغش را بالا داد و گفت:اره..........بو داره..........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو رو به اقای باقری که هنوز انجا ایستاده بود شروع کرد به غر زدن:مرتیکه ی شیکم گنده.....کچل بیریخت.....با اون سیبیلای از بناگوش دررفته اش.........اه حالم ازش بهم میخوره....نکبت چندش.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقای باقری رو به انها فریاد زد:بچه های امیر اباد....برین بیرون یه سمند نقره ای جلوی در پارک کرده...برین ادرساتونو بهش بدین...صبح چه ساعتی سوار بشین...ظهر کی بیاد...همرو باهاش طی کنید.....برید به سلامت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترها سلانه سلانه از حیاط خارج شدند..در بین ماشین ها فقط یک سمند نقره ای رو به روی در مدرسه پارک شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه مثل همیشه در جلو را باز کرد و بدون توجه به راننده خودش را روی صندلی ول داد...شمیم و پریناز و سحر هم به ترتیب پیاده شدن سوار شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه به سمت راننده برگشت و خواست سلام کند که دهانش نیمه باز ماند و کلمه در گلویش خشکید چشمهایش در حد توپ پینگ پونگ گشاد شده بود.عقبی ها هم دست کمی از او نداشتند...هر چهار نفر مبهوت به او خیره شده بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر جوانی پشت فرمان نشسته بود...صورتش گرد و استخوانی بود با موهای مشکی که کمی جعد داشت ویک طرفه روی پیشانی اش ریخته بود و چشمهایی ابی روشن ، پوستی سفید و بینی گوشتی کوچک ولبهای صورتی رنگ وچانه ای خوش ترکیب...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه با لکنت گفت: ب .... بب....خشید....فک...فکر کنیم اشتباه سوار شدیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر جوان لبخندی زد که نزدیک بود ترانه و بقیه را بیهوش کند...چهره ی جذاب و منحصر به فردی داشت....تضاد رنگ موهای سیاهش با چشمهای ابی روشنش واقعا زیبا بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر جوان با همان لبخند گفت: سلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه خودش را جمع و جور کرد و گفت:سلام... و دخترهای عقب هم تک تک سلام کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر جوان:من سزاوار هستم... مسیرتون کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه با تک سرفه ای صدایش را صاف کرد و گفت:امیر اباد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار : من خیلی به ادرس ها وارد نیستم....اگه ممکنه راهنماییم کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس ماشین را روشن کرد و صدای تیک تیک راهنما در فضای ماشین پخش شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه حین ادرس گفتن سعی میکرد به روبه رو نگاه کند.از خودش حرصش گرفته بود که چرا مقابل یک پسر اینقدر دست وپایش را گم کرده است....پریناز فقط به اینه ی جلوی ماشین خیره بود تابلکه سزاوار نظری از اینه به او بیندازد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم وسط نشسته بود و سعی داشت زیر و بم لباسهایش را دراورد.یک جین مشکی به همراه یک پیراهن مردانه ی خاکستری پوشیده بود....با کفشهای ال استار مشکی...استین هایش را تا ارنج تا زده بود.قدش به نظر بلند می امد.شمیم ذوق مرگ شده بود و زیر لب دعا به جان اقای باقری میکرد که چنین راننده سرویسی را نصیبشان کرده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر هم از سکوت داخل ماشین حرصی شده بود....و همینطور چشم میچرخاند تا ببیند تزیینات داخل ماشین چه چیزهایی است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو عروسک کوچک به شیشه ی جلو و دوتا به شیشه ی عقب...خرگوش سفید و موش خاکستری به شیشه ی جلو چسبانده بود و یک میمون قهوه ای و یک خوک صورتی به شیشه ی عقب....سحر با خود فکر کرد:باغ وحش درست کرده اینجا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشین قدیمی به نظر میرسید.نگاه سحر از صندلی ها با روکش مشکی چرم به سزاوارافتاد...گردن بلند و کشیده ای داشت و سرش تا نزدیکی سقف ماشین بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه به عقب چرخید...هر سه نفر زیر چشمی به سزاوار نگاه میکردند...ترانه پوزخندی زد و گفت:الوووووو...کجایین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترها از رویا بیرون امدند و به ترانه خیره شدند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه با همان شور و شوق همیشگی اش داشت خاطره ای از تابستان و سفرشان به کیش تعریف میکرد...و وقتی به جاهای بانمک و خنده دارش می رسید بی اراده به سزاوار خیره میشد تا حالت چهره ی او ر ا دریابد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما سزاوار با چهره ای جدی به رو به رو خیره شده بود و کاری به کار دختر ها نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه اولین نفر پیاده شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار:صبح ساعت چند بیام دنبالتون؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:اقای نعمتی 7و بیست و پنج دقیقه میومد دنبال من....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار تقریبا فریاد زد:چند؟ دخترها متعجب نگاهش میکردند.سزاوار به خودش امد و گفت:ببخشید نمیشه یه کم زودتر بیام؟من دانشجوام....کلاس دارم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه با بدجنسی لبخندی زد و در را محکم بست و گفت:اون دیگه مشکل خودتونه...اقای نعمتی همیشه 7 و بیست و پنج دقیقه میومد دنبالمون...خداحافظ شما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با قدمهای ارام و خونسرد از اتومبیل دور شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار با حرص دنده را عوض کرد و با سرعت از انجا دور شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه با همان لبخند پیروزمندانه اش وارد خانه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از خداحافظی با مادرش صدای زنگ تلفن باز هم بلند شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:بله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز از پشت تلفن جیغ کشید: عاااااااااااااااااااااااااششششششششششششقششششششششششششششششششم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه تلفن را از گوشش دور کرد و داد زد:زهر مار...بلندگو قورت دادی...جمع کن خودتو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز:وااااای ترانه...چه جیگری بود.........خداااااااااااااااااااااا منو بکش....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:ننه ات اونورا نیست...نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز:نهههههههههههههههههههههه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:خاک بر سرت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرینازجدی شد و گفت:غلط کردی چشم تو هم گرفته....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:من؟!عمررررررررررررررررا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز با دهن کجی گفت:نمردیم و عمرررررا تو هم دیدیم....من بودم اونجوری وا داده بودم؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه: من اصلا ازش خوشم نیومد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز:اره ارواح عمه ات...محلت نذاشته داری میسوزی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه که مشغول نیمرو درست کردن با یک دست بود...روغن داغ به دستش پاشید و گفت:اخ سوختم..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز:کجات سوخت جوجو؟؟؟و با صدای بلند خندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه که خنده اش گرفته بود گفت:کوفت پری...یه چیز بهت میگما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز:قربونت برم که هیچی نگفته ات اینه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:پری کار نداری بری بمیری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرینازبی توجه به حرف او خندید و گفت:راستی اسمشو نپرسیدیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:راست میگی....یادم رفت بپرسم...ولی فامیلیش باحاله...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز:فکر میکنی اسمش چی باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:اسمش؟؟؟جعفر....و با صدای بلند خندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز:کوفت...جدی پرسیدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:من چه میدونم.....علم غیب که ندارم......اکبر...جواد...حسن...فک کن اسمش غضنفر باشه....غضی جون...پری و غضی...چه بهمم میاین...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز با خنده گفت:عمله ی سر کوچه ی سحر اینا رو دیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:به اونم رحم نکردی؟تورش کردی نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز با خنده گفت:نه اون مال توه....من به رفیقم خیانت نمیکنم...فقط یه توک پا رفتم دیدمش....ترانه خداوکیلی خیلی خوشگله... و با صدای بلند قهقهه زد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:مرررررررررررررگ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز:بگو با این همه خوشگلی اسمش چیه؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:غضنفر....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز جدی پرسید:این اقای غضنفر مثل اینکه خیلی چشتو گرفته ها...کی هست حالا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:شاهزاده ی رویاهام... و خودش خندید ، پریناز پای تلفن غرغر میکرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه ساکت شد و کمی بعد گفت:نگفتی حالا اسمش چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز:طالب....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از کمی سکوت هر دو با صدای بلند خندیدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز خواست چیز دیگری بگوید که سریع گفت:ترانه مامان اومد....بای...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه هم خداحافظی کرد و با لبخند محوی مشغول خوردن نیمرویش شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر بعد از پیاده شدن و خداحافظی از سزاوار متوجه نگاههای سنگین همیشگی شد.زیر چشمی به خانه ی بغلی نگاه کرد.حمیدرضا پسر همسایه شان از پشت پنجره خیره نگاهش میکرد...و برخلاف همیشه با غیظ و حرص و عصبانیت به او خیره شده بود و صورتش مثل بادکنک باد کرده بود و مانند لبو سرخ شده بود.سحر از دیدن چهره ی او خنده اش گرفت و وارد خانه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح روز بعد ترانه با کمی معطلی قصدی سوار شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار با حرص جواب سلامش را داد و ترانه بعد از سلام و علیک با دوستانش،جعبه ی ادامس نعنایی ریلکسش را از جیب کیفش در اورد و به سمت سزاوار گرفت و گفت:ادامس...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار:ممنون...میل ندارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه چشمکی به دخترا زد و پرسید:راستی اسمتون چی بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار:سزاوار هستم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه کم اورد و اهسته گفت:اهان...و تا موقع رسیدن به مدرسه هر چهار نفر ساکت بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از پیاده شدن،سزاوار گاز ماشین را گرفت و با سرعت از انها دور شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:پسره ی چلغوز و نگا کنا...حالا اینم واسه ی ما ناز میکنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر: چیکارش دارین بیچاره رو...راستی صبح تو چرا الکی تو راهرو وایستاده بودی؟سایه ات و دیدم...مریضی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه پیروزمندانه لبخندی زد و گفت:میخواستم دیرش بشه...به کلاسش نرسه...راستی دانشجوی چیه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم:به قران سادیسم داری تو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر:یارو اسمشو نمیگه...بیاد واست بیوگرافی کامل بده....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه دماقش را بالا داد و گفت:بالاخره که میفهمم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر جدی گفت:هیچ میدونی داری خیانت میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه چشمهایش را گرد کرد و پرسید:خیانت؟خیانت به کی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر سه نفر باهم گفتند:طالب...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه پشت چشمی نازک کرد و گفت:خوب اون باید بیاد جلو...من که نمیتونم برم خواستگاریش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز:نه مثل اینکه بدت نمیاد؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:تو این قحطی پسر....همینم غنیمته...تازه کی بدش میاد شوهرش خارجی باشه؟؟؟تازه بچمونم دورگه میشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم:دو رگه ی ایرانی و افغانی....بچه هاتون خیلی ناز میشن...کمی خیره خیره به هم نگاه کردند و بعد هرچهار نفر با صدای بلند به افکارشان خندیدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفصل دوم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانقدر خسته بود که روی پایش بند نبود.خودش را روی کاناپه رها کرد و سرش را به پشتی تکیه داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهایش را بسته بود...خستگی بر تمام وجودش چیره شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین جلو امد و گفت:علیک سلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار:سلام دارم میمیرم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین:معلومه...پاشو برو یه دوش بگیر بیا شام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار به سختی از جایش بلند شد و فرزین باز گفت:صبح چقدر دیر اومدی...شمقدری و کارد میزدی خونش درنمیومد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار:تقصیر اون 4 تا انچوچکه دیگه....نمیدونی چه فتنه هایی هستن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین با صدای بلند خندید و گفت:دو روز دیگه هم بهت شماره میدن...هم شمارتو میگیرن...حالا صبر کن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار:عمرا...من شماره ام و بدم دست اون چهار تا....خلم مگه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین:بی دست و پایی...خیلی بی دست و پایی....خوب یکیشونو تور کن دیگه...خوشگل موشگل نیستن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار:معمولین...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین ابرویش را بالا داد و گفت:اِاِاِاِاِاِاِ...شما به کی میگی خوشگل؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار به چشمهای فرزین خیره شد و گفت:فرزین دست بردار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین:نه میخوام بدونم...دختر خوشگل از نظر تو چه ویژگی هایی باید داشته باشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار:نجابت و پاکی از همه چیز برای من مهمتره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین:بابا.........پسر نجیب...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار لبخندی زد و گفت:میخوای واسه ی تو جورش کنم؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین:نه...قربون دستت...با اون تعریفایی که تو ازشون میکنی...منم همون حنانه رو بچسبم بهتره....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سزاوار با لبخندی وارد حمام شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوان را پر از اب گرم کردو تن خسته اش را به اب سپرد...چشمهایش را بست و سعی کرد به چیزی فکر نکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین مشغول خرد کردن پیاز بود و اشکهایش جاری بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهاب وارد اشپزخانه شد و گفت:نبینم اشکتو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین فین فینی کرد و گفت:علیک...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهاب تکه ای از نان را جدا کرد و کمی پیاز لای نان گذاشت و داخل دهانش فرو برد و سری تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین با لحنی پیرزنانه گفت:بمیرم واسه بچم که پوست و استخون شده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو از جایش بلند شد و پیازها را داخل تابه ریخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهاب روی صندلی نشست و همانطور که داشت لقمه ی دیگری را این بار با گوجه فرنگی درست میکرد پرسید:چه خبرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین:همه جا امن و امانه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهاب باز پرسید:امین نیومده هنوز؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین:کشیکه....صبح میاد... و رو به شهاب با لحن خاصی گفت:شما چه خبر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهاب:چی چه خبر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین:شهاب من گوشام درازه ایا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهاب:گوشات؟ای بگی نگی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین:به درک...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهاب:خوب بابا قهر نکن... رفتم دیدمش...منو دید...همو نپسندیدیم و هرکی رفت سی خودش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین: حنانه که میگفت خیلی خوشگله...حالا جریان اصلی و بهش گفتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهاب:از اخلاقش خوشم نیومد... یه مدلی بود...نه بابا ... مگه مغز خر خوردم...اینطوری که یارو می پره....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین: خوب...حالا چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهاب:میرم به ستاره میگم گه خوردم...من دوست دختر ندارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین:با این بی عقلیات....ادم عاقل سر لج و لجبازی همچین قول و قراری میذاره؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهاب:حالا کو تا جمعه؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین:چشم رو هم بذاری جمعه است....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهاب با بی قیدی شانه ای بالا انداخت و گفت: خوب که چی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین:هیچی...من جوش کیو میزنم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهاب خواست چیزی بگوید که صدای فریادی از حمام بلند شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین رو به شهاب گفت:حواست به پیاز باشه.نسوزه....و به سمت حمام رفت و چند ضربه به در زد و پرسید:حالت خوبه؟افتادی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار سعی کرد لحنش عادی باشد و اهسته گفت:اره...اره... افتادم...خوبم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین:نیم ساعت دیگه شام حاضره.........نیومدی ما میخوریم......
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار:باشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو فرزین رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار سرش را میان دستهایش گرفته بود.اصلا نفهمید که کی خوابش برد و کی همان کابوس همیشگی به سراغش امد و باز فریاد زده بود...نه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالش دگرگون شده بود،خسته بود و خسته تر شد.سردرد بدی گرفته بود و شقیقه هایش تیر میکشید...دلش میخواست همانجا با صدای بلند گریه کند...کی این کابوس های لعنتی تمام میشدند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه با عجله سوار اتومبیل شد و گفت:ببخشید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار:خواهش میکنم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه خم شد و مشغول بستن بند کفشش شد...خودش هم نفهمید چرا سنجاق پیکسلی که به بغل ال استار صورتی اش زده بود را باز کرد و کف اتومبیل انداخت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم کوله اش را روی شانه جابه جا کرد و گفت:بچه ها یه خبر داغ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسه نفر به او خیره شدند و مشتاق شنیدن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم:واسه مامان بزرگم خواستگار اومده........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر سه نفر مات به شمیم خیره شدند....شمیم با ذوق ادامه داد:یه پیرمرد خیلی خوش تیپ و با کلاس...وای بچه ها نمیدونید چقدر با حال بود... مهندس بود...سه تا بچه هاش خارجن...دو سال از مامان بزرگ من کوچیکتره...کل فامیلی ما ریخته به هم...بابام و کارد بزنین خونش در نمیاد...عموهامخالفن...عمه هام راضی....وای یک خر تو خری شده که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:وای بچه هاما بریم بمیریم....واسه ی ننه بزرگ شمیم خواستگار میاد و ما....دستهایش را رو به اسمان گرفت و گفت:خدایا مارو دریاب...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر:حالا مادر بزرگت چی میگه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم با قهقهه گفت:اون راضیه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز:کجا اشنا شدن حالا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم:تو کاروان حج... گفته بودم مامان بزرگم تابستون رفته بود حج عمره ... این کوله امم مامانیم اورده دیگه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه چشمکی زد و گفت:مامان بزرگت رفته بود حج، خدا رو زیارت کنه دیگه...یا رفته بود دنبال شووووور...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز:رفته طواف ...گفته:خدا منو از این تنهایی دربیار....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر ادامه ی حرفش گفت: یه شوهر خوب برام جور کن....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز با خنده گفت:...خدا هم حاجت رواش کرده....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم خنده اش گرفته بود با این حال گفت:مراقب حرف زدنتون باشین....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:حالا این پاپا بزرگت زنش مرده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم:اره...بعد با لحن جدی گفت:زن داشته باشه و عاشق مامان پیری من شده باشه؟؟؟ترانه بعضی وقتها یه حرفایی میزنی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:حالا چرا بابات اینا مخالفن؟خوب بده مامان بزرگت از تنهایی درمیاد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم:بابام میگه ما ابرو داریم و از این جور حرفها.... وای بچه هاوقتی بابام فهمید کجا اشنا شدن...نزدیک بود سکته کنه....همش داد میزد اون حج قبول نیست.... اون طواف قبول نیست.... این زیارت نبود....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه میان کلامش امد و گفت:عشق بازی بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم کوله اش را از روی شانه اش برداشت و به سمت ترانه حمله کرد و ترانه با خنده جای خالی داد و با سرعت شروع به دویدن کرد...و شمیم هم به دنبالش...که باعث خنده ی سحر و پریناز شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه فریاد کشید:روان نویس مشکی کی داره؟؟؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهدیه:زهرمار کر شدیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه با لحنی ناله مانند گفت:بمیرید همتون.....این همه دم و دستگاه و با خودتون هلک و هلک میارید و میبرید...... یه کلاس سی نفره یه نفر روان نویس مشکی نداره.........
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر سرش را از روی کتابش بلند کرد و پرسید:ترانه بلندگو قورت دادی؟چه خبرته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه با همان ناله گفت: نخوندممممممممممممممم...بگو یه کلمه... سحر برسونیا....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو باز داد زد:بابا خودکار مشکی هم کسی نداره؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیمیا خودکار را به سمتش گرفت و گفت:بابا کنسل کنیم امتحان و...اخه ماه اوله هنوز....ای بابا....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:اره بچه ها بریم کنسلش کنیم؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر:قربونت کیمیا بذار اینجا بشینه تقلبشو بنویسه رومیز... اینو نبر پایین کار دستمون میده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهدیه:راست میگه....خانم کشور به خون این تشنه است...اینو ببینه پدر همونو در میاره....بیخیال...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه برایشان شکلکی در اورد و مشغول نوشتن روی میز شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحربا سرزنش گفت:چند صفحه رو میتونی بنویسی؟؟؟ چرا نمیخونی ترانه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه همانطور که مینوشت گفت:وای به حالت ریز بنویسی...نرسونی میکشمت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر سری تکان داد و ترانه همچنان مشغول نوشتن بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه جلو جلو و تند تر از بقیه راه میرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز از سحر پرسید:این چشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر اهی کشید و گفت:سلیمی جاشو عوض کرد و برد جلو نشوندش...هرچی رو میز نوشته بود و میخواست از من بنویسه... شد کشک...حالا با من قهر کرده انگار تقصیر منه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه ایستاد و با لحنی عصبی گفت:من قهر کردم الان؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم:پس چرا عین ادم با ما راه نمیای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه کوله اش را جابه جا کرد و گفت:میخوام برم دستشویی...و با خنده و حرص کوله پشتی اش را در اغوش سحر پرتاب کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز خنده اش گرفت و سحر با غر غر عینکش را روی چشمش جا به جا کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقای باقری با حرص فریاد زد:بچه های امیر اباد... پس کجایین شماها؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز:الان میایم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه صورتش را با دستمال خشک کرد و خواست حرفی بزند که یاد صبح افتاد... پیکسلش را در ماشین سزاوار جا گذاشته بود... لبخند مرموزی روی لبهایش نشست موهایش را از روی چشمش کنار زد و اهسته به سمت ماشین حرکت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبقیه هم پشت سرش می امدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار سلامشان را پاسخ داد و ترانه بعد از کمی سکوت گفت:ببخشید... شما تو ماشین پیکسل پیدا نکردین؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوارمتعجب نگاهش کرد و پرسید:چی هست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه با لبخندی ادامه داد و گفت:یه چیز گرد کوچولو که مثل سنجاق سینه میمونه...یه عکس هم روش داره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار پرسید:چه عکسی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir…Play ترانه: عکس پلِی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir…Play boy و ساکت شد... لبش را به دندان گرفت .... چه میخواست بگوید...پلی بوی؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواقعا خجالت اور بود. ترانه از خجالت نزدیک بود بمیرد... در حالی که سرخ شده بود،نگاهی به سزاوار انداخت وبا تته پته گفت:عکس یه... یه ... خرگوش سفید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار پوزخندی زد و گفت:اهان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه با حرص گفت:کجاش خنده داشت ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار:هیچ جاش... اما واقعا داشت از شدت خنده منفجر میشد... چهره ی ترانه حین ادای یه خرگوش سفید دیدنی بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست در جیب کتش کرد و پیکسل را روی داشبورد ماشین گذاشت و گفت:اینه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه با حرص به او خیره شد و اهسته و زیر لب گفت:ممنون....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار:خواهش میکنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز بی توجه به حال ترانه که حس میکرد در عمرش اینقدر ضایع نشده است گفت:اقای سزاوار... لطفا شماره تلفنتون و بدید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار از اینه به او خیره شد و گفت:برای چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز پوزخند پیروزمندانه ای زد و گفت:ممکنه صبحا مشکلی پیش بیاد و ماها نتونیم بیایم... چطوری به شما خبر بدیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار که خلع سلاح شده بود گفت:اهان... باشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت چراغ قرمز ایستاده بود وکه پریناز و بقیه شماره ی سزاوار را یادداشت کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم کاغذ کوچکی رو به سزاوار گرفت و گفت:اینم شماره تلفن ماها.... اگه نتونستید یه روز بیاید... قبلش به ما خبر بدید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار اب دهانش را فرو داد و کاغذ را گرفت... یاد حرف فرزین افتاد... خنده اش گرفته بود... سمانه اگر میفهمید شماره اش را به جز خودش چهار دختر دیگر هم دارند..... او را سر و ته میکرد... کاغذ را داخل داشتبورد گذاشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه نفس عمیقی کشید... پریناز ضربه ی خوبی به او زده بود... اما برای تلافی ضایع شدن کافی نبود... در افکارش میچرخید که شمیم گفت:اقای سزاوار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار:بله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم که وسط نشسته بود خودش را کمی بالا کشید و گفت: اسم شما چیه؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار لبخندی زد و گفت:اینقدر مهمه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم:خوب..خوب... بله دیگه.... اخه میدونید.... به جز شما یه اقای سزاوار دیگه هم راننده هستن.... بعد ماها قاطی میکنیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر زیر گوشش گفت:این چرت و پرتها چیه میگی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار گفت:خوب...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو منتظر بود تا شمیم ادامه دهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم اهی کشید و گفت:خوب اگه مشکلی پیش بیاد ما اسم شما رو بدونیم که با اون یکی اقای سزاوار قاطی نکنیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار: خوب اگه اسم اون یکی اقای سزاوار و بدونید دیگه قاطی نمیکنید...من سزاوار هستم... ایشونم... حالا اسمش هرچی که هست رو به نام کوچیک صدا بزنید... اینطوری قاطی هم نمیکنید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم وارفت... پریناز خنده اش گرفته بود و سحر با اخم به او خیره شده بود و ترانه درکش میکرد چقدر ضایع شدن بد است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار هم در دل جشن به پا کرده بود.... چهره های بق کرده ی انها دیدنی تر از هر فیلم کمدی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز اهسته گفت:میمیره اسمشو بگه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر:لابد اره... چقدر ادم مذخرفیه....اه... حالم بهم خورد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمیم:متنفرم ازش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه به سمت انها چرخید و با اشاره ی چشم پرسید:چی شده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز هم اشاره کرد:بعدا میگم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه به حالت عادی نشست و نگاهی به ضبط خاموش انداخت و بی هوا پرسید:ماشین مال خودته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین پسر ارزش احترام گذاشتن را نداشت وگرنه از دوم شخص جمع استفاده میکرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار متعجب گفت:بله؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:مطمئنی ندزدیدیش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار بهت زده تر از قبل گفت:بله برای خودمه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه:پس میتونی رادیوشو روشن کنی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار سری تکان داد و گفت: رادیوش خرابه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه که حرصش گرفته بود گفت:جدی... و دستش را جلو برد و رادیو را روشن کرد....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زد و گفت:اِ.... دستم سبک بود.... درست شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار با حرص و اخم به او نگاه میکرد... دختر پر رو تر از او ندیده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترانه که داشت فرکانس رادیو جوان را تنظیم میکرد گفت:پریناز فردا سی دی من و بیار .... و رو به سزاوار گفت:اشکالی که نداره تو ماشین اهنگ گوش بدیم؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار ماند چه بگوید... این همه رو...نوبر بود...حرفی نزد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپریناز با لبخند گفت:حتما یادم میمونه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از پیاده شدن دخترها به سمت دانشگاه حرکت کرد... کلاسش ساعت سه شروع میشد و الان ساعت سه و پنج دقیقه بود و با این ترافیک وحشتناک بعید میدانست تا یک ساعت دیگر هم برسد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر این جلسه را هم غیبت میکرد دیگر باید قید امتحان ترم را میزد چون اقبالی استادی نبود که به همین راحتی زیر حرفش بزند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی میگفت بعد از سه جلسه غیبت صفر میدهم... یعنی صفر میداد... اهی کشید و یک میلیمتر جلو رفت.ارنجش را به پنجره تکیه داد و سرش را به کف دستش... به رو به رو خیره بود... به ماشین ها... به ادم ها... و زندگی هایی که جریان داشت... حتی در میان این همه دود و غبار و الودگی....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_____________________________________________________________________________
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کی بهت اجازه داده بیای اینجا....و باز فریاد کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مثل احمقها اونجا نایست....این بار نعره زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مگه با تونیستم کره خر....گورتو گم کن... و لگدی را به پهلویش زد و دررا بست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولی هنوز همانجا بود و لرزان به در بسته خیره شده بود.... پهلویش تیر میکشید...چشمهایش پر از اشک بود اما نمیبارید... از شدت بغض داشت خفه میشد... اما کاری نمیتوانست بکند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی زمین میخزید... درد پهلویش امانش را بریده بود... خودش را به دیوار رساند و به ان تکیه داد... نفس نفس میزد... بغض در گلویش چنگ انداخته بود.... نفسش بند امده بود... صداها در سرش میپیچید و تصویر ها همه در جلوی چشمم مثل یک فیلم به نمایش در می امدند....چشمهایش را بست... پلکهایش را محکم روی هم فشار داد ... اما تاثیری نداشت....هنوز میدید....با هر دو دستش گوشهایش را گرفت... اما باز هم میشنید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیدید... میشنید... میدید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسش به شماره افتاده بود... حس خفگی امانش را بریده بود... بغض داشت او را میکشت... چشمهایش میسوخت....در گوشهایش طنین زنگ یکنواختی می پیچید... کاری از دستش بر نمی امد...به چه کسی پناه می برد...چه کسی صدایش را می شنید... جز خدا... در دل نام خدا را فریاد زد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین اهسته زیر گوشش گفت:اوقور به خیر... میخواستی نیای اصلا....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار با اخم گفت:تقصیر اون چهار تا جونوره که اخرین نفر از مدرسه میان بیرون....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین:خوب یه کلمه نمیتونی بهشون بگی یه کم زودتر بیان؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار خواست حرفی بزند که در چشم در چشم اقبالی شد و سکوت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از پایان کلاس اقبالی رو به سزاوار گفت:بمون کارت دارم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرزین اهسته زیر گوشش گفت:بیا تحویل بگیر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از خالی شدن کلاس رو به سزاوار گفت:خوب منتظرم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار:منتظر چی استاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقبالی: یعنی میخوای بگی هیچ توضیحی برای دیر اومدنات نداری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار سرش را پایین انداخت و گفت:ببخشید استاد... سر کار میرم... تا برسم اینجا دیر میشه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقبالی: تو که از من نمیخوای بین تو و بقیه فرق بذارم؟؟؟میخوای؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار همچنان شرمیگین پاسخ داد:نه استاد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقبالی:یک جلسه ی دیگه غیبت کنی... من شرمندت میشم... این جز قانون کار منه... و از روز اول تمام دانشجوهام روند کاری من و میدونن... این درس تخصصی توه... بهتر بگم.... در اینده هر چی بشی... مدیون همین درسی... پس بهت توصیه میکنم غیبت نکن... دیر هم نیا سر کلاس... و سرش را به سمت میز چرخاند و همانطور که دفترها و جزواتش را داخل کیفش میکذاشت گفت:من یه کلاس صبحم دارم... صبحا مشکلی نداری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار امیدوارانه به او خیره شد و پرسید: چه ساعتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقبالی:ساعت ده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار لبخندی به پهنای لبهایش زد و گفت: عالیه استاد.... میتونم بیام؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقبالی:درسشون یک جلسه از شما جلوتره....خیلی مشکل نیست...میتونی از بچه ها بپرسی... منم کمکت میکنم...این ساعت و یه عمومی بذار... که بود و نبودت تاثیری نداشته باشه.... از هفته ی اینده ساعت ده... بدون تاخیر....فهمیدی سزاوار....؟؟؟ بدون تاخیر... حتی یک دقیقه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار که از شدت ذوق به تته پته افتاده بود گفت:بل... بله... استاد..... ممنونم...واقعا ممنونم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقبالی لبخندی زد و با گفتن خداحافظ از مقابلش گذشت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسزاوار بشکنی زد و یک دور دور خودش چرخید و گفت:ای ول.... حالا شد.... دیگه لازم نیست منت اون چهار تا انچوچک و بکشم....همینطور داشت برای خودش صحبت میکرد و بشکن میزد که دو دختر وارد کلاس شدند و سزاوار را متعجب و خیره خیره نگاه میکردند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir