رمان شب هفتمین بدر به قلم ویکتوریا هولت
در سال ۱۸۶۰ هلنا ترانت دختر زیبای دورگه انگلیسی- آلمانی در سن ۱۴ سالگی از انگلستان به صومعه ای در آلمان برای تحصیل فرستاده میشود ، او دختری سر به هوا و ماجراجویی بوده و در سن ۱۸ سالگی در هفتمین شب بدر بهمراه مادر ماریا و بقیه دخترها به جنگل میروند ولی او در مه غلیظ انجا بقیه را گم میکند و...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۳۹ دقیقه
ژانر : #معمایی #ترسناک
خلاصه :
در سال ۱۸۶۰ هلنا ترانت دختر زیبای دورگه انگلیسی- آلمانی در سن ۱۴ سالگی از انگلستان به صومعه ای در آلمان برای تحصیل فرستاده میشود ، او دختری سر به هوا و ماجراجویی بوده و در سن ۱۸ سالگی در هفتمین شب بدر بهمراه مادر ماریا و بقیه دخترها به جنگل میروند ولی او در مه غلیظ انجا بقیه را گم میکند و...
اکنون که به سن بیست و هفت سالگی رسیده ام ، ماجرای خیالی دوران جوانی ام را در ذهن مجسم می کنم و تقریبا می توانم خود را متقاعد سازم که آن ماجرا اتفاق نیفتاده است . با این وجود ، بعضی اوقات ، حتی حالا ، در نیمه های شب از خواب بیدار می شوم ، چرا که در رویاهایم صدایی شنیده ام که نام مرا می خواند ، و آن صدا ، صدای فرزندم است . اما حالا من یک دختر خانه مانده در این شهرستان هستم - یا لااقل آنان که مرا می شناسند ، چنین عقیده ای دارند - گرچه در اعماق وجودم ، خود را همسر یک فرد می دانم ، حتی آن زمانی که از خود می پرسم : آیا من دچار انحراف ذهنی بوده ام ؟ آیا واقعا حقیقت داشت ؟ - آن طور که آنها کوشیدند مرا قانع کنند - من یک دختر خیال پرست و سر به هوا ، مانند بسیاری دختران دیگر پیش از من ، قربانی یک توطئه شده بودم و به خاطر این که نمی توانستم با حقیقت رو به رو شوم ، داستانی نامعقول جعل کرده بودم که کسی غیر از خودم نمی توانست آن را باور کند .
از آن جایی که برایم اهمیت حیاتی دارد که بدانم در شب هفتمین بدر واقعا چه اتفاقی افتاد ، تصمیم گرفته ام تا جایی که به خاطر دارم جز به جز وقایعی را که در آن شب روی داد شرح دهم ، به این امید که با این کار حقایق آشکار شوند .
خواهر ماریا که از تمام راهبه ها مهربانتر بود عادت داشت سرش را برای من تکان دهد و بگوید :
- هلنا ، دخترم تو باید خیلی مراقب باشی . درست نیست که این قدر سر به هوا و پر شور باشی .
خواهر گوردون که به اندازه ی او خیر اندیش نبود ، هنگامی که توجهش به من جلب می شد ، چشمانش را تنگ می کرد و با حرکتی پر معنی سرش را تکان می داد . نظریه ی او این بود :
- هلنا ترانت ، یک روز کارت به جاهای باریک کشیده خواهد شد .
هنگامی که چهارده ساله بودم مرا برای تحصیل به صومعه فرستاده بودند و مدت چهار سال بود که آنجا بودم . در طی این زمان فقط یک بار به موطنم ، انگلستان بازگشته بودم و آن هنگامی بود که مادرم از دنیا رفت . دو عمه ام برای مراقبت از پدرم به خانه ما آمده بودند و من از همان آغاز نسبت به آن ها احساس بی علاقگی کرده بودم ، چرا که با مادرم بسیار تفاوت داشتند . عمه کارولین از عمه دیگرم ناخوشایند تر بود . به نظر می رسید از تنها چیزی که لذت می برد خاطر نشان کردن کاستی های دیگران است .
ما در شهر آکسفورد زندگی می کردیم ، در زیر سایه ی دانشگاهی که روزی پدرم در آن جا درس می خواند تا این که این پیشامدی که از رفتار بی پروا و سر پر شور خودش نشات می گرفت او را مجبور به ترک تحصیل کرده بود . شاید از این نظر شبیه او باشم . مطمئنا چنین است ، چرا که ماجراجویی های ما به نوعی بی شباهت به هم نیست . گرچه اعمال او هرگز غیر آبرومندانه نبود .
او تنها پسر خانواده بود و والدینش مصمم بودند که او به دانشگاه برود . در این راه فداکاری بی شماری شده بود . حقیقتی که عمه کارولین نه می توانست آن را فراموش کند و نه ببخشد ، چرا که پدرم در طول دوران تحصیلش همراه با دانشجویی دیگر برای تعطیلات به جنگل سیاه (منطقه کوهستانی پوشیده از درخت در جنوب غربی آلمان . )رفته بود و در آنجا با دوشیزه ای زیبا ملاقات کرده و عاشق او شده بود و بعد از آن هیچ چیز به جز ازدواج آنها را راضی نکرده بود . این ماجرا مانند قسمتی از افسانه پریان بود که در آن بخش از دنیا ریشه داشت . کشور آلمان ملوک الطوایفی و پر از دوک نشین های کوچک بود . خون اشرافی در رگ های آن دختر جریان داشت ، و البته این ازدواج مورد مخالفت خانواده هر دو طرف قرار گرفته بود . والدین دختر نمی خواستند که فرزندشان با یک دانشجوی انگلیسی بینوا ازدواج کند ، پدر و مادر پسر ، با زحمت مالی اندوخته بودند که او به تحصیل بپردازد و شغلی آبرومند برای خود بیابد و امیدوار بود که او در خود دانشگاه به کار مشغول شود چرا که با وجود طبیعت احساساتی اش همیشه به دنبال علم بود و استادانش امید فراوان به او داشتند . اما برای هر دو ارزش دنیا در مقابل عشق از دست رفته بود . آنها ازدواج کردند و پدر من دانشگاه را رها کرد و بدنبال کاری گشت که بتواند همسرش را اداره کند .
او با آقای توماس تربلینگ که صاحب کتابفروشی کوچک اما زیبایی که درست پشت خیابان های استریت قرار گرفته بود ، دوستی داشت . توماس او را استخدام کرد و اتاق های بالای مغازه را به او داد . زوج جوان در برابر تمام پیشگویی های شوم و کنایه آمیز عمه کارولین و عمه ماتیلدا ی کاساندرا ( افسانه یونان - دختر پریام پادشاه تروا که آپولو عاشق وی شد و به وی قدرت غیب گویی داد . ) مانند ، دوام آوردند و بسیار خوشبخت و سعادتمند بودند . فقر تنها مشکل آنها نبود . مادر من بسیار ظریف بود . در حقیقت پدرم هنگامی که او را ملاقات کرد که برای بدست آوردن سلامتی اش به کلبه ی شکار یکی از اقوامش در جنگل رفته بود . او مسلول بود . عمه ماتیلدا که خود را در مورد بیماری ها صاحب نظر می دانست اظهار داشته بود :
- فکر بچه دار شدن را از سرتان دور کنید .
و البته من که وجودم را درست ده ماه پس از ازدواج آنها عیان کرده بودم ، تمام تصورات آن ها را نقش بر آب کردم .
آن ها همیشه ثابت می کردند که تصورات همه بر خطا است و این مسئله مورد پسند دیگران نبود . اما حقیقت همین بود و سعادت آن ها تا زمان مرگ مادرم ادامه داشت . من می دانستم که عمه هایم به سرنوشت لعنت می فرستند ، چرا که به نظر می رسید به جای مجازات این بی مسئولیتی به آن پاداش نیز داده است . توماس تربیلینگ پیر و تند خو که از به زبان آوردن یک کلام مودبانه به دیگران - حتی به مشتریانش - عاجز بود ، برایشان به صورت پدرخوانده ای از سرزمین پریان در آمده بود . او حتی به راحتی از دنیا رفته بود و نه تنها مغازه ی کتاب فروشی ، بلکه خانه ی کوچکی را که به فروشگاه چسبیده بود و خودش تا آن زمان در آنجا اقامت داشت برای آنها به ارث گذاشته بود . بنابراین تا شش سالگی من ، پدرم کتابفروشی شخصی خودش را داشت ، هرچند خیلی پر رونق نبود اما رفاهی نسبی فراهم می کرد و او زندگی سعادتمندی داشت ، همراه با همسری که همچنان او را ستایش می کرد و او نیز متقابلا همین دلبستگی نادر را به شوهرش داشت و دختری که روح بلند پروازش به راحتی قابل فرو نشاندن نبود ، اما هر دو در دنیایی جدا از محدوده خودشان به دخترک عشق می ورزیدند ، چرا که آن چنان جذب همدیگر بودند که نمی توانستند احساساتی بیش از حد برای او کنار بگذراند . پدر من تاجر نبود اما علاقه وافر به کتاب به خصوص کتاب های باستانی داشت ، بنابراین شغلش را دوست داشت . او دوستان بسیاری در دانشگاه داشت و در اتاق ناهارخوری کوچک ما اغلب میهمانی های شام دوستانه ای برگزار می شد و گفتگو ها بیشتر عالمانه و گاهی نیز بذله گویانه بود .
عمه ها گاهگاهی می آمدند . مادرم می گفت آن ها سگ تازی هستند زیرا دور و بر خانه را بو می کشند تا ببینند همه چیز آن طور که باید و شاید تمیز و نظیف هست یا خیر و در سن سه سالگی اولین باری که آن ها را دیدم ، در مقام اعتراض به این که آن ها واقعا سگ های تازی نیستند و فقط دو پیرزن می باشند ، به گریه افتادم که توضیح این مسئله بسیار مشکل بود و مرا نیز پیش آن ها عزیز نکرد . عمه کارولین هرگز مادرم را نبخشید و این صفت مشخصه او بود اما مرا نیز نبخشید که شاید چندان منطقی نبود .
بدین ترتیب دوران کودکی من در آن شهر جالب توجه که خانه من بود ، سپری شد . به خاطر می آورم که همراه پدرم کنار رودخانه قدم می زدیم و او به من می گفت چطور رومی ها به آن جا آمده و یک شهر ساخته بودند و چگونه دانمارکی ها آن شهر را به آتش کشیده بودند . دیدن رفت و آمد پر تحرک مردم در خیابان ها ، استادان با جامه های سرخ رنگ و دانشجویان با کراوات های سفید و شنیدن صدای مامورانی که هنگام شب همراه با سگ های بزرگ خود در خیابان گشت می زدند ، برای من هیجان انگیز بود . در حالی که به دستش آویزان می شدم با او به سوی جنوب ، درست به طرف قلب شهر و بازار می رفتیم . گاهی اوقات هر سه با هم برای گردش به علفزار می رفتیم . اما من همیشه ترجیح می دادم با یکی از آن ها تنها باشم ، چرا که در آن صورت می توانستم توجه آن ها را جلب کنم . کاری که هرگز در گردش های سه نفره امکان نداشت . هنگامی که با پدرم تنها بودم از دانشگاه آکسفورد برایم سخن می گفت و مرا به تماشای برج بلند ، ناقوس بزرگ و مناره ی مخروطی شکل کلیسای شهر که با افتخار به من می گفت یکی از کهن ترین کلیساهای ( تو فایلی که من دانلود کردم دو صفحه جا مونده شرمنده ...)
روزگارخوشی ر ا سپری کرده بود . به من می گفت :
- تو واقعا از بودن در آنجا لذت خواهی برد ، بالای کوهی که پوشیده از درخت های کاج است . هوای آن جا تو را قوی و سالم خواهد کرد . در صبح های تابستان صبحانه را بیرون از خانه خواهی خورد - شیر تازه و نان گندم ، مزه اش بسیار عالی است . راهبه ها با تو مهربان خواهند بود . آن ها راه خوشبخت زیستن و سخت کوشی را به تو یاد خواهند داد . این چیزی است که من همیشه برای تو خواسته ام .
از آنجایی که همیشه خواسته ی پدرم خواسته ی او بود ، مرا به صومعه فرستادند و هنگامی که از دلتنگی من برای خانه کاسته شد از بودن در آنجا لذت بردم . به زودی افسون جنگل شدم ، گرچه در حقیقت پیش از این که آن را ببینم نیز مسحور آن شده بودم و از آنجا که از دخترانی بودم که موانع زیادی بر سر راهشان نیست قادر بودم که زندگی جدید و اطرافیانم را بدون مشکل چندانی بپذیرم . مادرم مرا آماده ساخته بود ، بنابراین هیچ چیز عجیب به نظر نمی رسید . دخترانی که از تمام نقاط اروپا آن جا جمع شده بودند . شش نفر از آن ها به اضافه خودم انگلیسی بودند . بیش از دوازده نفر فرانسوی و بقیه از ایالت های کوچک آلمان که ما درست در میان آن قرار داشتیم .
ما به خوبی با هم کنار می آمدیم . علاوه بر آلمانی به زبان های انگلیسی و فرانسه نیز با هم صحبت می کردیم . زندگی ساده برای همگی ما خوشایند بود . قوانین انظباطی سختی در نظر گرفته شده بود . اما البته راهبه های آسان گیری هم بودند که می توانستی دلشان را به دست آوری و ما به راحتی آن ها را پیدا می کردیم .
من خیلی زود در صومعه احساس آسودگی کردم و دو سال را با خشنودی در آنجا سپری کردم ، حتی برای تعطیلات هم به خانه باز نگشتم ، چرا که راه طولانی و هزینه ی بازگشت خیلی گران بود . همیشه شش یا هفت نفر از ما باقی می ماندیم و زمانی که دیگران به خانه باز می گشتند یکی از شاد ترین اوقات ما بود . ما سالن را با کاج های جنگل تزئین می کردیم و سرود می خواندیم یا نمازخانه را برای عید قیامت مسیح تزئین می کردیم . یا در طی تابستان برای گردش به جنگل می رفتیم .
به تدریج این زندگی جدید را پذیرفته بودم ، آکسفورد با برج های بلند و مناره هایش خیلی دور به نظر می رسید ، تا روزی که شنیدم مادرم به سختی بیمار است و من باید به خانه بازگردم . خوشبختانه تابستان بود و خانم و آقای گرویل دوستان پدرم ، که از اروپا دیدن می کردند ، مرا با خود به خانه بردند . هنگامی که به خانه رسیدم مادرم مرده بود .
چقدر همه چیز تغییر کرده بود . پدرم ده سال پیر تر شده بود او گیج بود ، گویی نمی توانست خودش را از گذشته ی پر سعادت جدا کرده و با زمان حال غیر قابل تحمل رو به رو سازد . عمه ها امور خانه را در دست گرفته بودند . آن طور که عمه کارولین می گفت ، با فدا کاری بسیار ، آن ها کلبه ی راحت خود در سامرست را ترک گفته بودند تا بیایند و مراقب ما باشند . من شانزده سال داشتم ، زمان آن فرا رسیده بود که دیگر وقت خود را با خواندن زبان های خارجی و عاداتی که فایده ای برایم نداشت تلف نکنم ، می بایست در خانه به کارهای مفید بپردازم . آن ها می توانستند کارهای زیادی در خانه برای من پیدا کنند . دختران جوان می بایست خیاطی و آشپزی بدانند ، انباری پر از مربا و ترشی داشته باشند و کارهای خانه را انجام دهند ، او شک داشت این کار ها را در یک صومعه ی خارجی عجیب و غریب یاد بدهند .
اما پدرم خودش را از آن حالت بی احساسی بیرون کشید . آرزوی مادرم بر این قرار گرفته بود که من تحصیلاتم را در صومعه به پایان برسانم . بنابراین باید تا سن هجده سالگی در آن جا بمانم .
بدین ترتیب به صومعه بازگشتم و اغلب فکر می کردم اگر طبق میل عمه هایم در خانه مانده بودم ، آن ماجرای عجیب هرگز به وقوع نمی پیوست .
ماجرا دو سال بعد از مرگ مادرم اتفاق افتاد . من بسیاری از جنبه های زندگی در آکسفورد را فراموش کرده بودم و به ندرت به پیاده روی هایی که به طرف بازار یا پل فولی و کلیسای آلدیت داشتیم ، فکر می کردم . دیوار های قلعه مانند دانشگاه ، سکوت میان تهی کلیسا ی جامع و جذابیت لیوان بلوری آغشته به خون سنت توماس بکت (سر اسقف کلیسای جامع ) در ویترین شرقی کلیسا ، کمتر در خاطرم زنده می شد . اما واقعیت در زندگی صومعه بود ، رازهایی که هنگام دراز کشیدن در خوابگاه های سلول مانند ، جایی که تیغه های سنگی یک سلول را از دیگری جدا می کرد با هم در میان می گذاشتیم .
و بدین ترتیب در اوایل پاییز آن روز فرا رسید ، روزی که هیچ چیز بعد از آن مانند قبل نشد .
من تقریبا هجده سال داشتم - شاید نسبت به سنم جوان تر بودم . سبک سر و به نوعی احساساتی بودم . نمی توانم کسی جز خودم را برای اتفاقی که روی داد سرزنش کنم .
خواهر ماریا از بقیه ملایم تر بود . او می بایست مادر می شد ، شاید اگر مادر می شد فرزندانش را کمی بیش از حد آزاد می گذاشت . اما چقدر سعادتمند می بود و چه فرزندان خوشحالی می داشت ، اما او یک راهبه ی باکره بود و مجبور بود به ما رضایت دهد .
او مرا بیش از دیگران درک می کرد . می دانست که مایل نیستم خود سر باشم . من پر دل و جرات بودم ، از خود بی خود بودم ، گناه من بیشتر از بی فکری بود تا خودسری . می دانستم که او مرتبا این را برای مادر روحانی توضیح داده بود .
اکتبر بود (ماه دهم سال فرنگی که سی و یک روز دارد .) و ما از آن تابستان طولانی لذت می بردیم . چرا که آن سال پاییز دیر کرده بود . خواهر ماریا می گفت حیف است چنین روز های طولانی را از دست بدهیم و قرار بود دوازده نفر از دخترانی را که رفتارشان مطابق با مقررات بود با خود به گردش ببرد . ما می توانستیم کالسکه کوچک را با خود برده و به جلگه ی مرتفع برویم و آنجا آتش روشن کرده و آب جوش بیاوریم و قهوه درست کنیم و خواهر گرتشن گفته بود که به عنوان سور مخصوص چند کیک خوشمزه برایمان خواهد پخت .
او مرا به عنوان یکی از دوازده دختر مورد تایید قرار داد ، مطمئن بودم این انتخاب بیشتر به دلیل اصلاح کردن رفتارم بود نه به خاطر رفتار خوب گذشته ام ! اما علت هرچه که بود ، من در آن روز سرنوشت ساز عضو آن گروه بودم . خواهر ماریا همان طور که بار ها دیده بودم کالسکه ی کوچک را می راند . با آن لباس سیاهش ، مانند کلاغی به نظر می رسید که آنجا نشسته بود و افسار اسب را با مهارتی حیرت انگیز در دست گرفته بود . اسب پیر بیچاره حتی با چشم بسته هم راه را می دانست ، بنابراین برای هدایت او مهارت زیادی لازم نبود . در طول زندگی اش می بایست دختران زیادی را با آن کالسکه به آنجا برده باشد .
بدین ترتیب ما به آنجا رسیدیم ، آتش روشن کردیم (کارهایی بس مفید برای دختران که آن ها را فرا بگیرند ) آب جوش آوردیم ، قهوه درست کردیم و کیک خوردیم . فنجان ها را در رودی که در آن نزدیکی جریان داشت شستیم و جمع کردیم ، ما می توانستیم برای گردش به اطراف برویم . تا زمانی که خواهر ماریا دست هایش را به هم می کوبید و ما را صدا می زد . او گفته بود ، تا نیم ساعت دیگر آن جا را ترک می کنیم و ما باید تا آن زمان آن جا جمع شویم . ما معنی این را می دانستیم . خواهر ماریا می خواست به درختی که زیرش نشسته بود تکیه داده و به مدت نیم ساعت چرت بزند .
و در طی زمانی که ما پراکنده شدیم او همین کار را کرد ، و احساس هیجانی که همیشه از بودن در جنگل کاج به من دست می داد در رگ هایم شروع به خزیدن کرد . هنسل و گرتل (یکی از داستان های افسانه ای کودکان )در چنین فضایی گم شده و به خانه ی شکلاتی خود رسیده بودند ، در جنگلی این چنین دو کودک سرگردان دراز کشیده و به خواب رفته بودند و برگ ها رویشان را پوشانده بود . گرچه ما نمی توانستیم آن ها را ببینیم اما در کنار این رودخانه قصر هایی که بر فراز تپه ها بنا شده بود ، ظاهر می شد . قصر هایی از آن نوع که زیبای خفته به مدت یکصد سال در آن به خواب رفته و بعد با بوسه ی یک شاهزاده از خواب بیدار شده بود . این جنگل سحرآمیز بود ، جنگل هیزم شکن ها ، جادوگر ها ، شاهزاده ها با لباس مبدل و شاهزاده خانم های اسیر که باید نجات یابند ، غول ها و کوتوله ها ، اینجا سرزمین افسانه های پریان بود .
از دیگران دور شده بودم و هیچ کس در اطراف دیده نمی شد . زمان را نباید فراموش می کردم ساعت کوچکی ه به رنگ آبی میناکاری شده بود و به مادرم تعلق داشت به بلوزم سنجاق شده بود . منصفانه نبود که دیر کنم و خواهر ماریای مهربان را نگران سازم .
آن گاه فکرم به آن چه هنگام مراجعت به خانه یافته بودم کشیده شد : عمه ها همه چیز را تحت کنترل خود در آورده بودند و پدرم نسبت به آنچه در اطرافش می گذشت بی تفاوت شده بود . به خاطرم رسید که باید به زودی به خانه برگردم چرا که دختران بعد از نوزده سالگی در صومعه نمی ماندند .
در جنگل های کوهستانی مه به طور ناگهانی همه جا را فرا می گیرد . ما از سطح دریا بسیار بالاتر بودیم . هنگامی که به شهر لای شنگین ، نزدیک ترین شهر به صومعه می رفتیم ، تمام راه سرازیری بود . همچنان که من نشسته بودم و به خانه فکر می کردم و در عجب بودم که آینده چه برایم خواهد داشت ، مه فرود آمد و هنگامی که از جایم برخاستم تنها چند متر جلوتر را می توانستم ببینم . به ساعتم نگاه کردم . زمان رفتن فرا رسیده بود . خواهر ماریا هم اکنون از خوابش بر می خاست ، دست هایش را به هم می کوبید و دنبال دختر ها می گشت . من کمی بالاتر رفته بودم و امکان داشت در جایی که او بود مه رقیق تر باشد . اما در هر حال وجود مه او را متوحش می ساخت و مطمئنا تصمیم می گرفت که باید به زودی آن جا را ترک کنیم .
به سویی که فکر می کردم مسیرم بوده است راه افتادم ؛ اما می بایست اشتباه کرده باشم چرا که نتوانستم جاده را پیدا کنم . خیلی وحشت نکردم ، هنوز در حدود پنج دقیقه وقت داشتم و از دیگران خیلی دور نشده بودم . اما هنگامی که باز هم نتوانستم راهم را پیدا کنم نگرانی ام بیشتر شد . فکر می کردم ممکن است دور یک محور حرکت کنم اما مرتب به خودم اطمینان می دادم که به زودی به محلی که اتراق کرده بودیم خواهم رسید و صدای دختر ها را خواهم شنید . اما هیچ صدایی در مه شنیده نمی شد . فریاد زدم :
- آآآآهای !
همان طور که وقتی می خواستیم توجه کسی را جلب کنیم صدا می زدیم . هیچ پاسخی شنیده نشد .
نمی دانستم به کدام طرف بپیچم و به اندازه کافی در مورد جنگل آگاهی داشتم که درک کنم انسان در جنگل هنگامی که مه این طور غلیظ باشد به راحتی گم می شود . وحشتی عظیم وجودم را فرا گرفت . ممکن بود مه غلیظ تر شود . ممکن بود تمام شب از بین نرود . اگر چنین می شد چگونه می توانستم راهم را پیدا کنم ؟ دوباره فریاد زدم ، پاسخی نیامد .
به ساعتم نگاه کردم . پنج دقیقه دیر کرده بودم . می توانستم قیافه مضطرب خواهر ماریا را در پیش چشم مجسم کنم . او حتما می گفت :
- دوباره هلنا ترانت ! البته قصد بدی ندارد فقط بی فکری کرده است ....
چقدر حرف او درست بود . باید راهم را پیدا می کردم . نباید خواهر ماریای بیچاره را نگران کنم . دوباره به راه افتادم، صدا می زدم :
- آآآآ های ! من اینجا هستم !
اما هیچ پاسخی از دل آشتی ناپذیر مه خاکستری شنیده نشد . کوه و جنگل زیبا هستند اما بی رحم نیز هستند ، به همین دلیل است که همیشه در افسانه های پریان در جنگل اشاره ای به ظلم نیز هست . جادوگر بدجنس همیشه آماده ی از جا جهیدن است ، درختان طلسم شده در انتظار فرود آمدن تاریکی هستند تا به اژدها تبدیل شوند .
اما من واقعا نترسیده بودم ، گرچه می دانستم که گم شده ام . عاقلانه ترین کار این بود که همانجا که هستم بایستم و صدا بزنم ، همین کار را نیز کردم .
به ساعتم نگاه کردم . نیم ساعت گذشته بود . وحشت تمام وجودم را فرا گرفت . اما لااقل آن ها دنبال من می گشتند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنتظر شدم . صدا زدم . تصمیم خود را مبنی بر ایستادن در یک جا تغییر دادم و دیوانه وار در جهات مختلف شروع به دویدن کردم . یک ساعت از قرار ملاقات ما می گذشت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی بایست نیم ساعت دیگر گذشته باشد . آن قدر فریاد زده بودم که صدایم گرفته بود ؛ و سپس صدای غلطیدن سنگ ها و خش خش بوته های کوتاه که نشان می داد شخصی در آن نزدیکی ها است مرا هشیار کرد . نفسی به راحتی کشیده و صدا زدم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آآآآهای ! من اینجا هستم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو مانند قهرمان جنگل سوار بر اسب سفید از میان مه نمودار شد . به سوی او رفتم . به مدت یک لحظه نشست و مرا نگریست ، سپس به زبان انگلیسی گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس این تو بودی که صدا می زدی . تو گم شده ای ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیش از آن خیالم آسوده شده بود که از انگلیسی صحبت کردن او متعجب شوم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما کالسکه را دیده اید ؟ خواهر ماریا و دختر ها را ؟ من باید فورا آن ها را پیدا کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو آرام لبخند زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو از شاگردان صومعه هستی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله البته .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو از اسبش به زیر آمد . بلند و چهار شانه بود و من فورا از آنچه که فقط می توانم به عنوان اقتدار از آن یاد کنم ، در وجود او آگاه شدم . خوشحال شدم . کسی را می خواستم که بتواند مرا با سرعت هرچه تمام تر نزد خواهر ماریا بازگرداند و او این حالت شکست ناپذیر را در خود داشت . گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ما به گردش آمده بودیم . من گم شده ام .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو از دیگران جدا شدی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانش می درخشید . آن ها به رنگ یاقوت زرد شفاف بودند . با خود فکر کردم شاید آن رنگ غریب به خاطر مه باشد . دهانش پر و محکم بود و در گوشه ها به طرف بالا کشیده می شد ؛ او چشمانش را از من بر نگرفته بود و من زیر نگاه موشکافانه ی او کمی دستپاچه شده بودم . گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گوسفندی که از گله جدا می شود ، سزایش گم شدن است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله فکر می کنم همین طور است ، اما من خیلی دور نشده بودم اگر مه نبود به راحتی آن ها را پیدا می کردم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو با لحنی سرزنش آمیز گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همیشه در این بلندی ها باید انتظار مه را داشت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله ، البته حق با شماست ، مرا پیش آن ها بر می گردانید ؟ مطمئنم که هنوز دنبال من می گردند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگر بگویی آن ها کجا هستند ، حتما تو را پیش آن ها می برم . اما گر تو این حقیقت مهم را می دانستی دیگر به کمک من احتیاج نداشتی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمی شود دنبالشان بگردیم و آن ها را پیدا کنیم ؟ نمی توانند خیلی دور باشند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چطور می شود در چنین مه غلیظی کسی را پیدا کرد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیشتر از یک ساعت از زمانی که من باید بر می گشتم ، گذشته است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مطمئن باش آن ها به صومعه بر گشته اند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن به اسب نگاه کردم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تا آنجا پنج مایل است . می توانید مرا به آن جا ببرید ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز این که آن طور مرا سریع بلند کرد و یک بر روی اسب گذاشت زبانم از حیرت بند آمد . خودش نیز جست زد و روی زین قرار گرفت . به زبان آلمانی گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راه بیفت شلم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که غریبه با یک دست مرا گرفته بود اسب محتاطانه به راه افتاد . او افسار را با دست دیگرش نگاه داشته بود . احساس می کردم که قلبم خیلی تند می تپد . آن قدر هیجان زده بودم که نگرانی خود را در مورد خواهر ماریا فراموش کرده بودم . گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هر کسی ممکن است در مه گم شود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو تایید کرد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله هر کس .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرسیدم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گمان می کنم شما هم گم شده بودید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که دست نوازشی بر سر اسبش می کشید گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شلم همیشه مرا برمی گرداند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن بی مقدمه گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما انگیسی نیستید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو پاسخ داد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- لو رفتم . به من بگو از کجا فهمیدی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از لهجه تان . خیلی کم است ، اما وجود دارد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من از آکسفورد فارغ التحصیل شده ام .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه جالب ! خانه ی من در آن جاست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فکر می کنم نظرت نسبت به من کمی بهتر شده ، درست نمی گویم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب ، من هنوز نظری نسبت به شما پیدا نکرده ام .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه عاقلانه ! هرگز نباید در زمانی به این کوتاهی در مورد کسی قضاوت کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من هلنا ترانت هستم . در صومعه ی نزدیک لای شنگین درس می خوانم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنتظر شدم که او خودش را معرفی کند اما تنها چیزی که او گفت این بود :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه جالب .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن خندیدم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وقتی شما در میان مه ظاهر شدید من فکر کردم زیگفرید (شخصیتی افسانه ای در آلمان ) یا کسی مثل او هستید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو قهرمانان ما را خوب می شناسی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب ، مادرمن اهل این منطقه بود . در حقیقت ، او در همین صومعه درس می خواند ، به همین دلیل من به اینجا آمده ام .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه خوب .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا این طور فکر می کنید ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- برای این که اگر مادر تو به این مدرسه خاص نرفته بود ، تو به اینجا نمی آمدی و هیچوقت در جنگل گم نمی شدی و من لذت نجات دادن تو را هرگز احساس نمی کردم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس پیدا کردن من لذت دارد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی زیاد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اسب همین طور به جلو می رود . ما را به کجا می برد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راهش را بلد است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به کجا ؟ به صومعه ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شک دارم که تا به حال آن جا رفته باشد . اما ما را به سرپناهی خواهد برد و آنجا می توانیم نقشه بکشیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراضی شدم . گمان می کنم حالت مقتدرانه او بود که به من این احساس را بخشید که هیچ مسئله ای آن قدر مشکل نخواهد بود که او نتواند آن را حل کند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما هنوز اسمتان را به من نگفته اید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خودت آن را به زبان آوردی . زیگفرید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن زیرخنده زدم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- واقعا همین است ؟ این تصادفی بود . ولی با وجود اشاره من به آن اسم ، فکر می کنم شما واقعی باشید . شما که یک جانور افسانه ای یا چیزی شبیه به آن نیستید ؟ نکند ناگهان ناپدید شوید ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- صبر کن و ببین .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس مرا محکم به خود فشرد ، احساس عجیبی در من به وجود آمد که تا آن زمان تجربه نکرده بودم . و البته می بایست زنگ خطری برایم می بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irما کمی سربالایی رفتیم و ناگهان اسب مسیرش را تغییر داد . یک خانه از میان مه پدیدار شد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیگفرید گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- رسیدیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو از اسب به زیر آمد و مرا نیز پایین گذاشت . پرسیدم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کجا هستیم ؟ اینجا صومعه نیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مهم نیست . ما اینجا یک پناهگاه پیدا می کنیم . مه خیلی سرد است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو فریاد زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هانس !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو مردی دوان دوان از اصطبلی که در کنار خانه دیده بودم بیرون آمد . از این که مرا می دید به هیچ وجه حیرت زده به نظر نمی رسید ؛ به آرامی افسار اسب را که زیگفرید به طرف او انداخته بود گرفت و اسب را دور کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس زیگفرید دستش را زیر دست من انداخت و مرا به طرف پلکان سنگی که به ایوان منتهی می شد راهنمایی کرد . ما در مقابل یک در سنگین آهنی قرار داشتیم که او آن را باز کرد و ما قدم به داخل سالنی گذاشتیم که آتشی بزرگ درون بخاری دیواری آن غرش می کرد ؛ پوست حیوانات به صورت قالیچه روی تخته های صیقلی کف اتاق پهن بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن پرسیدم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این خانه ی شماست ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اینجا کلبه ی شکار من است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزنی وارد اتاق شد و صدا زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ارباب !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو همچنان که به من نگاه می کرد نشان پریشانی را در چهره اش دیدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیگفرید به زبان آلمانی خیلی تند برای او توضیح داد که یکی از دختران جوان صومعه را که در جنگل گم شده بوده ، پیدا کرده است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناراحتی بیشتری در چهره زن نمودار شد ، زیر لب غرغر می کرد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خدای من ! خدای من !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو با لحنی گله آمیز گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این قدر کج خلقی نکن گارد ، کمی غذا برایمان بیاور . این بچه یخ کرده است . لباسی برایش پیدا کن که بتواند این لباس های خیس را از تنش در آورد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن به زبان خودش با او حرف زدم و او با اوقات تلخی پاسخ داد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ما باید خیلی زود تو را به صومعه برگردانیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز آن جا که نمی خواستم ماجراجویی ام به این سرعت خاتمه یابد ، دو طرفه بازی کردم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- می شود به آن ها اطلاع داد که جایم امن است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیگفرید گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مه بیش از حد غلیظ است . مدتی صبر کن . به محض این که هوا صاف شود او را برمی گردانیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن زن با حالتی سرزنش آمیز به او نگاه کرد و من در حیرت بودم که معنای آن چیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو مرا از یک پلکان چوبی بالا برد و وارد اتاقی شدیم که یک تخت سفید بزرگ داشت و کمد های زیادی در اتاق بود . او یکی از آن ها را گشود و جامه ی گشاد و بلندی از مخمل آبی با حاشیه ی پوست بیرون آورد . من با دیدن آن از شدت خوشحالی بانگ بر آوردم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بلوزت نم دارد ، آن را در بیاور . بعد می توانی این را بپوشی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن چنین کردم و هنگامی که در آینه خود را دیدم به نظرم رسید به کلی تغییر شکل داده ام . جامه ی مخمل آبی بسیار با شکوه بود ، هرگز چیزی شبیه آن ندیده بودم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرسیدم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- می توانم دست و صورتم را بشویم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو تقریبا با وحشت به من نگاه کرد . سپس سرش را به نشانه ی تصدیق تکان داد . پس از مدتی با ظرفی آب داغ بازگشت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وقتی حاضر شدی ، بیا پایین .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن صدای ساعتی را شنیدم که هفت ضربه نواخت . ساعت هفت ! چه اتفاقی در صومعه می افتد . از فکرش احساس نگرانی شدیدی به من دست داد اما حتی آن احساس نتوانست هیجان شدیدی را که بر من مستولی شده بود ، فرو نشاند . در حالی که به فکر فرو رفته بودم دست و صورتم را شستم . گونه هایم صورتی بود و چشم هایم درخشان . گیسوانم را که مادر مقدس همیشه اصرار داشت بافته باشد باز کردم و به دور شانه هایم ریختم ؛ موهایم تیره ، پرپشت و صاف بود . سپس جامه ی مخمل آبی را به تن کردم و مشتاقانه آرزو کردم که کاش دختران صومعه می توانستند حالا مرا ببینند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irضربه ای به در زده شد و آن زن وارد گشت . وقتی چشمش به من افتاد نفس بلندی کشید . به نظر می رسید که می خواست چیزی بگوید ، اما از گفتن آن خودداری کرد . همه چیز کمی مرموز اما بسیار هیجان انگیز بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو مرا از پلکان پایین برده ، به اتاق کوچکی که میزی چیده شده در آن قرار داشت راهنمایی کرد . روی میز آشامیدنی ، مرغ سرد ، میوه ، پنیر و یک قطعه بزرگ نان خشک وجود داشت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیگفرید کنار آتش ایستاده بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنگامی که به من نگاه کرد چشمانش برق زد . من شادمان گشتم ، فهمیدم که لباس به من برازنده است ، همان طور که در واقع می بایست به تن هرکسی دیگر برازنده باشد و البته موهایم هنگامی که دورم ریخته بود بهتر از موی بافته بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرسیدم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از تغییر قیافه ی من خوشتان می آید ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن همیشه هنگامی که هیجان زده بودم زیادی حرف می زدم . باز هم ادامه دادم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا همراه بهتری برای زیگفرید محسوب می شوم تا با موی بافته و لباس مدرسه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی بهتر . آیا گرسنه هستی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دارم از گرسنگی می میرم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس بهتر است وقت را تلف نکنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو مرا به طرف صندلی هدایت کرد و خیلی مودبانه آن را نگاه داشت تا من نشستم . من عادت نداشتم که چنین مورد توجه قرار بگیرم . گیلاس مرا از شراب پر کرد و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- امشب من از تو پذیرایی می کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای لحظه ای در عجب ماندم که منظور او چیست و سپس گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس مستخدمین کجا هستند ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- در چنین شرایطی وجود آن ها زیادی است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وقتی ما می توانیم از خودمان پذیرایی کنیم ، نیازی هم به وجودشان نیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این شراب محصول دره ی موسل خودمان است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ما در مدرسه فقط آب می نوشیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه پرهیزکارانه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- و اگر آنها می توانستند مرا این طور با موهای باز ببینند که اینجا نشسته ام ، چه می گفتند . تصورش هم برای من مشکل است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس بازگذاردن مو ها ممنوع است ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باید نوعی گناه باشد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو هنوز پشت سر من ایستاده بود و ناگهان موهای مرا در دستش گرفت و آن را طوری کشید که سر من به عقب کشیده شد و نگاه من به طور کامل روی صورتش قرار گرفت . او روی من خم شد و من در عجب بودم که بعد چه روی خواهد داد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما کارهای عجیبی می کنید ، چرا موهایم را کشیدید ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو لبخندی زد و موهایم را رها کرد و به طرف صندلی مقابل من رفت و رویش نشست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گمان می کنم آن ها فکر می کنند که این کار ، مردمی را که پایبند اصول اخلاقی نیستند وسوسه می کند . منطق آنها همین است و نظرشان نیز کاملا درست است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- منظورتان در مورد مو است ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو سرش را به نشانه ی تصدیق تکان داد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو همیشه باید موهایت را ببافی . مگر این که به کسی که با او هستی اعتماد کامل داشته باشی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من به این مسئله فکر نکرده بودم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه ، می دانی تو کمی بی فکر هستی . تو از گروه جدا شدی . مگر نمی دانی که جنگل ، هم گراز های وحشی و هم بارون های (عنوان محترمانه ای در انگلستان ) وحشی دارد . یکی می تواند زندیگت را بگیرد و دیگری پاکدامنی ات را . حالا به من بگو کدام را با ارزش تر می دانی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- البته ، راهبه ها می گویند ارزش پاکدامنی بیشتر است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی من نظر تو را خواستم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از آنجا که من تا به حال هیچ یک را از دست نداده ام ، تصمیم گیری برایم مشکل است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- احتمالا راهبه ها هم هیچ یک را از دست نداده اند ، اما آنها به نتیجه ای رسیده اند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اما آن ها خیلی از من پیرترند . آیا می خواهید به من بگویید که شما یکی از آن بارون های وحشی هستید ؟ چطور چنین چیزی ممکن است ؟ شما زیگفرید هستید . هیچ کس با چنین اسمی هرگز نمی تواند پاکدامنی دختری را از میان ببرد . تنها کاری که آن ها می کنند این است که دختران را از دست خرس های وحشی و یا شاید بارون های وحشی نجات دهند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اما خیلی هم مطمئن نیستی . احساس می کنم کمی توهم داری . این طور نیست ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب ، کمی . اما اگر توهم نداشتم این یک ماجراجویی به حساب نمی آمد . اگر یکی دیگر از راهبه ها مرا پیدا می کرد به هیچ وجه هیجان انگیز نبود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اما مطمئنا تو نباید هیچ گونه توهمی با زیگفرید داشته باشی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگر واقعا خودش می بود ترسید نداشتم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس تو به من شک داری .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فکر می کنم ممکن است شما با آنچه به نظر می رسید تفاوت داشته باشید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- در چه موردی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باید دید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بگذار مقداری گوشت برایت بگذارم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو همین کار را کرد و من قطعه ای نان گندم برداشتم که گرم و خشک و خوشمزه بود . سر میز مخلوطی از ترشی ادویه و کلم برگ وجود داشت که من تا به حال نچشیده بودم . این ترشی با ترشی های معمولی کلم تفاوت داشت و بسیار خوشمزه بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن تا مدتی حریصانه مشغول خوردن بودم و او مانند یک میزبان خوب با لذت مرا تماشا می کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس گرسنه بودی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم کردم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله و شما فکر می کنید من واقعا باید نگران آنچه در صومعه می گذرد باشم و از همه این ها لذت نبرم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه . من خوشحالم که تو می توانی دم را غنیمت بشماری .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- منظورتان این است که بازگشت و رو به رو شدن با همه ی آن ها را فراموش کنم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله منظورم درست همین است . این هم روشی برای زندگی است . ما همدیگر را در مه ملاقات کردیم ؛ تو اینجا هستی . می توانیم تا زمانی که مه باقی است با هم صحبت کنیم . بگذار به چیزی بیش از آن فکر نکنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سعی می کنم ، باید صادقانه بگویم که فکر کردن به تمام داد و بیدادی که هنگام مراجعت با آن رو به رو خواهم شد ، خیلی ناراحت کننده است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو گیلاسش را برداشت و گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- می بینی که حرف من درست است . به امشب فکر کن . فردا به جهنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن همراه او نوشیدم . گلویم گرم شده بود و احساس می کردم گونه هایم سرخ شده است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لحن جدی گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- گرچه این منطق را راهبه ها قبول ندارند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راهبه ها به فردا تعلق دارند و ما نباید بگذاریم امشب مزاحم ما شوند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من نمی توانم فکر خواهر ماریای بیچاره را از سرم خارج کنم ، مادر مقدس او را سرزنش خواهد کرد . او خواهد گفت «تو نباید هلنا ترانت را با خودت می بردی . هرجا او هست دردسر هم هست . »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو پرسید :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- واقعیت همین است ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به نظر می رسد که همیشه همین طور می شود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو خندید :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اما تو با بقیه فرق داری . من مطمئنم . تو به من گفتی که مادرت هم اینجا بوده است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله داستان زیبایی بود و حالا یک سرگذشت غم انگیز شده است . آنها در جنگل همدیگر را ملاقات کردند و عاشق همدیگر شدند و با خوشی و سعادت با هم زندگی کردند . ... تا این که او مرد . ازدواج آن ها با مخالفت زیادی رو به رو شد اما آن ها پیروز شدند و همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت . اما حالا او مرده است و پدرم تنهاست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی او تو را دارد البته اگر این قدر دور و در صومعه نباشی یا هنگام مه در جنگل گردش نکنی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم هایم در هم رفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیشتر از این که آنها پدر و مادر باشند ، عاشق و معشوق بودند . عشاق دوست ندارند کسی مزاحمشان شود و حتی بچه ها هم می توانند مزاحم تلقی شوند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهتر است حرف ها ی غم انگیز نزنیم . الان زمان شادی است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی ؟ وقتی که من گم شده ام و راهبه ها وحشت کرده اند و نمی دانند چگونه خبر گم شدن من در جنگل را به پدرم بدهند ، زمان شادی است ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پیش از این که آنها فرصت داشته باشند این پیغام را به او برسانند تو نزد آنها برگشته ای .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اما من فکر می کنم وقی آنها این قدر نگران هستند ما نباید خوشحال باشیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگر با نگران شدن کاری از دست ما بر نیاید بهتر است خوشحال باشیم . کار عاقلانه همین است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فکر می کنم تو خیلی عاقل هستی زیگفرید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب ، زیگفرید هم عاقل بود ، درست است ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من زیاد مطمئن نیستم . اگر او کمی باهوش تر بود همه چیز برین هیلد به نحو احسن پیش می رفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- فکر می کنم مادرت افسانه های جنگل ما را به تو گفته باشد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وقتی ما با هم بودیم گاهی اوقات او درباره ی آن با من حرف می زد . من داستان های تور و تبرش را خیلی دوست داشتم . تو آن داستانش را می دانی که روزی او خوابش برد ، در حالی که تبرش را در کنار خود داشت و یکی از غول ها تبرش را دزدید و آن ها گفتند فقط در صورتی آن را پس می دهند که الهه فریا ، عروش شاهزاده ی غول ها شود . بنابراین تور به لباس الهه در آمد و هنگامی که آن ها تبر را روی زانوانش گذاشتند او آن را به چنگ گرفت ، جامه ی مبدل را از تن در آورد و همه را از دم تیغ گذراند و بدین ترتیب همراه با تبرش به سرزمین خدایان بازگشت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو همراه من خندید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه صحبتم ادامه دادم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باید بگویم کاری که کرد خیلی صادقانه نبود و آن غول ها باید کور بوده باشند که تور قدرتمند را با الهه زیبا اشتباه گرفته باشند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تغییر قیافه می تواند انسان را فریب بدهد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مطمئنا نه تا آن حد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کمی بیشتر از این بخور . این ترشی مخصوص هیلد گارد است . خوشمزه نیست ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی خوشمزه است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از این که اشتهای به این خوبی داری لذت می برم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از خودتان برایم حرف بزنید . من همه چیز را درباره خودم به شما گفتم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو دستانش را روی میز گذاشت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو می دانی که من در جنگل به دنبال شکار گراز بودم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله ، اما اینجا خانه شماست ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اینجا کلبه شکار من است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بنابراین در حقیقت شما اینجا زندگی نمی کنید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وقتی برای شکار به این منطقه بیایم ، چرا .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اما خانه شما کجاست ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چند مایل دورتر از اینجا .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کارشما چیست ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من در نگهداری از املاک به پدرم کمک می کنم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- می فهمم . او یک ملاک است و زمین هایی دارد که باید از آن ها نگهداری شود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیگفرید درباره من سوال کرد و من به زودی مشغول تعریف از عمه کارولین و عمه ماتیلدا شدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو آن ها را ماده غول نامید و داستان سگ های تازی باعث سرگرمی اش شد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو درباره جنگل با من صحبت کرد و من فهمیدم که جنگل به اندازه من برای او نیز سحر انگیز است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیگفرید تایید کرد که افسونی در آن وجود دارد که به وضوح در افسانه های پریان آمده است . من از کودکی توسط مادرم از راز های جنگل آگاه شده بودم ، و او نزدیک جنگل زندگی کرده بود ؛ بنابراین بودن با کسی که احساسات مرا به این خوبی درک می کرد خوشایند بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای او جالب بود که من می توانستم طبق روایات ، داستان های خدایان و پهلوانانی که سالیان بسیار دور در جنگل زندگی می کردند ، یک به یک نقل کنم . هنگامی که سرزمین های شمالی یک پارچه بود و خدایان پیش از ظهور مسیح حکمروایی می کردند . در آن زمان پهلوانانی در شمال زندگی کرده و مرده بودند ، مردانی مانند زیگفرید ، بالدر ، بئوولف و انسان اغلب می توانست باور کند که روح این پهلوانان هنوز در قلب جنگل حضور دارد . صحبت با او مرا افسون کرده بود . او افسانه بالدر زیبا را برایم تعرف کرد ، بالدر به قدری خوب و شایسته بود که مادرش ، الهه فریگ تمام جانوران وحشی و گیاهان را قسم داده بود که به او آزار نرسانند . یک استثنا وجود داشت . کاولی گیاه همیشه سبز با گل های زرد مایل به سبز و دانه های سفید ، رنجیده و عصبانی بود چرا که خدایان او را محکوم به انگل بودن کرده بودند و لوک خدای شرارت این را می دانست و این شاخه انگل را که مانند تبر نیز بود به طرف بالدر پرتاب کرد . شاخه به قلب او فرو رفت و او را کشت . سوگواری خدایان به حد نهایت رسید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن نشسته بودم و کلمات او را جذب می کردم ، از هیجان این ماجرا می درخشیدم ، به خاطر شراب نا آشنا کمی گیج بودم و بیش از آنچه در تمام زندگیم به خاطر داشتم هیجان زده بودم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو به من گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- لوک خدای شرارت بود . اودین ، خدای پدر همیشه موردی برای مجازات او داشت ، اما او خیلی مهربان بود و تنها زمانی که خشمش اوج می گرفت ترسناک می شد . تا حالا به اودن والد رفته ای ؟ نه ؟ پس حتما یک روز باید بروی . آن جنگل اودین است و در این کشور ما لوکن والد هم داریم که می گویند جنگل لوک است . و فقط در این منطقه ما شب هفتمین بدر را جشن می گیریم . وقتی که بدی و شرارت حاضر است و با طلوع خورشید نابود می شود . این بهانه ای برای یکی از جشن های محلی ما است . تو خوابت گرفته است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه ، نه ، من نمی خواهم بخوابم . دارم از همه چیز لذت می برم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیگر نگران فردا نیستی . خوشحالم که این را می بینم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا شما آن را به یادم آوردید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- متاسفم بهتر است خیلی زود موضوع را عوض کنم . آیا می دانستی ملکه شما اخیرا از جنگل ما بازدید کرده است ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله ، البته . گمان می کنم جنگل او را افسون کرده بود . اما اینجا وطن شوهرش است . او همان طور که پدرم عاشق مادرم بود ، شاهزاده را دوست دارد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این را از کجا می دانی ؟ تو خیلی جوان و بی تجربه هستی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیزهایی هست که آدم به طور غریزی می داند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- در مورد دلبستگی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عشق ، عشقی با عظمت تریشتان و ایزولت ، عشق آبلارد و هلویز ، و زیگفرید و برین هیلد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اینها همه اش افسانه است . ممکن است زندگی واقعی این طور نباشد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن سخن او را نادیده گرفتم و به صحبتم ادامه دادم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- و پدر و مادر من ، و ملکه و همسرش .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ما باید مفتخر باشیم که ملکه کبیر شما با یکی از شاهزاده های آلمانی ما ازدواج کرده است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من فکر می کنم ملکه خودش را مفتخر می دانست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- البته نه به خاطر موقعیت شاهزاده ، بلکه به خاطر وجود خودش .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب شاهزاده و دوک های زیادی در آلمان هستند . همین طور قلمروهای پادشاهی کوچک .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یک روز یک امپراطوری قدرتمند بر سراسر آلمان حکومت خواهد کرد . پروسی ها تصمیم خود را در این مورد گرفته اند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو به صحبت ادامه داد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ولی بهتر است ما در مورد موضوع های صمیمانه تر صحبت کنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خوشحالی گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من جناغ مرغ دارم . حالا ما می توانیم آرزو کنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز این که او از این رسم چیزی نمی دانست خیلی خوشحال شدم و برایش توضیح دادم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هرکس با انگشت کوچک خود یک طرف استخوان را می گیرد و به طرف خود می کشد . بعد هریک آرزویی می کنند . آن کس که قسمت بزرگتر نصیبش می شود به آرزوی خود می رسد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- می شود امتحان کنیم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irما دو سر استخوان را در دست گرفتیم . من گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا آرزو کنیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با خود فکر کردم که آرزوی من این است که امشب تا ابد ادامه داشته باشد . اما این آرزوی احمقانه ای بود . البته امشب نمی توانست ادامه داشته باشد . شب به ناچار به صبح ختم می شد . من مجبور بودم به صومعه بازگردم . لااقل می توانستم آرزو کنم که دوباره همدیگر را ببینیم . بدین ترتیب همین آرزو را کردم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقطعه بزرگتر به او افتاد . پیروزمندانه گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قسمت من بزرگتر است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس دستش را از روی میز جلو آورد و دستان مرا گرفت ؛ چشمانش می درخشیدند ، در زیر نور شمع تقریبا تیره رنگ شده بودند ، او پرسید :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- می دانی چه آرزویی کردم ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن فریاد زدم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به من نگو . اگر بگویی آرزویت تحقق نمی پذیرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو ناگهان سرش را چرخاند و دستان مرا بوسید . نه بوسه ای آرام که بس حریصانه بود و من فکر کردم او هرگز دستانم را رها نخواهد کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باید به حقیقت بپیوندد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من می توانم آرزویم را به تو بگویم برای این که بازنده شدم ، بنابراین مسئله ای نیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس خواهش می کنم به من بگو .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من آرزو کردم که ما دوباره همدیگر را ملاقات کنیم و بر سر این میز بنشینیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم و من جامه ی آبی بپوشم و موهایم را دورم بریزم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو به نرمی گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- لنشن .... لنشن کوچک .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرسیدم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- لنشن ؟ او کیست ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این اسمی است که من برای تو گذاشته ام . هلنا اسم سردی است .... خیلی دور از دسترس . برای من لنشن هستی ... لنشن کوچک من .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از این اسم خوشم می آید . خیلی خوشم می آید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی میز سیب و آجیل قرار داشت . او سیبی برایم پوست کند و چند گردو برایم شکست . شمع ها سوسو می زدند ؛ او از آن سوی میز به من نگاه کرد . ناگهان گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو امشب بزرگ شدی ، لنشن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من هم احساس بزرگ بودن می کنم . دیگر یک دختر مدرسه نیستم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو بعد از امشب هرگز یک دختر مدرسه نخواهی بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من مجبورم به صومعه برگردم و یک دختر مدرسه باشم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این صومعه نیست که دختر مدرسه درست می کند بلکه تجربه است . خوابت می آید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به خاطر شراب است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو باید به اتاقت بروی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمی دانم آیا هنوز هوا مه آلود است یا نه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اگر باشد ، خیالت راحت می شود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خوب در آن صورت آنها می فهمند که من نتوانسته ام برگردم و نگران شدن احمقانه است . زیرا کاری از دست من بر نمی آید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو به طرف پنجره رفت و پرده ضخیم مخمل را کنار زد . بیرون را نگرسیت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از قبل هم بدتر شده است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس تو می توانی آن را ببینی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از وقتی تو با آن لباس آبی پایین آمدی ، من چیزی غیر از تو ندیده ام .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیجانی که احساس کردم تقریبا غیرقابل تحمل بود . اما من خنده ی نسبتا احمقانه ای کردم و گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مطمئنا داری مبالغه می کنی . وقتی که تو شراب می ریختی و با مرغ از من پذیرایی می کردی به من نگاه نمی کردی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی خرده گیر هستی ، لنشن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس بلند شد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا ، من تو را به اتاقت می برم . می بینم که وقتش فرا رسیده است .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو دستم را گرفت و مرا به سوی در برد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حیرت متوجه شدم که هیلد گارد آنجا است . او خود را با روشن و خاموش کردن شمع سرگرم کرده بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من راه را به این خانم جوان نشان می دهم ، ارباب .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن شنیدم که او خندید و زیر لب در مورد این که او یک پیرزن فضول است و دیگر بیش از حد دارد او را تحمل می کند ، چیزی گفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولی زیگفرید مرا به دست او سپرد . هیلد گارد مرا به همان اتاقی که لباسم را در آنجا عوض کرده بودم راهنمایی کرد . حالا آتشی در بخاری دیواری روشن بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- هنگام مه شب ها خیلی سرد می شود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو شمعی را که در دست داشت پایین گذاشت و شمع های داخل شمعدان های روی میز آرایش را روشن کرد . گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بگذار پنجره ها بسته باشند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن دیدم که یک لباس خواب سفید روی تختخواب قرار دارد و در عجب ماندم که چرا آنها چنین لباس هایی اینجا دارند ، چرا که نمی توانستم باور کنم آن لباس های ابریشمین زیبا متعلق به هیلد گارد باشد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو با حالتی صمیمانه به من نگاه کرد . سپس مرا به سوی در برد و قفل در را نشانم داد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- وقتی من رفتم در را قفل کن . اینجا در قلب جنگل همیشه جای امنی نیست .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را به نشانه تصدیق تکان دادم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حتما این کار را بکن . اگر قفل نکنی من ناراحت خواهم بود و خوابم نخواهد برد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قول می دهم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شب بخیر . راحت بخوابی . فردا صبح مه از میان می رود و تو برمی گردی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو بیرون رفت و گوش سپرد تا من در را قفل کنم . سپس گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شب بخیر .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن ایستادم و به در تکیه دادم . قلبم از شدت هیجان می تپید . سپس صدای قدم هایی را روی پلکان چوبی شنیدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیلد گارد صحبت کرد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه ارباب ، من نمی گذارم . می توانید مرا بیرون کنید ، می توانید دستور بدهید مرا شلاق بزنند ، اما من نمی گذارم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ای جادوگر مداخله گر .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما لحن کلامش نرم بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- یک دختر جوان انگلیسی ... یک دختر مدرسه از صومعه ... من نمی گذارم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو نمی گذاری گارد ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه نمی گذارم ، اگر لازم است ... با زن های خودت باش . اما نه یک دختر جوان بی گناه از صومعه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- تو نگران راهبه های پیر هستی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه برای آنها ، بلکه برای معصومیت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت برقرار شد . من ترسیده بودم و با این حال منتظر بودم . می خواستم از آن مکان بگریزم . با این وجود مایل به ماندن بودم . فهمیدم او یکی از بارون های بد کار است . او زیگفرید نبود ، اسم حقیقی اش را به من نگفته بود . اینجا کلبه شکار او بود . شاید خانه اش یکی از قصر هایی بود که بالای رودخانه دیده بودم . هیلد گارد گفته بود «اگر لازم است با زن های خودت » پس او زن هایی را با خود به اینجا می آورد . و مرا در جنگل پیدا کرده و به اینجا آورده بود تا یکی از آنها باشم . به خود لرزیدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه فرض اینکه هیلد گارد آنجا نمی بود . در افسانه های پریان غول های بد ذات شاهزاده خانم ها را به اسارت می بردند تا اینکه او بعد ها بی آنکه صدمه ای ببیند نجات می یافت . اما این یک قصر نبود ، اینجا یک کلبه شکار بود و او یک غول نبود بلکه فردی نیرومند بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن جامه ی مخمل را از تنم در آوردم و بیشتر به خودم شباهت پیدا کردم . لباس خواب ابریشمین را به تن کردم . لباس نرم بود و به بدن می چسبید ، چقدر با لباس های پشمی که ما در صومعه می پوشیدیم تفاوت داشت . دراز کشیدم ولی نمی توانستم بخوابم ؛ پس از مدتی به نظرم رسید که صدای قدم هایی را روی پلکان شنیدم . بلند شدم و به طرف در رفتم و گوش فرا دادم و آن زمان دیدم که دستگیره در به آرامی چرخید . اگر هیلد گارد در قفل کردن در اصرار نورزیده بود حالا باز می شد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن افسون شده به آن خیره شدم ؛ گوش کردم . می توانستم صدای نفس را بشنوم . یک صدا - صدای او - زمزمه کرد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- لنشن ... لنشن ... تو آنجا هستی ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیچ شده بودم ، قلبم آن چنان می زد که می ترسیدم او صدایش را بشنود . داشتم با انگیزه ای غیرقابل توضیح که مرا به گشودن قفل ترغیب می کرد ، می جنگیدم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما در را نگشودم . صدای هیلد گارد مرتب در گوشم صدا می کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«اگر لازم است .... با زن های خودت .... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو من می دانستم که جرات باز کردن در را ندارم ؛ در حالی که می لرزیدم ایستاده بودم تا این که صدای دور شدن قدم هایش را شنیدم . سپس به تختخواب بازگشتم . سعی کردم بخوابم ، اما تا زمانی که به خواب بروم مدت زیادی گذشته بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای ضربه ای به روی در و صدای هیلد گارد از خواب بیدار شدم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- صبح بخیر .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانم را باز کردم و نور خورشید را که به اتاق سرازیر شده بود دیدم . قفل در را باز کردم و هیلد گارد در حالی که یک سینی قهوه و نان گندم در دست داشت ، آنجا بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو فرمان داد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این را بخور و فورا لباس بپوش . ما باید بدون تاخیر تو را به صومعه برگردانیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماجرا به پایان رسیده بود . صبح روشن آن را از هم فرو پاشیده بود . حالا باید با شرایط ناگوار مواجه شوم و عواقب آن را بپذیرم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقهوه داغ را نوشیدم و نان را فرو دادم ؛ دست و صورتم را شستم و لباس پوشیدم و نیم ساعت بعد پایین بودم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیلد گارد مشغول پوشیدن کت و کلاه بود ، و بیرون از خانه کالسکه ی کوچکی ایستاده بود که یک اسب قزل آن را می کشید . او گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ما باید فورا حرکت کنیم . به محض این که هوا روشن شد من ، هانس را فرستادم تا خبر دهد تو سلامت هستی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه قدر شما مهربان هستید !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irایدا
۲۲ ساله 00از بین این همه رمانی ک خوندم تنها رمانی بود ک فوق العاده بود نه داستان تکراری و نه گزافه گویی و نه داستانی خیالی داشت عالی بود...
۱ ماه پیشیلدا
۱۴ ساله 00داستان جالبیه ولی برای کسایی که میتونن کتابی رو درک کنن برای خودم که درک کردنش سخت بود
۱۲ ماه پیش...
76عالی بود هر لحظه اش پر از هیجان بود و اصلا حدس زدن داستان غیر ممکن بود رمان متفاوت و جالبی بود
۴ سال پیشدرسا
۱۶ ساله 12اصن افتضاح خیییییییلی کتابی بود 《ایشان در خانه را به رو ی من باز کرده اند》خب ب درککک😑
۱ سال پیشالهه
۳۸ ساله 00خوب بود و معمایی
۱ سال پیش?Hh?️
02به نظرم اصلا خوب نبود من دو خط اول خوندم حوصلم سر رفت و خیلی خیلی کتابیه یعنی کتاب فارسی من خودمونی تر از این نوشته
۳ سال پیشپنیر
20عالی بود ، ولی هیچ چیزش شبیه رمان ترسناک نبود ، بیشتر روانشناسی ،عاشقونه ، معمایی بود.
۳ سال پیشآیسان
۲۱ ساله 24مااگه میخواستیم کتاب بخونیم میرفتیم کتاب میخوندیم مارمان میخوایم وهمچنین اصلأ ترسناک نبود
۳ سال پیش:|
۱۳ ساله 33خوشمان نیامد 💔🚶 ♀️ کتابی بود متنفر از کتابی😑
۴ سال پیشستاره
10من هنوز نخوندمش ولی مثل این که خیلی عالیه😌😌
۴ سال پیشنازنین
۱۵ ساله 01کتابیههههه💔😐
۴ سال پیشبیگانه
۱۲ ساله 75کتابیییییه بدم میاد
۴ سال پیش...
۱۲ ساله 33هوم منم بدم میاد کتابی و اینا باشه 😐🖤 دلم به درد امد 😐💔🖤
۴ سال پیشزینب
20اصلا رمان ترسناکی نبود
۴ سال پیشnazanin
20عالی بود .به زبان عامیانه نوشته میشد خیلی بهتر بود . از اون رمان های که نمیشه بعدش رو حدس زد و وقتی فهمیدم که اون هفت روز واقعیت بوده خیلی شوک بزرگی بهم داد .
۴ سال پیشسمیرا
۱۷ ساله 31طرف دار های رمان ها ترسناک بخونن اگه دنبال رمان عاشقانه و... باشید به دستتون نمیخوره . درضمن این رمان خارجی هست و کتابی ترجمه شدنش سلیقه مترجم بوده . و ربطی به محتوای رمان نداره.
۴ سال پیش
مهدی
۴۶ ساله 00عالی