رمان لبخند خدا به قلم مینا نصیری
خلاصه :
گاهی در تاریکی و ظلمات، تنها کورسوی امیدی میتواند، از قعر ناامیدی به اوج امیدواری برساندمان و لبخند خدا را بدرقهی راهمان کند.
کنار آلا، روبروی در اتاق مراقبت های ویژهی بیمارستان ایستاده بودیم و نگاهمان از دریچه کوچک روی در، به داخل اتاق بود.
عجیب بود که دنیا نیامده، قد و قوارهاش از حد معمول بلندتر بود؛ اما در حال حاضر حوصلهی فکر کردن به این موضوع را نداشتم.
جسم نیمه جانم زیر انبوهی از سیم و لوله پوشیده شده بود. هر لوله از جایی به جایی دیگر متصل بود، آنقدر که متوجه نمیشدم هر لوله از کجا به کجا وصل شده.
قطعاً در تخیلم هم نمیگنجید، بعد از آن تصادف جان سالم به در ببرم. همان موقع که ارسلان، تلفن مغازه و همراهش را جواب نداد و من در یک بعد از ظهر پاییزی مجبور شدم از خانه بیرون بروم تا دلشورهام از بی خبر ماندن چند ساعته از ارسلان را رفع کنم و دقیقاً همان موقع بود که تصادف کردم.
آلا، لواشک اناری که دور انگشتش لوله کرده بود را در دهانش گذاشت و از شدت ترشی لواشک چشمهایش را جمع کرد.
"تنم درد گرفته از بس زیر و رو کردن من رو، موندم زیر دست یه مشت آدم کم سواد و شدم موش آزمایشگاهیشون."
سرم را برگردانم و نگاهش کردم که بیخیال لواشک را لیس میزد و روی صندلی پلاستیکی بزرگی که معلوم نبود از کجا آورده، ایستاده بود و نگاهش به منی بود که روی تخت در بیخبری سیر میکردم.
"از وقتی تصادف کردم و مردم نتونستم هیچی بخورم. تو چطور میتونی لواشک بخوری!؟"
چشمهای درشت، اما بی فروغ و یخزدهاش را به من دوخت و پوزخندی زد.
" نمیدونم... اما کاش میشد از اون شیشه بیام بیرون؛ چشمهام رو بستن، حتی نمیتونم این دنیای کوفتی رو هم ببینم!"
بی تفاوت به نگاه یخ زده اش آرام لب زدم.
" وقتی از شیشه اومدی بیرون، مراقب بابات باش!"
نگاهی به خودم انداختم که روی تخت سفید رنگ افتاده بودم و خواب هفت پادشاه را میدیدم.
مانیتور بالای سرم نشان از استیبل بودن شرایطم را داشت، مغزم کار میکرد، اما همان بهتر که کاری نمیکرد. کاش از کار میافتاد و راحتم میکرد.
همین که با کمک این لوله ها اوضاعم از آلا بهتر بود، برایم مسخره بود. هشت ماهگی، ماه پرخطری برای جنین بود و آلا درست در هشت ماهگی به دنیا آمده بود.
" من اگر بلد بودم مراقب خودم میبودم و بند ناف رو دور گردنم نمیپیچوندم، اما چرا زنده موندم رو نمیدونم!"
با صدای آلا برگشتم و تا بخواهم حرفی بزنم، تکانی به موهای فر خوردهاش داد و با رد شدن از در چوبی وارد اتاق شد.
به در نزدیک شدم و با چسباندن صورتم به آن، نگاهی به اتاق انداختم.
نگاهم روی قامت ارسلان نشست که لباس مخصوص سبز رنگی به تن داشت و در حالی که دستم را در دست گرفته بود، با چشمهای بسته خودش را عقب و جلو میکرد.
"هم خودت رو بدبخت کردی هم من رو. این صبر نکردنت آخر کار دستمون داد."
آلا دستی روی سر ارسلان کشید؛ لواشک را در دهانش چپاند و همزمان که دست نوچ شدهاش را با زبان تمیز میکرد، بالای سرم ایستاد.
دلم برایش ضعف رفت؛ از در چوبی گذشتم و وارد اتاق شدم.
بالای سر خودم ایستادم؛ رنگم نسبت به چند روز قبل بیشتر پریده بود و رگهای دست و صورتم به خوبی پیدا بود.
خسته از بلاتکلیفی یک ماه گذشته، روی تخت نشستم و با پشت دست صورتم را نوازش کردم. قیافهام به هم ریخته بود و رد کبودی زیر چشمهایم بد جور دلم را زیر و رو میکرد.
با بالا رفتن صدای ممتد بوق دستگاه ارسلان ترسیده نگاهی به دستگاه بالای سرم انداخت و هراسان دستم را ول کرد و فریاد زنان از کنارم بلند شد!
همزمان با صدا زدن های ارسلان که ظاهراً بیمارستان را با خانه و تماشای مسابقه ی فوتبال اشتباه گرفته بود سر و کلهی چند دکتر و پرستار پیدا شد.
"چی شده دکتر! یهو صدای دستگاه رفت بالا."
دکتر"چیزی نیست"ی گفت و بعد ازعقب فرستادن ارسلان و هدایتش به بیرون از اتاق، چراغ قوه را روشن کرد و با بالا دادن پلک چشم چپم، سری تکان داد و رو به پرستار گفت.
"دستگاه رو شارژ کن."
دکتر داد میزد و دستور شارژ ماسماسک برقی را میداد تا با زدن ژل مخصوص روی قفسهی سینهام فرود بیاورد تا شاید بتواند ضربانم را برگرداند.
- سوخت!
با فریاد آلا نگاهی به او انداختم که تلاش میکرد دست دکتر را پس بزند.
بالاخره تلاشش جواب داد و دکتر را مجبور کرد تا دستگاه شوک را از روی سینهام بردارد، اما دکتر باز هم ماسماکهای فلزی را بالا آورد و تا آلا به خودش بیاید و لبخندی به موفقیتش بزند، دوباره روی قفسه سینهام گذاشت و از جا پرداندم.
چه توقعاتی دارد آلا! چطور ممکن است میان این همه صدا دکتر صدایش را بشنود!؟
- مردک عقدهای! میگم سوخت!
میخندم و نگاهم به آلاییست که با خشم و غضب دکتر را نگاه میکند و برایش خط و نشان میکشد.
بی طاقت از دلسوزی هایی که خرجم میکرد، دستم را به سمتش دراز کردم.
" بریم آلا؛ نباید این چیزها رو ببینی، تو هنوز بچهای."
دکتر جوانی که گوشهی اتاق ایستاده بود سرش را به سمت دستگاه برگرداند و با دنبال کردن رد نگاهش، به مانیتور بالای سرم رسیدم که خط سفید و صافی را نشان میداد.
"تموم کرد"
آلا هول زده نگاهی به مانیتور بالای سرم انداخت و نچی کرد.
- حرف مفت نزن بابا!
دستش را گرفتم. دست نرمش که میان دستم نشست، همزمان چند حس خوب را به جانم تزریق کرد.
دلم خواست ساعتها دستش را بگیرم و رها نکنم... دستش را بگیرم وپا برهنه روی چمنها بچرخم... دستش را بگیرم و راه رفتن را یادش دهم... دستش را بگیرم و هر روز شاهد بزرگ شدنش باشم، اما دریغ که وقت رفتنم فرا رسیده بود!
آلا نگاه ماتی به من انداخت و چشمهای بی فروغش را روی هم فشرد.
سرم را برگرداندم و نگاهی به دکتر انداختم که عینکش را با نوک انگشت اشارهاش بالا داد و نگاهی به دستگاه انداخت.
"این برنگرده، شوهرش بیمارستان رو، روی سرمون خراب میکنه"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز روی تخت بلند شدم و با کشیدن دست آلا، خواستم همین چند لحظهی آخر را بیشتر کنارش باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" بریم آلا"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند شدن از روی تخت همانا و صدای بیب بیب منظم دستگاه همان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"برگشت دکتر!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه رفت و برگشت کوتاهی! خنده ام گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآلا نگاه بهت زدهاش را میان من و لوله رد و بدل کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"داشتی خودت رو میکشتی مامان؟"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ابروهای بالا رفته نگاهی به لوله انداختم، اما قبل از هر عکس العملی آلا با دستش فشاری به لوله آورد و صدای دستگاه بازهم بالا رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" چه مسخره!"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای ضربهای که به شیشه خورد به عقب برگشتم و با دیدن ارسلان که صورتش خیس از اشک بود، اما همچنان با صلابت نگاهش به تن من بود، نیش اشک در چشمهایم نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآلا دستش را از لوله جدا کرد و لبخندی زد و رو به ارسلان دستی تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"نترس بابا ارسلان، مامان هنوز نمرده."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی به شیطنتش زدم و با منظم شدن بوق دستگاه، نگاهی به خودم انداختم که دکتر رهایم کرده بود و پرستاری با طنازی "خسته نباشید"ی خرج دکتر میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین لوله راه اتصال من و دنیا بود؛ با یک حرکت اشتباه تا دم مرگ رفتم و با بلند شدن و رها کردن همان اشتباه، به حال قبل برگشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناامیدی از زنده ماندن خستهام کرده بود، اما وجود آلا و سپری کردن چند دقیقهی بیشتر در کنارش، نجاتم داده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را به سمتم دراز کرد و انگشتهایش را میان انگشتهای دستم قفل کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" تو که برگشتی! حالا بریم به شیشهی من سر بزنیم."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفشاری به دستم داد و لبخندی زد. دستش را محکمتر فشردم، این دختر، دختر من بود؛ عاشقانه دوستش داشتم و با تمام وجود برایش جان میدادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" تکون خورد دکتر... تکون خورد... برگشت دکتر..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب به عقب برگشتم و نگاهی به انگشتهایم انداختم که تکان میخوردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناباور سر برگرداندم و نگاهی به آلا انداختم که لبخندی سنجاق صورتش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"آلا... من..."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآلا خندید و با رها کردن دستم، خودش را به پاهایم چسباند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" خوبه که زنده شدی و قراره مراقبم باشی."
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به پشت سرم انداختم و با لبخند خدا که بدرقهی راهم شد، دستم را نرم روی موهایش کشیدم و لبخندی زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپایان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنام داستان : لبخند خدا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنویسنده : مینا نصیری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزهرا
10خیلی مسخره بود
۲ ماه پیشمجنون
00خوب خوب اما نفهمیدم بچهه چی میشه
۴ ماه پیشناشناس
۱۲ ساله 00گند بود
۷ ماه پیشگل افتاب
00خوب بود خدار شکر که برگشت
۸ ماه پیشB
20اصن خوب نبود..معلوم نبود چی ب چیه و اصلا نفهمیدم چی شد.
۱۲ ماه پیشرستا
۱۶ ساله 20کوتاه مختصر و مفید به نظرم قشنگ بود ولی یه سوال بچه ی نوزاد چجور داشت لواشک می خورد؟ و اینکه اصلا لواشک از کجا آورده بود؟
۱ سال پیشکیارش
21راستش یکم نامفهوم بود و با اینکه سعی داشت انید بازگشت به زندگی رو نشون بده اما خیلی ساده بود و مثل بازگشت به زندگی بود که توی هر فیلم ساده ای می بینیم.
۱ سال پیشخیلی رمان کوتاه بود
04خوشم نیومد
۱ سال پیشBlue sky
30عالیه پیشنهاد می کنم حتما بخوانید. با اینکه زیاد مطالعه دارم این داستان درعین حال که کاملا متفاوت با آنچه تاکنون خوانده بودم واقعا عالیه . متشکرم
۲ سال پیشزینب
00اصلا رمان نبود مثل به داستان بود
۲ سال پیش...
10هیچی نفهمیدم این دیگه چی بود!
۲ سال پیشنازنین
۱۴ ساله 00عالیییییییییییی
۲ سال پیش....
00مگ نه اینکه اون مادر و دختر روح بودن و از در رد شدن پس چطور روی لوله نشسته بود و باعث شد به مرگ نزدیک بشه و با بلند شدنش دوباره برگشت؟؟؟
۲ سال پیش.
30اصلا نفهمیدم چی شد
۲ سال پیش
د
00عالی یود