رمان خانه جوانان سالمند به قلم حانیا بصیری
ژانر : #طنز #اجتماعی
خلاصه :
جوانان سرخورده ای که از زندگی در اجتماع خسته شده اند و هر کدام به طریقی با مردی مرموز مواجه میشوند.
تقدیم به تمامی جوانان سالمند.
صدای آژیر ماشین آتش نشانی و سر و صدای مردم همه جا را فرا گرفته بود. باد شدید درحال وزیدن بود و فضای متشنج حاکم را مضطربانه تر جلوه میداد.
آب دهانش را قورت داد و بینی اش را بالا کشید. از لبه پشت بام به پایین نگاه کوتاهی انداخت و ترسیده سرش را بالا گرفت تا چشمش به ارتفاء ترسناک پایین ساختمان نیفتد.حتی خودش هم از تصمیمی که گرفته بود پشیمان بود اما جلوه بدی داشت اگر جلوی این همه جمعیت جا میزد. با تک سرفه ای صدایش را صاف کرد و داد زد : « ساکت باشید، ساکت، وگرنه خودمو از همین بالا پرت میکنم پایین» صدای همهمه مردم بیشتر شد و کسی به حرف هایش توجه نکرد. عده ای از مردم تماشاچی ایستاده در پایین ساختمان گوشی به دست مشغول فیلم برداری از پسر جوانی بودند که قصد خودکشی از طبقه ششم ساختمان را داشت و از آن بالا برای خودش چیز هایی میگفت که صدایش میان سر و صدای مردم دقیق شنیده نمیشد.
موهای بهم ریخته اش را از روی صورتش کنار زد و زیر لب به باد مزاحم لعنتی فرستاد و برای بار دوم به ارتفاع ترسناک زیر پایش نگاه کرد و خودش را برای گرفتن همچنین تصمیم حماقت باری سرزنش کرد. هرچقدر هم که وقت میخرید تا خودش را راضی به انجام چنین کار ترسناکی کند کم بود. آب دهانش را با صدا قورت داد و بلند فریاد کشید
« تا ده شماره میشمارم خودمو ميندازم پایین فهمیدید؟»
بالاخره در این موقعیت ده ثانیه تاخیر هم ده ثانیه بود! مرد بلندگو به دستِ اتوکشیده و کت و شلوار پوشی که میان جمعیت مردم ایستاده بود دست آزادش را به نشانه صبر بالا گرفت و با لحن ملایم و مهربانی او را دعوت به آرامش کرد
« نه، نه داری اشتباه میکنی، ببین من روانشناسم قول میدم بهت کمک کنم تا به سلامت این بحران رو پشت سر بزاری اول از همه یک نفس عمیق بکش بعد...»
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که ناگهان بلندگو از دستش کشیده شد. مردی کوتاه قامت که مقداری از موهای جلوی سرش ریخته بود و عصبانیت شدید از چهره اش فوران میکرد پشت بلندگو ایستاد و داد زد : « دروغ میگه، نامردی اگه خودتو نندازی پایین. عاقت میکنم پدرسگ، یالا بپر پایین ببینم »
روانشناس سریع بلندگو را از مرد عصبانی گرفت « آقای محترم لطفا خودتون رو کنترل کنید. بحث مرگ و زندگی یک انسان وسطه»
مرد شاکی با انگشت اشاره به پسر که با رنگ پریده لبه پشت بام ایستاده بود اشاره کرد
« من اگه بگم این انسان نیست به جامعه حیوانات هم توهین کردم، ای تف به شرفت بیاد پسر. امروز نمیری خودم خفه ات میکنم»
پسر با استیصال و ترس به پدرش که پایین ساختمان داد و فریاد راه انداخته بود نگاه کرد و درحالی که از اضطراب زیاد صدای تپش قلبش را میشنید پای سمت چپش را روی هوا معلق نگه داشت و خطاب به پدرش گفت: « فکر کردی این دفعه هم مثل سه باره پیشه؟ کور خوندی خودمو میکشم و از دست شما خلاص میکنم» پدر غضبناک برای بار دوم بلندگو را از دست روانشناس کشید
« ببین شهاب الدین اگه فکر کردی با این کارها میذارم بری خونه مجردی بگیری کور خوندی این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست »
روانشناس کلافه و به زور بلندگو را از دست مرد گرفت و تذکر داد « آقای محترم... » پسر در جواب پدرش عصبانی داد زد : « به من نگو شهاب الدین، من اَلدین اسمم رو برداشتم، همیشه دوست داری باهام مخالفت کنی، اصلا میدونی از دست همین کارهاتِ که میخوام خونه مجردی بگیرم.» پدر حرصی دستش را به سمت روانشناس دراز کرد و دوباره خواست بلندگو را بگیرد که روانشناس مانع شد و خودش از پشت بلندگو گفت:
« ببین شهاب الدین جان... یعنی شهاب جان دو دقیقه به من گوش کن قول میدم درکت کنم»
صاف ایستاد و بی توجه به روانشناس کاغذ تا شده ای از جیب شلوارش بیرون آورد و همزمان که مراقب بود تعادلش را از دست ندهد کاغذ را باز کرد. سخت ترین کار دنیا قبل از انجام عمل خودکشی نوشتن نامه قبل خودکشی بود ! آن هم وقتی که کل سال های تحصیلی مادرت انشاء های مدرسه ات را نوشته باشد و با این حال باز هم پایین ترین نمره کلاس باشی! دردی که شهاب به آن مبتلا بود. او حتی از رو خوانی یک انشاء ساده هم عاجز بود!
صدایش را صاف کرد و بلند خواند :
« این یک خودکشی ساده نیست، این یک انحط.... اَنحطا.. اَه تف به روت بیاد چی نوشته اینجا.»
روانشناس از پشت بلندگو گفت :«انحطاط»
با لبخند رو به روانشناس بشکنی زد «ایول، این یک انحطاط است»
پدر عصبی خندید و سرش را به طرفین تکان داد و ناگهان فریاد کشید : « د آخه ببینید این ابله حتی متن خودکشیش رو هم داده یکی دیگه براش نوشته، ولم کن بزار برم اون بالا خودم هولش بدم پایین »
چند نفر از مردم به همراه روانشناس مانعش شدند و او را عقب فرستادند.
« آقا آروم باشید، کدوم آدمی نامه خودکشی یکی دیگه رو مینویسه آخه ؟ »
پدر شاکی داد زد:
«دوستای کودن این دیلاق.»
نیروهای آتش نشانی مشغول پهن کردن تشک های بادی روی خیابان اطراف ساختمان بودند و جمعیت مردم که هر لحظه رو به افزایش بود را به عقب هدایت میکردند. عده ای از مردم نگران داد میزدند: «نپر» و تعداد کمی هم که قضیه را جدی نگرفته بودند به شوخی میگفتند : «بپر دیگه بابا سه ساعته علافمون کردی »
در این میان مردی با کلای لبه دار مشکی و پالتوی بلند سیاه رنگ آهسته جمعیت را کنار زد و خودش را به پدر شهاب که مشغول کشاکش گرفتن بلندگو از روانشناس بود رساند و دست به سینه کنارش ایستاد «خیلی سخته نه؟»
پدر که دید روانشناس زیادی سرسخت و وظیفه شناس است بیخیال گرفتن بلندگو شد. برگشت و با اخم به مرد کنارش نگاه کرد «سخته؟ سخت برای یک ثانیه اشه»
مرد رو به پدر ایستاد و لبه کلاهش را کمی بالا برد، با این کار چشم هایش از زیر کلاه نمایان شد، با دو انگشت اشاره و میانی اش کارت سیاه رنگی را از جیب جلوی پالتو اش بیرون آورد و به سمت پدر شهاب گرفت « اگه از پسش برنمیای، بسپارش به ما » و لبخند زد.
پدر کارت را از مرد گرفت و نگاهی به سرتا پایش انداخت و بدون اینکه جوابی بدهد روبه شهاب داد زد :
« بیا پایین ببینم بچه » و کارت را داخل جیب پیراهنش گذاشت.
شهاب بی توجه به فریاد های اعتراض آمیز پدر به جمعیت مردم که هر لحظه بیشتر میشدند نگاه کرد و تصمیم گرفت از این فرصت و تریبونی که در اختیارش است به خوبی استفاده کند. اینطور میتوانست وقت بیشتری بخرد و بر ترسش غلبه کند و هم قبل از مرگ سخنرانی به یادماندنی از خودش بر جای بگذارد.
انگشت اشاره اش را بالا گرفت و صاف ایستاد و با صدایی که از فریاد های متمادی دو رگه شده بود داد زد : « گوش کنید...من به عنوان یک جَوون حق دارم مسیر زندگیم رو خودم انتخاب کنم، چرا انقدر فشار میارید به ما بیچاره ها؟ مگه ما ازتون چی میخوایم؟ یه مسافرت مجردی با دوستامون و احترام گذاشتن به سلایقمون خواسته زیادیه؟ مارو به حال خودمون بزارید. تو سن بیست و دو سالگی دوست دارم خونه مجردی داشته باشم و از خانواده بِکَنم این حق منِ، بابا درکمون کنید دیگه، ایهاالناس من بچه نيستم بزرگ شدم.»
همه جوانان گوشی به دستِ نظاره گر از پایین ساختمان باهم هو کشیدن و او را تشویق کردند. خوشحال از این که سخنرانی اش به اندازه کافی جمعیت را تحت تاثیر قرار داده همانطور که سعی میکرد لبخندش را پنهان کند اخم تصنعی کرد و با جدیت مشتش را بالا گرفت
« آره، حرف ما اینِ، پدر و مادرها تا کی میخوان به بچه هاشون زور بگن؟ یعنی چی وقتی که ازدواج کردی هر غلطی میخوای بکن؟ من میخوام غلط هامو الان بکنم . دوره این کارها دیگه به سر رسیده ما حقمون رو میخوایم »
دوباره صدای تشویق و سوت جوانان و فریاد های نارضایتی پدر و مادر ها همه جا را فرا گرفت. ذوق مرگ دو دستش را بالا گرفت و برای جمعیت بوسه ای فرستاد و همزمان که جو حاکم بر فضا او را گرفته بود آهسته تعظیم کرد. توقع داشت با تمام شدن سخنرانی اش پدر را درحالی که به پهنای صورت اشک میریزد و متحول شده ببیند. اما او دیگر میان جمعیت نبود. غافل از این که همان موقع غریب به سه، چهار نفر دست های پدرش را محکم گرفته بودند تا مبادا وارد پشت بام ساختمان شود و کار دست هردو نفرشان بدهد.
دستش را بالا گرفت و برای مردم تکان داد. درست زمانی که حس نماینده مدافع حقوق جوانان را به خود گرفته بود و مشغول تعظیم های متمادی به جمعیت بود ناگهان سرش گیج رفت و به سمت جلو سرازیر شد و با سر از ساختمان پایین افتاد.
دختر قد بلندی که در میان جمعیت ایستاده بود دست به سینه به صحنه پیش رو نگاه خونسردی انداخت و به دیوانگی او پوزخندی زد و هندزفری هایش را توی گوشش گذاشت و به سمت خیابان حرکت کرد.
صدای داد و بیداد وحشت زده پسر درحال سقوط از ساختمان میان صدای بلند آهنگ توی گوشش گم شد. دستش را برای تاکسی تکان داد و سوار شد آدرس محل مورد نظر را داد و سرش را به شیشه کثیف ماشین که ظاهرا خیلی وقت بود رنگ کارواش به خودش ندیده تکیه داد و سعی کرد از میان لکه های یکی درمیان روی شیشه بیرون را تماشا کند. راننده و پیر مردی که صندلی شاگرد نشسته بود مشغول گفتگو بودند و همزمان از شیشه ماشین به جمعیت مردم نگاه میکردند و برای نشان دادن هم عقیده بودندشان میان مکالمه بلند نوچ نوچ میکردند و سرشان را به طرفین تکان میدادند. راننده درحالی که حرف میزد هر چند دقیقه یکبار از آینه جلوی ماشین به دختر که در عالم دیگری سیر میکرد و حتی صدای آن ها را نمیشنید نگاهی می انداخت و میگفت : « البته خانم دور از جون شما ما داریم بقیه جَوونا رو میگیم » و بعد رو به پیرمرد صحبت های اش را ادامه میداد.
« یعنی حاج آقا دارم بهت میگم این معرکه خودکشی که شما دیدی هم برنامه ریزی شده است، این جَوونا میخوان یه کاری کنن که ما جلوشون کوتاه بیایم و تن بدیم به خواسته های مسخره اشون تا مارو از میدون بدر کنند. »
پیرمرد دوباره سری به نشانه تاسف تکان داد « ما هم سن اینا بودیم پاهامون رو جلوی مامان بابامون دراز نمیکردیم» حتی خود راننده هم از شنیدن جمله کلیشه ای که پیرمرد گفت از ادامه دادن بحث نا امید شد. اما بر خلاف افکارش حرف پیرمرد را تایید کرد « حاجی جوونای این دورو و زمونه...» دوباره گردنش را کش داد و از آینه به دختر که بی خيال مشغول تماشای خیابان بود نگاه کرد
« البته دور از جون شما خانم» و ادامه داد « جوونای این دور و زمونه انقدر وقیح شدن که حتی حرمت و احترام بزرگترها رو هم بردن زیر سوال! همین دیشب پسر من یهو با موزر افتاد به جون کَله من و مادرش تو یه چشم بهم زدن موهای وسط سر جفتمونو زد! بعد با خنده از زوایای مختلفمون عکس و فیلم گرفت گفت چالش بود ! آخه میدونید حاج آقا این پسر من شغلش توی اینترنت اینجوریه که از روی همین مسخره بازی ها پول در میاره»
به موهای وسط سر خودش که جوری از ته تراشیده شده بود انگار قبل از آن مویی در کار نبوده اشاره کرد « میبینید؟ حالا من هیچی خانمم چند وقت پیش خرجی دو ماهمون رو رفت داد موهاشو نسکافه ای با هایلایت استخونی کرد همش به فنا رفت. حاج آقا بخدا اگه توی چالش برنده نمیشد خون به مغزم نمیرسید یه بلایی به سرش می اوردم»
پیر مرد نگاهی به سر راننده انداخت و نفس آه مانندی کشید
« هی آقا ماهم جوون بودیم اینا هم جَوون اند» راننده در جواب پاسخ های تکراری پیرمرد سکوت کرد و ماشین متوقف شد. دختر بدون اینکه هندزفری را از گوشش بیرون بیاورد یا صدای آهنگ را کمتر کند کرایه را به راننده داد و از ماشین پیاده شد و در را محکم بست.
همزمان که زیر لب آهنگ میخواند خمیازه ای کشید و بی حوصله وارد خانه شد. سلام زیر لبی کرد و به سمت اتاقش حرکت کرد. بلافاصله بعد از ورود به اتاق کیفش را گوشه ای انداخت و بدون عوض کردن لباس هایش روی تخت دراز کشید و به سقف زل زد. آثار سوختگی فشفشه ای که با دوستانش در شب تولد بیست سالگیش سوزانده بودن به شکل نقطه، نقطه های سیاه روی سقف مانده بود. انگار اتاق هنوز هم بوی موهای کز خورده پدرش را میداد، زمانی که ترسیده با دمپایی آشپزخانه فشفشه را لگد کرد تا مبادا خانه آتش بگیرد. خودش هم قبول داشت روشن کردن فشفشه در اتاق ایده زیاد جالبی نبود اما آن موقع ترجیح میداد به جای پوشیدن یک لباس معقولانه به رسم هر سال و گرفتن جشن تولد در یک کافیشاپ شیک و وانمود به خوشحالی در مقابل مهمان هایی که اکثر دوستان مادرش بودند تا او، و شرکت در جشن تولدی که به جشن تولد مادرش شبیه تر بود! بیست سالگی را به شکل تازه و متفاوتی شروع کند.
تولدی ساختار شکن با عنوان : خز پارتی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهرکس باید بدترین و قدیمی ترین لباسش را میپوشید و در تولد شرکت میکرد . مهم نیست که عده ای از دختر ها دلشان به زشتی رضایت نمیداد در اجرای تِم تولد کوتاهی کرده بودند ، اما همان تعداد محدود که چیزی برای از دست دادن نداشتند حسابی برای جشن تولد سنگ تمام گذاشتند. جشن تولد بیست سالگیش تنها جشن تولدی بود که در آن احساس ناراحتی نمیکرد و بحران سن پیش رو را نداشت و از همه مهمتر از ته دل خوشحال بود. جمعیت دخترانی که قید زیبایی شان را زده بودند و دیوانه وار درحال خوشحالی کردن بودند. چنین تجمعی را کوه هم تکان نمیداد. البته نه تا وقتی که فیلم تولد در اینترنت پخش شد و خانواده و آشنایان آن را با جزئیات کامل تماشا کردند!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر باز شد و صدای مردانه به شدت لرزانی رشته افکارش را پاره کرد « نیکا دخترم این چه وضعشه؟» صدای پدرش بود، همیشه مواقع استرسزا به طرز عجیبی صدایش متزلزل و نازک میشد، گویا یک نوع مکانیزم دفاعی بدن در مقابل اضطراب بود. نگاهی گذرا به پدرش انداخت و بی حوصله خمیازه کشید. مثل همیشه دستکش های نایلونی در دست داشت و پیشبند سبز رنگ آشپزخانه پوشیده بود. این تصویر ثابت یک پدر قناد بود که تا به حال چندین بار قنادی اش بخاطر کمبود مشتری ورشکست شده و سر انجام شغلش را به خانه آورده و سفارش شیرینی قبول میکند! البته خودش معتقد نبود که ورشکست شده میگفت به میل خودش مغازه قنادی را رها کرده تا در کنار خانواده استراحت کوتاهی داشته باشد و مدتی را به کسب تجربه و یادگیری بیشتری بپردازد تا دوباره با قدرت برگردد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« من به شما نگفتم درست رو بخون اینستاگرامت رو هم کنارش ادامه بده؟ چرا انقدر از مهربونی من سوء استفاده میکنی؟ خوشت میاد کارهایی بکنی که صدای من مثل کره بُز بشه ؟ این چیه گذاشتی؟ تو پیجت؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره نگاه بی حوصله و زیر چشمی به صفحه نمایش گوشی که پدر به سمتش گرفته بود انداخت و جوابی نداد. پدر مضطرب به در اتاق نگاه کرد و درحالی که سعی میکرد بلند حرف نزند با صدای لرزان تر از قبل گفت : « فیلم خفه کردن خودت رو با روسری مادرت پست کردی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر چشم هایش را بست و باز هم حرفی نزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« همین الان پاکش کن تا مادرت ندیده وگرنه همه امون رو از اصلی ترین نقطه بدن ساقط میکنه ،آخه انقدر چیزای قشنگ تو دنیا هست چراباید همچنین چیزی رو پست کنی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همان حالت دراز کشیده پشتش را به پدرش کرد و ملافه را روی سرش کشید. پدر کلافه پیش بند سبز دور کمرش را کنار زد و گوشی داخل دستش را توی جیب شلوارش گذاشت و با استرس چند دور عرض اتاق را طی کرد و عصبانی متوقف شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« چرا کسی توی این خونه صحبتای منو هیچ جای خودش حساب نمیکنه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به آینه قدی ایستاد و از داخل آن به دخترش نگاه کرد « باید به زور متوسل بشم نه؟» با چند سرفه کوتاه گلویش را صاف کرد و تمام جدیتش را داخل صدای اش ریخت « نیکا اون ویدئو رو از پیجت پاک میکنی یا صدا بزنم مامانت بیاد ؟» نیکا ملافه را آهسته از روی صورتش کنار زد « هرکاری دوست دارید بکنید. اصلا برام مهم نیست»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر نا امیدانه انگشت اشاره و شصت اش را روی چشم هایش گذاشت و از این حجم یک دندگی دخترش نفس حرصی کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همین حین ناگهان صدای فریادی از بیرون اتاق شنیده شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« نیکا توله سگ این چه کوفتیه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر به شدت باز شد و قامت هیکلی و چهارشانه مادر در چهار چوب در ظاهر شد. پدر شوک شده داد کوتاهی از ترس زد و یک قدم عقب رفت. زن عصبانی به نیکا که بی خیال روی تختش دراز کشیده بود نگاه کرد و دوباره فریاد کشید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« با تو ام نیکا، صدبار گفتم وقتی باهات حرف میزنم به چشمام نگاه کن»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد برای کنترل اوضاع سریع به خودش مسلط شد و نزدیک همسرش رفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« عفت جان مگه شما نباید این ساعت بری سر کار ؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر درحالی که گوشی در دستش بود به صفحه نمایش آن اشاره کرد و رو به نیکا گفت : « نتایج آزمون کلاس کنکورت رو دیدی؟ ای خاک بر سرت سیاوش» مرد ترسیده به خودش اشاره کرد « چرا من؟» زن بدون اینکه نگاهش را از روی نیکا بردارد حرصی گفت : « چون ژن بنجل این بچه به سمت خانواده شما رفته، این همه وقت و هزینه رو برای سنگ گذاشته بودم الان میوه داده بود، گوشِت با منه یا نه نیکا؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه صفحه گوشی همسرش نگاه کرد و دستش را روی قلبش گذاشت. خیالش راحت شد که هنوز از ماجرا بویی نبرده « حالا چیزی نشده عزیزم، فکر کردم اصل کاری رو دیدی » زن مشکوکانه نگاهی به نیکا که خمیازه کشان از جایش بلند شد انداخت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اصل کاری؟ کدوم اصل کاری ؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد ترسیده دستش را روی دهانش گذاشت « اصل کاری؟ من گفتم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیکا بی حوصله و بدون اینکه جوابی بدهد کیفش را برداشت و مقابل نگاه پر از سوال مادر و چهره مضطرب پدرش که سعی بر کنترل اوضاع داشت از خانه بیرون رفت. زن نفس عمیقی کشید و با صدایی که سعی میکرد بالا نرود گفت : « سیاوش به من بگو چیشده من طاقت شنیدنش رو دارم» مرد که اینبار علاوه بر صدا کل تن و بدنش هم میلرزید جواب داد « طاقتشو داری ولی اعصابشو... بعید میدونم» زن جلو رفت و دستش را روی شانه همسرش گذاشت و با این کار شانه نحیف مرد کمی پایین رفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«چند لحظه ویبره نرو عزیزم، با من راحت باش، شل کن خودتو... آها ،آها آفرین حالا بگو چیشده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب دهنش را با لبخند قورت داد « قول میدی آروم باشی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« تمام سعی ام رو میکنم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«بزار پس با مقدمه بهت بگم زیاد عصبانی نشی، اون روسری زرده ات بود با گل های نارنجی؟مال اون مسافرت شمالمون که نیکا نمیخواست باهامون بیاد به زور بردیمش از یه مغازه شال و روسری که نزدیک دریا بود گرفتی ،آخ کنار مغازه اش هم یه آلوچه فروشی بود توش کلی لواشک و...» زن با فریاد میان صحبت شوهرش پرید « انقدر حاشیه نرو »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« دخترمون فیلم خودکشیش رو گذاشته اینستاگرام »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن عصبانی فریاد زد : « ولم کن بزار برم یه بلایی سر این بچه بیارم، آبرو برام نذاشته، لعنت به اون روزی که زائیدمش، لعنت به تو »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد همچنان که با یک دست همسرش را محکم گرفته بود و با دست دیگرش به چهارچوب در چسبیده بود متعجب پرسید « چرا دوباره من؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« میدونی چرا، خودتو نزن به اون راه»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آها از اون لحاظ. قربون شکلت آروم باش آبرومون جلو در و همسایه رفت بیا بریم تو خونه حرف بزنیم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«من تکلیف این بچه رو باید همین امروز روشن کنم نه کنکور قبول میشه نه به یه دردی میخوره بیست و چهار ساعت یه گوشه افتاده سرش تو اون بی صاحاب گوشیِ»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«عزیزم به شاگردات فکر کن که امروز با دیر رفتنت از یک جلسه ارزشمند کینگ بوکسینگ محروم میشن. من هستم خونه وقتی اومد دعواش میکنم »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن بیشتر داد زد و سعی کرد مرد را کنار بزند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« دست کش های بوکس منو برو بیار اینجا. امروز میخوام همه رو ناک اوت کنم، دیگه خسته شدم از دست این دختر هم کلاسی هاش همه دکتر و پرستار شدن این هنوز پشت کنکوره »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد که دیگر نای مقاومت در برابر همسر ورزشکارش را نداشت دستش را از روی چهار چوب برداشت و تصمیم گرفت مثل همه این سال های زندگی مشترکشان کوتاه بیاید و حق را به او بدهد. همین که خواست کنار برود صدای زنگ در هردوشان را متوقف کرد، مرد سریع به سمت در رفت و آن را باز کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بفرمایید»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن همانطور که گارد گرفته بود هردو مشت اش را بالا گرفت و با اخم چند مشت نمایشی روی هوا زد «خودشه نه؟ نیکاست؟ صبر کن اومدم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت در رفت و همسرش را کنار زد . همین که خواست حرفی بزند با مرد قد بلند که کلاه لبه دار و پالتوی بلند مشکی پوشیده بود مواجه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد کلاهش را آهسته از روی سرش برداشت و لبخند محجوبی زد « سلام از موسسه جوانان سالمند خدمتتون میرسم» و بعد کارت مشکی رنگی از جیب جلوی پالتو اش بیرون آورد و به سمت زن و مرد گرفت « موسسه ما کاملا قانونی و دارای بهترین امکانات برای دلبندتان است.میتونید در صورت نیاز با ما تماس بگیرید»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهردو متعجب از لحن عجیب مرد که با صدای گویندگان آگهی تبلیغاتی حرف میزد نگاهی به کارت مشکی رنگ توی دستشان انداختند . قبول وجود چنین مکانی برایشان غیر قابل باور بود پس با دقت نوشته های درج شده روی کارت را خواندند و مفهوم اش را در ذهنشان حلاجی کردند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد بدون حرف اضافی و تلاش برای تبلیغ و توضیحات بیشتر به نشانه خداحافظی سری تکان داد و کلاهش را روی سرش گذاشت و به آن ها پشت کرد. زن و مرد متوجه خداحافظیش نشدند و همچنان شش دانگ حواسشان به خواندن توضیحات روی کارت بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز قدم اول را برنداشته بود که از رفتن منصرف شد و به سمت آن ها برگشت « راستی، اگه از پسش بر نمیاید میتونید بسپاریدش به ما»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد گفتن این جمله لبخند اطمینان بخشی زد و راهش را ادامه داد و از آن ها دور شد. زن و مرد همزمان به هم نگاه کردند و دوباره به کارت خیره شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« فکر بدی ام نیست »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد متعجب از شنیدن این حرف نزدیک همسرش شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«عزیزم این چه حرفیه که میزنی؟ وقتی خودمون توان نگهداری بچه امون رو داریم چرا باید بفرستیمش خانه سالمندان؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن عصبانی عقب رفت و آستین لباسش را به صورتش کشید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«آروم حرف بزن کل صورتمو خیس کردی. بعد هم، اگه واقعا پیر شده باشه خودمون هم نمیتونیم ازش به خوبی مراقبت کنیم »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«چی؟ تو الان به دخترمون گفتی پیر؟ اون هنوز بیست سالشه از کجا انقدر مطمئنی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« من نگفتم مطمئنم. اینجا نوشته قبل پذیرش یه تست ازشون میگیرن ببینن واقعا سالمند و فرتوت شدند یا اداشو در میارن. به امتحانش می ارزه. اگه واقعا امیدی بهش نیست اونجا میمونه ما هم آخر هفته ها بهش سر میزنیم. شاید اونجا بهتر بهش میرسن »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آخه...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای دوباره زنگ در حیاط بحثشان را نیمه تمام گذاشت. زن به سمت خانه رفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« حالا برو ببین کیه بعدا حرف میزنیم» مرد کلافه و نگران سری به نشانه تایید تکان داد و به سمت در رفت و آن را باز کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سلام، پیتزاتون رو اوردم »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن پیک موتوری پشت در و جعبه مربع شکل پیتزا که به سمتش گرفته بود گفت : « ما پیتزا سفارش نداده بودیم که! »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیک کلاه ایمنی را از روی سرش برداشت و با این کار چهره پسر جوان با موهای بهم ریخته و ته ریش کوتاه نمایان شد. موهایش را با دست آزادش صاف کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« مگه اینجا کوچه گل نسترن پلاک سی و چهار نیست؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«ما تازه اومدیم اینجا، مالک قبلیِ خونه اول پلاکش سی و سه بوده بخاطر اختلافاتی که سر ارث و میراث با داداشش پیش اومده پلاکو عوض کرده گذاشته سی و چهار. اینجا در اصل پلاک سی و سه»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر با چهره ای که انگار چیزی از حرفهای مرد دستگیرش نشده بود پرسید « چی! مگه وقتی سر ارث و میراث دعوا میکنن فامیلشون رو عوض نمیکنن؟ چه ربطی به پلاک داره»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد مکث کوتاهی کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«نمیدونم مثل اینکه خدابیامرز فقط یه چیزی از عوض کردن به گوشش خورده»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« باشه پس من زنگ همسایه بغلی رو میزنم» مرد با لبخند کوتاهی گفت « خیر، ایشون هم بخاطر احترام گذاشتن به مالک قبلی ساختمون ما و بهم نخوردن ترتیب، پلاکشون رو از سی و چهار به سی و پنج تغییر دادن»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر با دهان باز به در خانه همسایه و خانه ای که مقابلش ایستاده بود نگاه کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« پس الان پلاک سی و چهار کدومه؟» مرد گردنش را کش داد و سرش را از چهار چوب در بیرون برد و نگاهی به کوچه انداخت « باید یکی از همین خونه ها باشه. میخوای پلاک سی و دو رو بزن؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر عصبی دندان هایش را به هم سابید و کلاهش را روی سرش گذاشت « قشنگ دیوونه خونه است» و بدون خداحافظی گاز موتورش را گرفت و از اولین کوچه فرعی به سمت خیابان اصلی حرکت کرد. همانطور که با سرعت درحال طی کردن مسیر بود کلاه ایمنی را از روی سرش برداشت تا بادی به کله اش بخورد بلکه کمی حالش سر جایش بیاید. کارش شده بود سر و کله زدن با آدم های عجیب و غریب. دائم از خودش میپرسید: یعنی بعد از اين همه سال درس خواندن و جان کندن سهمش از شغل مرتبط با رشته دانشگاهش این است ؟ درست بود که از همان بچگی علاقه ای به درس خواندن نداشت و مدرک لیسانسش را هم مدیون ترس از رفتن به سربازی بود اما کسی با دیپلم رشته تجربی و فوق دیپلم تربیت بدنی و لیسانس روانشناسی باید شغل پیک موتوری داشته باشد؟ مسلماً بعد از این همه از این شاخه به آن شاخه پریدنِ بی هدف چیز دور از انتظاری نبود! اما خودش همچنان معتقد بود که در حقش اجحاف شده و باید شغل نزدیک تری به تحصیلاتش داشته باشد. حداقل مرتبط تر از پیک موتوری! مشغول فکر کردن به این بود که کجای کار را اشتباه رفته ناگهان خودش را در کوچه ناشناس و عریضی دید ! آنقدر در افکارش غرق شده بود که حتی متوجه نشد چگونه سر از آنجا در آورده است. هنوز موقعیت را کامل درک نکرده بود که چشمش به گربه سفید رنگی که وسط کوچه و در مسیر حرکتش ایستاده بود افتاد . برای جلوگیری از برخورد با گربه چندبار بوق زد و وقتی دید گربه بدون اینکه تکان بخورد برای خودش همانجا جا خوش کرده سریع جهت موتور را به سمت راست چرخاند و با سرعت کنترل نشده ای به طرف کیسه های بزرگ زباله که کنار کوچه چیده شده بود منحرف شد و تعادلش را از دست داد و محکم روی کیسه ها افتاد. درحالی که سوار بر موتور واژگون شده با صورت میان کیسه های زباله فرو رفته بود از بوی بد تعفن سرش را بالا گرفت و پوست موز توی دهانش را به سمت مخالف تف کرد و داد زد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« ای تف به این شانس»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سختی پیاده شد و موتور را از روی کیسه های آشغال کنار برد. به لطف همان کیسه ها صدمه ای ندیده بود وگرنه با آن سرعتی که او موتور را میراند معلوم نبود چه بلایی به سرش می آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« منو ببین چقدر بدبختم که کیسه آشغالی از مرگ نجاتم داد»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا احساس سردی چیزی روی پشتش با چندش دستش را از پس سر توی یقه اش فرو برد و انگشتانش چیز نرم و لزجی را لمس کرد، سریع چیز چندش مبهمی که داخل لباسش افتاده بود را بیرون آورد و با دیدن پوست مرغ گندیده توی دستش از شدت بوی بد با حالت تهوع اوق زد و سریع به سمت کیسه های زباله پرتش کرد. سر و وضعش را چک کرد و خودش را تکاند. همچنان که از حالت تهوع اشک توی چشم هایش جمع شده بود لگدی به دیوار سیمانی کنارش زد «الان باید از این که اینجوری نجات پیدا کردم ممنون باشم ؟» خواست سوار موتور شود و برگردد که دوباره چشمش به گربه سفید که همچنان وسط خیابان ایستاده بود افتاد، گربه پیچ و تابی به دمش داد و با بی تفاوت ترین حالت ممکن آهسته راهش را کشید و رفت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصبانی چندین بار دیگر لگد حرصی اش را روانه دیوار سیمانی کرد. حتی گربه هم با نگاهش به او طعنه میزد و با زبان بی زبانی بداقبالی اش را به او یاد آوری میکرد !» خواست سوار موتور شود که متوجه شد کلاه ایمنی اش نیست! به اطراف چشم چرخاند و نگاهش روی بزرگترین کیسه زباله که از قضا سرش هم باز بود افتاد. کلافه و مشوش دستانش را روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید. با این کار فهمید تکه ای موز به پیشانی اش چسبیده. موز را از روی پیشانی اش برداشت و نگاه شاکی به اش انداخت و به سمت مخالف پرت کرد. مشغول بررسی کیسه زباله برای پیدا کردن کلاهش شد. تمام آشغال هارا زیر و رو کرد اما نبود که نبود.در همین حین صدای زنگ گوشی باعث شد که چشم از کیسه های آشغال بردارد و به صفحه گوشی اش نگاه کند. با دیدن شماره سریع جواب داد : «سلام سیروس چطوری؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سلام به داداش سهراب، زنگ زدم بگم وقت کردی یه سر بیا اینجا کارتو راه بندازم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره بعد از مدت ها لبخندی از سر رضایت روی لبش نشست « اومدم، نیم ساعت دیگه اونجام» گوشی را توی جیبش گذاشت و بازوی سمت راستش را بالا گرفت و با دست دیگرش چندبار روی بازو اش ضربه زد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بریم که یک تتوی خفن بزنیم بر بدن»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را گفت و بلافاصله تا کمر توی کیسه فرو رفت و دست هایش را داخل برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشغول گشتن بود که با شنیدن صدای ظریفی از پشت سرش متوقف شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«آخی، بميرم اعتیاد واقعا بلای خانمان سوزیِ»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمانطور که دست هایش توی کیسه بود به سمت صدا چرخید و با دیدن دختر جوانی که با فاصله چند قدم دورتر از او ایستاده بود و ترحم بر انگیز نگاهش میکرد متعجب به خودش اشاره کرد « با منید؟» دختر سرش را تکان داد « من خودم به عنوان یک جوون مشکلاتت رو درک میکنم ولی اعتیاد و زباله گردی راهش نیست»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«نه، نه من زباله گردی نمیکنم یه مشکلی برام پیش اومده دارم دنبال چیزی میگردم »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر با همان نگاه ترحم بر انگیز به دستش اشاره کرد « آها اوکی، پوست خیار لای انگشتات گیر کرده» با شنیدن این حرف سریع دستش را توی هوا تکان داد و پوست خیار را دور انداخت. دختر لبخند دلسوزانه ای زد و به راهش ادامه داد و رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن رفتار دختر که مشخص بود هنوز هم حرفش را باور نکرده. لباسش را تکاند و صاف ایستاد. برای رفع سوء تفاهم با صدای بلند گفت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«نه واقعا من اونجوری که فکر کردی نیستم» اما بی فایده بود دختر توجهی به پشت سرش نکرد و رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حال گرفته و ناراحت به سمت کیسه زباله رفت تا کلاه را پیدا کند که نگاهش روی زمین متوقف ماند. کلاه کنار کیسه زباله افتاده بود و او ندانسته برای پیدا کردنش تا کمر توی کیسه آشغال شغال فرورفته بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اتلاف وقت کلاه را از روی زمین برداشت و روی دسته موتور گذاشت و راه افتاد. خودش را به سالن سیروس رساند و موتورش را گوشه ای پارک کرد و وارد شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیروس هم دانشگاهی سابق اش بود سابق از آن جهت که بعد از دو ترم درس خواندن را رها کرد و به حرفه تتو زنی روی آورد و ظاهرا اوضاع و احوالش از سهراب خیلی بهتر و روبه راه تر بود. جوری که وقت سر خاراندن نداشت و بعد از یک هفته انتظار بالاخره به هم دانشگاهی قدیمی اش وقت تتو زدن داده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیروس ماسک مشکی روی صورتش زده بود و با دستکش های چرمی درحال تتو زدن روی دست یکی از مشتری ها بود. با دیدن سهراب ابرو هایش بالا رفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سلام داش سهراب، چه زود اومدی هنوز ده دقیقه نشده زنگ زدم »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد رو به شاگردش داد زد : « حسن اون تهویه هوا رو بزن نمیدونم چرا یهو بو گربه مرده پیچید تو فضا» سهراب خندان روی صندلی نشست و آستین پیراهنش را بالا زد و بازویش را نشان داد « میخوام یه تتو بزنی مثل مال خودت، از بیخ گردن تا نوک انگشت»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« مطمئنی؟ حالا هزینه اشو باهم راه میایم بهت گفتم تخفیف بهت میدم سر حرفمم هستم ولی سهراب تتو بزرگ دلتو میزنه، بزار برای شروع یه طرح خفن بزنم رو گردنت بعد اگه خوشت اومد بعدا بریم تو کار بازو و بقیه جاها »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهراب با تردید از داخل آینه نگاهی به خودش انداخت و سری کج کرد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«باشه اگه اینجوری میگی»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر این که ممکن بود تتو دلش را بزند شکی نبود اما انگار سیروس بیشتر از آن که نگران دل سهراب باشد به فکر وقت خودش بود مخصوصا که قرار بود تخفیف درست و حسابی به او بدهد پس وقت گذاشتن بیش از حد به نفعش نبود و باید کار را زودتر جمع میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر نوجوانی وارد آرایشگاه شد و بدون سلام رو به سیروس گفت : « میخوام روی سینه ام تتو بزنم عشق ممنوع چند درمیاد؟» سیروس روی صندلی کنار سهراب نشست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« یه بوی بدی نمیاد سهراب؟... زیر هیجده سال تتو نمیزنیم بچه جان برو بیرون»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«پس روی انگشتای دستم بزن نا رفیق»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« گفتم برای بچه ها تتو نمیزنیم بچه،شنیدی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر معترض از لحن و رفتار سیروس دستش را توی هوا تکان داد « بچه چیه؟ هی میگی من چهارده سالمه.در ضمن مگه شغلت این نیست به بقیه اش چیکار داری کارتو بکن»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیروس که توقع شنیدن چنین جواب دهن پر کنی را از او نداشت با صورت جمع شده ماسکش را پایین برد « پیشته ببینم بابا. من مشتری زیر سن قانونی قبول نمیکنم،فقط بالای بیست سال، میای اینجا تتو میزنی مامان بابات میفهمن خر بیار و باقالی بار کن»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد رو به سهراب کرد « داداش جون تو نباشه، به جون خودم چند ماه پیش یه پسره با مامانش اومده بود اینجا. مادره داد و بیداد که عکس این مار رو از زیر بغل پسر من پاک کن. برای یک هنرمند هیچ چیز بدتر از این نیست که بگن هنرشو پاک کنه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«مامان من با تتو کردنم مشکلی نداره، حالا چی میگی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اگه رضایت کتبی هم بده انجام نمیدم بچه»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بچه تو قنداقه منتظر قند آبه. یارو مسخره خوبه هیچی هم بارت نیست انقدر چسان فیسان داری»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را پسر نوجوان گفت و شاکی شده از مغازه بیرون رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیروس با شنیدن حرفهای پسر درحالی که زبانش بند آمده بود زیر چشمی به سهراب نگاه کرد و رو به در نیم خیز شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« چی گفتی؟ وایستا ببینم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بیخیال سیروس ولش کن. کار من رو راه بنداز برم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسیروس ماسک را روی صورتش گذاشت « حله داداش یک ساعت دیگه تمومه، تحمل دردتت که میدونم بالاست برات یه لور کمتر بی حسی میزنم چون تموم کردم باید بفرستم حسن بخره »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آره بابا خیالت راحت»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند دقیقه ای از کار سیروس نگذشته بود و سهراب درحالی که با صورت قرمز شده اشک هایش را پاک میکرد جلوی خودش را میگرفت که از درد فریاد نزدند. این سیروس از آن قالتاق های ناخن خشک بود برای چند هزار تومن تخفیفی که در عالم دوستی به او قول داده بود بدهد کلاً بی حسی استفاده نکرده بود و سهراب کم ،کم داشت زیر دستش از درد جان می داد. دیگر نتوانست درد را تحمل کند و داد زد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بسه سیروس، بسه بقیه اش باشه برای یه روز دیگه»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« نه وایستا کجا؟ هنوز پشمای دور گردن شیر مونده کار ناقصه»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صورت جمع شده دستش را روی گردنش گذاشت و برای فرار از آن وضعیت بهانه آورد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« من کار دارم باید برم» سیروس با خنده گفت: « وایستا من خودم ته تجربه ام فهمیدم دردت از چیه، بزار حسن رو صدا بزنم بیاد» از رفتن منصرف شد و به خیالش سیروس دستیارش را صدا میکند تا به او بگوید بی حسی را بیشتر کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« حسن بیا دست و پای این سهراب و بگیر میخواد در بره»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهراب با شنیدن این حرف سیروس خواست فرار کند که دستیارش مانع شد و او را مجبور به نشستن کرد. بالاخره بعد از یک ساعت کش مکش کار تتو تمام شد. سیروس لبخند عریضی به سهراب که جلوی آینه مشغول تماشای عکس هک شده شیر روی گردش بود زد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« خوشت اومد؟ انگار شیر واقعی داره رو گلوت نعره میزنه حاجی، قابلت رو هم اصلا نداره »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهراب که منظور سیروس را از گفتن این جمله فهمید کارت اعتباری اش را به سمت او گرفت و دوباره به تتوی روی گردنش نگاه کرد. احساس میکرد آن قدر ها که توقعش را داشته تتو طبیعی از آب در نیامده و جای یک چیز کم است! سیروس متوجه نگاه عجیب سهراب شد و پیش دستی کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اون یکم ورم داره طبیعیه بعد دو روز خوب میشه نگران نباش»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« قربون دستت»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد خداحافظی از آرایشگاه خارج و سوار بر موتور به سمت خانه حرکت کرد، به مقصد که رسید پیاده شد و در خانه را با کلید باز کرد. وارد حیاط که شد ناگهان چشمش به پدربزرگ و مادربزرگش و مردی افتاد که توی حیاط مشغول بدرقه اش بودند. مرد همانطور که لبخند میزد کلاه لبه دار سیاه رنگ روی سرش را کمی بالاتر برد تا بتواند بقیه را به خوبی ببیند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرجواب خداحافظی گرم آن ها به نشاسته ادب کمی خم شد « اگه از پسش بر نمیاید میتونید بسپاریدش به ما» و لبخند زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت در حیاط چرخید و نگاهش که به سهراب افتاد با همان لبخند از کنارش رد شد و بیرون رفت. سهراب به پدربزرگ و مادربزرگ که همچنان بعد از رفتن مرد لبخند میزدند و به در خیره بودند گفت: « این کی بود» پدربزرگ دستش را توی جیب پیراهن آبی رنگ تنش برد و کارتی را بیرون آورد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« منکه سواد ندارم بابا ولی این کارت رو داد گفت به دردمون میخوره »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« صد دفعه گفتم کسی رو که نمیشناسید راه ندید خونه»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادربزرگ با صورت جمع شده دندان مصنوعی اش را از دهانش بیرون آورد و با دقت به دندان انتهایی اش نگاه کرد « خوب تو هم. یه پیر زن و پیرمرد چی دارن که خطرناک باشه؟تازه شیرینیم اورد »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهراب معترض کارت را از پدر بزرگ گرفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«هزار بار گفتم چیزای شیرین مثل شیرینی که قندش بالاست نخورید شما مرض قند دارید»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو نوشته های روی کارت را بلند خواند : « خانه جوانان سالمند! »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر بزرگ بی توجه به غر، غر های نوه اش نگاهی به دندان مصنوعی همسرش انداخت و با لحن مهربانی پرسید « محبوب خانم شیرینی گیر کرده لا دندونات ؟» پيرزن با خنده تایید کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آره، نا پرهیزی کردم خیلی خوردم .»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بده من کمکت کنم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گرفتن دندان مصنوعی و استشمام بوی عجیبی که به مشامش خورد پره های بینی اش کمی جمع شد و دندان مصنوعی را بو کرد : «یه بوی خاصی میاد، بعد شیرینی چیز دیگه ای خوردی؟» پیرزن سرش را به طرفین تکان داد و دستش را لای موهای فر سفید رنگش برد« نه، چی مثلا؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« تخم مرغ دو شب پیش یا تن ماهی مونده ؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« میخوای بگی دندونای من بو میده؟ خودت میبنی که چقدر حساسم هر شب میذارم تو آب نمک»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیر مرد برای عوض کردن بحث با خنده نخ آویزان شده از دکمه پیراهنش را کند و لای دندان مصنوعی کشید و تکه شیرینی گیر کرده را جدا کرد و با لحن دلجویانه گفت : «شوخی کردم ناراحت نشو » پیر زن در جواب مثلا شوخی همسرش لبخند لثه نمایی از روی عصبانیت زد. پیر مرد برای نشان دادن حسن نیت قبل از پس دادن دندان مصنوعی به او مثل وقتی که شیشه عینک اش را پاک میکند سریع دندان های جلوی دندان مصنوعی را نزدیک دهانش برد و هاه کرد و به پشت شلوارش کشید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بیا برات برقش انداختم که لبخندات خوشکل تر بشه»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیرزن عصبانی به دندان نگاه کرد « چرا دندونای منو کشیدی پشت شلوارت؟» پیرمرد که متوجه شد از کاری که کرد اشتباه برداشت شده دستی به پشت شلوارش کشید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« به جان محبوب منظوری نداشتم» پیرزن عصبانی دندان را از او گرفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«خواستی با این کارت چیو ثابت کنی؟ خوشت میاد یکی دندونای خودتو به کونش بکشه؟» پیر مرد لبش را گزید و به پسر که همچنان به کارت خیره شده بود اشاره کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اِ محبوب! زشته جلو بچه اینجوری حرف نزن»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همین حین چشمش به عکس شیر تتو شده روی گردن سهراب افتاد. بیخیال بحث با پیرزن شد و پرسید : « سهراب اون چیه چسبوندی رو گردنت؟» سهراب چشم از روی کارت برداشت و با خنده به گردنش اشاره کرد « این؟ تتو» پیرزن با صورت جمع شده پرسید« چی تو؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بابا همون خالکوبی خودمون» پدر بزرگ آهسته نزدیک سهراب شد « اونوقت با اجازه کی رفتی اینجوری خودتو خط خطی کردی؟ مگه تو ننه بابا نداری بچه؟ »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهراب که گمان میکرد پدر بزرگش مثل همیشه میخواهد عصبانیتش را از موضوعی دیگر سر او خالی کند از کوره در رفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اجازه چیه؟ بدن خودمه دوست دارم اصلا . چرا گیر الکی میدی» پدر بزرگ که دیگر اثری از ملایمت در چهره اش مشاهده نمیشد همانطور که کمربندش را از دور کمرش باز میکرد گفت : « فکر کردی چون پیر شدم نمیتونم جلوتو بگیرم؟» سهراب که فکر نمیکرد پدر بزرگ انقدر شدید از خودش واکنش نشان بدهد به مادر بزرگ که سعی داشت او را منصرف کند نگاه کرد « مامان بزرگ شما یه چیزی بهش بگو هم سن و سال های من زن و بچه دارن بعد من باید برای تتو زدن روی گردن خودم از شما اجازه بگیرم؟» پیرمرد با یک حرکت کمربندش را از شلوارش بیرون کشید « اگه اون گردن خودته اینجا هم خونه منه گردنتو میشکنم، وایستا ببینم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت سهراب هجوم برد و سهراب ترسیده به سمت در حیاط فرار کرد . خسته و عصبانی داد زد « اصلا دوست داشتم، دلم خواسته. همش گیر میدید پول خودم بوده بدن خودم بوده»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین اولین باری نبود که سر چنین موضوعی با پدر بزرگش بحث میکرد و جنگ اعصاب داشت. اما اینبار جرعت تازه ای گرفته بود و هم پای فریاد های پدر بزرگ او هم داد میزد و مثل گذشته فقط به فرار کردن بی سر و صدا اکتفا نمیکرد .پیرمرد کمربندش را توی هوا چرخاند و به سمت سهراب دوید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند قدم بیشتر تا گرفتنش فاصله نداشت که شلوار از پایش پایین افتاد و سهراب در همین فاصله از خانه بیرون رفت و در را بست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« تا پاکش نکردی برنمیگردی تو خونه من فهمیدی؟ »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین آخرین هشدار پدر بزرگ به سهراب بود که دلخور کنار در ایستاده بود و به کوچه نگاه میکرد. از این که پدر بزرگ و مادر بزرگ هنوز هم دلشان میخواست برایش تصمیم بگیرند ناراحت بود و کاری هم از دستش بر نمی آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتعداد دفعاتی که اختلاف نظر بینشان به بیرون رفتن سهراب از خانه منتهی میشد از حساب خارج شده بود همیشه هم بعد از مدت کوتاهی به واسطه پا درمیانی مادر بزرگ مجوز ورود به خانه را دریافت میکرد و این بازی تکرار شونده تا وقتی ادامه داشت که ماجرای جدید پیش بیاید و دوباره روز از نو روزی از نو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر از این شرایط خسته شده بود و دنبال زندگی با آرامش بود. باید سعی میکرد تا پول در بیاورد تا بتواند مستقل شود و دیگر زیر دین پدر بزرگش نباشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلفن توی جیبش لرزید به شماره نگاه کرد، صاحب پیتزا فروشی بود که برایش کار میکرد همین یک مورد را کم داشت! گوشی را کمی با فاصله از گوشش گرفت تا داد و فریادهای مردک بد عنق گوشش را کر نکند، هنوز یک هفته نبود آنجا مشغول به کار شده بود اما صاحب کار آنقدر بی اعصاب و نچسب بود که تحمل کردنش کار حضرت فیل بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بله آقا میثم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«آقا میثم و کوفت کدوم گوری سهراب ؟ فرستادمت یه سفارش برسونی که همونم نرسوندی »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصبانیتش را با مشت کردن دستش کنترل کرد تا مبادا این شغل را هم مانند بقیه شغل هایی که تا به حال امتحان کرده از دست بدهد. آرام گفت : «خونه»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« خونه چه گهی میخوری؟ گمشو بیا اینجا کلی سفارش رو دستمون مونده. قبلشم برو همون آدرسی که پیتزا سفارش دادن، مثل اینکه زنش پیتزا سفارش داده شوهره خبر نداشته، برشگردون همونجا»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقا من امروز یکم حال ندارم همش بدشانسی اوردم چند ساعت پیش هم با موتور رفتم تو کیسه آشغال اوضاعم خوب نیست، میشه امروز نیام؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«مگه ما اینجا مسخره تو ایم؟ یا بلند میشی میای سر کار یا اخراجی»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس حرصی کشید و چند قدمی راه رفت « بوی کثافت میدم آقا میثم. میگم با سر رفتم تو آشغال»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«گفتم بلند شو بیا اینجا پیک نداریم رو حرف من حرف نیار بچه»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر نتوانست عصبانیتش را کنترل کند و فریاد زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«بچه توی قنداقه منتظره قندآبه، مرده شور کارِت و خودتو ببرن» تماس را قطع کرد و نفس عمیق طولانی کشید و با لبخند دستش را به سمت گردنش برد و یقه پیراهن را کمی از گردنش فاصله داد تا جریان هوا را بیشتر حس کند « هووه، دلم خنک شد».
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار این بار هم قسمت نبود از خانواده جدا شود و طبق معمول باید باز هم برمیگشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سهراب! چرا اینجا ایستادی!؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را بالا گرفت و با دیدن جاوید دوست صمیمی اش یا بهتر است گفت تنها دوست صمیمی و هم دانشگاهی اش نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت و موهایش را توی مشتش گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«دوباره پدر بزرگت بیرونت کرده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه عنوان دوست صمیمی خیلی خوب او را میشناخت و موقعیتش را درک میکرد . هرچند اوضاع خودش آنقدر ها بهتر از سهراب نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آره..بازم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز بخت بد روزگار تنها دوستش فرد محتاط و بز دلی بود که بعد از سالها آشنایی و معاشرت دوستانه با دختر مورد علاقه اش هنوز موفق به جمع کردن جسارت و اعتراف عشق طولانی مدتش به او نشده بود. طی این سالها تنها اقدامی که در این راستا انجام داده بود نوشتن اول اسم خودش و ناهید روی تمام دیوار های کوچه و محله و دستشویی عمومی های شهر بود که این کارش آنقدر شدت گرفت و نگران کننده شد که مامورین شهرداری دستگیرش کردند و از او تعهد نامه گرفتن که دیگر ازاین غلط ها نکند. از آن به بعد با گذاشتن متن های تکه دار و آهنگ های غمگین و آه و ناله کردن در انواع قالب های اینترنتی و فرو کردن متمادی این موضوع در چشم ناظرين، پنهانی عشق خودش را به معشوق نشان میداد. اما آنقدر محافظه کار و ترسو بود که ناهید را از تمام حساب های اینترنتی اش مسدود کرده بود که مبادا از علاقه شاید یک طرفه اش بویی ببرد و همین مقدار ارتباطشان با هم به کلی قطع شود. تنها شباهت دو دوست به هم این بود که سهراب از ترس سربازی به دانشگاه رفته بود و جاوید هم برای ماندن در کنار عشق کودکی اش ناهید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهراب بی حوصله کنار دیوار نشست و به آن تکیه داد « اگه اومدی مشاوره بگیری من حال ندارم بعداً بیا »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید هم کنارش نشست و دستش را روی شانه سهراب انداخت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« جان جدت لوس بازی در نیار ، واقعا ازت کمک میخوام »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« برو از یکی دیگه کمک بگیر الان وقتش نیست اوضاعم رو که میبینی»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافه دستش را از روی شانه سهراب برداشت « اه خودتو خر نکن دیگه سهراب، تو همیشه وضعیتت اینه. هرچی فکر میکنم دور و برم از تو با تجربه تر و همه کاره تر پیدا نمیکنم به جون خودم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«الان مثلا این تعریف بود ؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« من یک ساعت دیگه با ناهید قرار دارم به نظرت چه جوری بهش اعتراف کنم که شوک نشه؟باور کن دیگه مغزم کشش درس خوندن نمیده، عشقم رو اعتراف میکنم بعدش میرم سربازی، اینجوری بخواد پیش بره من باید تا دکترا ادامه بدم »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید منتظر جواب ماند و دست عرق کرده از اضطرابش را مشت کرد و خودش را به سهراب نزدیک کرد «جان من»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهراب بی حوصله کنارش زد « باشه بابا، خوب به حرفایی که میگم گوش کن که دیگه تکرار نمیکنم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بگو من سرتا پا گوشم »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهراب با ژست عاقل اندر سفيه بادی به غبغبش انداخت و انگشت کوچک دستش را بالا گرفت : « نکته اول...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینکه سهراب از دور فرد بی عرضه ای به نظر می آمد تا حدودی درست بود اما راهنمایی هایی اش در زمینه روابط احساسی واقعا کارساز بود آن هم بخاطر تجربه های نصفِ و نیمه گوناگونی بودکه در سنین مختلف کسب کرده بود البته تجربه های اش تا کنون فقط برای جاوید کار ساز و کلیدی بوده. برای افراد دیگر نتیجه و آمار مشخصی در دست نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید بعد از ملاقاتِ سهراب با هیجان غیر قابل توصیفی به محل قرار با ناهید رفت. کسی که از دوران دبستان دوست و همسایه خانه شان بود و از وقتی که خودش را شناخته بود به او علاقه داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب ها رویای ازدواج با ناهید را در سر میپروراند و تا صبح خواب زندگی شیرین مشترک با او را میدید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانقدر برای این دیدار هول شده بود که نیم ساعت زودتر در محل قرار حاضر شد. منتظر پشت میز کافی شاپ نشسته بود و با چشم در را میپایید تا ناهید از راه برسد. با ورود دختر لاغر اندام و سفید پوست که کوله پشتی مشکی روی شانه اش انداخته بود و شال سفید و پالتوی نارنجی رنگ به تن داشت لبخند روی لبش آمد. قبل از هرکاری چهره سهراب را درحال تذکر نکات تصور کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« نکته اول : یه جوری جلوش رفتار نکن فکر کنه خیلی بهش اهمیت میدی و هوا برش داره. خودتو بی تفاوت نشون بده انگاری داری با من حرف میزنی اما در عین حال جنتلمنانه رفتار کن ،دخترا عاشق مردای مؤدبن» ناهید با دیدن جاوید لبخند زیبایی زد و دندان های سفید و یک دست اش را به نمایش گذاشت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«سلام جاوید خوبی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاویدان بدون اینکه در جواب ناهید لبخند بزند بلند شد و با چهره بی تفاوت صندلی را برایش عقب کشید «سلام، بشین» و پیش چشم متعجب ناهید صندلی خودش را با پشت پا به عقب هول داد و خودش را روی آن رها کرد. با اخمی که احساس میکرد صورتش را مردانه و جذاب تر جلوه میدهد دو لبه کتش را به هم نزدیک کرد و پای راستش را روی آن یکی پایش انداخت. ناهید در جواب به رفتار های عجیب جاوید شانه ای بالا انداخت و روی صندلی نشست. هر دو دستش را روی میز گذاشت و به اطراف کافیشاپ نگاه کرد « اولین باره میایم کافی شاپ، همیشه میخواستی خیلی بهم لطف کنی میرفتیم فلافلی» جاوید از ژست بی اهمیت و سردِ مثلا مردانه اش خارج شد و با چشمای درشت شده پرسید «مگه خوشت نمیومد؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«راستش نه زیاد»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«آخه خودت میگفتی فلافل دوست داری برای همین میرفتیم» ناهید با خجالت به سرش تکان خفیفی داد « آره بچه بودیم خیلی فلافل دوست داشتم ولی نه در اون حد که هر روز جلوی بچه های کلاس بهم ساندویچ فلافل بدی و برای سوپرایز کردن ببریم فلافلی. الان دیگه چیزای جدید تر اومده» جاوید با چهره وا رفته و نا امید به سرش را تکان خفیفی داد «آها، آخه یادمه قدیما یکبار گفتی فلافل دوست داری برای همین من هر وقت چشمم به یه فلافلی میفتاد یاد تو میفتادم برات میگرفتم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اوه! پس اینطوری بود! من فکر میکردم روزایی که کلاس داریم مخصوصا برام ساندویچ میخری صبر میکنی تا بهم بدی »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« نه، نه اصلا اونجوری نبود، دیگه الان فهمیدم، نمیگیرم برات»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای چند لحظه هردو حرف دیگری نزدند و صدای آهنگ ملایمی که داخل کافیشاپ درحال پخش بود سکوت بینشان را پر کرد. جاوید به این فکر میکرد که چرا زودتر نفهمیده بود ساندویچ فلافل خریدن برای ناهید او را ناراحت میکند و نکند کارهای دیگری هم انجام میدهد که او دوست ندارد اما به رو نمی آورد؟ مثلا اینکه برای همه درس ها به جای او جزوه مینویسد و دم در خانه شان میبرد ! نکند خطش زیادی بد است و ناهید موقع خواندن اذیت میشود؟ البته تاکنون که مخالفتی نشان نداده بود و این نشان میداد آنقدرها هم اوضاع وخیم نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره چهره سهراب پیش چشمش آمد « نکته دوم: باهاش صادق باش، دخترا میمیرن برای پسرای صادق و رو راست . صداقتت رو بهش نشون بده تا قبل از گفتن پیشنهادت قشنگ تحت تاثیر قراره بگیره و قبول کنه»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به ناهید انداخت و بی مقدمه گفت : « شالت خیلی قشنگه ناهید»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناهید ذوق زده لبخند زد : « واقعا؟ ممنون »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«ولی اگه بخوام صادقانه بگم رنگ نارنجی برای پالتو واقعا بچگانه است!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند از روی صورت ناهید کمرنگ شد و به پالتو اش نگاه کوتاهی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« چیزی میخواستی بهم بگی؟ آخه من کار دارم باید زودتر برم» جاوید که دید اوضاع جوری که تصورش را میکرد پیش نمیرود توصیه سوم سهراب را به خاطر آورد « نکته سوم: ازش سوالای سخت بپرس، ذهنشو به چالش بکش و درگیر خودت کن»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع گفت : « جذر یک میلیون و دوازده هزار تقسیم بر دو چقدر میشه؟» ناهید هول شده سریع گوشی اش را برداشت « میشه از ماشین حساب استفاده کنم؟» دوباره چهره سهراب پیش چشمش نمایان شد « لازم نیست که بهت بگم سوالها باید راجب خودت باشه دیگه نه؟» جاوید دستپاچه دستش را توی هوا تکان داد : «نه،فراموشش کن. اینو جواب بده من برای تو چی ام؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناهید گوشی اش را کنار گذاشت و لبخند زد « خوب تو الان منو به چالش کشیدی» جاوید لبخندی از روی خر کیفی زد و منتظر جواب راضی کننده ای از طرف ناهید ماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناهید پنج انگشت سمت راستش را بالا گرفت و همزمان که عناوین مختلف را میگفت یک انگشت را میبست : « مامور مخفی مامانم، دوست بچگی، غیرتی تر از داداش نداشته ام، مامور مخفی مامانم، همکلاسیم، مامور مخفی مامانم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«مامور مخفی مامانمو سه بار گفتی!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چهره جدی گفت :« چون تک، تک گزارش هایی که به مامانم دادی یادمه»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آها. پس بیا اینو کلا فراموشش کنيم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحرف بعدی سهراب را به خاطر آورد : « چهارم! بهش خیره شو بعد سریع پیشنهادتو بده، طبق نظریات روانشناسی اگه تو چشمای یکی زل بزنی و پیشنهادی بهش بدی اون فرد بلافاصله قبول میکنه »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین که سهراب این نظریه های من درآوردی اش را چرا با نام نظریه های روانشناسی به خورد جاوید میداد پدیده ای بود که هنوز دلیل مشخصی برایش نبود. آن هم زمانی که جاوید از یک روانشان بیشتر به او و توصیه هایش اطمینان داشت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو دستش را روی میز گذاشت کمی به سمت جلو مایل شد و به چهره ناهید زل زد،ناهید با ابروهای بالا رفته سرش را به طرفین تکان داد « چیزی شده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام توانش را جمع کرد و یک دور توی ذهنش تکرار کرد: ناهید من دوستت دارم با من ازدواج میکنی؟.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« امروز یه جوری شدی، نکنه فهمیدی ؟ناراحتی ؟» جاوید بی توجه به صحبت های ناهید گفت : « ناهید من... »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اه فهمیدی. بخدا من میخواستم بهت بگم پویان گفت بزاریم برای عروسی یهو بچه های دانشگاهو دعوت کنیم سوپرایز شن. نباید به حرفش گوش میکردم » جاوید شوک شده آن دستش که روی میز بود را مشت کرد و رو میزی را چنگ زد. از شوک زیاد در همان حالت خشکش زده بود. درست شنیده بود؟ ناهید گفت عروسی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« چی گفتی؟ عروسی؟...با پویان؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایش آنقدر ضعیف بود که ناهید متوجه صحبتش نشد. این همه برنامه ریزی، چندین سال انتظار و تحمل درس های دانشگاه از کاردانی تا کارشناسی به امید رسیدن به ناهید و اعتراف عشق دیرینه اش دود شد رفت هوا؟ آن هم با کی؟ پویان؟ هم دانشگاهی که هنوز یک سال نبود به دانشگاهشان انتقالی گرفته بود! این عدالت نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« جاوید؟ کجایی؟ جدی ولی من قبلش قصد داشتم بهت بگم آخه تو مثل داداشم میمونی، حالا نظرتو راجب پویان بهم بگو ببینم، منکه اوکی ام، خوشتیپه، پولداره تازه گفت اگه بشه بعد ازدواج میریم خارج از کشور اونجا زندگی کنیم، آخه خودش چندسالی رو اونور زندگی کرده فرهنگشون رو بلده » بالاخره جاوید پلک زد و از خودش ری اکشنی نشان داد « صد دفعه بهت گفتم من خودم به اندازه کافی خواهر دارم بهم نگو داداش »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« وا چرا دروغ میگی فقط یدونه داداش داری»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید از جایش بلند شد و به سمت خروجی رفت . ناهید گیج شده از روی صندلی نیم خیز شد و به رو میزی که در دست جاوید بود نگاه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« حالا این همه حرف زدم من. فقط همونو شنیدی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آره بقیه اش چرت و پرت بود»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آها...فقط رو میزی رو داری باخودت کجا میبری؟» میان راه متوقف شد و نگاهی به رو میزی که همچنان درون مشتش بود انداخت و با صدای لرزان گفت : « باشد به یادگار از سالهای تباه شده و عشقی که به سرانجام نرسید» و حرکت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناهید به رفتن جاوید نگاه کرد و جوری که هنوز هم متوجه نشده بود قضیه از چه قرار است رو به سمت گارسون که مودبانه کنار پیشخوان ایستاده بود بشکن زد « یه بستنی شکلاتی لطفا » گارسون نزدیک میز رفت و سفارش را یادداشت کرد، ناگهان چشمش به جاوید که رومیزی به دست داشت از کافیشاپ خارج میشد افتاد. با همان ظاهر اتو کشیده و حفظ ژست گارسونی اش به سمت در دوید و داد زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آقا کجا؟ رومیزی رو چرا دارید با خودتون میبرید؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناهید بیخیال بستنی شد و دنبال جاوید رفت و کنارش ایستاد و با زور سعی کرد رومیزی را از مشتش بیرون بکشد و در همین حین رو به گارسون گفت : « آقای گارسون این عادتشه، هرجا میره باید یه چیزی به عنوان یادگاری برداره تا از اونجا یه خاطره ای داشته باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمیشه وقتی با بچه ها میرفتیم سینما این پوست پفکامون رو برمیداشت تا نگهشون داره، آشغال جمع کنِ دیگه » جاوید همزمان که در برابر باز کردن مشتش مقاومت میکرد با شانه های لرزان درحالی که صورتش از ناراحتی شدید جمع شده بود و درون چشم هایش اشک حلقه زده بود یاد لحظات پفک خوردن دونفره خودش با ناهید افتاد. با این که از همان کودکی روی بالا بودن آیکیوی ناهید حساب باز نمیکرد اما باز هم با شنیدن این حرف چندین برابر بیشتر از قبل ناراحت شد او بعد از این همه سال هنوز نفهمیده بود که جاوید فقط پوست پفک و خوراکی هایی که باهم میخوردند را نگه میدارد نه مال بقیه را. ناهید بیشتر تلاش کرد تا مشت جاوید را باز کند اما او ماتم زده به نقطه نامعلومی خیره بود و تکان نمیخورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« ببین بازنکنی گاز میگیرمتا مشتتو بازکن زود باش» جاوید که به خیالش تنها کاری که برای عشق بی ثمرش ميتوانست انجام دهد برداشتن همان رومیزی بود رو به گارسون گفت : « بیست ازت میخرمش» گارسون مودبانه سرش را تکان داد «اختیار دارید ما خودمون پنجاه خریدیم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« همینو تو بازار سی میدن. چهل بر میدارم خیرشو ببینید »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«اینجوری برامون نداره بخدا پنجاه و پنج بردارید یه چیزی برای ما بمونه »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« باشه بابا، چهل و پنج دیگه آخرش»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگارسون با لبخند گفت : « دو دیگه بزارید روش.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« پنجاه و پنج میخرم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگارسون دستمال تا شده زرشکی رنگی که روی دستش بود را کنار زد و با هردو دست برای ناهید دست زد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بسیار خوب، پنجاه و پنج، یک... پنجاه و پنج، دو...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید عصبانی داد زد : « صد میخرم! » گارسون ناباورانه سرش را به طرفین تکان و بیشتر کف زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« صد فروخته شد! بزارید برم نایلون بیارم »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناهید با اخم نگاهی به جاوید انداخت « داشتم برای تو میخریدمش حالا مجبور بودی پولتو حروم کنی برای روکم کنی صد تومن بدی به این لچک؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« این که فقط پوله ،من عمرمو حروم کردم »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناهید باز هم متوجه منظور او نشد و در جواب بی اهمیت شانه ای بالا انداخت « چته تو؟ من برم دیگه با پویان قرار دارم» و با خداحافظی کوتاهی از کافیشاپ بیرون رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید با رومیزی توی دستش بی هدف راه افتاد و خیابان ها را طی کرد. هیچ امیدی برای ادامه دادن زندگیش نداشت و از درون احساس تهی بودن میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرحال قدم زدن بود که تنه اش محکم به فردی برخورد کرد. سرش را بالا گرفت و به مرد که کلاه مشکی لبه دار روی سرش بود و به نظر می آمد لبخند کمرنگی هم به لب دارد نگاه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« ببخشید»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد دستش را آهسته روی شانه جاوید گذاشت « اینجوری از پسش برنمیای، پسپارش به ما»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید بی توجه به حرف مرد از کنارش گذشت و به سمت خانه حرکت کرد. نزدیک خانه که رسید چندبار پشت سر هم پلک زد و با هر دو دستش صورتش را باد زد تا قرمزی چشم هایش از بین برود. به هرحال یک بازنده مقتدر از یک بازنده گریان و ترحم برانگیز بهتر بود. وارد خانه شد. پدرش با پیژامه وسط حال نشسته بود و پیشگوشتی به دست مشغول باز کردن کیس کامپیوتر بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«سلام»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغضش را فرو داد و به سقف نگاه کرد تا اشک از چشم هایش جاری نشود. پدر خمیازه ای کشید و درجواب دست سمت چپش را بالا گرفت « کجا رفته بودی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« همین دور و بر بودم »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« انقدر بیکار برای خودت نچرخ بچه، برو یه هنر یاد بگیر لاقل خرج خودتو بتونی در بیاری، فکر کردی من چی دارم ارث بهت بدم؟ هیچی! پس کار کن آقای خودت باش » و پیشگوشتی را داخل کیس فرو برد و به کارش ادامه داد. غریب به ده یا بیست باری میشد این حرف را از پدر شنیده بود اما به طرز عجیبی امروز به معنای واقعیش پی میبرد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر بشقاب به دست در حالی که پوست خیار روی صورتش گذاشته بود از آشپزخانه خارج شد و چشمش به جاوید افتاد «سلام زود برگشتی! بزار ببینم ...چشمات چرا انقدر قرمزه! گریه کردی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت دستش را سریع به چشم هایش کشید «گریه؟ من!؟ نه بابا حساسیت فصلیه»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سرش را پایین انداخت !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«آها»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همین حین برادر کوچکش فرزاد از اتاق خارج شد و درحالی که شیپور آبی رنگی توی دستش بود داد زد :« جاوید، ناهید قراره پس فردا عروس بشه» و شروع به شیپور زدن کرد و روی مبل ها پرید، پدر کلافه داد زد : « بشین سر جات بچه سرم رفت » مادر بی توجه به سر و صدا روی نزدیک ترین مبل نشست و پوست های خیار را یکی ،یکی از روی صورتش برداشت و داخل ظرف گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«میگن پسره باباش بنگاه ملک و املاک داره پولش از پارو بالا میره ، یه خونه اعیونی تو بالا شهر دارن که قراره طبقه پایینش بعد ازدواج بشه مال پسرشون و ناهید. تازه گفتن قراره ماه عسل هم برن خارج کشور»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید سعی کرد احساساتش را کنترل کند و ناراحتیش را بروز ندهد « پسره چی داره؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر باقی مانده پوست خیار را از روی صورتش برداشت « ها؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irميان سر و صدای شیپور زدن فرزاد که صدا به صدا نمیرسید دوباره تکرار کرد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اینا که گفتی همه مال باباش بود، خود پسره چی داره؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادر که باز هم صدای جاوید را نشنیده بود به سمت آشپزخانه رفت و بشقاب را داخل سینک گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«خوبه والا، همون ناهید تا شیش سالگی هر وقت میومد خونه ما آب دماغش از لب و لوچه اش آویزون بود، ببین چه شانسی داشته ، ما که بخیل نیستیم مبارک باشه ولی خوب راست میگن زشتا خوش شانسن!» جاوید به سمت اتاقش حرکت کرد و حرفی نزد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« ببین اگه خیلی چشات میسوزه برات قرص ضد حساسیت بیارم بخوری؟ »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اتاق را با گفتن «نه» بست و در سکوت اتاق نفس آه مانندش را رها کرد. ناگهان در با لگد باز شد و فرزاد توی اتاق پرید و چندبار پشت سر هم شیپور زد « دود درو دو دو، جاوید، ناهید عروس شد، دود درو دودو جاوید ناهید عروس شد» جاوید بغض کرده روی تخت نشست و درمانده دستش را روی پیشانی اش گذاشت « برو از اتاق بیرون ببینم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« دلم نمیخواد اتاق منم هست، از رو تختم بلند شو »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«من الان تو شرایطی ام که به تنهایی احتیاج دارم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اگه فکر کردی بخاطر اختلاف سنی بینمون میتونی به من زور بگی باید بگم گه خوردی، نمیرم بیرون »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دوباره شیپور زد و توی اتاق پرید، جاوید که دید بحث با او بی فایده است بلند شد و از نردبان تخت دو طبقه شان بالا میرفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« این چه طرز صحبت کردنه بی تربیت؟ اینارو تو مهد یادتون میدن؟ فردا میام به مربیت میگم »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند، بلند خندید « دروغ میگی»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید درمانده روی تخت دراز کشید و جوابش را نداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« مامان اون کارت مشکیه رو بهت داده؟» باز هم جوابی نداد و ناهید را در لباس عروس تصور کرد و با صورت جمع شده دستش را روی چشم هایش گذاشت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بابا گفت کارت مشکی قشنگ مناسب، آدم عَلا.. عَلاف و بیکاری مثل بچه ماست، یعنی با من بود؟ »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«فرزاد خفه شو خوابم میاد»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم هایش را بست و ترجیح داد بخوابد. همیشه در مواقع ناراحتی و عصبانیت خوابیدن جواب بود. در مواقع استرس و اضطراب هم همینطور! کلا در تمامی مواقع خوابیدن جواب میداد و چند ساعتی او را از زندگی و مکافات هایش نجات میداد. صدای زنگ در مانع خوابیدنش شد، غرغرکنان به پهلو سمت چپ چرخید و رو به دیوار داد زد : «فرزاد درو باز کن » صدایی نشنید!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتاسفانه برادر کوچکش داشت از همین حالا شخصیت از زیر کار شانه خالی کن و مسئولیت ناپذیرش را نشان میداد. اکثر مواقع شیپور به دست درحال سر و صدا و به هم زدن آرامش بقیه بود و یا از دو پای پدر آویزان میشد و تهدید میکرد اگر پول خرید خوراکی ندهد شلوارش را در می آورد، نهایت کمک کردنش به خانواده رفتن به نانوایی یا سوپر مارکت بود که آن هم قبل از انجام هرکاری قول خرید یک چیز خوشمزه از مادر میگرفت؛ چیز خوشمزه هم به این معنا نبود که یک خوراکی خوشمزه بخرد و قائله خاتمه پیدا کند. یعنی چیزی بخرد که بعد از خوردنش سیر شود، مهم نیست ده بسته پاستیل باشد یا پنج عدد بستنی، باید سیرش میکرد. با این شرایط سخت و قوانین دیکتاتورانه پدر حاضر بود پسر ته تغاری اش را به خرید نفرستد و مسئولیت خرید های خانه را به پسر ارشد خانواده یعنی جاوید بسپارد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی توجه به پدر که همچنان پیشگوشتی به دست مشغول ور رفتن با سیم های داخل کیس کامپیوتر بود و مادر که درحال تماشای سریالش بود به سمت حیاط رفت. در را باز کرد و با دیدن دختر مقنعه گلبهی که فرم آبی رنگ پوشیده بود و کیف مشکی سنگین و نسبتاً بزرگی روی شانه اش بود سلام آرامی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بفرمایید کاری داشتید؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر لبخند زد و صدایش را توی گلو فرستاد و دو دستش را روی هم گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لحن گویندگان تبلیغاتی گفت :« با سلام و عرض ادب خدمت شما همشهری گرامی، من مینا شجاعی نماینده فروش و پخش شرکت لوازم های لوکس وارداتی و کاملا اورجینال هستم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید بی حوصله خواست حرفی بزند که دختر سریع انگشتش را به نشانه سکوت بالا گرفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اجازه بدید لطفا زود قضاوت نکنید» خم شد و از داخل کیفش یک شیء مکعبی شکل شیشه ای بیرون آورد و بالا گرفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« خوردکن اصل ژاپن، دارای دو تیغه فولادی با روی فایور گلَس، به همراه یک عدد...» دوباره خم شد و با سختی جعبه باریک صورتی رنگی را از داخل کیف بیرون کشید و جعبه را روی خورد کن شیشه ای گذاشت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بله داشتم میگفتم؛ همراه یک عدد ٱتو موی رایگان که اشانتیون خوردکن های تیغه فولادی و در شیشه ای ماست»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آخه...»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره انگشتش را به نشانه سکوت بالا گرفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« پرداختمون هم بسیار راحته، من دستگاه کارتخوان همراهمه میتونید کارت بکشید، نقد هم قبول میکنیم» خم شد تا از داخل کیفش دستگاه کارتخوان را بیرون بیاورد که جاوید سریع گفت : « ببخشید میخواستم بگم...» دختر صدایش از حالت گویندگی خارج شد. فهمید برای او از جاوید مشتری دست به نقد بیرون نمی آید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« خانم توی این خونه نیست؟ بگید بیان بیرون، فقط یه خانم میفهمه که این قیمت ها چقدرخارق العاده و استثنایی ان »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«خواستم بگم هفته پیش یه خوردکن و سشوار از یکی از همکاراتون خریدیم جفتش با یک بار استفاده سوخت!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر با لبخند مطمئنی به کیفش اشاره کرد «قطعات از محصولات ما نبوده، این خورد کن تیغه فولادی و در شیشه ای با بقیه فرق میکنه »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اتفاقا همین بود تیغه هاش هم تو استفاده اول کند شد. شماره ای هم که برای پشتیبانی و ضمانت داده بودن هرچی تماس گرفتیم کسی برنداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر نگاه مجددی به خانه انداخت و با یاد آوری این که قبلا یک بار دیگر هم به اهل آن خانه لوازم برقی فروخته. آهسته سرش را پایین انداخت و ترجیح داد پیش از این که دردسری برایش بوجود بیاید بی سر و صدا محل را ترک کند« آها پس قصد خرید ندارید. خوب دیگه من برم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« وایستا ببینم، چقدر چهره شما آشناست نکنه خودشی؟ همونی که اون روز اینارو به ما فروخته؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« نه بابا، من هنوز یک ماه نیست اومدم تو این کار»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجاوید با چشمای درشت شده از تعجب و یاد آوری چهره فروشنده انگشت اشاره اش را به سمت دختر گرفت « اِه! خودت بودی یادم اومد! »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر بدون این که جوابی بدهد سریعا بند کیفش را روی شانه اش انداخت و با قدم های سریع از آنجا دور شد و به سمت خیابان دوید. دستش را برای تاکسی تکان داد و سوار شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نفس های به شمار افتاده در ماشین را بست و نفس عمیقی کشید. دستش را روی سمت چپ سینه اش گذاشت .صدای تپش قلبش را به وضوح حس میکرد « هوف، نزدیک بود»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبند کیف سنگین و پر از لوازم تقلبی وارداتی را روی شانه اش انداخت و زیر لب غرغر کرد « ببین برای یک قرون دوهزار باید چه دروغهایی که سرهم نکنم» بعد از رسیدن به مقصد از تاکسی پیاده شد و به سمت محل کارش حرکت کرد، در همین حین تلفن همراهش را از جیبش بیرون آورد و شماره ای گرفت. بلافاصله بعد از یک بوق فرد پشت خط جواب داد، انگار منتظر تماسش بود یا شاید هم روی تلفنش خوابیده بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« الو سلام آقا مجتبی خوبید؟ من امروز میام بریم قرار داد رو بنویسیم. همینطور که توافق کردیم دو سوم پول رو نقد میدم باقیش رو هم چک میدم برای ماه دیگه»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد تمام شدن مکالمه اش جیغ آرامی کشید و هیجان زده لگدی به سنگ جلوی پایش زد. لگدش انقدر محکم بود که آن پایش هم سر خورد و با پشت روی زمین افتاد. با صورت جمع شده چند ثانیه ای دراز کشیده به آسمان نگاه کرد تا موقعیت را درک کند از شدت درد کمر نمیتوانست تکان بخورد. بعد از چندین مورد اتفاقات مشابه این مدلی که در زمان ابراز احساس شادی برایش افتاده بود هنوز هم نمیتوانست خوشحالی و هیجانش را به شکل متعارف بروز دهد و خودش را کنترل کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی به سمتش دراز شد و همزمان چهره ای آشنا جلوی چشمش آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« مینا جون میخوای همینطوری رو زمین دراز به دراز بمونی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپیده یکی از همکارانش بود که در شرکت باهم کار میکردند. دستش را گرفت و با گفتن آخ از روی زمین بلند شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا همان صورت جمع شده از درد مانتو اش را تکاند « خیلی ضایع بود نه؟ اَه همیشه باید موقع خوشحالی اینجوری بخوره تو ذوقم» هردو به سمت شرکت راه افتادند. سپیده زیر چشمی نگاهی به کفش های مینا انداخت « شاید بخاطر کفشاته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخه این بی زبون یه چیزی داره به اسم آج اگه خیلی ازش کار بکشی از بین میره. اون موقع فرت، فرت میخوری زمین، پولهارو جمع میکنی که چی بشه؟ در لحظه زندگی کن بابا »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر جواب حرف های سپیده نامحسوس پشت چشم نازک کرد و چیزی نگفت. در لحظه زندگی کردن خوب بود اما نه به قیمت اینکه با قرض کردن پول از بقیه همکارانش آن ها را هم در هزینه های زندگی لحظه ای کذایی اش شریک کند. با یاد آوری پولی که سپیده از او قرض گرفته بود و بعد چندین ماه هنوز موفق به پس گرفتنش نشده بود نگاه حرصی به او انداخت. هربار درخواست پولش را میکرد جواب میشنید: « این ماه دستم خالیه ماه دیگه پس میدم. قول» و همین منوال تا ماه ها ادامه داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز همه این ها گذشته اینکه با چنین سابقه درخشانی بقیه را نصیحت به زندگی در لحظه میکرد حتی از بد حسابیش هم حرص در آورتر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمانطور که راه میرفتند سپیده یک پایش را بالا گرفت و به طرفین چرخاند و کتونی های سفید رنگش را در تمامی زاوایا به نمایش گذاشت :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اینارو میبینی؟ من چند روز پیش با حقوق یک ماهم خریدمش، برای خودت نخری میخوای برای کی بخری؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن کلمه حقوق یاد اتفاق مبارک پیش رو و به پایان رسیدن انتظار چند ساله اش افتاد. مدت زیادی بود که مشغول پس انداز برای خرید یک ماشین دست چندم بود و هربار بعد از کامل شدن پولش به مشکل مالی میخورد و این آرزو تحقق پیدا نمیکرد. وقت هایی هم که خبری از مشکل مالی نبود تمام گرانی و تورم های عالم عدل هماهنگ میشد با زمانی که او قصد خرید داشت و دوباره مشکل مالی بوجود می آمد. در هرحال همیشه مشکلات مالی وجود داشت و این بخش انکار نشدنی زندگیش بود. !
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ورود به شرکت، مدیر شرکت را دید که طبق معمول همیشه، با کت و شلوار آبی تیره و دستمال گردن قرمز و کفش هایی که برقش چشم آدم را کور میکند وسط سالن ایستاده و کارمند ها را دور خودش جمع کرده است و با فریاد های بلند قصد انگیزه دادن به کارکنان برای فروش بالا را دارد. بی حوصله گوشه ای ایستاده و به صحبت های همراه با داد و فریاد مدیر شرکت گوش کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« سخت کوش عزیز، کارمند شرکت پخش کننده لوازم اورجینال و درجه یک وارداتی، نبینم انرژیت کم بشه و فکر کنی نمیتونی ، تو اونی هستی که بهش فکر میکنی، تو لایق ثروتی هر روز صبح برو جلوی آینه ده بار اینو با خودت تکرار کن."من لایق ثروتم، من لایق ثروتم" یک آقای بیست و چهار ساله با همین شغلی که شما دارید و جایگاهی که الان درش ایستادید و تنها با یک خورد کن تیغه فولادیِ در شیشه ای شروع کرد و الان به جایی رسیده که پاشو رو پاش انداخته و داره پول پارو میکنه ، میدونید چرا؟ چون راهکار پولسازی رو یاد گرفته چون باور داره لایقه ثروته. و الان یه شرکت مستقل واردات خوردن کن تیغه فولادی و در شیشه ای داره، اون تونسته چرا شما نتونید؟ هان؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه کارکنانی که دورش ایستاده بودند با نگاه مصمم فریاد زدند : « ما لایق ثروتیم» مدیر اخم کرد و مشتش را بالا گرفت « اینه. شما نماینده های فروش، کسانی هستید که اگه بخواید بازار تو مشتتونه، اصلا بدون شما یک پای بازار لنگِ » همه محکم دست زدند و باهم شعار دادند : « ما لایق ثروتیم.» و بعد زن و مرد کیف های مشکی خود را روی شانه هایشان انداختند و به امید فروش بیشتر از شرکت خارج شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست به سینه گوشه ای ایستاد و به جعبه های سبزی خوردکن چیده شده کنار دیوار مرکزی سالن شرکت نگاه کرد. در ذهنش مشغول حساب کردن این بود که چند عدد دیگر از این جعبه ها را بفروشد پول مورد نیاز برای راه اندازی یک کار مستقل جور میشود و دیگر احتیاجی به آمدن به این شرکت و گوش دادن صحبت های صد من یک غاز مثلا انگیزشی مدیر شرکت ندارد؟ که کسی اسمش را صدا زد :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« مینا»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت صدا چرخید و با دیدن خانم صبوری منشی شرکت که با فاصله نسبتا زیادی از او ایستاده بود و منتظر نگاهش میکرد جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« الان میام»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآثار درد افتادنش روی زمین موقع راه رفتن خودش را نشان میداد و کمر و پایش تیر میکشید. خودش را به صبوری رساند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« چیشده؟ خانم صبوری»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاوضاعش خیلی خوب به نظر نمی آمد با رنگ و روی پریده و پیشانی عرق کرده دستش را روی میز مقابلش گذاشت « مدیر قهوه میخواد میشه براش ببری؟ حالم یکم خوب نیست»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آره میبرم. مطمئنی حالت فقط یکم خوب نیست؟!»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« نه خوبم. تا قهوه رو ببری و برگردی بهتر میشم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تردید سری خم کرد « باشه. پس یکم بشین حالت بهتر بشه»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت آبدارخانه رفت و مشغول آماده کردن قهوه برای مدیر شد . تکه ای بیسکویت از داخل جعبه روی کابینت برداشت و توی دهانش گذاشت و فنجان حاوی قهوه را با احتیاط داخل سینی گذاشت و به سمت اتاق حرکت کرد، پشت در ایستاد و بیسکوئیت باقی مانده توی دهانش را تند، تند جوید و سینی قهوه را به دست چپش انتقال داد و با دست راست مقنعه اش را تکان داد تا تکه های احتمالی بیسکوئیت خورد شده روی مقنعه اش از بین برود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصاف ایستاد و بعد از در زدن وارد اتاق شد و به مدیر سلام کرد. مدیر در جواب لبخند دندان نمایی زد و همین باعث شد باقی مانده شکلات روی دو دندان لمینت شده جلویی اش نمایان شود.« ممنون خانم شجاعی»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقهوه را روی میز گذاشت و همینکه به سمت در چرخید و خواست برود با صدای مدیر متوقف شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« ببخشید خانم شجاعی یه کار کوچیک باهاتون داشتم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بله جناب مدیر؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« میخوام نظرتون رو به عنوان یک خانم راجب یک مسئله مهم بدونم... هرچند خجالت هم میکشم ولی چاره ای ندارم »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر چشمی به جعبه قرمز رنگ داخل دست مدیر نگاه کرد و با چشم های درشت شده لبش را به دندان گرفت صدایی از درونش فریاد میزد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آره، آررره اینِ خودشه، من میدونستم مدیر شرکت از من خوشش میاد. پس بالاخره میخواد اعتراف کنه، ولی آخه حلقه یکم زیاده روی نيست؟ » لبه مقنعه اش را مرتب کرد و با خجالت سرش را پایین انداخت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بفرمایید » مدیر آهسته جعبه قرمز رنگ را بالا گرفت و در جعبه را روبه مینا باز کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« تو انقدر زیبایی که من گاهی به واقعی بودنت شک میکنم، میشه هر روز عمرمو با نگاه به زیبایی های تو بگذرونم؟ میشه با من ازدواج کنی؟ »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمینا ناباورانه، درحالی که نفس در سینه اش حبس شده بود به انگشتر گران قیمت درخشان داخل جعبه نگاه کرد و با زبان بند آمده دهانش را باز کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آره میشـ...» که مدیر کلافه از روی صندلیش بلند شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« نه، نه این بده... شما هم موافقی؟ بزار یه طور دیگه بگم» صدایش را صاف کرد و با چشم هایی سرشار از عشق به او خیره شد « سپیده خانم من خیلی شمارو دوست دارم، بیاید باهم ازدواج کنیم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمیشه میدانست سر انجام تمام این ناملایمت های روزگار مردی سوار بر اسب سفید منتظرش ایستاده و با لبخند برای اش دست تکان می دهد. البته ظاهرا در اینجا اسب سفید استعاره از دندان های سفید لمینت شده مدیر شرکت بود که اهمیت چندانی ندارد. سرش را بالا گرفت و اشک جمع شده توی چشم هایش را با نوک انگشتانش پاک کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« نه همون جمله اولی بهتر بود، ببخشید من احساساتی شدم.... وایستا ببینم گفتید سپیده؟! »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« واقعا؟ خداروشکر خیلی تمرین کرده بودم، انگشتر چی؟ قشنگه؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« گفتید سپیده؟ یعنی این انگشتر و خواستگاری برای سپیده است؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« آره، لطفا بین خودمون بمونه، برای همین خواستم نظرتون رو بپرسم، سپیده خانم بیرونند؟ »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir.:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دهان باز و نگاه مات برده صدای نامفهومی از حنجره اش به نشانه بله تولید کرد و آهسته از اتاق خارج شد. اصولاً آدم زیاد احساساتی نبود اما این اولین بار بود که شکست را با تمام وجودش حس میکرد. شکست نه از روی عشق. از اینکه برای اولین بار در این بیست و پنج سال زندگی فاکتور های مورد نیاز برای همسر آینده اش را زیر پا گذاشته بود و با یک سوء تفاهم مسخره از مدیر دندان لمینتی و کچل شرکت که بخاطر صدای فریاد های انگیزشی بلند هر روزش قصد رها کردن این شغل را داشت توقع خاستگاری و ازدواج داشت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر میان همین افکار بود که منشی شرکت خانم صبوری با همان حال بد و رنگ و روی پریده به سمتش آمد « مینا جون ببخشید فکر کنم من واقعا حالم بده، میشه لطف کنی برای من یه آژانس...» هنوز حرفش کامل نشده بود که ناگهان چشم هایش سیاهی رفت و با صدای بدی دراز به دراز روی زمین افتاد! از صدای بلند افتادنش روی زمین مدیر شرکت ترسیده از اتاق خارج شد و با دیدن منشی که غش کرده بود و بقیه کارمند ها که دورش جمع شده بودند خیالش راحت شد و نفسش را آسوده رها کرد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« وای فکر کردم زبونم لال یکی از خوردکن ها رو شکستید»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمینا دست صبوری را گرفت و به کمک سپیده بلندش کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« باید ببریمش بیمارستان، کسی اینجا ماشین داره؟» مدیر عامل انگشت کوچکش را توی گوشش فرو برد و تابی داد « چرا زنگ نمیزنید آمبولانس؟» خانم صبوری با صورت جمع شده کمی لای پلکش را باز کرد و بی حال گفت « نه، نه بچه ها من خوبم» سپیده هول شده به مدیر نگاه کرد « شما نمیخواید کاری کنید؟» مدیر دستپاچه صاف ایستاد « بله؟ چه کاری از من برمیاد؟ امر کنید»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« حالشو نمیبینید؟ یه کاری کنید»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمدیر با یاد آوری جلسه مهم پیش رو هول شده تر از قبل سریعا دستش را داخل جیب شلوارش برد و سویچ ماشینش را بیرون آورد و به سمت سپیده گرفت : « بفرمایید سپیده خانم» سپیده سویچ را گرفت و سه نفری به سمت پارکینگ رفتند. این درحالی بود که مدیر با نگرانی چند قدمی پشت سرشان حرکت کرد و گفت : « مراقب باشید» منظورش از گفتن جمله مراقب باشید آن ها نبود! ماشینش بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزدیک ماشین که رسیدند سپیده سویچ را به مینا داد « تو بشین پشت فرمون»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« چرا من؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«بابا من گواهینامه ندارم برای اینکه ضایع بازی نشه سویچو گرفتم ، زود باش بشین بریم حالش بده»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمینا نگاهی به ماشین مدل بالای مدیر شرکت انداخت. خانم صبوری یک دستش روی شانه او بود و دست دیگرش روی شانه سپیده و تقریبا بی هوش شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irFatmeh
00ایده داستان واقعا جالب بود و همینطور به رمان طنز جالب بود
۴ ماه پیشپریا
۱۷ ساله 00واقعا نمیدونم چجوری بگم اما عجیب و دور از ذهن و حقیقت در عین حال عجین با درد های واقعی:) یه جورایی حوصله سر بر و خسته کننده بود اما حس کنجکاوی ک ایجاد کرد برام باعث شد دستت از خوندن نکشم...دس میرزا
۴ ماه پیشTt
۱۹ ساله 00حس میکنم دلم میخواد حانیا بصیری رو بخورم یام یام یام
۴ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
یا ابلفضل
۴ ماه پیشیاس
00آقا خیلی حوصله بر بود تا دعوای پدر بزرگ ومادر بزرگه خوب بود ولی از ورود بچه ها به خانه سالمندان حوصله باشد
۵ ماه پیشآرتمیس
۲۲ ساله 10عالیی بود بنظرم داستان جالب بود و اصلا تکراری نیست ممنون نویسنده عزیز
۷ ماه پیشسمانه
۳۱ ساله 01باسلام، اصلا بدنه ی داستان خوب بود ولی به نظرم می تونست خیلی خیلی بهتر از این تموم بشه... در کل وقتی داستان تموم شد، تو ذوقم خورد و کلی تعجب کردم
۸ ماه پیشsara
00خیلی خفن بود ارزش خوندن رو داره،مصل بعضی از رمان ها بیخود و آبکی نیست.
۸ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
❤️❤️
۸ ماه پیشدنیز
10رمان جالبی بود
۸ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
❤️
۸ ماه پیشمژگان
۳۹ ساله 00افتضاااح بود خیلی تخیلی بود
۹ ماه پیشیاس کبود
11در کل میخواستم ازتون تشکر کنم امیدوارم همیشه ذهنتون خلاق و باحال باشه پرقدرت بنویسید و ما کیف کنیم من همه ی رماناتونو با عشق و شوق میخونم و وقتی اسمتون میاد کلی خاطرع رمان میاد تو ذهنم و انرژی میگیرم
۹ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
ممنون از نظر زیبات عزیز دلم ✨💚
۹ ماه پیشیاس کبود
00هنوز نخوندمش ولی در اولین فرصت میخونمش اینکه گفتین ارتباط و اینا من همیشه از رمانای طنزتونم ی درس عبرت میگیرم واقعا تو همشون ی درس و پندی هست و باید درکش کنی و عاشق بعضی جملات تاپتونم ک تا تو ذهنم حکه
۹ ماه پیشساناز
۳۹ ساله 00دست مریزاد کیف کردم عجب قلمی، عجب فکر و تخیلی، بی شک باهوش سرشاری که دارید رمان های بعدی شما موفق تر خواهند بود، از شروع داستان انگار که واقعیت جامعه ی امروز رو با قلمی طنز به تصویر کشیدید.
۹ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
😍❤️ممنون از حسن نظرتون
۹ ماه پیشنرگس
00وجود داشت تا از دست اینجور آدما راحت شیم بازم ممنونم از قلم زیبات و رمانای آموزنده اتون لطفا بیشتر بنویسن
۹ ماه پیشحانیا بصیری | نویسنده رمان
یه یادداشت برات میذارم کانالم تونستی بخون
۹ ماه پیشنرگس
00رمانتو یک روزه تموم کردم و خواستم فقط برات بنویسم که درد دل منو گقتی تو مدرسه مسخره میشم احساس میکنم خیلی زشتم و اعتماد به نفسم اومده پایین انقدری که حتی حوصله جواب***ندارم کاش واقعا یه خونه اینجو
۹ ماه پیش
آیوم
00رمان های حانیا بصیری همیشه فوق العاده بودن و هستن...رمان طنز نامحسوس و جالبی داشت، رمان با اینکه دور از واقعیت بود (داستان کمی تخیلی بود) معنی و مفهوم عمیقی داشت، با تشکر از نویسنده برای این رمان جذاب