رمان تمنا برای نفس کشیدن به قلم Shadinn
داستانمون درباره ی دختر شاد و شنگول و فوضولیه به اسم تمنا. تمنا دقیقا موقع برگشت از ازجلسه کنکور تو ترافیک با پسری به اسم هیراد آشنا میشه یه پسر مغرور و خشک و… افسرده از جایی که تمنای ما زیادی فضوله حسابی تو خلوتش سرک میکشه و ته و توی قضیه رو درمیاره و عزمشو جزم میکنه که هیرادو از اون حالت در بیاره حالا به راه و روش خودش که اصلا باب میل هیراد نیست موضوعاتی تمنا هیراد و مجبور میکنه که بزاره تو خونش زندگی کنه البته به شرطی که تنها نباشه و هیرادم باهاش بره…حالا هیرادی که اصلا با اصل وجود تمنا مشکل داره میتونه بااین موضوع کنار بیاد...
پایان خـــوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵۸ دقیقه
همگی سریع برگشتن سمتم و با تایید من دویدن سمت ماشین.جلو نشستم تا بتونم دقیق آدرس بدم.خودم تابحال اونجا نرفته بودم،هیراد واسم تعریف کرده بود.میگفت روزی که میخواست بخاطر نفس خودشو بکشه و اون تیکه کاغذ من حسابی حالشو گرفته اومده اینجا، یه جایی بیرون شهر!فقط خدا خدا میکردم قصدش از اونجا رفتن همون چیزی نباشه که من فکرشو میکردم!بالاخره با دلهره و ترس رسیدیم.جاده دیگه ماشین رو نبود،میخورد به جنگل. سریع پیاده شدم و با تمام توان شروع کردم به دویدن!خودمم از اینهمه سرعتم تعجب کردم. نفس نفس زنون خودمو رسوندم به بالای تپه ها.چشم چرخوندم ولی هیرادمو ندیدم!عین دیوونه ها تو جنگل میدویدم و دنبالش میگشتم.دیگه از نفس افتاده بودم.رسیدم به ته جنگل،یه تپه ی بلند!یه جایی که تهش یه شیب تند داشت...مثل دره!تنم لرزید!یه لحظه فکر کردم توهم زدم ولی نه!درست دیدم!هیرادم بالای بالای تپه واستاده بود.با تمام توان دویدم سمتش.2،3 متر ازش فاصله داشتم.انگار تو یه دنیای دیگه بود چون اصلا متوجه حضور من نشده بود!وقتی دقت کردم دیدم دستش رفت سمت دست دیگش!برق برنده ی تیغو تشخیص دادم.با فریاد گفتم:نننه!نکن هیرادم،نزن هیرادم!دستش تو هوا متوقف شد...دستشو آورد پایین،تیغ از دستش سر خورد و افتاد رو زمین.نفس حبس شدم از سینم خارج شد!انقدر تند دویده بودم احتمالا بقیه گمم کرده بودن،خبری ازشون نبود!یه قدم گذاشتم جلو،آروم برگشت سمتم.چشماش نمیخندید...رنگ غم داشت!رنگ چشماش برام ناآشنا بود!رنگ..رنگ حسرت داشت..؟!یه لبخند غمگین زد و آروم گفت:دیر رسیدی عشقم!چشمای خوشکلشو بست و یه قطره اشک رو گونش جاری شد..!اومدم برم جلوتر که یهو افتاد رو زمین!جیغی کشیدم که حنجرم زخم شد،خودمو رسوندم بهش!جلوش زانو زدم و گریون گرفتمش تو بغلم.از دستش خون میرف..از چند جا رگشو زده بود!پس کاره خودشو کرده بود!؟سرشو تو بغلم گرفتم و زار زدم.اصلا به هیچ چیز جز هیراد نمیتونستم فکر کنم.با گریه گفتم:هیراد..هیراد تو رو خدا چشماتو باز کن..نرو هیراد.تو هم میخوای تنهام بذاری؟آره؟تو هم میخوای بر..گریه امونمو بریده بود.امیر از دور مارو دید و دوید سمتمون.تا رسید بهمون با دوتا دستاش کوبید تو سرش و بلند گفت:بدبخت شدیم!همین!دیگه هیچی نشنیدم!بیهوش شدم.وقتی چشامو باز کردم دیگه تو اون جنگل سرسبز نبودم..رو زمین بودم،روی خاک،خاکی که بوی مرگ میداد!این بو برام فوق العاده آشنا بود!خوب میشناختمش!بدن بی جونمو تکون دادم و به بقیه نگا کردم.دوباره تو بغل آناهید غش کرده بودم؟!نگام رو تک تک چهره ها گشت!چهره هایی که از درد تو هم بودن،قرمز بودن و بیروح!همه سیاه تنشون بود!صدای قرآن برعکس همیشه رو ذهنم بود و داشت دیوونم میکرد!گیج با حرص گفتم:بس کنین!چرا همتون سیاه پوشیدین؟چرا گریه میکنین؟هیراد؟هیراد کجایی؟بیا منو از اینجا ببر!من از اینجا خوشم نمیاد!بقیه که با صدای من برگشته بودن طرفم با تاسف سری تکون میدادن و بعضیشونم گریه میکردن!همه ی بچه ها بودن.غر از ..غر از سمین!کجاست؟همه چشماشون پف کرده بود و اشک میریختن!چه خبره؟کی مرده؟من چرا انقدر بیحالم؟به زحمت خودمو تو بغلش آناهید جابجا کردم و پرسیدم:آناهید اینجا چه خبره؟کی مرده که بچه ها اینجوری گریه میکنن؟هیراد کجاست؟گلوم میسوخت...آناهید بدون اینکه جواب سوالمو بده روشو ازم برگردوند و زد زیر گریه!یعنی چی؟برگشتم سمت قبر که حداقل عکس طرفو ببینم.با دیدن قاب عکس خون تو رگام منجمد شد!هیراد....!تمنا:هیراد!هیراد ی !تو اون زیر چیکار میکنی؟چت شده عزیزم؟چه بلایی سرت اومده؟انگار تازه جون گرفته بودم!خودمو انداختم رو قبر و به خاک چنگ زدم.با صدای بلند گفتم:هیراد با توام!پاشو؟تو چرا اون زیری؟بیا بیرون،من اینجا رو دوست ندارم!میترسم.هیراد تو رو خدا!من میترسم!بیا منو از اینجا ببر...هیراد..عزیزم..بیا منو با خودت ببر!صدای زجه ها و گریه های بقیه اعصابمو خورد کرده بود!با حرص اشکای روی گونه هامو پاک کردم و داد زدم:بیا بیرون لعنتی!مگه خودت بهم نگفتی که تنهام نمیذاری؟مگه خودت قول نداده بودی؟پس چی شد؟هستی جون از حال رفت و شوهر بیچارش با گریه بغلش کرد و سعی داشت بهوشش بیاره.با حرص زدم رو قبر و گفتم:ببین!ببین مامانتو!باباتو دیدی که داره اشک میریزه؟ببین منو!منو نگاه کن لعنتی!کجا رفتی ها؟بدون من کجا رفتی؟پاشوووو!یه نفر محکم تکونم میداد و میگفت:گریه نکن!بسه!جیغ نزن!با گریه چشمای اشکیمو باز کردم و زل زدم به امیر.این تا حالا کجا بود؟چرا آبی پوشیده؟ ولی خوبه!من از مشکی متنفرم!نگاه متعجبم سر خورد سر کارن که کنار امیر واستاده بود.یه لحظه..من اینجا چیکار میکنم؟نگاهمو روی پرده ها و کل اتاق چرخوندم.بیمارستان؟اتاق خصوصیه بیمارستان؟امیر که نگاه متعجبمو دید با مهربونی یه دست به سرم کشید و گفت: بیمارستانی آبجی کوچیکه!بالاخره به هوش اومدی!کارن:حالت خوبه تمنا؟انگار ضعف کردی!زرد کردی!امیر:این از اولشم شبیه اسهال بود!هیراد!یهو سر جام نشستم که سوزن سرم از دستم در اومد و دستم خون ریزی کرد!کارن منو برگردونر سر جام و امیر غر غر کنان رفت سراغ دستم.تمنا:امیر..امیر هی..هیرادم!امیر جدی زل زد بهم.قلبم ریخت و دوباره اشکام جاری شد!کارنم هیچ حرفی نمیزد!امیر کنارم رو تخت نشست و دستامو گرفت تو دستش.امیر:تمنا..تمنا به من نگا کن .نگاه اشکبارمو بهش دوختم و با بغض گفتم:رفت؟بدون من؟آروم سرشو تکون داد و گفت:آره رفته!صدای هق هقم کم کم داشت در میومد که امیر با حرص گفت:بس کن! تو خجالت نمیکشی؟نه واقعا خجالت نمیکشی؟با بهت بهش زل زدم.امیر:اون از 70 جا رگشو جرواجر کرده تو 3 روز بیهوش میشی؟یعنی چی؟ 3 رووووز؟
تمنا:من...3روز...پس..دوباره گریم دراومد!تمنا:چند روزه که رفته؟امیر:2 روز پیش.چقدر راحت در مورد مرگ دوستش حرف میزنه!دستامو با خشونت از دستش کشیدم بیرون و گفتم:خیلی پستی!عوضی!دوستت مرده اونوقت تو انقدر راحت در موردش حرف میزنی؟مردمک چشمای امیر لرزید و یهو پق زد زیر خنده!امیر:چی چرت و پرت میگی؟کی مرده؟هیراد؟با تته پته گفتم: ام..میر درست حرف بزن ببینم چ..چی میگی!امیر به زوره کارن دست از خندیدن برداشت و مثل آدم نشست رو تخت.امیر:بعد اون فیلم هندی که تو جنگل راه انداختین هر دوتون رو آوردیم بیمارستان.هیرادو مستقیم بردن اتاق عمل تو رو هم بردن بهت سرم وصل کنن.هیراد بعد عمل رفت بخش مراقبت های ویژه ولی تو کماکان بیهوش بودی!یه روز بعد هیراد بهوش اومد ولی تو کماکان بیهوش بودی!هیراد با سرمش یه روز بالا سرت غمبرک زد ولی تو کماکان بیهوش بودی!امروز به زور فرستادیمش خونه و تو کماکان بیهوش بودی!رفت خونه زنگ زد حالتو بپرسه و تو چی؟کماکان بیهوش بودی!وقتی اومدم تو اتاق دیدم از شانس بد داداشم تو چی؟با شک گفتم:کماکان بیهوش بودم؟امیر:نه دیگه!از شانس زاقارت داداشم تو بهوش اومدی!حالا دیگه راه فراری نداره!حتما دیگه باید بگیرتت،داداشم بدبخت شد رفت!از یه طرف داشتم از خوشحالی میمردم و از یه طرفم داشتم بخاطر حرفای امیر حرص میخوردم!کارنم این وسط به ما دوتا که میزدیم تو سر و کله ی هم میخندید!چقدر خنده هاش دخترونه شده!احتمالا تاثیر داروهاییه که قبل عمل باید مصرف کنه!دم امیر گرم!دست رو خوب چیزی گذاشت!دیگه طاقت نداشتم!میخواستم هر چه زودتر برم پیش هیرادم.دلم واسش یه ذره شده!وقتی رسیدیم خونه ی هیرادینا دیدم به به جمعشون جمعه!ماشین سعیدم تو حیاط پارک بود.بدون اینکه نگاشون کنم یه سلام بلند بالا دادم و دویدم سمت پله ها!سعید با صدای بلند گفت: نگفتم؟نگفتم این مارمولک خودشو زده به موش مردگی؟نگفتم داره فیلم میاد؟ها ها نگفتم؟همه داشتن به حرفای سعید میخندیدن!خودمو با سرعت هر چه تمام تر رسوندم به اتاق هیراد،بدون اینکه در بزنم رفتم تو و درو پشت سرم بستم.همچین رومو برگردوندم تو یه جای گرم فرو رفتم،یه جای آرامش بخش!هیراد منو سفت گرفته بود تو بغلش و فشارم میداد به خودش.مدام موهامو بو میکرد و سرمو میبوسید.اشکام دوباره سرازیر شدن!اینا هم که منتظرن!هیراد که متوجه شد دارم گریه میکنم متعجب منو از خودش جدا کرد.هیراد:تمناريالتمنای من چرا گریه میکنی گلم؟وسط گریه یه لبخند زدم و با هق هق گفتم:دو..ست..دارم!چشماش برق زد!بی معطلی اومد جلو و لبامو تو لباش قفل کرد!بلندم کرد و برد سمت تختش،منو آروم خوابوند و خودشم آروم روم خوابید.عمیق و گرم میبوسید و به موهام چنگ میزد.من چجوری تونستم به این پسر بگم که ازش متنفرم؟چرت گفتم اصلا!خیلیم دوسش دارم!خودشو دوست دارم،وجودشو دوست دارم،این خشونتشو دوست دارم،عاشقشم!کمرمو به شدت بین دستاش قفل کرد و فشارم داد.داشتم له میشدم ولی برام مهم نبود!وقتی سیر همدیگه رو بوسیدیم از هم جدا شدیم.نفس نفس میزدیم.هیراد آروم شروع کرد به بوسیدن گونم،چشمام،چونم،بینیم!!!!لب امو آروم بوسید و رفت پایین تر و مشغول بوسیدن و مکیدن گردنم شد.نفس برام نمونده بود!گونه هام داشت آتیش میگرفت!صدای نفس های بی قرار هیراد رو میشنیدم...به زور لبامو از هم باز کردم و گفتم:هیراد..هیرادم بسه..بسه دیگه!یه ذره به سینش فشار آوردم.هیراد با بی میلی ازم جدا شد،چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید.آروم لبامو بوسید و از روم بلند شد و دستمو گرفت و بلندم کرد.روبه روی هم واستاده بودیم و زل زده بودیم به هم.شیطون یه چشمک بهش زدم و گفتم:اینجوری نگام نکن میخورمتا!هیراد یه لبخند عمیق زد و گفت:تمنا..باید بگم..تمنا:بگو!هیراد:بابت همه چیز..سریع انگشت اشارمو گذاشتم رو لبش و گفتم:هییس!گذشته دیگه گذشته!دیگه نمیخوام در موردش حرف بزنی،باشه؟مهم الانه!هیراد با مهربونی پیشونیمو بوسید و گفت:عاشقتم تمنای من،عاشقتم زندگیه من!تمنا:یه چیزی بگم؟هیراد:تو دو چیزی بگو گلم!خندون گفتم:اون شبی که بهت گفتم ازت متنفرم...هیراد اخماش یه نمه رفت تو هم و گفت:خوب؟تمنا:چرت گفتم!هیراد بلند خندید و گفت:این الان یعنی دوسم داری؟با سرخوشی گفتم:بــــــله!دوست دارم،دوست دارم آقای مهر آرا!هیراد با شادی خندید و محکم بغلم کرد.با هم رفتیم بیرون پیش بقیه.همه با لبخند نگامون میکردن.از خجالت مردم!حس میکردم همه دیدن که ما داریم تو اتاق چیکار میکنیم!سعید شیطون گفت:میگم!وااای!این میگم های سعید بوداره،الان یه چیزی میگه آب میشم میرم تو زمین!آخه بگو عزیز من مگه نمیدونی اینجا با آمریکا فرق داره؟الان منو میشوره میذاره رو بند!سعید:این داشت میرفت بالا لباش صورتی نبود؟برگشت سمت امیر و ادامه داد:الان جیگریه!امیر متفکر سرشو تکون داد و حرفشو تایید کرد که کارن زد تو پهلوش!از خجالت داشتم میمردم!xerxex با خنده گفت:انقدر سر به سر عروس گلم نذارین!از این به بعد هر کی اذیتش کنه با من طرفه!بدتر سرخ کردم! امیر سریع گفت:میگما!حالا که دقت میکنم میبینم لباش هنوز صورتیه!به نظرم باید یه چشم پزشکی بری سعید جان!چشمات عیب کرده!سعید جدی گفت:فکر خوبیه!حالا بعدا یه سری میزنم!هیراد با خنده دستمو گرفت و رفت سمت یه مبل دونفره!خجالت و آبرو هم که خورده یه آب سرد تنگش!وسط راه هستی جون دستمو گرفت و گفت:بیا اینجا ببینم!هیراد یه ذره این خانوم خوشکلتو به ما قرض میدی؟هیراد مثل این پسربچه های تخس سرشو انداخت بالا و گفت:نمیدم!مال خودمه!بازم جمیعا سرامیک گاز زدیم!تا غروب خانواده ها بریدن و دوختن و تنمون کردن!قرار شد قبل برگشتن به تهران صیغه ی محرمیت بخونیم.هیراد انقدر غرغر کرد که غروب نشده رفتیم محضر و صیغه ی محرمیت به مدت 6 ماه خوندیم.سعید هی غر میزد که چرا نذاشتیم اون صیغه رو بخونه!آخه بگو تو به زور نوشته های فارسی رو میخونی چجوری میخوای کلمات عربی رو بخونی؟آخرشم باهام قهر کرد و منم مجبور شدم نازشو بکشم که اونم سواستفاده گرررر گفت:در صورتی آشتی میکنم که شب عروسی منم با خودتون ببرین!چشام گرد شد و نیش سعید باز که با اخم غلیظ مریم جون بسته شد و موضوع فیصله پیدا کرد!این سعید چرا انقدر پرروئه؟دلم واسه مریم جون میسوزه!
***هیراد***یه نیم نگا به تمنا انداختم،خواب بود!عین فرشته ها میخوابه.یه نیم ساعت دیگه میرسیم خونه.قرار شد دوباره واسه تمنا انتقالی بگیریم تهران.خودمم هر چه زودتر باید برگردم دانشگاه،یه نیم ترمی عقب افتادم.حالا خوبه تو بیمارستان مشکلی ندارم!درو با ریموت باز کردم و ماشینو پارک کردم.برگشتم سمت تمنا.خندم گرفت!خیلی راحت میتونستم تشخیص بدم که بیداره و خودشو زده به خواب!عزیزم!خجالت میکشه خب!اولین شبیه که بعد مدت ها باهم تنهاییم و از اون مهمتر اینکه به هم محرمیم!حالا نه اینکه قبلا خیلی رعایت میکردیم؟!یه لبخند شاد نشست کنج لبم!اول چمدونا رو گذاشتم دم در و بعد برگشتم سمت ماشین.در طرف تمنا رو باز کردم و کشیدمش تو بغلم.آروم تو بغلم میلرزید!آروم پیشونیشو بوسیدم و دو گوشش گفتم:آروم عشقم،چیزی نیست!آروم عزیزم.آروم شد!دمم گرم!چه میکنه این اصوات جادویی!با یه خنده ی ریز درو با پام بستم و راه افتادم سمت اتاقم،البته از این به بعدش مهمه،اتاقمووووون!رفتم تو اتاق و اول برقو روشن کردم،نمیخواستم بیفتم سر تمنا و لهش کنم!گذاشتمش رو تخت و بهش زل زدم.بعد چند ثانیه با خنده چشمای خوشکلشو باز کرد و گفت:تا کی میخوای بهم زل بزنی؟تموم میشما!با پررویی گفتم:هر چقدر که خودم بخوام!ماله خودمی دوست دارم بهت زل بزنم!با خجالت یه ذره خودشو جمع کرد و گفت:هیراد جان برقو خاموش میکنی؟خیلی خوابم میاد!آروم خندیدم و گفتم:نچ نمیشه!اگه خاموش کنم نمیبینم دارم چیکار میکنم که!در ضمن شما هم به اندازه ی کافی خوابیدین،امشب وقت خواب نیست!لپاش گل انداخت و لبشو به دندون گرفت.آباژور رو روشن کردم و برق رو خاموش.آروم روش خم شدم وبوسیدمش.همونجور که ملایم میبوسیدمش شالشو از سرش برداشتم.آروم رفتم سراغ گرنش و وجودمو به آتیش کشیدم.تمنا آروم نالید:هیراد..نکن!سرمو بلند کردم و با نیش باز گفتم:دیگه هر چقدر صبر کردم بسمه!دیگه نمیتونی جلومو بگیری!سکوت اتاق با صدای جیغ خفه ی تمنا شکسته شد!شبمون پر بود از ناز و نوازش و لذت و عشق!البته از حق نگذریم صدای جیغ و داد تختم در آورده بودیم!کلا باید تعویضش کنم!آب دهنمو قورت دادم و بعد یه نفس عمیق کنارش دراز کشیدم.هنوز نفس نفس میزدیم...آروم کشیدمش تو بغلم و سرشو گذاشتم رو سینم.هیراد:ممنون گلم،ممنون خانوم..تمنا:هیراد.. هیراد:جانم گلم؟جانم عشقم؟تمنا:خیلی دوست دارم!تن داغشو آروم به خودم فشردم و با عشق گفتم:منم دوست دارم نازنینم.دوست دارم خانومم.بخواب گلم،بخواب!ملافه رو با پام کشیدم رو خودمون و به ثانیه نکشیده خوابم برد!
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------***تمنا***بابا غلط کردم!درد کمرم امونمو بریده بود!زیر شکمم تیر میکشید و احساس ضعف میکردم.دیگه وقتی صحبت درد میاد وسط من هیچ چیزی حالیم نیست!عشق کیلو چنده؟اشک تو چشمام حلقه زده بود.دیگه طاقتم تموم شده بود.محکم با دستم کوبیدم تو قفسه سینش!هراسون از خواب پرید و هل گفت:ها؟ جانم گلم؟بقیش باشه فردا شب ،امشب اذیت میشی!باحرص گفتم:چی داری میگی؟پاشو ببینم!هیراد که انگار تازه از خواب بیدار شده بود هل شد و نگران گفت:چی شده خانومم؟چرا چشمای آسمونیت دریایی شده؟با بغض گفتم:چرا؟از من میپرسی؟دست خودم نبود وقتی درد دارم بغض میکنم!با بغض و چونه ی لرزون گفتم:کمرم!هیراد کلافه پیشونیمو بوسید و گفت:تو رو خدا بغض نکن عشقم،الان میام.سریع از تخت رفت بیرون و رفت پایین.بعد چند دقیقه با یه لیوان که نمیدونم توش چی بود و یه بسته قرص اومد بالا.با مهربونی آروم نشوندم رو تخت و مسکن رو با مواد تو لیوان به خوردم داد.نمیدونم چی بود ولی مزه ی عسل و دارچین و زعفرون میداد،در کل خوشمزه بود.آروم منو به پشت خوابوند و شروع کرد به ماساژدادن کمرم.میدونستم خماره خوابه.یه ذره که بهتر شدم برگشتم سمتش.نگران کنرم دراز کشید و گفت:بهتری عزیزم؟میخوای برم واست سُرُم بیارم؟با لبخند گفتم:نه عزیزم،خوبه خوبم!تازه سرحال شده بودم و خوابم پریده بود.ابروش پرید بالا،نیشمو واسش باز کردم!با خنده گفت:الان خوبی دیگه؟تمنا:عالی!شیطون نگام کرد و منو کشید سمت خودش.هیراد: پس..تازه متوجه منظورش شدم!سری از تو بغلش بیرون اومدم و گفتم:حالا که دقت میکنم میبینم که خیلی خوابم میاد،شب بخیر!سریع پشتمو کردم بهش و چشمامو بستم!واقعا دیگه ظرفیتم پر شده بود،این پسر خستگی ناپذیره!هیراد آروم دم گوشم خندید ودستشو دور کمرم حلقه کردو گفت:خوب بخوابی گلم،شب بخیر!فرداش نمیذاشت یه لیوان بلند کنم.هر چی لازم داشتم به زبون نیاورده سه سوته برام جور میکرد!عین پروانه دورم میچرخید و منم عین خر حال میکردم!با خودم تعارف ندارم که!فرداش دیگه از هیرادم سرحال تر بودم،تصمیم گرفتیم یه مهمونیه توپ راه بندازیم.هیراد نمیگفت جریانش چیه فقط میگفت یه جشن کوچیکه برای هردومون!هیراد زنگ زد به بچه ها و دعوتشون کرد که از شانس گندمون فقط آناهیدو امیر آدمای همیشه بیکار میتونستن بیان!هیراد بیخیال جشن نشد و گفت:هر کی دوست داشته باشه میاد هر کیم نیاد سرش کلاه میره!امیر طرفای ظهر اومد تا یکم بهمون تو جفت و جور کردن کارا کمک کنه.داشتم ظرفا رو آماده میکردم و خیر سرم به امیر میگفتم ظرفای سالادو چیکار کنه که دیدم صداش در نمیاد!برگشتم سمتش دیدم دل غافل! جا تره و بچه نیست!این کجا جیم شد؟کل خونه رو زیر و رو کردم تا بالاخره تو آخرین اتاق طبقه پایین گیرش آوردم.صدای پچ پچ میومد.آروم گوشمو چسبوندم به در و رادارامو فعال کردم.یکی دو دقیقه از استراغ سمع بیشتر نگذشته بود که یه نفر زد رو کتفم.یه متر از جام پریدم.هیراد آروم خندید و گفت:چه میکنی عشقم؟با ذوق گفتم:دارم جاسوسی میکنم!هیراد با جدیت یه دستی به موهام کشید و گفت: آفرین عزیزم!حالا جاسوسیه کیو میکنی؟امیر؟آروم سرمو تکون دادم و دوباره سرمو چسبوندم به در.هیرادم به تبعیت از من سرشو چسبوند به در!امیر:یعنی چی به تو چه؟مال خودمه خودم میگم باید چه شکلی باشه!.....امیر:هه هه چاکریم!دست پرورده ایم!خب بگم؟...امیر:بهش بگو جوری روت کار کنه که بالا و پایین کاملا برجسته و خوشکل باشه!بالا رو بهش سفارش کن حسابی گرد و قلمبه و اناری کنه!...امیر:ها؟چرا بی تربیت؟ماله خودمه دیگه!...امیر:خب،بهش بگو یه کاری کنه نرم بشه،من سفت دوست ندارم!سینه باید نرم باشه دیگه!یهو چشمام درشت شد؟الان امیر داره سفارش میکنه هیکل کارن بعد عمل چه شکلی شه؟با دهن باز برگشتم سمت هیراد که داشت میخندید.تمنا:مرض!به چی میخندی؟هیراد:چیه مگه؟بدبخت حق داره تو انتخاب هیکل نامزدش نظر بده!برم برم بهش مشاوره بدم،بذار بچم حالشو ببره!زدم تو بازوش و گفتم:غلط کردی!لازم نکرده!بیا بریم بذار راحت حرف بزنه.دستشو کشیدم و بردمش تو آشپزخونه.تمنا:راستی کارن کی برمیگرده؟ هیراد:فکر کنم یه ماه و نیم دیگه!هه!امیر از الان داره بال بال میزنه!با خنده با کمک هیراد کارای آشپزخونه رو تموم کردیم و رفتیم تو حال. امیر بعد نیم ساعت خندون اومد سمتمون.هیراد موذی خندید و گفت:داداش این چیزایی که تو سفارش دادی،طرف باید جادوگر باشه تا بتونه واست سر همش کنه!امیر شکه گفت:داداش قبلا از این عادتا نداشتی!هیراد سریع انگشتشو گرفت سمت من و گفت:تقصیر آبجیته!رو تموم رفتارام تاثیر گذاشته!دست به کمر طلبکار زل زدم بهش که سریع گفت:البته تموم این تغییرات در راه بهبود رفتار و حسنات اخلاقیم بوده و من کاملا راضیم!ریز خندیدم.امیر:اُه اُه!فکرشم نمیکردم انقدر از آبجی حرف شنوی داشته باشی!هیراد چپ چپ نگاش کرد و گفت:اگه زنه توام شب مجبورت کنه رو کاناپه بخوابی حرفای بزرگتر از دهت نمیزنی!همگی باهم خندیدم و رفتیم میز رو بچینیم تا آناهیدم پیداش شه.بعد یه ربع آناهیدم اومد.دیگه انقدر خندیدیم دل درد گرفته بودیم.این دختر عمه،پسر دایی هم جفت همن!بعدظهر بود که یهو آناهید از جاش پرید و گفت:بچه ها سوپرایز!دوید سمت کیفش و یه پلاستیک مشکی از توش درآورد و اومد سمتمون و کنارمون نشست.با ذوق گفتم:چیه؟چیه؟آناهید چیه؟هیراد خندید و آروم گفت:آروم بگیر یه لحظه میبینیم عزیزم.آناهید پلاستیک رو وسطمون خالی کرد وما هم گرد شدیم دورش..
با ذوق پریدم سر آناهید و یه ماچ آبدار از لپش گرفتم و با شادی گفتم:من عاشششق منچم! بچه ها هم به این حرکت بچه گانم خندیدن و هر کدوم یه رنگی انتخاب کردیم.از بچگی عاشق رنگ آبی بودم بخاطر همین حاضر نشدم مهره های آبی رو به امیر بدم!حسابیم سر این موضوع موهاشو کشیدم!امیر به اجبار مهره های قرمز رو برداشت،هیراد سبز و آناهید زرد.منو هیراد روبه روی هم بودیم و امیر و آناهید رو به روی هم.امیر دستاشو بهم کوبید و گفت:خب بزن بریم.آناهید:خدا خدا کنین امیر حالا حالاها 6 نیاره چون به محض ورود نمیذاره کسی تکون بخوره!تاس اول دست من اومد.سر دور اول 6 آوردم و با ذوق کاشتم و بازی شروع شد.تاس 8 دور چرخیده بود ولی امیر هنوز 6 نیاورده بود!امیر:آفرین آناهید!2،2 میخوای داداشو بزنی!تو میتونی!اه ه ه ! 4؟اشکال نداره!داداش 2 میخوای آناهیدو قلم کنی!آناهید بزن،بزن تمنا داره میره تو خونه،بزن.آفریننننن!ایول زدیش!آبجی انتقامتو بگیر!یه 5 بیاری با اون یکی مهرت میزنیش!دیگه ما سه تا غش کرده بودیم از دست امیر!عین برگ توسکا سریع برمیگشت!بالاخره بعد 15 دور امیر 6 آورد!با کلی ذوق مهرشو کاشت.یه دور که تاس انداختیم من انداختم و 3 آوردم.فقط یه مهره داشتم....خبیث مهرمو تکون دادم و امیر رو زدم!بچه ها ریسه رفتن دیگه!امیر ریلکس نگام کرد و گفت:6 بیارم هر جا گیرت آوردم میترکونمت!همگی خندیدیم.بعد نیم ساعت بالاخره از منچ عزیزمون دست کشیدیم.رفتم گیتار هیراد رو آوردم که صدای دست و سوت بچه ها بلند شد.به زور مجبورش کردم و آقا بالاخره با هزار ناز و عشوه قبول کرد و شروع کرد به زدن :من برعکس همه پشت خنده هام غمه/تو برعکس منی/شادی و غمگین میزنی/ولی تو فوقش آخرش/میگی کلا رفته سرش/باشه کلا رفته سرم/ولی تو رو از رو میبرم/خط و نشون کشیدن /که خدایی نکرده دیدم/چشام دیگه تو رو نبینه/آره دوری و دوستی همینه/خاطرت هنوز عزیزه/ولی از فکری که مریضه/بهتره دوری باشه/نه که یه عشق زوری باشه/هوایی شدی خواستی که قلبمو دورش کنی/دل تو دلت نبود بزنی ذوقمو کورش کنی/کار از کار گذشته دیگه نمیشه به رو نیارم/با بد و خوب تو ساختم ولی نه دیگه کشش ندارم....(هوایی شدی/محسن یگانه) حسابی با آهنگ قر دادیم و خندیدیم.هیراد دو سه تا آهنگ دیگه هم واسمون زد و بعدش هممون عین قوم گرگوریا حمله کردیم به میز عصرونه و تا خرخره خوردیم!بعد شام دور شومینه ولو بودیم و هرکدوممون تو فکر خودمون بودیم!من تو بغل هیراد بودم و به آتیش زل زده بودم و تو افکارم غرق بودم که یهو امیر با صدای بلند گفت: راستی داداش؟مناسبت جشنتون چی بود؟هیراد که مثل من از جا پریده بود گفت:چته پسر؟ زهره ترکمون کردی!امیر خندید و گفت:نگفتی!هیراد منو بیشتر تو بغلش فشار داد و گفت:این جشن به مناسبت تمنا بود،به مناسبت نامزدیمون.امیر و آناهید با هم هوو میکشیدن و مسخرمون میکردن!بعد مثل آدمیزاد بهمون تبریک گفتن و رفتن خونه هاشون!
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------***هیراد***بعد رفتن بچه ها شیطون تمنا رو از پشت بغل کردم و گونشو بوسیدم.دستشو گذاشت رو دستام که رو شکمش بود و خودشو برام لوس کرد.دم گوشش گفتم:سرحالی عزیزم؟تمنا:اوهوم!!!!هیراد:حا لت کاملا خوبه؟تمنا:اوهوم!هیراد:هیچ مشکلی نداری؟خوابت نمیاد؟تمنا:نچ چط...جملش تموم نشده بود که رو دستام بلندش کردم و نیشمو واسش باز کردم!انگار تازه متوجه منظورم شده بود، قرمز کرد!خندیدم و گونشو بوسیدم.خونه رو به همون حال ول کردم و رفتم سمت اتاق خوابمون.درو با پا بستم و گذاشتمش رو تخت.نگاهش به دمپایی هام بود!بلند خندیدم که آروم گفت:مرض!با خنده گفتم:باورم نمیشه!تو هنوز از من خجالت میکشی؟صادقانه تو چشام زل زد و گفت:اوهوم!خندون گفتم:این که خجالت نداره عشقم!حلا بیشتر باهم آشنا میشیم،بیشتر باهم خواهیم بود،بالاخره خجالتت میپره!تمنا:غلط کردی!ما هنوز عقد نکردیم!پریدم سرش و خندون گفتم:چه ربطی داره؟شروع کرد به جیغ زدن ولی من اصلا به حرفاش گوش نمیدادم!در کل شب فوق العاده ای بود!بودن با تمنا بهم آرامش میداد.بعد یه مدت امتحانات سر رسید و فورجه ها شروع شد.تمنا بکوب میخوند و منم سرم خیلی شلوغ بود. بالاخره دوران طاقت فرسای امتحانات تموم شد.با اینکه درسم خوب بود ولی به شدت از دوران امتحانات متنفر بودم!تمنا آخرین امتحانشم داده بود و الان داشت دوش میگرفت.پله ها رو یکی دوتا کردم و رفتم پشت در حموم.در زدم.تمنا:جانم؟هیراد:جونت بی بلا!باز کن منم بیام!تمنا:ها؟کجا بیای؟هیراد:منم میخوام دوش بگیرم!تمنا:خب برو اون یکی حموم!هیراد:نچ!تمنا:خب بعد من بیا!هیراد:نچ!نمیخوام!باز کن منم بیام!تمنا:برو بابا!بعد من بیا دوش بگیر!با شیطنت لبخند زدم و بلند گفتم:آی آی دستم!آخ!تمنا هراسون در حموم رو باز کرد و در حالیکه فقط یه حوله ی کوتاه دورش بود پرید بیرون!تمنا:چی شده؟حالت خوبه؟سریع تغییر موقعیت دادم و انداختمش رو کولم و رفتم تو حموم!تمنا:هیراد ول کن!واسه من فیلم میای؟ فقط خندیدم.بعد کلی جیغ جیغ هر دومون دوش گرفتیم و اومدیم بیرون.داشتم موهامو خشک میکردم که تلفن خونه زنگ خورد.xerxexبود!هیراد:سلام بابا!_سلام پسر،کجایی یه ساعته دارم زنگ میزنم؟گوشیتم که جواب نمیدی!_حموم بودم!_تمنا کجا بود؟اونم جواب نمیده!_حموم!یهو xerxex زد زیر خنده!اُه اُه تازه فهمیدم چه سوتیه گنده ای دادم!اگه تمنا بفهمه به بابام چیو لو دادم صد در صد خفم میکنه!اومدم درستش کنم جان خودم.هیراد:یعنی..اول من رفتم..بعدxerxex:ماست مالیش نکن!خودتو لو دادی!حالا واسه من سرخ و سفید نشو.زنگ زدم بگم آخر هفته حتما باید شیراز باشین.متعجب گفتم:شیراز؟چرا؟xerxex:چرا نداره!عروسیتونه!شکه گفتم:چی؟عروسی؟؟عروسیه ما؟کی؟چرا انقدر بی خبر؟چرا بهمون هیچی نگفتین؟ _اگه میذاشتیم پای شما حالا حالاها باید تو خماری میموندیم!از حالا گفته باشم،من خیلی زود ازتون یه نوه ی تپل و خوشکلی میخوام!شیرفهم شد؟!نیشم از بنا گوش در رفت!_روی تخم چشام!_نگا کن چه ذوقیم کرده پدر سوخته!_راستی بابا هانیه چی؟کی میاد؟بابا خندید و گفت:دیروز اومد!چشام درشت شد!یهو صدای جیغ اومد و بعد یه ذره خش خش که معلوم بود بخاطر جابجا شدن تلفنه صدای هانیه تو گوشم پیچید.هانیه:آشغال تو کی زن گرفتی؟ نباید به من میگفتی؟ها؟با خنده گفتم:همین پیش پای شما!شما پیداتون نبود!هانی:عقب افتاده،سالهاست چیزایی به نام تلفن و اینترنت اختراع شده!نباید خبر میدادی؟هیراد:حالا که فهمیدی!هانی:خیلی پررویی!راستی عکس زنتو دیدم،چقدر خوشکله!عجب سلیقه ای داری کثافت!چه اسم باحالیم داره!تمنا!یه ذره از اخلاقش میدونم،مامان و بابا میگن خیلی شوخه. واقعا اینجوریه؟با خنده گفتم:عین خودت دلقکه!البته دست تو رو از پشت میبنده!هانی:آخ جون ایول!الحق که داداش خودمی!من برم آرش داره گریه میکنه.از طرف من محکم ماچش کن!بای.هیراد:برو به سلامت،بای.بعد قطع کردن تلفن نیشم شل شد..
به این فکر کردم که تمنا خیلی چیزا رو تو من تغییر داده!مثلا من قبلا عین چی از بچه میترسیدم ولی الان دارم لحظه شماری میکنم تا بچه های خودمو تو بغلم بگیرم!نیشم دوباره شل شد!گوگولیای بابا!هه هه!خل شدم رفت!تمنا حوله به سر اومد سمتم و گفت:کی بود هیرادی؟هیراد:بابام بود.تمنا:چیکار داشت؟هیراد:واسه آخر هفته دعوتمون کرد عروسی!تمنا متعجب گفت:عروسی؟عروسی کی؟آروم خندیدم و گفتم:عروسی خودمون!با چشمای گرد شده گفت:چی؟عروسی خودمون؟یعنی چی؟موضوع رو براش توضیح دادم و اونم کلی غرغر کرد که چرا بهمون نگفتن!ولی کاملا معلوم بود اونم مثل من حسابی از این موضوع سر کیف اومده!بعدظهر با کلی ذوق و شوق وسایلمونو جمع کردم و به زور تمنا رو راضی کردم که قبل آخر هفته خودمون بریم شیراز.البته اونم بدش نمیومد فقط واسه احتیاط ناز میکرد!تمنا طبق معمول کل راه رو خوابید!ساعت 9 صبح بود که رسیدیم.خیلی راحت با یه بوسه بیدارش کردم. مستقیم رفتم خونه ی خودمون.دیروز که با مامان حرف میزدم و گفتم که داریم میایم گفت زنگ میزنه تا سعید و مریمم بیان اونجا.با تمنا رفتیم تو،همچین پامونو تو راهرو گذاشتیم هانی عین چت از کنارم رد شد و پرید سر تمنا و تف مالش کرد!هستی جون و بابا و سعید و مامان مریم(!!!)هم به ترتیب تمنا رو بغل کردن!ابرومو انداختم بالا و گفتم:واقعا چه استقبال گرمی!انقدر تحویلم نگیرین،لوس میشم یه وقت!هانی با ذوق برگشت سمتم و گفت:ای وای داداش!کجا بودی؟ندیدمت!هیراد:کوری عزیزم!از کنار من که دو مترم رد شدی و ندیدیم،اونوقت اون فسقلی رو پشت سرم دیدی؟هانی لپ تمنا رو کشید و گفت:خیلی دوسش دارم!خیلی باحاله!تمنا که ار این حرکت فوق العاده بدش میاد زد پشت دست هانی و گفت:نکن بچه!مگه کش تنبونه؟سعید:آره هست،من امتحان کردم!ولی بهت پیشنهاد میکنم این کارو نکنی چون بعدش تمنا آسفالتت میکنه!هانی زد زیر خنده و دوباره تمنا رو بغل کرد.مامان و بابا اومدن جلو و با محبت بغلم کردن و مریم جون باهام دست داد و بغلم کرد.سعید سفت بغلم کرد و چند بار محکم زد رو پشتم.هانی که هیچ!انگار نه انگار داداششم و نزدیک یه ساله منو ندیده!تمنا هنوز نیومده تو خونه جامو گرفته!باید یه فکری براش بکنم!سعید آروم از پشت بهم نزدیک شد و دم گوشم گفت:هیراد دیگه وقتی برات نمونده پسر!برو زندگیتو بکن!هنوز واسه اینکارا خیلی جوونی،حیفی به خدا!برو پسرم،فرار کن!برو خودتو نجات بده!با تمنا ازدواج کنی عمرت به فناست!همونجور که به حرفای سعید میخندیدم میرفتم سمت نشیمن که چشمم خورد به یه بچه که کف نشیمن داشت 4 دست و پا راه میرفت.موهای لخت قهوه ایش بادقت فشن شده بودن و قیافشو خیلی باحال کرده بودن!با تعجب برگشتم سمت هانی و گفتم:آرش؟هانی خندید و گفت:خوده خودشه!یهو ذوق کردم و دویدم سمتش و بغلش کردم.محکم به خودم فشارش دادم.بچه ی بیچاره فقط زل زده بود به من.سرمو بردم عقب و یه ماچ محکم از لپش گرفتم،بر خلاف تصورم که فکر میکردم میزنه زیر گریه یه لبخند زد که دو تا دندون خرگوشیش معلوم شد!دلم واسش ضعف رفت و دوباره بوسیدمش و انداختمش هوا و گرفتمش.غش غش میخندید.با شادی برگشتم سمت هانی و گفتم:چه شیرینه!صد در صد به من رفته که انقدر خوشکل شده!هانی هیچی نمیگفت فقط با دهن باز زل زده بود به من!مامان و بابا هم همینطور!تمنا با شیطنت خندید و گفت:اگه نقشه کشیده بودی با خوشگل پسرت آقا داداشت رو دنبال بدی باید بگم تیرت به سنگ خورد!قبلا من حالشو بردم،دیگه از بچه نمیترسه!سعید پق زد زیر خنده که مریم جون بایه سیخونک ساکتش کرد!هانیه:خیلی بدی!کلی واسه هیراد نقشه کشیده بودم!زبونمو واسش درآوردم و گفتم:تا چشت درآد!همگی خندیدیم و رفتیم تو نشیمن!روزا به سرعت میگذشت و کارها با مدریت مامان و مریم جون با سرعت هرچه تمامتر راست و ریست میشد.بالاخره رسید..روزه موعود من..روز من و تمنا..روزی که بالاخره تمنا به طور رسمی مال من میشد!
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------***تمنا***دیگه داشتم زیر دست آرایشگر جون میدادم!هی وول میخوردم و اونم هی بهم تذکر میداد!بالاخره بعد ساعت ها بتونه کاری کار آرایشگر تموم شد!هستی جون و مریم جون با چشمای به اشک نشسته نگام میکردن!هانی:ای هیراد!تو گلوت گیر کنه!هستی جون انگار منتظر جرقه بود سریع گفت:اسپند،اسپند دود کنین واسه عروس گلم!مریم جون که هیچ!من نمیدونم چرا هی دور خودشون میچرخیدن!من عروسم اینا هل کردن؟یه نگا به خودم تو آینه انداختم.الحق که آرایشگر کارشو خیلی خوب انجام داده بود.آرایش ملایم آبی _نقره ایه صورتم چهرمو فوق العاده زیباتر کرده بود!موهامو اول با بابلیس لول درشت کرده بود بعدش یه شنیون ساده ولی شیک واسم بسته بود!به درخواست خودم آرایشم خیلی ساده و ملایم بود.یه دستی به لباسم کشیدم،لباسمو هانی با خودش از ایتالیا آورده بود.یه لباس فوق العاده شیک و ساده!لباسم دکلته بود،تا کمر تنگ بود و از کمر به پایین کم کم گشاد میشد.روی پارچه ی سفید و لطیفش یه لایه توره خیلی نازک کشیده شده بود که روش اکلیل داشت.لباسم اصلا پف نداشت!چه بهتر!بخاطر فرم لباسم هیکل ظریفم خیلی خوب خودشو نشون میداد.در کل خیلی خوشکل بود.تور موهام خیلی بلند بود ولی ساده ی ساده!تا گفتن هیراد اومده قلبم عین قلب گنجشک شروع کرد به تپیدن!مدام با ناخونام ور میرفتم و این وسط هانی هی مسخرم میکرد!من نمیدونم چرا شوهرش نیومد تا جمعش کنه؟!هانی میگفت برای شرکتش یه مشکلی پیش اومده خفتش کردن نذاشتن بیاد ایران!وقتی هیراد اومد تو کفم برید!اوففففففففف!عجب چیزی تور کرده بودم و نمیدونستم!هیراد یه دست کت شلوار مشکی خفن پوشیده بود با پیراهن سفید و کراوات خاکستری.دهنم آب افتاده بود!زوم کرده بودم رو یه نقطه ی ثابت رو صورتش..اومد جلو و همونجور که خیره خیره نگام میکرد دست گل رز سفید_آبیمو بهم داد و دستامو بوسید!تو کف هم بودیم که این فیلم بردار بوزینه عین مرغ پر کنده کنده پرید وسط کارمون و هی زر زر میکرد که چیکار کنیم چی کار نکنیم!خیلی راحت نگاه خیره ی هیراد رو رو لبام حس میکردم!رفتیم آتیله و بعد کلی چسان فیسان و ژست رفتیم سمت باغی که جشنمون توش بود.بعد مراسم مضخرف احوالپرسی با فک و فامیل نشستیم سر جامون.چشم دخترای فامیلمون داشت در میومد!آها!انقدر حرص بخورین بمیرین!همه ی بچه ها اومده بودن،یعنی سمینم در کمال پررویی تشریف لششو آورده بود!از همون اول واسش چشم غره میرفتم و لبخند پیروزمندانه میزدم!اونم هی قرمز میکرد من و هیراد میخندیدیم!جو،جو عشق و حال بود و بچه ها داشتن وسط جفتک مینداختن!یهو آهنگ عوض شد و جفت جفت کفترای عاشق بق بقو کنان ریختن وسط!چشمم افتاد به امیر که کارنو گرفته بود تو بغلش و ملایم میرقصید.الحق دست و پنجول اون جراح رو باید طلا گرفت!یه چیزی ازش ساخته بود لامصب عروسک!
امیرم که این وسط کارخونه تیتاب به نامش زدن!ارکستر ازمون خواست که به جمع کفتران عاشق بپیوندیم!آخه بگو الاغ تانگو مگه واسه بعد صرف شام نیست؟!اوف!این آناهید و آرمانم جدیدا خیلی مشکوک میزنن!چند باری فیس تو فیس عیششون رو منقطع کردم!هه هه!کرم رو یه جا باید ریخت دیگه!خدا رو شکر آرمانم سروسامون گرفت خیال من راحت شد!هیراد دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منم دستمو گذاشتم رو شونش.آروم با ریتم حرکت میکردیم،در سکوت بهم خیره شده بودیم.آهنگ که تموم شد با لبخند بهش خیره شدم،مردمک چشماش میلرزید!اُخ اُخ!من این حالتو خیلی خوب میشناسم!دیگه صبرش آخراشه!دیدم اوضاع خیطه اومدم جیم بزنم که حلقه ی دستشو محکمتر کرد و در یک حرکت غافلگیرانه لباشو چسبوند!خیلی عمیق و با ولع میبوسید!بچم خیلی جلوی خودشو گرفته بود!صدای دست و جیغ و سوت بچه ها باغ رو پر کرد!به زور ازش جداشدم،از خجالت داشتم آب میشدم!چشماش هنوز خمار بود و معلوم بود سیر نشده!بالاخره رضایت داد و ولم کرد.دستمو گرفت و بردتم سمت جایگاه.بالاخره وقت شام رسید.فیلم بردار راهنماییمون کرد سمت ته باغ و خودش با عذر خواهی رفت سمت دیگه تا با موبایلش حرف بزنه.وسط راه داشتیم از وسط یه جاده ی تونل مانند رد میشدیم که یهو دستم کشیده شد و رفتم تو درختا!راه همینجوری باز میشد و منم کشیده میشدم!بالاخره هیراد دستمو ول کرد و چسبوندتم به یه درخت.سرشو فرو کرد تو گردنم و عمیق نفس کشید.دم گوشم زمزمه کرد:داری دیوونم میکنی!بهم فرصت حرف زدن نداد و با لباش دهنمو بست!یه دل سیر که بوسید با صدای اعتراض شکمامون بالاخره رضایت داد که بریم یه چیزی کوفت کنیم!از لای درختا که بیرون اومدیم دیدیم فیلم بردار گیج داره دنبالمون میگرده.هیراد باخنده صداش کرد.فیلم بردار:وای کجایین شما؟یه ساعته دارم دنبالتون میگردم!هیراد با نیشخند گفت:گفتیم تا شما بیاین بریم هوا خوری!آره جون خودت!هوا خوری یا ...!فیلم بردار:خیلی خوب زود باشین.چشمم که به غذاها خورد دنیام رنگی شد!اومدم حمله کنم که فیلم بردار میمون گفت:خیلی خوب عزیزم تو برو اونجا بشین،آقا داماد شما هم بشینین کنارش و تو دهنش غذا بذارین.هیراد اول یه ذره خشن نگاش کرد که طرف جفت کرد بعد نشست کنارم!هیراد زیر لبی غر میزد.هیراد:برو به ننت بگو عزیزم!بوزینه!تو رو بگو دیگه،هی میگفتی این بیاد کارش خوبه!پریدم وسط حرفش و با خنده گفتم:الان بهتر نیست یه چیزی بدی من بخورم تا هلاک نشدم؟!هیراد با خنده یه بشقاب برداشت و به دستور بوزینه ی عزیز یکم غذا کشید.آخ جون غذا!هیراد با لبخند یه قاشق غذا گذاشت تو دهنم.یه دور فک رو نچرخونده تموم محتویات معدم از جمله چایی تلخ امروز و ماکارونی دیشب شام و یه سری مخلفات دیگه اومد تو دهنم!با هزار بدبختی جلوی اوق زدنمو گرفتم.هیراد نگران جلوم زانو زد و گفت:چی شد گلم؟حالت خوبه؟میخوای بریم دکتر؟به زور حالتمو به روال طبیعی برگردوندم و اشک گوشه ی چشممو پاک کردم.برای هیراد که با نگرانی نگام میکرد سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم:ای تو این شانس!عین خودت وقت نشناس و آبرو بره! گنگ نگام میکرد!آروم خندیدم و دستمو گذاشتم رو شکمم و به شکمم خیره شدم و گفتم: مامانی حالا نمیشد ده دقیقه دیرتر ابراز وجود میکردی و نمیر(...)دی تو برناممون؟هیراد مبهوت به من و شکمم خیره شده بود!هیراد:تمنا...تو...تو..تمنا :تو خودت قند و نباتی.شکولاتی شکولاتی!هیراد:تو حامله ای؟یه جور با شک این جمله رو گفت که پکیدم از خنده!وسط خنده یهو جدی شدم و گفتم:تعجبم میکنه!همش همش چند ماه بهت محرم بودم!انقدر بی ظرفیت بازی درآوردی که شب عروسیمون بچمون داره تو شکمم قر میده!هیراد یهو شکفت و با خوشحالیه وصف نشدنی بغلم کرد و صورتمو بوسه بارون کرد!اون بوزینه هم ککماکان داشت با نیش باز فیلم میگرفت!هیراد:قربونتون برم!فدای جفتتون بشم!تمنا ممنون!ممنون از اینکه داری بابام میکنی!عاشقتم تمنا!اشک تو چشمام لقه زد.صداقت تو چشماش فریاد میزد!سفت بغلم کرد و لبامو بوسید.تنها چیزی که طی این دو ماه چشیدنش باعث نمیشه حالت تهوع بگیرم لبای هیراده!این بچه ی سرتقم طی این دو ماه یه بار جلوی باباش ابراز وجود نکردا ، اونوقت امشب،جلوی فیلم بردار یهو شکوفه کرد!تو کف بوسه های هیراد بودم و اصلا فیلم بردار رو آدم حساب نمیکردم که با صدای جیغ هانی و مریم جون و هستی جون از جا پریدم!اُه اُه خانواده ی محترم جمعشون جمعه!ا ا ما چرا هنوز تو لبیم؟به زور از هیراد جدا شدم،کی اینا رو خبر کرد؟شک نکن کار این میمونه!هیراد با خنده کمکم کرد از رو پاش بلند شم.هانی سریع پرید بغلم کرد و تف مالم کرد.هانی:قربونش برم!فداش بشه عمه!گوگولیه هانی!هستی جون به زور هانی رو ازم جدا کرد و سفت بغلم کرد و بعدش مریم جون حسابی چلوندتم!کسی نگفت آخه بچه؟قبل عروسی؟مثل اینکه همه غیر من و هیراد انتظار همچین دست گلی رو داشتن! xerxex:پدرسوخته چه سرعت عملی داری!یه هفته نمیشه که سفارش نوه دادم، سریع دست بکار شدی،به نتیجه هم رسیدی؟از خجالت داشتم آب میشدم،سرمو انداختم پایین!هیراد با شعف گفت:به بابام رفتم دیگه!بابا خشایار بلند خندید و گفت:ای بی پدر! هیراد آروم دم گوشم گفت:خجالت نکش،هستی جونم روز عروسیش 3 ماهه هانی رو حامله بود!خندم گرفت!پدر و پسر چه عجله ای داشتن!سعید:دمم گرم!تموم دوستام هنوز بچه هاشون دبستانین،اونوقت من دارم بابابزرگ میشم!خوش بحال نوم،چه بابابزرگی گیرش اومده!گریم گرفت.حقا که مریم جون و سعید برام پدر مادری کردن!درست مثل مامان بابام دوسشون دارم.خودمو انداختم تو بغل سعید و زدم زیر گریه.سفت بغلم کرد و سرمو بوسید.سعید:تمنا کوچولوی من چقدر زود بزرگ شد،انقدر زود که داره مامان میشه!سفت تر بغش کردم و گفتم: دوست دارم بابا!سعید حلقه ی دستشو محکمتر کرد و با ذوق گفت:بالاخره گفتی!بالاخره به آرزوم رسیدم و دخترم بهم گفت بابا!گریم شدت گرفت.سعید با چشای نمدار خندید و منو از خودش جدا کرد و گفت:دیگه نبینم دختر بابایی انجوری گریه کنه ها!هستی جون و بابا خشایار اصلا تعجب نکردن،صد در صد هیراد جریان رو بهشون گفته.مریم جون با چشمای اشکی بهم خیره شده بود.خودمو انداختم تو بغلش و گفتم:دوست دارم مریم جون،دوست دارم مامانی!هیراد آروم اومد جلو منو با دقت از مریم جون جدا کرد و با احتیاط بغلم کرد و گفت: اگه همینجوری پیش برین نوه ی خودتون و جیگر بابا رو له میکنین!هممون خندیدیم و جشن رو روال خودش برگشت،از خیر شامم گذشتم چون اگه یه قاشق دیگه میخوردم ساندویچ هفته ی قبلم بالا میاوردم!
7 ماه بعد!!!
کف دستام عرق کرده بود،مدام تو راهروی بیمارستان قدم میزدم،استرس داشت جونمو میگرفت!صدای جیغای تمنا داشت عین مته مغزمو سوراخ میکرد.چند بار پشیمون شدم که چرا از خانم رهمانی مسئول بخش خواهش کردم که بذاره تو راهرو منتظر بمونیم!صداها کاملا واضح میومد و داشت منو دیوونه میکرد.آخه بگو دکتر الاغ!یه دختر 19،20 ساله توان بدنیا آوردن طبیعی دوقلو رو داره؟امیر:چته داداش؟آروم باش!انگار خودت داری میزایی!رو صندلی وا رفتم. امیر بدو بدو اومد سمتم و جلوم زانو زد و رو به کارن و بقیه بچه ها گفت:پرستار خبر کنین ،یه زائو هم اینجا داریم!با تموم استرس و بی حالیم یه جور زدم پس کلش که برق از سرش پرید! امیر:آخ!دااش چرا میزنی؟هیراد:4 ماه دیگه وضعیت تو هم میبینیم!ببینم اون موقع هم میتونی سر بدنیا اومدن بچت و درد کشیدن عشقت همین قدر آروم باشی؟امیر باذوق رفت کنار کارن و با احتیاط دستشو گذاشت رو شکم بالا اومده ی کارنو و گفت:بابا فداش بشه!فقط بیاد من خودم قربونش میرم!کارن چپ چپ نگاش کرد.امیر نیششو باز کرد و کارنو بوسید،بیچاره لبو شد! امیر با نیش بازگفت:قربون خانوم خودم برم!تو که میدونی من بدون تو هیچ چیز و هیچ کسو تو زندگیم نمیخوام!یهو با صدای جیغ تمنا هممون یه متر پریدیم بالا!تمنا:هیررررراد! نگران بلند شدم و بلند گفتم:جونم عزیزم!تمنا:هیراد میکشممممممت!چشام از کاسه دراومد!جاان؟ امیر و بردیا ریز ریز میخندیدن!هیراد:چرا عزیزم؟تمنا با گریه گفت:تو این بلا رو سرم آوردی!گرفتمت از مردونگی ساقطت میکنم!جونم داشت در میومد.بیشتر از بچه ها نگران تمنا بودم!بالاخره بعد چند ساعت نفس گیر تمنا رو آوردن بیرون.دویدم سمت تختش و دست سردشو گرفتم تو دستم و گونشو بوسیدم.تمنا با صدای ضعیفی گفت:بذار خوب شم،خودم سرویست میکنم!پرستارا ریز خندیدن،قبل از اینکه فرصت کنم واسشون چشم غره برم چشمای تمنا بسته شد.هل شدم،اصلا مغزم کار نمیکرد!با نگرانی صداش کردم.خانوم مرادی یکی از پرستارا گفت:نگران نباشین آقای دکتر.خانومتون برخلاف جسه ی ریزشون خیلی قوی و مقاوم بودن!معمولا باید وسط کار بیهوش میشدن که تا الان تحمل کردن و تازه بیهوش شدن.جای نگرانی نیست.خیالم که از بابت تمنا راحت شد رفتم تا بچه هامو ببینم.بقیه زودتر از من رسیده بودن. سعید تا منو دید گفت:ا هیراد اومدی؟بیا ببین چی کاشتی؟درسته در حال حاضر شکل سیراب شیردونن ولی شرط میبندم به من میرن،پس جای نگرانی نیست!خندیدم و رفتم سمت تختی که دختر و پسرم توش بودن،هر دوشون سفید بودن!خدا رو شکر پوستشون به تمنا رفت!با چشمای درشتشون بهم زل زده بودن و تو جاشون وول میخوردن!رنگ چشمای دخترم خاکستری بود و رنگ چشمای پسرم آبی!با ذوق خندیدم و جفتشون رو با احتیاط گرفتم تو بغلم.قیافم خیلی خنده دار شده بود!بچه هامو عین گونی گرفته بودم تو بغلم!سعید بهمون میخندید و ازمون عکس میگرفت!بابا مامان و مریم جونم از خوشحالی رو پاشون بند نبودن!با هیجان گذاشتمشون تو تخت و یکی یه ماچ آبدار از لپشون گرفتم که گریشون در اومد!هل شده بودم و سعی داشتم هر دوشون رو ساکت کنم!بقیه هم سرم میخندیدن!بالاخره مریم جون و هستی جون دلشون به حالم سوخت و به دادم رسیدن!با ذوق به ثمره های عشقم زل زده بودم که یکی از پرستارا اومد تو اتاق و گفت:ببخشید دکتر.خانومتون بهوش اومدن و میخوان که ببیننتون!با شادی رفتم سمت اتاقش،تقریبا میدویدم!پامو که گذاشتم تو اتاق جعبه ی دستمال کاغذی خورد تو صورتم!تا اومدم به خودم بیام تمنا دمپاییشو سمتم پرت کرد که اگه جاخالی نمیدادم دماغم میرفت تو آفسایت!با خنده درو بستم و با سه قدم بلند خودمو رسوندم بهش.سفت بغلش کردم و کنارش نشستم.هی غرغر میکرد و میخواست از بغلم بیاد بیرون.بیشتر به خودم فشارش دادم،اومد دهن باز کنه که لبامو گذاشتم رو لبش و ملایم بوسیدمش.اونم آروم شده بود و همراهیم میکرد!تو اوج لذت بودیم که در با شدت باز شد و سعید و امیر و بقیه بچه ها پریدن تو اتاق!با حسرت از تمنا جدا شدم ولی ولش نکردم!اونم بیخیال تو بغلم لم داد!انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش میخواست لهم کنه!سعید شیطون خندید و گفت:هیراد جان مثل اینکه قصد داری هر سال دخترمو اینجا مهمون کنی!تمنا سرخ کرد و با اعتراض گفت:سعیید!امیر:داداش خوش میگذره؟اگه خوبه بگو ماهم بیایم!ریلکس گفتم:امیر جان خفه میشی یا خفت کنم؟امیر بدون توجه به تهدیدم با ذوق گفت:راستی اسم فینگیلی های عمو رو چی گذاشتین؟همون لحظه مامان و مریم جون بچه ها رو آوردن تو اتاق.هستی:برین کنار نوه های خوشکلم گشنشونه!امیر:نگفتین!؟با لبخند به تمنا که به بچه هامون خیره شده بود نگا کردم و گفتم:تینا.تمنا همونجور که زل زده بود به پسرمون گفت: تیام!بعد با چشمای اشکیش زل زد به من و گفت:تیام خیلی شبیه داداشیمه!خم شدم و گونشو بوسیدم و گفتم:البته شبیه تو خانوم خوشکلم!امیر:بابا اینجا هنوز مجرد داریما!نکنین بابا!دلشون میخواد بیچاره ها!با خنده به بچه ها خیره شدم.آرمان و آناهید دوهفته ای میشه که نامزد کردن،بردیا و الینا هم هنوز بخاطر فوت مادربزرگ بردیا عروسیشونو نگرفته بودن!آرتمیس هنوز قصد درس داره ولی من که میدونم عاشق پسر داییشه!بقیه هم که....!بعد ترخیص همگی رفتمی خونه ی ما تا مامانا حسابی هوای تمنا و عزیزای بابا رو داشته باشن! بعد دوهفته اونم به اصرار رفتیم خونه ی خودمون،تهران!ولی به شرط حظور مامانا تا 40 روزه بعد زایمان تمنا تموم شه!من آخرش نفمیدم فلسفه ی این 40 روز چیه؟!یعنی تو خارج که این جور رسما نیست همه ی بچه ها رو آل میبره؟!!!
دردم خیلی شدیدتر شده بود،اینو چند بار به اون پرستار لاغره گفتم ولی یه لبخند مضخرف تحویلم داد و گفت:طبیعیه عزیزم!دیگه قشنگ داشتم گریه میکردم!خدایا!آخه این چه شانس گندیه که ما دخترا داریم؟چرا ما همیشه باید درد بکشیم؟پرستار لاغره اومد تو و عصبی رو به من کرد و گفت:چته دختر؟ما در طول روز 10،20 تا زائو داریم ولی هیچکدومشون انقدر کلی بازی در نمیاوردن!اگه حالم خوب بود و این شکم قلنبه یاری میکرد یه جفت پای تمیز تو حلقش میرفتم!من کولی بازی در میارم؟خدایی تا همین جاش هم خیلی جلوی خودمو گرفتم تا زیاد سر و صدا نکنم!داشتم زیر لبی به این پرستار آشغاله فحش میدادم که یه پرستار جیگر اومد تو!پرستار جیگره:آرامه نمیدونی امروز یه دختر 19 ساله که دوقلو حامله بود آوردن اینجا یا نه؟آرامه:تو با زائو چی کار داری؟جیگره:میگن زن دکتر مهر آراست!گفتم هواشو داشته باشین که با یه شکایت کوچولو از کار و زندگی ساقطتون نکنه!میدونی که دکتر مهر آرا چقدر نفوذ داره و بیشتر سهام بیمارستان ماله اونه نه؟هه هه هه!بلاخره گذر پوست به دباغ خونه افتاد!یوها ها!چنان حالتو بگیرم که کیف کنی!جیگره:پیداش کردی به منم بگو بریم یه ذره پاچه خواری کنیم!میدونی که دکتر مهرآرا چقدر خرش میره!آرامه:آره،ولی خدایی دکتر مهرآرا خیلی جیگره، خدا کنه حداقل زنش خوشکل باشه دلمون نسوزه!چی؟هیز عوضی واسه شوهر من دندون تیز میکنی؟تمنا:شما لازم نکرده نگران باشین!به اندازه ی کافی خوشکل هست!جیگره: میشناسیش؟سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و لبمو به دندون گرفتم!آرامه با یه پوزخند گفت:بهت نمیاد با همچین آدمایی بپری!حرصم دراومد!دیگه داشت زیادی دماغشو تو کفشم فرو میکرد!سعی کردم آروم باشم و به دردم فکر نکنم.تمنا:شاید بهم نخوره ولی هم خودشو خوب میشناسم هم زنشو!آرامه:میتونم بپرسم چجوری؟تمنا:نچ!!!!آرامه:معلوم ه داری چاخان میکنی!یهو یه پرستار پرید تو و گفت:زن دکتر مهرآرا اینجاست؟میخواد ببینتش!آرامه:اسمش چیه؟همونی که تازه اومده بود گفت:تمنا آریانا!جیگره رو به من و بقیه زائوها گفت:خانوما اینجا همچین کسی داریم؟خانوم آریانا؟یه لبخند خبیث زدم و هیچی نگفتم!چند تقه به در خورد.پرستار جیگره رفت دم در و یه چیزایی گفت و بعد مودبانه سرشو تکون داد و اومد تو. جیگره:بچه ها سریع پرده های بین تخت ها رو بکشین.سریع پرده ها رو کشیدن.همه میپرسیدن چه خبر شده؟!از پشت پرده دیدم در باز شد و یه مرد اومد تو.حتی از رو سایشم میتونستم تشخیصش بدم!خود به خود نیشم باز شد که از درد دوباره اخمام رفت توهم! هیراد:خانومم،تمنا کجایی؟دستمو از کنار پرده بردم بیرون و چند بار تکون دادم.تمنا:اینجام هیراد اومد سمتم و پرده رو زد کنار.کوتاه گونمو بوسید و با مهربونی گفت:خوبی عزیزم؟یه نگا به آرامه که رنگش پریده بود و اون دوتا که چشماشون گرد شده بود انداختم و گفتم:به نظرت با این وضعیت میتونم خوب باشم؟هیراد:تحمل کن خانومم.درسته طبیعی دردش بیشتره ولی حداقل بعدش دیگه راحتی و درد نداری!با ناله گفتم:هیراد دارم از درد میمیرم!پس این دوتا کی دلشون میاد تشریف بیارن بیرون؟هیراد باخنده یه دستی به شکمم که شده بود عین تبل کشید و گفت:دیگه آخراشه،خیلی دارن اون تو شیطونی میکنن!همون لحظه دوتایی یه لگد بار من بدبخت کردن که جیغم رفت هوا!هیراد هل شد و سریع به پرستار گفت:این چش شد؟چرا داره گریه میکنه؟چی شدی خانومم؟پرستار جیگره اومد جلو و یه سری چیزا رو چک کرد و گفت:جناب دکتر دیگه وقتشه لطف کنین تشریف ببرین بیرون.هیراد سریع لبمو بوسید و دم گوشم گفت:مراقب خودت باش خانومم،برات دعا میکنم.با مهر پیشونیمو بوسید و رفت بیرون.آرامه عین مرغ پرکنده دورم میچرخید و هی وضعیتم رو چک میکرد!یه سری وسائل برداشتن و تختمو بردن سمت اتاق عمل.طی چند ساعت بعدش فقط درد بود و جیغ و گریه! مدام هیرادو فحش میدادم و نفرینش میکردم،نمیدونم چرا حس میکردم صداش نزدیکه! نمیدونم چرا هیراد رو مسئول همه ی دردام میدونستم!؟بالاخره جیگرای مامان لطف کردن و تشریف آوردن بیرون!بیحال بودم که بردنم تو اتاقم،فقط یادمه وسط راه یه چیزایی به هیراد گفتم که کپ کرد و پرستارای بوزینه هم خندیدن!وقتی بهوش اومدم آرامه بالا سرم بود و نگران بهم خیره شده بود.میدونستم از چی میترسه!قبل عمل میخواستم زیرآبشو بزنم ولی الان وقتی نگاش میکنم دلم براش میسوزه!چرا باید نون یه نفر رو آجر کنم؟با لبخند بهش گفتم:نترس چیزی بهش نمیگم!فقط الان برو به شوهرم بگو زودتر بیاد اینجا که باهاش کار دارم!آرامه خوشحال گونمو بوسید و گفت:بخدا شرمندم خانوم آریانا،نشناخته بودمتون!تمنا: باشه بابا!برو بهش بگو بیاد کارش دارم.چنان بلایی سرش بیارم که دیگه هوس نکنه همچین بلایی سرم بیاره!آروم خندید و رفت بیرون.بعد 5 دقیقه هیراد خندون اومد تو اتاقم.همچین اومد تو جعبه ی دستمال کاغذی رو که آماده به خدمت نگه داشته بودم پرت کردم تو صورتش! دمپاییم رو هم پرت کردم سمتش که جاخالی داد!سریع نشست کنارم و بغلم کرد.هی میخواستم در برم ولی سفت نگهم داشته بود.یهو یه ذره رفت عقب،دهن باز کردم که یه ذره فحشش بدم که با لباش خفم کرد!آروم و با احساس میبوسید.عین آبی بود که ریخته باشن رو آتیش!آروم شدم و با هیجان همراهیش کردم.تو حال و هوای خودمون بودیم که در باز شد و سعید و امیر و بقیه بچه ها اومدن تو.سعید و امیر یه عالمه چرت و پرت گفتن و جمع رو شاد کردن!امیر:راستی اسم فینگیلی های عمو رو چی گذاشتین؟تا اومدیم چیزی بگیم هستی جون و مریم جون با بچه ها اومدن تو.هستی جون:برین کنار نوه های خوشکلم گشنشونه! هستی جون بچه ها رو گذاشت کنارم.امیر:نگفتین!خیره شدم به بچه ها.نگاه خیره ی هیراد رو حس میکردم.هیراد:تینا.همونجور که زل زده بودم به پسرمون گفتم:تیام.با چشمای پر از اشکم به هیراد گفتم:تیام خیلی شبیه داداشیمه!هیراد مهربون گونمو بوسید و گفت:البته شبیه تو خانوم خوشکلم!بچه ها بازم شروع کردن به چرت و پرت گفتن که هستی جون و مریم جون انداختنشون بیرون تا من به بچه ها شیر بدم.یکی از بهترین احساسی که تو عمرم تجربه کردم همین بود،مادر شدن...
قبلا در مورد اسم بچه ها به توافق رسیده بودیم.اسم دخترمون رو هیراد و اسم پسرمون رو من انتخاب کردم.خودم دوست داشتم اسم داداشمو بذارم رو پسرم که بازم بتونم کنار خودم حسش کنم.حالا خوبه یه دختره یه پسر!چون هیراد عاشق دختره و من عاشق پسر،وبا توجه به درد زایمان واقعا خدا رو شکر میکنم که mp3کرد و با هم که دختر و پسر بهمون داد!وگرنه هرگز دوباره حاضر نمیشدم دوباره درد زایمان رو تحمل کنم!با هزار بدبختی مریم جون و هستی جونو راضی کردیم تا بریم خونه ی خودون البته با شرط حضور خود مامانا!وقتی پامو گذاشتم تو خونه نیشم شل رفت!واقعا تو این خونه آرامشی دارم که هیچ جا جز اینجا ندارمش!حتی خونه ی مریم جون و سعید!مریم جون و هستی جون با ذوق بچه ها رو بردن بالا تا بخوابونشون.تو ماشین عین گاو شیر ده بهشون شیر داده بودم!بابا ها هم رفتن تا بخوابن.هیراد با لبخند کمرمو گرفت و با هم ،شونه به شونه رفتیم بالا تو اتاقمون.به محض رسیدن به تخت خودمو پرت کردم روتخت،اصلا احساس درد نمیکردم،تو این دو هفته حسابی سرحال شدم،شدم مثل روز اول!هیراد با غرغر داشت لباسشو عوض میکرد.پانچومو در آوردم و ولو شدم رو تخت.هیراد با اخم غلیظی گفت:چقدر بهت میگم مواظب باش،تازه عمل کردی اذیت میشی!تمنا: تازه؟بابا دوهفته پیش بودا!!!الانم اصلا درد ندارم!هیراد قیافش شیطون شد و خبیث خندید و اومد سمتم!تمنا:هیراد به من دست زدی نزدیا!هیراد پرید کنارم و بغلم کرد و گفت:چرا؟مگه خودت نگفتی اصلا درد نداری؟تا حالا هم خیلی مردونگی کردم بهت دست نزدم!واستا ببینم!تمنا:هیراد نکن!هیراد!هر چی جیغ جیغ میکردم فایده نداشت،اون کار خودشو میکرد.تازه خوابم برده بود که با صدای در از خواب پریدم.یکی از پیرهن های هیراد رو پوشیدمو رفتم سمت در.مریم جون بود،درو کامل باز کردم.تمنا:جونم مامانی؟چشاش گرد شد!متعجب گفتم:چی شده مریم جون؟دستمو گرفت کشید بیرون و درو بست.مریم:ورپریده الان وقتشه؟تمنا:وقت چی مریم جون؟مریم:حداقل سه هفته باید از زایمانت بگذره!تو همین دو هفته پیش مگه دو تا نزاییدی؟یه اشاره به سر تا پام کرد!بدن نیمه برهنم و موهای بهم ریختم همه چیو لو میداد!اُه اُه تازه فهمیدم چه سوتیه بدی دادم!با خجالت سرمو انداختم پایین و ریز خندیدم!مریم جون نمیدونه تا همین حالا به زور جلوی هیراد رو گرفته بودم!مریم:نچ نچ نچ!حالا یه جور نشه پس فردا بیای بگی یه دوقلو دیگه حامله ای!شکه گفتم:چی حامله؟من(..)ه بخورم همچین غلطی بکنم!مریم جون خندید و گفت:الان وقت چیز خوردن نیست!بیا به بچه هات برس که از گرسنگی هلاک شدن!سریع روبدوشامم رو پوشیدم و رفتم پیش بچه ها بهشون شیر دادم.ماشاالله چقدر میخورن این دوتا جغله!8 ماه از زایمان میگذره و الان کوچولو ها بزرگتر شدن و من تقریبا خل!با هم گریه میکنن!با هم گرسنشون میشه!با هم گند میزنن به خودشون!منم دست تنها دهنم آسفالت میشه!حالا خوبه یه روز در میون الینا و آناهید و آرتمیس رو مجبور میکنم که بیان کمکم!یه نگا دیگه به ساعت انداختم،تقریبا یه ربع دیگه هیراد میرسه.اون دو تا اعجوبه رو به زور خوابوندم!با صدای زنگ آیفون سمت در پرواز کردم تا بچه ها از خواب نپرن!به گرمی از شوهر گرامی استقبال کردم و اونم تا من میز رو بچینم رفت تا لباساش رو عوض کنه.دیدم خبری ازش نیست رفتم بالا دیدم تو اتاق بچه هاست و داره آروم قربون صدقشون میره و از خودش ادا و اطوار در میاره!آروم و با نیش باز از پشت بهش نزدیک شدم و از پشت بغلش کردم.آروم برگشت سمتم و بغلم کرد.کوتاه لبمو بوسید و دم گوشم زمزمه کرد:دوست دارم....حسود خانوم!با حرص زدم تو شکمش که خندید و با هم رفتیم پایین.بعد شام و یکم گپ و گفتگو که همون تو سر و کله زدن بود رفتیم تا بخوابیم!هنوزم بدون دعوای قبل خواب راحت نمیتونیم بخوابیم!هیراد لباساشو عوض کرد و پرید تو تخت،منم بعد تعویض لباسام رفتم نشستم پای پیانو.با لبخند و کنجکاوی نگام میکرد. یه چشمک بهش زدم و شروع کردم به زدن:
غروبم مرگ رو دوشم/طلوعم کن تو میتونی/تموم سایه میپوشم/ شروعم کن تو میتونی/شدم خورشید غرق خون/میون مغرب دریا/منو با چشمای بازت ببر تا مشرق رویا/دلم با هر تپش با هر/شکستن داره میفهمه/که هر اندازه خوبه عشق/همون اندازه بی رحمه/چه راهی که رفتم تا/بفهمم جز تو راهی نیست/خلاصم کن از عشقایی /که گاهی هست و گاهی نیست...(احسان خواجه امیری/خلاصم کن)وقتی آهنگ تموم شد هیراد بلندم کرد و گذاشتم رو تخت،آروم بوسیدتم و گفت:دوست دارم عزیرم،تموم زندگیمی!آروم خندیدم!میدونستم یادش نمیاد امروز چه مناسبتی داشت که براش خوندم!از وقتی ازدواج کردیم هر مناسبتی پیش میاد براش پیانو میزنم و میخونم.تمنا:هیرادی امروزو یادته نه؟هیراد نیششو باز کرد!درست حدس زده بودم.دستمو دور گردنش حلقه کردم و آوردمش پایین تر و دم گوشش گفتم:امروز سالگرد روزیه که برای اولین بار همدیگه رو بوسیدیم.متعجب زل زد تو چشمام و گفت:یعنی انقدر دقیق یادته؟تمنا:اوهوم!تازه تاریخ روزی رو که ثابت کردی با این هیکلت از یه بچه قنداقه میترسی رو هم دارم!آروم خندید و لبامو با حرارت بوسید و دم گوشم زمزمه کرد: زندگیمی،دنیامی،بهانه ی زنده بودنمی،تمنای خودمی!تمنا برای زندگی کردن،تمنا برای نفس کشیدن!
پایان
مهرسا
۱۵ ساله 00این رمان واقعا عالیه❤❤❤
۲ ماه پیشHadis
00اینا چرا انقد آزاد بودن دادا تو ایرانیما اکثر خانواده سخت گیرن بعد چطوری خانواده اینا انقد آزاد بودن حداقل آزادم بودن آخه کدوم انسانی جلو پدرش یکی میبو. سه 😂
۲ ماه پیشفرشته
۱۹ ساله 22جوری همجنسگراهارو نشون دادن که انگار آدم نیستن یا احساس ندارن بخاطر افکار منفی خیلیا متاسفم😏امیدوارم فکراتون عوض بش ودیده بهتری داشته باشید به همجنسگراها
۱ سال پیشهانا
00چی میگی؟😂🤣
۳ ماه پیشپریسا
۲۷ ساله 00فقط ب درد بچه های ۱۳.۱۴ ساله میخوره
۳ ماه پیشالهه
۳۵ ساله 00واقعا بی نظیر بود
۶ ماه پیشمهرسا
00خیلییییی خوب بود ینی بار ۱۰۰ امه ک میخومم❤️
۶ ماه پیشnazi
۱۵ ساله 10حاجی این امیره چرا انقد خز بود 😐 آبجی تو خونه داداش چیکار میکنه 😐حالا اگه هیراد داداش صدا میزد ی چیزی
۷ ماه پیشناشناس
00اسم رمان فکر کنم نفس میره خونه پیرزن که پسرش باراد و دعوا میکنن.بعدا میفهمه باراد خواننده. بعدها عاشق میشن ازدواج میکنن.پدرباراد مخالفه و تهدیدهایی میکنه.نفس برای باراد میگه طلاق.ازلج زن(آهو)میگیره...
۸ ماه پیشاسم رمان میخواستم
00.
۸ ماه پیشناشناس
00اسم این رمان رو میدونید که فکر کنم اسمش نفس که وارد خونه پیرزنی که برادرزاده یا پسرش به اسم باراده و دعوا میکنن. بعدا میفهمه که باراد خواننده. عاشق میشن ازدواج میکنن ولی پدره مخالف بوده پس دختر طلاق م
۸ ماه پیشگ
00نویسنده رمان کیه
۱۰ ماه پیشzahra
۱۴ ساله 00رمان خیلی خوبی هستش
۱۲ ماه پیشمرادخانی
00فوق العاده
۱۲ ماه پیشفاطمه
۳۲ ساله 00رمان خوبی بود
۱ سال پیش
نادی
00رمان چرتی بود خداییش نویسنده عزیز میتونه کمی تحقیق کنه بعد بنویسه اونجایی ک تمنا میگه جوشنده درست کردم و براش توی سرم زده 🙄 خدایی کمی اطلاعات داشته باشی بهتره در کل خوشم نیومد