سهند، مردی ساده و بی‌گناه، به‌طور ناگهانی به جرم قتلی که مرتکب نشده متهم می‌شود. خانواده‌ی قدرتمند و بی‌رحم همایونفرها با دسیسه‌ای پیچیده، تمام زندگی او را نابود می‌کنند و او را به ورطه‌ی نیستی می‌کشانند. در این میان، ستایش، دختر یکی از اعضای خانواده‌ی همایونفرها، تنها امید سهند برای نجات است. اما آیا عشق ستایش می‌تواند سهند را از این کابوس نجات دهد؟ در این رمان پر از هیجان و تعلیق، سهند در تلاش است تا حقیقت را آشکار کند و ثابت کند که بی‌گناه است. در این مسیر، رازهای تاریکی از گذشته‌ی خانواده‌ی همایونفرها آشکار می‌شود که زندگی بسیاری را تحت تاثیر قرار می‌دهد. دومینو، داستان سقوط آزاد یک مرد بی‌گناه است که درگیر بازی‌های خطرناک و قدرت‌طلبی یک خانواده‌ی قدرتمند می‌شود. این رمان، داستانی است درباره عشق، انتقام، خیانت و تلاش برای بقا. آیا سهند می‌تواند حقیقت را آشکار کند و به زندگی عادی خود بازگردد؟ یا اینکه برای همیشه در این بازی مرگبار محو خواهد شد؟ این رمان شما را تا آخرین صفحه میخکوب خواهد کرد.

ژانر : عاشقانه، اجتماعی، مافیایی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۲۹ دقیقه ۲۱ ثانیه

مطالعه آنلاین دومینو (نسخه کامل)
نویسنده : آزاده دریکوندی

ژانر : #مافیایی #اجتماعی #عاشقانه

خلاصه :

سهند، مردی ساده و بی‌گناه، به‌طور ناگهانی به جرم قتلی که مرتکب نشده متهم می‌شود. خانواده‌ی قدرتمند و بی‌رحم همایونفرها با دسیسه‌ای پیچیده، تمام زندگی او را نابود می‌کنند و او را به ورطه‌ی نیستی می‌کشانند. در این میان، ستایش، دختر یکی از اعضای خانواده‌ی همایونفرها، تنها امید سهند برای نجات است. اما آیا عشق ستایش می‌تواند سهند را از این کابوس نجات دهد؟

در این رمان پر از هیجان و تعلیق، سهند در تلاش است تا حقیقت را آشکار کند و ثابت کند که بی‌گناه است. در این مسیر، رازهای تاریکی از گذشته‌ی خانواده‌ی همایونفرها آشکار می‌شود که زندگی بسیاری را تحت تاثیر قرار می‌دهد.

دومینو، داستان سقوط آزاد یک مرد بی‌گناه است که درگیر بازی‌های خطرناک و قدرت‌طلبی یک خانواده‌ی قدرتمند می‌شود. این رمان، داستانی است درباره عشق، انتقام، خیانت و تلاش برای بقا.

آیا سهند می‌تواند حقیقت را آشکار کند و به زندگی عادی خود بازگردد؟ یا اینکه برای همیشه در این بازی مرگبار محو خواهد شد؟

این رمان شما را تا آخرین صفحه میخکوب خواهد کرد.

توجه: اگه مایل به دیدن عکس شخصیت‌های این رمان هستید به بخش آنلاین برنامه سر بزنید.

فصل اول

یا رب نظر تو برنگردد

برگشتن روزگار سهل است

برای پایان دادن به آهنگ‌های در حال پخش؛ ضبط ماشین را خاموش کرد و از آن‌جایی که هنوز هم داشت از شدت سرما کف دستانش را بهم می‌مالید، دریچه‌ی بخاری را به سمت خودش چرخاند. با آنکه سروکله‌ی ابرهای سفید در آسمان آبی بود و خورشید کم و بیش می‌درخشید؛ لاما روز سردی بود!

ساعت مچی‌اش می‌گفت دیگر چیزی به تعطیل شدن مدرسه‌ی مقابلش نمانده است. در بزرگ مدرسه باز شد و قامت مستخدم را نمایان کرد. زن بیخودی نگاهی به خیابان انداخت و بعد درها را کاملا باز کرد.

سهند یک دستش به فرمان و دست دیگرش را زیر چانه‌اش نگه داشته بود. صدای زنگ مدرسه را که شنید نفس آسوده‌ای از این همه انتظار کشید. دخترها با عجله می‌دویدند و هر کدام به سمت سرویس خودش می‌رفت و خیلی‌های دیگر در دسته‌های چندتایی مسیری را پشت سر گذاشتند.

سهند چشم از این صحنه گرفت و مشتش را زیر استخوان گونه‌اش نگه داشت. همچنان باید منتظر می‌ماند تا دختر سرکش هدایتی بالاخره دل از دوستانش بکند و به سمت ماشین بیاید! اگر به خاطر پولش نبود... واقعا که اگر به خاطر پولش نبود حتی یک روز هم این دختر را تحمل نمی‌کرد! چه کسی حاضر بود یک سابقه دار را به کار بگیرد؟ البته به جز هدایتی!

در عقب ماشین باز شد و نگاه سهند بی اختیار به روی آینه نشست. خودش بود! خیلی اخمو و حق به جانب، دست به سینه نشست و کمرش را به صندلی کوباند. چشمان سیاهش را از توی آینه به سهند دوخت و گفت:

- امروز صبح چرا نیومدی سراغم؟

سهند استارت زد و ماشین را به حرکت درآورد. لحن طلبکار تینا باعث شد لب‌هایش را به روی هم بفشارد و حرصش بگیرد... اگر مُهر سابقه دار بودن روی پیشانی‌اش نبود قطعا که بدون لحظه‌ای درنگ این شغل را رها می‌کرد... قطعا!

- به آقای هدایتی گفتم که برام کاری پیش اومده و نمی‌تونم بیام! بازم ببخشید!

- تو راننده‌ی منی یا بابام؟؟

سهند احساس کرد توی گوش‌هایش سرب داغ می‌ریزند. تینا همیشه طوری با او صحبت می‌کرد که انگار این مرد برده‌اش بود نه راننده‌ی سرویس! سهند هیچ پاسخی نداد و عامدانه ماشین را توی دست اندازی انداخت! دختر آخی گفت و صدایش را بالا برد:

- مگه کوری؟؟

سهند باز هم هیچ چیز نگفت. حالا احساس کرد که حداقل کمی حرصش را خالی کرده است؛ اما فقط کمی!

- ببینم... چهلم بابات گذشت؟

حتی یک ذره از لحن کلامش خوشش نیامد. مثل همیشه طلبکارانه و مغرورانه!

- بله مراسمش دیروز بود!

دختر نوک انگشتش را توی مقنعه‌اش برد تا موهای خرمایی تیره‌اش را کمی به عقب براند.

- حالا یتیم بودن چه حسی داره؟

این بار لحن کلامش نرم شده بود و سوالش ذهن سهند را درگیر کرد. چهل روز تمام از خودش همین را می‌پرسید و اتفاقا به نتیجه هم رسیده بود! در حالی که نگاهش همچنان به مقابلش بود، گفت:

- نمی‌تونی شب‌ها راحت بخوابی چون دیگه پشتیبان نداری!

تینا کمی خیره به پس سر او نگاه کرد و فکرش را فورا به زبان آورد و پرسید:

- فکر می‌کنی اگه بابای منم بمیره؛ مثل تو همچین حسی دارم؟

سهند فرمان را به چپ پیچاند و خیلی بی حوصله گفت:

- به نظرم درست نبست درمورد پدرتون این‌طوری صحبت کنید!

دختر با لجبازی پا روی پا انداخت و نگاهش را از پنجره به مغازه‌ها سپرد.

- تو توی خونه‌ی ما نیستی که بدونی چه خبره! همه‌اش دعوا دعوا... گاهی آرزو می‌کنم یا من بمیرم یا یکی از اون‌ها تا راحت بشم!

انگار که تینا به یکباره موضع خودش را تغییر داده بود و می‌خواست درد و دل کند؛ اما برای سهند ذره‌ای اهمیت نداشت. آن‌قدر توی این مدت از او تندخویی دیده بود که ابدا حوصله‌ی صحبت‌هایش را نداشت. سکوت میانشان آن‌قدر طولانی شد که تینا بحث را به کلی فراموش کرد و حالا آدامس صورتی‌اش را هر چند لحظه یک بار تا آخرین حد ممکن باد می‌کرد و می‌ترکاند. آنقدر این حرکت را تکرار کرد که سهند احساس کرد هر لحظه اعصابش را می‌بازد و ممکن است فریاد بکشد! مجبور بود سکوت کند چون روزی را به یاد داشت که اعتراض کرده بود و تینا جواب داد که دلش می‌خواد و به او ربطی ندارد!

همیشه و در هر شرایطی مجبور بود تحملش کند چون به دستمزدی که از هدایتی دریافت می‌کرد نیاز داشت. هم به آن پول و هم به این پژو پارس سفید رنگی که به خاطر دخترش در اختیارش گذاشته بود.

مقابل یک خانه‌ی بزرگ در سعادت آباد توقف کرد و دختر فورا به کوله‌اش چنگ برد و آن را به دنبال خودش کشید. در ماشین را محکم به هم کوباند و بعد با پشت انگشتانش به شیشه‌ی کنار سهند چند ضربه زد. سهند شیشه را مقداری پایین کشید و منتظر نگاهش کرد.

- سهند جون؟ فردا زودتر بیا سراغم عشقم!

بعد هم در مقابل چشمان متعجب راننده‌اش چشمکی زد و برایش بوسه‌ای فرستاد! سهند چند باری ناباور پلک زد و بعد فرمان را به سمتی کج کرد تا از آن‌جا برود. به نظرش دختر دمدمی مزاجی بود و البته گستاخ و پررو!

به منزل پدری‌اش رسید و ماشین را خاموش کرد. یک خانه‌ی یک طبقه با حیاطی کوچک که می‌توانست ماشینش را آن‌جا پارک کند. زنگ آیفون را فشرد و بی‌آنکه کسی چیزی بپرسد در را به رویش باز کردند و او وارد شد! قدم روی موزائیک‌های خانه گذاشت و راه اتاقش را در پیش گرفت. یک اتاق کوچک و نُه متری برای خودش گوشه‌ی حیاط ساخته بود تا از زن بابایش مستقل باشد!

کلید را توی قفل در آهنی اتاقش چرخاند و به محض باز شدنش با موجی از سرما روبه‌رو شد که از هوای بیرون هم سرد تر به نظر می‌رسید! کفش‌هایش را در گوشه‌ای رها کرد و به سمت بخاری پا تند کرد. صدای فندک بخاری توی اتاق سرد و ساکت طنین انداخت و بعد به یکباره سروکله‌ی شعله‌های آتش پیدا شدند.

خسته بود و حتی حوصله نداشت دست‌هایش را به منظور بهداشت بشوید چه برسد به اینکه لباس‌هایش را عوض کند! فورا زیر پتویش خزید و تخت فلزی زیر بدنش جیرجیری کرد. پتو را تا زیر گلو به خودش پیچاند و هر چه اتاق گرم‌تر می‌شد چشم‌های او هم گرم می‌شدند....

با صدای در آهنی چشمانش را باز کرد و نفهمید چقدر توانسته است بخوابد؛ اما اتاق گرمِ گرم شده بود. برادر کوچک ترش با یک سینی غذا وارد شد و او از خواب ناتمامش اخمی به چهره آورد.

- ببند اون درو میعاد!

هوای سرد فورا به درون اتاق کوچکش خزیده بود. میعاد کلید برق را زد و نور توی فضا تابید. سهند فورا پتو را روی سرش کشید.

- پاشو برات شام اوردم.

میعاد کنارش روی تخت نشسته و سینی غذا را روی زانوانش نگه داشته بود. سهند بی‌آنکه پتو را از روی سرش کنار بکشد از همان زیر پاسخش را داد.

- فکر می‌کردم وقتی بابام بمیره مامانت هم کلا من رو از همه چیز محروم می‌کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طعنه و دلخوری توی صدایش موج می‌زد و میعاد گردنی کج کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه چرا باید همچین کاری کنه؟ قبول دارم یکمی زبونش تنده؛ ولی هیچی توی دلش نیست. باور کن مامانم تو رو مثل من می‌دونه تو هم اونو مادر خودت بدون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای سهند را همچنان از زیر پتو می‌توانست بشنود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مادری نکرده واسم که مثل مادر خودم بدونمش. من دوبار مادر از دست دادم! یه بار سی سال پیش که قدم تو این دنیای لعنتی گذاشتم. یه بارم چهل روز پیش که بابام مُرد. دیگه مادر ندارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میعاد خسته از بحث با او گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی خب پاشو شامت رو بخور.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند پتو را بالاخره از روی خودش کنار زد. نشست و پاهایش را از تخت آویزان کرد. برای چند لحظه خیره‌ی برادر جوانش ماند که مدل موی خود را تغییر داده بود! اطرافشان را تراشیده و موهای بلند و سیاه وسط سرش را با کش مو بسته بود. سهند با دست به آن‌ها اشاره‌ای داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این دیگه چیه پسر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند پر ذوقی به لب‌ها میعاد آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوبه؟ مد شده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابدا توی سلیقه‌ی سهند نبود؛ اما اشتیاقش را که دید ترجیح داد در این مورد سکوت کند و فقط پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ساعت چنده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هفت و نیم! از وقتی اومدی خونه یه نفس خوابیدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متعجب ابرویش را کمی بالا انداخت. خودش که اصلا حس نکرده بود و به نظرش می‌آمد فقط چند لحظه گذشته باشد! یک دستش را به کمرش زد و چشمانش را روی زمین گرداند. باقالی پلو با مرغ داشتند به او چشمک می‌زدند و بوی خوش غذا اشتهایش را حسابی تحریک کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- داداش؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر زمان که میعاد مظلومانه صدایش می‌زد قطعا درخواستی داشت! بی‌توجه به او چهار زانو روی زمین نشست و قاشق و چنگال روی سینی را به دست گرفت. قاشقش را توی پلو فرو کرد و خیلی بی‌اهمیت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ها؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ماشینت رو فردا بهم بده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند دهان باز کرده بود تا اولین قاشق غذا را ببلعد که با شنیدن صدای او منصرف شد. سر چرخاند و به برادر ناتنی‌اش نگاه کرد. با لحنی که انگار این مسئله را بارها و بارها به او گوشزد کرده بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این ماشین که مال من نیست... مال خودمم بود نمی‌دادم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا این یه بارو بده! قول می‌دم ازش مواظبت کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند این بار خیره نگاهش کرد. با نگاهش می‌خواست بگوید مچ او را گرفته است! چشمان سیاه میعاد مظلومانه به او دوخته شده بودند؛ اما هیچ تاثیری نداشتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حتما بازم می‌خوای به مامانت بگی با سورن و دوستات می‌رید بیرون؟ میعاد بس کن این دروغ‌ها رو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میعاد فورا از روی تخت بلند شد و کنار او روی زمین نشست. باید تمام تلاشش را به کار می‌بست تا تاثیر بیشتری به خواسته‌اش منتقل کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامانم خوشحال می‌شه اگه فکر کنه سورن با من رفیقه! چون می‌گه باید خودمو یه جوری ببندم به شرکتِ منوچهرخان! فامیلیه دیگه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند پوزخندی زد و با تاسف سرش را به اطراف تکان داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فامیل؟؟ توروخدا نگو میعاد که خنده‌ام می‌گیره! چه فامیلی پسر؟ یارو تو رو شماره کفششم حساب نمی‌کنه بعد تو می‌گی فامیلشی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پارت دوم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میعاد نگاهش را از چشمان قهوه‌ای سهند گرفت. به نظرش حق کاملا با او بود... سورن همایونفر پسرخاله‌اش بود؛ اما انگار که این نسبت اصلا وجود نداشت؛ اما چه می‌شد کرد؟ سورن و پدرش منوچهرخان صاحب شرکتی بودند که میعاد دلش می‌خواست دستش آنجا بند شود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را چند باری روی ریش‌های سیاهش کشید و به گوشه‌ای خیره ماند. حالا باید سعی می‌کرد کمی دید برادر ناتنی‌اش را نسبت به پسرخاله‌ی مغرورش بهتر کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا سورن هم که آدم بدی نیـ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند با خشم کلامش را برید ‌و تیز توی چشمانش نگاه می‌کرد. میعاد می‌توانست از نوع نفس کشیدن مرد مقابلش پی به خشم درونی‌اش ببرد؛ اما نباید کوتاه می‌آمد. کار در آن شرکت ترخیص کالا را آینده‌‌ای می‌دید که باید از آن دفاع می‌کرد! اخم‌هایش را در هم کشید و دست روی نقطه ضعف برادر بزرگش گذاشت! توی صورتش تقریبا داد زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چون تو رو مسئول مرگ ونداد می‌دونه؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند اخمش را غلیظ تر کرد... خون به صورتش دوید و احساس کرد هر لحظه ممکن است یک حمله‌ی عصبی را از یادآوری آن خاطره‌ی تلخ تحربه کند! یقه‌ی دورس سورمه‌ای رنگ برادرش را با خشم توی چنگ‌هایش کشید و فریاد زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صد دفعه گفتم من ونداد رو نکشتم... اگه کشته بودم الان سرم بالای چوب دار بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میعاد با دهانی باز ماتش برده بود و مردمک‌هایش را ترسیده از این خشم ناگهانی به روی چشمان سرخ برادرش می‌گرداند و چیزی نگفت. یقه‌اش که از دست برادرش رها شد نفسی گرفت و زبانش را روی لب‌هایش کشید. سهند با پایش به کنار سینی ضربه‌ای زد و با دلخوری گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پاشو برو بیرون اینارو هم ببر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شب گذشته از خیر آن باقالی پلو با مرغ گذشته بود. هر چند بوی خوشش تمام اتاقش را گرفته بود؛ اما بعد از دعوایش با میعاد دیگر هیچ اشتیاقی به خوردنش نداشت. پشت میز کوچک آشپزخانه نشسته و داشت از توی شیشه‌ی کوچک روی میز برای خودش مربای آلبالو می‌کشید. گرسنه بود و فکر کرد باید صبحانه‌ی بیشتری صرف کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیشب میعاد ازت ماشین خواست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سومین قاشق را هم توی کاسه‌ی کوچکش خالی کرد و به زن بابایش نگاه کرد که روی صندلی مقابلش نشسته بود و به او چشم دوخته بود. در حالی که تکه نانی بر می‌داشت جوابش را خیلی کوتاه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب کاری کردی که ندادی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند کمی جا خورد! قاشقش را به آرامی توی ظرف گذاشت و به صورت کشیده‌ی زن نگاه کرد. انتظار داشت او جملات سرزنش آمیزش را قطار کند و حرف‌های عجیب همیشگی‌اش ذا به زبان بیاورد! اینکه او را مثل بچه‌های کوچک به لجبازی با برادرش متهم کند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر می‌کردم اومدی سرزنشم کنی که چرا به پسر دردونه‌ات ماشین ندادم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیگه خودمو که نمی‌تونم گول بزنم؟ دست فرمونش داغونه! جوونه دلش می‌خواد جوونی کنه؛ ولی خب این‌طوری هم که نمیشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند لقمه‌ی دیگری گرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از من می‌شنوی نذار میعاد بره سمت اون شرکت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طاهره چانه‌اش را بالا داد... حالا دیگر واقعا می‌خواست موضع گیری کند! یک لحظه چنان سرش را تکانی داد که دو دسته موی موج دار و رنگ شده‌ای که اطراف صورتش انداخته بود تکان خوردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به تو چه آخه؟ شرکتِ غریبه که نیست! سورن پسرخالشه بالاخره دست میعاد رو بند می‌کنه اونجا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند با بی خیالش شانه بالا انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به هر حال از من گفتن بود! میعاد جوونه... بیست و یک سنی نیست که بخواد وارد هر کاری بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شد و سوئیچش را از روی میز برداشت. طاهره هیچ چیز نگفت و دستانش را جلو برد تا ظروف روی میز را جمع کند. عادت داشت همیشه زود از خواب بیدار شود برخلاف پسرش که تا نزدیک ظهر می‌خوابید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند از پشت کانتر آشپزخانه به در بسته‌ی اتاق برادرش نگاه کرد و آهی کشید... برادر بزرگتری بود که مسئولیت‌هایی را به گردن خودش احساس می‌کرد. حتی اگر زن بابایش اخم و تخم کند نمی‌توانست مانع نگرانی‌هایش شود. همایونفرها خطرناک بودند و این را هیچکس غیر او نمی‌دانست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بسم الله گفت و ماشینش را به راه انداخت. باید طبق روال هر روز به دنبال تینا می‌رفت تا او را به مدرسه برساند. راس ساعت هفت و چهل دقیقه‌ی صبح مقابل خانه‌ی آن‌ها توقف کرد. یک خانه‌ی ویلایی که از پس دیوارهای سفیدش چیزی جز درخت دیده نمی‌شد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هوای صبحگاهی سرد بود و می‌توانست بخار نفس‌هایش را ببیند. شیشه‌ی کنارش را تا نیمه پایین آورده بود و سرما را روی گونه‌های اصلاح شده‌اش احساس می‌کرد. نگاهش را بی جهت اطرافش می‌گرداند و بالاخره در قهوه‌ای رنگ خانه باز شد. نگاه سهند به سمت در کشیده شد و قامت متوسط تینا را توی درگاهی دید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر اول صبح آرایش زیبایی به چهره‌‌اش نشانده بود و در چشم سهند مثل دختر بچه‌هایی بود که پر شوق و ذوق مثل مادرانشان آرایش می‌کردند و چقدر این خصلت را دوست نداشت! دستش را تکانی داد و زیرلب با خودش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آرایش کرده و می‌خواد بره مدرسه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای درونی‌اش فورا به او تشر زد «به تو چه پسر؟ به تو چه؟» باز هم برای خودش تکرار کرد که هیچکس به یک سابقه دار کار نمی‌دهد پس بهتر است توی کاری که به او مربوط نمی‌شود دخالت هم نکند! نگاهش را به مقابلش دوخت و به انتهای خیابان عریض نگاه می‌کرد که در صندلی عقب باز شد. سرما با شدت بیشتری وارد کابین کوچک ماشین شد و بعد صدای دختر که می‌گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- امروز زود بیا سراغم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل همیشه سلام نکرده بود و حتی لحنش هم کاملا دستوری بود. سهند ابدا از او خوشش نمی‌آمد... یک دختر بی ادب و زبان دراز! ماشین را به راه انداخت و صدای ترکاندن آدامس دختر به گوشش رسید. تینا خیلی بی اهمیت موبایلش را از توی کوله‌اش درآورد و یک بار دیگر رژلبش را به روی لب‌هایش مالید و توی آینه‌ی ماشین با مرد چشم در چشم شد. دختر به طنازی چشمکی زد و رژلبش را ته کوله‌اش پرتاب کرد. سهند حرص خورده نفسی گرفت و نگاهش را از آینه گرفت. از چشمک زدن‌های او واقعا عاصی شده بود؛ اما باز هم خودش را به راهی دیگر زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واقعا نشنیدی چی گفتم؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر باز هم خودش را از دوربین جلوی موبایلش چک کرد و با نوک انگشتش اضافه‌های رژش را گرفت. هر روز موبایلش را با خودش به مدرسه می‌برد و این یکی را واقعا سهند نمی‌فهمید! مگر ممنوع نبود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه نشنیدم! چیزی گفتید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر از توی آینه نگاهش کرد و ابرویش را بالا فرستاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهت گفتم امروز زود بیا سراغم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مدرسه زود تعطیل می‌شه؟ ساعت چند بیام؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تینا این بار موبایلش را هم توی کوله‌اش انداخت و در حالی که آدامسش را می‌جوید خیلی بی‌خیال گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه بابا چی چیو زودتر تعطیل می‌شه؟ مگه تا قبل ساعت دو اینا از ما می‌کشن بیرون؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوش‌های سهند از شرم و خجالت داغ شدند... یک اصلاح جدید و رایج که منشا آن اتفاقا به شدت بی ادبانه بود. دختر بی‌اهمیت ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زنگ آخر ورزش داریم با چند تا از بچه‌ها قرار گذاشتیم مدرسه رو بپیچونیم بریم عشق و حال!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه متعجب سهند از توی آینه به روی او نشست و تینا با صدای عجیبی شروع به خندیدن کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قیافشو!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تاسف اضافه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بچه مثبت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن‌قدر خندیده بود که در بینی‌اش احساس آبریزش کرد و آن را بالا کشید. سهند به مقابلش نگاه می‌کرد و طبق معمول از دست دختر حرص می‌خورد! یک دختر سر به هوا که احتمال می‌داد او را توی دردسر بیندازد! توی خیابان مدرسه توقف کرد و بالاخره پاسخ دختر را داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لطفا منو وارد نقشه‌هاتون نکنید من همون ساعت همیشگی میام همین جا منتظر می‌مونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تینا اخم‌هایش را در هم کشید؛ اما فورا تغییر موضع داد و کمی به التماس افتاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- توروخدا این یه بارو بیا دیگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند می‌خواست هر طور شده راهی‌اش کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمایید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تینا کمی خودش را جلو کشید و سرش را به صندلی راننده نزدیک کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو هم بیا... توی اکیپمون پسر هم هست. واسه اونا تو دیگه پیری؛ ولی خب بیا خوش می‌گذره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند سرش را به چپ تکانی داد و بر جواب منفی خود تاکید کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گفتم بفرمایید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر نفس تیزی کشسد و حرص خورده از ماشین پیاده شد. لگد محکمی به چرخ جلویی آن زد و چشم در چشم مرد با خشم و نفرت غرید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مرده شورتو ببرن بی لیاقت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پارت سوم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش را از مرد گرفت و کوله‌ی توی دستش را روی شانه‌اش انداخت. با قدم‌هایی سریع به سمت مدرسه قدم بر می‌داشت و صدای حرکت ماشین را از پشت سرش شنید.زیرلب غر می‌زد و به سهند بد و بیراه می‌گفت. از سهند خوشش آمده بود و به نظرش اگر کمی توی ظاهرش تغییرات ایجاد می‌کرد، قطعا مرد جذابی می‌شد. حیف که در نظرش بد سلیقه بود و لباس‌های مد روز نمی‌پوشید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نقشه‌ی کودکانه‌ای توی سرش داشت که اتفاقا در نظر خودش به شدت هم هوشمندانه بود. اینکه سهند را با خودش همراه کند تا یکی از دوستانش را بچزاند! از هم کلاسی‌اش مینا متنفر بود... به نظرش یک دختر عقده‌ای بود که چون با یک پسر ثروتمند دوست شده بود به او فخر فروشی می‌کرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چقدر دوست داشت به جای سهند، توجه سورن همایونفر را به خود جلب می‌کرد... حیف که او زیادی مغرور و از خود راضی به نظر می‌رسید. پدرش توی شرکت همایونفرها کار می‌کرد و از همین طریق سورن را چند باری دیده بود. یک مرد جذاب سی و دو ساله که البته هرگز به تینا نگاه هم نمی‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تینا نفسش را خسته به بیرون فوت کرد و دستانش را زیر چانه‌اش ستون کرد. معلمش توضیحاتی می‌داد و او خیره به یک نقطه از تخته‌ی وایت بورد به این فکر می‌کرد که سورن تقریبا دو برابر سن او سن دارد! با سهند هم اختلاف سنی کمی نداشت؛ اما از او خوشش آمده بود. باید او را مقابل مینا یک پسر ثروتمند جا می‌زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغل دستی‌اش سقلمه‌ای به پهلویش زد و نگاه تینا به روی کک و مک‌های روی بینی دوستش نشست. هستی سرش را کنار گوش او برد و پچ زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- انقدر بهش فکر نکن قشنگ تابلویی که اصلا حواست توی کلاس نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تینا زبانش را روی لب‌هایش کشید و تکیه‌اش را به پشتی صندلی‌اش داد. در حالی که به اعدادی که روی تخته می‌آمدند، نگاه می‌کرد خیلی آرام گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قبول نکرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هستی دستی به چانه‌ی کوچکش کشید و کمی منتظر ماند تا معلم توضیحاتش تمام شود و دوباره به سمت تخته برگردد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب از اون یکی شانست استفاده کن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تینا به فکر رفت. مداد اتودش را میان انگشتانش به بازی گرفت و بی‌آنکه حواسش جمع باشد، چشمانش را به حرکات دست معلمش داد که با یک ماژیک آبی رنگ مدام مسئله‌های متفاوتی روی تخته می‌نوشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ظهر وقتی مدرسه بالاخره تعطیل شد سهند باز هم همان جای همیشگی به انتظارش پارک کرده بود. دخترها هر کدام به طرفی می‌رفتند و تینا در صندلی جلو را باز کرد و نشست‌. این اولین باری بود که عقب نمی‌نشست و سهند کمی خیره نگاهش کرد. تینا طلبکار سری به معنای «چیه» تکان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ماشین بابامه دلم می‌خواد این جلو بشینم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند در سکوت استارت زد و به راه افتاد. تینا کارت دعوت کوچکی را از توی کوله‌اش بیرون کشید و روی داشبورد انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چهارشنبه تولدمه... ازت می‌خوام بیای!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این شانس دومش بود! اینکه اگر بعد از مدرسه همراهی‌اش نکند، او را به تولدش دعوت کند. سهند خودش را به نشنیدن زد و تیما حرص خورده لب‌هایش را روی هم فشرد. باز هم توی دلش هر چه بد و بیراه بلد بود نثارش کرد و دست‌هایش را در هم گره زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شنیدی چی گفتم؟ مگه کری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنون؛ ولی من نمی‌تونم بیام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند به مقابلش نگاه می‌کرد و تینا به نیم‌رخ او... چقدر دلش می‌خواست به سمت گلوی مرد چنگ ببرد و تا آن‌جا که آرامش می‌کرد آن را می‌فشرد! چند بار پشت سر هم پلک زد... باید به اعصابش مسلط می‌بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کادو ازت نمی‌خوام فقط بیا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی ممنون بابت دعوتتون؛ ولی متاسفم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر این بار دندان‌هایش را حرص آلود بهم فشرد. این بار میل بیشتری به خفه کردن او پیدا کرده بود؛ اما باز هم خودش را کنترل کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس برو بمیر! خیلی بی لیاقتی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند صبر عجیبی در برابرش داشت! همه‌اش هم به خاطر اینکه هیچ کجای این شهر به یک سابقه دار کار نمی‌دادند... آن هم نه هر سابقه‌ای... سابقه‌ی قتل! قتلِ یکی از دوستانش... قتل یکی از هم محله‌ای هایش! این مُهر تا ابد روی پیشانی او بود که او یک قاتل است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روزهای سختی بودند که همگی گذشتند؛ اما سهند را از پا درآوردند! هر کسی چیزی می‌گفت و نقل دهان مردم شده بود. با اینکه غیر عمد بودن جرمش ثابت شده بود؛ اما باز هم همه او را به عنوان قاتلِ ونداد به یکدیگر نشان می‌دادند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه چیز از عشقش به ستایش شروع شده بود. از همان روزهایی که فهمید به حد و اندازه‌ی مرگ دلش پیش خواهرزاده‌ی زن بابایش گیر کرده است! شاید هم از روزی که ونداد برای بار دوم وارد شرکت همایونفرها شده بود! دقیق نمی‌دانست این قصه از کجا شروع شد؛ اما قطعا یکی از همین‌ها بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همایونفرها جانی بودند... خطرناک بودند... بی‌رحم بودند! دستِ به خون آلوده‌ی پدر و برادر ستایش برایش رو شده بود و او را شوکه کرد. دقیقا از همان موقع ورقِ زندگی‌اش برگشت! همایونفرها نحس بودند... البته به جز ستایشِ معصومش! ستایش پاک بود... مثل یک گلبرگ تازه و لطیف که شبنم صبحگاهی داشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرگز حساب ستایش را با آن همایونفرهای جانی یکی نمی‌دانست! چند روز پس از آنکه چهره‌ی واقعی همایونفرها را شناخت همه چیز بهم ریخت! به خودش آمد و دید دستانش به خونِ هم محله‌ای اش آغشته شده و اصلا نفهمید چطور؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منوچهر همایونفر که همه به خاطر ثروتش او را با نام منوچهرخان می‌شناختند صاحب یک شرکت ترخیص کالا از گمرک بود؛ اما سهند واقعیت او و تنها پسرش را فهمیده بود و به نظرش از همان روز به خاک سیاه نشست. ای کاش آن واقعیت شوم را نمی‌فهمید، ای کاش خون روی دستان سورن همایونفر را نمی‌دید! ای کاش مثل دیگران همچنان بی‌خبر می‌ماند... حتی مثل ستایش و مادرش تهمینه! اصلا ای کاش جلوی رفتن ونداد به آن شرکت لعنتی را می‌گرفت. ای کاش‌های زیادی توی زندگی‌اش داشت که برای همه‌شان دیگر دیر شده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فضای خانه‌ی هدایتی گرم و دلپذیر بود. بوی غذاهای لذیذ زیر شامه‌ی تینا پیچید و لبخند به لبش آورد. هر چه آن روز سهند روی اعصابش رفت، عوضش غذا سر حالش آورده بود. به همراه اعضای خانواده‌ی کوچکش به دور میز شام نشسته بودند و هر کسی در سکوت شامش را می‌خورد. پارچ کریستالی را از روی میز برداشت و برای خودش کمی نوشابه ریخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تمام اونایی که دلم می‌خواد بیان تولدم رو دعوت کردم؛ ولی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مکث کرد... پدر و مادرش را از نظر گذراند که هر کدام بی‌توجه به او مشغول شام بودند. دلش می‌خواست بفهمد اصلا صدایش را شنیده‌اند یا نه؟ اگر توجه کرده باشند قطعا می‌پرسیدند «ولی چی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرش بالاخره قاشق و چنگالش را به کنار بشقاب دور طلایی‌اش نگه داشت و مستقیم نگاهش کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ولی چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تینا لبخندی زد... آن‌قدر پدر و مادرش را در حال مشاجره دیده بود که انگار او اصلا میانشان حضور نداشت! حضورش را انکار می‌کردند و بدون لحظه‌ای مکث به بحث و جدل‌هایشان ادامه می‌دادند. مادر جوانش موهای طلایی‌اش را دم اسبی بسته بود و چتری‌هایش تا ابروان قهوه‌ای اش می‌رسیدند. همچنان منتظر به دخترش نگاه می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- امروز این راننده‌ی زبون نفهمی که برام گرفتید رو هم دعوت کردم؛ اما مردک عوضی می‌گفت نمیام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هدایتی بالاخره سر بلند کرد و هشدار آمیز چشمان سیاهش را به تنها فرزندش دوخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آقای سپهراد! نه راننده‌ی زبون نفهم و مردک عوضی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرش نگاه خشمگینش را نثارش کرد و تشر زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صد بار بهت گفتم درست حرف بزن تینا! زبون نفهم تویی که حالیت نمی‌شه درست حرف زدن یعنی چی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هدایتی دستمالش را برداشت و در آرامش دهانش را پاک کرد. برخلاف زنش که از کوره در رفته بود، آرامِ آرام بود! نگاه تینا به خطوط عمیق لبخند پدرش رفت و منتظر ماند او چیزی بگوید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باهاش حرف می‌زنم و خودم شخصا دعوتش می‌کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تینا از خوشحالی کف دستانش را بهم کوباند و مادرش سر چرخاند و حیرت زده به شوهرش نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی چی دعوتش می‌کنی؟؟ آخه اون کیه غیر یه راننده؟ چرا هر چی این دختر می‌گه تو بدون فکر می‌گی باشه؟ بعد طلاقمون اینجوری قراره تربیتش کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هدایتی صاف توی چشمان زنش نگاه کرد و با بی رحمی تمام خیلی رک گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو که از این خونه بری همه چی حله! منو دخترم با هم کنار میایم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زنش با دلخوری اخمی کرد. حالا وقت آن رسیده بود که یک جنگ تمام عیار برای هزارمین بار میان آن زن و شوهر پا بگیرد! تینا اصلا حوصله‌ی بحث پدر و مادرش را نداشت! آن‌قدر طی این سال‌ها دیده بود که می‌توانست حالا حدس بزند قرار است چه مکالمه‌ای میانشان شکل بگیرد و در آخر هم احتمالا پدرش پارچ کریستالی روی میز را با خشم زمین بزند! قرار بود جدا شوند و به نظر تینا هر چه زودتر بهتر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پارت چهارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند کف هر دو دستانش را روی هم قرار داد و سرش را روی آن‌ها گذاشت. صدای شعله‌های بخاری تنها صدایی بود که توی اتاقِ کاملا تاریکش شنیده می‌شد. پس از آن اتفاق کذایی سهند دیگر یک آدم عادی نبود! غیر عمد بود؛ اما به هر حال او جان یک نفر را گرفته بود آن هم جان هم محله‌ای اش را که مدت‌ها توی مغازه‌ی پدری‌اش شاگردی می‌کرد. دیگر شب‌هایش شب‌های معمولی نبودند. از خوابیدن می‌ترسید... از اینکه بخوابد و کابوس ببیند واقعا وحشت داشت. توی خواب‌هایش ونداد را برای بار هزارم کشته بود... بارها و بارها توی خواب‌های آشفته‌اش آن صحنه‌ی درگیری را می‌دید... وقتی که ونداد با چاقو تهدیدش می‌کرد و با کف دستانش به سینه‌اش کوباند و او را به عقب راند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ونداد با فشار دستان او تعادلش را از دست داد و سرش به شیشه‌های مغازه خورد و تخته‌ها بر سرش آوار شدند. مغازه‌ی پارچه فروشی پدرش محل جنایتی شد که به دستان او اتفاق افتاده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آدم کشتن چیز ساده‌ای نبود که سهند آن اتفاق را فراموش کند و خیلی عادی به زندگی‌اش برسد حتی اگر به گفته‌ی وکیلش و همین‌وطر قاضی پرونده دفاعش، دفاع در حد متعارف اعلام شود. پدرش تنها کسی بود که آن روزها داشت و البته ستایش... ستایشی که خودش را به آب و آتیش زد تا برایش وکیل بگیرد! امیرعلی کیانمهر شوهر دوستش پریماه وکیل موفقی بود که تمام قد از پرونده‌ی سهند دفاع کرد تا به قاضی پرونده ثابت کند سهند از خودش دفاع کرده است چون ونداد به قصد قتل او با یک چاقو به سراغش آمده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند چشمانش را می‌بست و فریادهای ونداد را به یاد می‌آورد که از سهند می‌خواست از خواهرش دوری کند... خواهرش ستایش! همایونفرها او را شست و شوی مغزی داده بودند... سهند در این مورد شک نداشت! البته بعدها این را فهمید... وقتی پشت میله‌های زندان حبس شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ونداد نه خواهر و برادری داشت و نه پدر و مادرش زنده بودند و با این حال ستایش را خواهر خودش می‌دانست چون منوچهرخان برای هر کسی که در سن کم به افرادش ملحق شود او را پسر خودش می‌داند و برایش سهمی کنار می‌گذارد... و ونداد فقط نوزده سال داشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنهایی و تاریکی آن اتاق باز هم داشت بلای جانش می‌شد و همه چیز را به یادش می‌آورد! دوست نداشت فکر کند... همین فکرها داشتند رفته رفته مغزش را می‌خوردند و بیچاره‌اش می‌کردند. یک سال از اثبات بی‌گناهی‌اش گذشته بود و باید سر پا می‌شد! باید قوی می‌ماند حداقل به خاطر ستایش که آن همه برایش جنگید و توی بدترین روزهای زندگی‌اش تنهایش نگذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر زمان که فکرهایش شروع می‌شدند از خانه بیرون می‌زد تا بادی به سر و کله‌اش بخورد؛ اما این بار راه خانه را در پیش گرفت. طاهره و میعاد به دور میز کوچک و قدیمی آشپزخانه نشسته بودند و شام می‌خوردند. میعاد با شنیدن صدای در گردنش را به سمتی کشید تا برادرش را از آن سوی کانتر آشپزخانه ببیند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اومدی داداش؟ بیا شام بخور!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طاهره بی هیچ حرفی بلند شد و بلوز سورمه‌ای اش را بر روی دامن مشکی‌اش مرتب کرد. بشقابی به همراه قاشق و چنگال از توی آبچکان برداشت و روی میز گذاشت. سهند خیلی آرام تشکر کرد و پشت میز نشست تا برای خودش غذا بکشد. سکوت میان هر سه نفرشان شکل گرفت و غذای سهند به نیمه رسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو هم چهارشنبه دعوتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر بلند کرد و به برادرش نگاه کرد که موهای اطراف سرش کمی رشد کرده بودند؛ اما آن‌هایی که وسط سرش بودند را همچنان سفت و محکم بسته بودند. منظورش را ابدا نفهمید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کجا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تولد دختر هدایتی دیگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند قاشق توی دستش را به آرامی روی بشقابش گذاشت و گردنی کج کرد. میعاد می‌توانست از حرکت لب‌های او بفهمد که باز هم حرصش داده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو از کجا می‌دونی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من از تهمینه شنیدم واسه میعاد که تعریف کردم گفت اتفاقا اونم از سورن شنیده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند با شنیدن صدای طاهره سر چرخاند و این بار به او نگاه کرد. طاهره داشت خیلی بی‌خیال کمی سبزی از توی سبد کوچک جلوی دستش بر می‌داشت. سهند پوزخندی زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو هم باور کردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طاهره سرش را بالا گرفت و پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینکه سورن بخواد به میعاد گفته باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد نکاهش را میان هردویشان چرخاند و سرزنش گونه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابا شما دوتا چرا نمی‌خواید بفهمید که سورن و اون باباش اصلا شماها رو نمی‌بینن چه برسه به اینکه فامیل حسابتون بیارن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طاهره نچی کرد و چشمان سیاهش را توی کاسه‌شان چرخاند. ساق دستانش را روی میز گذاشت و سرش را کمی به سمت سهند خیز برداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو مشکلت با سورن چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند تکیه‌اش را به صندلی‌اش زد. از هر دویشان خسته بود... از اینکه این همه هشدار بی نتیجه می‌داد و اقعا خسته شده بود. خودش را یک برادر بزرگتر می‌دانست و نگران تنها برادرش بود. ای کاش این همه حس مسئولیت در قبال این برادر ناتنی نداشت و حرصش را نمی‌خورد. همایونفرها ونداد را وارد بازی‌های کثیفشان کرده بودند و حالا میعاد می‌خواست با دستان خودش توی آن چاه سیاه و عمیق بیفتد! خسته بود از بس این‌ها را تکرار می‌کرد و توی گوش هیچ کدام از آدم‌های مقابلش نمی‌رفت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هیچی من با خودم مشکل دارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌خواست بحث را بخواباند و دیگر ادامه‌اش ندهد... واقعا هم با خودش مشکل داشت! ادعایش را ابدا به زبان نمی‌آورد چون نمی‌توانست آن را به اثبات برساند. ای کاش مدرکی از خلاف‌های آن‌ها توی دستش داشت.... ای کاش های زندگی‌اش واقعا خیلی زیاد بودند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قبل از اینکه دلت کسی رو بخواد قبلش فکر کن! به اینکه آیا در شأن خودش و خونواده‌اش هستی یا نه؟ اگه بودی دل ببند! اگه نباشی و دل ببندی نتیجه‌اش می‌شه همین! منم یه دختر دسته گل داشته باشم ها... به آدمی که سابقه داره نمی‌دم. والله!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیره و بی‌تفاوت به طاهره چشم دوخته بود که زخم زبان می‌زد و آخر حرفش هم ابروهای نازکش را یک بار بالا فرستاد و توی صندلی‌اش کمی جا‌به‌جا شد. به طعنه‌های این زن کاملا عادت داشت! اینکه مدام جایگاه خواهرزاده‌اش را روی سرش بکوباند و بگوید او ابدا لایق ستایش نیست! سهند نگاه خیره‌اش را بالاخره از روی او برداشت و از پشت میز بلند شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنون بابت شام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیمی از شامش که مانده بود را رها کرد و ترجیح داد خودش را از زخم زبان‌های طاهره نجات بدهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو که هنوز شامت رو کامل نخوردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوابی به میعاد نداد و به اتاق خودش برگشت. شعله‌های بخاری اتاقش را کاملا گرم و مطبوع کرده بودند. روی تختش نشست و انگشتانِ سرد پاهایش را به کنار بخاری گذاشت. موبایلش را از زیر بالشتش بیرون کشید و نام ستایش را از میانلیست آخرین تماس‌هایش پیدا کرد. خیره‌ی نامش شد. روزهای اولی که مرتکب آن جنایت شده بود چقدر از ستایش خواسته بود که رهایش کند! گفته بود قطعا نمی‌تواند بوی خون روی دستانش را تحمل کند؛ اما ستایش تصمیمش را گرفته بود! عاشقش بود و تمام وجودش سهند را می‌خواست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شماره‌ی دختر را گرفت و منتظر ماند صدای او جایگزین بوق‌ها شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الو سهند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلب سهند به هیجان و تکاپو افتاد. احساس پسرکی را داشت که توی دهه‌ی شصت تازه پشت لبش سبز شده بود و برای دختر مورد علاقه‌اش کاملا مخفیانه نامه‌ی فدایت شوم می‌نویسد! اگر پدر و برادر ستایش بویی از این تماس‌های مخفیانه ببرند همه چیز بهم می‌ریزد... یک بار او را به پشت میله‌های زندان انداخته بودند و خدا می‌دانست این بار با او چه می‌کنند! از آن‌ها می‌ترسید... زیادی قوی و خطرناک بودند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام عزیزم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام! حالت خوبه؟ چقدر منتظر بودم بهم یه زنگ بزنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگرانتم ستایش... خودت که می‌دونی چرا! واسه همینه که کم پیدام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ستایش آهی کشید و قلب سهند را لرزاند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌دونم! همه چی رو می‌دونم! عوضش ما کنار هم می‌مونیم عزیزم. باور کن اصلا واسم مهم نیست اوضاع چقدر سخته چون ما سخت تر از این‌ها رو هم پشت سر گذاشتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند به نقطه‌ای از دیوار اتاقش خیره ماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره! مثلا همون روزهایی که افتادم زندان! تو یه لحظه هم منو تنها نذاشتی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وای سهند! توروخدا اون روزها رو اصلا یادم نیار خودتم فراموش کن! واقعا دیگه بسه. داری با خودت چی‌کار می‌کنی آخه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه روز هم نیست که کسی به روم نیاره دیگه من چطوری فراموش کنم؟ احساس می‌کنم اگه فراموش کنم آدم پستی‌ام و بیخودی وجدانم رو خوابوندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این چه حرفیه آخه؟ معلومه که تو همچین آدمی نیستی! تو فقط از خودت دفاع کردی. سهند باور کن اگه دیگران به روت میارن به خاطر اینه که نمی‌خوان تو دوباره سر پا بشی! من بهت نیاز دارم... تو باید دوباره سهند بشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هر آدمی هم بشم هیچی واسه خوشبخت کردن تو ندارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناامید بود و این حس را به ستایش هم منتقل کرد. دختر را حسابی می‌رنجاند؛ اما او صبورانه تلاش می‌کرد این مرد را از نو بسازد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگو این حرفو! همین که تو باشی من خوشبختم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ستایش نفسی گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا این حرفا رو ولشون کن! می‌گم؟ من خیلی دلم برات تنگ شده خیلی وقته ندیدمت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند از پشت خط هم می‌توانست لبخند او را احساس کند. هفت ماه و سه روز پیش از آخرین دیدارشان گذشته بود و سهند همه‌ی روزها را تک به تک می‌شمرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخ ستایش... چطور می‌شه که بالاخره مال من بشی؟ والله به هیچ جای این دنیا بر نمی‌خوره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای خنده‌ی ستایش لبخند به روی لب‌هایش آورد؛ اما ناگهان تماسشان قطع شد. سهند موبایلش را از کنار گوشش پایین آورد و چند لحظه به صفحه‌ی آن خیره ماند. حتما باز هم یکی از خانواده‌ی دختر سر رسیده بود و او مجبور به قطع تماسش شد. سهند نفس عمیقی گرفت و روی تختش دراز کشید. موبایلش کهآن را کنار بالشتش رها کرده بود، زنگ خورد. احتمال داد ستایش باشد؛ اما نام آقای هدایتی بر روی آن نقش بسته بود! خیلی سریع صاف روی تختش نشست و صدایش را توی گلو صاف کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام آقا سهند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحنش می‌گفت که زیادی او را تحویل گرفته است! چهره‌ی مرد بی‌اختیار توی ذهن سهند نقش بست و موهای سیاه و شقیقه‌های سفید مرد را به یاد آورد. سهند خیلی مودبانه پاسخ داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام آقای هدایتی! حالتون چطوره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنونم پسر! زنگ زدم برای تولد دخترم دعوتت کنم. مثل اینکه کارت دعوت هم به دستت رسید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی زیرپوستی به او فهماند که در جریان ماجرا قرار گرفته است! سهند پشت گردنش را کمی کلافه خاراند. چشم‌هایش را برای لحظه‌ای بست و برای بار هزارم با خودش گفت حیف که مجبور است سر این کار بماند... آخر تولد آن دختر چه ربطی می‌تواند به او داشته باشد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنونم از دعوتتون آقای هدایتی؛ اما...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اما و اگر نیار! من دارم تو رو دعوتت می‌کنم، پسر! تینا تنها فرزند منه و می‌خوام هر چی دلش می‌خواد همون بشه! چهارشنبه منتظرتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پارت پنجم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هدایتی با بدخلقی خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد. سهند دستش را توی موهای قهوه‌ای اش کشید. این مرد صاحب کارش بود و هیچکس صلاح نمی‌دید با صاحب کارش یکی به دو کند. از تینا متنفر بود و هیچ رقمه تاب تحملش را نداشت و البته که عزادار پدرش بود! چرا این خانواده این موضوع را در نظر نمی‌گرفتند و او را به جشنشان دعوت می‌کردند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اتاقش بی اجازه باز شد و میعاد به داخل سرک کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- داداش برات شام بیارم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه عزیزم سیر شدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میعاد همان‌جا میان در مکثی کرد و اخمی به روی ابروان سهند آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هوا سرده یا بیا داخل یا برو و درو هم ببند! اتاق من زود سرد می‌شه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میعاد در را بیشتر باز کرد و خود را داخل اتاق جا داد. به محض بسته شدن در گرمای اتاق فورا سرمایی که به داخل خزیده بود را بلعید. میعاد کنار در ایستاده بود و صاف نگاهش می‌کرد. نمی‌دانست چطور باید بر سر اصل مطلب برود و کمی این پا و آن پا می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیزی می‌خوای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میعاد لبخندی زد و دستش را به روی موهای سیاهش کشید. آن‌قدر آن‌ها را سفت و محکم به عقب برده و بسته بود که انگار نزدیک بود از ریشه در بیایند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌گم فکرم واقعا درگیره! قراره بری تولد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا فکرت باید درگیر باشه؟ چه اهمیتی برات داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میعاد مشتاقانه جلو رفت و کنار زانوان برادرش روی زمین نشست. لبخندش کش آمد و صادقانه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌دونی تا حالا بین این‌طور آدم‌هایی نبودم واسه همین بهت حسودیم می‌شه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انحنای لب‌های سهند بالا رفتند و کم کم کش آمدند و خنده‌ای کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- احمقی بخدا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میعاد سرخوشانه خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی‌کار کنم؟ منم دلم می‌خواد خب! حالا یه چیزی بپرسم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند پرسشی هومی گفت و منتظر ماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی می‌پوشی؟ می‌دونی که هر کسی قراره بره توی اون جشن لباس‌های خفنی می‌پوشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند خیلی بی اهمیت شانه بالا انداخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ول کن توروخدا میعاد! یه چیزی می‌پوشم دیگه... سختش نکن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میعاد خیال رفتن نداشت. انگار که واقعا آمده بود که مشتاقانه به او نظرات بلن بالایی بدهد! فورا کنار برادرش روی تخت نشست و با کف دست ضربه‌ی دوستانه‌ای به شانه‌اش زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سختش نکن چیه پسر؟ داری می‌ری تو جمع پولدارا! مگه می‌شه ساده لباس بپوشی؟ خودت رو بسپار به من مطمئن باش جیگر می‌سازم ازت خوشتیپ!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اشتیاقی چند برابر دستش را به دور بازوی برادرش انداخت و او را تکانی داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگهبانان ورودی خانه تمام زوایای کارت دعوتش را با دقت چک کردند. مشکوکانه نگاهش می‌کردند و کم مانده بود بگویند کارتت حتما تقلبی است! سهند با خشم از این رفتار خیره‌ی آن‌ها بود و از همه‌شان نفرت داشت! فقط او بود که می‌دانست این آدم‌ها چقدر بازی با جان مردم را دوست دارند! هدایتی هم برای آن همایونفرهای جانی کار می‌کرد پس فرقی با آن‌ها نداشت. فقط حیف که هیچکس یک سابقه دار را به کار نمی‌گیرد به جز همین هدایتی! بزرگترین افسوس زندگی‌لش همین مُهر روی پیشانی‌اش بود. نگهبان کمی دور شد و با مخاطبی نامعلوم تماسی گرفت و بعد به همکارانش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بذارید بره داخل!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از آنکه حسابی معطلش کردند بالاخره راه را برایش باز کردند و سهند نگاه چپی به هر پنج نفرشان انداخت و با خود زمزمه کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عوضی‌ها! حالا انگار من خیلی هم از اومدنم راضی‌ام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشین را توی حیاط بزرگ خانه پارک کرد و پیاده شد. با دیدن ماشین‌های اطرافش انگار که نفسش بند آمد! یک پژو پارس سفید رنگ که اتفاق مال خودش نبود خیلی حقیرانه در کنار ماشین‌های مدل بالای آنجا پارک شده بود! ماشین‌هایی که سهند فقط آن‌ها را توی پوسترها دیده بود! تمام دغدغه‌ی زندگی‌اش این بود که برای خودش یک پراید دست و پا کند... هر چند دست دوم و هر چند تصادفی!! فقط مهم این بود که مال خودش باشد! حالا میان آن ماشین‌ها خودش را گم کرده بود و نمی‌دانست به کدام یکی خیره شود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسش را بیرون فوت کرد و توی هوای سرد بخار شد. صدای موسیقی می‌آمد و او از مسیر سنگ فرش شده‌ای که از میان چمن‌ها می‌گذشت، عبور کرد. می‌دانست که امشب قطعا همایونفرها را می‌بیند. نباید با آن‌ها چشم در چشم می‌شد... حتی باید نگاهش را بر روی ستایش نیز کنترل می‌کرد. بالاخره قرار بود او را پس از مدت‌های طولانی ببیند؛ اما نباید باعث می‌شد او توی دردسر بیفتد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای موسیقی از مکانی نامعلوم می‌آمد و سهند ریسه‌های پر نور ستاره‌ای را دنبال کرد تا به محل جشن تولد برسد. تعدادی آدم‌های سیاه پوش توی باغ پرسه می‌زدند و سهند بی‌آنکه نام تک تک شان را بداند یا حتی چهره‌هایشان را دیده باشد، همه‌ی آن‌ها را می‌شناخت! آدم‌های اجیر کرده‌ی همایونفرها بودند... آن‌هایی که از خودشان هیچ اختیاری نداشتند و توسط همایونفرها خریداری شده بودند. سهند همه‌ی این‌ها را فهمیده بود؛ اما هیچ دلیل و مدرکی برای اثباتش نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پلکان سنگی توی باغ را بالا رفت و به جمعیت مهمانان رسید. زن‌ها و مردها و دختر و پسرهای جوان... همگی توی لباس‌های گران قیمت و زیبا بودند. ترکیب نور و موسیقی و انواع عطرها در هم آمیخته بود. مهمانان توی دسته‌های چندتایی در فضای سر پوشیده‌ی آن‌جا وقت می‌گذراندند. دختران جوان می‌رقصیدند و صدای خنده و موسیقی تمام فضای باغِ سرمازده را گرفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند روی آخرین پله‌ی سنگی ایستاده بود و نزدیک ترین میزها را از نظر گذراند تا یک جای خالی پیدا کند. بالاخره پیدایش کرد؛ اما پیش از آنکه به سمتش برود صدای هدایتی را شنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به به سپهراد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر چرخاند و او را در سمت راستش پیدا کرد. کت و شلوار زرشکی‌اش مثل همیشه توی تنش گشاد بود و شلخته به نظر می‌رسید. لب‌های هدایتی به منظور خوش‌آمدگویی کش آمدند و خط لبخندش عمیق تر شد. سهند با تمام ادبی که از خودش سراغ داشت دستش را به سوی او کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام آقای هدایتی. مشتاق دیدار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هدایتی در جوابش لبخندی زد و او را به طرف یک میز گرد و سفید رنگ راهنمایی کرد. اتفاقا همانی بود که سهند با چشم انتخابش کرده بود! کت سیاه رنگش را توی تنش مرتب کرد و روی صندلی نشست. کتی که میعاد برایش آورده بود خوش دوخت و زیبا بود اتفاقا به پای کت تمام مردان حاضر در آن‌جا هم می‌رسید و به او اعتماد به نفس می‌داد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خیلی نامحسوس چشمانش را میان جمعیت چرخاند تا ستایش را پیدا کند. به خودش قول داد یک نظر او را ببیند قطعا کافی است... نباید بهانه دست خانواده‌اش می‌داد. پس از ماجرای مرگ ونداد ارتباط آن دختر با سهند به کلی ممنوع شده بود و سهند ابدا نمی‌خواست دیدارشان برای ستایش دردسرساز شود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره پیدایش کرد... ستایش موهای نیمه بلند و قهوه‌ای رنگش را اطراف شانه‌هایش رها کرده بود و آرایش زیبایی به چهره داشت. به کنار دوستش مریم نشسته بود و گپ می‌زدند. چشمان سیاه و درشت دختر غمگین بودند و گوشواره‌های آبشاری‌اش تا نزدیک گردنش می‌رسیدند. پس از هفت ماه او را دیده بود و برای لحظه‌ای قرارش را فراموش کرد... واقعا نباید کسی رد نگاهش را می‌گرفت و به آن دختر می‌رسید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌دونستم میای!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر بلند کرد و تینا را کنار میزش دید که با چشمانی درخشان به او لبخند می‌زد. شعف پیروزی توی مردمک‌های سیاه دختر می‌درخشید و منتظر یک پاسخ، خیره‌ی سهند بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تولدتون مبارک!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واقعا ممنونم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند تینا پررنگ تر شد و دستش را به سوی او کشید. نگاه سهند به لاک‌های سرخ او کشیده شد که همرنگ پیراهن کوتاه و آستین حلقه‌ای اش بود. چند لحظه‌ی طولانی دست دختر را منتظر گذاشت و بالاخره آن را گرفت و نرم تکان داد! سهند فکر کرد حالا دیگر آن دختر می‌رود؛ اما صندلی مقابل را بیرون کشید و روبه‌روی سهند نشست و ناخواسته مانع دید او به ستایش شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌بینم که خوشتیپ کردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به همین زودی سهند را کلافه کرد! خودش را یک راننده‌ی ساده می‌دانست که نه جایش در این جشن تولد بود و نه اینکه این دختر مدام با او گرم بگیرد! سرد و بی تفاوت پاسخ داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی ممنونم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تینا موهای شلاقی سیاهش را پشت گوشش فرستاد و به سمتی اشاره کرد. به چند دختر جوان که پشت یک میز نشسته بودند و مشتاقانه نگاهشان می‌کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون دخترها رو می‌بینی؟ دو تاشون ک دوستامن و توی مدرسه اونا رو دیدی... یکی‌شون دخترخالمه یکی‌شون هم دختر داییم. وقتی تو رو معرفی کردم می‌دونی چی گفتن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند هیچ علاقه‌ای به شنیدن نظر آن‌ها نداشت. بی‌توجه به تینا سعی می‌کرد کمی گردن بکشد تا ستایش را ببیند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- گفتن عجب راننده‌ی خوش قیافه‌ای؛ ولی حیف که...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مکث کرد و این بار نگاه سهند را بالاخره دریافت کرد. دختر آهی کشید و تمام آن شادی و برق نگاهش به یکباره پر کشید و ناامید گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حیف که اصلا جذاب نیستی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند باز هم کلافه نگاهش را از دختر گرفت. ذره‌ای برایش مهم نبود که در نظر آن دختر جذاب هست یا نه! تینا گوشه‌ی لبش را گزید و نگاهش را میان جمعیت گرداند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مثلا ببین! اون یارو واقعا جذابه فقط حیف که انگار استخوون قورت داده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند بی‌اختیار نوک انگشت تینا را دنبال کرد و به سورن همایونفر رسید! برای چند لحظه اخم آلود خیره‌اش ماند... همان مردی که از او متنفر بود! سورن همایونفر خیلی خشک و اتوکشیده با آن کت و اورکت سیاه روی یک صندلی منبت کاری نشسته بود و به هیچکس نگاه نمی‌کرد. مردی مغرور که در نظر سهند احتمالا خدا را هم بنده نبود! چقدر از برادر ستایش نفرت داشت... متاسفانه در این مورد کاملا با تینا موافق بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌شناسیش؟ اگه نمی‌شناسیش بهت بگم که اون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند خیره به سورن میان کلام تینا آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌شناسم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که ای کاش نمی‌شناخت! این هم یکی دیگر از ای کاش‌های بی شمار زندگی‌اش... سورن همایونفر در میان دیگر مردان اتو کشیده‌ی جمع نشسته و پا روی پا انداخته بود. جوان بود؛ اما از همه‌ی جوان‌های آن جمع به دور بود! سهند به یاد میعاد پوزخندی زد... میعاد برای مادر ساده‌اش ادعا می‌کرد که با این مرد رفیق است! آن هم این مردی که هیچکس را جز خودش نمی‌بیند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پارت ششم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختری با یک پیراهن آبی رنگ و مدل ماهی به سمتشان قدم برداشت و از نوع راه رفتنش مشخص بود که کفش‌هایش پاشنه‌های باریکی دارند. دختر موهای قهوه‌ای اش که لایت‌های طلایی داشتند را از روی صورتش کنار زد و چشمان عسلی روشنش را به تینا دوخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تینا؟ می‌شه معرفی کنی؟ از اقوام هستن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لهجه‌ی غلیظش توجه سهند را به خود جلب کرد. اتفاقا چهره‌اش هم کمی غربی بود و پوست روشنش کمی لکه‌های قهوه‌ای داشت. تینا او را به نشستن در کنار همان میز دعوت کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سهند سپهراد هستن از دوستان! همونی که ازش تعریف کرده بودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر لبخندی به لب آورد و دستش را به سوی سهند کشید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوشوقت شدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند دست او را هم پس از کمی مکث تکان کوچکی داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منم همین‌طور!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تینا با آب و تاب شروع به معرفی دختر کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ویولت دخترِ پسر عموی بابامه و تک فرزنده! مامانش آلمانیه و ویولت خیلی کم میاد ایران.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پشت دست دختر را نوازشی کرد و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از شانس خوبم حالا که اومده یه چند روزی مهمون ما باشه تولد منم هست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند فقط لبخندی به لب آورد و هیچ نظری نداشت! شخصی تینا را صدا زد و او با یک عذرخواهی میز را ترک کرد. به نظر سهند امشب تینا خوش رو شده بود و کمتر بی ادبی می‌کرد! به هر حال جشن تولدش بود و احتمالا می‌خواست از آن لذت ببرد. ویولت همچنان همان‌جا نشسته بود و نگاه سهند یک بار دیگر به سمت سورن رفت. او نگاهش نمی‌کرد و شاید هنوز هم متوجه‌ی‌حضور سهند نشده بود! حالا که نگاهش نمی‌کرد مردمک‌های سهند یک بار دیگر به سمت ستایش کشیده شدند؛ اما دختر دیگر آن‌جا نبود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تینا به من گفت شما پدرتون رو از دست دادید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ویولت آن‌قدر شمرده حرف می‌زد و میان کلماتش وقفه می‌انداخت که انگار نگران بود مبادا تپق بزند یا از دستور زبان فارسی به درستی استفاده نکند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله متاسفانه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ویولت با لحن متاثری گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واقعا متاسفم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند به نشانه‌ی تشکر فقط سری تکان داد. صدای موسیقی خیلی وقت بود که قطع شده بود حالا همهمه‌ی صحبت و تعریف میان مهمانان جاری شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منم مثل شما به تازگی پدرم رو از دست دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند سرش را به نرمی تکانی داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واقعا منم متاسف شدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی سکوت میانشان جاری شد و بعد ویولت لبخند پررنگی زد تا چیزی بگوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پدرم می‌گفت ویولت به زبان فارسی یعنی رنگ بنفش! می‌دونی اون عاشق رنگ بنفش بود! امممم... راستی اسم شما یعنی چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیدا بود که دختر می‌خواست هر طور که شده سر صحبتی را باز کند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سهند اسم یه کوه آتشفشان توی ایرانه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینجا توی تهران؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه توی استان آذربایجان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تا حالا این کوهی که اسمش روی تو گذاشتن، دیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند کمی سکوت کرد. دختر مقابلش زیادی سوال می‌پرسید و او فقط آمده بود تا ستایش را برای چند لحظه ببیند. آن‌هم مخفیانه... آن هم پس از هفت ماه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه راستش تا حالا نرفتم ببینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر به نشانه‌ی فهمیدن سرش را بالا و پایینی کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آتشفشانش فعاله؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمان سهند باز هم به سوی همان میزی کشیده شد که تا چند دقیقه‌ی پیش ستایش آن‌جا بود. صرفا به خاطر اینکه دختر مقابلش را از سر باز کند، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمی.دونم... راستش رو بخواید... در مورد این مسائل مطالعه نمی‌کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ویولت سکوت کرد. دیگر حرفی برای پیش بردن صحبتش با این مرد را نداشت. به خصوص اینکه فهمیده بود او خیلی حواسش را به او نمی‌دهد! سر و کله‌ی تینا دوباره پیدا شد و برای اینکه ویولت را از آن‌جا دور کند. بازوانش را گرفت و تا کنار گردنش خم شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عزیزم؟ همه دوست دارن بیشتر باهات إشنا شن واسه همین سراغت رو می‌گیرن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ویولت به روی سهند لبخندی زد و بار دیگر ابراز خوشوقتی کرد. تینا پیش از نشستن صندلی‌اش را کمی جلوتر کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌بینی وضعیت اون وری ها رو؟ باباش تازه مرده بعد عین خیالش هم نیست! بدو بدو اومده مسافرت و تا الانم داشت اون وسط می‌رقصید... می‌گفت می‌خوام برگردم به زندگی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جمله‌ی آخرش را به تقلید از ویولت غلیظ و پر لهجه ادا کرد. جوابی که دریافت نکرد، ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ولی تو بعد اینکه بابات مرد چی‌کار کردی؟؟ تا یه مدت درست حسابی سراغ من نمی‌اومدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند خیلی بی اهمیت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب به هر حال فرهنگ اون‌ها با فرهنگ ما فرق می‌کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وای نمی‌دونی باباش چقدر خرپوله! کلی ملک و املاک داره توی اروپا! بعد این دختره احمق پا شده اومده اینجا واسه باباش وارث پیدا کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند اصلا نفهمید. از روی کنجکاوی اخمی کرد و پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تینا خیلی بی‌اهمیت شانه بالا انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه می‌دونم بابا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر حوصله‌ی توضیح نداشت و سهند دیگر کنجکاوی به خرج نداد و نگاهش را از او گرفت. باز هم به همان میز نگاه کرد و باز هم خبری از ستایش نبود... استرس آمیز یک پایش را روی زمین ضرب گرفت. باید حالا تمام باغ را به دنبال ستایش می‌گشت؛ اما ابدا نباید خانواده‌ی دختر را علیه او کند! ممنوع بود... ممنوع! اگر متوجه‌ی رابطه‌ای میانشان می‌شدند قطعا به ستایش سخت می‌‌گرفتند و سهند ابدا این را نمی‌خواست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر و پسر جوانی پر سر و صدا می‌خندیدند و به کنار میز آن‌ها ایستادند. دختر با لوندی تمام یک دسته از موهای فرفری‌اش را به دور انگشتش تاب داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس دوست پسرت اینه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند سر بلند کرد و به دختر نگاه کرد که با یک اشارپ مشکی شانه‌های برهنه‌اش را پوشانده بود تا خودش را از سرما حفظ کند. نگاه پر التماس و وحشت زده‌ی تینا به روی سهند نشست و سهند را حسابی گیج کرد! تنیا یک لبخند زورکی تحویل دوستانش داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بشینید بچه‌ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسر و دختر جوان روی صندلی‌هایی که میان سهند و تینا بودند، نشستند. دختر مدام دسته‌های فر موهای سیاهش را از روی صورتش کنار می‌زد و خال کوچک کنار لب‌هایش با هر لبخندش خودنمایی می‌کرد. ابروهای مشکی و کمانی‌اش را تابی داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- والله چه دوست پسری هم واسه خودت دست و پا کردی تینا جون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به روی سهند لبخندی زد. سهند گیج و منگ نگاهی میان هر سه نفر مقابلش انداخت و به آرامی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببخشید... مَـ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیما خیلی منظور دار لبخندی به روی سهند زد و از او خواست سکوت کند! دستش را به طرف دوستانش کشید و رو به سهند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سهند جان! بذار دوستامو بهت معرفی کنم! مینا و کیارش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیارش خنده‌ای کرد و ابروهای پهنش از چشمان سیاهش فاصله گرفتند. دستش را به سوی سهند کشید و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واقعا خوشحالم عشق رو بین یه همچین اختلاف سنی می‌بینم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طعنه توی کلامش موج می‌زد و مینا به قهقهه خندید! سهند اگر هیچ چیز نفهمید این یکی را خیلی خوب فهمید! نیشی توی کلام پسر جوان بود که نهایتا بیست ساله به نظر می‌رسید و دختر کنارش هم هر چقدر آرایش به چهره داشت کاملا معلوم بود که یک نوجوان دبیرستانی است! سهند ابدا از نوع برخورد کیارش خوشش نیامد و دستش را هم جلو نکشید. رو به تینا چشمان را کمی گرد کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من واقعا متوجه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تینا صدایش را توی گلو صاف کرد تا کلام او را قطع کند. احساس کرد به ضایع شدن نزدیک می‌شود و دلش می‌خواست جایی پیدا کند و تا می‌تواند زار بزند! ابروان کم پشتش را برای سهند تاب داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عشقم نکنه یادت رفته؟ مینا و کیارش که این همه ازشون تعریف کرده بودم... بابای کیارش توی شهرستان گلخونه داره و هر از گاهی میاد تهران مینا هم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تینا ادامه می‌داد و سهند دیگر هیچ اهمیتی برای صحبت‌هایش قائل نشد. سکوت کرده بود... یک لحظه دلش سوخت و ترجیح داد دختر را ضایع نکند؛ اما ابدا میلی به همراهی این عمل انجام شده نداشت! مینا که کمی به قضیه بو برده بود بدجنسی به خرج داد تا دست تینا را رو کند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس امشب سهند حتما غافلگیرت می‌کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیارش که انگار از پس زدن دستش توسط سهند اصلا هم دلخور نشده بود، ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- درسته آقا سهند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند باز هم سکوت کرد. خون خونش را می‌خورد و قسم خورد اگر این دختر هدایتی را تنها گیر بیاورد حتما حقش را کف دستش می‌گذارد و تا جایی که عصبانیتش فروکش کند بر سر او داد و فریاد خواهد کرد! تینا فورا سکوت او را جبران کرد و با لبخند لرزانی رو به دوستانش گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سهند قبلا منو سوپرایز کرده... به هر حال ما یه جشن دو نفره هم داشتیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیارش تمسخرآلود خندید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ای بابا تینا... اگه گذاشتی این دوست پسرت یه کلمه حرف بزنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند نفس عمیقی کشید و به نظرش آمد بهتر است آن‌جا را ترک کند. واقعا مجبور نبود توی فیلم آن دختر بازی کند و آن دوستان نفرت انگیزش را هم تحمل کند! بلند شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من الان بر می‌گردم... ببخشید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از میز دور شد و چهره‌ی تینا رو به سرخی رفت. مینا پوزخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی شد تینا؟ دوست پسرت که رفت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تینا احساس کرد گونه‌هایش از شدت خشم گر گرفته‌اند و خنده‌های بلند و تمسخر آمیز دوستانش را پشت سر گذاشت تا به دنبال سهند بدود! پاشنه‌های باریکش روی سنگ فرش تق تق صدا می‌دادند و با عجله خود را به سهند رساند. در میان ماشین‌های پارک شده به سوی بازوی سهند چنگ کشید و او را به سمت خود برگرداند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پارت هفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- معلوم هست چی‌کار می‌کنی؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهند با عصبانیت دستش را از حصار چنگ او آزاد کرد و تیز و برنده توی صورتش نگاه کرد. طلبکارانه تر از لحن او پرسید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو خودت داری چی‌کار می‌کنی؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دختر مقابلش ایستاد. دستانش را در هم مشت کرد و آن‌ها را با التماس بالا آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- توروخدا این یه بار رو بیخیال اخلاق گندت شو وگرنه آبروم می‌ره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این رمان ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودش رو برای این رمان ارسال میکنه.
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.