رمان آئیل به قلم حدیثه اسماعیلی
جانان، وکیل جوانی است که به همراه پسر کوچکش زندگی میکند. گذشته اش، برای اکثریت گنگ است و کمتر کسی راجع به مادرانه های بی چشم داشتش، خبر دارد. با معرفی یک پرونده جدید، گذشته برای جانان زنده میشود. فرصتی برای تجدید دیدار با آشنایی قدیمی، یا شاید فرصتی برای انتقام... کسی چه میداند. گاهی گذشته کنار نمیرود...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۱۱ دقیقه
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه :
جانان، وکیل جوانی است که به همراه پسر کوچکش زندگی میکند. گذشته اش، برای اکثریت گنگ است و کمتر کسی راجع به مادرانه های بی چشم داشتش، خبر دارد.
با معرفی یک پرونده جدید، گذشته برای جانان زنده میشود. فرصتی برای تجدید دیدار با آشنایی قدیمی، یا شاید فرصتی برای انتقام...
کسی چه میداند. گاهی گذشته کنار نمیرود...
فصل یک:
صدای آهنگ بی کلامی سر تا سر ماشین را فرا گرفته بود. قطرات باران، آهسته آهسته روی شیشه ماشین فرود می آمدند و گویی، خودشان را با آهنگ بی کلام هماهنگ ساخته بودند... باران هنوز جان نگرفته، ترافیک شده و راه بند آمده بود.
دستش را روی فرمان چرخاند تا نگاهی به ساعت مچی اش بیاندازد... ربع ساعت بیشتر زمان نداشت. اگر باز هم با تاخیر به مهد میرسید، پسرک را حسابی میترساند... نفس عمیقی کشید و بازدمش را پوف کرد. با کف دست، ضربه ای به وسط فرمان زد اما صدای بوق، تاثیری در ترافیک روبه رویش ایجاد نکرد... اینبارهم دیر میرسید. مطمئن بود!
دستش را به سمت صندلی شاگرد برد و از روی مدارک و کارت پستالی که روی صندلی ولو شده بودند، تلفنش را برداشت... قبل از تعطیلی مهد، بهتر بود خودش تماس بگیرد و اطلاع دهد که امروز هم با تاخیر میرسد. مخاطبینش را بالا و پایین کرد، اما قبل از آنکه فرصت کند روی "مهد امیرحسین" ضربه ای بزند و تماس را برقرار کند، تلفن ویبره ای رفت و نام سهند، به همراه یک عکس چپر چلاق شده روی صفحه آمد... بی تعلل دایره سبز رنگ را به سمت راست کشید و تلفن را به گوشش چسباند:
جانم سهند؟
لحظه ای بعد، صدای بشاش و خوشحال سهند میان گوشش پیچید. این بشر خستگی نمیشناخت...
-علیک سلام... کجایی باز نیومدی دنبال بچه؟
اخمهایش درهم شد. دست برد، صدای ضبط را کم کرد و سپس، نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. هنوز وقت داشت... چه میگفت سهند؟
-هنوز یه ربع به پنج مونده که... نکنه امروز زود تعطیل میشدن؟ زنگ زدن به تو؟
جای شماره پدر، شماره سهند را داده بود. بااینکه ذکر کرده بود که حتی الامکان با خودش تماس بگیرند، اما چون چندباری تماس مهد را بی پاسخ گذاشته بود، زان پس مربی های مهد یک راست با سهند تماس گرفته و غر تاخیر اورا به جان سهند میزدند...
-نه به من زنگ نزدن. امروز شرکت بودم، کارم زود تموم شد گفتم بیام دنبال امیرحسین. کجایی حالا؟
پوفی کشید و نگاهی به جلو انداخت:
تو ترافیک!
و کمی گردن کشید تا بتواند جلو را ببیند:
فکر کنم تصادف شده جلوتر...
-خیلیخب! من تو مهدم... بارون داره شدید میشه نمیخواد عجله کنی. مراقب باش...
نفس عمیقی کشید و در جواب سهند، باشه ای گفت... روی هوا خداحافظی کردند و او، دوباره تلفن را روی مدارک و کارت پستال پرت کرد... حالا که میدانست سهند آنجاست، خیالش راحت شده بود... دست برد، صدای ضبط را دوباره زیاد کرد و گردنش را به پشتی صندلی تکیه داد. سهند راست میگفت، باران شدت گرفت...
با ده دقیقه تاخیر به مهد رسید... اگر خود سهند دنبال امیرحسین نیامده بود، تا به حال بااو تماس گرفته و غر تاخیر اورا زده بودند... او، حتما باید فکری به حال این دیررسیدن هایش میکرد.
باران تقریبا قطع شده بود... گردن کشید و نگاهی به اطراف مهد انداخت. نه سهند را میدید، نه امیرحسین را... دوباره تلفن را از روی صندلی قاپید و روی نام سهند ضربه ای زد... هیچگاه دنبال شماره او نمیگشت، چون همیشه نام او در میان ده تماس اخیرش بود... به بوق دوم نرسیده صدای سهند در تلفن پیچید. بااینکه همیشه عادتش بود مردم را حضورا معطل نگه دارد، اما هیچگاه کسی را پشت خط منتظر نمیگذاشت:
جانم؟
-من جلوی مهدم... کجایین؟
-باامیرحسین اومدیم سرکوچه بستنی بخریم...
و سپس، با لحنی مخلوط از حرص و شوخی افزود:
اگه زودتر پسرت انتخاب کنه میایم...
-اونجا جا نیست من وایسم... جلوی مهد منتظرم. خریدید، بیاید...
-اوکی...
تماس قطع شد و تلفن دوباره روی صندلی فرود امد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و دستی به سر و صورتش کشید. امروز، به شدت خسته بود. دادگاه داشت، دعوا کرده بود، غر شنیده بود، گریه دیده بود و دیگر جانی برایش باقی نمانده بود.
پوفی کشید و نگاهی به مدارک انداخت. دست دراز کرد، کاغذ هارا کناری هل داد و از میان آنها، کارت پستال را بیرون کشید... از یکسال، یکسال و نیم قبل، هرچند وقت یکبار، یک دسته گل با یک کارت پستال به رویش به دفترش ارسال میشد.
روی کارت، همیشه یک جمله نوشته شده بود. نه بیشتر و نه کمتر... گاهی آرزوی داشتن هفته ای خوب، روز خوب، یا یک جمله محبت آمیز، گاهی هم جمله ای معمولی... همین، بدون هیچ نام و نشان دیگری... تنها چیزی که اورا مطمئن میکرد که صاحب واقعی این گلهاست، نام او بود که گوشه کارت درج شده بود. اینبار هم کارت را چرخاند... کناری نوشته شده بود "جانان رستمی"
هربار یک نفر از گلفروشی می آمد، یک دسته گل تحویلش میداد، امضایش را میگرفت و میرفت. بدون هیچ حرف دیگری. اوایل جانان زیادی پیگیر بود. مردک گلفروش را چنان سوال پیچ میکرد که بیچاره پاک گیج میشد. اما چیزی گیرش نمی آمد. اوایل به شدت به دنبال نام و نشان فرستنده گلها بود، اینکه بداند پسر است، دختر است، آشناست یا غریبه... اصلا چکاره است؟ اما هیچ و هیچ... کمی که تلاش کرد، دیگر بیخیال شد. یک غریبه از یک جای دنیا هرازگاهی به یاد او می افتاد و اورا با دسته گلی سوپرایز میکرد. چه چیزی از این بهتر؟ گلهای گاه و بیگاه، رنگ و رو را به دفترش بازگردانده بود.
امروز هم که برای برداشتن مدارک به دفتر رفت ، دسته گل بزرگی از نرگس را روی میز دید. بوی تند ان اتاق را برداشته بود... هانیه، منشی اش، گلهارا داخل گلدان شیشه ای چیده بود که خود جانان، آن را پارسال برای همین گلهای گاه و بیگاه خریده بود.
کارت پستال را از پاکتش بیرون کشید. طرح گل نرگس داشت. جانان، لبخند کجی به لب نشاند و به آرامی بازش کرد... ناشناس، اینبار با یک جمله نسبتا محبت آمیز به سراغش آمده بود:
امیدوارم که این گلها باعث بشن لبخند بزنی...
جانان تک خنده ای کرد، کارت پستال را داخل پاکت فرو بردو داخل داشبرد انداخت. هنوز هم خبری از سهند و امیرحسین نبود. امیرحسین هنگام خرید بستنی همیشه همینقدر طولش میداد. اما سهند، هیچگاه بدخلقی نمیکرد...
تلفن را از روی صندلی قاپید و تصمیم گرفت در این میان زنگی به هانیه بزند... خبربگیرد که آیه از دادگاه بازگشته است یا خیر...
شماره دفتر را گرفت و لحظه ای بعد، صدای هانیه در تلفن پیچید:
سلام. بفرمایید...
صدای خسته جانان از ته چاه درامد:
هانیه منم...
لحن هانیه تغییر کرد:
سلام خانوم رستمی. خوبین؟
-قربونت... چه خبر؟ هنوز آیه نیومده که نرفتی خونه؟
-نه... ولی گفت نزدیکه...
-آهان... سلام برسون...
-میخواستم تماس بگیرم باهاتون اتفاقا... بعد اینکه شما رفتین یه خانومی اومد میخواست باهاتون حرف بزنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان دستی به صورتش کشید و خسته گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب؟ گفتی کی بیاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فردا که تعطیله. گفتم پسفردا عصر بیاد. البته شمارهش رو هم گرفتم تا دوباره باهاش هماهنگ کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان، همانطور که مدارک را داخل داشبرد میچپاند تا صندلی برای سهند خالی شود، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوب کردی... بگو ساعت سه، چهار اینا بیاد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باشه... امری نیست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه عزیزم. خسته نباشی... تا قبل رفتنت هم پنجره رو باز بذار بوی نرگس نپیچه تو اتاق... فردا سردرد میگیریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چشم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کاری نداری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه... خدافظ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خدافظ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلفن را پایین آورد که در عقب، ناگهان باز شد و تن جانان پرید. سهند، امیرحسین بستنی به دست را پر سر و صدا داخل ماشین نشاند و بعد، در را بست و ماشین را دور زد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان لبخند خسته ای به لب نشاند و به سرعت به عقب برگشت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلام مامانم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دست برد تا لپ های بستنی شده پسر را بکشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسرک سخت با بستنی مشغول بود. اما جانان بیخیال نشد، قربان صدقه قاطی حرفهایش کرد و به عقب خم شد تا گونه پسر را ببوسد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند، در ماشین را به سختی باز کرد و درحالی که یکی از بستنی هارا به سمت جانان میگرفت، خودش را داخل ماشین چپاند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه عجب، اومدی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان لبخند خسته ای زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بستنی را از دست او گرفت. صدای پسرک، از پشت شنیده شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماجان... بستنی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بستنی اش را نشان مادرش داد... جانان لبخند بزرگی زد و تایید کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآره ماجان... بستنی... ببین چقدر خوشمزهست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو گازی به آن زد... ماجان را سهند به امیرحسین یاد داده بود. برای پسرک، سخت بود بگوید مامان جانان... سهند هم پس از تلاشهای چندساعته این نام کوتاه شده را به امیرحسین یاد داده بود. زان پس، همه اطرافیانشان، به تقلید از امیرحسین، اغلب جانان را ماجان صدا میزند... از جمله سهند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند به شوخی، نگاه چپ چپی روانه امیرحسین کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآره ماجان... بستنی! پسرت چهارساعته مارو علاف کرده. هی میگه این، بعد پشیمون میشه میگه نه اون یکی. یارو نزدیک بود بزنه نصفمون کنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان لبخند بزرگی روانه امیرحسین کرد و خم شد و دوباره لپ اورا کشید. اما پسرک، در دنیای خود سیر میکرد انگار... نه حواسش به جانان است نه به سهند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان، گازی به بستنی زد و دستی را پایین داد. سهند به سرعت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاول بخور بعد راه بیوفت خب!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان در جواب، سری به نشانه نفی تکان داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنه. میخورم همینجوری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو پس از مکثی ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه خبر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو از کوچه خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چه خبر از چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-از همه چی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند شانه ای بالا انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجدیدترین خبر اینه که صاحبخونمون میخواد خونه رو بفروشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان به سرعت به سمتش چرخید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچی؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه صدای بوق بلندی در اطراف شنیده شد... سهند نگاهی به ماشین کناری کرد و سپس خطاب به جانان گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیواش بابا. نکشی حالا ملتو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چرا میخواد بفروشه؟ کِی گفت بهت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هفته پیش به محسن گفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان با ابروهای درهم رفته نگاهی به او انداخت. انگار در تلاش بود فردی محسن نام را به خاطر بیاورد. سهند تصحیح کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهم خونهم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان سری تکان داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهان... دنبال جایی گشتین حالا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو قبل از آنکه سهند فرصت جواب پیدا کند، جانان با شیطنتی مخلوط با خستگی ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیا میخوای برگردی پیش عمه اینا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند تک خنده ای کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآره... دوبار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیه خب؟ اینهمه پسر مجرد هم سن و سال تو. مگه همه خونه مجردی دارن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند پوفی کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوام داری میشی شبیه مامان... آماده برای غر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مرض... چه غری؟ نمیبینی عمه هرروز صدبار زنگ میزنه حالتو میپرسه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان این را گفت و نگاهی از آینه به امیرحسین انداخت. بستنی روی تنش ریخته بود... به سرعت دستمالی از جعبه بیرون کشید و به عقب برد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبگیر ماجان... بستنی ریخته روت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما وقتی که دید امیرحسین واکنشی نشان نداد، خطاب به سهند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند لب و لوچه اونو پاک کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند آخرین گاز را به نان بستنی زد ، دستمال را از جانان قاپید و به عقب چرخید. همانطور که رد بستنی را از روی دست و صورت امیرحسین پاک میکرد، بی توجه به غرهای پسرک، با دهان نیمه پر در پاسخ جانان گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفک کردی هرروز جواب زنگاشو میدم؟ حوصلهم میکشه آخه؟؟چندروز یبار خودم زنگ میزنم گوشی رو میذارم رو آیفون خودم میرم پی کارام. اونم هی سفارش میکنه هی غر میزنه، آخرش یه باشه میگم تموم میشه میره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان از آیینه نگاهی به امیرحسین انداخت و سپس در پاسخ گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیچاره عمه. از دست تو د...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند سرجایش برگشت و حرف جانان را برید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغرغراتو بذار برای یه روز دیگه... الان خسته ام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دستمال کثیف را میان مشتش مچاله کرد و کش و قوسی رفت... جانان چپ چپی نگاهش کرد و سهند، بحث را تغییر داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفردا هستی دیگه؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان پوفی کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوب شد پرسیدی اتفاقا. تو فردا چیکاره ای؟ میتونی برای فردا شب چندساعت امیرحسینو نگه داری؟ من قرار دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمهای سهند در هم رفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیعنی چی قرار دارم؟ مگه قرار نبود با سبحان و خانومش بریم بیرون فردا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیشانی جانان چین افتاد و ضربه ای به پایش زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاه. اصلا حواسم نبود بخدا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دو هفتهس داریم هماهنگ میکنیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان به سمت سهند چرخید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا یه کاریش بکن دیگه باشه؟ تو به سبحان زنگ بزن بگو... من زنگ بزنم دعوام میکنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بهتر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اذیت نکن سهند... زنگ بزن بهش بگو جانان یه کار مهم داره نمیتونه بیاد. یا اصلا بگو خودت کار داری... ها؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند نگاه چپ چپی روانه جانان کرد... جانان، باقی مانده بستنی را که تقریبا آب شده بود، فرو داد و ضربه ای روی پای سهند زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلا نمیخواد کنسل کنی. خودتون چهارتایی برید دیگه. بعدا قرار میذاریم منم میام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمیخواد. بدون تو بریم چیکار کنیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من که آیه رو هرروز تو دفتر میبینم. سبحانم به بهونه زنش هرروز دم دفتر منه. تورو هم که دم به دیقه میبینم. منو میخواید چیکار؟ برید خوش بگذرونید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند نچی کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا زنگ میزنم به سبحان ببینم چی میگه. فوقش خودمو امیرحسین میریم بیرون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان دست به سمت لپ سهند دراز کرد اما سهند، کنار کشید و به آرامی پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا چه قراری داری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو پس از مکثی ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواستگاره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان تک خنده ای کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنه بابا چه خواستگاری؟ استادمه. بعد چندسال میخوام برم ببینمش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-با بقیه دوستات؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه... فقط خودم میرم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند سری تکان داد و بلافاصله که جانان خروجی را رد کرد، بحث را تغییر داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکجا میری حالا؟ گفتم منو ببر خونه خودم. داری میری طرف خونه خودت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دیشب قورمه سبزی گذاشتم، یه عالمه مونده. شام بمون خونه من، یذره هم ببر برای هم خونهت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند دیگر حرفی نزد، به جایش برگشت و نگاهی به امیرحسین انداخت. تمام لباسش از بستنی سهم برده بود. دستمال دیگری برداشت و شروع کرد به تمیز کردن لباسهایش. امیرحسین بازهم غری زد اما سهند بی توجه به او به کارش ادامه داد. جانان از ایینه شاهد آنها بود... سهند، همین کارها کرده بود که جانان هرکجا میرفت، جای شماره پدر، شماره او را مینوشت... سهند، گاهی از خود جانان هم به فکر تر بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان خودش را برای هزارمین بار در آینه چک کرد. سهند، تک نگاهی روانه اش کرد و با پوزخندی گوشه لب گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمطمئنی طرف استادته دیگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان تکه اش را روی هوا گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزهرمار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-صدبار خودتو تو آینه نگاه کردی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو باز هم تک نگاهی روانه جانان کرد. سپس ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا چرا جواب زنگای سبحانو نمیدی؟ امروز کلی به من غر تورو زد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ترسیدم جوابشو بدم. بذار فردا خودم بهش زنگ میزنم... کجا قرار شد برید حالا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آیه پیشنهاد داد امیرحسینو ببریم شهربازی، بعدم بریم یه جا شام بخوریم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان خندید و آخرین نگاه را به خودش انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالکی گفته امیرحسینو ببریم. اونروز به من میگفت خیلی وقته خودش شهربازی نرفته...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند بی توجه به حرف جانان، تک نگاهی از آینه به امیرحسینی که با موبایل او سرگرم شده بود و قطار بازی میکرد انداخت، سپس با صدای آرام خطاب به جانان گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکی دوباره برای گفتار درمانی میبریش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان به عقب چرخید و اوهم تک نگاهی به پسرش انداخت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمیدونم. احتمالا از هفته بعد ببرمش. ولی این مدت اصلا وقت هیچیو ندارم. حتی سر وقت هم نمیتونم برم از مهد برش دارم. باید زنگ بزنم به پرستار قبلیش ببینم تایمش آزاده این چند وقت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند نچی کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستار نمیخواد. خودم هستم میبرمش دیگه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان لبخند آرامی زد و سپس، به آرامی لپ سهند را کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن تا وقتی تورو دارم چی میخوام دیگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند لبخند کجی زد و بعد، نفس عمیقی کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-راستی خونه چیشد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-امروز که جمعه بود. از فردا میریم دنبالش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به عمه گفتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه هنوز. الان بگم میخواد گیر بده برگردم اصفهان... بذار موقع اسباب کشی بهش میگم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو تک نگاهی روانه جانان کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو چیزی نگی بهشا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خیلیخب. از سبحان بپرس ببین وقت نداره بیاد باهات؟ اون از این چیزا بیشتر سر در میاره... اگه منم وقت داشتم میام باهات...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سردراوردن نداره که... محسن هست دوتایی میگردیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو پوفی کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط الان دغدغم اینه پول پیشی که برای این خونه دادیم خیلی کمه، هربار خواست چیزی اضافه کنه به کرایه اضافه کرد. میترسم بااین پول پیش تا آخر ماه جاییو پیدا نکنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب خونه من هست دیگه... تا وقتی پیدا کنی میای خونه من میمونی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند ابرویی بالا انداخت و نگاهی روانه جانان کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان شانه ای بالا انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیه؟ من هفتسال و خورده ای با شما زندگی کردم... از وقتی تو اومدی تهران هم که دم به دیقه خونه منی... خب اثاثیتم برمیداری میاری دیگه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند تک خنده ای کرد و تا آمد حرفی بزند امیرحسین از عقب تلفن را به بازویش کوبید و بریده بریده گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو... عمو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند از آینه نگاهی به او انداخت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانم؟ چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بازی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند اشاره ای به جانان زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشیو ازش بگیر ببین چی شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان به آرامی موبایل را از دست امیرحسین بیرون کشید و نگاهی به آن انداخت. سهند سر حرف قبلی بازگشت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن از مامان فرار کردم حالا بیام پیش تو بمونم؟ ورژن دوِ مامان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان همانطور که با تلفن درگیر بود، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلتم بخواد... بعدشم... نگفتم بیای بمونی پیش من که. گفتم اگه خونه پیدا نکردی بیاچند وقت بمون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-وسایلمم بیارم بذارم وسط خونت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان موبایل را به امیرحسین باز گرداند و با طعنه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا انگار چقدر وسیله داره. چهارتا تیرتخته داری که موقع اسباب کشی بندازشون بره دیگه، از رده خارج شدن اونا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان این را گفت و نگاهی در اطراف چرخاند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکر کنم همین رستوران روبه روییِ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند نگاهی به رستوران انداخت و سپس، گوشه خیابان نگه داشت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخرشب بیام دنبالت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان بار دیگر نگاهی از آینه به خودش انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکر کنم خودش برسونتم... ولی بازم بهت خبر میدم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سپس به سمت امیرحسین چرخید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه بوس بده به مامان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیرحسین گونه اش را به لبهای مادرش چسباند و سپس به آرامی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماجان... کجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میرم سرکار ماجان. تو و عمو سهند برید شهربازی باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را با نهایت اشتیاق گفت تا شوق پسر را برانگیزد... سهند به کمک جانان آمد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآره بچه... مامانت بره کار کنه ماام بریم خوش بگذرونیم. باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو ضربه ای به جانان زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرو دست امیرو بگیرم بیارمش جلو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان دستی تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباشه. مراقب باشید. سلام برسون به بچهها. خدافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در ماشین را باز کرد و منتظر ماند تا سهند، امیر حسین را روی صندلی شاگرد بنشاند. سپس بار دیگر خداحافظی کرد و در را بست. میدانست که سهند قبل از وارد شدن او به رستوران، جایی نمیرود. به همین خاطر به سمت رستوران قدم برداشت. این عادت سهند بود... چه جلوی دفتر، چه خانه... همیشه منتظر میماند جانان وارد شود و سپس خودش محل را ترک میکرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر رستوران که جلوی پایش باز شد، به سمت ماشین چرخید، دستی برای سهند تکان داد و سپس، به آرامی وارد شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد شدن به رستوران همانا و دویدن خون به صورتش همانا... تکه های سهند درست بود. او به یک قرار معمولی بااستاد سالهای پیشش، برای مرور خاطرات و این حرفها، نیامده بود. او آمده بود برای یک قرار آشنایی... بااستاد سابقش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میتونم کمکتون کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه جانان به سمت زنی که پشت پیشخوان ایستاده بود، چرخید. لبخند هولی زد و قدمی به سمت پیشخوان برداشت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلام... میشه لطفا چک کنید که میزی به نام اقای باقری رزرو شده یا نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین را گفت و نفس عمیقی کشبد... ازاینکه حقیقت را به سهند نگفته بود، معذب بود.اما یک چیزی درونش بود که اورا وادار میکرد این حرفهارا به سهند نگوید. هرچند که سهند، تمام این سالها، محرم اسرار او بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای خانم پشت پیشخوان اورا به خود آورد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبله... همکارم میز رو بهتون نشون میدن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو اشاره ای به پیشخدمت زد. نگاه جانان، به سمت پسر یونیفرم پوش چرخید و بعد، با قدم های آهسته به دنبالش راه افتاد... خیلی وقت بود که به چنین قرارهایی نیامده بود. اگر دست خودش بود، این یکی را هم رد میکرد. اما این قرار به اجبار زیبا، همکلاسی دانشکده اش چیده شده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بفرمایین...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیشخدمت از جلویش کنار رفت و نگاه جانان، به سمت مرد کت شلواری که با دیدن او، به سرعت از جا برخاست، چرخید و لبخند ریزی به روی لب نشاند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به به... سلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دستش را به سمت جانان دراز کرد... جانان لحظه ای تعلل کرد و سپس، دست یخ زده اش را جلو برد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلام... ببخشید منتظر موندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان این را گفت و دستش را به آرامی پس کشید. باقری، صندلی را برای جانان عقب کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواهش میکنم... این چه حرفیه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان، بند کیفش را از شانه اش پایین انداخت و پس از تشکر ریزی بابت کمک باقری، به آرامی روی صندلی نشست... بیهوده نبود که اینطور قرار هارا رد میکرد. ابدا احساس راحتی نداشت... بااینکه این آدم را میشناخت و قبلا بارها اورا ملاقات کرده بود، اما حالا که در وضعیت دیگری جز استاد دانشجو روبه روی یکدیگر نشسته بودند، احساس غریبی میکرد. کاش حریف زیبا میشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیشخدمت بالا سرشان ایستاد و منو ها را به دست جفتشان داد. باقری اشاره ای به جانان زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچی میل دارین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان نفس عمیقی کشید. به آرامی منو را باز کرد و نگاهی اجمالی به آن انداخت. اضطراب خفیفی که داشت، مانع از این میشد تا گرسنگی را حس کند... به همین خاطر، اولین غذای آشنای منو را به زبان اورد و باقری هم همان را برای خود، به همراه مخلفات سفارش داد... جانان دستهایش را درهم گره زد و تلاش کرد تا خیلی معذب به نظر نرسد... باقری لبخندی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی وقت بود که ندیده بودمت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان هم لبخند ریزی زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبله... خیلی سال میگذره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بازهم خداروشکر با خانوم احمدی در ارتباط بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیبارا میگفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-البته من با بچه های قدیم در ارتباط هستم همچنان. آخرین باری که همگی همدیگرو دیدیم هم شما نیومدی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان لبش را تر کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبله... درگیر یک سری مسائل بودم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباقری به نشانه تفهیم سری تکان داد... جانان تلاش کرد تا به یاد بیاورد که مرد، چندین سال از او بزرگتر است. دوازده سال؟ چهارده سال؟ شایدهم بیشتر... وقتی جانان دانشجو بود، باقری از استاد های جذاب دانشگاه بود. حالا هم به نسبت همسن و سالهایش جذابتر به نظر میرسید... موهای جوگندمی، کت شلوار نوک مدادی و پیراهن سرمه ای که شکم کمی برامده اش را زیر آن مخفی کرده بود... جانان به آرامی سرتکان داد تا خرده فکرهای بیهوده از سرش بیرون بریزند... اینبار او بحث را باز کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتفاقا من هم با چند تا از استادهای قدیمیم در ارتباط بودم. احتمالا بشناسیدشون. اقای حسینی... آقای مودت... اقای مودت رو که چندماه پیش دیدم... اما با بقیه نتونستم ارتباطم رو حفظ کنم متاسفانه... حتی از خیلی از همکلاسی هام که تو دوران دانشگاه باهاشون صمیمی بودم هم خبر ندارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو لحظه ای مکث کرد. سپس ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه چیز بعد فارغ التحصیلی تغییر میکنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباقری به آرامی سری تکان داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآره واقعا... اتفاقا من اون اوایل جویای حال اکیپ شما بودم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان تک خنده ای کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اکیپ ما فقط من و زیبا موندیم برای هم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباقری هم تک خنده ای کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچندروز پیش با خانوم احمدی هم که صحبت میکردیم همین رو گفت... گروه شما تو دانشگاه خیلی خوب بود... همیشه بالاترین نمره های جزا برای شما بود... برای تو، خانوم احمدی... اون پسر موفرفریه... فامیلیش چی بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیشانی جانان لحظه ای چین افتاد و سپس با شک گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجعفری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره آره جعفری... بااون یکی رفیقش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند روی لب جانان کمرنگ شد... تمام تنش گوش شد به دنبال کلمه بعدی باقری... باقری پس از مکثی ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلی نواب بود فکر کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه جانان روی باقری مات شد و لبخند کمرنگش نیز به سرعت از بین رفت. باقری گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرست میگم دیگه؟ نواب بود فامیلیش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیشانی جانان، ناخوداگاه چین افتاد و سرش به آرامی تکان خورد... مردک حالش خوش نبود یا توی باغ نبود؟ دندانهایش چسبیدند بهم و تنش گر گرفت... نگاه پراز سوالش را به باقری انداخت و سپس، لبهایش را روی هم فشرد... اینجا چه وقت صحبت درباره علی بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-از علی هم دیگه خبری نشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان به آرامی پلک هایش را روی هم گذاشت. نفس عمیقی کشید و دستش را زیر میز مشت کرد. مردک متوجه حرفهایش نبود... ابدا... انگار نمیفهمید که چه میگوید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان لب گزید و دندانهایش را روی هم فشرد. باید برای لحظه ای هم که شده اینجارا ترک میکرد... لبهایش را که باز کرد حرفی بزند، تازه فهمید که چقدر دهانش خشک شده... به آرامی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالان یادم افتاد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو لبهایش را تر کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-من اومدم تو اصلا دستام رو نشستم... ممکنه غذارو الانا بیارن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباقری با لبخند سری تکان داد و اشاره ای به گوشه سالن کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرویس بهداشتی اونجاست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان لبخند ژکوندی زد و بی تعلل از سر میز برخاست. سپس زمزمه وار گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن الان برمیگردم. ببخشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانقدر آرام گفت که شک داشت باقری شنیده باشد یا نه... هرچه هست به درک... او فقط میخواهد لحظه ای اینجارا ترک کند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا قدمهای بلند به سمت سرویس بهداشتی رفت و در راه، چند ثانیه ای پلک هایش را روی هم فشار داد... قدم هایش نیز سنگین بود. انگار وزنه ای به او آویخته باشند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش را داخل سرویس می اندازد و به سرعت نگاهی در اطراف میچرخند. هیچ کس جز او نیست. چشمهایش را میبندد و نفس عمیقی میکشد. آنجا چه خبر بود؟ باقری چه میگفت؟ چطور میتوانست در چنین موقعیتی از علی نواب صحبت کند؟؟ مگر این یک قرار آشنایی نبود؟ پس چه لزومی داشت نام علی در این میان ذکر شود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را زیر شیر آب میگیرد و لحظه ای بعد، آب سرد روی دستهای داغش جاری میشود... احتمال میداد که امشب، باقری خاطرات گذشته را پیش بکشد و خاطرات، علی را به یاد جانان بیاورند... اما ابدا احتمال نمیداد که باقری، خودش صحبت از علی را به میان بکشد...معذب بود، حالا معذب تر شد... این کار باقری، در نظرش بی ادبانه جلوه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر باز شد و تن جانان پرید. تک نگاهی به سمت خانمی که از در وارد شد، انداخت و سپس، نفس عمیقی کشید. سعی کرد دستهای خنک شده اش را به آرامی به صورتش بزند. جوری که صدمه ای به آرایشش وارد نشود... دستهایش را چندین بار زیر آب گرفت و به صورت و گردنش زد... وقتی کمی از آتش درونش کاسته شد، به آرامی از شیر فاصله گرفت. مچش را بالا آورد و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت... خیلی از آمدنش نگذشته بود. کاش از همان ابتدا این قرار مسخره را قبول نمیکرد. همهاش تقصیر زیبا بود... کاش تلفنش را با خود آورده بود و همینجا، به زیبا زنگ میزد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم هایش را بار دیگر بست و نفس عمیقی کشید... نباید به روی خودش می آورد. باید طبیعی به نظر برسد... این حرفهارا چندباری با خود تکرار کرد و بعد، چشمهایش را باز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به سرتاپایش انداخت، بار دیگر دستهایش را آب زد و همانطور که با دستمال کاغذی خشکشان میکرد، از سرویس بهداشتی خارج شد و به سمت میز راه افتاد. غذا هارا آورده بودند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irببخشید آرامی میگوید و روی صندلی می نشیند... باقری، به آرامی میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسالاد بریزم براتون؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خیلی ممنون. خودم میکشم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این چه حرفیه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irظرفی را از سالاد برای جانان پر میکند و سپس، همانطور که آن را به سمت به جانان میگیرد، میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خانوم احمدی شنیدم یه پسر هفتساله داری درسته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان لبخندی میزند، برای سالاد تشکر ریزی میکند و سپس در پاسخ میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبله...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اصلا بهتون نمیاد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان تمام تلاشش را میکند که مثل قبل بنظر برسد. تک خنده ای میکند و میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irممنونم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اسمش چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-امیرحسین...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خدا نگهش داره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان لبخند ژکوندی میزند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمچکرم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو به آرامی ظرف غذایش را به سمت خودش میکشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عکس ندارید از پسرتون؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردک تکلیفش با خودش معلوم نبود. جانان بالاخره تو بود یا شما؟؟ جانان نفس عمیقی میکشد و به آرامی موبایلش را از کیف بیرون می آورد و دنبال عکسی از امیرحسین میگردد... نمیداند چرا، اما روی عکسی توقف میکند که امیرحسین در آغوش سهند لب به خنده باز کرده است. تلفن را به سمت باقری میچرخاند و میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبفرمایین...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباقری، تلفن را از دست جانان میگیرد و لبخند، برای ثانیه ای از روی لبهایش محو میشود... جانان این رفتارهارا حفظ است... وقتی که عکس امیرحسین را میبینند، ابتدا متعجب میشوند، سپس تمام تلاششان را میکنند تابه حالت قبل بازگردند و بعد، با لبخندی ژکوند لب به تعریف از پسرک باز میکنند و بعد هم سریع بحث را تغییر میدهند. جانان پوزخند آرامی میزند. باقری هم مثل همه... لبخند ژکوند میزند و به آرامی میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشاالله ماشاالله... خدا نگهش داره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو تلفن را به سمت جانان دراز میکند. جانان، با لبخندی شبیه به لبخند خود باقری، تلفن را پس میگیرد و به آرامی میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irممنونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو تلفن را در کیفش میچپاند. همانطور که جانان فکر میکرد، باقری، بحث را عوض میکند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرادرتون بودن تو عکس؟ خیلی شبیه بودید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهند را میگفت. جانان و سهند شبیه بودند؟ از کی تا به حال؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه برادرم نیست. پسر عمهم هست. شبیهیم؟ اولین نفری هستید که اینو میگید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباقری سری تکان میدهد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدونم... به چشم من یک لحظه خیلی شبیه اومدین...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان سری تکان میدهد و به آرامی جوجه را از سیخ چوبی جدا میکند. دلیل دیگرش برای نیامدن به این قرار ها همین بود. اون این قرارها را از بر بود. از یک جا به بعد همه شان شبیه به هم میشدند... هرچند که این یکی، کمی تفاوت داشت... امشب، حرف از علی هم به میان آمده بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی میکشد، قوطی دوغ را باز میکندو لحظه ای آرزو میکند که ای کاش، امشب کنار سهند در شهربازی پرسه میزد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را به پشتی صندلی تکیه داد و نفس عمیقی کشید. بااینکه تمام مدت پنجره ها باز بود اما بوی نرگس، تمام دفتر را پر کرده بود. هرچند، به شدت دیروز نبود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جایش برخاست و به سمت پنجره راه افتاد... هوا مثل چندروز قبل ابری بود و آماده باریدن... نگاهی به کوچه انداخت که ناگهان نام سبحان میان ذهنش جرقه زد. پیشانی اش چین افتاد و با قدمهای بلند خودش رابه تلفن رساند. دیروز و پریروز تماسهای سبحان را بی جواب گذاشته و قرار بود که امروز بااو تماس گیرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیان مخاطبینش به دنبال نام سبحان گشت و سپس روی آن ضربه ای زد... میدانست که حتما قرار است از سوی او توبیخ شود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چه عجب شماره شما افتاد روی تلفن ما!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان از صدای سبحان چهره درهم کشید و به آرامی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسبحان طلبکار پاسخ داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلیک سلام... چرا جواب زنگای منو نمیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کار داشتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-غلط کردی کار داشتی... سهند بهم گفت از ترست جواب نمیدادی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان تک خنده ای کرد... سبحان با همان لحن طلبکارش ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچطوری حالا؟ خوبی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با طعنه افزود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقرار دیشب چطور بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان، با یادآوری قرار مسخره دیشب، ابرو درهم کشید و لحظه ای پلک هایش را روی هم فشرد. حتی فرصت نکرده بود با زیبا تماس بگیرد و تا میتواند به جانش غر بزند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هی... بد نبود. دیشب شهربازی به شما خوش گذشت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو نبودی آره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان بازهم تک خنده ای میکند. سبحان قبلا آرامتر و متین تر بود. برعکس بقیه، از وقتی متاهل شده بود شیطنتش گل کرده بود... جانان نفس عمیقی کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا چیکارم داشتی هی زنگ میزدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-زنگ زده بودم بگم برات مراجعه کننده فرستادم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اا؟ این چندروز که آدم جدید نیومد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هفته پیش شماره و آدرستو دادم بهش. دیگه نمیدونم کی اومده دفترت. شاید چندروز دیگه بیاد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب حالا کی هست؟ داستان چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-والا خیلی هم در جریان نیستم. ولی فکرکنم مربوط به طلاق یا همچین چیزی باشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آهان...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آیه اونجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان نچی میکند و تا می آید پاسخی دهد، صدای کوبیده شدن تقی بر در حواسش را پرت میکند... خطاب به سبحان میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه دیقه گوشی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سپس بلند میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر به آرامی باز میشود و هانیه داخل می آید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانوم رستمی... خانوم میرزایی تشریف آوردن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان ابرویی چین میدهد. به آرامی میپرسد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیرزایی کیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهانیه هم به آرامی پاسخ میدهد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمون خانومی که پنجشنبه گفتم اومدن، شما نبودین...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان تند سری تکان میدهد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهان... آهان... دعوتشون کن داخل...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهانیه با تکان سر از اتاق خارج میشود و جانان، خطاب به سبحان میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسبحان کار دارم باید برم...خدافظ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خیلیخب...خدافظ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- راستی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیه؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-احوال زنتم زنگ بزن از خودش بپرس اینجا نیست. خدافظ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بی آنکه منتظر پاسخی از سبحان باشد، تماس را قطع میکند و لحظه ای بعد، تقه ای به در کوبیده میشود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان تلفن را روی میز میگذارد و میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبفرمایید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظه ای بعد، خانمی با یک پرونده در دست، داخل میشود... جانان، لبخند ریزی میزند و سرتکان میدهد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن جوان سرتکان میدهد و به آرامی سلام میکند. جانان، ناخوداگاه نگاهی به سرتاپایش می اندازد، به شدت خوشتیپ بود... به مبل اشاره ای میکند و میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبفرمایین...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظه ای بعد هانیه تقی به در میکوبد و به آرامی داخل اتاق سرک میکشد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیزی میل دارین براتون بیارم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن جوان سری تکان میدهد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه لیوان آب لطفا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهانیه به سمت جانان میچرخد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانوم رستمی شما؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-منم یه لیوان آب میخوام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهانیه از اتاق خارج میشود و جانان، به سمت مبل راه می افتد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خوش اومدین. چطور میتونم کمکتون کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو روبه روی زن می نشیند... زن جوان، لبخند خجولی میزند و میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیشه اول یکم آب بخورم؟ گلوم خیلی خشک شده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان لبخندی میزند:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحتما... هانیه جان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرباز میشود و هانیه سینی به دست داخل می آید. یک لیوان میگذارد جلوی جانان و یک لیوان هم جلوی زن جوان. سپس بااجازه ای میگوید و از اتاق، خارج میشود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن جوان به سمت لیوان دست دراز میکند و جانان، لرزش خفیف دستهایش را میبیند. نگاهش را از روی زن برمیدارد تا اورا بیش از این معذب نکند... سپس خودش هم لیوان آب را میدارد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شوهرم دو هفتهست که نیست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان لیوان آب را پایین میگذارد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمیدونم. یه مدتی بودخیلی بدخلق شده بود، حوصله نداشت، دیر از سرکار میومد، زود میخوابید... بهم بی محلی میکرد... نه اینکه بخواد بی محلی کنه ها، نه... اصلا انگار منو نمیدید. تو یه فاز دیگه ای بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان ابرو درهم میکشد و به آرامی سرتکان میدهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دوهفته پیش اومدم خونه دیدم یه برگه چسبونده به در، گفته به شدت ذهنش درگیره و این حرفا. باید بره یه حال و هوایی عوض کنه... گوشیش رو هم خاموش کرده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-با خانواده شوهرت تماس گرفتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به همه زنگ زدم. به دوستاش، به همکاراش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هیچ احتمالی نمیدی که کجا رفته باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-همسر من سفر کاریِ طولانی مدت زیاد میره... گاهی هم باهم میریم... اما جای مشخصی نیست. گاهی داخل کشوره، گاهی خارج کشور... کلا زیاد سفر میکنه! اما این دفعه فرق میکنه. سفر کاری نیست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان سری تکان میدهد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشغلش چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مدیر شرکت پدرشه! با پدرش کار میکنن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مطمئنی پدرشوهرت خبر نداره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن سری به نشانه ندانستن تکان میدهد... سپس به آرامی میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدونم... واقعا نمیدونم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نامه ای که برات نوشته بود و داری؟ اونی که چسبونده بود به در؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن جوان سری تکان میدهد و از لای پرونده تکه کاغذی را بیرون میکشد و به سمت جانان میگیرد. جانان نگاهی به نوشته می اندازد "سلام مریم جان. رفتم سفر تا یکم ذهنم آروم بشه. گوشیم رو خاموش میکنم اما هرازگاهی برات ایمیل میفرستم. نگرانم نباش حالم خوبه... تو این مدت اگه چیزی لازم داشتی به سهیل بگو... سین جیمش هم نکن، نمیدونه من کجام. برگردم توضیح میدم برات... مراقب خودت باش! علی"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجانان خطاب به مریم میگوید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir