بازگشت ارباب جوان به قلم عاطفه
رمان درباره دختری به اسم ماهرخه که توی روستا با خانواده عموش زندگی میکنه ....سالها پیش خانوادشو از دست داده و عموی ماهرخ اربابه روستاهم هست و....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۸ دقیقه
ارباب بود که با صورت قرمز شده از خشم بالاسرم وايساده بود ...
اومدجلو منو از تخت کشيد پايين به زور رو پاهام وايسادم ...
ارباب:حالا از دستور من سرپيچي ميکني ...دختره نفهم فکر کردي نميدونم داري نقش بازي ميکني ؟ميخواي بهم بگي که هيچ ترسي از من نداري ارررره؟
با دادي که زد خاتون و صغري اومدن تو
خاتون:اقا بخدا حالش خوب نيست شما که دااريد ميبينيد
ارباب:گمشيد بيـــــرون ....
از ترسشون رفتن بيرون شايان رفت سمت درو درو قفل کرد و اومد سمتم ...چشمام بزور باز ميشد ...دستش رفت سمت کمربندش ..
خدايا ميخواد چيکار کنه ؟من توان کتک خوردنو ندارم ...کمربندشو در اورد و شروع کرد به زدن من دوتا ضربه به پهلوم ....شکمم...پاهام ...فقط جلوي صورتمو گرفته بودم که به صورتم نخوره دستانو محکم از جلوي صورتم برداشت و دوضربه محکم به صورتم زدو سگک کمربند خورد به چشمم ....دردي که داشت طاقتمو طاق کرد ....
گريه ميکردم و انقدر هق زدم که خسته شدو ولم کرد ....
شايان:اينو زدم تا بفهمي که عاقبت کارت چي ميشه ...گفت و رفت بيرون ...
بدنم کوفته شده بود دستي به صورتم کشيدم که خون از گوشه چشمم ميومد وااي خدايا اين چيه
در باز شدو خاتون و صغري با نگراني اومدن تو
خاتون از ديدن من حيغ کوتاهي کشيدو اومدنشست کنارم ...صغري با دهان باز ايستاده بودو منو نگاه ميکرد ....
چشم سمت چپم که خون ميومد ..ديدم تار شده بود
خاتون لباسمو از تنم در اوردو با ديدن تنم قطره قطره اشک ريخت ...
دستمو بردم جلواشکاشو پاک کردم ...
-ا...شک ...نريز...چي..زي نشده...ک..ه
نفس نفس ميزدمو نميتونستم حرف بزنم ...
تنم پوستش کنده شده بودو خون نيومد خاتون با پارچه اي خونارو پاک کرد و صغري رفت پارچه تميز بياره که زخمامو ببندن ....
بعد از اين که زخمامو بستن صغري چشمش به چشمام افتاد
صغري:واي خدا مرگم بده چشمات داره خون مياد ....ماهرخ ميتوني مارو ببيني
-ن..ه ..يه کمي ..تا..ر ميبينم
خاتون رفت پايين تا دکتر خبر کنه و منم تا دکتر بياد کمي چشمامو بستم تا از دردش کم بشه....
چشمام بسته بود ...که در بازشدو دکتر اومد تو ..
خاتون:دکتر نکنه چشماش اسيب ببينه ...
دکتر:خانوم اول بزاريد معاينه کنم ...
اومد جلو و روي تخت نشست ..
دکتر:ماهرخ جان چشماتو باز کن .....
اين صداي اشنا متعلق له کسي نبود جز محمد ...دوست و يار عمو ...اره...عمو محمد يه دوست خوب براي عمو و يه عموي خوبم براي من ...چندسالي بود که ازش خبر نداشتم ..
سعي کردم چشممو باز کنم ولي چسم ضرب ديدم خون روي اون خشک شده بودو مژه هام بهم چسبيده بود ..عمو محمد يه ذره اب به چشمام ريخت و چشمامو کم کم باز کردم ...اون چشمم که ضربه نديده بود بسته بود ..
-خاتون..خاتون ..چرا برقا خاموشه ؟
صغري هق هقش بلند شد ..
-چرا گريه ميکني ؟برقو روشن کن ...
خاتون:ماهرخ جان تو واقعا نميتوني ببيني ؟
دکتر:دوتا چشمتو باز کن ...
يکي از چشمام کور شده بود ...خداي من ..باورم نميشه ...بغض تو گلوم گير کرده بود ...
دکتر:دخترم واقعا متاسفم
-دکتر...متاسف چرا؟وقتي بابام نيست حتي اگه دوتا چشمامو نداشته باشم مهم نيست ..خودتونو ناراحت نکنيد...
دکتر:دخترم اميد تو از دست نده ..بزار معاينه کنم
اومد جلو و با چراغ قوه تور انداخت توي چشمم
چيزي ديدي؟
-يه حاله اي از نورديدم ...
دکتر چشممو بست..خونريزيش قطع شده بود ...با خوشحالي بند شد ...
خيلي خوبه که تونستي يه چيزي ببيني ...تا چندروز يا شايدم چند هفته ديگه بتوني کاملا ببيني...
در محکم بازشدو ارباب اومد تو
ارباب:اينجا چه خبره؟اين مسخره بازيارو تموم کنيد
دکتر:چشمشون ....
اربابا:اين هييچيش نيست...داره نقش بازي ميکنه ...برگشت سمت منو يه نگاه بهم کرد
ارباب:تو که حالت از مم بهتره ..فقط ميخواي از زير کارات در بري ...تا ده دقيقه ديگه بلند ميشي....
درو بست و رفت بيرون
دکتر:واقعا متاسفم ...من بايد برم
-باشه......
خدايا يعني ميشه من يه روزي نجات پيدا کنم؟بابا تو که گفتي تنهام نميزاري؟
اين بود تنها نذاشتنت ؟اين روزا تنها کلمه اي که از بقيه ميشنوم متاسف بودنه ..تاسف اونا به چه درد من ميخوره؟من تورو ميخوام ....روزاي خوشمونو ...ديگه همچيو باختم ...زندگي چه معنايي ميده براي ادمي مثل من .؟
......رفتم بيرون تا به کارا برسم ...در اتاق اربابو باز کردم رفتم تو ...شروع کردم به گردگيري و مشغول کارا شدم که در بازشدو ارباب اومد تو ....
ارباب:هــه خوبه....شغل کلفتي بهت مياد ....زود فهميدي که سرپيچي چه عواقبي داره افرين ....
چشمامو محکم روي هم گذاشتم ـ...کاش به جاي اين که کوربشم ـ...کر ميشدم نميشنيدم ...زخم زدناشو...نيش زدناشو...
نشست روتخت و به پشتي تخت لم داد ..يه کتو شلوار مشکي پوشيده بود و کفشاي براق مشکي ...
بهار
00خوشم نیومد
۲ ماه پیشمحبوبه
۳۳ ساله 00خیلی عالی بود
۲ ماه پیشرزا
00انگار یه بچه ۱۳ ۱۴ ساله رمان اومده نوشته اولش خوب بود ولی بعدش خیلی چرت بود خانم نویسنده یا بهتره بگم نوجوان نویسنده عزیز این عشق نیست قشنگ معلومه هوسه
۲ ماه پیشبهار
۱۷ ساله 00رمان خیلی قشنگی بود خیلی دوس داشتم ولی کاش یذره بیشتر کشش میداد
۳ ماه پیشدینا
۱۸ ساله 00زیاد جالب نبود میتونست بهتر باشه غلط املایی یا اینکه اسم شخصیت ها یدفعه اشتباه می نوشت بد بود و داستانش زیاد جذاب خوب نبود توصیه میشد بهتر بدون عجله واسه تموم شدنش یه پایان خوبی مینوشت
۴ ماه پیشنازی
00وای رمان افتضاح مشخص بود نویسنده یه بچه ۱۴.۱۵سالس دو تا رمان خونده خواسته رمان بنویسه
۴ ماه پیشM,h
10انقدر رمان با قلم قوی خوندم که این از دیدم افتضاح بود به همه کسایی که از این رمان تعریف کردن باید پیشنهاد بدم چندتا رمان درست حسابی بخونن بفهمن رمان یعنی چی.
۴ ماه پیشپری
00رمان خوبی بود ولی می تونست قشنگ تر از این باشه واینکه رمان های هستندکه ارباب رعیتی هستند ولی جذاب ترن
۴ ماه پیشزهرابهار
۳۵ ساله 00اگر نویسنده عجله برای تمام کردن داستان نداشت عالی میشد،مثلا اول داستان چند اتفاق بین ماهرخ وشایان میافتاد که بعد احساس میکردن حسشون به هم عوض شده،یا بعد از ازدواج با پارمیدا،و...بیشتر توضیح میداد
۴ ماه پیشسوگند
۳۰ ساله 23خیلی خیلی رمان چرتیه متاسفم واسه نویسندش همش مزخرف 🤮🤮🤮ادم چقد بی کار باشه اینو بنویسه
۷ ماه پیشندا
۲۰ ساله 30سلام قوه ی تخیل خوبی دارید ولی مطالب تکراری بودن
۶ ماه پیشاحلام
۲۰ ساله 10رمان بسیار خلاصه بود و اتفاقات تند تند پشت سر هم میفتاد و خواننده اصلا فرصت ارتباط برقرار کردن رو با شخصیت ها پیدا نمیکرد قلم نویسنده ضعیف بود موضوع بسیار تکراری ولی جالبی داشت در کل بدک نبود
۶ ماه پیشمبینا
۱۴ ساله 10😍😍😍😍😍😍😍😍😍😘😘😘😘😘😘چرا تموم شد 😭😭😭😭😭کاش ادامه داشت🥺🥺🥺🥺🥺🥺👉😉😉😉😉😉♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇👉
۶ ماه پیشمبینا
۱۴ ساله 00خوب بود چ😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍ممنون نویسنده ی عزیز 😘😘😘😘😘😘💖💖💖♥️♥️♥️بیست داری😉😉😉
۶ ماه پیش
لینا
۱۴ ساله 00رمانش بدک نبود ولی اگ یخورده بیشتر کشش میدادن خیلی بهتر میشد