که روزی دل خسته خواهد شد به قلم سحربانو 69
قصه از اونجایی شروع میشه که بهمن یه دل نه صددل عاشق میشه و میره خواستگاری تک دختر پیر و معتمد شهر کوچیک قصهی ما. حاجاسدالله هم که مرد مهربون و بیادعایی بوده، قبول میکنه و اون دوتا شیرینیخوردهی هم میشن؛ ولی مشکل از اونجا شروع میشه که حاجی نمیدونه بهمن یه راز بزرگ رو از اونها مخفی کرده.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۷ دقیقه
با خجالت گفتم:
- حس میکنم داره خودش رو تو دلم جا میکنه. اخلاقاش جالبن. یه دم عاشقه و دلخسته، یه دم مهربون و خوب و پُرهیجان؛ یه جورایی باحاله.
- خوشحالم برات دیار.
- کی میای؟
پیمان: احتمالا دو هفته دیگه.
- نمیشه زودتر بیای؟
- دیار...دختر قشنگم؟
- بهونه نمیگیرم پیمان؛ ولی خب میخواستم باهات حرف بزنم. راستش یه مسئلهای هست که...
- خب بگو.. چی شده؟
-ولش کن، اومدی راجع بهش حرف میزنیم.
- بگو گفتم دیار. چیزی شده؟
- خب...راستش...
پیمان: مرتیکه چیز بیشرفی که ازت نخواسته؟
- اِوا خاک به سرم! نه پیمان این حرفا چیه؟
- خب پس چه مرگته، بنال دیگه!
- بهم گفته بعد از عقد چادرم رو از سرم بردارم. "هنوزم خودم با یادآوری حرفی که بهم زد حس بدی بهم دست میده.
«با همدیگه تازه از خرید برگشته بودیم و توی یه رستوران شیک و دنج نشسته بودیم. دستهاش رو شسته بود و آستینهاش بالا بود و داشت کنارم مینشست و من با لبخند بهش زل زده بودم. نگاهم رو غافلگیر کرد و من خجالتزده سرم رو پایین انداختم. دستش رو روی دستم گذاشت و آروم انگشتهای دستم رو نوازش کرد. حس خوبی داشتم و حالم خوب بود، اون هم انگار راضی بود که من دیگه مثل قبل از حضورش و رفتاراش معذب نیستم.
بیمقدمه گفت:
- دوست داری بعد از عقد چادرت رو برداری؟
با تعجب گفتم:
- چی؟!
- واقعا نفهمیدی چی گفتم؟
- چرا؛ ولی منظورت رو از این حرف نفهمیدم.
خودش رو جلو کشید، تو چشمهام زل زد. صداش بم بود. یه اعتراف، این مرد صدای جذابی داشت؛ یه تن خسته و مردونه. دوست داشتم ساعتها واسهم حرف بزنه و من گوش بدم.
- درسته از روز اولی که دیدمت عاشقت شدم. درسته که تو تنها دختری هستی که واقعا بهش علاقه دارم؛ ولی من عاشق خودت شدم نه این چادر روی سرت. من نمیخوام شعار بدم و بگم عاشق نجابتت شدم. من این رو مطمئنم که تو دختر نجیب و اصیلزادهای هستی؛ ولی واسهم سخته وقتی کنارمی با این یه تیکه پارچه باشی. ببین، من دوست دارم فقط مال من باشی و فقط با من باشی؛ ولی نه اینکه خودت رو حبس کنی تو این مشکی دلگیر.
به صداش حرارت داد و گفت:
- میخوام به همه نشون بدم که چهقدر خوششانس بودم و چه زن زیبایی دارم.»
یاد حرفهاش که میفتم تنم میلرزه. میلرزم از نگرانی حاج بابا، چیزی که ازش میترسید؛ دین و ایمونش.
بهمن فقط از من میخواست که با اون باشم؛ یعنی همزمان با یه نفر دیگه نباشم. شرمم میاد حتی بهش فکر کنم. اون سطح فکرش با من اصلا توی یک خط نبود.
وقتی اخم و تخم من رو دید، خیلی سعی کرد آرومم کنه و حرفش رو توجیه کنه و دلم رو بهدست بیاره؛ ولی من واقعا نمیتونستم با این موضوع کنار بیام. اینکه من و همسر آیندهم با هم از لحاظ عقیدتی اصلا یکسان نبودیم و این یعنی صددرصد در آینده دچار مشکل میشدیم.
سعی کردم پیمان رو آروم کنم و بهش بفهمونم که فعلا اوضاع آرومه. اون هم بهم قول داد که قبل از عقد رسمی خودش رو میرسونه و ته توی قضیه رو در میاره.
پیمان پسردایی من بود و البته برادر شیری و رضاعی من. من از دار دنیا یه عمهی پیر داشتم که دوسال پیش فوت کرده بود و چون بچهدار نمیشد، شوهرش در جوانی طلاقش داده بود و یه دایی که قبل از اینکه پیمان به دنیا بیاد شهید شده بود و زنش دوسال بعد با یه بازاری ازدواج کرده بود و پیمان اکثر اوقات پیش ما بود. دوسال از من بزرگتر بود و من واقعا دوستش داشتم. پیمان نه تنها پسردایی و داداش من بود، بلکه تنها همدم و همراز و رفیق من هم حساب میشد.
***
حوصلهم حسابی سر رفته بود. با ترانه، دوست صمیمیم تو دانشگاه، راجع به نامزدیم حرف زده بودم. کلی سوالپیچم کرد. چیزایی پرسید که من خودم هم هنوز جوابی براشون نداشتم. یکیش شغل بهمن بود. فقط میدونستم یه پمپ بنزین بزرگ داره. شهر ما خیلی بزرگ نیست و این پمپ بنزینی رو همه میشناختند. قبلا محل کارش رو دیده بودم، شبانهروزی بود.
دلم واسهش تنگ شده بود و دوست داشتم محل کارش رو از نزدیک ببینم و بیشتر سر در بیارم.
میخواستم برم اونجا و بیشتر با هم حرف بزنیم. خیلی فکر کرده بودم. بهنظرم قبل از عقد رسمی باید راجع به این موضوع به توافق میرسیدیم. چادرم اعتقاد من بود، محال بود اجازه بدم کسی پا روی اعتقاداتم بذاره.
مانتو صورتی و شلوار جین و شال سورمهای. چادر خوشعطرم رو روی سرم کشیدم و کالجهای عروسکی سورمهای هم پوشیدم. واسه بابا پیغام گذاشتم که پیش بهمن هستم.
یه تاکسی گرفتم و رفتم پمپ بنزین. اصلا نمیدونستم که الان اینجاست یا نه، کاشکی قبلش باهاش هماهنگ میکردم؛ ولی خب تو دلم میخواستم که غافلگیرش کنم.
به قسمت مدیریت رفتم. خیلی جای بزرگ و شیکی بود. یکی از کارکنان اونجا راه رو نشونم داد. تو اتاق منتظرش نشستم. پس چرا نمیاومد؟
خواستم بهش زنگ بزنم که در باز شد و تلفن بهدست داخل اومد.
- حالا سر قرار با هم به توافق میرسیم. ببین من که...
چشمش که به من خورد، یه لحظه رنگش پرید. تماس رو قطع کرد و در رو پشت سرش بست و اومد روبروم.
-تو اینجا چی کار میکنی؟
- سلام. خوشحال نشدی اومدم؟ دوست داشتم محل کارت رو ببینم.
نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم.
- اینجا اتاق توئه بهمن؟
به سمت همون در پشتی که بهمن ازش وارد شده بود رفتم.
- اونجا هنوز اتاق هست؟ چه خبره، واسه یه پمپ بنزین خیلی بزرگ نیست؟
دستم به دستگیره نرسیده، دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو به سمت خودش کشید.
- چرا بهم نگفتی میای؟
- گفتم که...خواستم سورپرایزت کنم.
همچنان جدی تو چشمهام زل زده بود.
- خب فکر کردم خوشحال میشی، مثل اینکه اشتباه میکردم. من فقط...
- هی هی، نبینم بغض کردیا!
آب دهنم رو قورت دادم که بغضم پایین بره.
گونهم رو نوازش کرد و گفت:
- معذرت میخوام عزیزم، انتظار دیدنت رو اینجا نداشتم.
- نباید بیخبر میاومدم.
بالا
۱۷ ساله 00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Zahra
۲۳ ساله 10واقعا رمان قشنگ و عالی بود
۵ ماه پیشati
10خدایی بهمن خیلی گناه داشت اون فقط عاشق شد نباید عاقبتش میشد مزگ با اینکه بهمن نقش منفی بود ولی مرگ حقش نبود
۹ ماه پیشالهه
40رمانش در کل قشنگ بود ولی مثل اینکه دیار اصلا به پلیس اعتقادی نداشت که اون جوری همه چی رو ول کرد ورفت 🤔این قسمتاش تخیلی بود اصلا باعقل جور در نمیاد والله🙁
۱ سال پیش...
00دیار از بهمن می ترسید به خاطر همین نگفت
۱۱ ماه پیشالی
00کاش با بهمن نمیرفت خارج کاش چهار سال پیشش نبود کلش با اونم رابطه نداشت خوشم نیومد از این قسمتش اما سحر بانوی گلم ممنونم
۱ سال پیشنگین
۱۹ ساله 01رمام خوبی بود، ۷٠درصد شبیه رمان هیچ کسان پادشاه بود ولی با اسم ها اتفاق های مختلف ولی کلیت شبیه هیچ کسان پادشاه بود
۱ سال پیش
10پشماممم خیلی خفن بود
۱ سال پیش؟
00عالی بی نظیر🙏
۱ سال پیشم
03من الان قسمت چهارم هستم نویسنده جون تا اینجا رمانت خیلی قشنگ بود ولی فکر کنم برادر گمشده محمد همون بهمن هستش
۲ سال پیشفرشته
00ممنون سحر بانو،رمانت قشنگ بود پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش
۲ سال پیشفاطمه
10عااااالی بود خشم اومه
۲ سال پیشیگانه
11این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
ماریانا
220توی رمان ها می نویسن بعد از کتک زدن خانم ها و عذرخواهی آقایون و متنبه شدنشون عاشقشان میشن...درصورتی که اینطور نیست و قطعا متنفر میشن و در واقعیت خانم ها اگه بتونن انتقام میگیرن...داستانا همه خیالین
۲ سال پیش..
00حق*🙂🙂🙂
۲ سال پیشالی
01عااااااالی بود این رمان از دستش ندین دوستان
۲ سال پیش
عالیییی بود
00عالیییی بود